معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

۲۶۱. چغول چاق

آن قدر این چهارپایه ای که رویش نشسته بودم نامتعادل بود که در این پیچ و خم های جاده به شدت به این طرف و آن طرف خم می شدم. چنان محکم صندلی های اطراف را گرفته بودم  که دیگر دست هایم بی حس شده بود. در پاهایم نیز احساس درد می کردم، چون مجبور بودم با فشاری مضاعف خود را در خلاف جهت پیچ ها نگاه دارم. بعد از گذر از گردنه خوش ییلاق و در جاده صاف هم بر من فشار وارد می آمد. ترمز های پی در پی راننده جهت سوار پیاده کردن مسافر تعادلم را از جلو و عقب بر هم می زد. کلاً امروز من در دنیایی بی تعادل قرار گرفته ام.

دیگر نایی برایم نمانده بود که به سرچشمه شاهرود رسیدیم. در ایستگاه با کوله باری از خستگی و درد می خواستم از مینی بوس پیاده شوم که ناگهان با هجوم مسافرانی که قصد سوار شدن داشتند مواجه شدم. این تنها ماشینی بود که بازمی گشت و همین باعث شده بود مسافران حتی صبر نکنند تا ما پیاده شویم. با داد و بیداد راننده و جابه جایی های سخت و با کلی معطلی به هر صورت بود از ماشین پیاده شدم، پاهایم اصلاً یارای نگاه داشتن وزنم را نداشت، کنار ماشین نیمکتی چوبی بود که بر روی آن نشستم تا کمی استراحت کنم.

تازه داشتم جانی می گرفتم که پیرمردی که به شدت مستاصل به نظر می رسید رو به من کرد و گفت: سلام پسرم، خوبی؟ ببخشید که می پرسم، می خواهی به آزادشهر بروی یا تازه آمده ای؟ گفتم: علیک سلام، تازه رسیده ام. همین که پاسخم را شنید کمی از چین و چروک های صورتش باز شد و گفت: پسرم من می خواهم بروم آزادشهر ولی همین حالا یادم آمد که باید این کیسه برنج را به مغازه سید می بردم ولی یادم رفت که بروم. امان از این پیری و حواس پرتی. اگر حالا بروم این مینی بوس را از دست می دهم و اگر این کیسه برنج را به سید نرسانم، بدقول می شوم. بزرگواری کن و این کیسه را به سید برسان تا من هم با خیال راحت به خانه برگردم.

تا خواستم چیزی بگویم و عذری بیاورم، کیسه ده کیلویی برنج مقابلم بود و چهره ی معصوم پیرمرد! هرچه با خود کلنجار رفتم تا قبول نکنم، نشد و نگاه های این پیرمرد در این غروب سرد چنان در من تاثیر گذاشت که بدون اختیار گفتم چشم، باشد می برم و کیسه را به سید می رسانم. واقعاً نمی دانم چه شد که این کار را قبول کردم، من هنوز نمی دانم که برای تهران ماشین گیر می آورم یا نه، حالا باید در شهر بگردم و صاحب این کیسه را پیدا کنم.

سریع یک اسکناس پنجاه تومانی مچاله شده از جیب کتش درآورد و گفت: این هم کرایه ات، برو میدان ...، اسمش یادم رفت، امان از این پیری، آهان یادم آمد، میدان «چغول چاق»، کنار بانک ملی، مغازه سید همانجاست. حدوداً هم سن من است و قد بلندی دارد و عینکی هم هست. سلام که  کردی در جوابت علیکم السلام جانانه ای می گوید. همین نشانه ها برای پیدا کردن سید کفایت می کند. بگو این کیسه را حاج ممد فرستاده، خودش همه چیز را می داند. خدا اجرت بدهد که کارم را راه انداختی و خیالم را راحت کردی، هیچ چیز به اندازه بدقولی برایم آزار دهنده نیست.

تا خواستم به خودم بجنبم و اسکناس را به او پس بدهم، سوار شده بود. هنوز در بهت بودم که صدایش از پشت پنجره ماشین آمد که پسرجان هرچیزی حسابی دارد، ممنون که قبول کردی، زحمتی که برایت ایجاد کردم را به بزرگی خودت ببخش. فقط نظاره گر او بودم که مینی بوس به حرکت در آمد و از در  ایستگاه خارج شد. با رفتن مینی بوس تمام هیاهو و سر و صدا هم رفت و همه جا غرق در سکوت و تاریکی شد.

کنار پمپ بنزین سوار تاکسی شدم تا به میدان چغول چاق بروم. وقتی پر شد و به راه افتاد به راننده گفتم که مرا در میدان چغول چاق پیاده کند. نمی دانم چه شد که وقتی گفتم چغول چاق علاوه بر راننده تمام مسافرین هم برگشته و نگاهی عجیب به من کردند، بعد هم زدند زیر خنده. پیش خودم فکر کردم حتماً اسم میدان را بد تلفظ کرده ام که اینان این گونه به من می خندند، لبخندی زدم و گفتم: واقعیت این است که من اهل اینجا نیستم و  از شاهرود فقط سرچشمه و میدان مرکزی و ترمینال را بلدم .

