بعد از آن همه اتفاقات عجیب و غریب و سریع که در ایستگاه راه آهن گرگان برایم پیش آمد، بعد از سوار شدن به قطار وقتی به کوپه رسیدم فقط به آن سرباز فکر می کردم که اگر نبود، من با وجود این که ساعت ها در ایستگاه بودم از قطار جا می ماندم. کار بزرگ این سرباز هیچگاه از ذهنم پاک نخواهد شد و حتماً دفعه بعد از او تشکری جانانه خواهم کرد.
خوشبختانه تا قائمشهر تنها بودم و همین باعث شد بتوانم روی همان صندلی درازی بکشم و استراحتم را کامل کنم. درست است که در نمازخانه ایستگاه خوب خوابیده بودم ولی همان اتفاقات موقع سوار شدن باعث شد بخش از انرژی ام دوباره تحلیل رود. هوای گرم و جای نرم و صدای قطار که برایم بسیار ئلنواز است به همراه حرکت های گهواره مانندش باعث شد که در اینجا هم بخوابم. متاسفانه انسان خوش خوابی هستم و تا سرم را بر روی بالش می گذارم به خواب می روم.
همسفرهایم تک تک آمدند و کوپه تکمیل شد. ساعت ده شب بنا به خواست اکثریت که البته من جزوشان نبودم، تخت ها باز شد و دو نفر داوطلب به طبقه دوم رفتند و چراغ خاموش شد و همه به خواب رفتند. من هم روی تخت پایین ملحفه ها را پهن کردم و پتو و بالشت را گرفتم و مانند دیگران برای خواب آماده شدم. دراز کشیدم ولی هرکار می کردم خواب به چشمانم نمی آمد. چشمانم را می بستم ولی هیچ خبری از خواب نبود. به نظرم خواب هایی که در این چند ساعت قبل داشته ام احتیاج بدنم را برطرف کرده بود و حالا دیگر هیچ نیازی به خواب نداشت.
حوصله ام سر رفته بود، هر چقدر این پهلو آن پهلو شدم، خواب به سراغم نیامد که نیامد. من همیشه خیلی زود به خواب می روم و تا صبح هم هیچ چیز نمی فهمم. خیلی از دوستان به من در این زمینه حسادت می کردند، حال آنها را در نخوابیدن حالا درک می کنم، واقعاً سخت و طاقت فرسا است. نشستم و سعی کردم تا بیرون را نگاه کنم ولی چیز خاصی در این تاریکی شب دیده نمی شد. چون تا به حال تجربه چنین وضعیتی را نداشتم به شدت کلافه شده بودم.
تصمیم گرفتم به سالن بروم و قدمی بزنم و اگر شد از آنجا بیرون را نگاه کنم. پنجره مقابل کوپه ما باز نمی شد ولی کناری قابلیت باز شدن داشت. کشویی قسمت بالای آن را پایین کشیدم و هوای سرد بیرون به صورتم خورد. حس بدی نبود، می شد تا حدی سرمایش را تحمل کرد. از کودکی همیشه وقتی با قطار سفر می کردم دوست داشتم سرم را از پنجره بیرون ببرم، همیشه پدرم نمی گذاشت ولی حالا دیگر کسی نبود جلویم را بگیرد. سرم را از پنجره بیرون بردم و در نور دیزل تا حدی توانستم اطراف را ببینم.
سرعت قطار کم شد و وارد ایستگاه شدیم، «سرخ آباد» بود. حسرت خوردم که ای کاش روز بود و مناظر زیبای کوهستانی این مسیر را می دیدم. به طور کل راه اهن مسیر شمال از قائمشهر تا گرمسار که از دل کوه های البرز عبور می کند بسیار دیدنی و شگفت انگیز است. بعد از سرخ آباد ایستگاه ورسک است و بعد آن پل ورسک و سه خط طلا، حالا که خوابم نمی آید بهتر است کل این مسیر تا فیروزکوه را در همین وضعیت تماشا کنم.
وقتی از ایستگاه سرخ آباد خارج شدیم تحمل سرما کمی سخت شد. پنجره را بالا بردم و گذاشتم تا بعد از ایستگاه ورسک آن را باز کنم و تا شوراب را جانانه تماشا کنم. آسمان صاف بود و نور ماه هم تا حد بسیار اندکی در دیدن کمک می کرد. امکان دارد سرما بخورم ولی به نظرم ارزشش را دارد. در همین حین که شیشه را بالا بردم، یکی به پشتم زد و وقتی برگشتم مرد قوی هیکلی را مقابلم دیدم با سبیل های از بناگوش در رفته که با اخم بدون سلام و علیکی از من پرسید: اینجا چه کار می کنی؟ گفتم: بیرون را تماشا می کنم. در جوابم گفت: در این تاریکی چه چیزی دیده می شود که شما بخواهی آن را تماشا کنی؟ چرند نگو.
تا خواستم جواب دهم، ادامه داد: راستش را بگو اینجا ایستاده بودی برای چه؟ ایستاده ای که دید بزنی؟ مگر خودت خانواده نداری؟ برو داخل کوپه خودت که اصلاً اعصاب ندارم. اصلاً نفهمیدم منظورش چه بود، من که بیرون را نگاه می کردم، اصلاً یک بار هم به داخل سالن نگاه نکردم چه برسد به کوپه ها، ضمناً در این ساعت شب در همه کوپه ها بسته است و هیچ چراغی هم روشن نیست. حتی یک نفر هم در این مدت که ایستاده ام از اینجا نگذشته است. می خواستم مفصل توضیح دهم ولی اخم هایش نشان می داد خیلی عصبانی است، واقعیت امر تا حدی هم ترسیده بودم و بهترین کار در این موارد ترک محل و رفتن به داخل کوپه بود.
سریع برگشتم و در کوپه را باز کردم و وقتی پایم را داخل کوپه گذاشتم، ناگهان با فشار شدیدی به سمت عقب کشیده شدم. امروز کلاً در حال کشیده شدن هستم، یک بار توسط آن سرباز در ایستگاه گرگان به جلو و حالا هم به عقب. ولی این بار قدرتی که مرا به عقب کشید آن قدر زیاد بود که در راهرو سالن پخش زمین شدم. اصلاً نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. تا به خودم آمدم همان آقای سیبیلو یقه ام را گرفت و بلندم کرد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن، کاملاً مشخص بود که می خواست بزند ولی جلوی خودش را گرفت. مرا کشان کشان به کوپه سالن دار برد و ناگهانی و با فشار زیاد به درون آن انداخت.
بنده خدا سالن دار مبهوت فقط ما را نگاه می کرد. من که دست و پایم می لرزید و کلاً قدرت تکلم را از دست داده بودم، آن آقای سیبیلو هم در خشم می سوخت و با چهره ای برافروخته فقط نگاهم می کرد. چند ثانیه ای در این سکوت مرگبار گذشت که آقای سالن دار گفت: چه شده؟ چرا درگیر شده اید؟ آقای سیبیلو گفت: این آقا مزاحم خانواده من شده است. تا این را گفت، برق از چشمانم پرید، مزاحمت؟ کدام مزاحمت؟ من که داشتم بیرون را نگاه می کردم. اصلاً کسی رد نشد که من بخواهم مزاحمش شوم.
آن قدر این تهمت برایم سنگین بود که چشمانم سیاهی رفت و همه چیز داشت دور سرم می چرخید. فقط شنیدم که سالن دار با لحن خاصی گفت: همین جا بمان تا رئیس قطار را خبر کنم تا به این موضوع رسیدگی کند. خجالت نمی کشی در قطار مزاحم خانواده می شوی، آن هم در سالن من، رئیس قطار می داند با تو چه کار کند. باید از خودم دفاع می کردم، خودم را جمع و جور کردم و به سختی گفتم: من کجا مزاحمت ایجاد کرده ام؟! من فقط داشتم در سالن از پنجره بیرون را نگاه می کردم. این آقا یک دفعه آمد و با من درگیر شد، خودش گفت: به کوپه ات برگرد، ولی وقتی خواستم وارد کوپه ام شوم چنان مرا به بیرون کشید که وسط سالن روی زمین افتادم. من نمی فهمم این آقا چرا با من این طور رفتار می کند؟ من داشتم به حرف ایشان گوش می کردم و به داخل کوپه می رفتم ولی این آقا با عصبانیت مرا به اینجا آورد.
سالن دار نگاهی به من انداخت و بعد نگاهی هم به آقای سیبیلو انداخت. آقای سیبیلو با عصبانیت گفت: دروغ می گوید، خیلی پر رو است. این پدرسوخته سرش را مثل گاو انداخت پایین و جلو چشم من وارد کوپه خانواده من شد. او غلط می کند وارد کوپه شخصی ما شود. مگر قطار قانون و حساب کتاب ندارد؟ این آقا روی چه حسابی باید سر خود وارد کوپه ما شود؟ مگر کوپه حریم خصوصی نیست؟ باید این آقا را به جزای این کار زشتش رساند. به من بود که آن قدر می زدم تا حساب دستش آید.
حالم خیلی بد بود و اصلاً نمی توانستم بایستم. تا به حال در چنین وضعیتی قرار نگرفته بودم، دست و پایم به رعشه افتاده بود، به سختی می توانستم نفس بکشم. این آقا اتهاماتی را به من می زد که سالهای نوری با آنها فاصله داشتم. حتی فکرش هم برایم غیرقابل تحمل است. چه اتفاقی افتاده که این آقا به من این اتهامات را می زند؟ من که خیر سرم منتظر پل ورسک بودم تا در زمان رسیدن قطار به آن پنجره را باز کنم و آن را ببینم. من در دنیای دیگری بودم، دنیایی که هیچ تجانسی به این دنیایی که این آقا ساخته ندارد، من از دنیای ساخته شده توسط این آقا متنفرم و اصلاً تا به حال لحظه ای هم به آن فکر نکرده ام.
دیگر یارای ایستادن نداشتم و دوباره وسط کوپه سالن دار به روی زمین افتادم. نه بدنم و نه ذهنم و نه روحم اصلاً تحمل این هجمه و فشار را نداشت و هر سه در یک لحظه از کار افتادند. دیگر چیزی نمی دیدم و خود را در تاریکی مطلق معلق احساس می کردم. نمی دانم چه مدت در این برزخ وحشتناک بودم، تا چشمانم را باز کردم، با صحنه ای مواجه شدم که نشان از شرایط بدتر بود. بالای سرم رئیس قطار و پلیس قطار ایستاده بودند. ندانسته کارم به جاهای باریک کشیده بود. برای کاری نکرده مورد مواخذه قرار گرفته بودم، برای کاری که به شدت از آن متنفرم و تا کنون حتی به آن فکر نکرده ام. برای کاری که انجامش نداده ام چه پاسخی دارم که بگویم؟
صبر کردند تا حالم کمی جا آید و بعد بازجویی را شروع کردند. سالن دار و آقای سیبیلو بیرون بودند. رئیس قطار از من خواست تا کل ماجرا را بگویم و من هم همه چیز را گفتم، تمام اتفاقات را مو به مو تعریف کردم. آقای پلیس گفت: پس خودت هم اعتراف می کنی که وارد کوپه شده ای. گفتم: خودش گفت به کوپه ات برگرد و اینجا نمان، من حرف خودش را گوش کردم. خواستم بروم ولی نگذاشت و مرا از کوپه به بیرون کشید.
رئیس قطار گفت: بلیط تان را به من بدهید، از جیبم در آوردم و به ایشان دادم. نگاهی به آن انداخت و بعد به بیرون رفت و چند دقیقه بعد بازگشت. این چند دقیقه برایم به اندازه چند سال گذشت. فکر این که چه بلایی سرم خواهد آمد و هیچ دفاعی هم ندارم و همه چیز بر علیه من است کابوسی بود که تمامی نداشت. از همه بدتر به خاطر کار نکرده ای آبرویم می رفت، و وقتی آبرویی رفت بازگرداندنش غیرممکن است. چگونه می توانم ثابت کنم که آن طور که اینها فکر می کنم نیستم.
رئیس قطار و پلیس و سالن دار و آقای سیبیلو هر چهار نفر وارد کوپه شدند. دیگر قالبی برایم نمانده بود تا تهی شود. با این شرایط حتماً در نزدیک ترین ایستگاه مرا بازداشت خواهند کرد. آقای رئیس قطار رو به من کرد و گفت: آقا چرا دقت نمی کنید. حواستان کجاست؟ در این سن این قدر بی حواس هستید، به سن ما برسید چه کار خواهید کرد؟ انگار بار اولی است که سوار قطار شده اید؟!
اصلاً نمی فهمیدم چه می گوید؟ برای من که عمری است با قطار مسافرت می کنم پرسیدن این که اولین بارم است خیلی سنگین بود. آقای پلیس هم به من گفت: حواست کجا بود؟ چرا اشتباه کردی؟ مگر شماره کوپه ات را نمی دانی؟ هنوز گیج بودم و هیچ ربطی بین سوالات اینان با اتفاقی که افتاده بود نمی دیدم. اما لحن آنها خیلی عوض شده بود، مهربان تر شده بودند. حتی آن آقای سیبیلو هم زیاد خشمگین نبود.
وقتی مرا به مقابل در کوپه ای آوردند که همه این اتفاقات آنجا رخ داده، نشانم دادند که کوپه من کناری است و من در آن زمان که می خواستم به کوپه خودم وارد شوم به اشتباه وارد کوپه خانواده این آقا شده بودم. عجب بی دقتی بزرگی انجام داده بودم و چه اشتباه هولناکی مرتکب شده بودم. کمی که فکر کردم علت این اشتباه مرگ بار را فهمیدم. همه چیز به پنجره ای که باز می شد برمی گشت. وقتی از کوپه بیرون آمدم به خاطر پنجره که باز می شد، یک کوپه جابه جا شدم و وقتی این آقا با آن هیبت به من گیر داد، ترسیدم و این جابه جایی را فراموش کردم.
دوباره پاهایم شل شد و عرق سرد بر پیشانی ام نشست. این بار از خجالت بود. واقعاً نمی دانستم چه طور عذرخواهی کنم، زبانم بند آمده بود. به آقای سیبیلو حق می دادم بعد از ورودم به کوپه آنها با من آن برخورد را داشته باشد، باز دستش درد نکند مرا نزد. هرچه در توان داشتم گذاشتم و از ایشان پوزش طلبیدم. درست است که برخورد اول ایشان نادرست بود و همه این اتفاقات به خاطر آن رخ داد ولی ورود من به کوپه آنها هم هیچ توجیهی نداشت، باید بیشتر دقت می کردم. بعد از کلی عذرخواهی از آنها، آقای رئیس قطار چندین بار به من گفت: آقا به شماره کوپه و صندلی دقت کنید تا دچار این سوء تفاهم ها نشوید و من هم فقط تایید می کردم. به خودم نهیب می زدم که مثلاً دبیر ریاضی هستم و همیشه به بچه ها می گویم دقت کنند و حالا خودم از همین قسمت ضربه خورده ام، خدا را شکر که دانش آموزانم اینجا نیستند.
از آن روز به بعد دیگر در سالن واگن قدم نمی زنم و هر وقت بنا به دلیلی از کوپه بیرون می روم در بازگشت بلیط را نگاه می کندم تا دیگر دچار اشتباه جبران ناپذیری نشوم. به طور کل در قطار دقتم را چندین برابر می کنم.
تو قطار باشی وخوابت هم نیاد خیلی بده
وخطرناک
درود و سپاس. بی خوابی خیلی سخت و سنگین است .