-
191. بخاری
سهشنبه 18 مهر 1402 22:55
پاییزی که این چنین شروع شده بود، خبر از زمستانی سرد و سخت می داد، هر روز بر سرمای هوا افزوده می شد و بارندگی ها هم شدت بیشتری می گرفت. البته خصلت کوهستان همین است و سرما زودتر خود را نشان می دهد. هنوز به انتهای پاییز نرسیده بودیم که برف خودی نشان داد و همچون نمک پاش، اندکی مزه زمستانی را بر زمین پاشید. هنوز چند هفته...
-
190. مستمر
سهشنبه 18 مهر 1402 22:54
هنوز به این که همراه من است، عادت نکرده بودم و بیشتر اوقات متوجه آن نمی شدم، آنقدر در جیبم لرزید که فهمیدم و مجبور شدم همان داخل اتوبوس واحد و در میان ازدحام جمعیت پاسخ بدهم. شماره ناآشنا بود و حدس زدم احتمالاً اشتباه گرفته است. خانمی بود که خیلی مودب حرف می زد، مشخصاتم را کامل گفت حتی تا شماره شناسنامه، خیلی تعجب...
-
189. پیرزن
سهشنبه 18 مهر 1402 22:53
پدر چند وقتی بود که حالش زیاد رو به راه نبود، از نامنظمی ضربان قلبش می گفت و همین ما را بسیار نگران کرده بود. بدون این که چیزی به ما بگوید، خودش به دکتری که یکی از بستگان معرفی کرده بود رفته بود و دکتر هم برای بررسی های بیشتر او را به کلینیکی مخصوص قلب که در بیمارستانی در خیابان ولیعصر قرار داشت، معرفی کرده بود. البته...
-
188. آقا اجازه ببخشید
سهشنبه 18 مهر 1402 22:52
خانه ای که در آن سال برای بیتوته کردن اجاره کرده بودیم، تقریباً کنار روستا بود. مقابلش دره ای بود سرسبز و پر درخت، دره ای که در راستای شمالی جنوبی قرار داشت و درون آن باغ های گیلاس و آلو چشم را نوازش می داد. ای کاش می شد در فصلی که درختان به بار می نشینند به داخل این باغ ها رفت و علاوه بر لذت دیداری، از طعم های...
-
187. خانه تکانی
سهشنبه 18 مهر 1402 22:51
جلو پنجره اتاق ایستاده بودم و داشتم بیرون را تماشا می کردم، در خانه های مقابل جنب و جوشی را مشاهده می کردم که واقعاً نشانه ای از زندگی بود، هفته های آخر اسفند بود و همه داشتند خانه هایشان را پاکیزه می کردند. چقدر فرش که بر پشت بام ها آویزان بود تا خشک شود و پنجره های باز خانه ها هم نشان از فعالیت های خاص درونشان می...
-
186. حواس
سهشنبه 18 مهر 1402 22:49
خستگی دوهفته ماندن در وامنان از یک طرف و تاخیر بسیار زیاد قطار و ترافیک وحشتناک راه آهن تا خانه از طرف دیگر، موجب شد که وقتی به خانه رسیدم دیگر رمقی نداشته باشم. آنقدر وضعیتم نابسمان بود که مادر گفت: اول دوشی بگیر تا سرحال شوی و بعد بیا تا صبحانه ای برایت آماده کنم، هرچند زمانش گذشته است ولی می دانم که به شدت گرسنه...
-
185. تبر
سهشنبه 18 مهر 1402 22:47
خوشبختانه این بار برای رفتن به کاشیدار تنها نبودم، حمید و علی هم همراهم بودند، آنها نیز کلاس هایشان تمام شده بود و می خواستند به شهر بازگردند. ساعت دوازده و نیم علی که در دبیرستان تدریس می کرد به ما ملحق شد و پیاده به سمت کاشیدار به راه افتادیم. همه در دل امید داشتیم که هرچه زودتر ماشین گیر بیاوریم و شب را در کنار...