آقای راننده که همچنان می خندید گفت: پسرجان ما در این شهر اصلاً میدانی به این نام نداریم. یا نشانی را اشتباه به شما گفته اند یا نام میدان را اشتباه شنیده اید. من سی سال است در این شهر با تاکسی کار می کنم و همه جای شهر را مانند کف دستم می شناسم. با این گفته های آقای راننده همه چیز داشت دور سرم می چرخید. با این کیسه ده کیلویی چه کنم و چگونه در این غروب بدون نشانی مغازه سید را پیدا کنم؟ تازه اگر هم بعد از کلی گشتن پیدا کنم، شب شده و سید مغازه را بسته است، در چه مخمصه ای گیر کرده ام.

هر چه فکر کردم و صحبت های پیرمرد را به خاطر آوردم نام میدان را همین چغول چاق گفته بود، شاید هم اشتباه شنیده بودم. مستاصل به آقای راننده و مسافران گفتم: احتمالاً اشتباه شنیده ام، شما اسمی شبیه به آن نمی شناسید، نمی دانم مثلاً چوپان چاق یا چراغ چاق، چراغ چاه، شغال شاه و ... احتمالاً باید تلفظش نزدیک به چنین چیز هایی باشد. نمی دانم چرا همه از خنده در خود می پیچیدند و خود را به در و دیوار ماشین می زدند.

کمی گذشت و به میدان مرکزی شهر رسیدیم و دیگر مسافران پیاده شدند و من هم ناامید پیاده شدم که آقای راننده صدایم کرد و گفت: بنشین شاید این میدان چاق را یافتیم. وقتی به راه افتاد از من قضیه را پرسید و من هم کامل توضیح دادم.کمی سرش را خارند و گفت: اسم میدان که هیچ، نمی توان روی آن حساب باز کرد، ولی همان بانک ملی که گفتی خیلی کمک می کند. باید فکر کنم ببینم کدام میدان شهر است که بانک ملی دارد. سکوت کرد و شروع کرد به حرکت، مدتی در همین حال بود که ناگاه گفت: فکر کنم فهمیدم کجاست و به سرعت ماشین افزود. تنها چیزی که فهمیدم این بود که به همان طرف سرچشمه بازگشت و نزدیک آن به خیابانی وارد شد و بعد میدان بزرگی بود که در مقابلمان ظاهر گشت .

روبروی بانک ملی توقف کرد و گفت: حالا ببین آن مغازه که سیدی قدبلند و عینکی دارد را می توانی پیدا کنی؟ کمی که چشم چرخاندن پیرمردی با موهایی کاملاً سپید را که قد بلندی داشت و عینکی هم بود را در حال پایین کشیدن کرکره مغازه دیدم. خودش بود، تمام نشانه ها در مورد سید درست بود، می بایست سرعت عملم را بالا ببرم تا به او برسم. سریع پیاده شدم و کیسه را گرفتم و به سمتش دویدم.

کارش تمام شده بود و داشت می رفت که با صدای بلند سلام کردم. آرام به سمت من چرخید و با لبخندی  که بر لبانش داشت گفت: علیکم السلام، غلظت و رسایی بیانش مرا مطمئن کرد که نشانی را درست آمده ام. کیسه برنج را به او دادم و گفتم این را حاج ممد برای شما فرستاده. تبسمی کرد و گفت: این حاجی همیشه خیرش به همه می رسد. این کیسه را برای احسان آخر هفته فرستاده، انشالله خدا قبول کند.

اصرار بسیار کرد که به خانه برویم و من هم انکار می کردم. آن قدر دستم را کشید که به درد آمده بود و وقتی گفتم که باید به تهران بروم رهایم کرد و با کلی تشکر و دعا از من جدا شد و من هم خداحافظی گرمی با ایشان کردم. آقای راننده تاکسی که هنوز منتظرم بود، نظاره گر این صحنه ها بود و وقتی سوار شدم رو به من کرد و گفت: خوب از حاجی برای سید برنج می رسانی.کاش ما هم سید بودیم و ده کیلو برنح اعلا نصیبمان می شد، بعد زد زیر خنده و خنده او به من نیز سرایت کرد.

آقای راننده قبل از حرکت به من گفت اسم میدان را چه گفتی؟ دوباره تکرار کردم چغول چاق.  دو بار به دور میدان گردید و در گوشه ای ایستاد و دوباره زد زیر خنده و این بار خنده اش بند نمی آمد، ابتدا کمی ترسیدم ولی وقتی که با دستش گوشه ای از میدان را نشانم داد، با دقت که نگاه کردم خودمم هم خنده ام گرفت و هر دو با صدای بلند می خندیدیم.

