-
251. سعید
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:18
با تمام قوا داشت به درس گوش می داد ولی همچنان قطره های ریز اشک از کنار چشمانش سرازیر بود. مقاومت می کرد تا به هق هق نیفتد و در این ضمن تلاش می کرد تا چیزی از درس را هم از دست ندهد. سعی می کرد خودش را محکم نشان دهد ولی تا حدی یارای مقاومت داشت. شخصیتش نه اجازه می داد که واقعاً گریه کند و نه می توانست جلوی ناراحتی خودش...
-
250. میلیون
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:18
وقتی از پنجره به افق نگاه کردم، ابرهای سیاهی را دیدم که کاملاً مشخص بود که قصد آمدن به سمت ما را دارند. با توجه به سرمای هوا اگر می آمدند حتماً می باریدند. همین نگرانم کرد، تازه از بستر بیماری سرما خوردگی با تحمل چندین میلیون واحد پنی سیلین برخواسته بودم، دوست نداشتم دوباره مجبور شوم آن تزریق های دردناک را تکرار کنم....
-
249. سه تا
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:17
اذان صبح بود که کوله پشتی ام را برداشتم و از خانه بیرون زدم، تا «سیب چال» را از جاده رفتم و بعد از روستا وارد مسیری شدم که تا کنون نرفته بودم. همیشه رفت راه هایی که جدید است برایم هیجان انگیز است. از جای چرخ هایی که به جا مانده بود، فهمیدم که این مسیر تراکتورها است که سر زمین می روند. کمی که بیشتر رفتم راه باریک شد،...
-
248. قبض برق
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:17
تابستان گرم از راه رسید و فصل استراحت ما معلم ها شروع شد. واقعاً بعد از نه ماه فعالیت شدید در امر تعلیم و تربیت این سه ماه لازم است تا بخشی از انرژی تحلیل رفته را به بدن بازگردانیم. بخش عمده خستگی در معلمان، روحی روانی است تا جسمانی، کار با ذهن افراد و تلاش برای تغییر دادن رفتار انسانها که هدف غایی آموزش و پرورش است،...
-
247. گام سوم
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:16
سومین امتحانی بود که می گرفتم و هنوز نمرات تعداد زیادی از بچه ها زیر 10 بود. با این که سر کلاس خیلی فعال بودند و برای جواب دادن سرو دست می شکستند، ولی در امتحان اصلاً موفق نبودند. درست است در کلاس هم جوابهایشان درست نبود ولی خیلی پرت هم نبود، ولی در امتحان یا خالی می گذاشتند یا خیلی پرت و پلا می نوشتند. خیلی فکر کردم...
-
246. مینی بوس
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:16
عصر جمعه بود و حال و هوای دلگیر آن فضا را سنگین کرده بود، همه دوستان جمع بودیم و روی سکوی مغازه ای بسته نشسته و منتظر مینی بوس بودیم تا به روستا برویم. قانون مینی بوس های روستا این بود که صبح ها به شهر می آمدند تا مردم به کارشان برسند و عصرها به روستا بازمی گشتند، معمولاً هم همان مسافرانی که صبح آورده بودند را می...
-
245. تعطیلی
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:15
نیمه های شب بود که به خاطر سرما از خواب بیدار شدم، همه جا ظلمات بود و هیچ نمی دیدم. به خاطر تنهایی کمی ترسیدم، کورمال به سمت کلید رفتم و هرچه زدم چراغ روشن نشد. از پنجره بیرون را نگاه کردم و همه جا را غرق در تاریکی دیدم، برق رفته بود. با هر زحمتی بود فانوس را پیدا و آن را روشن کردم. بعد از این که کمی چشمانم سو گرفت و...
-
244. فرمانده
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:15
هوای سرد، معطلی زیاد سر جاده، درد پا، خستگی یک روز دو شیفت، نبود ماشین، همه باعث شده بود کلافه شوم و به زمین و زمان دشنام بدهم. یک بار نشد مانند همه مسافران به صورت عادی به خانه بروم، همیشه باید کلی سختی بکشم. سرباز مقابل پاسگاه تیل آباد که متوجه وضعیت من شده بود نزدیکم آمد و به پشتم زد و گفت: نگران نباش، با اولین...
-
243. تولد
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:14
سرویس مقابل مدرسه ایستاده بود و همکاران موقع رفتن هر چقدر اصرار کردند که همراه شان بروم قبول نکردم، برای فردا غروب ساعت هفت شب بلیط قطار داشتم و می خواستم طبق برنامه ای که برای خودم ریخته بودم بروم. صبح با مینی بوس های روستا تا آزادشهر، از آنجا به گرگان، گشتی در شهری که زمانی محل زندگی ام بوده و در نهایت رفتن به...
-
242. جودو
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:14
حسین شنبه ها عصر بعد از دوشیفت مدرسه وقتی به خانه می رسید، فقط گوشه ای دراز می کشید و تا شام آماده شود همان جا چرت می زد. گاهی چشمان خمارش را باز می کرد و بعد از مدت کوتاهی دوباره می بست. با صدای قاشق و بشقاب ها به صورت خودکار بیدار می شد و بعد از صرف شام، آن هم از نوع مفصلش به همان گوشه اتاق می خزید، کمی صحبت می کرد...
-
241. اتوبوس
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:13
رفت و آمد برای من بلایی است جانکاه و اگر در ماه رمضان هم باشد، جانکاه تر می شود. ظهر بعد از تعطیلی مدرسه به کنار کلبه کل ممد آمده بودیم و آن قدر ماشین سخت و دیر گیر مان آمد که وقتی به گرگان رسیدیم نزدیک افطار شده بود. وقتی حمید ما را به افطار تعارف کرد، من و حسین از فرط خستگی و گرسنگی و تشنگی بدون فوت وقت اجابت کردیم....
-
240. مدیر
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:04
سه شنبه ها بدترین روز برای من بود، دوشیفت بودم و همین برایم بسیار سخت بود. وقتی به دیگر دوستان و همکارانم می نگریستم هم متعجب بودم و هم به آنها غبطه می خوردم که بدون هیچ مشکلی دو شیفت کلاس می روند و حتی در هفته چند روز را این گونه هستند. من که نوبت صبح را می روم دیگر حال و جانی برای نوبت عصر ندارم و با تحمل فشار بسیار...
-
239. آه
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:03
سن و سالش نشان می داد که از همه ما بسیار بزرگتر است. همه با تعجب به او نگاه می کردیم و به این فکر می کردیم که ایشان با این همه سابقه چرا باید در چنین منطقه ای خدمت کند؟ ما که سابقه کمی داریم و امتیازمان در سازماندهی بسیار پایین است، مجبور هستیم به اینجا بیاییم ولی ایشان چرا به اینجا آمده اند؟ در مینی بوس با بهت بیرون...
-
238. انتخابات
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:03
زمستان سردی بود، بعد از دو شیفت تدریس، خسته و کوفته تازه سفره شام را جمع کرده بودم که حسین رادیو را روشن کرد تا سکوت حاکم بر اتاق را بشکند. اخبار شروع شد و مجری در مورد انتخاباتی که در اواخر ماه آینده قرار بود برگزار شود توضیحات مفصلی داد. حسین تا آن را شنید گفت: من امسال سر صندوق هستم، با توجه به این که در فرمانداری...
-
237. تمرین
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:02
همه چیز اردیبهشت ماه خوب است الی بیدار شدن صبح که به واقع کاری سخت است و دشوار. بیرون همه چیز عالی است و زیبایی غوغا می کند، طبیعت چنان سرمست از طراوت و شادابی است که حدی برای آن متصور نیست، هوا چنان مطبوع است که همه چیز را سرزنده می کند و پویایی از همه جا لبریز است، ولی در این بین نمی دانم چرا بیدار شدن و از بستر جدا...
-
236. عید فطر
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:02
پایان ماه رمضان امسال در هاله ای از ابهام بود، روز عید فطر که در تقویم بود با آنچه با توجه به دیدن هلال ماه پیش بینی می شد مطابقت نداشت. همه چیز به لحظه غروب روز قبل از عید فطر محول شده بود تا با دیدن یا ندیدن هلال ماه تکلیف این ماه و عید فطر مشخص شود. از بعد از ظهر رادیو روشن بود و هیچ خبری از اعلام عید نفر نبود، با...
-
235. قصه های خوب برای بچه های خوب
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:01
چند وقتی است که به مثنوی معنوی علاقه مند شده ام، اشعارش داستان گونه است و در ضمن مفاهیم بسیار عمیقی را هم منتقل می کند، واقعاً جناب مولانا به دریایی بیکران از مفاهیم و کلمات متصل بوده که توانسته این اثر بی بدیلی را خلق نماید. ولی بعضی از بیت های آن بسیار سخت است و درک معنای آن برای من بی سواد بسیار دشوار است. از یکی...
-
234. متخصص
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:01
از صبح که به مدرسه آمدیم، همه در تکاپو بودند. هر کسی گوشه ای از کار را گرفته بود، دبیران از یک طرف، مدیر و معاون از طرف دیگر و تمامی دانش آموزان بسیج شده بودند و همه در حال کار بودند. مدرسه را تا کنون این چنین ندیده بودم، همه با ذوق و شوق فراوان مشغول انجام وظایف خود بودند. تقریباً تمام نقاط مدرسه تمیز شده بود و برق...
-
233. تخت
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:00
حال مادر خوب نبود و بالطبع ما هم سرحال نبودیم. یک هفته ای بود که در بیمارستان بستری بود و خواهر و پدرم به نوبت پیشش می ماندند، دوری راه و نبودن در کنار مادرم برایم بسیار سخت و طاقت فرسا بود. اولین باری بود که کاری پیش آمده بود که بر مدرسه ارجحیت داشت، باید هرچه سریع تر خودم را می رساندم تا وظیفه فرزندی را تا حدی ادا...
-
232. آخرین روز معلم روستا
پنجشنبه 1 آذر 1403 21:00
مانند همیشه ساعت هفت صبح از خانه بیرون زدم، هنوز وارد خیابان اصلی نشده بودم که با انبوهی از ماشین ها مواجه گشتم، در این زمان به خاطر دو مدرسه ای که در محله ما هست، ترافیک سنگین می شود. هنوز به این ترافیک عادت نکرده ام و مانند همیشه اعصابم را به هم می ریزد. کلاً با ازدحام و شلوغی به شدت مشکل دارم. درون ماشین رادیو روشن...
-
231. زندگی بدون توازن
پنجشنبه 1 آذر 1403 20:59
مدتی است که در هر دو هفته، یازده روز در روستا زندگی می کنم. زندگی جدیدی برایم شروع شده بود که پایانی برایش متصور نبود. قبلاً که در گرگان ساکن بودیم، سه روز آخر هفته به خانه می رفتم ولی حالا که به تهران کوچ کرده ایم برنامه ام تغییر کرده است. تا سال قبل در روستا بیتوته داشتم ولی حالا به زندگی تبدیل شده است. زندگی ای که...
-
230. بیمارستان
پنجشنبه 1 آذر 1403 20:59
دیشب تا صبح فقط ناله می کرد و همین باعث شده بود که خوب نخوابیم. تقریباً همه بیدار بودیم و مانده بود چه کار کنیم؟! نشسته خوابیده بود و به هیچ وجهی نمی توانست دراز بکشد، درد بسیار شدیدی در ناحیه کتفش احساس می کرد که برای تسکین آن هیچ دارویی موثر نبود. حتی به بهداری روستا رفتیم و یک مسکن قوی به او تزریق کردند ولی هیچ...
-
229. فرهان
پنجشنبه 1 آذر 1403 20:58
سه ردیف آخر سمت چپ کلاس همیشه در قرق او و نوچه هایش بود. خودش در میز آخر می نشست و بدون توجه به درس بیشتر اوقات از پنجره بیرون را نگاه می کرد. تیمش کامل بود و خودش همیشه رهبری آنها را بر عهده داشت، علاوه بر مدرسه آوازه او و گروهش در منطقه هم پیچیده بود. چندین بار به خاطر دعواهایی که در زمان زنگ تفریح راه انداخته بود...
-
228. امتحان سخت
پنجشنبه 1 آذر 1403 20:58
کلاس اول راهنمایی دختران از نظر نوع طراحی آموزش به شدت مرا به چالش کشیده بود، وجود چهار پنج دانش آموز واقعاً زرنگ امر تدریس را در این کلاس سخت کرده بود. با توجه به اهداف تعیین شده کتاب پیش می رفتم و فقط تمرین ها و کاردرکلاس های کتاب را حل می کردم، ولی این چند نفر مطالب در سطح بالاتر درخواست می کردند. از آسان بودن...
-
227. بلوتوث
پنجشنبه 1 آذر 1403 20:57
در همان جلسه اول توجه مرا به خودشان جلب کرده بودند. یکی از آنها قدی نسبتاً بلند داشت و لاغر اندام بود و دیگری کوتاه قد با وزنی بسیار زیاد، هر دو در کنارهم در میز آخر می نشستند، تضادی که از نظر ظاهری با هم داشتند برایم جالب بود. احساس می کردم نباید زیاد با هم صمیمی باشند ولی روابط بینشان اصلاً با ظاهری که داشتند منطبق...
-
226. دوچرخه
پنجشنبه 1 آذر 1403 20:56
سال تحصیلی و رفت و آمدهای من به وامنان شروع شد. هر دو هفته فقط دو روز می توانستم به خانه سر بزنم و همین باعث شد که دوچرخه کاملاً بی استفاده بماند. از زمانی که به تهران آمدیم هنوز فرصت نشده بود که کمی دوچرخه سواری کنم. خیلی دوست داشتم تا یک مسیر طولانی را رکاب بزنم و کمی حال هوای بچگی را تجربه کنم. به یاد رکاب زدن های...
-
225. چکمه
پنجشنبه 1 آذر 1403 20:56
زمانی که هوا بارانی بود، مدرسه رفتن ما آداب خاصی داشت. هر کدام یک جفت چکمه پلاستیکی که ارتفاع آن تا زیر زانو می رسید داشتیم، شلوارها را درون جوراب می گذاشتیم و چکمه ها را می پوشیدیم و کفشها را در پلاستیک می گذاشتیم و همراه کیف دستمان می گرفتیم. در مدرسه در کنار در ورودی سالن چکمه هایی که کاملاً گِلی شده بود را درمی...
-
224. عیدی
پنجشنبه 1 آذر 1403 20:55
همیشه نق نق بچه ها برای عیدی نزدیک امتحانات ثلث دوم شروع می شد، البته به من کمتر می گفتند، چون می دانستند که اگر هم بگویند از طرف من برای آنها آبی گرم نمی شود. به طور کلی مخالف این موضوع بودم و حتی به همکاران نیز می گفتم که بی حساب و کتاب نمره ندهند. عیدی هر چیزی می تواند باشد به جز نمره، سنجش بخش بسیار مهم آموزش و...
-
223. قسم
پنجشنبه 1 آذر 1403 20:54
در مینی بوس حاج منصور به دوردست ها خیره بودم و به این فکر می کردم که عجب سخن نکویی است که می گوید: زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد. ای کاش دیروز در مدرسه در مورد بلیط قطار ساعت هفت شب گرگان به تهران چیزی نمی گفتم، ای کاش اصلاً نمی گفتم که می خواهم بروم. فکر نمی کردم که چنین سرنوشتی برایم رقم بخورد. یاد گرفتم که از این...
-
222. کشک
پنجشنبه 1 آذر 1403 20:54
از ابتدای سال تحصیلی هر ماه مبلغی را کنار می گذاشتم تا در خرداد وقتی برای آخرین بار می خواهم به خانه برگردم، بتوانم با هواپیما بروم. از کودکی عاشق هواپیما بودم و این عشق همچنان با من هست. این وسیله به نظرم جادو می کند و انسان را در آسمان به پرواز در می آورد، پروازی که بسیار بالاتر و سریع تر از هر پرنده ای است، پروازی...