-
184. آقای معاون
سهشنبه 18 مهر 1402 22:46
معاون مدرسه فردی بود منظم و مقرراتی، قدی نسبتاً بلند داشت و همه بچه ها از او حساب می بردند. امسال تازه به این منطقه آمده بود و هیچ کس او را نمی شناخت و او هم کسی را نمی شناخت، ابتدا فکر می کردم این غربت باعث کم حرفی اوست ولی بعد از مدتی فهمیدم کلاً فردی آرام و ساکت است و کمتر در جمع معلمان قرار می گیرد. بیشتر اوقات...
-
183. سفر
سهشنبه 18 مهر 1402 22:45
چهار شنبه عصر بعد از تعطیل شدن مدرسه، همه دوستان به خانه هایشان رفتند و من ماندم تنهای تنها، وقتی از درون مینی بوس سرویس معلمان برایم دست تکان دادند، همانجا دلم گرفت و در قعر تنهایی خودم غرق شدم. البته این تنهایی ها جزئ لاینفک زندگی من شده است و آرام آرام دارم به آن عادت می کنم. فکر کنم برای تنها زیستن در حال آماده...
-
182. اولیای دانش آموز
سهشنبه 18 مهر 1402 22:44
آنقدر هوا خوب بود که خیلی زودتر از وقت معمول از وامنان به راه افتادم و تمام مسیر تا کاشیدار را پیاده از جاده رفتم، طبیعت واقعاً بعد از بارندگی با طراوت می شود. زمین های خشک با همین باران سرحال شده بودند و درختان نیز از شادابی سر از پا نمی شناختند. رودخانه هم کمی جان گرفته بود و به نظر خروشان می رسید. البته این رود در...
-
181. مساحت
سهشنبه 18 مهر 1402 22:43
اولین بار بود که در کوپه همسفر خانم همراه ما بود، به رئیس قطار گفتم ولی متاسفانه جایی برای جا به جایی نبود. من بودم و دو تا دختر دانشجو که به همراه پدر یکی از آنها به گرگان می آمدند. من خیلی بیشتر از آنها معذب بودم، دخترها عادی بودند ولی پدر نگاه های معناداری به من می انداخت که بسیار سنگین بود، به همین خاطر از همان...
-
180. آب
سهشنبه 18 مهر 1402 22:42
کم آبی یکی از بزرگترین مشکلات روستاهای این منطقه است، متاسفانه در فصل تابستان و پاییز به اوج خود می رسد، صبح یک ساعت و عصر هم یک ساعت آب می آید. علت اصلی این بی آبی کمبود بارش و به تبع آن کاهش منابع زیرزمینی است، ضمناً استفاده از آب روستا جهت کشاورزی هم به شدت این مشکل می افزاید. سه چهار تا بیست لیتری که مخصوص ذخیره...
-
179. بازدید
سهشنبه 18 مهر 1402 22:39
بیست و یکم ماه رمضان بود، بعد از افطار شروع کردم به جمع آوری وسایلم، بلیط قطار گیر نیاورده بودم و مجبور بودم با اتوبوس بروم، وسیله ای که به کل از آن متنفرم، ساعت ده شب بلیط داشتم. واقعاً بعد از افطار فقط باید گوشه ای نشست و تلویزیون دید، اصلاً حس رفتن نداشتم ولی چاره ای هم نداشتم. ساعت نه شب بود که از خانواده خداحافظی...
-
178. شب عید
سهشنبه 18 مهر 1402 22:38
آخر سال اصلاً به خوبی نمی گذشت، مشکلاتی در خانه پیش آمده بود که همه ما را درگیر خود کرده بود، فشار روانی آن به یک طرف ولی فشار مالی آن بیشتر ما را در منگنه قرار داده بود، از حقوق چیز خاصی باقی نمانده بود، این دو هفته آخر سال را باید با ریاضت شدید اقتصادی طی کنم. تنها امیدم به همان دو ساعت اضافه کاری در هفته بود که بعد...
-
177. اکبر دایی
سهشنبه 18 مهر 1402 22:37
دو ساعت آخر کلاس نداشتم و حدود ساعت چهار از مدرسه بیرون آمدم. هوای عالی و لطافتی که باران دیروز به وجود آورده بود مجبورم کرد تا این موقعیت را از دست ندهم و مسیر جاده را در پیش بگیرم. تا روستایی بعدی فاصله چندانی نبود، حدود دو یا سه کیلومتر می شد که تصمیم گرفتم تا آنجا را پیاده طی کنم. حتی چند ماشین هم از کنارم گذشتند...
-
176. غبار
سهشنبه 18 مهر 1402 22:34
جاده ای که در هر ساعت به زحمت یک تراکتور از آن عبور می کرد، حالا شده بود اتوبان، ماشین بود که به سرعت می گذشت. این اتفاق چند روزی است که رخ داده و این منطقه دورافتاده را به شاهراهی برای عبور وسایل نقلیه تبدیل کرده است. نامعلوم بودن علت، تعجب ما و اهالی را برانگیخته بود. این جاده خاکی و تا حدی ناهموار اصلاً کشش این همه...
-
175. شاگرد شوفر
سهشنبه 18 مهر 1402 22:33
یک ساعت و نیم انتظار در کنار پاسگاه تیل آباد در هوایی بسیار سرد، عبور نکردن حتی یک ماشین به دلیل بسته بودن جاده، غروب خورشید در پشت کوه های سر به فلک کشیده، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا اوضاع مرا بسیار به هم بریزند. آرام آرام لرزه بر اندام افتاده بود، نمی دانم از سرما بود یا نگرانی و ترس، اگر جاده باز نشود شب...
-
174. آقا امیر
سهشنبه 18 مهر 1402 22:32
برگه به دست وارد دفتر شدم، امروز از هر سه کلاس می بایست امتحان بگیرم. روی همان میز کنار در ورودی دفتر، برگه ها را مرتب کردم و در کاوری گذاشتم. آنچنان حواسم به برگه ها بود که آقایی را که روی صندلی نشسته بود ندیدم. وقتی با صدای آرام به من سلام گفت، کلی خجالت کشیدم و جواب سلامش را با عذرخواهی دادم. بعد از خوش و بش مختصری...
-
173. صد و نوزده
سهشنبه 18 مهر 1402 22:31
کلاس غرق درس بود. رابطه های تالس را می گفتم، قدم به قدم جلو می رفتم و سعی می کردم که بچه ها ابتدا مفهوم را درک کنند بعد به تکنیک برسند. همانطور که از نام این درس مشخص است، رابطه های بین اضلاع مورد بررسی قرار می گیرد، ولی قبل از رسیدن به فرمول حتماً باید مفهوم برای بچه ها باز شود. به طور کلی در روش تدریسم سعی می کنم تا...
-
172. انشا
سهشنبه 18 مهر 1402 22:29
مراقبت در جلسه امتحان انشا یکی از راحت ترین مراقبت ها است، چون هیچ سوالی نیست که کسی از روی دیگری بنویسد و همه مشغول نوشتن متن خود هستند. به همین خاطر مراقبت در این درس علاوه بر سهولت، کسل کننده هم هست. مانند همیشه مقابل تخته سیاه ایستاده بودم و بچه ها را کاملاً زیر نظر داشتم. همه سر در برگه های خود داشتند و در حال...
-
171. موتور سواری
سهشنبه 18 مهر 1402 22:27
مهدی که ما معمولاً سامورایی صدایش می کردیم. از هوکایدو که محل زندگی اش بود! تا کاشیدار که با ما بیتوته داشت را با موتور سیکلت معروفش می آمد. موتوری بسیار قوی و بزرگ و البته قدیمی با صدایی خاص که از کیلومترها قابل تشخیص بود. مسافتی بالغ بر هفتاد کیلومتر را آن هم در مسیری کوهستانی و پر پیچ و خم، که بخش عمده آن صعب...
-
170. نمره
سهشنبه 18 مهر 1402 22:26
یکی از بدترین زمانها برای من در طول سال تحصیلی زمانی است که لیست های نمرات را تکمیل می کنم، گاهی در مورد بعضی از دانش آموزان حالم بد می شود که باید نمره ای بسیار پایین برای آنها ثبت کنم. دلم نمی خواهد تجدید شوند ولی عملکردشان چنان ضعیف است که هیچ کاری نمی شود انجام داد. چقدر به این بچه ها تاکید می کردم که تمرین ها را...
-
169. گرمسار
سهشنبه 18 مهر 1402 22:25
اوایل اردیبهشت بود و شب هنگام در وامنان دوستان در کنار هم نشسته بودیم و از هر دری حرف می زدیم. صحبت از کتاب و نمایشگاه کتاب شد که معمولاً اواسط اردیبهشت در تهران شروع به کار می کند، حمید پیشنهاد داد که همه با هم یک سری به آن بزنیم. در ابتدا فکر کردم در حد حرف است ولی وقتی فردای آن روز دوستان سهم بلیط رفت و برگشت خود...
-
168. خانه تکانی
سهشنبه 18 مهر 1402 22:23
هفته آخر اسفند ماه بود و بچه ها با غرغر به مدرسه می آمدند و هرچه به روزهای پایانی سال بیشتر نزدیک می شدیم میزان اعتراض هایشان نیز بیشتر می شد. البته آمار غایب ها هم قابل توجه بود، برای این که هم جلو این از مدرسه رفتن های بی حساب و کتاب را بگیرم و همچنین در پایان اسفند و قبل از تعطیلات نوروز یک دوره کامل درسها را کرده...
-
166. عکس2
سهشنبه 18 مهر 1402 22:20
دیگر مرا با دوربینم می شناختند. همیشه و همه جا دوربین همراه بود، کار به جایی رسیده بود که هر هفته حداقل یک حلقه سی و شش تایی را مصرف می کردم. گاهی اتفاق می افتاد در مسیر بازگشت از نراب به خانه وقتی هوا در هنگام غروب کاملاً قرمز می شد. همان بالای تپه نراب روی تخته سنگی می نشستم و منتظر بودم تا خورشید به افق برسد و...
-
165. عکس1
سهشنبه 18 مهر 1402 22:16
شش ماه پس اندازم را که با زحمت بسیار آن را جمع کرده بودم و حدود سی و پنج هزار تومان شده بود را در جیبم گذاشتم و به خیابان ناصرخسرو رفتم تا یک دوربین عکاسی بگیرم. مدت ها است این فکر در ذهنم در حال رفت و آمد است که ای کاش من هم دوربینی داشتم تا بتوانم با آن عکاسی کنم، به این کار بسیار علاقه دارم. ضمناً خیلی دوست داشتم...
-
164. نان
سهشنبه 18 مهر 1402 22:15
خسته و کوفته با کوله باری که به نظر من حدود یک تن وزن داشت، آخر به مقصدمان که منطقه ای محصور در میان کوه های سربه فلک کشیده بود، رسیدیم. حدود دو ساعتی بود که مسیر مال رویی که شیب بسیار تندی هم داشت را طی کرده ایم تا به اینجا برسیم. از دوستان می خواستم آرام تر حرکت کنند تا من هم بتوانم پا به پای آنها بیایم، ولی آنها...
-
162. تاج
سهشنبه 18 مهر 1402 22:11
مانند همه صبح های شنبه، هر چهار نفر روی صندلی های جگرکی کوچه مهدیه نشسته بودیم و منتظر آماده شدن جگرهایمان بودیم. سالهاست که مشتری این جگرکی هستیم و قبل از سوار شدن به سرویس معلمان صبحانه ای جانانه میل می کنیم. تمام سختی های صبح زود بیدار شدن و این همه راه تا آزادشهر آمدن را همین چند سیخ جگر که با دوستان می خوردیم،...
-
161. کابوس
سهشنبه 18 مهر 1402 22:10
«نکته: این خاطره مربوط به روزهای زرد پاییز سال هزار و چهارصد و یک می باشد.» صبح با صدای بیدارباش گوشی تلفن همراه بیدار شدم. وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم هوا هنوز گرگ و میش بود و زمین از بارانی که دیشب باریده بود، خیس و نمناک بود. وقتی پنجره را باز کردم هوای سرد بیرون، انرژی تازه ای به من داد. بعد از شستن سر و...
-
160. قرص
سهشنبه 18 مهر 1402 21:54
زنگ تفریح بود و داخل دفتر کنار بخاری در حال گرم شدن بودیم که یکی از بچه ها با هیجان وارد دفتر شد و گفت: آقا اجازه آمبولانس آمده تو حیاط مدرسه. هنوز کلامش منعقد نشده بود که خیل بچه ها به دفتر سرازیر شد که همه می گفتند: آقا اجازه آمبولانس. به همراه مدیر که کاملاً تعجب کرده بود به حیاط مدرسه رفتیم. برفی که از چند ساعت...