در گوشه میدان مجسمه گنجشکی بود به ارتفاع حدود یک و نیم متر، خیلی چاق و بامزه بود، رنگش سفید بود و نگاهش به مرکز میدان بود، انگار در آنجا به دنبال دانه ای می گشت. آقای راننده گفت: به احتمال زیاد حاجی ممد اسم این میدان را نمی دانسته و این گنجشک بزرگ و چاق و بامزه نظرش را جلب کرده است. شاید هم نام میدان را فراموش کرده و همین گنجشک به یادش مانده، دومی محتمل تر است. من هم کاملاًحرف هایش را تایید کردم.

با کنار هم گذاشتن نامی که سید بر این میدان گذاشته بود و این مجسمه گنجشک فهمیدم که چغول به معنی گنجشک است، آقای راننده هم تایید کردند و این نام جالب برای همیشه در ذهنم ماندگار شد، چغول چاق از طرف دیگر برایم یادآور حاجی و سیدی بودند که برای کمک به همنوعانشان چقدر زحمت می کشند و ایثار می کنند. یکی از دسترنج خود می بخشد و یکی هم کمک می کند.

آقای راننده مرا تا ترمینال رساند و در میان راه همه اش از چغول چاق صحبت می کرد. می گفت سالهاست در این شهر رانندگی می کند ولی تا به امروز این قدر حواسش به این چغول نبوده است. در ترمینال وقتی پیاده شدم و خواستم کرایه را بدهم همان پنجاه تومانی سید به دستم آمد، تا خواستم از کیف پولم مبلغ بیشتری بردارم آقای راننده باز با همان خنده اش گفت: این همه در شاهرود دورت دادم و تازه با کمترین نشانه ها نشانی ات را یافتم حالا برای این همه فقط پنجاه تومان.

خجالت کشیدم و گفتم: ببخشید می خواستم بپرسم چقدر می شود تا باقی را آماده کنم. گفت: چقدر پول داری؟ گفتم: نگران نباشید، به اندازه کرایه شما دارم. گفت: اندازه کرایه اتوبوس پول داری؟ با لبخند گفتم بله. بعد پرسیدم چقدر می شود تا تقدیم کنم. حدود یک ساعتی معطل من شدید، بگویید تا همه را بپردازم. کمی فکر کرد و گفت: من چه چیزی از حاجی و سید کم دارم؟ بیا این پنجاه تومان هم از طرف من و بگذار روی پول حاجی محمد و احسان بده.

برق از چشمانم پرید، گفتم: آقا من که می روم تهران، آنجا هم جایی را برای این کار نمی شناسم. بهتر است خودتان در همین شهر این کار خیر را انجام دهید. کمی فکر کرد و گفت: این هم حرف خوبی است، می دهم مسجد محله خودمان، آنها از این کمک ها قبول می کنند. آنها می دانند در کجا این پول ها را هزینه کنند. اصلش هم به همین است که در جای درست مصرف شود و پول ها را از من گرفت و خداحافظی کرد و رفت.

 مدت ها بعد وقتی به شاهرود رفتم به سراغ چغول چاق رفتم تا عکسی از آن به یادگار بگیرم ولی افسوس و صد افسوس که نبود، فکر کنم پریده بود و رفته بود به جایی دیگر.

نظرات 4 + ارسال نظر
ربولی حسن کور پنج‌شنبه 29 آذر 1403 ساعت 11:01

سلام جناب انتظاری
دیر کردین!

درود و سپاس
پوزش می طلبم، مدرسه بودم.

فرشته شنبه 24 آذر 1403 ساعت 01:18

چقدر خوب مینویسین لذت بردیم

درود و سپاس
بزرگواری می فرمایید. سپاس از پیام پر انرژی تان.

Pariiish پنج‌شنبه 22 آذر 1403 ساعت 19:46 http://Magicgirl.blogsky.com

سلام.انقدر قشنگ تعریف کردید که منتظر بودم آخرش بگین بخشی از یه کتاب داستان رو نوشتین.
بعضی وقتا آدم واقعا قدرت نه گفتن نداره نمیدونم چه مصلحت و خیریتی توشه.

سلام و سپاس بیکران
پیامتان برایم بسیار انرژی بخش بود، سپاس
بعضی موقعیت ها خاص هستند.

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 22 آذر 1403 ساعت 14:02 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
تصادفا به اینجا رسیدم و از خوندن خاطراتتون لذت بردم. عادت ندارم وقتی دوست جدیدی در وبلاگستان پیدا میکنم از اول وبلاگش شروع به خوندن کنم اما با خوندن یکی دو پست آخر هم کلّی لذّت بردم.
باز هم بهتون سرمیزنم.

سلام و سپاس بیکران
از این که مطالعه خاطرات این حقیر برایتان جالب بود خوشحالم. سپاس از پیام پر مهرتان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد