معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

79. چراغ راهنما

وقتی باران شروع شد، از پنجره کلاس با تردید بیرون را نگاه می کردم. پیاده تا کاشیدار بروم یا صبر کنم و فردا صبح به سمت خانه حرکت کنم؟ هوا سرد نبود و بهار همه جا را سرسبز کرده بود. به این امید بستم که شاید تا ساعت دوازده که مدرسه تعطیل می شود، باران هم بند آید و من هم انشالله حتی به کاشیدار نرسیده ماشین گیر بیاروم و امشب در خانه در کنار خانواده باشم.

خوشبختانه باران بند آمد و من هم از همان مدرسه، مسیر جاده را در پیش گرفتم و به سمت کاشیدار به راه افتادم. حدود ساعت یک به کنار کلبه کل ممد رسیدم و انتظار برای آمدن ماشین شروع شد، انتظاری جانکاه و طاقت فرسا. متاسفانه امروز از آن روزهایی بود که شانس به من روی خوشی نشان نداد، ساعت چهار شده بود و هیچ ماشینی نیامده بود، تمام مینی بوس های روستا از شهر برگشته بودند و از کنار من رد شدند. آخرین آنها که حاج منصور بود، کنارم توقفی کرد و رو به من گفت، بیا با ما به وامنان برگرد، ماشین نیست. فردا من نوبت اول هستم و جایی برایت نگاه می دارم.

هنوز تا تاریک شدن هوا یکی دو ساعتی وقت بود و همین باعث شد که همچنان امید داشته باشم و منتظر بمانم. ولی این ایستادن و منتظر ماند هیچ فایده ای نداشت، ساعت پنج بود که با کلی خستگی و اعصاب به همین ریخته باز هم مسیر جاده را در پیش گرفتم و به سمت وامنان به راه افتادم. به خاطر بارندگی مجبور بودم از مسیر طولانی جاده بروم چون مسیر میان بُر بسیار گِلی و لغزنده بود. به سه راهی که رسیدم باران شروع به باریدن گرفت و وضع مرا از آنچه بود بدتر کرد.

ناامید در زیر باران، تک و تنها در جاده به سمت وامنان در حرکت بودم. داشتم به این شانسم فکر می کردم و افسوس می خوردم که چرا با حاج منصور برنگشتم. نه خیس می شدم و برای فردا هم جایم رزرو بود. درست در میانه های پیچ اول بالای دره بودم که ناگهان وانت سبز رنگی در مقابلم ظاهر شد. پشت پیچ بود و دید نداشت، به همین خاطر تا مرا دید بلافاصله ترمز کرد و درست در مقابلم متوقف شد. من باشوق به آقای راننده می نگرسیتم و او با اخم مرا نگاه می کرد.

کنارش هیچ کس نبود و این برای من خبر خوبی بود. تا خواستم در را باز کنم که با کمی عصبانیت رو به من گفت که وسط جاده چه می کنی؟ می خواهی خودت را به کشتن دهی؟ من از پشت پیچ جاده چه طور تو را ببینم؟ آدم باید از کنار جاده راه برود. وقتی موقعیت خودم را بررسی کردم حق را به این آقای راننده دادم. البته از ساعت دوازده و نیم در جاده ای باشی که ماشینی از آن عبور نکرده ناخوداگاه از وسط آن راه می روی.

وقتی صحبت هایش تمام شد، اجازه گرفتم تا سوار شوم. باز هم نگاه متعجبی به من کرد و گفت چرا سوار می شوی؟ گفتم اگر امکان دارد مرا حداقل تا تیل آباد برسانید. از سر تا پایم را با نگاهش وارسی کرد و گفت، حالت خوب است پسر جان؟ داری به سمت وامنان میروی و از من می خواهی تو را تا تیل آباد برسانم. چرا برعکس می روی؟ لبخندی زدم و گفتم اگر اجازه دهید سوار شوم تا برایتان تعریف کنم.

داستان را که برایش گفتم، لبخندی زد و گفت خدا را شکر کن که حداقل در این دوران ماشین هست. ما در زمان قدیم با اسب از مسیر رودخانه تا غُزنوی می رفتیم و از آنجا هم اگر ماشین بود تا آزادشهر یا شاهرود می رفتیم. من که مغازه داشتم بیشتر اوقات باید با اسب و استر می رفتم. باز هم خدا را شکر که این روزها ماشین هست. حداقل با این وانت تا تیل آباد می روم و بارهایم را می گیرم.

خیلی آرام می رفت و اصلاً از دنده سه بالا تر نرفت که نرفت. البته بیشتر جاها را با همان دو می رفت که البته با توجه به خالی بودن وانت برایم سوال برانگیز بود. تاریک شدن هوا و همچنین لغزنده بودن جاده هم باعث شده بود که سرعت حرکت بسیار پایین باشد، ولی حتی اگر همه مسیر را با دنده یک می رفت باز هم من خوشحال بودم که به تیل آباد خواهم رسید.

از همان کاشیدار شروع کرد به صحبت وتعریف کردن از قدیم ها، من هم سراپا گوش بودم، همیشه از هم صحبتی با افراد سن بالا  لذت می بردم، یک پختگی و مهربانی خاصی در آنها هست. مخصوصاً که روستایی باشد و از این طبیعت زیبا سالها سود جسته باشد. از جاده می گفت که بعد از انقلاب برای روستا های این منطقه کشیده اند. از زمانی می گفت که جاده آزادشهر به شاهرود خاکی بوده و در اصل یک جاده نظامی بوده است.

 می گفت سوی چشمانش کم شده و رانندگی برایش در شب کمی سخت است ولی چاره نداشته و باید تا تیل آباد می رفته تا بارهای مغازه اش را از آنجا بگیرد و برگردد وامنان، ولی کاملاً با جاده آشنا بود و هیچ انحرافی در حرکتش نبود. البته بهتر است بگویم بر جاده کاملاً مسلط بود و جای جای آن را می شناخت. ندیده چاله ها و دست اندازها را رد می کرد.

در «هفت چنار» وقتی از بالا، جاده داخل دره را نگاه کردم، چندین چراغ ماشین پشت سرهم دیدم که برایم بسیار عجیب به نظر آمد. چون در این جاده هر چند ساعت فقط یک یا دو ماشین عبور می کرد، در فکر این بودم که این همه ماشین چرا اینجا هستند که دیدم آقای راننده جفت راهنما را روشن کرد. نه اتفاق خاصی افتاده بود و نه مسئله ای ویژه رخ داده بود که نیاز به جفت راهنما باشد.

طاقت نیاوردم و این حس کنجکاوی مجابم کرد که از آقای راننده علت جفت راهنما زدن را بپرسم. لبخند معنی داری زد و گفت ،خُب عروس دارد می آید. باید برای شادی آنها این چراغ چشمک زن ها را روشن کنیم. با تعجب بسیار وقتی ماشین ها از کنار ما گذشتند دیدم که واقعاً ماشین عروس بود با  همراهانش، کاملاً مبهوت این حدس حاجی شدم .

وقتی از کنارمان گذشتند حاجی چند تا بوق زد و چندبار هم استوک بالا پایین کرد. و با خنده ای صادقانه گفت: انشاالله خوشبخت بشوند و بچه های صالح بیاورند. ثمره زندگی اولاد صالح است و بس. به او گفتم خوب از دور حدس زدی ماشین عروس است. کمی خودش را جدی کرد و با لحنی خاص گفت: پسرم، من عمری در این جاده ام. در این جاده اگر چند تا ماشین دیدی که خیلی یواش دارند می آیند بدان که حتماً مرحوم دارند، ولی اگر دیدی خیلی تند می آیند بدان عروس دارند.

از اینکه این نکته حکیمانه را از کوله بار تجربه اش به من گفته بود. می شد احساس کرد که خودش هم کمی از خودش خوشش آمده بود. در همین حین جفت راهنما را خاموش کرد و گفت: خدا خیر بدهد این جاپان(ژاپن) را که این چراغ ها را برای عروسی گذاشت. این خارجی ها چقدر به فکر شادی هستند و حتی برای عروسی هم در ماشین چراغ گذاشته اند.

گفتم حاجی جان کدام چراغ؟ گفت همین چشمک زن ها که مخصوص عروسی است. گفتم اینها چراغ راهنما هستند و کلی توضیح دادم که کاربردش چیست. بعد از کلی صرف انرژی برای توضیح کامل و بدون نقص کاربرد و نحوه استفاده ازچراغ راهنما، رو به من گفت که پسر م تو هنوز جوانی و باید خیلی چیزها یاد بگیری. این چراغ مال عروسی است. جای دیگر که روشن نمی کنند. ماشین در شب نیاز به نور زیادی دارد که برای آن دوتا چراغ بزرگ جلوی ماشین گذاشته اند که چشمک هم نمی زند. فقط با این دسته نورش کم و زیاد می شود.

می خواستم ادامه دهم ولی پیش خود فکر کردم بهتر است حرف هایش را قبول کنم. ادب حکم می کرد سکوت کنم و فقط حرف هایش را تایید کنم. بعد از این گفته هایم سکوت معنی داری کرد. حدس زدم شاید از دست من به خاطر آن گفته هایم ناراحت شده باشد، ولی وقتی به نزدیکی تیل آباد رسیدیم، گفت حکماً شما درست می گویید چون شما معلم هستید و سواد دارید. واقعیت امر من تصدیق ندارم و رانندگی را از سید که تصدیق دارد یاد گرفته ام و تا همین تیل آباد هم بیشتر نمی آیم. باید در مورد این چراغ چشمک زن ها از سید بپرسم.

سر جاده اصلی در تیل آباد پیاده شدم، هر کاری کردم که کرایه بگیرد با خنده ای قبول نمی کرد. از من اصرار بود و از او انکار. تازه از من پرسید برای کرایه ماشین تا شهر پول کافی دارم؟ وقتی مطمئن شد که پول دارم، گفت باشد حالا برو کنار پاسگاه، انشالله اتوبوس گیرت بیاید.

این مرد کلی تصدیق داشت که بسیاری حتی یکی از آنها را ندارند. او تصدیق صداقت داشت که کمتر کسی را می شد یافت که دارای آن باشد. او تصدیق معرفت داشت که بسیار کمیاب است. او تصدیق مهربانی داشت که گوهری است گرانبها. او تصدیق نقد پذیری داشت که حتی خیلی از باسوادها این یکی را ندارند. در میان انبوهی از تصدیق ها، نبود تصدیق رانندگی اصلاً به چشم نمی آمد.

(تصدیق= گواهینمامه رانندگی در قدیم)

 

78. زیر باران باید رفت

صبح وقتی بیدار شدم و از پنجره اتاق هوای بیرون را بررسی کردم خبری از ابرهای سیاه نبود، به نظرم این ابرهای خاکستری در ارتفاعی بالاتر از آن بودند که بخواهند باران ببارند. به همین خاطر خیالم راحت شد که امروز تا «نراب» می خواهم پیاده بروم، مشکلی پیش نخواهم آمد. از بین بچه ها که همه خواب بودند آرام آرام حرکت کردم و به اتاق کناری رفتم.

خانه ما دو اتاق کنار هم داشت که فقط یکی از آنها را استفاده می کردیم وبه همین خاطر بخاری هم در همان اتاق اصلی بود. در فروردین بودیم ولی تفاوت دمای این دو اتاق به بیش از ده درجه می رسید. به همین خاطر مجبور بودم خیلی سریع آماده شوم و لباس های گرم را بپوشم تا سرما نخورم.

تکه نانی شد صبحانه ام و از خانه خارج شدم. پیش خودم فکر کردم که امروز که هوا نسبتاً خوب است از مسیر میان بُر بروم. در این فصل همه چیز در حال نو شدن و تازه شدن است و دیدن این مناظر بسیار لذت بخش خواهد بود. به انتهای روستا که رسیدم نمی دانم چه شد که همه جا ناگهان سیاه و تاریک شد. باد شدیدی شروع به وزیدن گرفت و هر چیزی که روی زمین بود به هوا برخواست. آنقدر سریع اتفاق افتاد که فرصتی برای واکنش نداشتم.

این تغییر ناگهانی مجابم کرد که مسیر جاده را که طولانی تر بود انتخاب کنم. البته جاده درست از طرف دیگر روستا آغاز می شد و به همین خاطر مجبور شدم کل روستا را دوباره طی کنم. هوا روشن شده بود ولی هنوز رفت و آمد چندانی در روستا نبود. این سکوت آن هم در این موقع صبح به نظرم خیلی مشکوک آمد. ولی وقتی کمی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که اهالی روستا در این باد و طوفان حق دارند که از خانه خارج نشوند.

به ابتدای جاده که رسیدم باد فروکش کرد و همین باعث شد که کمی احساس آرامش کنم. ولی این احساس چندی نپایید و از سمت غرب، ابرهای سیاه را دیدم که دوان دوان به این سمت می آمدند. در کسری از ثانیه به بالای سرم رسیدند و حتی مجالی برای احوال پرسی هم نداند و بلافاصله شروع کردند به باریدن. انگار نه انگار که من این پایین هستم و با نگاهی ملتمسانه به آنها می نگرم.

چاره ای نداشتم در زیر باران به راه افتادم. حالم زیاد خوب نبود. سعی کردم کمی مثبت فکر کنم و در این وضعیت با بارانی که بی وقفه می بارید و تنها و مسیری طولانی به خودم روحیه دهم. خیس شدن را اصلاً دوست نداشتم ولی در همان حالتی که داشتم به شدت خیس می شدم ،به راه هم ادامه می دادم. در همین لحظات سخت بود که ناگاه به یاد شعر  سهراب سپهری افتادم  که می گفت:

«چتر ها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را خاطره را زیر باران باید برد

با همه مردم شهر زیر باران باید رفت

دوست را زیر باران باید برد

عشق را زیر باران باید جست

زیر باران باید بازی کرد

زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی

زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون” است

رخت ها را بکنیم

آب در یک قدمی است»

شروع کردم به تفسیر این شعر با اوضاع اکنون خودم.

چتری نیست که حتی به فکر بستنش باید بود.

چاره ای جز زیر باران رفتن نیست.

فکر و خاطره چنان خیس شده اند که دیگر زیر باران بردن معنی ندارد.

مردم روستا همه در خانه اند و هیچ کس زیر باران نیست.

دوستان همه خوابند و یکی هم بیدار نیست.

در این تنهایی و این جاده طولانی و فراز و فرودش چگونه می توان عشق را زیر این شرشر باران جست؟

و....

چنان در این شعر و وضع حال خودم درگیر بودم که زمان و مکان از دستم برفت و ناگاه خود را در مقابل در مدرسه دیدم. کاپشنی که بر تن داشتم کاملاً خیس شده بود و حتی لباس هایی هم که زیر آن پوشیده بودم نیز خیس بودند. باران در این مدت حدود یک ساعت که من در راه بودم چنان سنگ تمام گذاشته بود که هیچ جای خشکی در من نبود. و از همه بدتر گِلی شدن بود که چاره ای هم نداشت.

ولی نمی دانم چرا عصبانی نبودم، فکر کنم همین شعر سهراب مرا در این اوضاع آرام کرده بود. همیشه از خیس شدن بدم می آمد و اوقاتم را تلخ می کرد ولی حالا که به نهایت خیس شده بودم، حالم زیاد بد نبود. واقعاً رسیده بودم به این عبارت که « زندگی تر شدن  پی در پی»

در مدرسه کاپشن و ژاکت را  که کاملاً خیس شده بودند در آوردم و به یکی از دانش آموزان که خانه آنها کنار مدرسه بود دادم تا ببرد و در کنار بخاری خشکشان کند. من هم در آن سرما که شدیدتر احساسش می کردم به کلاس رفتم، نداشتن کاپشن و ژاکت از یک طرف و خیس بودن لباس ها از طرف دیگر و از بخت بدم بخاری کلاس که کاملاً دود گرفته بود و هیچ نیروی گرمابخشی نداشت، همه چیز را برایم به صورت ناخوشایندی درآورده بود.

برای اینکه حالم بد نشود باز هم باران را در ذهنم آوردم تا با فضای رمانتیک آن باز هم انرژی بگیرم که این سرمای کلاس از درون منجمدم کرد و حالم را به شدت سرد کرد. انرژی چندانی برای نگاه داشتن حال خوب نداشتم و عصبانیت به سرعت داشت در من رخنه می کرد. چاره ای نداشتم باید سرما را تحمل می کردم و درس می دادم. ولی این عصبانیت غیر قابل تحمل بود.

 تا روی تخته سیاه موضوع درس امروز را نوشتم یک دفعه همه جا روشن شد، انگار چندین پروژکتور در کلاس روشن کرده بودند. کلاس به طور بسیار عجیبی غرق نور شده بود، وقتی برگشتم و چهره متعجب بچه ها را که همه داشتند از پنجره بیرون را نگاه می کردند را دیدم خود نیز در تعجب آنها شریک شدم. ابرها با همان سرعت که آمده بودند با همان سرعت بخش شرقی آسمان را خالی کردند و مجالی دادند تا آفتاب با تمام قدرت بتابد. هر دو پنجره کلاس به سمت شرق بود و  همین باعث شد روشنایی خیره کننده ای کلاس را دربر گیرد. این نور علاوه بر کلاس، درون همه ما را نیز روشن کرد.

دل و جان و روحم نیز با این آفتاب گرم شد و بچه ها هم چنان انرژی گرفتند که یکی از بهترین تدریس هایم در آن روز اتفاق افتاد. نمی دانم چه شده بود که در آن کلاس هرچه می گفتم، همه می فهمیدند. انرژی در کلاس فوران می کرد و هیچ کس هم از نور زیاد خورشید که چشمشان را می زد گلایه نداشت. همه چیز در شفافیت کامل بود. آنقدر هوا در سمت مشرق صاف و زلال بود که می شد حتی آخر دنیا را هم دید.

زنگ آخر خورد و لباسهایم را که کاملاً خشک شده بود، آوردند و پوشیدم ولی هنوز گرمای خورشید را در درونم احساس می کردم. وقتی به راه افتادم به ابرهایی که در سمت غرب و درست بالا سر وامنان بودند، رو کردم و گفتم، خواهش می کنم حداقل در مسیر برگشت با بنده حقیر کاری نداشته باشید و بگذارید این بار کمی از لطافت خورشید را هم حس کنم. صبح به اندازه کافی از لطافت شما بهره بردم .

کمی رنگشان روشنتر شد و دانستم که دارند به حرف های من می خندند. گفت باشد بخندید ولی بدانید

زیر باران باید رفت.

زیر نور خورشید هم باید رفت.

کنار درختان هم باید رفت.

روی کوه و دشت هم باید رفت.

کلاً به آغوش طبیعت باید رفت.

77. عقل

برف دیشب چنان سنگین بود که حدود بیست یا سی سانتی متر نشسته بود. ولی امروز صبح آسمان صاف بود و مناظر زیبای اطراف چنان مرا وسوسه می کرد که دوربین را بردارم و بزنم به کوه ودشت. عقل می گفت که در این وضعیت تنها نباید جایی رفت، چون حسین دیروز به خاطر کلاس ضمن خدمت به شهر رفته بود. پس بنابه گفته عقل می بایست جوانب احتیاط را رعایت کنم و جایی نروم، ولی دل اصرار بسیار داشت که این فرصت را نباید از دست داد. در این کشمکش، خبر تعطیلی مدرسه به خاطر برف سنگین وزنه را به طرف دل سنگین کرد و در نهایت دل پیروز میدان شد.

دوربین زنیط را که تازه خریده بودم را مسلح به یک حلقه فیلم سی و شش تایی کردم و از خانه بیرون زدم. به سمت جنگل که در شمال روستا واقع بود به راه افتادم. سکوت و آرامش خاصی بر اطراف حکم فرما بود که برایم بسیار لذت بخش بود. آرامشی مطلق که تصاویر زیبایی زمستانی هم آن را کامل می کرد. هنوز هیچ ردی از عبور و مرور بر جاده نبود و مسیر کاملاً سفید و یک دست بود.

یکی از چیزهایی که بسیار مرا به وجد می آورد دیدن ردپای حیوانات روی برف ها بود. حتی پرندگان هم روی برف از خود ردی به یادگار گذاشته بودند. حرکت مارپیچ یک رد پا که فکر کنم مربوط به کلاغ بود توجهم را جلب کرد، یا دنبال چیزی می گشته یا حیوانی دیگر او را تعقیب می کرده است. شاید هم شیطنتش گل کرده و کمی روی برف ها بازی کرده است. در هر صورت رد پا ها بسیار زیبا و دل انگیز بودند.

وارد جنگل شدم، تمام درخت ها سفید بودند و منظره ای کاملاً زمستانی خلق کرده بودند، هیچ جنبده ای در اطرافم نمی دیدم حتی یک پرنده هم در آسمان یا روی درختان نبود. دیگر از آن ردپاهای زیبا هم خبری نبود، و این سکوت کاملاً مرا در خود غرق کرده بود، آرام آرام از کنار درختان رد می شدم تا نکند از خواب بیدار شوند و از دست من دلخور شوند. نمی دانم چه مدت در میانشان به آرامی در حال گشت و گذار بودم ، سعی کردم هر طوری هست خودم را به بالای یال اصلی برسانم تا از آنجا دید گسترده تری داشته باشم.

هنوز به یال اصلی نرسیده بودم که راهی یافتم و آن را ادامه دادم. مسیر بسیار زیبایی بود و در آخر هم به دشت تقریباً همواری رسیدم که یک دست سفید بود. انگار برف ها را با ماله صاف کرده بودند. دوربین زنیط که همراهم بود، آنقدر تصاویر را ثبت کرده بود که دیگر خسته شده بود، در حدود دو ساعت یک حلقه فیلم سی وشش تایی را صرف ثبت این تصاویر زیبا کرده بودم و مانند همیشه این نگرانی را داشتم که خدا کند عکس ها خوب از آب دربیاید.

کوه بزرگ و سترگی مقابلم بود که بعدها دانستم نامش «بوقوتو» است. از دور عرض ارادتی کردم و به او قول دادم در اولین فرصت حتماً به بالایش صعود خواهم کرد.کوه بزرگی هم در سمت راست و آن طرف دره بود که نگاه اخم آلودش را حس کردم. با ایشان هم سلام و احوالپرسی کردم و به ایشان هم قول دادم که بعد از عید خدمت شریفشان خواهم رسید.

به راهم ادامه دادم و به انتهای دشت رسیدم که دره ای بود عمیق و وهم انگیز، از دیدن مناظر زمستانی سیر نمی شدم ولی زمان گذشته بود و می بایست به خانه برمی گشتم. اینجا بود که اولین سوال در ذهنم نقش بست. اصلاً اینجا کجاست؟ سوال دوم که به ذهنم رسید کمی نگرانم کرد، روستا کدام طرف است؟ سوال سوم مضطربم کرد، از کدام طرف بازگردم؟

آن قدر محو دیدن مناظر شده بودم که کلاً مسیر و حتی جهت را هم گم کرده بودم، سریع خودم را به بالاترین نقطه نسبت به دیگر مکان ها رساندم تا از آنجا کمی موقعیت محل را بیابم، از روستا که خبری نبود و اطرافم فقط جنگل بود و کوه های سر به فلک کشیده، کمی دقت کردم تا راستای کوه ها را تشخیص دهم چون می دانستم رشته کوه های البرز در امتداد شرقی غربی هستند، با هر زحمتی بود امتداد کوه ها را حدس زدم و حداقل جهت های اصلی را فهمیدم، البته فرضی، ولی چاره ای نداشتم باید به همین فرض اکتفا می کردم.

پیش خودم حساب کردم که جاده ای که به وامنان می رسد منشعب شده از جاده ای است که چند روستای منطقه را به هم متصل می کند و این روستا ها هم در مسیر شرقی غربی درست در امتداد کوه ها هستند. پس هر طوری که باشد اگر به سمت جنوب حرکت کنم، حتماً در نقطه ای جاده ای که به سمت نراب می رود را قطع خواهم کرد.

باامید به خدا به راه افتادم، پیش خودم تنظیم کرده بودم که جهت عمود بر جهت یال های تپه ها جهت جنوب است، تپه های اول را که پوشش گیاهی کمتری داشت را گذراندم و رسیدم به جنگل های انبوه و کاملاً سفیدپوش.درختانی تنومند که کاملاً با برف پوشیده شده بودند. البته در میان آنها جوانتر ها هم بودند که برای رسیدن به آن بالا ها منتظر بهار بودند تا جهادی جانانه را آغاز کنند.

دره ها را به احتیاط پایین می رفتم و شیب ها را با جان کندن بالا می آمدم. حرکت در این جهت کار بسیار سختی بود، باید به سختی بالا می رفتم و با دشواری دوباره از آن طرف پایین می آمدم. ولی چاره ای نداشتم، و باید به همین طریق مسیر را می پیمودم تا به جاده برسم. نمی دانم چند تا دره را پشت سر گذاشتم. ساعت چهار شده بود و من هنوز هیچ راهی پیدا نکرده بودم. خبری هم از جاده نراب نبود.

آرام آرام ترس به سراغم آمد و خودم را سرکوفت می کردم که آخر کدام انسان عاقل تک و تنها آنهم در این همه برف فقط برای عکس گرفتن، خودش را در مخمصه می اندازد، ناگهان عقلم نهیب زد که گفتم نرو، من همین چیز ها را پیش بینی کرده بودم که رای مخالف دادم. تو بودی که حرف دلت را بر حرف من ترجیح دادی، حالا این دلت کجاست تا به دادت برسد؟ هر چه دلم را ندا دادم، از کنج عزلتی که گزیده بود بیرون نیامد.

 احساس می کردم با توجه به اینکه در جهت عمود بر یال ها در حال حرکت هستم ولی جهتم درست نیست. این قدر نباید از جاده نراب دور می بودم، درست است که تا به حال به نراب نرفته ام ولی وقتی از وامنان نگاه می کردم خیلی دور به نظر نمی رسید. ضمناً من می بایست تا به حال حداقل به زیر آن تخته سنگ بزرگی که در مسیر از دور دیده بودم رسیده باشم. ولی هنوز از هیچ چیز خبری نبود.

به بالای شیب تندی که نفسم را گرفته بود رسیدم و کنار درختی نشستم، واقعاً خسته شده بودم، در کشاکش بین امید و ناامیدی بودم که ناگاه در انتهای دره مقابل رودخانه را دیدم. رودخانه یعنی خبر خوش چون می دانستم که در این منطقه و اطراف روستا فقط همین یک رودخانه است وبس. این رودخانه همان است که در نهایت به غُزنوی می رسد.

وقتی به رودخانه رسیدم حالم خوب شد، انگار دوست قدیمی ام را دیده بودم، چاق سلامتی جانانه ای کردم و مسیرش را در پیش گرفتم. کناره های رودخانه یخ زده بود و آب از زیر یخ ها در جریان بود. سنگ هایی که سالها در بستر رودخانه کاملاً صاف و صیقلی شده بودند با آبی که در روی یا کناره هایشان یخ زده بود همچون شیشه صاف و بسیار لغزنده شده بودند که راه رفتن را بسیار سخت می کرد.

هوا داشت تاریک می شد و هرچه می رفتم به پل نمی رسیدم. البته اضطراب نداشتم چون این رودخانه هر طور بود به آنجا می رسید، ضمناً زمین های کشاورزی اطراف هم قوت قلب بودند که روستا در نزدیکی است.

بعد از گذر از پیچ تندی پل در دوردست ها نمایان شد. شور و شعف خاصی در درونم به پاخواست، دلم که غرق در سکوت بود ناگاه شروع به اظهار نظر کرد، گفت اشکال ندارد سختی کشیدی ولی زیبایی هم بسیار دیده ای. عقل غرغری کرد و گفت، تا حالا کجا بودی؟ در طول مسیر که گم شده بودیم خبری از شما نبود، همه کارهای سخت بر عهده من بود و تو ساکت بودی، حالا هم اگر این حرف ها نمی زدی می مردی؟!

در کنار سپیدارهای منظم که درست کنار رودخانه به صف بودند، تصمیم گرفتم به طرف مقابل رودخانه بروم. در گام دومی که برداشتم نمی دانم چه شد که معلق بین زمین و آسمان شدم و با پشت محکم خوردم روی یخ های کناره رودخانه، یخ ها شکست و کاملاً نشستم بر بستر رودخانه، درد شدید یک طرف و خیس و گِلی شدن کامل طرف دیگر، از همه اینها فجیع تر دسته کلاغ هایی بودند که احتمالاً به خاطر صدای این سقوط، از روی سپیدارها به پرواز درآمده بودند و با تعداد بسیار زیاد بالای سرم می چرخیدند و غار غار می کردند.

فکر کنم هرچه من به رودخانه بدو بیراه گفتم، کلاغ ها هم به من بد و بیراه گفتند. تا بالای پل و حتی کنار مخابرات هم هنوز چندتایی بودند که بالای سرم می چرخیدند و مرا مورد لطف قرار می دادند. وقتی وارد روستا شدم اذان مغرب از گلدسته های مسجد بلند بود. با این وضع ظاهری ام خدا خدا می کردم کسی مرا نبیند، البته تاریکی در این وضعیت بسیار برایم مفید بود.

سعی می کردم از جاهایی بروم که نور چراغ یا روشنایی نداشته باشد، خدا را شکر روستا خلوت بود و تعداد بسیار کمی در رفت و آمد بودند. فقط نگرانی ام مسجد بود که در مسیرم قرار داشت. از همان دور خیل مردمی که برای نماز به مسجد می رفتند نگرانی جانکاهی در من ایجاد کرد، دقیقاً چسبیده به دیوار طوری که در تاریکی باشم قرار گرفتم و سرعت راه رفتنم را هم زیاد کردم تا در پناه این تاریکی از مقابل مسجد عبور کنم.

هنوز کاملاً به مقابل مسجد نرسیده بودم که آقا اجازه سلام ها شروع شد. اصلاً نمی دانم کجا بودند و چگونه مرا شناسایی کردند. من که در تاریکی هستم و به زحمت مقابلم را می بینم. اینان چقدر سریع مرا شناختند. ایستادن جایز نبود، با صدای کوتاه و سریعی پاسخ دادم و به مسیرم ادامه دادم. که ناگاه آقای مدیر را مقابلم دیدم. بعد از سلام و احوال پرسی رو به من کرد و گفت بهتر است که حالا که زمان اذان است و بچه ها هم شما را اینجا دیده اند نماز را در مسجد بخوانی که برای بچه ها هم ایجاد انگیزه شود.

می خواستم کل ماجرا را توضیح  دهم که آقای مدیر مهلت نداد و به سمت مسجد رفت و من ماندم که چه کنم؟ او اصلاً وضعیتم را ندیده بود، اگر نروم ممکن است فکرهایی ناروا در مورد من بکند، اگر بروم همان مقابل در مسجد در زیر نور چراغ با این وضعیت آبرویم جلو دانش آموزان و اهالی می رود، دوراهی سختی بود و تصمیم گرفتن دشوار، تصمیم گرفتم نروم و بعدا موضوع را با آقای مدیر در میان بگذارم ولی این هم نمی شد، او پیش خودش فکر می کرد که من بهانه آورده ام.

در همین حین که آقای مدیر مقابل در مسجد منتظرم بود، ناگاه چراغ روشنایی که درست بالای سرم بود روشن شد، چند ثانیه ای روشن ماند و دوباره خاموش شد، فکر کنم اتصالی داشت یا لامپش مشکل داشت. در هر صورت همین روشنایی چند ثانیه ای نجات دادم. آقای مدیر که مقابل در مسجد بود درست در همان چند ثانیه وضعیت مرا در روشنایی دیده بود.

با لبخندی جلو آمد و گفت چه بلایی بر سر خودت آورده ای؟ ماجرا را تعریف کردم و او هم خندید گفت اینجاها بیشتر بر عقلت تکیه کن تا دلت. برو و سریع به خانه برس تا سرما نخوری. با این وضعیت اگر مسجد بیایی همان چندتا دانش آموزی هم که می آیند، می روند. برو آقا جان انگیزه نخواستیم. عقل بود که سینه سپر کرده بود و تا خانه فقط درگوشم صحبت می کرد و دل را می کوبید و خودش را بسیار بالا می برد.

البته هر دومرا خوب می شناختند، سکوت دل و همچنین سکوت من در برابر عقل، خود معنایی ویژه داشت.

 

76. چهل تا گرگ

لباسش که مانند پوستین بود زیر برف کاملاً سفید شده بود. صورتش از سرما کاملاً سرخ بود و خیلی سنگین راه می رفت. هیبت بزرگش وقتی مقابل در رسید بیشتر جلوه گر شد. با صدایی گرفته سلامی آرام کرد و مستقیم به کنار بخاری دفتر رفت. می شد به راحتی فهمید با این همه لباس باز هم سرمای هوا تا حدی آزارش داده است.چند دقیقه ای کنار بخاری در سکوت معنی داری نشست.

پدر احمد بود و از روستای مجاور برای گرفتن کارنامه نوبت اول پسرش با موتور آمده بود.وقتی فهمیدیم با موتور در این برف این مسافت را طی کرده همه به او حق دادیم که سریع به کنار بخاری برود و خودش را گرم کند. البته وقتی هم که گرم شد دیگر به هیچ وجه سرد نشد. بعد از همان چند دقیقه سکوتش، شروع کرد به حرف زدن تا زمانی که کارش در مدرسه تمام شد و از در بیرون رفت. ماشالله یک ریز حرف می زد و از هر دری چیزی می گفت.

از هوا و سرمایش شروع کرد، بعد به موتور سواری رسید و از خرابی های پی در پی موتورش گفت، بعد رفت سراغ احمد و از درس نخواندن و اذیت کردنش گفت، سپس به موضوع برادر بیمار احمد که در خانه افتاده است پرداخت که واقعاً همه متاثر شدیم. آنقدر از آن پسر بیمارش گفت که دیگر دلمان نیامد از احمد بد بگوییم، تصمیم داشتیم کمی نرم تر در مورد احمد صحبت کنیم. ولی مهمترین نکته این بود که به هیچ کس مجال حرف زدن نمی داد، حتی آقای مدیر چندین بار خواست بین صحبت هایش چیزی بگوید، ولی موفق نشد.

همین طور از همه چیز سلسله وار می گفت. از چرا بردن گوسفندان در کوه های اطراف در این زمستان سخت که گفت، فهمیدم که شغلش چوپانی است ودر کارش هم مهارتی مثال زدنی دارد، و همچنین سالهاست به این کار سخت و دشوار مشغول است. وقتی از طبیعت می گفت من بیشتر لذت می بردم، خودش را بخشی از طبیعت فرض می کردم، ساده و بی آلایش و تا حدی هم خشن. از گوسفندان و نحوه مواظبت از آنها می گفت که رسید به قضیه چهل تا گرگ دیشب

این آخری را که گفت گوشهایمان تیز شد و درس و کارنامه احمد را کنار گذاشتیم و تمام حواسمان معطوف او شد. از نگاه هایمان تعجب را فهمید، مکثی کرد که این بیشتر برای ما عجیب بود. تا به حال فقط او بود که حرف می زد. رو به ما کرد و گفت می خواهید کل داستان را برایتان تعریف کنم. وقتی تایید کردیم به راحتی می شد از چهره اش خوشحالی را دید. خودش را جا به جا کرد و آماده شد تا شرح مفصل قصه دیشب را برای ما بازگو کند.

با آب و تاب فراوان و تقریباً لحنی حماسی گفت: دیروز هنگام غروب وقتی داشتم گله گوسفندان را به روستا بازمی گرداندم، از پشت سر چهل تا گرگ به من حمله کردند، سگه ها به سوی آنها رفتند ولی کاری از دستشان بر نمی آمد، باید خودم کاری می کردم. چوب دستی ام را بلند کردم و دور سرم چرخواندم و با فریادی بلند به سمتشان حمله کردم.

به چند متری آنها که رسیدم ایستادم و به همه آنها با غضب نگاه کردم. بر سرشان فریاد زدم که بروید که اگر با من دربیافتید همه شما را  خواهم کشت. همین فریادم باعث شد که بترسند و بروند. فکر کنم فهمیده بودند که اینجا جای ماندن نیست و این بار گیر بد آدمی افتاده اند. حتماً پیش خودشان فکر می کردند این یکی چقدر با بقیه فرق دارد، چقدر شجاع و نترس و قوی است.

چنان خود را همچون قهرمانان داستان های تخیلی تعریف می کرد که برایمان خیلی جالب بود و همه با دقت گوش می دادیم. از خودش هرکولی ساخته بود که یک تنه با تمام بدی ها مبارزه می کرد. کمی که از اوج پایین آمد حسین از او پرسید، آخر حاج آقا شما چه جوری توانستید از دست چهل تا گرگ خلاصی پیدا کنید مگر می شود؟ امکان ندارد! چهل گرگ آنهم در شب. اصلاً چطور آنها را شمردید؟

لبخند معنی داری کرد و گفت :شما مرا نمی شناسید، اگر در روستا درباره من بپرسید همه می دانند که چیزی نیست که مرا شکست بدهد. حالا هم که می بینی از دستشان خلاص شده ام و سالم پیش شما هستم. باز هم حسین رو به او کرد و گفت :حاجی جان اصلاً در کل این منطقه روی هم چهل تا گرگ هست که آن هم یکجا جمع شوند و سراغ شما بیایند.کمی از لبخند خاص صورتش کم شد و در جواب گفت.حالا چهل تا که نه، حداقل بیست تا که می شدند.

نوبت به حمید رسید،با چشمانی که داشت از حدقه در می آمد رو به ایشان کرد و گفت: پدر جان شب هنگام بیست تا گرگ اگر حمله کنند که آدم را زنده نمی گذارند. امکان ندارد، حتی اگر تفنگ هم داشته باشی و ده تا سگ، باز هم نمی شود. برای مبارزه با این تعداد گرگ یک لشکر لازم است.من که باور نمی کنم شما بیست تا گرگ را فراری داده اید، شاید کمتر بودند؟

کمی خودش را جا به جا کرد و در جواب گفت:کار من همین است، همیشه در کوه و دشت با خطرات زندگی می کنم. یک جا گرگ حمله می کند یک جا به پرتگاهی می رسم که گوسفندان را باید مواظبت کنم از آنجا پرت نشوند. گاهی در دشتی باز باید مواظب باشم گوسفندان گم نشوند. تمام کار من با خطرات است. این کوه ها و دره ها با هیچ کس شوخی ندارند. در هر صورت در آن وضعیت مجبور بودم .حالا شما قبول نمی کنید ولی دسته کم ده تا گرگ که حتماً بودند.

مدیر هم وارد صحبت شد و او هم گفت حتی ده تا گرگ هم امکان ندارد یک جا بیایند سراغ شما، او هم در جواب گفت :آقای مدیر شما همه اش در مدرسه و کلاس بوده اید، چه خبر دارید از کوه و دشت و حیوانات آنجا، آقای مدیر لبخندی زد و گفت حاجی جان فکر کنم یادت رفته من بچه اینجا هستم و از بچگی در همین کوه و دشت ها بزرگ شده ام.در جواب آقای مدیر نگاهی به اطراف انداخت و گفت: من که خیلی هایشان را لت و پار کردم ، حتماً که سه چهار تایی بوده اند.به خدا!

مدیر با خنده گفت:حاجی راستش چندتا بودند؟لبخندش به خنده بدل شد و کلاهش را برداشت و شروع کرد به خاراندن سرش و در همان حالت  گفت:واقعیتش یه صدای خش خشی از پشتم شنیدم، سگ ها بلافاصله به سمت صدا رفتند و من هم سریع گله را جمع و جور کردم و به سمت روستا به راه افتادم. بعد از مدتی هم سگ ها برگشتند. دروغ چرا؟ من که چیز خاصی ندیدم. چه کار کنیم حرف حرفو میاره، و دوباره زد زیر خنده که ما هم با او شروع کردیم به خندیدن.

کارنامه پسرش را گرفت و کمی بد و بیراه غیاباً نثار پسرش کرد و با همان چهره ای که آمده بود بدون هیچ تغییری خداحافظی کرد و رفت.انگار نه انگار کلی داستان برای ما سرهم کرده بود و مثلاً پیش ما ضایع هم شده بود. در هنگام خداحافظی وقتی دستهایم را فشرد، زمختی و ستبری دستانش در همان دم معانی بسیاری را به من منتقل کرد.

با همان چهره خندان از در خارج شد و احمد را گرفت دو تا پس گردنش زد و پشت موتورش سوار کرد و چندین بار هندل زد و موتورش با صدای مهیبی روشن شد .گازی داد و در میان دود از حیاط مدرسه خارج شد و در سپیدی های برف  آرام آرام محو شد.

در میان آنهمه تعریف هایی که از خودش می کرد و به دروغ خود را قهرمان نشان می داد، صداقت معصومانه ای موج می زد. در تمام آن داستان سرایی هایش می شد قلبی مهربان را دید که همچون کودکان دوست دارد که دیگران دوستش داشته باشند. می خواست خودش را خیلی مهم جلوه دهد، و واقعاً هم برای ما بسیار مهم بود که یک پدر چقدر باید سختی بکشد تا بتواند خانواده اش را حمایت کند.

75. شیر

شب خواب بدی دیده بودم و اصلاً حالم خوب نبود، نگران بودم و دلشوره عجیبی در من بود،صبح وقتی بیدار شدم اصلاً دل و دماغ مدرسه رفتن نداشتم.وقتی به حیاط رفتم،دیدم دیشب برف سنگینی آمده و تقریباً تا زانو برف روی زمین نشسته است.این مقدار برف کمی آن حال بد را از من دور کرد ولی در اعماق وجودم همچنان بلوایی بر پا بود.

به همراه حمید و حسین به سمت مدرسه به راه افتادیم.وقتی کنار جوشکاری حاج رمضان رسیدیم، فوج فوج بچه ها بودند که داشتند از طرف مدرسه به سمت داخل آبادی برمی گشتند. وقتی جویا شدیم فهمیدیم به خاطر برف سنگین تمامی مدارس تعطیل شده است. این مقدار برف در اینجا چیز عجیبی نبود و از این شرایط بدتر هم داشتیم که کلاس و مدرسه برقرار بوده.حمید با لبخندی گفت حتماً آزادشهر سه چهار سانتی متری برف آمده که دستور داده اند همه جا را تعطیل کنند.

همان ابتدای کوچه مدرسه از بچه ها جدا شدم و به سمت مخابرات که اوایل روستا بود به راه افتادم تا تماسی با خانه بگیرم و این نگرانی را برطرف کنم.برف آنقدر زیاد بود که راه رفتن را مشکل می کرد.تا مخابرات مسافت چندانی نبود، ولی نمی دانم چرا احساس می کردم هرچه می روم به مخابرات نمی رسم. و همین نگرانی ام را افزون می کرد.

خوشبختانه مخابرات باز بود.خبری از کابین نبود و با همان یک عدد تلفن روی پیشخوان باید تماس می گرفتم. وقتی با مادرم صحبت می کردم از لرزش صدایش نگرانی خاصی را فهمیدم، هر چه پرسیدم چیزی نمی گفت، اصرار های زیاد من باعث شد در نهایت همه چیز را برایم تعریف کند.پدر به خاطر مشکلی که قلبش پیدا کرده بود در درمانگاه نزدیک خانه بستری بود.اصلاً باورم نمی شد برای پدرم چنین اتفاقی افتاده باشد. او کوهنورد بود وهمیشه مراقب سلامتی اش بود.

حالا کاملاً دلیل آن شور زدن دلم را فهمیدم ، اصلاً نمی توانستم بمانم و باید می رفتم، پدر به کمک من که تنها پسرش هستم نیاز مبرم دارد. با خودم فکر کردم حداقل بچه ها را با خبر کنم ،به همین خاطر به مدرسه برگشتم. وقتی موضوع را به آنها گفتم همه مانع شدند، حتی آقای مدیر به من گفت که حداقل تا باز شدن جاده صبر کنم. ولی من اصلاً آرام و قرار نداشتم و تصمیمم را گرفته بودم. می بایست هرطور شده به گرگان بروم.

مسیر جاده را در پیش گرفتم و به راه افتادم. اوایل پاهایم داشت یخ می زد ولی وقتی مدتی گذشت فکر کنم جریان خون در پاهایم شدیدتر شد و پاهایم شروع کردند به گرم شدن. وقتی به کاشیدار رسیدم، آبادی در سکوتی سنگین غرق بود. تا مقابل کلبه کل ممد هیچ موجود زنده ای ندیدم، هیچ ردی هم در مسیر دیده نمی شد. انگار سالهاست که از اینجا هیچ کس عبور نکرده است. این سکوت و این برف واقعاً هر دو خیلی سنگین  بودند.

کنار کلبه کل ممد ایستادم و کمی فکر کردم، تا ابتدای جاده اصلی حدود بیست کیلومتر بود. پیش خودم محاسبه کردم که اگر در این برف سنگین متوسط در هر ساعت چهار کیلومتر راه بروم ،حدود پنج ساعتی طول خواهد کشید که به ابتدای جاده اصلی برسم. حالا هم ساعت 9 صبح است. انشالله دو بعدازظهر تیل آباد خواهم بود.

با توکل به خدا شروع به حرکت کردم. هوا صاف بود، ولی گاهی باد سردی می وزید که تا مغز استخوانم نفوذ می کرد. چند پیچ اول جاده را پشت سر گذاشتم و به ابتدای سینه کش جاده رسیدم. واقعاً در این برف راه رفتن در سربالایی بسیار سخت است. مقدار برف و مسیر باقی مانده تا تیل آباد و از همه بدتر وضعیت پدر ذهنم را بسیار مشوش کرده بود. به همین خاطر ذهنم مجالی برای پردازش صحنه های زیبای برفی و زمستانی نداشت.

دو ساعتی بود که در راه بود و آرام آرام خستگی سراغم آمد. برف زیاد بود و راه رفتن را مشکل می کرد. حتی بعضی از جاها که بادگیر بود تا ران هم وارد برف می شدم.این وزن زیاد اینجا هم مشکل ساز بود و مرا بیشتر در برف ها فرو می برد. ولی دلم را خوش کرده بود که هوا صاف است و می شود آرام تر هم رفت، به هفت چنار رسیدم و وارد دره شدم. اینجا حداقل باد کمتر بود ولی هنوز هیچ خبری از ماشین یا بلدوزر راهداری نبود. با عبور از شیب های تند گردنه به ابتدای دشتی رسیدم که انتهای آن تیل آباد بود.

به خاطر وسعت دید و همچنین نزدیک شدن به تیل آباد، نگرانی ام کم شد و تا حدی چشمانم شروع کرد به بهره بردن از مناظر زیبای زمستانی، هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که ناگهان از سمت شمال هجوم ابرهای سیاه را دیدم. نگرانی و اضطراب به من برگشت و سرعتم را بیشتر کردم ،ولی سرعت آنها خیلی بیشتر بود و به من رسیدند، اول باد تندی بلند شد که کاملاً از مقابلم می وزید و برف ها را مانند سوزن به صورتم فرو می کرد. چند دقیقه ای نگذشت که دانه های سپید برف رقص کنان شروع به نزول کردند و من فقط با چشمی مضطرب نظاره گر آنها بودم.

هر چقدر جلوتر می رفتم وضعیت بحرانی تر می شد. باد هم به این برف اضافه شد و کولاکی به پا شد. آن دید وسیع و گسترده در چند دقیقه بدل شد به چند متر مقابل پایم. سرعت سیری که داشتم بسیار کم شد. واقعاً عاجز و درمانده شده بودم. گونه هایم داشت یخ می زد. هرچند گاهی سیلی هایی به صورتم می زدم تا هم کمی سرحال شوم و همچنین صورتم یخ نزند. در این چند کیلومتر آخر اصلاً وضعیت مساعد نبود.

نمی دانم چقدر در این وضعیت راه رفته بودم که در اوج ناامیدی مقابلم ماشینی را متوقف دیدم. در این اوضاع دیدن یک ماشین حتی از روبه رو هم برایم حکم ناجی را داشت. حداقل دیگر تنها نبودم. وقتی به ماشین رسیدم، وانت نیسان آبی رنگ حمل شیر بود که در برف سنگین گیر کرده بود. در تعجب بودم از تیل آباد را تا اینجا چگونه آمده بود. وقتی به کنار ماشین رسیدم آقای راننده در پشت وانت مشغول بیرون آوردن بیل بود. وقتی مرا در آن شرایط دید فقط با بهت به من نگاه می کرد.

او را شناختم، بسیار در روستا دیده بودمش، جوانی بود به نام حمید که بعدها راننده سرویس مینی بوس معلمان شد. در روستا به حمید کلب غلام معروف بود. او هم مرا شناخت و با همان حالت بهت پرسید، آقای دبیر اینجا در این اوضاع چه می کنی؟ گفتم کار واجبی پیش آمده و باید به گرگان بروم. کمی تامل کرد و دیگر چیزی نگفت، فکر کنم او هم با دیدن من خوشحال شد، چون او هم دیگر در این شرایط تنها نبود.

ولی بعد از این خوشحالی اندک تازه رسیدیم به این مسئله که این ماشین در این جاده باریک خاکی و این حجم سنگین برف چطور دور بزند؟ آقا حمید با بیل شروع کرد به خالی کردن زیر چرخ ها و جلوی ماشین ، بعد هم من این کار را انجام دادم. به نوبت برف ها را کنار زدیم تا مجالی برای حرکت ماشین ایجاد کنیم. انصافاً آقا حمید دست فرمانش عالی بود، در آن اوضاع با سه چهار بار جا به جا کردن ماشین دور زد و در مسیر بازگشت قرار گرفت.

وقتی سوار شدیم و به سمت تیل آباد به راه افتادیم ،سریع از او خواستم تا بخاری ماشین را روشن کند، واقعاً هوا سرد بود، فکر کنم دما ده درجه ای زیر صفر بود. که با لبخند ملیحش فهمیدم خبری از بخاری نیست. یک عدد گاز پیک نیک را از پشت آورد و روشن کرد و گذاشت زیر پاهای من و گفت با این خوب گرم می شوی. در آن موقعیت و آن شرایط من هم فقط لبخند زدم و با تمام وجود حواسم بود تا نسوزم، کاری بس خطرناک بود ولی چاره ای هم نبود.

جاده بسیار لغزنده بود و ماشین هر از چندگاهی به سمتی سر می خورد.باز هم این دست فرمان خوب آقا حمید بود که ماشین کمی کرنش می کرد. جالب بود ماشین به هر سمتی سر می خورد او هم فرمان را به همان سمت می برد و بعد از چند ثانیه با گردش آرام فرمان به جهت مخالف، ماشین را به مسیر اولیه برمی گرداند. در هر صورت به سختی با کلی سلام و صلوات به تیل آباد رسیدیم. جاده اصلی هم برف داشت ولی مشخص بود که ماشین های راهداری حداقل یک بار هم که شده از آنجا گذشته اند. آقا حمید رو به من کرد گفت اینجا که ماشین گیر نمی آوری. من چند جا در مسیر  کار دارم با من همراه باش تا با هم به آزادشهر برویم. در آن اوضاع چاره ای جز قبول کردن نداشتم.

چند جای آقا حمید، چندین جا شد و از تیل آباد تا آزادشهر حدود دو ساعت طول کشید.باز دستش درد نکند که مرا از آن اوضاع بحرانی نجات داد. حتی اگر غروب هم به آزادشهر می رسید باز من سپاسگزارش بودم که مرا از آن مهلکه نجات داده بود. وقتی به آزادشهر رسیدیم اصلاً توقفی نکرد و از همان مسیر کمربندی به سمت گرگان ادامه مسیر داد.

خوشحال که این بار هم تا گرگان یکسره خواهم رفت رو به آقا حمید، شروع کردم به تشکر از ایشان، باز هم لبخند معنی داری زد و بعد از کمی مکث گفت :زینب آباد می روم، از آنجا هم تا پلیس راه مسافتی نیست می توانی پیاده هم بروی. کمی یکه خوردم ولی اصلاً به رویم نیاوردم، تا همینجا هم کلی شانس آورده بودم. با این حال باز هم به تشکر کردن از ایشان ادامه دادم.

سه بعد از ظهر بود که به خانه رسیدم و هنوز پدر در درمانگاه بود، لباسم را عوض کردم و سریع به درمانگاه رفتم، حال عمومی اش خوب بود ولی به خاطر برخی از مشکلات دستور اعزام به بیمارستان داده بودند. حتی صحبت اعزام به تهران هم مطرح شد. تا شب در تب و تاب بودیم تا کارها انجام شود. و پدر در بیمارستان شهر بستری شد.

در اواخر شب که برای رفع خستگی و گرسنگی به بوفه بیمارستان رفته بودم تا چیزی بخورم وقتی بطری شیر را در دستم دیدم ، به یاد اتفاقات صبح افتادم که این بار این ماشین شیر بود که مرا نجات داد.

74. داماد

حدود دو ساعتی بود که از پشت وانت حاج مصطفی پیاده شده بودم و در کنار پاسگاه تیل آباد منتظر ماشین بود. نیامدن هیچ ماشینی مرا نگران کرده بود که نکند گردنه بسته شده و همه ماشین ها پشت کولاک برف گیر افتاده باشند؟ با این بادی که اینجا می وزد، حتماً در خوش ییلاق طوفانی به پا شده که طبق معمول همه برف ها را به وسط جاده کشانده  و راه را بند آورده است.

تاریکی هوا آرام آرام ترسی جانکاه را در وجودم جاری ساخت. اگر شب شود و ماشین نیایید چه کار کنم؟ نه راه پس دارم و نه راه پیش. نه می شود به شهر رفت و نه می شود به وامنان بازگشت. در این عوالم هولناک خود بودم که ناگهان از پشت پیچ جاده ، اتوبوس آبی رنگی نمایان شد. شور و وجد خاصی جایگزین آن ترس شد. فقط خدا خدا می کردم جای خالی داشته باشد. البته اگر هم نداشت می بایست سوار می شدم و ایستاده تا شهر را تحمل می کردم، چاره ای نداشتم. وضعیت بسیار بغرنج بود.

بعد از بازرسی اتوبوس توسط ماموران پاسگاه با اشاره سر شاگرد اتوبوس سوار شدم. خوشبختانه چند تایی جای خالی بود و در انتهای اتوبوس کنار جوانی که کت و شلوار براقی بر تن داشت نشستم. تا مرا دید خوشحال شد و سلام گرمی کرد و من هم با همان گرمی سلامش را علیک گفتم. کیفم را در محفظه بالا گذاشتم و تا نشستم این مرد جوان با لبخندی که از ملاحت گذشته بود، مشتی پر از نقل و شکلات به من تعارف کرد.

چیزی از تیل آباد نگذشته بودیم که آقای شاگرد جهت گرفتن کرایه به سراغم آمد. با همان لحن راننده ها پرسید. آزادشهر پیاده می شوی یا گرگان؟ در لحظه دچار بهت شدم. باورم نمی شد مقصد این اتوبوس گرگان باشد. مگر می شود جلوی پاسگاه تیل آباد سوار شوم و درست در جرجان از اتوبوس پیاده شوم. با تکان های آقای شاگرد به خودم آمدم. نگاهی اخم آلودی به من کرد و گفت چیه پول نداری؟!سریع یک پانصد تومانی نو از کیفم بیرون آوردم و به آقای شاگرد دادم. او هم در مقابل دو تا صد تومانی فرسوده به من بازگرداند.

آنقدر آرام بودم و احساس راحتی می کردم که غیر قابل وصف بود. در اتوبوسی گرم و نرم و مستقیم تا خود گرگان .واقعاً این همه خوشبختی محال است. وقتی فکر می کردم که بعد از پیاده شدن از این اتوبوس فقط با یک کورس تاکسی به خانه خواهم رسید ناخودآگاه لبخندی بر لبانم جاری می شد. وقتی داشتیم از روی پل غزنوی می گذشتیم سلامی به این رودخانه عرض کردم و به او گفتم امروز با آن روز خیلی فرق دارد. ببین ،امروز وضعم خیلی بهتر است، تا خود گرگان در همین اتوبوس هستم.

کنار پاسگاه غزنوی اتوبوس توقفی کرد و مرد میانسالی سوار اتوبوس شد و آمد درست پشت سر من نشست. پیش خودم گفتم حتماً او هم از اینکه اتوبوس گیرش آمده و جای نشستن هم دارد بسیار خوشحال است. تا اتوبوس به راه افتاد با صدای بلندی که تا حدی مرا شوکه کرد برای سلامتی راننده و شاگرد از مسافران صلوات قرایی گرفت. تا اولین صلوات تمام شد دومی و پشت بند آن سومی. ماشالله آنقدر تن صدایش قوی بود که گوش هایم داشت صوت می کشید.

بعد شروع کرد از مزایای فرستادن صلوات گفتن .انصافاٌ مطالعاتش در این زمینه عالی بود، آنقدر حدیث و آیه برای گفته هایش آورد که همه بر درست بودن حرف هایش با توجه به استنادهایی که می کرد صحه گذاشتیم. بعد کلی در باب اخلاق و این چیزها صحبت کرد و همه را به رعایت حق الناس دعوت کرد. آنقدر خوب حرف می زد که بیشتر مسافران صورت هایشان را به سمت عقب اتوبوس چرخانده بودند و داشتند با دقت به صحبت های این مرد گوش می دادند.

وقتی صلوات آخری را فرستاد و صحبت هایش تمام شد. شاگرد اتوبوس کنارش آمد و از او درخواست کرایه کرد. آن مرد هم در پاسخ گفت پسرم این همه صلوات که فرستادید برایتان از این پول های کثیف بیشتر ارزش دارد. همه چیز که مادیات نیست. به فکر خدا هم باید بود. بنده خدا شاگرد مانده بود چه بگوید ،من هم که گفتگوی آنها را می شنیدم متعجب شدم، شاگرد بعد از مکث کوتاهی ،همچنان بهت زده و مستأصل بازگشت و این مرد برای سلامتی آقای شاگرد هم صلواتی در اتوبوس طنین انداز کرد.

چند ثانیه ای از آخرین صلوات نگذشته بود که جوان کنار دستی رو به من کرد و گفت مجردی یا متاهل؟ آنقدر این سوال ناگهانی و نابه جا بود که یکه ای جانانه خوردم، سکوت کردم و پاسخی ندادم. چند لحظه بعد باز رو به من کرد و گفت فکر کنم مجردی که جواب ندادی، اشکال ندارد من هم تا همین چند هفته پیش مجرد بودم ولی الآن خدا را شکر متاهل هستم و خیلی هم خوشحالم. با لبخند به او گفتم مبارک باشد .انشاالله همیشه شاد و سرزنده باشید.

فکر کنم از خود شاهرود تا اینجا از نبودن کسی در کنارش بسیار ناراحت بود و وقتی مرا دید بسیار ذوق زده شد. می بایست این همه خوشحالی را برای یک نفر تعریف می کرد که از قضا ،آن فرد من بودم. کاملاً نود درجه به سمت من چرخید و شروع کرد به تعریف کردن. اول سراغ مقدمه  رفت و از مزایای تاهل گفت و اینکه هر جوانی حتماً باید ازدواج کند.

ازدواج دستور دین است و هر جوانی که به سن بلوغ رسید باید ازدواج کند و .... تقریباً خط به خط کتاب بینش اسلامی سال سوم دبیرستان را داشت برایم می خواند. من هم چاره ای نداشتم و فقط گوش می دادم. وقتی مقدمه تمام شد ، شروع کرد در مورد خود ازدواج صحبت کردن، با شیبی بسیار تند داشت به جاهایی می رسید که نباید می رسید. کار داشت به جاهای باریک می کشید. به همین خاطر سریع وسط حرف هایش پریدم و گفتم حتماً نامزد شما اهل شاهرود است؟

نگاهی خاصی به من انداخت و گفت نه خیر اینجا آمده ام کارت پایان خدمتم را بگیرم. دو سال در چهل دختر سرباز بودم. این سوال من فقط توانست مدت کوتاهی وقفه ایجاد کند و باز لبخندی زد و گفت البته شاهرود هم خواستگاری آمده ام. خانواده خیلی خوبی بودند و کارها هم خیلی خوب داشت پیش می رفت ولی در آخر نشد. منتظر بود بپرسم چرا ،ولی من پیش خودم فکر کردم اگر بپرسم چرا تا خود آزادشهر این داستان خواستگاری را برایم تعریف خواهد کرد. به همین خاطر فقط لبخند زدم.

چند دقیقه ای توانست خودش را کنترل کند. ولی شروع کرد، تعریف کردن  از خواستگاری ای که کلاله رفته بود. آنقدر دقیق و با جزئیات تعریف می کرد که واقعاً مبهوت حافظه اش شده بودم. حتی از رنگ روسری دختر خانم هم که با دامن ایشان هم رنگ بود گفت. ولی در آخر آنجا هم نشد. این بار نگذاشت که نپرسیدنِ چرا ،مانع ادامه حرف هایش شود و خودش در عین سادگی گفت که دختر خانم لیسانس بودند و من دیپلم و به همین خاطر قبول نکردند.

وقتی به آزادشهر رسیدیم و با اتوبوس از وسط شهر رد شدیم همچون قهرمانانی که سوار بر مرکب خویش به تحقیر اطراف را نگاه می کردند به بیرون می نگریستم و رو به ماشین ها می گفتم که شما ها اینجا بمانید ، این بار نیازی به شما ندارم و مستقیم به سمت گرگان می روم. به یاد دارید که چقدر باید می ایستادم تا شاید یکی از شما ها مرا به پلیس راه ببرید، و چقدر از من کرایه های عجیب و غریب می گرفتید.

هنوز از پلیس راه به راه نیفتاده بودیم که باز این مرد جوان با همان حرارت قبلی از خواستگاری بهشهر برایم شروع به صحبت کرد. پدر آن دختر خانم افسر پلیس راه بود و با دیدن پلیس راه آزادشهر رامیان به یاد آن افتاده بود. اینجا هم در نهایت فقط به قول خودش به خاطر مشکل کوچکی ازدواج سر نگرفته بود و آن مشکل کوچک به زعم ایشان ،جواب رد خانواده دختر بود. واقعا این همه پشتکار این جوان برای یافتن همسری برای خودش ستودنی بود ،ولی حیف که در همه موارد جواب رد شنیده بود.باز هم تاکید می کنم پشتکارش ستودنی بود نه انتخابهایش برای ازدواج.

از همان لحظه ای که آن مرد میان سال آخرین صلوات را در اتوبوس فرستاد تا حالا که قرق را گذشته بودیم این جوان یک ریز و با حرارتی بالا  داشت تمام خواستگاری هایش را برایم تعریف می کرد. واقعاً سرم درد گرفته بود و هیچ راهی هم برای برون رفت از این وضع نبود. سادگی و صداقت در گفتارش مشهود بود ولی مقدارش از  حد استاندارد خارج شده بود. داشت در مورد خواستگاری در گرگان می گفت به جلین رسیدیم.

این همه مدت تحمل کرده بودم و صحبت های این جوان را شنیده بودم. خستگی تدریس صبح و پشت وانت حاج مصطفی و معطلی کنار پاسگاه یک طرف و این داستان های طولانی و بی نتیجه این جوان هم یک طرف، واقعاً سرم از درد داشت از می ترکید. تا گرگان هم چیزی نمانده بود، پیش خودم فکر کردم حداقل بگذار از او درباره آخرین خواستگاری که موفقیت آمیز هم بوده بپرسم .حیف است حدود دو ساعت و نیم شنیدن مداوم را بی نتیجه به پایان ببرم.

تا از او درباره آخرین خواستگاری پرسیدم، دیگر لبخند نزد و این بار دیگر خندید، خنده ای از ته دل که نشان از شعفی وصف ناشدنی داشت ، سپس گفت : دختر همسایه روبرویی ،همانی که از وقتی یادم می آید همسایه ما بودند. حالا او همسر من است و تا چند وقت دیگر زیر یک سقف خواهیم رفت. من که مانده بودم چه بگویم ،تمام آن تعریف هایی که از خواستگاری ها در شهرهای اطراف گفته بود دور سرم داشت می چرخید، آخر چرا این قدر این جوان ساده دل ما طی طریق کرده بود؟ کمی اگر چشمانش را باز می کرد این همه بالا و پایین رفتن نیاز نبود.

با شعف بسیار می گفت که حدود دو ماه بعد عروسی شان است و به شدت منتظر آن روز است تا داماد شود و با کت و شلوار دامادی رقصی جانانه کند . می گفت خیلی آرزو داشته که داماد شود و داماد شدن را خیلی دوست دارد. از کودکی همیشه در عروسی ها در ذهنش خودش را جای داماد ها گذاشته و کلی کیف کرده است.دلم نیامد به او بگویم این آرزوها مال دخترها است.

برایم خیلی جالب بود که چقدر به موضوع  ازدواج ساده نگاه می کند. این امر خطیر برایش بیشتر یک بازی است تا زندگی، واقعاً کودکی بود که بزرگ نشده بود.

 

73. شهردار

حسین اعصابش کاملاً به هم ریخته بود ، می گفتم این وضع خانه و اتاق نمی شود .اینقدر به هم ریخته و کثیف!! درست است که ما چهار تا جوان مجرد هستیم و صبح تا شب دو شیفت مدرسه ایم ولی این دلیل نمی شود که اینقدر اوضاع اتاقمان بد باشد.البته به نظر من آن طور هم که می گفت بد نبود، اتاق کمی به هم ریخته بود، ولی کثیف نبود .حسین خیلی سخت گیرانه نگاه می کرد،این مقدار بی نظمی با توجه به مشغله کاری ما طبیعی بود.

بی توجه به حرف های حسین ،من و حمید و آن یکی حسین فقط دراز کشیده بودیم و منتظر جوش آمدن آب کتری بودیم، بعد از دو شیفت کلاس در این هوای سرد ،چای داغ علاوه بر گرما بخشی ، همانند مرهمی است بر زخم هایی که حرف های حسین به ما زد ،آنچنان می گفت انگار کل اتاق پر زباله است.چندتا ظرف کثیف که این همه داد و قال ندارد. صبح اول وقت آنها را می شوییم.

حسین رفت و از روی طاقچه برگه و خودکاری آورد و نشست بین ما و شروع کرد به کشیدن جدول ،کارش که تمام شد برگه را پشت در اتاق چسباند.حس کنجکاوی هر سه ما به شدت تحریک شد و همزمان بلند شدیم تا ببینیم حسین چه نوشته است.

جدول شهرداران اتاق :      شنبه  حسین1 ، یکشنبه حمید ،  دوشنبه  من  ،   سه شنبه حسین2

با خنده ای به حسین گفتم پس چهارشنبه کی شهردار است؟ خیلی جدی گفت چهارشنبه شهردار نداریم، همه از همان مدرسه می رویم خانه ،گفتم اگر ماشین گیر نیامد و برگشتیم چه؟ گفت آن روز را بی شهردار می گذرانیم. گفتم نشد دیگر، قانون باید جامع و کامل باشد، یا همه روز ها یا هیچ روز ،وقتی بچه ها قیافه حق به جانب مرا دیدند همه زدند زیر خنده، حتی خود حسین.

فکر حسین خوب بود ،شاید به این بهانه کمی اتاق مرتب می شد و از این اوضاع متوسط به شرایط بهتر بدل می شد. قرار شد از همین فردا شروع کردیم و از بخت بد من ،فردا دوشنبه بود. خدا را شکر صبحانه در لیست غذایی ما نبود، زیرا همیشه در زنگ تفریح اول ،صبحانه در دفتر مدرسه سرو می شد.ناهار هم در حد نیمرو یا املت یا تمام رو و به طور کلی منویی مشتمل از مشتقات تخم مرغ بود که به سرعت آماده می شد.

ولی شام خیلی مفصل تر بود، من قرار گذاشتم که روزهایی که من شهردار هستم ماکارونی باشد چون خوب بلد بودم درست کنم.اولین شام شهرداری من هم صرف شد و رسیدم به بخش سخت آن یعنی شستن ظرف ها آن هم در حیاط که پر از برف بود.وقتی زیر شیر آب دستانم در حال منجمد شدن بود خودم را دلداری می دادم که فردا نوبت حسین است و این کار رفت تا دوشنبه هفته بعد.

سه شنبه که نوبت خود حسین بود همه کارها با نظم و ترتیب خاصی انجام شد. ولی وقتی به شنبه رسیدیم و نوبت آن یکی حسین شد بعد از شام که آنهم باز یکی از مشتقات تخم مرغ بود ،فقط ظرف ها را گوشه ای جمع کرد و در طرف دیگر دراز کشید. حسین اعتراض کرد ولی فقط با یک جمله مواجه شد، فردا صبح آنها را می شویم. هرچه اصرار کرد و قوانین را برایش خواند هیچ حرکتی از حسین دوم مشاهده نگردید و او همچنان دراز کشیده بود.

یکشنبه که نوبت حمید بود همه بخشها انجام شد ولی باز هم ظرف های آن یکی حسین کثیف مانده بود ،هرچه هم می گفتیم زیر بار نمی رفت.در روز شهرداری من همه ظرف ها را شستم و اتاق را هم جارو کردم و همه چیز کامل مرتب شد .و همین تحسین بچه ها را برانگیخت، پیش خودم فکر کردم اگر کارم را خوب انجام دهم بقیه هم کارشان را خوب انجام می دهند و اتاق همیشه تمیز و مرتب می شود.

چند هفته ای به همین منوال گذشت ولی اتفاقی که می افتاد این بود که همیشه جارو کردن به روز من       می افتاد و همچنین یک عالمه از ظرف های روز قبل را هم من باید می شستم. دیگر شروع به اعتراض کردم مخصوصاً به آن یکی حسین که اصلاً تن به کار نمی داد و همیشه در گوشه ای از اتاق قد بلندش را کاملاً به صورت افقی روز زمین قرار می داد . ولی در جوابم لبخندی می زد و می گفت واقعاً شهردار لایقی هستی و کارت بسیار خوب است.

یکی از دوشنبه ها که نوبت من بود در مدرسه بالا کاری پیش آمد و مجبور بودم دیرتر به خانه بروم، حسین را مامور کردم که ناهار را آماده کند تا بچه های اتاق بی غذا نمانند. وقتی به خانه رسیدم سفره وسط اتاق پهن بود و همه غذا ها و نان ها هم خورده شده بود و هیچ کسی هم نبود.خیلی ناراحت شدم .گوشه اتاق ایستادم و فقط نظاره گر این منظره زشت بودم.در دل به آنها می گفتم اگر چیزی برای من نگاه نداشته اید ،حداقل سفره را جمع می کردید!

وقتی به مدرسه پایین رسیدم ،اصلاً تحویلشان نگرفتم حتی سلام هم نکردم و در گوشه ای از دفتر ساکت نشستم. واقعاً عصبانی بودم. در زنگ تفریح اول رفتم از انبار مدرسه یک عدد کیک کام(تغذیه مدارس) گرفتم و در مقابلشان بدون تعارف به آنها شروع کردم به خوردن.چای را خوردم و تازه یکی دیگر هم برای خودم ریختم ،اصلاً به آنها توجه نمی کردم و کار خودم را انجام می دادم. وقتی هم زنگ خورد باز هم با بی محلی از مقابلشان گذشتم و به کلاس رفتم.

زنگ تفریح بعدی مدیر که فهمیده بود اتفاقی افتاده سر صحبت را باز کرد که آقا امروز با ما سرسنگینی ، ما را تحویل نمی گیری . مگر چه شده است؟آقا با ما این گونه رفتار نکن.بعد این بیت را برایم خواند: «با ما به از آن باش که با خلق جهانی»

تا آمدم جواب بدهم ،آن یکی حسین گفت: چیزی نیست آقای مدیر ، این آقای محترم امروز شهردار شده  ما رو تحویل  نمی گیره ، خودشو بدجوری گرفته، انگار شهردار پاریس شده که این قدر فخر می فروشه، حمید هم نه گذاشت و نه برداشت ،رو به من کرد و گفت مسئول بودن فروتنی می خواهد، باید بیشتر به فکر خدمت باشی تا نخوت، خدا را شکر فرماندار یا استاندار نشدی ، وگرنه خدا را هم بنده نبودی.

اصلاً مجالی به من نمی دادند تا چیزی بگویم ، آقای مدیر هم که متخصص جوگیری بود ، همراه آنها تا جایی که جا داشت به من متلک انداخت، هر سه در اوج بودند و داشتند هرچه تیر در ترکش شان بود را به سوی من شلیک می کردند ،که ناگاه حمید شروع کرد به خندیدن و ریسه رفتن و همین باعث شد این خنده به همه ما سرایت کند.

همین خنده باعث شد تا حدی خشم من هم فرونشیند ، خنده ها که تمام شد رو به آنها کردم و گفتم چرا سفره را پاک نکردید ؟ هر دو گفتند خوب تو شهردار بودی! گفتم چرا چیزی برای من نگاه نداشتید؟باز هم هر دو گفتند تو شهردار بودی! کمی اخم کردم و گفتم کجا دنیا شهردارها باید گرسنه بمانند؟ حمید گفت حالا فهمیدم این بی محلی های تو برای چیست، گرسنه ای ! آدم گرسنه هم دین و ایمان ندارد.تا خواستم بگویم که اینطور نیست و هرکسی باید مسئولیت خودش را بداند که زنگ کلاس خورد و آنها سریع رفتند به کلاس!

وقتی داشتیم به کلاس می رفتیم رو به آنها کردم وگفتم الحق و الانصاف بیایید همه شهردار خوبی باشیم ،به وظایفتان درست عمل کنید ،آنها هم با سر تایید کردند و گفتند فقط به شرطی که وقتی شهردار شدی ما را تحویل بگیری !

یکی از همین دوستان سالهاست عضو شورای شهر است و انصافاً هر وقت ما را می بیند خوب و عالی ما را تحویل می گیرد.

72. رودخانه

هوا سرد ولی کاملاً صاف بود،هیچ ابری حتی در دوردست ها هم مشاهده نمی شد.در مسیر وامنان به کاشیدار بودم و بسیار امید داشتم که ماشین گیر بیاورم و حداقل این هفته چندساعتی بیشتر در خانه و کنار خانواده باشم.وقتی به کنار درخت سنجد کنار مسیر میان بر رسیدم و نگاهی به افق غرب انداختم خوشبختانه خبری از ابرها نبود ،چندین بار همینجا دور بودن مسافت ابرها مرا گول زده بود و تا رسیدن به کاشیدار زیر باران یا برفشان گیر افتاده بودم.

وقتی به روی پل رسیدم، منظره دره بسیار زیبا بود ، کمی توقف کردم و به اطراف نگاه می کردم و از اینهمه زیبایی که در وضوحی بسیار بالا قابل مشاهده بود لذت می بردم.برف های سپید بر روی کوه ها و تپه ها خودنمایی می کردند.در همان حالت وقتی به سمت غرب چرخیدم و با چشمانم رودخانه را دنبال کردم،ناگاه فکر عجیبی به ذهنم خطور کرد، ساعت را نگاه کردم، 12:30 بود و هوا هم حدود ساعت 17:30 تاریک می شد، یعنی حداقل پنج ساعت وقت دارم و می توانم مسیر رودخانه را پیاده بروم تا به غُزنوی برسم.

البته محاسبه هم کردم، انسان به طور متوسط در هر ساعت حدود پنج کیلومتر می تواند راه برود.در این پنج ساعت می توانم حدود بیست و پنج کیلومتر راه بروم و به نظرم فاصله اینجا تا پل غُزنوی که در جاده اصلی بود کمتر از این اندازه است.پس می شد این کار را انجام داد. عزمم را جزم کردم و به زیر پل رفتم و حاشیه سمت راست رودخانه را در پیش گرفتم.همیشه رفتن و دیدن مکانهایی را که ندیده ام را دوست دارم.

شاید این کار من کمی خطرناک به نظر بیاید ولی به یاد دارم که آقا نعمت تعریف کرده بود که در زمان قدیم مسیر رفت و آمد مردم از همین رودخانه بوده است. در آن زمان خبری از جاده نبود و مردم با اسب و استر و بعدها با تراکتور از این مسیر تا غُزنوی می رفتند.پس این مسیر نباید زیاد سخت و دشوار باشد، روزگاری راهی بوده برای عبور و مرور روستاییان این منطقه.فقط امیدوار بودم برف و یخ مرا دچار مشکل نکند.

در ابتدا مسیر، رودخانه بسیار آرام و متین در حرکت بود.منطقه هموار بود و در کنار این آب روان احساس آرامش می کردم، صدای دلپذیر آب گوشهایم را نوازش می داد و مناظر بدیع و دلفریب اطراف چشمانم را نوازش می داد.سپیدی برف ها با قهوه ای خاکی که برفش آب شده بود در کنار سنگ های گونه گون بستر رودخانه ، تنوع رنگی بسیار زیبایی خلق کرده بود.

کمی که پیش رفتم نسیم ملایمی که می وزید شدت بیشتری پیدا کرد و شروع به توفیدن کرد و سرمای هوا چند برابر شد، آفتاب هم هر چه در توان داشت می تابید ولی گرمایش آنچنان نبود، البته من مجهز بودم و کلاه کاپشن را بر سر نهادم و بندش را محکم کردم وبه مسیرم ادامه دادم.خوشبختانه بعد از چند پیچ و خم ،رودخانه وارد دره ای باریک شد که تپه های اطراف ،راه را بر توفیدن این باد تا حدی سد می کرد.وقتی وارد این قسمت شدم کلاه را برداشتم و همچنان از دیدن مناظر لذت می بردم.

چندقدمی جلوتر نرفته بودم که با مشکلی مواجه شدم، حاشیه سمت راست دیگر محلی برای گذر نداشت و دیواره ای خاکی در آنجا بود، می بایست به طرف دیگر رودخانه می رفتم.یافتن جایی که بتوان از این رودخانه عبور کرد کمی سخت بود، البته آب چندانی نداشت ولی خیس شدن در این هوای سرد وسط زمستان اصلاً خوب نبود.فقط رودخانه را نگاه می کردم تا سنگی بیابم و از روی آن عبور کنم.البته یخ زدگی اطراف رودخانه کار را برایم سخت کرده بود.خوشبختانه جستجویم نتیجه داد و با حرکتی محیرالعقول از رودخانه گذر کردم.

این طرف هم حال هوایی خاص خود را داشت.آرام آرام دیواره های اطراف رودخانه بلندتر می شد و حالت دالانی پر پیچ و خم به خود می گرفت.کمی مخوف به نظر می آمد ولی آفتاب بالای سر همه چیز را روشن و واضح می ساخت . ترکیب سایه روشن ها بر روی رودخانه و انعکاس آب جاری بر روی یخ ها و برف های اطراف مرا به یاد کاغذهای ابر و باد انداخت. مناظر نوری زیبایی خلق شده بود.

کمی جلوتر باز هم مسیر مسدود بود ، باز هم برخوردم به دیواره ای این بار تقریباً صخره ای،باز می بایست به طرف دیگر می رفتم و باز هم جستجو برای یافتن راهی برای گذر به آن طرف رودخانه، این بار کار دشوار تر شده بود، به خاطر باریک شدن مسیر رودخانه هم شدت جریان وهم عمق آب بیشتر شده بود و هیچ سنگی هم برای عبور نبود. می بایست می پریدم.باریک ترین مکان را پیدا کردم و دورخیز جانانه ای کردم وبا پرشی واقعاً اعجاب آور به طرف دیگر رفتم.خودم هم از این پرش متعجب بودم.

در ادامه کار حرکت دشوار شد، مجبور شدم مسیر را به سمت بستر رودخانه و جاهایی که فعلاً آب نداشت ببرم، راه رفتن در سنگلاخ و آن هم یخ بسته چقدر سخت است.تمام حواسم به مقابلم بود تا اولاً خیس نشوم و ثانیاً پایم روی سنگ ها لیز نخورد که مصدوم شدن در اینجا یعنی مکافات و بدبختی.سرعت حرکتم نیز بسیار کم شده بود و همین کمی نگرانم کرد که مبادا هوا تاریک شود و من هنوز در این مسیر باشم.

همین موجب شد کمی بترسم و سعی کنم سرعتم بیشتر شود، مسافتی چندانی نرفته بودم که باز در پیچی رودخانه مسیرم را سد کرد، این بار دیگر عصبانی شدم و سر رودخانه داد زدم که مگر نمی توانی یک راست و آرام راه بروی؟ اینقدر بالا و پایین و چپ و راست رفتن برای چیست؟خوب راهت را مستقیم بگیر و برو و مرا اینقدر اذیت نکن.بابا جان من اینجایی نیستم ، کمی مراعات مرا کن ، کمی غریب نواز باش.

اصلا توجهی نکرد و تازه مسیر را هم سخت تر کرد،نه جایی بود رد شوم و نه محلی که بپرم، مستاصل مانده بودم چه کنم؟زمان هم که مثل برق در حال گذر بود.چاره ای نداشتم می بایست به آب می زدم، در آوردن کفش در این مسیر سنگلاخ و یخ بسته ممکن نبود، به زحمت پاچه های شلوار را چند تایی تا زدم و با عصبانیت وارد آب شدم. قیافه اش نشان نمی داد چنین شدتی داشته باشد، واقعاً راه رفتن در آب سرد و باشدتی زیاد بسیار سخت و طاقت فرسا بود.

کفش هایم و همچنین جورابهایم کاملاً خیس شده بودند.وقتی راه می رفتم آب می پاشید و حتی بخش هایی از شلوارم هم خیس شده بود، اوضاع بسیار دهشتناک بود. فقط غر می زدم و هرچه بر زبانم جاری می شد نثار رودخانه می کردم.آخر رودخانه اینقدر  بی فکر، مسیر را بلد نیستی چرا خودت را به چپ و راست می زنی؟ نشانی را بپرس و مسیر درست را انتخاب کن.خدا را شکر زیاد آب نداری وگرنه چه کار می خواستی کنی؟

مسافتی را در این شرایط وحشتناک طی کردم که خوشبختانه در آن طرف رودخانه کمی مسیر برای رفتن باز شد، خوشحال به آن سمت حرکت کردم ، ولی انگار این رودخانه با من چپ افتاده بود، ناگاه پایم پایین رفت و عمق رودخانه چند برابر شد، طوری که کاملاً تا بالای زانو و نزدیک کمر وارد آب شدم. سرما و خیس شدن مرا وادار به داد و بیداد ی جانانه کرد، رو به رودخانه کردم و گفتم: آخر کار خودت را کردی، این بود مهمان نوازی ، آخر سر تامرا غرق در خودت نکنی دست از سرم برنمی داری.

فکر کنم دلش به حالم سوخت ،چون تا مدتها کاری به کارم نداشت .فقط مشکلی که داشتم سرما شدید و خیس بودن شلوار بود، پاهایم در حال کرخت شدن بودند ، پیش خودم فکر کردم که باید تند تر راه بروم تا خون بیشتری در پاهایم جریان پیدا کند.با این کار هم زمان را خواهم داشت و هم پاهایم را گرم خواهم کرد. با حالتی تقریباً نیمه دو به حرکت ادامه دادم.از دور ساختمانهایی را دیدم، ابتدا خوشحال شدم که به غُزنوی رسیده ام ولی وقتی نزدیک شدم دیدم سنگ شکن است و تعطیل هم هست.

از آنجا به بعد حداقل خیالم راحت بود که اگر هوا تاریک هم شود حداقل جاده ای است و این جاده مطمعناً به غُزنوی ختم خواهد شد. شلوار را که تا زده بودم باز کردم و مسیر جاده را در پیش گرفتم، آفتاب رفته بود و سایه کوه هایی که در این منطقه بسیار جوان بودند همه جا را فراگرفته بود. آنقدر نوک تیز و بلند بودند که کمی ترسناک به نظر می آمدند، فقط خدا خدا می کردم که تا تاریک شدن هوا به غُزنوی برسم.به نظرم این کوه ها با شکل های عجیبشان مترصد تاریکی بودند تا بلایی سر من نگونبخت درآورند. در این اوضاع دهشتناک آرام آرام احساس کردم که نمی توانم راه بروم.پاهایم در درون شلوار گیر می کرد و نمی گذاشت گام بردارم.نمی دانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است.

شلوار همانند چوب خشکی شده بود که به هیچ عنوان انعطاف نداشت.و همین راه رفتن را سخت کرده بود، به یاد لباسهای یخ زده روی بند خانه وامنان افتادم . شلوار من هم در حال یخ زدن بود و این هم بر انبوهی از نگرانی هایم افزوده شد.وقتی پل غزنوی را از دور دیدم نفس راحتی کشیدم و کلی خودم را ملامت کردم که این چه کار احمقانه ای بود که انجام دادم.

وقتی کنار پل و مقابل پاسگاه منتظر ماشین بودم تازه دیدم که این شاخه رودخانه درست در کنار پل به رودخانه اصلی می پیوندد .محل طلاقی درست چند متر آن طرف تر از پل بود. حدود نیم ساعتی در سرمایی جانکاه با شلواری یخ زده و کفشی خیس منتظر ماندم تا در تاریکی هوا دو تا چراغ ، چراغ دلم را روشن کرد.بونکری بود با بار سیمان شاهرود. وقتی توقف کرد انگار دنیا را به من داده بودند.ولی وقتی سوار شدم و روی صندلی نشستم شلوارم درست در همان محل تا شدن زانوان شکست . صدای این شکستن را حتی آقای راننده هم شنید .وقتی کل ماجرا را برایش تعریف کردم اول دلش برایم سوخت، ولی بعد تا خود آزادشهر مرا مورد ملامت شدید قرار داد که این چه کار ی بود انجام دادی و من هم با شلواری شکسته یا پاره ،نمی دانم کدام واژه را برایش به کار برم، هیچ جوابی برایش نداشتم.

71. جعفر جعفر

امتحانات نوبت اول تازه تمام شده بود.برای شروع کلاس ها در هوایی سرد و برفی آنچنان که باید و شاید انرژی ای نداشتم،هم ما و هم بچه ها دوست داشتیم چند روزی تعطیلات زمستانی داشته باشیم تا خستگی این چهار ماه را برطرف کنیم، ولی چه فایده که درست از فردای آخرین روز امتحانات باید کلاس ها را شروع می کردیم.به همراه مدیر و حسین و حمید در دفتر مدرسه کنار بخاری چکه ای نشسته بودیم ومثلاً داشتیم گرم می شدیم تا شاید یخ وجودمان آب شود.

صدای در آمد.لحظاتی بعد پسربچه ای حدوداً ده یازده ساله در را باز کرد و اجازه گرفت .حضور این پسربچه در مدرسه دخترانه برای چه بود؟در ابتدا زیاد به او توجه نکردیم .او هم رفت و خیلی مودبانه کنار میز آقای مدیر ایستاد.ساکت بود و وقتی آقای مدیر رو به او کرد تا خواسته اش را بگوید ،با لحنی کودکانه گفت اگر مزاحم هستم منتظر می مانم تا کارتان تمام شود .

آرام آرام همه ما حواسمان به سمت او رفت.خیلی شمرده و خوب حرف می زد .ابتدا از مدیر و معلمان با آن زبان شیرین کودکانه تشکر کرد ،آنقدر خوب تشکر کرد که همه ما به وجد آمدیم. می گفت من کلاس پنجم هستم و می دانم معلمانی که از شهر می آیند چقدر در اینجا سختی می کشند تا به ما درس بدهند، از خانه دور بودن خیلی سخت است.وقتی کنار پدر و مادرت نیستی ،خیلی سخت است.خانواده خیلی مهم است.

سپس در مورد درس خواهرش زینب که کلاس دوم راهنمایی بود با مدیر شروع به صحبت کرد.چون تنها پسر خانواده بود و پدرش هم فوت کرده بود، آمده بود به مدرسه خواهرش سر بزند و در مورد درس های خواهرش پرس و جو کند.ده دقیقه ای که داخل دفتر بود ما فقط چشم بودیم و گوش.شخصیت کاملاً شکل گرفته و منش بزرگ او همه ما را جذب خودش کرد.

خوشبختانه درس خواهرش خیلی خوب بود و جز رتبه های برتر کلاس بود، در ریاضی که مشکلی نداشت.من هم تا جایی که امکان داشت از خواهرش تعریف کردم،همان لبخند کودکانه اش خستگی این مدت را از من دور کرد و همان انرژی ای که لازم داشتم را به من داد تا نوبت جدید را شروع کنم.در جوابم گفت زحمات شماست که خواهرم درسش خوب است.حمید و حسین هم همچون من مورد لطف این مرد کوچک قرار گرفتند.

هنگام رفتن همه به پایش بلند شدیم و دست دادیم و  چند قدمی همراهی اش کردیم.مگر می شد در برابر او نشست و او را بدرقه نکرد.درست مانند یک مرد رو به ما کرد و گفت: خواهش می کنم بفرمایید،شما بزرگتر هستید و من باید احترام شما را رعایت کنم.باز هم ببخشید که وقتتان را گرفتم.شما ها علاوه بر اینکه بزرگتر از من هستید معلم هم هستید .خواهش می کنم بفرمایید بنشینید.

بعد از رفتنش همه در فکر فرو رفتیم ،هیچ کس چیزی نمی گفت و واقعاً مبهوت رفتار این بچه شده بودیم.خیلی خیلی بزرگ تر از سنش بود و حتی خیلی بهتر از ما مبادی آداب بود.واقعاً به پدر و مادر این بچه باید جایزه داد برای تربیت اینگونه.زنگ اول خوشبختانه کلاس دوم را داشتم.بعد از حضور و غیاب رو به زینب کردم و گفتم برادرت آمده بود خبر درس شما را بگیرد.بعد کلی از برادرش تعریف کردم.

آخرین فرزند و تنها پسر خانواده بود. مادرش در زمانی که او را باردار  بود همراه پدرش در یک تصادف رانندگی به کما رفته بود .پدر دارفانی را وداع گفته بود و مادر با سختی بسیار زنده ماند و تنها پسرش را با مشقت بسیار به دنیا آورده بود. به یاد پدرش نام او را جعفر گذاشتند.به همین خاطر به جعفر جعفر (جعفر پسر جعفر) معروف شد.

جعفر جعفر سه سال راهنمایی یکی از بهترین دانش آموزانم بود.درسش در حد متوسط بود و لی ذهنی زیبا داشت.سوالات عجیب و غریبش همیشه معروف بود.یک بار از حمید پرسیده بود :آیا آب رسانای برق است؟حمید جواب داده بود :بله. سپس گفته بود:بهتر نیست برای انتقال برق از دریا استفاده کنیم.یعنی یک سر سیم برق را این طرف دریا بگذاریم و از طرف دیگر با سیم ،برق بگیریم؟!!

در ریاضی ،محاسباتش زیاد خوب نبود ولی در هندسه رقیبی نداشت،آنقدر عالی می دید و تحلیل می کرد که من فقط متعجب نظاره گر بودم.واقعاٌ بچه هایی که هندسه شان خوب است ،جور دیگری هستند، اطرافشان را به دیدی متفاوت می نگرند.اولین باری که تصمیم گرفتم یک درس را به عنوان کنفرانس به دانش آموزان بسپارم،اولین داوطلب او بود و آنقدر زیبا و عالی مبحث زاویه را در هندسه اول راهنمایی تدریس کرد که به او قبطه خوردم.ای کاش امکاناتش بود که تدریسش را ثبت کنم.

بعد از سه سال راهنمایی خبر زیادی از او نداشتم.فقط یکی دوبار در همین اواخر به مدرسه آمده بود تا خبری از معلمهای دوران مدرسه اش بگیرد. جوان رعنایی شده بود و همچنان مانند همان کودکی اش مودب و با اخلاق.آخرین باری که آمده بود مدرسه می گفت من مدیون شما ها هستم. اصلاً همه مدیون معلم ها هستند که خیلی چیزها به ما یاد دادند.همین معرفت این یک دانش آموز برای من انرژی ای بود برای تمام سالهای تدریسم.

خواهرش زینب  تهران در دانشگاه قبول شد و برای ادامه تحصیل به انجا رفت.بسیار خوشحال بودیم که یکی از دانش آموزان دختر از این منطقه با تمام این محرومیت ها توانسته بود در دانشگاهی بسیار خود قبول شود.بعد از مدتی هم جعفر به تهران رفت و همانجا به سربازی رفت ودر شرکتی مشغول کار شد.خیلی دوست داشتم او هم  ادامه تحصیل بدهد ، واقعاً جامعه ما به چنین افرادی نیاز دارد.ولی ...

زندگی چه پایین و بالاهایی دارد.این زندگی هیچ چیزش بر استانداردی استوار نیست. به سختی باید به دست آوری و به راحتی از دست می دهی.جعفر جعفر در تهران ،دار فانی را وداع گفت ، شب را به امید صبح خوابید ولی هیچگاه صبح  را ندید.مرگ او از چندین سال پیش که در بطن مادرش بود به این زمان موکول شده بود.چقدر سخت به این دنیا آمد، چقدر سخت بدون پدر زیست و چقدر راحت رفت.

آمدن و رفتن دست ما نیست ولی بودن و از آن مهمتر چگونه بودن دست ماست.جعفر جعفر در اوج سختی آمد و در کوران سختی ها زیست .ولی در میان این همه چیزهایی که از اراده او خارج بود حداقل چگونه زیستن را خودش انتخاب کرد.مهربانی و معرفت و ادب کاملاً انتخابی است ،این مردان بزرگ هستند که در اوج ناملایمات اینگونه اخلاق را برای زیستن انتخاب می کنند.

هیچگاه نگاه زیبا و کلام پر از ادب و محبتش را از خاطر نخواهم برد.

خدایش بیامرزاد.

 

70. تلویزیون

حمید ماشین پدرش را آورد و چنان با شور و شوق تلویزیون بیست و شش اینچ پارس فینگرتاچ را پشت وانت مزدا سوار کردیم تا آن را به وامنان ببریم ،که انگار می خواهیم خود صدا وسیما را به روستا ببریم. تلویزیون آنقدر سنگین بود که حمید گفت نیازی به بستن ندارد،طوری رانندگی می کنم که  هیچ آسیبی به آن نرسد، تلویزیون را در گوشه ای گذاشتیم و از گرگان با سلام و صلوات به راه افتادیم.

حمید از علی آباد آمده بود ،بعد از بارگیری محموله ابتدا به گنبد رفتیم و ابراهیم را گرفتیم.و از آنجا به سمت آزادشهر و بعد هم به سمت وامنان به راه افتادیم. تا اول جاده خاکی مشکل خاصی نبود و تلویزیون از جایش میلیمتری هم تکان نخورده بود.انصافاً حمید خیلی خود می راند و حواسش به دست اندازها و پیچ و خم های جاده بود.

این تلویزیون شاید حدود ده دوازده سالی جعبه جادویی خانه ما بود.یادم می آید که این تلویزیون به همراه میز چوبی بزرگ و محکمش را پدر در قرعه کشی تعاونی اداره برنده شده بود.چقدر دیدن کارتون ها در این تلویزیون رنگی لذت بخش بود.همیشه با ذوق و شوق منتظر ساعت پنج بودم تا برنامه کودک شروع شود.لمسی بودنش هم که آخر تکنولوژی بود.من آن پیچ ها کوچک پلاستیکی پایین تلویزیون را که برای تنظیم کانال ها بود بسیار دوست داشتم.آچار کوچکی داشت و با آن کانال یابی می کردیم.

به یاد دارم که به توصیه همسایه یک عدد آبکش آلومینیومی را به آنتن تلویزیون بستیم که  شبکه ها را بهتر بگیرد.مدتی بعد آنتن های UHF آمد که بسیار بزرگ بودند ،با وصل آن انصافاً تصاویر بسیار واضح تر شده بود.البته مشکلی که ما داشتیم کلاغ هایی بودند که روی آنتن می نشستند و آن را کج می کردند. نمی دانم بلند بودن میله های آنتن باعث این اتفاق می شد یا اضافه وزن کلاغ های محله ما ؟

البته اواخر کمی اذیت می کرد.یا تصویرش از کناره ها قوس برمی داشت یا از بالا جمع می شد یا رنگ هایش به هم می ریخت. دیگر قدیمی شده بود،روزگاری سالاری برای خودش بود ،ولی حالا دیگر یال و کوپالی نداشت و تلویزیون های کنترل دار ،مد روز شده بود.تلویزیون جدید را پدرم باز هم از شرکت تعاونی اداره ولی این بار  قسطی خریده بود .اگر درست یادم باشد شش قسط بیست هزارتومانی.

ابتدای جاده خاکی که رسیدیم ،مانند همیشه تعدادی منتظر ماشین بودند که تا ما را دیدند هجوم آوردند .تا حمید توقف کرد که چیزی بگوید ،همه در کسری از ثانیه پشت ماشین سوار شدند ،حتی آن پیرمرد هفتاد هشتاد ساله هم با یک حرکت  تکاوری پرید پشت ماشین.حق هم داشتند چون این مسیر بسیار کم تردد بود و گیرآوردن ماشین خیلی سخت بود.حمید فقط رو به آنها کرد و گفت چون وانت اتاق ندارد، خواهش می کنم روی لبه ننشینید و در کف وانت قرار بگیرید.

در جاده خاکی ،حمید تا می توانست با سرعت رفت ،استدلالش هم این بود که گرد و خاک برای تلویزیون ضرر دارد و نباید زیاد گرد و خاک رویش بنشیند.مدارها و بردها و وسایل الکترونیکی درون تلویزیون بسیار حساس هستند .سرعت زیاد ماشین در جاده خاکی و تکانهای شدید آن مرا بسیار نگران کرد. به حمید گفتم که تازه تلویزیون را برده ایم تعمیرگاه و سرویس شده است. این تکانها تلویزیون را خراب نکند؟ رو به من کرد و گفت نگران نباش ،من حواسم به همه چیز هست.

وقتی به ابتدای کاشیدار رسیدیم ، از پشت به شیشه زدند و این یعنی که می خواهند پیاده شوند.حمید ماشین را متوقف کرد و شیشه را پایین داد و با لبخندی منتظر تشکر مسافران بود ،چون حمید نمی خواست از آنها کرایه بگیرد.ولی کلاً با صحنه ای متفاوت روبرو شد.آن دو سه نفر که فقط غرغر می کردند و بدون توجه به حمید راهشان را گرفتند و رفتند.آن پیرمرد هم که به سمت حمید آمد،هرآنچه بر زبانش می آمد می گفت و نفرین می کرد.به حمید گفت :مرد ناحسابی اصلاً فکر کردی که آدم هم پشت ماشین هست؟ قلبمان آمد توی دهنمان.یکی دو بار نزدیک بود به بیرون پرت شویم.کمی هم ملاحظه خوب است.رانندگی بلد نیستی پشت ماشین ننشین!

لبخند بر لبان حمید خشکید و با اعصابی به هم ریخته به راه افتاد.تا وامنان هیچ نگفت و ما هم در این سکوت غرق بودیم.هاشم در خانه بود ،به هر زحمتی بود تلویزیون سنگین را به طبقه دوم بردیم .هرچه گشتیم پریزی را که سیم تلویزیون به آن برسد نیافتیم.حمید که دبیر حرفه و فن بود از داخل وسایلش که در انباری بود سیم و پریز روکار آورد و شروع کرد به کشیدن یک پریز در نزدیکی محل قرار گرفتن تلویزیون.من هم مشغول نصب آنتن شدم .ابراهیم و هاشم هم مقدمات شام را آماده می کردند.

مشغول کار بودیم که ناگهان حمید فریادی کشید و برق کلاً رفت.آقای مهندس ،سیمی را که به برق وصل بود با انبردست قطع کرده بود و اتصالی رخ داده بود ،خوشبختانه حمید آسیبی ندیده بود و فقط فیوز خانه پریده بود.وقتی برق آمد و به انبردستی که دست حمید بود نگاه کردیم همه متعجب شدیم.دو دهانه انبردست به هم جوش خورده بود.خدا را شکر به خیر گذشت.

زمان افتتاح تلویزیون فرا رسید و بنده افتخار روشن کردن آن را پیدا کردم.برق وصل بود و آنتن هم کاملاً آماده بود.همه چیز برای دیدن برنامه های تلویزیونی در اینجا آن هم به صورت رنگی مهیا بود. در این چند سال فقط رادیو و نوار کاست همدم ما بود.وقتی تکمه را فشار دادم همه منتظر تصویر بودند آن هم رنگی و صاف چون آنتن را با هزار زحمت روی پشت بام نصب کرده بودم.هرچه صبر کردیم حتی تصویر برفکی هم نیامد،تکمه روشن و خاموش را چندین بار فشردم ولی هیچ خبری نبود، دریغ از یک نقطه روشن یا صدای خِر خِر، انگار تلویزیون مرده بود.

حمید برق را با فازمتر آزمایش کرد که درست بود.تصمیم گرفتم پشت تلویزیون را باز کنم شاید بتوانم علت را بیابم. در خانه گاهی پشت تلویزیون را باز می کردم ، یاد گرفته بودم که در زمانی که تصویر جمع می شود دو تا کلید چرخشی در مدارها هست که وقتی آنها را با پیچ گوشتی می چرخاندم ،تصویر تلویزیون باز می شد و انحنای تصویر کمتر می شد.وقتی پیچ ها پشت تلویزیون را باز کردم و قاب را برداشتم. یک سری برد و قطعات الکترونیکی ریخت زمین و تقریباً به جز لامپ تصویر و تفنگ الکترونیک آن،چیزی پشت تلویزیون نماند.

همه نگاه معنی داری به حمید کردیم. کمی مکث کرد و گفت جای دستت درد نکنه چرا اینجوری نگاه می کنید. مگه من چه خبطی کردم که هم به شما باید جواب پس بدهم هم به آن پیرمرد که هرچه بلد بود نثار من کرد، تازه نزدیک بود برق هم مرا بگیرد .آقا ما تلویزیون نخواهیم که را باید ببینیم؟خنده ابراهیم جو را شکست و همه شروع کردیم به خندیدن.در این بین هاشم گفت حیف که سریال از سرزمین شمالی را از دست دادیم.امشب ساعت نه پخش می شد.

حمید محکم زد پشت سر هاشم و گفت.از کی تا به حال سریال دنبال می کنی ؟ ما که کل هفته اینجا هستیم، چه طور یادت مانده که این سریال را امشب پخش می کند؟ ابراهیم با لبخند معنی داری گفت به خاطر خاله یوکیکو، هاشم هم با لبخندی گفت پس شما هم بله؟ خیلی جدی وارد بحث شدم و گفتم این سریال علاوه بر مناظر بسیار زیبا و داستان جذاب، موسیقی متن بسیار قشنگی هم دارد. حمید رو به من کرد گفت آره جان خودت تو فقط به فکر موسیقی آن هستی؟

در میان خنده های بچه ها سراغ کاست ها رفتم و آلبوم پرواز استاد فریبرز لاچینی را پیدا کردم و آن آهنگ را که از روی موسیقی این سریال ساخته شده بود را برای آنها پخش کردم.همین باعث شد که همه آرام شویم. ترومپت نوازی استاد بیگلری چنان زیبا و تاثیر گذار بود که تا حدی هم کار نکردن تلویزیون را که با این همه مشقت آورده بودیم را فراموش کردیم.

من و حمید تمام شب را با ناامیدی مشغول کار کردن روی تلویزیون بودیم، تا شاید بشود کانالی را در آن یافت و دید.تمامی بردها که حالتی کشویی داشتند را در سر جایشان قرار دادیم و با دقت هرچه جدا شده بود را در محلش قرار دادیم.فقط دو تا برد کوچک بود که نمی دانستم کجا باید بگذارم و همین کار را خراب کرد.حمید هم هرچه تلاش کرد به جایی نرسید و باز هم رادیو بود که همدم ما شد.

بعدها توانستیم بخشی از تلویزیون را تعمیر کنیم و از آن استفاده بهینه کنیم.حداقل توانستم برق لامپ تصویرش را برقرا ر کنم. هر کس در شب می خواست مطالعه کند و مزاحم دیگران هم نباشد. مقابل تلویزیون می رفت و آن را روشن می کرد و در نور سفید لامپ تصویر آن، مطالعه می کرد.این همان استفاده  بهینه از تلویزیون 26 اینچ رنگی فینگر تاچ پارس بود.

البته در سال های بعد استفاده دیگری هم توانستیم از آن کنیم. یکی از همکاران یک تلویزیون سیاه سفید چهارده اینچ آورد که تصویرش کاملاً مه گرفته بود و این تلویزیون پارس شد میز آن تلویزیون.برای نگاه کردن به این تلویزیون سیاه سفید هم می بایست در فاصله بیست سی سانتیمتری آن قرار می گرفتیم، چون اگر بیشتر فاصله می گرفتیم هیچ چیز دیده نمی شد.

هرکه برای اولین بار به خانه می آمد با بهت می پرسید شما چقدر وضعتان خوب است که دوتا تلویزیون روی هم دارید. حتماً با یکی شبکه یک را نگاه می کنید و با آن یکی شبکه سه. و ما هم تایید می کردیم و می گذاشتیم آنها در بهت خود بمانند.البته این بهت خیلی زود به تمسخر تبدیل می شد.

69. حرفه و فن

هفته آخر فروردین بود، طبق برنامه ریزی ام ،روز شنبه باید در کلاس سوم درس سنگین قضیه تالس را می گفتم.معمولاً درسهای هندسه که محاسبات دارند برای بچه ها کمی سخت است و فهماندن درست مطالب انرژی زیادی می خواهد.دانش آموز هم باید موضوع را درک کنند هم ضلع ها و نسبت هایشان را تشخیص دهند و هم محاسبات را درست انجام دهند.

زنگ سوم وارد کلاس سوم شدم ، کاملاً خودم را برای یک نود دقیقه جانانه آماده کرده بودم.البته در دو زنگ قبلی بخش عمده ای از انرژِی ام تحلیل رفته بود،ولی قضیه تالس سوم بسیار مهم بود.وقتی حضور و غیاب را انجام دادم متوجه شدم که چهار نفر غایب داریم.این چهار نفر از بچه ها زرنگ کلاس بودند و نبودن آنها کار را کمی دشوار می کرد. می دانستم در جلسه بعد مرا سوال پیچ خواهند کرد و از من می خواهند درس را دوباره توضیح دهم و این کار اصلاً برایم مقدور نبود.

ضمناً اگر درس هم نمی دادم و نمونه سوال کار می کردم بازهم از برنامه ای که تنظیم کرده بودم عقب می افتادم و این هم امکان نداشت. اعصابم به هم ریخت و روی صندلی نشستم.حدود یک دقیقه ،من و کلاس در سکوت غرق بودیم که یکی از بچه ها گفت آقا اجازه چرا درس نمی دهید. گفتم مگر نمی بینید چهار تا از بچه ها غایب هستند.باید فکری کنم تا هیچ کس ضرر نکند.

مبصر بلند شد و گفت آقا اجازه نگران نباشید. آنها غیبت نکرده اند، زنگ اول و دوم بودند ولی برای کار عملی حرفه و فن رفته اند خانه و برمی گردند.مانند کوه آتشفشان فوران کردم و گفتم هر درسی سر زنگ خودش، مگر شما زنگ قبل حرفه و فن نداشتید؟خوب همانجا کارهایتان را تحویل می دادید. مگرشما سر زنگ املا می روید تمرین ریاضی بنویسید؟

عصبانی به دفتر مدرسه رفتم و به مدیر گفتم چرا بچه ها را خانه می فرستید ؟من می خواهم درس بدهم این چهار نفر از بچه های زرنگ کلاسم هستند. فاطمه شاگرد اول است و . . . ،مدیر با لبخندی گفت : رفته اند کار عملی حرفه و فن بیاورند.لبخند آقای مدیر و همین کار عملی حرفه و فن عصبانیتم را بیشتر کرد.با تندی گفتم زنگ حرفه و فن مخصوص این کارهاست نه زنگ ریاضی.آقای مدیر واکنش خاصی نشان نداد و فقط لبخند می زد.

با اعصابی خرد به کلاس بازگشتم و با بی میلی درس دادم. زمانی که تدریسم تمام شده بود و بچه ها داشتند کاردرکلاس حل می کردند از پنجره کلاس دیدم ،همان چهار نفر سبد به دست با کلی وسایل آمدند و یک راست رفتند دفتر.هرچه به وسایلشان نگاه کردم چیزی که مربوط به حرفه و فن باشد نیافتم.وقتی به کلاس آمدند بندگان خدا نفس نفس می زدند و همین مرا بیشتر ناراحت کرد.

ساعت دوازده و ربع بود که زنگ خورد،معمولاً دوازده و نیم زمان تعطیلی مدرسه بود.همین هم برایم عجیب بود ،داشتم در همین اندک زمان باقی مانده برای این چهار نفر دوباره توضیح می دادم که یک ربع آن هم از دست رفت. نمی دانم این بندگان خدا چیزی از تالس فهمیدند یا نه ،نمی شد بچه ها را در کلاس نگاه داشت،زنگ آخر همیشه بچه ها منتظر رفتن به خانه هستند.

وارد دفتر مدرسه که شدم منظره ای عجیبی دیدم. میز مدیر شده بود میز اردور رستوران.سه جور غذا با مخلفات بسیار چنان مرتب روی میز چیده شده بود که دل آدمی را آب می انداخت.از همان رنگ و لعاب غذا ها و همچنین بوی خوشی که در فضای دفتر پیچیده بود می شد به کنه لذیذ بودن این غذا ها بدون لب زدن به آنها رسید.

همکاران آمدند و هر کسی به پشت یک قسمت از میز رفت و شروع کرد به کشیدن غذا.هر کار کردم نتوانستم بر حس کنجکاوی ام غلبه کنم. از آقای مدیر قضیه را پرسیدم.با لبخندی ،مفصل توضیح داد که دبیر حرفه و فن ،کل دانش آموزان مدرسه را گروه بندی کرده تا برای نمره عملی ثلث سوم ناهار به مدرسه بیاورند،آنهم با مخلفات کامل، این همان کار عملی حرفه و فن بو د که خیلی عصبانی ات کرده بود، حال دیدی که خودت هم در این کار عملی، سود خواهی برد.

علاوه بر عصبانیت ،خیلی ناراحت شدم. اوضاع زندگی مردمان این روستا آنطور که باید و شاید خوب نیست و به سختی با تلاشی جانکاه در زمین هایی بسیار کوچک و ناهموار رزق و روزی بدست می آورند. دامپروری آنها هم به یک گاو یا گوساله بسنده می شود. حتی شیر به مقدار کافی در یک خانه برای فروش تولید نمی شود و به صورت تعاونی چند خانوار با هم محصولات لبنی را تولید می کنند.

این کار اصلاً خوب نیست و اینطور غذا خواستن از آنها به نظرم ظلم است. از طرف دیگر در شان یک دبیر نیست که اینگونه از دانش آموزان به بهانه کار عملی و نمره ،غذا یا هر چیز دیگری بخواهد. واقعاً دلم برای آن دانش آموزان سوخت که هم درس امروزشان را نفهمیدند و  کلی هم برای این غذا ها به زحمت افتادند.

هر کار کردم که سکوت کنم نتوانستم ،هرچه در دل داشتم گفتم .خیلی آرام و با بیانی گفتم که به کسی بر نخورد ،دلایلم را هم شفاف گفتم.ولی در کمال تعجب مورد حمله آنها حتی آقای مدیر قرار گرفتم. چنان می گفتند وظیفه شان است که انگار خان روستا هستند و بچه ها رعیت.هرچه من می گفتم قانع نمی شدند.در آخر هم از دست من بسیار ناراحت شدند.من هم لب به چیزی نزدم و دفتر را به نشانه اعتراض ترک کردم.

 آقای مدیر و همکاران تا پایان سال تحویلم نمی گرفتند. حتی جواب سلامم را نمی دادند. متاسفانه همچنان آن برنامه غذایی به راه بود و هر روز وقتی بچه ها را سبد به دست می دیدم اعصابم به هم می ریخت، نه توان مقابله به آنها را داشتم و نه جایگاهی که بتوانم با توجه به آن تذکر بدهم. ضمناً در آن سال کمترین نمره ارزشیابی در دوران کاری ام را گرفتم.

آن سال به تلخی بر من گذشت و به هر صورت تمام شد .ولی در سال تحصیلی جدید دلاوری آمد و دبیر حرفه و فن مدرسه شد.همه چیز تغییر کرد، در اولین اقدام ،این رسم نادرست با مقاومتی جانانه به دست «حمید »،دبیر حرفه و فن  جدید مدرسه برداشته شد . این حرکت او برایم بسیار عالی بود و همین باعث شد که بیشتر به او نزدیک شوم.خیلی چیزها ی دیگر هم عوض شد و مهمترین چیزی را که حمید با آمدنش تغییر داد ،نوع نگاه به زندگی بود.

خوب فکر می کرد، خوب حرف می زد، خوب کار می کرد ، بسیار باهوش بود، به فکر همه بود، دلش برای خوبی می تپید.دلسوز بچه ها بود و... هنوز نیامده در دل همه جا گرفت، بچه ها واقعاً دوستش داشتند، آنها هم فهمیده بودند که این معلم جور دیگری است. می گفت آشپزی و بافندگی و این جور چیزها را این دختران در خانه از مادران خود یاد می گیرند، مدرسه جایی است که باید فکر کردن را یاد بگیرند، کتاب خواندن را یاد بگیرند، با علم روز دنیا آشنا شوند و سعی کنند از این خمودی بیرون آمده و فردی تاثیرگذار در جامعه باشند.

یکی از بزرگترین اتفاقات زندگی من که بسیار بر من و آینده ام تاثیر گذاشت هم خانه شدن با حمید بود، آنقدر مملو از معلومات بود که من فقط ساکت گوش می کردم.یعنی چیزی نداشتم که در همراهی با او بگویم. اوایل احساس حقارتی بس عظیم به من دست می داد.آنقدر از کتاب هایی می گفت که من تا آن روز حتی اسمشان را نشنیده بودم، که فکر می کردم بیسوادی هستم در ناکجا آباد.معلومات و از همه مهمتر افکار باز و روشنش بود که برای من شد الگویی برای یک زندگی تازه

ساکت بودم ولی با دقت گوش می کردم. او هم بی هیچ چشمداشتی هرآنچه داشت بیرون می تراوید. و افرادی چون من که نه دانش داریم و نه بینش را از اطلاعات و نگاه زیبای خود به زندگی سیراب می کرد. البته بزرگان دیگری هم در جمع ما بودند که از آنها نیز بسیار آموختم.کلاً بودن در جمع این دوستان ،دانشگاهی بود بسیار معتبر برای من که دانش ها و بینش هایی را که هیچ مدرک ظاهری ای نداشت ولی عمقی بس ژرف داشت را به من آموخت.

این دبیر حرفه و فن چنان انقلابی در آموزش و یادگیری در مدرسه به راه انداخت که حتی سرسخت ترین ها نیز کمی منعطف شدند. برای بچه ها کتاب می آورد.در درس خودش کیت الکترونیک می آورد،من که دبیر بودم دوست داشتم مداری را لحیم کاری کنم چه برسد به بچه ها،پلان می کشید،اصول علمی کشاورزی و دامپروی را یاد می داد .چند ساعتی هم برای کامل شدن ساعات تدریسش، انشا داشت ،برایشان در کلاس داستان ها و رمان های مشهور در ادبیات کلاسیک می خواند. آنها را چنان ترغیب به مطالعه می کرد که بیشتر می بایست دبیر ادبیات می شد تا حرفه و فن

البته خودش هم دستی در نوشتن داشت. داستانهایی کوتاه ولی با مفاهیمی بسیار بلند می نوشت.داستان سرباز و تفنگش، داستان هفت و هشت ، داستان دختری که رفته بود گِل سپید آورد، نقاشی های عجیبی هم می کشید.یک بار یک تابلو آورد پر از دایره های بزرگ و کوچک، بعضی سفید بعضی خاکستری ولی سیاه نداشت، دایره در هم تنیده بودند و او این دایره ها را مثلی برای انسان ها می دانست،و مانند همیشه من فقط مات و مبهوت همچون انسانهای گنگ فقط نظاره گر بودم و سعی می کردم بفهمم.

در آشپزی هم خبره بود. برنجی که دم می کرد حرف نداشت. وقتی در  آب برنج بعد از آبکش کردن، رب انار می زد و با چاشنی هایی بسیار لذیذ آن را مزه دار می کرد،آنقدر این آب برنج خوشمزه می شد که ما بیشتر منتظر این بودیم تا خود برنج.خورشت ها و ته چین هایش هم بسیار عالی بود.

واقعاً او را همچون برادری که ندارم می پندارم،خیلی جا ها در مشکلات بسیار عظیمی که برایم پیش می آمد ، دستم را می گرفت ،خواه مادی ، خواه معنوی و خواه معرفتی ، خواه فکری و همچنین در گرفتن تصمیم های مهم زندگی.هنوز هم بعد از سالها هرگاه مشکلی برایم پیش آید اولین پناهگاهم اوست.

البته با تمام این مواردی که گفتم، فقط یک مشکل کوچک داشت و همچنان هم دارد . زود خسته می شود، حتی در خوردن ،خیلی اوقات وسط غذا کنار سفره دراز می کشید و می گفت : سیر نشده ام ولی از خوردن خسته شده ام.و این را نه تنها من بلکه بقیه دوستان هم نمی فهمیدند.

خسته نباشی برادر

 

68. ولش کن

چند سالی است که منشی حوزه امتحان نهایی سال چهارم دبیرستان هستم ، بعد از آن قضیه پاکت سوالات دقتم در کار بسیار بیشتر شد و تقریباً تمام فوت و فن هایش را یاد گرفتم. معمولاً کارها را در روز قبل تا حدی آماده می کردم و در روز امتحان فقط صورتجلسات را می نوشتم، به همین خاطر در مراقبت به همکاران کمک می کردم.

این بار تعداد شرکت کنندگان پسر بیشتر بود و به همین خاطر کل سالن را به آنها اختصاص داده بودیم و دختران نیز در یک کلاس بودند. طبق اطلاعاتی که  از همکاران دبیرستان درباره دانش آموزان گرفته بودم.چیدمان را به صورت ستونی تنظیم کردم ، با این کار تا حدی دانش آموزانی را که گزارشی از آنها داشتم در مناطقی قرار گرفتند  که کمتر بتوانند کار خاصی انجام دهند.

با کلی تحقیق و بررسی و همچنین کشیدن پلان حوزه امتحانی و جایگذاری دانش آموزان به صورت کاملاً هدفمند، همه چیز برای شروع یک امتحان عالی مهیا بود.مینی بوس اداره آمد، همکاران مراقب و ناظر حوزه هم آمدند که باز هیچکدام را نمی شناختم.سلامی کردم و خوش آمد گفتم. فقط از آقای مدیر که رئیس حوزه بود خبری نشد.

یکی از همان آقایان به اتاق منشی وارد شد و بعد از سلام و احوال پرسی از من آلبوم شرکت کنندگان را خواست،تعجب کردم که این آقا چرا باید دنبال آلبوم باشد، معمولاً رئیس حوزه و منشی مسئول بررسی شرکت کنندگان هستند.زشت بود تا این خواسته ایشان را انجام ندهم، به همین خاطر آلبوم را با دست ادب خدمتشان تقدیم کردم، او هم آلبوم را گرفت و بیرون رفت.

چند دقیقه بعد با چهره ای تقریباً درهم وارد شد و گفت چرا ترتیب قرار گرفتن داوطلبان مرتب نیست.نگاهی به ایشان انداختم و گفتم نگران نباشید با رئیس حوزه هماهنگ شده است. رو به من کرد و گفت رئیس حوزه من هستم، آقای مدیر در آخرین لحظات به خاطر پاره ای از مشکلات انصراف داده است. نبود آقای مدیر و کار با گروهی که اصلاً آنها را نمی شناسم برایم سخت به نظر آمد.

سعی کردم مختصر و مفید موضوع چیدمان را به آقای رئیس حوزه جدید توضیح دهم .اوضاع دانش آموزان و شرایط آنها را گفتم و با توجه به تعداد محدود 60 نفره گفتم با این کار ضریب اطمینان آزمون بالا می رود. در مورد توالی شماره داوطلبی هم نگران نباشید به جای چیدمان سطری آنها را ستونی مرتب کرده ام .

با همان اخمی که در چهره داشت رو به من کرد و با حالتی عتاب آلود گفت . همه چیز را به صورتی که من می گویم انجام دهید. برچسب ها را بکنید و دوباره با این ترتیبی که می گویم  بچسبانید، با لبخندی گفتم که من برای این چیدمان کلی زحمت کشیده ام. ایرادی هم از نظر توالی شماره ها ندارد،با این کار مراقبت هم ساده تر می شود. رفت بیرون و با صدای بلند گفت آقای منشی شماره ها را درست کنید.

به شدت عصبانی شده بودم، کار نادرستی انجام نداده بودم که بخواهم تغییرش دهم ، حتی در کروکی هم همه چیز منظم و مرتب بود، ولی حیف که رئیس حوزه به شدت بر نظرش پافشاری داشت. در مدت ده دقیقه به شروع آزمون کل شماره ها و برچسب ها به ترتیبی که آقای رئیس حوزه خواسته بود چیده شد.به داخل اتاق برگشتم و شروع کردم به طراحی دوباره کروکی، چقدر سخت است بخاطر یک نظر بخواهی کلی کار را که برایش وقت گذاشته ای به هم بزنی.

روز اول امتحان در سکوت مطلق بین من و دیگر عوامل حوزه گذشت.در روز دوم مانند همیشه که کارهایم تمام می شد برای کمک به مراقبین وارد سالن شدم. آقای رئیس حوزه و ناظر در دفتر مدرسه در حال نوشیدن چای بودند.همانطور که داشتم از بین دانش آموزان می گذشتم ناگهان یک چیز کاهی رنگ زیر برگه پاسخ نامه یکی از دانش آموزان که در کنار دیوار نشسته بود توجهم را جلب کرد.چون همه برچسب ها و سوالات و پاسخنامه ها روی برگه 4A بود، این رنگ کاهی به شدت خودنمایی می کرد.

به سمتش رفتم و  به او گفتم که زیر پاسخنامه چیست ؟ خیلی عادی گفت چیزی نیست. دوباره گفتم آن چیزی که آنجا هست را به من تحویل دهید. با پر رویی رو به من کرد و گفت شما منشی هستی مراقب که نیستی.در کمتر از کسری از ثانیه به شدت عصبانی شدم ولی خودم را کنترل کردم ،و در یک حرکت سریع آن برگه را از زیر پاسخ نامه گرفتم. سه چهار برگ از دفتر کاهی بود که روی همه آنها کاملاً پر بود از نوشته ،وقتی دقت کردم مربوط بود به امتحان امروز، خیلی مودبانه به دانش آموز گفتم. بفرمایید بیرون.

شروع کرد به انکار ، از او فاصله گرفتم و با صدایی آرام دوباره گفتم بفرمایید بیرون، شروع کرد به داد و بیداد که من کاری نکرده ام و این آقا دارد مرا از جلسه امتحان بیرون می اندازد، همین باعث شد که مراقبین هم وارد عمل شوند و با زحمت او را از حوزه بیرون ببرند.در همین حین آقای رئیس حوزه و ناظر از دفتر بیرون آمدند و چند و چون ماجرا را جویا شدند. من هم خیلی ساده گفتم که یکی از داوطلبان تخلف انجام داده بود ،به کمک مراقبین او را از حوزه اخراج کردیم.

به اتاقم برگشتم و شروع کردم به تنظیم این تخلف در صورت جلسه به همراه مواردی که کشف شده بود.در پایان امتحان وقتی داشتم برای صورت جلسه امضا جمع می کردم ،آقا رئیس زیر لب غرغر می کرد ، امضا کرد ولی اکراهش کاملاً مشهود بود، من هم با تعجب فقط به چهره اش خیره شدم. همه چیز انجام شد و پاکت پاسخ نامه ها پلمپ و تحویل رئیس حوزه شد .

روز امتحان بعدی تعداد افرادی که با مینی بوس اداره آمده بودند خیلی زیاد بود، چهار پنج نفری غیر از مراقبین و رئیس و ناظر حوزه بودند و باز مانند همیشه آنها را نمی شناختم.همه آمدند و سلام و علیکی با من کردند و به دفتر مدرسه رفتند، چند دقیقه بعد هم آقای مدیر آمد و او هم به دفتر رفت.این رفت و آمدها به نظرم خیلی عجیب می آمد .در هر صورت امتحان شروع شد و من هم در اتاق منشی در حال آماده کردن صورت جلسه بودم.

در حال نوشتن بودم که یکی وارد اتاق شد.خیلی مودب و خوش برخورد بود و بعد از سلام و احوال پرسی گرمی که کرد نشست و شروع کرد با من صحبت کردن.ابتدا هیچ نمی فهمیدم در مورد چه حرف می زند، از رافت و مهربانی و گذشت و این موارد می گفت.من هم فقط هاج و واج نظاره گر بودم.بعد از مدتی خودم را جمع و جور کردم و فقط گفتم ببخشید شما؟سکوت معنی داری کرد و گفت مرا نمی شناسی ، گفتم خیر .کمی خودش را آرام کرد و با مکثی نسبتاً طولانی گفت من رئیس اداره آموزش و پرورش شهرستان هستم.

هنوز در بهت و تعجب بودم که رئیس آموزش و پرورش شهرستان چرا با من دارد از مهربانی و عطوفت حرف می زند.موضوع اصلی چیست؟ فکر کنم ایشان هم فهمید که مقدمه ای که گفته بود هیچ تاثیری نداشته ،مستقیم به اصل موضوع رفت و گفت بهتر است که دانش آموزی که دیروز تقلب کرده را ببخشیم.گذشت و مهربانی همیشه بهتر از تنبیه و برخورد سخت نتیجه می دهد.

تازه فهمیدم این رفت و آمد ها و بگیر و ببندها برای چیست؟ رو به آقای رئیس اداره کردم و گفتم مگر من باید ببخشم. تخلفی در حوزه امتحان نهایی شده و طبق قانون رفتار شده است. رای را شما اداری ها باید صادر کنید.چرا سراغ من آمده اید؟باز شروع کرد از روانشناسی و برخورد اصولی و این موارد صحبت کردن ، کلی که گفت رو به ایشان کردم و گفتم لطفاً بروید سر اصل مطلب، لبخندی زد و گفت ببخش.گفتم چه را ؟ گفت دانش آموز را ؟گفتم برای چه؟ گفت برای رحمت.گفتم من چرا ببخشم شما رای صادر نکنید.

فکر کنم کمی به ایشان برخورد و با ناراحتی از اتاق خارج شد.هنوز ایشان از در بیرون نرفته نفر بعدی آمد و درست نشست روبروی من و گفت شما منشی حوزه هستی و باید در محدوده اختیارات خودت کار انجام دهی. فقط باید در اتاق بمانی و صورت جلسات را آماده کنی.گفتم من هم همین کار را می کنم مگر تا به حال در این موارد مشکلی رخ داده؟ ،آیا صورت جلسات یا پاسخنامه ها موردی داشته است؟جواب داد خیر، گفتم مشکل امنیتی در حوزه بوده که من بی اطلاع هستم؟باز هم گفت خیر . فکر کنم کلافه شده بود و در نهایت با حالتی پرخاشگرانه گفت شما فقط در اتاقت بمان.

از این نفر دومی کمی عصبانی شدم حتی نمی دانستم چه کاره اداره بود که برای هیچ مرا مورد مواخذه قرار داده بود.کجای کار من ایراد داشت که او اینگونه بر من تاخت؟نفر سوم که وارد شد این بار من شروع کردم به صحبت کردن که یک نفر در حوزه تخلف انجام داده و من مورد مواخذه قرار گرفته ام.کجای دنیا اینگونه برخورد می کنند؟بروید یقه آن داوطلب را بگیرید و از او بپرسید که چرا تخلف کرده است.چرا مرا اینقدر سوال پیچ می کنید.انگار متخلف این حوزه من هستم.

سعی کرد تا مرا آرام کند. می گفت اینجا که دزد و پلیس بازی نیست. ما داریم کار فرهنگی می کنیم.کار فرهنگی را باید با ملایمت انجام داد.باید هوای این بچه ها که نسل آینده ما هستند را داشته باشیم.اینها نباید در حوزه امتحان استرس داشته باشند. این امتحان برای آینده آنها مهم است. حالا یک داوطلب اشتباهی را مرتکب شده است. او را که نباید اعدام کنیم. با ملایمت تذکر می دهیم .رفتار ما باید برای آنها الگو باشد.اینها امانت هایی هستند که باید در حفظشان کوشا باشیم.

واقعاً مانده بودم چه بگویم.احساس می کردم هوای اطرافم آنقدر سنگین شده است که قدرت تنفس ندارم. هر چه سعی می کردم نفسی بگیرم احساس می کردم شش هایم خالی از اکسیژن است.یارای حرف زدن نداشتم. فقط به چشمانش نگاه می کردم و این سالهای خدمتم را مرور می کردم که در واقع هرچه داشتم برای حفظ همین امانت ها گذاشته بودم. حال باید تخلف دیگری را من جوابگو باشم.فکر کنم سکوتم را به معنی رضایت گرفت و صورت جلسه ای جدید را مقابل گذاشت تا امضا کنم.همه امضا کرده بودند و فقط مقابل نام منشی حوزه خالی بود.

دست و پایم شروع به لرزیدن کرد،فقط نگاهش می کردم ، تمام توانم را جمع کردم و گفتم  چرا باید چیزی را که صحت ندارد را امضا کنم؟ ما معلمان تمام این سخت گیری ها را برای همان حفظ امانت می کنیم.دانش آموز باید تفاوت کار درست از نادرست را بداند و یاد بگیرد که کارها را در مسیر درستش انجام دهد.وگرنه از آن آینده  که شما می گویید،خبری نیست.با این کار شما ،همه داوطلبان این حوزه می فهمند که هرکاری می توانند بکنند.نمی دانم اصرار شما برای این دانش آموز از کجا نشات می گیرد؟مگر او کیست؟

امضا نکردم و آنها هم دیگر چیزی نگفتند و رفتند.احساس بدی داشتم.به یاد خاطرات یکی از خلبانان نیروی هوایی افتادم که می گفت بعد از یک عملیات سنگین در آسمان عراق و با تعقیب و گریز های بسیار و انجام درست عملیات در راه بازگشت و در آسمان ایران مورد اصابت پدافندهوایی قرار گرفتم و مجبور به ایجکت شدم.احساس می کردم مرا هم زده اند و بدون چتر نجات در حال سقوط آزادی سهمگین هستم.

در زمان رفتن ،وقتی در مدرسه را قفل کردم، آقای مدیر را دیدم که به سمت من می آمد. تنها کسی که در این روز سخت مرا پناه داد ایشان بود. مرا دلداری داد و گفت کار شما کاملاً درست است. ولی حیف که سیستم چیز دیگری می خواهد.این حرفش را نفهمیدم، آنقدر خسته بودم که نای راه رفتن نداشتم. آقای مدیر رو به من کرد و گفت : ولش کن خودت را زیاد اذیت نکن.

با این عبارت « ولش کن» خیلی مشکل دارم. به آقای مدیر گفتم وقتی به اطرافم و به جامعه نگاه می کنم این ولش کن ها چنان افسار گسیخته شده اند که دیگر هیچ چیز سرجایش نیست. دانش آموزان که واقعاً دلم برایشان می سوزد، دوازده سال مدرسه می آیند در نهایت بعد از این همه مدت هیچ در چنته ندارند،چون ما معلم ها گفته ایم ولش کن.

 حتی آنان که به قول معروف درس خوان هستند ،فقط غرق یک سری معلوماتی هستند که در زندگی روزمره هیچ سودی برایشان ندارد و ذهن و فکر گرانمایه شان که گوهری است بی بدیل را پر کرده اند از معلومات مجرد و نا زیبا، فقط برای امتحان و در نهایت کنکور، چون همه گفته اند ولش کن، لذت ادبیات را ول کن ،قواعد دستوری را بچسب که سوال از آن می آید، درک موضوع و فکر کردن و چشیدن طعم دلنشین حل مسئله را ول کن ، فرمول ها را فقط حفظ کن ، اخلاق را ول کن ،فقط بالای صفحه سوال بنویس دروغ چیست و در بخشی از کتاب زیر پاسخش خطی بکش و حفظ کن .

دانش آموز می گوید ول کن، اولیای دانش آموز می گوید ول کن، مدیر و معاون مدرسه می گویند ول کن، همکار و دوست می گوید ول کن، همه می گویند ول کن ، آقا جان این همه مشکالاتی که داریم از همین ساده گذشتن از کنار این مسائل است.باید کمی جدی بود و به این بچه ها کمک کرد.

آقای مدیر با لبخند ملیحی به پشت من زد و گفت  اعصابت را خرد نکن و این قدر خودت را اذیت نکن ، ولش کن ....

67. پلنگ مازندران

اهل بندپی شرقی بابل بود.اولین سالی بود که استخدام شده بود و مانند همه همکاران در سال اول خدمتش در اینجا، بُعد مسافت کاملاً حیرانش کرده بود.لهجه زیبای مازنی داشت و همانند همه مازندرانی ها بسیار مهربان و دوست داشتنی بود.لبخندخاصی هم همیشه بر لب داشت.از همان ابتدای سال در خانه ما سکنی گزید و شد همخانه ما.دبیر ادبیات و تخصصش جراحی اشعار مخصوصاً اشعار حافظ بود.

یک بار از خانه شان در روستا برایم تعریف کرد که فقط محو صحبتهایش بودم.روستا ی محل زندگی او  در منطقه ای کاملاً جنگلی و سرسبز قرار داشت که این سرسبزی  و طراوت مشخصه اصلی مازندران است.ولی نکته جالب این بود که خانه او و تنها عمویش در بالای تپه ای بود که چند کیلومتری با روستا فاصله داشت.تصور خانه ای در دل طبیعت ،بالای تپه و دور از دیگران که همیشه در  سکوت و آرامش غرق است مرا از خود بیخود کرد.

از گل اندام بسیار می گفت که من اصلاً نمی شناختم.حتی حمید و ابراهیم و حسین هم نام  این شخصیت را تا کنون نشنیده بودند. هرچه بود به حافظ ربط داشت و اشعارش.زیاد حرف نمی زد ولی هرگاه سخنی می گفت چنان پرمعنا بود که همه به فکر فرو می رفتیم.بیشتر اوقات در حال استراحت بود و فقط دم کردن چای بلد بود و بس.

در آن شب سرد زمستانی ،همکاران ابتدایی میهمان ما بودند و داشتیم سوروسات شام را آماده می کردیم، ماکارونی در این مواقع بهترین گزینه بود و من هم در حال آمده کردن مایه آن بودم. پیازها کاملاً طلایی شده بودند که سویا های خیس شده را افزودم و داشتم با دقت آنها را در حرارتی متعادل سرخ می کردم، حسین هم کنار من بزرگترین قابلمه خانه را پر آب کرده بود و برروی گاز پیک نیک دوم منتظر بود جوش بیاید.خوبی کار باز گاز پیک نیکی همین بود که لازم نبود به اتاق دیگر برویم و همینجا در جمع دوستان مشغول کار بودیم.

خنده ها بر آسمان بود و هرکسی در حد خودش بذله گویی می کرد.باب شوخی هم باز بود و البته کمی فتیله اش بالا بود. نمی دانم چه شد که  هاشم که اکثر اوقات در سکوت غرق بود، همچون آتشفشانی برآشفت و غرغر کنان از اتاق خارج شد.هنوز خنده ها ادامه داشت که ناگاه صدای مهیبی از بیرون آمد و به دنبالش صدای شکستن شیشه و اندکی بعد فریاد هاشم.همه سراسیمه به بیرون رفتیم و با صحنه ای بسیار دلخراش روبرو شدیم.

یخ زدگی مقابل در ورودی این بار هاشم را به کام خود کشیده بود و عاملی شده بود که هاشم سر بخورد و برای حفظ تعادلش مجبور شود به شیشه در با دست تکیه کند و شکستن شیشه و بریدن دستش وضع را بسیار وخیم کرده بود.همیشه مقابل در ورودی بادگیر بود و یخ می زد و همه برای گذر از آن مشکل داشتیم. و مواظب بودیم که سر نخوریم ولی اوضاع هاشم بسیار وخیم تر از سر خوردن بود.

شدت خونریزی آنقدر زیاد بود که خون تا سقف هم پاشیده بود و مانند فواره از دستش بیرون می جهید. پارچه و باند کارساز نبود.حسین ملحفه ای آورد و پاره کرد و محکم دور مچ دستش که بریده شده بود پیچید ولی چند دقیقه ای نگذشته بود که کل پارچه به رنگ قرمز درآمد.در همان هنگام وقتی به چهره هاشم نظر انداختم همچون گچ سفید بود و هیچ حرفی هم نمی زد.

ترس همه ما را فرا گرفته بود.نمی دانستیم چه کار باید کنیم ،به حسین گفتم تا پارچه ای دیگر آماده کند تا دوباره دست هاشم را ببندیم.وقتی پارچه را از روی دستش باز کردم عمق فاجعه را تازه فهمیدم.برش آنقدر عمیق بود که رباطهای دستش کاملاً هویدا بود.سریع از قسمتی بالاتر با بند کفش محکم بستم تا قدری از شدت خونریزی کم شود.این کار را در دوره های هلال احمر آموخته بودم.

پسر صاحبخانه که صدا را شنیده بود همان موقع با دیدن اوضاع سراغ حاج منصور رفته بود و ساعت ده شب بود که من و حسین و ابراهیم ،هاشم را سوار مینی بوس حاجی کردیم و به سمت کاشیدار که مرکز بهداشت داشت به راه افتادیم.واقعاً دست حاجی درد نکند که اگر نبود واقعاً نمی دانستیم چه اتفاقاتی برایمان پیش خواهد آمد.در راه هم به ما دلداری می داد  و می گفت. نگران نباشید. اگر کاشیدار هم کارش انجام نشد تا خود آزادشهر هم می برمش و همین برای ما بسیار دلگرم کننده بود.

وقتی به  خانه بهداشت کاشیدار رسیدیم هرچه صدا زدیم خبری از مسئول مرکز بهداشت نبود.هرچه هم گشتیم سنگی نیافتیم تا به پنجره بزنیم چون همه سنگ ها یخ زده بودند و محکم به زمین چسبیده بودند.

حاجی خودش به خانه کنار مرکز رفت و سراغ بهیار را گرفت، اگر پرس و جو های حاجی نبود ،نمی توانستیم بهیار مرکز بهداشت را در آن شب سرد و تاریک در خانه پدرخانمش پیدا کنیم.با همان مینی بوس به سراغش رفتیم و او را به مرکز بهداشت آوردیم.جعبه کمک های اولیه را آورد و ما هم دست هاشم را باز کردیم. تا اوضاع را دید رنگ از رخسارش پرید و گفت :کار من نیست.این زخم خیلی عمیق است و بخیه می خواهد.

 وقتی با دقت به دست هاشم نگاه کردم برشی عمیق به طول حدود هفت یا هشت سانتیمتری بود .همانجا هاشم را که خیلی ترسیده بود دلداری دادم که زیاد نگران نباش چون خدا را شکر حداقل بریدگی طوری است که به شاهرگ آسیب نرسیده .بهیار کمی بند را شل کرد و وقتی دید خون زیادی نیامد حرف مرا تایید کرد و با معذرت خواهی بسیار ما را به سمت بهداری فارسیان که مرکز دهستان بود راهنمایی کرد.

حدود چهل کیلومتری را باید در جاده پر پیچ و خم و سنگلاخ که یخ هم زده بود پشت سر می گذاشتیم. در میان راه هاشم آرام آرام به خواب رفت و من فقط تکانش می دادم که بیدار بماند. یک بار که خوابش برده بود ابراهیم سیلی محکمی زد که چرت همه ما پاره شد.ماشین حاجی هم که هیچ چیز نداشت و از سرما داشتیم یخ می زدیم.ولی باز هم همین حاج منصور بود که به دادمان رسید وگرنه در این موقع شب چگونه می توانستیم هاشم را به جایی ببریم.

حدود ساعت دوازده شب به فارسیان رسیدیم و مستقیم به مرکز بهداشت آنجا رفتیم. مرکز بهداشت فارسیان کنار جاده اصلی بود و خانه پزشک هم درست پشت آن بود. خدا خدا می کردیم که دکتر باشد چون دست هاشم را هیچ بهیاری نمی توانست بخیه بزند.حسین خیلی سریع سراغ دکتر رفت و خوشبختانه بعد از مدت کوتاهی همراه او آمد ، دیدن دکتر در آن وضعیت کمی حالمان را بهتر کرد.

آقای دکتر شروع کرد به معاینه دست هاشم. خیلی خونسرد گفت که مشکل حادی نیست. خوشبختانه تاندوم ها سالم هستند و شریان اصلی هم بریده نشده است.چندین بار از هاشم خواست تا انگشتان دستش را تکان دهد و همین جنبش انگشتان دست نشان از درستی حرف دکتر بود.سپس آقای دکتر رو به ما کرد و گفت باید بخیه بزنم ، ما هم با سر تایید کردیم ولی تعلل دکتر برایمان سوال برانگیز بود، بعد از چند دقیقه دوباره رو به ما کرد و گفت که مشکلی هست ،دوباره ترس به ما برگشت که چه مسئله ای هست که دکتر این قدر دارد این دست و آن دست می کند.آقای دکتر گفت متاسفانه داروی بیحسی نداریم و باید به همین صورت بخیه بزنم که کار سختی است. چاره نداشتیم و قبول کردیم.

هر سوزنی که فرو می رفت فریادی از هاشم برمی خواست .صحنه های دلخراشی مقابل چشمانمان در حال رقم خوردن بود. در حال بخیه زدن، من دست هاشم را محکم گرفته بودم و حسین هم سرش را طوری گرفته بود که نبیند و ابراهیم هم حرف می زد تا شاید حواس هاشم پرت شود.می گفت تو خیلی قوی هستی ،خدای ناکرده مازندرانی هستی و  مثل  پلنگ مازندران باید قوی باشی.

دوباره سوزنی در دستش فرورفت و فریاد هاشم به هوا خواست ، در همان حال بد و دردآلود رو به من کرد و با همان لهجه زیبای مازنی اش گفت:" وِلاکِن بِرار ، اتا پلنگ مازندرون هم اگه سوزن ته تنش دَ زنی ،بَپِره تِره گیرنه خارنه،فَهمِنی برار جان."(ولکن برادر،یک پلنگ مازندران را هم تو تنش سوزن بزنی می پره تورو میگیره می خوره،می فهمی برادر جان)

نمی دانم چه شد دکتر دست از کار کشید و فقط شروع کرد به خندیدن .ما که فقط مبهوت نظاره گر اوضاع بودیم. از آن لحظه به بعد آقای دکتر هم شروع کرد مازندرانی حرف زدن و همین باعث قوت قلب هاشم شد.همین همزبانی باعث شد که تحمل هاشم برای بقیه بخیه ها بیشتر شود و دیگر آنچنان داد و بیداد نکرد.آقا دکتر هم پلنگ مازندران از زبانش نمی افتاد.هر سوزنی که فرو می برد یک پلنگ می گفت و هاشم هم تکانی می خورد.

کار بخیه تمام شد و همان یک مقدار توانی که در هاشم مانده بود سر تزریق پنیسیلین یک میلیون دویست از دست رفت و سه نفری با زحمت بسیار او را به سمت مینی بوس حاج منصور بردیم.هنوز از در مرکز خارج نشده بودیم که آقای دکتر از همان اتاقش با صدای بلند و لهجه مازندرانی گفت .بیشتر مواظب پلنگ مازندران باشید . هاشم در آن حال نزار با صدای نحیفی گفت :« از پلنگ اتا بامشی هم نمانده » (از پلنگ یک گربه هم نمانده)

66. سوء سابقه

در مورد نازنین هر کاری از دستم برمی آمد انجام دادم تا بتواند روی پای خودش بایستد و ریاضی را خود حل کند و به این طریق بهتر یاد بگیرد ولی هر بار به دلیلی مرا در رسیدن به این هدف ناکام می گذاشت. استعدادش خوب بود ولی در جهتی دیگر، به جای اینکه بنشیند و فکر کند و ریاضی را حل کند ،فقط دنبال این بود که از جایی دیگر حل ها را بگیرد و بنویسید. چندین بار سر کلاس و در زمان حل کاردرکلاس ها به او تذکر داده بودم ولی متاسفانه اثری نداشت و او همچنان بر طریقش استوار بود.

سر جلسه امتحانات تمام حواسم به او بود ولی در همان لحظاتی که توجهم به جایی دیگر معطوف می شد، با مهارت خاصی  که داشت ،کار خودش را می کرد و من در زمان تصحیح برگه ها می فهمیدم که او تقلب کرده است و همانجا هم برایش تذکر می نوشتم و حتی نمره کسر می کردم ،ولی او انگار به این کار خو گرفته بود و نمی توانست این عادت خود را ترک گوید و در امتحان بعدی هم دوباره تکرار می کرد.

تبحرش در این کار برایم بسیار جالب بود، به همین خاطر در امتحان نوبت اول تصمیم گرفتم فقط حواسم به او باشد تا نگذارم به هدفش برسد.از همان ابتدا روبرویش ایستادم و تمامی حرکاتش را زیر نظر داشتم و او هم خیلی عادی مثلاً داشت حل می کرد. حدود دو سوم زمان امتحان گذشت و بچه ها شروع کردند به برخواستن و برگه ها را تحویل دادن.ولی من هنوز حواسم به نازنین بود.

بیشتر از نیمی از بچه ها رفته بودند که آقای مدیر به جلو در آمد و مرا صدا زد تا صورتجلسه امتحان را امضا کنم.به سمت در کلاس رفتم و برگه را گرفتم و همانجا مقابل آقای مدیر امضا کردم .وقتی برگشتم صحنه ای را دیدم که دیگر نمی شد از آن بی تفاوت گذشت. هنوز چرخشش به سمت جلو کامل نشده بود و برگه امتحان پشت سری همچنان در دستش بود.وقتی در آن وضعیت مرا دید که دارم نگاهش می کنم ،چندثانیه ای مکث کرد ولی بلافاصله خودش را جمع و جور کرد.

با عتاب صدایش کردم و هر دو برگه را گرفتم،نفر پشت سری که کاملاً قالب تهی کرده بود، زبانش بند آمده بود و هرچه تقلا می کرد نمی توانست چیزی بگوید.ولی نازنین هیچ واکنشی نشان نداد، حتی تغییر خاصی هم در چهره اش مشاهده نکردم.روی برگه با خودکار قرمز نوشتم تخلف و نمره صفر را جلوی چشمانش بالای برگه نوشتم.نفر دوم را هم فرستادم خدمت آقای مدیر.

از نگاهش ناباوری را می توانستم تشخیص دهم ولی من عزمم را جزم کرده بودم و همانجا هم مقابل چشمانش نمره صفر را در دفتر نمره ثبت کردم.تا بداند که جزای کار نادرست ،تنبیه است.وقتی دید وضعیت خیلی جدی است کمی مضطرب شد ، گفت آقا اجازه ما که کاری نکردیم.نگاه اخم آلودی کردم و گفتم این بار که دیدی دیدم، همینکه برایش مستدل شد که همه چیز را دیده ام ،بدون هیچ عکس العمل خاصی از کلاس بیرون رفت.

قضیه را به مدیر گفتم و او را از تصمیمی که گرفته بودم مطلع ساختم.پیش خود فکر کردم که همین موضوع  بهترین فرصت است تا به او کمک کنم این عادت زشتش را ترک کند.شاید تا کنون کسی او را از نادرست بودن این کارش مطلع نکرده است .ولی این هم محال است،مگر می شود معلمی باشد و در این گونه موارد عکس العملی نشان ندهد.البته مدیر مِن مِن کرد ولی مستقیم بدون روی دربایستی به او گفتم که نازنین نوبت اول تجدید است .

صبح روز بعد وقتی وارد حیاط مدرسه شدم، پیرمردی با کلاهی سبز در مقابل در ورودی در حال قدم زدن بود، تا مرا دید به سمت من آمد، مانند همیشه تا خواستم سلام بگویم، سریع تر از من سلام گفت و باز هم بازنده این دوئل شدم و با لبخندی سلامش را علیک گفتم.البته وقتی به چهره اش نگاه کردم مانند خیلی از پیرمردهای این روستا لبخند بر لب نداشت.

نگاهی از بالا به پایین به من انداخت و بعد از چند ثانیه مکث گفت: حتماً تو معلم ریاضی هستی .با این قیافه که تو داری بیشتر شبیه معلم دینی هستی!مانده بودم چه بگویم، فقط توانستم با سر تایید کنم.هنوز در شوک برخورد این پیرمرد بودم که ناگهان دستم را گرفت و مرا به سمت دیگر حیاط برد. در این قسمت دیوار کوتاهی بود که به راحتی می شد از بالای آن دره زیبای پشت مدرسه را که مشجر و با صفا بود را دید.واقعاً گیج و منگ بودم و هیچ از رفتار این پیرمرد نمی فهمیدم.متاسفانه خبری هم از آقای مدیر نبود.

در آن طرف دره، گله ای گوسفند در حال چرا بودند.پیرمرد دستش را به سمت آنها گرفت و به من گفت: گله را می بینی،گفتم بله پدرجان ،گفت ماشاالله گوسفندانش هم سرحال هستند،می دانی برای پروار شدن یک گوسفند چقدر چوپان باید زحمت بکشد.واقعاً درمانده فقط به این پیرمرد نگاه می کردم.دوباره رو به من کرد و گفت :پدر جان، وقتی پای گوسفندی می شکند چه کار می کنند؟ من مات و مبهوت مانده بودم که این چه سوالی است و من چرا باید به این سوال پاسخ دهم.این همه صغری و کبری برای چیست؟اصل موضوع را چرا نمی گوید؟

با نگاه خاصی گفتم خوب نمی دانم شاید باید پایش را بست یا آن را به یک دامپزشک نشان داد. در جواب گفت خدا خیرت دهد پس باید کمکش کرد، تا خوب شود و دردش کمتر شود،به خاطر یک شکستگی جزئی که نباید آن را کُشت.هنوز نمی دانستم که ماجرا چیست؟به همین خاطر گفتم پدرجان اینها چیست که از من می پرسی؟لطفاً بروید سراغ اصل مطلب، من چند دقیقه دیگر کلاس دارم و باید بروم درس بدهم.

کمی مکث کرد و گفت من پدربزرگ نازنین هستم .شما نباید با نوه من آن طور رفتار می کردید.شما به جای بستن پای شکسته گوسفند داری او را به کشتن می دهی.از دیروز است که در خانه گریه می کند و می گوید من دیگر به مدرسه نمی روم. حالا این بچه یک خطایی کرده است ، باید ببخشی و دل بچه ها را به دست آوری.باید به بچه محبت کنی تا به حرفت گوش دهند.

تازه فهمیدم این همه مقدمه برای چه بود، همان دیروز هم حدس می زدم که این برخورد من با نازنین تبعاتی خواهد داشت. رو به این پیرمرد عزیز کردم و گفتم که من هم می دانم که باید به بچه ها محبت کنم ولی محبت ،نادیده گرفتن خطاهایشان نیست. دلیل برخورد من هم همین دلسوزی است که تا یاد بگیرد که تقلب کار بدی است.باید سعی کند درس را یاد بگیرد و خودش حل کند. تقلب مثل دزدی است.باید بداند که هر خطایی مجازاتی دارد.

هر چه می گفتم باز همان مثال گوسفند را می زد .فکر کنم پنج یا شش بار قضیه شکستن و بستن پای گوسفند را از ابتدا تا انتها برایم گفت.من از هر دری وارد می شدم او از در گوسفندش وارد می شد. واقعاً توجیه این پیرمرد عزیز برایم غیرممکن شده بود.البته با توضیحات من کمی هم عصبانی شده بود ، فکر کنم از این که حرفش را قبول نکرده بودم از من ناراحت شده بود.

سعی کردم کمی آرامش کنم و او را قانع کنم که ناگهان برافروخت و  بر سرم فریاد زد : شما که اینجا و در این روستا حدود پنج شش سال سوء سابقه دارید چرا این کار را کردید.این همه سوء سابقه در این روستا دارید باز بچه های ما را اذیت می کنید. بس است دیگر دست بردارید.

فریادش اصلاً به سن و سالش نمی خورد ، همه دانش آموزان داخل حیاط ساکت شدند و فقط ما را نظاره می کردند. دست پاچه شده بودم و نمی دانستم چه کنم. باز هم با صدای بلند گفت این همه سوء سابقه داری و هنوز معلمی بلد نیستی.اگر من به جای تو سوء سابقه داشتم می دانستم که با بچه ها چگونه کنار بیایم.

نه توانش را داشتم و نه جراتش را که این اشتباه را به او یادآور شوم که سابقه است نه سوء سابقه،آنقدر عصبانی بود که حتی دیگر به من نگاه هم نمی کرد،با صدای بلند غرغر کنان رفت و قبل از خروج از مدرسه در کنار در ایستاد و از همانجا باز هم با صدای بلند گفت: اصلاً معلمی بلد نیستی. حیف این بچه ها

من ماندم با این همه سوء سابقه و بلد نبودن معلمی و  خیل عظیم دانش آموزانی که بهت زده مرا تماشا می کردند.

 

65. صاعقه

اولین امتحان خرداد ماه ،ریاضی بود و در سالن صدای کسی در نمی آمد. چنان مراقبتی می کردم که بچه ها حتی جرات بلند کردن سرشان را هم نداشتند.ساعت یازده سومی ها آمدند و با نظم خاصی نشستند.وقتی داشتم برگه ها را توزیع می کردم ناگهان هوا تاریک شد ،وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم هجوم تمام عیار ابرهای سیاه را دیدم که با سرعتی وصف ناشدنی قصد اینجا را کرده بودند.

چند لحظه بعد بوی خاک را استشمام کردم و این یعنی شروع یک باران بهاری.خدا را شکر امسال هوا عالی بود و باران خوبی باریده بود،که همین موجب خوشحالی اهالی روستا شده بود.وامنان درست در پشت رشته کوهی قرار داشت که مرز البرز خشک و مرطوب بود،به همین خاطر کمتر پیش می آمد که ابرها توان عبور از این سد محکم را داشته باشند.البته در اندک مواردی هم از غرب می آمدند که البته زیاد پربار نبودند.

در این چند سالی که در وامنان بودم مسیر گذر برخی ابرها را که می توانستند به این طرف بیایند را فهمیده بودم، آنها از کنار کوه بوقتو و از دره شانه وین مسیر خود را برای ورود به اینجا پیدا می کردند.آنجا تنها  مکانی بود که کمی ارتفاع کوه ها کم می شد و شکافی در بین آنها ایجاد می شد.بسیاری وقت ها شاهد تلاش بی وقفه ابرها بودم که می خواستند از دره عبور کنند. ولی گاهی هم پیش می آمد که موفق نمی شدند و غمگین مسیر بازگشت را در پیش می گرفتند.

ولی این بار کمی متفاوت بود، فکر کنم برای رسیدن به این طرف کوه بسیار تمرین کرده بودند و ورزیده شده بودند، احتمالاً یک گردان تکاور ابری پیش قراول آنها بود،نقشه خوبی هم برای عبور داشتند. چنان با مهارت از روی کوه های سترگ می غلطیدند و به این سو می آمدند که واقعاً تبحرشان را به رخ می کشیدند.وقتی معبر باز شد خیل نیروهای اصلی بود که از پشت سرازیر شدند و همه جا را فراگرفتند، این بار واقعاً عملیات کاملاً پیروزمندانه بود.

باران نم نم از این خیل عظیم و ورزیده انتظار نمی رفت، فکر کنم تازه داشتند منطقه را شناسایی می کردند، هوا کمی سرد شده بود ولی مطبوع و دوست داشتنی بود، خیلی آرام بر غلظت ابرها و تراکمشان افزوده می شد و همین خبر از بارانی جانانه می داد.وقتی همه ابرها در موقعیت های از پیش تعیین شده شان مستقر شدند فرمانده دستور آتش داد و بارانی سیل آسا شروع به باریدن گرفت.

حدود ساعت دوازده بود که نفر اول بلند شد و برگه اش را به من داد و به سمت در خروجی سالن رفت، ولی بعد از چند لحظه برگشت.از نگاهش متوجه شدم که خواسته ای دارد.اجازه گرفت تا در سالن بماند.وقتی علت را جویا شدم بیرون را نشانم داد. آنقدر باران شدید می بارید که امکان تردد وجود نداشت .اگر از در خارج می شد همان لحظه اول کاملاً خیس می شد.دیدم حق با اوست و او را به یکی از کلاس ها که خالی بود هدایت کردم.

بیرون صحنه جنگی بود تمام عیار ، رگبار باران مجال هیچ حرکتی را به هیچ جنبنده ای نمی داد، کاملاً همه را زمین گیر کرده بود ، دیدبان شان آنقدر دقیق  گرا  می داد که هیچ چیز از اصابت قطرات باران در امان نبود .ولی همه از این زمین گیری خوشحال بودند، لبخند را می شد در بعضی چهره بچه ها هم دید، واقعاً این باران زمین های تشنه این منطقه را سیراب می کرد.

زمان امتحان که نود دقیقه بود به پایان رسید ولی هیچ کس به غیر از همان یک نفر برنخواسته بود.وقتی همه برگه ها را جمع کردم هنوز بچه ها نشسته بودند و از پنجره باران را که بسیار شدید می بارید، نگاه می کردند.ما هم در کنار پنجره شاهد این سخاوت بیکران آسمان بودیم.در هر صورت حدود ساعت یک بود که کمی باران کمتر شد و بچه ها رفتند و ما هم درو پیکر مدرسه را قفل کردیم و به خانه رفتیم.

این لشکر قصد کوتاه آمدن نداشت، ما انتظار آتش بس داشتیم ولی تازه غروب توپخانه شروع به کار کرد و صداهای غرش تندر بود که از هر سو شنیده می شد.نورهایی در دوردست دیده می شد که گاهی چنان قوی بود که ما را مبهوت خود می کرد، واقعاً عجب انرژی داشت و زمانی که صدایش به ما می رسید، شیشه های پنجره را می لرزاند.

کمی بعد از اذان باران بند آمد، به بیرون خانه آمدیم و از استنشاق هوای پاک لذت بردیم، سرمایی مطبوع کمی ما را لرزاند ولی اصلاً دوست نداشتیم به درون خانه برگردیم.طراوت و شادابی از همه جا احساس می شد، درست است که شب بود و تاریکی نمی گذاشت زیبایی ها را ببینیم ولی به راحتی می توانستیم طراوت و شادابی درختان درون دره مقابل را حس کنیم.

بعد از مدت کوتاهی برق ها رفت ، تنها وسیله روشنایی ما فانوسی بود که حمید آورده بود، روشنش کردیم و در آن نور اندک به فکر تهیه شام بودیم که باز سروصداهای آسمان شروع شد و باران دوباره شروع به باریدن گرفت، تازه فهمیدیم که این چند ساعت برای پر کردن خشاب سلاح هایشان آتش بس داده بودند. حمید در همان تاریکی چند تا تخم مرغ را نیمرو کرد تا به عنوان شام بخوریم.

غرش های آسمان هر لحظه بیشتر و پر قدرت تر می شد،فکر کنم نیروهای پشتیبانی با تسلیحات قوی تری آمده بودند.حمید که در حال آماده کردن نیمرو بود گفت: با قوی تر شدن صداها و کمتر شدن زمان دیدن نور صاعقه و شنیدن غرش آن یعنی صاعقه ها به سمت ما در حال نزدیک شدن هستند.شانس بیاوریم و صاعقه به ما نخورد.

کمی ترس بر من مستولی شد، پیش خودم فکر می کردم در این صحنه نبرد مگر ما کجای کاریم که باید مورد اصابت صاعقه قرار بگیریم، کنار پنجره رفتم و از دور نور صاعقه ای دیدم و بعد از چند ثانیه هم صدایش را شنیدم، رو به آنها کردم و گفتم آقا جان ما خودی هستیم، ما از آمدن شما بسیار هم خوشحال هستیم .آقا ما طرف شما هستیم.اصلاً ما آرزوی دیدن شما را داشتیم.

حمید به پشتم زد و گفت: ترسیده ای و هزیان می گویی؟ این چرند و پرند ها چیست که می بافی؟ بیا که شام آماده شد.

سفره پهن شد و هر سه دور آن نشستیم و در آن تاریکی به زحمت اولین لقمه را برداشتم. هنوز در دهان نگذاشته بودم که همه جا سفید شد و صدای مهیبی همه جا را لرزاند.هر سه شوکه شده بودیم و فقط به همدیگر نگاه می کردیم،گوشهایم سوت می کشید، خودم را در فضا معلق حس می کردم.کمی که گذشت سیدوحید گفت نگران نباشید ما سالمیم و خانه هم چیزی نشده است.

بهت همچنان بر ما حاکم بود که حسین گفت فکر کنم صاعقه بود.گفتم صدای انفجار داشت، صاعقه غرش دارد نه این طور که انگار خمپاره 120 یا توپ فرانسوی منفجر شده است. من در درس آمادگی دفاعی وقتی اردو رفته بودیم یک خمپاره انداختم صدایش شبیه این بود ولی خیلی کمتر از این بود .شاید چیزی در خانه همسایه ترکیده .حسین در جواب گفت من مطمئن هستم این صاعقه بود و بس.

زیاد حال و حوصله بحث نداشتیم و با ترس سعی کردیم زیر لحاف خوابمان ببرد.ولی سر و صدای بیرون و ترس از اینکه این بار صاعقه به ما نزند خواب از چشمانمان ربوده بود.نمی دانم ساعت چند بود که دیگر پلکهای چشمم سنگین شد و به خواب رفتم.

صبح هوا خیلی عالی شده بود. تمام ابرها رفته بودند و آسمان صاف صاف بود.آنقدر تمیز بود که از تنفس در آن سیر نمی شدیم.شفافیت فضا چنان بود که دورترین مناطق را می شد دید و این افق گسترده حالی بسیار عالی به من داد.واقعاً همه چیز در حد اعلایش زیبا و شاداب و با طراوت بود،جنگ دیروز و دیشب پایانی برخلاف همه جنگ ها داشت، اینجا همه زنده شده بودند، همه تکاپو داشتند و همه چیز در حد کمال بود.

در عوالم خود بودم که حمید آن طرف دره که فاصله زیادی هم با ما نداشت، درختی را نشان داد که هیچ از آن نمانده بود ، سوخته و شرحه شرحه به زمین افتاده بود. حمید گفت صدای دیشب همین درخت بود که صاعقه به آن خورده بود، شانس آوردیم به ما نخورد ،چون کنار خانه درختی بلندتر از آن بود.واقعاً دیدن این منظره برایم هم جالب و هم هراس انگیز بود.اگر محاسبات دیده بان شان کمی تغییر می کرد شاید ما الآن این چنین شرحه شرحه شده بودیم.

 

64. یونس

آرام و منضبط بود ولی درسش زیاد خوب نبود و همیشه نمراتش لب مرز بود.در کلاس همیشه در گوشه ای،معمولاً کنار پنجره ساکت می نشست،اکثر اوقات هم نگاهش به بیرون کلاس بود و در طول کلاس چندین بار باید به او تذکر می دادم که حواسش به کلاس باشد.به یاد ندارم که صحبتی کرده باشد و حتی زمانی هم که برای حل سوالی پای تخته می آمد بسیار مختصر حرف می زد.با بچه ها هم نبود و به طور کلی شخصیت پیچیده ای داشت.

زنگ اول قرار بود از کلاس امتحان بگیرم.برگه ها را توزیع کردم و زمان را هم روی تخته سیاه نوشتم. همه بچه ها مشغول حل کردن بودند ،هنوز نیمی از وقت آزمون نگذشته بود که دیدم یونس مقابلم ایستاده است.اخمی کردم و گفتم که به پرسش های شما جواب نمی دهم، همه چیز در سوالات امتحان واضح است. شما راهنمایی می خواهید که در این کلاس از این خبرها نیست.

رفت نشست و چند دقیقه بعد دستش را بالا آورد، توجهی نکردم. آرام و قرار نداشت، کنارش رفتم و پرسیدم چه شده است؟با صدای نحیفی که داشت گفت آقا اجازه تمام کرده ام ، اجازه بدهید برگه را بدهم و بروم.برگه اش را نگاه کردم، یکی در میان آن هم ناقص نوشته بود.با این وضعیت حتی نمره اش به ده هم نمی رسید.اشاره کردم بنشین و بقیه را کامل کن.ولی او اصلاً در کلاس نبود و فقط خیره مرا نگاه می کرد.

بعد از مدتی احساس کردم ماندن در کلاس اصلاً برایش ممکن نیست،با سر اشاره کردم که برگه ات را بده و برو، آمد و برگه را روی میز من گذاشت و با سرعت نور از کلاس خارج شد.واقعاً احساس کردم که ریاضی را دوست ندارد و شاید هم از من متنفر است.ولی هرچه فکر می کردم به یاد نمی آوردم که تا به حال چیزی به او گفته باشم. کلاً در کلاس حواسم هست تا برخورد نامناسبی با بچه ها نداشته باشم. جدی هستم و در کارم دقیق ،ولی بداخلاق نیستم ، درست است که حتی لبخندی هم برلب در کلاس ندارم ولی واقعاً بچه ها را دوست دارم و حواسم به آنها هست.

امتحان که تمام شد ،خبر رسید که مادر یکی از همکاران ابتدایی که اهل همین روستا بود به رحمت خدا رفته است. درست بود که زیاد با این همکار ارتباطی نداشتیم و فقط در حد سلام و علیک بودیم ولی اخلاق حکم می کرد حتماً جهت عرض تسلیت خدمتشان برسیم.به همین خاطر به همراه مدیر و حسین بعد از تعطیل شدن مدرسه به سمت خانه ایشان به راه افتادیم.

برخلاف انتظار ما مراسم در مسجد بود و وقتی به مسجد رسیدم ظهر شده بود و موقع نماز ، حسین کمی مردد بود و گفت برویم و بعد از نماز برای فاتحه خوانی بیاییم ولی من اصرار کردم که بمانیم و در نماز جماعت شرکت کنیم.به یاد همان روز اول و ختمی که آمده بودم افتادم و کلی خاطرات زیبا از ذهنم گذشت.همینجا بود که برای اولین بار با اوضاعی بسیار بحرانی،آقای مدیر را  ملاقات کرده بودم.

در کنار چند تا پیرمرد دوست داشتنی به نماز ایستادم،مکبر پسر کوچکی بود که پشت به ما داشت اذان می گفت.صدایش بسیار عالی بود و توجه من را به خودش جلب کرد. واقعاً کارش را خوب بلد بود ، فراز و فرودها را بسیار زیبا اجرا می کرد.وقتی امام جماعت بلند شد تا نماز را شروع کند، آن پسر مکبر به سمت ما برگشت تا تکبیر را بگوید و با تعجب بسیار دیدم که یونس است.اولین بار بود که صدایش را اینگونه می شنیدم،و چه صدای دلنشینی داشت.او هم از دیدن من جا خورد و کمی هم ترسید به طوری که صدایش شروع کرد به لرزیدن.

بعد از پایان نماز وقتی این دو تا پیرمرد با من دست دادند ،زبری و زمختی دستانشان مرا به فکر فرو برد که سالهاست این بزرگواران با سختی تمام کار می کنند تا امرار معاش حلالی داشته باشند. چهره شکسته شان آینه تمام نمای سالهای زندگیشان بود ولی در اوج این سختی ،لبخندی بسیار زیبا بر لب داشتند و در همان لحظات کوتاهی که دستم در دستانشان بود ،انبوهی انرژی مثبت از آنها گرفتم.اصلاً انگار کوه مهربانی بودند که صفا و صمیمیت از آنها فوران می کرد.کوهی سخت با دلی مهربان.هیچ سخنی نگفتند ولی در همین چند ثانیه درسهای بسیاری بود که از آنها آموختم.

کمی که گذشت دیدم یونس بعد از پایان نماز سریع مهر ها را جمع کرد و به گوشه ای رفت و نمازش را سریع خواند و خیلی زود برگشت و در پهن کردن سفره ناهار کمک کرد.اصلاً قصد ماندن برای ناهار نداشتیم و به آقای مدیر گفتم مزاحمت ایجاد می کنیم، برویم و یک تسلیت بگوییم ، آقای مدیر اخمی کرد و گفت اینجا هرکسی از سر سفره بلند بشود بی احترامی به صاحب مجلس است.و همین باعث شد که ما هم میهمان این مجلس ختم باشیم.

یونس را زیر نظر داشتم، آرام و قرار نداشت، فقط داشت کمک می کرد ،هیچ بچه ای را نمی دیدم که مانند او کمک کند، تعدادی از بچه های مدرسه گوشه ای جمع بودند و به شدت مشغول صرف غذا بودند ولی یونس در تکاپو بود برای اینکه به این خیل میهمانان خدمت کند.و در آخر هم نفهمیدم که خودش هم ناهار خورد یا نه؟

از آقای مدیر پرسیدم که این مرحوم چه نسبتی با یونس دارد، لبخندی زد و گفت اصلاً نسبتی ندارد، یونس مکبر مسجد است و همیشه در انجام کارها کمک می کند، تمام نماز های ظهر را او مکبری می کند. به همین خاطر است که هر وقت از مدرسه تعطیل می شود دوان دوان خودش را به مسجد می رساند.این گفته های آقای مدیر مرا به فکر فرو برد.چقدر انسانها در مکان های متفاوت رفتارهای مختلف از خود نشان می دهند.

یونسی که در مدرسه صدایش درنمی آید،با کسی بازی نمی کند و حتی خوب هم پیگیر درسهایش نیست، در مسجد هر کاری می کند و آنها را هم به نحو احسن انجام می دهد.چقدر اینجا این بچه انرژی دارد، چقدر انگیزه اش برای انجام کارها بالا است و چقدر در مدرسه درست خلاف این اتفاقات رخ می دهد. باید جستجو کنم و علت این تناقض را بیابم.

راهی به ذهنم رسید تا بتوانم از اینهمه انگیزه یونس در مسجد برای پیشبرد امور درسی اش در مدرسه هم استفاده کنم.صبر کردم تا مراسم تمام شود .قرار بود بعد از مراسم همه بر سرمزار این مرحوم به کاشیدار بروند که البته ما به خاطر کلاس های بعدازظهر نمی توانستیم آنها را همراهی کنیم.بعد از دعا و صلوات ناگهان همه به سمت در خروجی مسجد هجوم آوردند و ناگهان یونس از دیدم خارج شد.

خوشبختانه او را یافتم ،در کنار در ورودی که صاحبان عزا ایستاده بودند در حال مرتب کردن کفش ها بود. اینجا هم داشت کار انجام می داد و تا آخرین لحظه در خدمت مسجد و نمازگزاران بود.بعد از عرض تسلیت به همکارمان و خانواده اش که کنار در ورودی ایستاده بودند، یونس را صدا کردم.بنده خدا خشکش زد با توجه به این که رفتارم با دانش آموزان خیلی جدی و تا حدی هم سخت گیرانه است باور نمی کرد صدایش کرده باشم.

بار دوم که کمی بلند تر صدایش کردم ،با تردید بسیار جلو آمد، دستم را به سویش دراز کردم ،در چشمانش بهت عجیبی بود.دست لرزانش بالا آمد .دستش را محکم گرفتم و در میان آن همه افرادی که آنجا بودند تعریف و تحسینش کردم.گفتم این آقا یونس واقعاً در مسجد کارهای بزرگی می کند،همیشه در خدمت نمازگزاران است و هیچ چشمداشتی هم ندارد،در مدرسه هم پسر بسیار خوبی است و من به عنوان دبیر از ایشان راضی هستم.همکار صاحب عذا هم حرف هایم را تایید کرد و چند نفری هم که آنجا بودند از او تعریف و تمجید کردند.

در همین حین روحانی روستا آمد و او هم دستی بر سر یونس کشید و از او تشکر کرد و گفت :اگر یونس نباشد خیلی از کارهای مسجد می ماند، واقعاً دستش درد نکند که کمک دست ما است.من هم ادامه دادم که به خاطر این همه تلاش و کارهای خوبت خدا اجرت می دهد ، در ضمناً من هم دونمره جایزه برای نوبت اول  برای شما در نظر می گیرم.

کمی عقب تر رفت و به دیوار تکیه داد.بالا و پایین رفتن سریع قفسه سینه اش نشان می داد که اصلاً در شرایط عادی نیست. بهت را می شد به راحتی در چشمانش دید.فقط ما را نگاه می کرد و اصلاً یارای گفتن کلامی را نداشت.مدت کوتاهی نگذشت که دوید و به آشپزخانه مسجد رفت.اصلاً یادش رفت که با ما خداحافظی کند.ولی برقی در نگاهش بود که مرا تا حدی امیدوار کرد.

به لطف همان دو نمره که قولش را داده بودم نوبت اول با نمره ای هرچند پایین قبول شد. از آن روز به بعد دیگر از پنجره بیرون را نگاه نمی کرد، هنوز در سوکتش غرق بود ولی حداقل در کلاس حضور داشت.نگاه هایش و توجهش به درس بسیار امید بخش بود،فکر کنم دیگر زیاد از من و ریاضی بدش نمی آمد.

63. فصل آخر

بعد از یک ترم درس خواندن با اعمال شاقه در دانشگاه آزاد علی آباد حالا موسم امتحانات فرا رسیده بود.واقعاً این نیمسال اول  برایم خیلی سخت گذشت.چهارشنبه حتماً باید به خانه می رسیدم ، چون پنج شنبه از هشت صبح تا شش غروب کلاس داشتم.یک بار همین چند هفته پیش به خاطر برف جاده بسته شد و پنجشنبه مجبور شدم یک راست از وامنان به دانشگاه بروم، علاوه بر دیر رسیدن ،خستگی واقعاً مجالی برای گوش دادن به درس برایم نمی گذاشت.

اولین امتحان دوشنبه ساعت ده صبح بود ،درس فلسفه آموزش و پرورش .البته در این ترم ریاضیات عمومی ، جبر 1 وهندسه 1 نیز داشتم، واقعیت امر به این درس زیاد توجهی نکردم و گذاشته بود که در همان شب امتحان آن را بخوانم.استادش هم فقط در کلاس حرف می زد و انواع مکاتب را توضیح می داد .از همان ابتدا برایم سوال بود که دانستن اینهمه مطالب و اسم های مختلف چه کمکی به تدریس من در کلاس می کند.آنقدر درس های سخت داشتم که وقت به فلسفه نمی رسید.

از جمعه شروع کردم به خواندن این درس و هرچه جلو تر می رفتم کار برایم بسیار سخت تر می شد، من اصلاً ذهن خوبی برای حفظیات ندارم ، حاضرم برای حل یک مسئله ساعت ها فکر کنم ولی برای حفظ یک بیت شعر جانم درمی آید. این درس هم پر بود از اسم های فراوان و ایسم های مختلف و هر کدام هم کلی توضیح و تعریف داشت. واقعاً از عهده من خارج بود.

توانستم دست و پا شکسته از شش فصل کتاب پنج فصل را بخوانم، در واقع چیز خاصی از این مطالب که خوانده بودم به یاد نمی آوردم و همین بسیار نگرانم کرده بود، به همین خاطر فصل آخر را گذاشتم برای شب دوشنبه که در خانه در محیطی آرام آن را مطالعه کنم ، همیشه فصل آخر کتاب ها بسیار مهم است و مطمعناً از آن سوالات بیشتر خواهد آمد.ضمناً فاصله مطالعه تا زمان امتحان هم کم است و امیدوارم این ذهن ضعیفم حداقل در این مدت اندک همراهی کند.

با مدیر هماهنگ کردم و دوشنبه را مرخصی گرفتم ،یکشنبه بعد از تعطیل شدن مدرسه در هوایی سرد به سمت کاشیدار به راه افتادم.می بایست حتماً به خانه می رفتم چون اگر کار به فردا صبح می کشید به هیچ عنوان ساعت 10 به دانشگاه نمی رسیدم.همین موضوع بسیار مضطربم کرده بود و راه رفتنم به هروله مبدل شده بود.بعضی جاها هم تقریباً می دویدم که نکند ماشینی از سه راه بگذرد و من به آن نرسم.

مجبور بودم از جاده بروم چون برف های آب شده مسیر میان بر را کاملاً گل آلود کرده بود و راه رفتن در آن بسیار سخت و دشوار بود.حداقل جاده شوسه بود و کمتر گِلی می شدم.ساعت یک و نیم بود که به کنار کلبه کل ممد رسیدم. نمی توانستم یک جا بایستم و فقط در حال قدم زدن بودم.هوای سرد به همراه اضطراب شدیدی که داشتم نمی گذاشت یک جا آرام بگیرم.

ساعت با سرعت عجیبی به پیش می رفت و هیچ خبری از ماشین نبود.اضطرابم به حداکثر رسیده بود،اگر امروز نمی رفتم اولین امتحانم  را از دست می دادم. چه اشتباهی کردم باید امروز را هم مرخصی می گرفتم و صبح با خیالی آسوده با مینی بوس های روستا به شهر می رفتم.ساعت سه و نیم شده بود و من هنوز در کنار جاده منتظر ماشین بودم.چشمم به جاده و به سمت نراب خشک شده بود که ناگاه صدای نیسانی که به زحمت بسیار داشت از داخل کاشیدار بالا می آمد توجهم را جلب کرد.

آقای راننده تا مرا دید ،توقف کرد .اصلاً فرصت نداد دستی بلند کنم. با لخندی گفت حتماً شهر می خواهی بروی و من هم با اشتیاق بسیار تایید کردم.جلوی ماشین که دو نفر نشسته بودند و امکانش نبود من سوار شوم، به همین خاطر مرا به سمت پشت وانت هدایت کرد. وقتی آنجا را دیدم غمی جانکاه بر دلم افتاد.پشت نیسان پر بود از گونی های سیب زمینی.هرجور فکر می کردم که چه طور روی این گونی ها جایی برای خودم پیدا کنم که بشود در آنجا نشست، چیزی به عقلم نمی رسید.

من فقط مات و مبهوت ،گونی های سیب زمینی را نگاه می کردم.ولی آقای راننده شروع کرد به برداشتن گونی ها از مقابل در عقب وانت و پرت کردن آنها به قسمت تاج وانت.نمی دانم شاید پانزده یا بیست گونی را جابه جا کرد و حفره ای در انتهای ماشین ایجاد شد. با همان لبخند گفت.اینجا بنشین هم باد نمی خوری هم جایت محکم است.

به سختی به بالای وانت رفتم و خودم را در این محفظه ایجاد شده جای دادم. دوطرف دیواره های وانت بود و دو طرف دیگر هم گونی های روی هم چیده شده ،تنگ بود و تا حدی خطرناک ولی چاره ای نداشتم باید این سختی را تحمل می کردم وگرنه درس فلسفه را می افتادم.ماشین به راه افتاد و بعد از چند دقیقه احساس کردم زیاد هم بد نیست. آقای راننده راست می گفت اصلاً باد نمی وزید و تا حدی هم گرم بود، فکر کنم سیب زمینی ها دلشان برای من سوخته بود و کمی گرما تولید کرده بودند.

از ماشین خیالم راحت شد.ولی فصل آخر هنوز آزارم می داد.تصمیم گرفتم از زمان حداکثر استفاده راببرم.شرایط نامساعد بود ولی می شد حداقل چند صفحه خواند،کتاب را درآوردم و در آن شرایط  شروع کردم به خواند فصل آخر. همه چیز خوب بود .حداقل می توانستم در این مدت یک ساعت و نیمه تا شهر حداقل یک بار روزنامه وار این فصل را بخوانم.

شروع کردم به خواندن صفحه اول ، هنوز چند سطری نخوانده بودم که به این فکر فرو رفتم که واقعاً به من می گویند دانشجوی نمونه، کیست ببیند من در چه شرایط و حالتی در حال مطالعه و افزایش دانش هستم.آنهایی که با کلی امکانات زندگی می کنند و درس نمی خوانند باید از من یاد بگیرند که حتی در سخت ترین شرایط هم درس خواندن را کنار نگذاشته ام.

غرور خاصی به من دست داد .با همین حس شروع کردم به خواندن ادامه صفحه، حتی فکر می کردم که مطالب خیلی بهتر در ذهنم نقش می بندد.صفحه را ورق زدم تا مطالعه عمیقم را در صفحه دوم ادامه دهم که ناگاه خود را به همراه تعداد زیادی از گونی های سیب زمینی معلق در هوا یافتم. آنقدر بالا رفته بودم که جاده را می دیدم.مانده بودم که چه اتفاقی افتاده که با شدت زیاد به کف ماشین کوبیده شدم و دو سه تا از گونی ها هم روی پایم افتاد.

دست انداز نبود ،فکر کنم چاهی بود عمیق در دل جاده ، هم پشتم و هم پاهایم به شدت درد می کرد، با زحمت بسیار گونی های سیب زمینی را جابه جا کردم و دوباره تقریباً به همان حالت قبل در موقعیتم مستقر شدم.کمی که آرام شدم به یاد کتاب افتادم.هرچه گشتم نبود، شاید نیمی از گونی ها را جا به جا کردم ولی هیچ اثری از کتاب نبود، تا خود آزادشهر در آن وضع نابسامان داشتم دنبال کتاب می گشتم ولی در نهایت هم چیزی پیدا نکردم.حتماً در آن لحظه که در هوا معلق بودم از دستم رها شده و به بیرون ماشین افتاده است.

وانت مقابل اداره برق آزادشهر توقف کرد و با ظاهری نابسامان و احوالی پریشان از ماشین پیاده شدم. آقای راننده تا مرا با آن وضع اسفناک دید، نگاهی ترحم آمیز به من انداخت و فقط گفت برو مسجد جامع و لباست را تمیز کن.آنقدر دلش برایم سوخته بود که حتی کرایه هم نگرفت.در وضوخانه مسجد جامعه وقتی خودم را در آینه دیدم علت نگاه های عجیب رهگذران را فهمیدم.

تمام برنامه ریزی ام برای فصل آخر به هم خورد و حتی حالا دیگر کتابی نداشتم تا بقیه فصل ها را هم تا حدی مرور کنم.پیش خودم فکر می کردم که واقعاً حیف است دانشجوی نمونه ای که پشت وانت درس می خواند،آن درس را بیافتد.صبح اصلاً پاهایم کشش رفتن به سرجلسه امتحان را نداشت.در مسیر گرگان تا علی آباد فقط به فکر این بودم که در برگه در مورد چیزی که نمی دانم چه بنویسم.ای کاش در طول سال بیشتر به این درس توجه می کردم.

چهار سوال آخر کاملاً برایم ناآشنا بود .پیش خودم گفتم همان فصل آخر کار دستم داد.سوالات قبلی را هم که نیم بند جواب داده بودم.واقعاً اولین امتحان را در اولین ترم با نمره ای عجیب و غریب افتادن، محشر است.دلم از این می سوخت که درس های سخت را تا حد زیادی آماده بودم ولی این یکی مرا زمین زد.

 

62. سرسره

بارش شدید برف دیروز  و صاف بودن هوای دیشب موجب شده بود که همه چیز یخ بزند، حتی بیست لیتری های آبی که در آشپزخانه بود منجمد شده بود،به همین خاطر آبی نبود صورتم را بشویم و هنوز احساس خواب آلودگی داشتم.امروز می بایست به نراب می رفتم.هفته ای دور روز باید مسافت وامنان تا نراب را پیاده می رفتم و برمی گشتم.همیشه پیاده روی در کوه و دشت را دوست داشتم ، ولی امروز هوا خیلی سرد بود و با این شرایط اصلاً حس پیاده رفتن نداشتم.

برای رفتن به نراب دو راه در پیش داشتم. اگر از جاده می رفتم درست یک ساعت و نیم طول می کشید. ولی راه میان بر را همیشه چهل و پنج دقیقه ای می رفتم. ساعت شش و نیم بود و چاره ای جز انتخاب مسیر میان بر نداشتم. خر و پف دوستان که در خواب ناز بودند به آسمان بود که من در دل تاریکی شال و کلاه کردم و به سمت نراب به راه افتادم.

مسیر میان بر تشکیل شده بود از دو دره که دره اول کنار وامنان بود و عبور از آن چندان مشکل نبود. در انتهای دره هم نهر کوچکی بود که از چشمه ی روستا شروع می شد و به راحتی می شد از روی آن پرید و گذشت.بعد از گذر از شیبی ملایم مسیر مستقیم می شد تا دره دوم که درست زیر نراب بود.البته ورود به دره زیاد مشکل نبود ولی عبور از رودخانه و همچنین شیب مقابل همیشه برایم چالش برانگیز بود.

از دره اول به سلامت گذشتم . در مسیر مستقیم و مسطح تا دره دوم و در هوای گرگ و میش که هنوز خورشید از پشت کوه های ستبر بیرون نیامده بود باد سردی شروع به  وزیدن گرفت، که سرمای آن را  تا مغز استخوانم حس می کردم.به دره دوم رسیدم و با سلام و صلوات پایین رفتم. زمین چنان یخ زده بود که اگر کمی بی دقتی می کردم تا خود رودخانه می غلطیدم.

به رودخانه رسیدم،بر روی این رودخانه نام «معما» را گذاشته بودم چون هر وقت به آن می رسیدم مسیر را در بسترش تغییر داده بود و باید کلی فکر می کردم تا محل عبور جدیدی پیدا کنم.آن قدر شیطان و پر تب و تاب بود که به یاد ندارم دوبار از یک جا گذشته باشد. از قبل خدا خدا می کردم تا معما راحت حل شود و مجبور نباشم در این سرما کفش ها را در بیاورم و به آب بزنم.

خدا را شکر فکر کنم رودخانه مراعات حال مرا کرده بود و از باریک ترین محل عبور کرده بود ، معما این بار خیلی سریع حل شد و با پرش از روی سنگ ها از رودخانه گذشتم و رسیدم به مقابل شیب دره ،به این مسیر «مرگ یک بار شیون یک بار» می گفتم. مستقیم و بدون هیچ زیگ زاگی به بالا می رفت. و یک باره کار را تمام می کرد ،مسیری سخت ولی کوتاه بود،به همین خاطر این نام را برایش انتخاب کرده بودم. همیشه در میانه شیب و کنار تک درخت، کمی می ایستادم تا نفسم برگردد.

یخ زدن زمین کار را برای بالا رفتن بسیار سخت کرده بود.در حالت عادی چهارچنگولی بالا می رفتم ولی حالا چهارتا کم بود و باید چند تای دیگر هم قرض می گرفتم.هر گونه اشتباه در محل قرار گرفتن پاها باعث سقوطی سهمگین می شد.سقوطی که با سر خوردن سرعتش بسیار بیشتر می شد.هرچه بالا تر می رفتم ترسم بیشتر می شد و همین باعث می شد که تمرکزم کمتر شود.

نمی دانم چرا این بار این مسیر نسبتاً کوتاه برایم طولانی شده بود ،هرچه بالاتر می رفتم ، فاصله ام از ته دره بیشتر می شد ولی فاصله تا بالای دره تغییری نمی کرد.به نزدیکی های تک رسیده بودم که ناگاه پایم سر خورد ، نمی دانم درخت دست مرا گرفت یا من دست درخت را گرفتم، ولی هرچه بود با کمک این دوست قدیمی از مهلکه نجات پیدا کردم.

دیگر چیزی به بالای دره نمانده بود. در همین موقع خورشید هم اولین شعاع های نورش را از پشت کوه مقابل متصاعد کرد. دیدن همین نورها و زیبایی ای که خلق کرده بود انرژی دوباره به من داد تا این چند قدم آخر را با قدرت بیشتری بردارم.

انتهای مسیر «مرگ یک بار شیون یک بار» ،درست ابتدای ضلع غربی روستای نراب می شد.خدا را شاکر بودم که این مسیر سخت و دشوار را داشتم به سلامت به پایان می رساندم.در همین حین بود که صدای پارس سگ ها بلند شد.نزدیک بودند، چون هنوز به بالای یال اصلی نرسیده بودم نمی توانستم چیزی ببینم ولی از صدایشان فهمیدم که به سمت من می آیند.

چند قدمی  به پایان راه نرسیده بود که ناگاه دو تا سگ بزرگ ،که داشتند همدیگر را دنبال می کردند را دیدم.از بخت بدم درست سمت من می آمدند، انگار گرای دقیق مرا گرفته بودند.و از همه بدتر هم اصلاً حواسشان به مقابل نبود و فقط همدیگر را نگاه می کردند.ضمناً من هم هنوز کاملاً به بالا نرسیده بودم و در شعاع مستقیم دیدشان نبودم.

همانجا ایستادم ، فکر کنم فقط سرم از بالای تپه قابل رویت بود، نمی دانم چرا نمی توانستم حرکت کنم.فکر کنم ناخودآگاهم محاسبه کرده بود حتماً یکی از این سگ ها به من برخورد می کند یا به سمت من حمله می کند و من تا ته دره سقوط خواهم کرد. به همین خاطر اصلاً بخش ارادی مغز را تعطیل کرده بود.درست در چند متری من سگ جلویی که بسیار هم تنومند بود تازه متوجه من شد.

فکر کنم او هم یکه خورد که یک عدد آدمیزاد این موقع صبح اینجا چه می کند؟ تا تصمیم گرفت مسیر ش را عوض کند به خاطر سرعت زیاد و هم چنین یخزدگی زمین و لغزنده بود آن ،کنترلش را از دست داد و  سر خورد و مانند گلوله از چند سانتیمتری من گذشت و با سرعتی باور نکردنی به اعماق دره سقوط کرد.دلم برایش سوخت ولی یکی هم باید دلش برای من می سوخت، چون تا برگشتم که به راهم ادامه دهم دومی غضب کرده مقابلم در حال غرّش و نشان دادن دندانهایش بود.

هرچه گفتم که به خدا من بی تقصیر م و دوستت خودش حواسش پرت شد و سر خورد ،ولی چنان نگاهی می کرد که انگار مسبب همه بدبختی های خودش و دوستش من هستم .گفتم بابا جان من معلمم و آمده ام در این جا درس بدهم، به خدا با شما کاری ندارم ،التماس می کنم شما هم با من کاری نداشته باشید.از چشمانش فهمیدم که اصلاً حرف هایم را قبول ندارد و مرا مسبب حادثه دوستش می داند.

از ما اصرار بود و از ایشان انکار.هیچ راهی به ذهنم خطور نمی کرد ، آخر سر گفتم اگر من هم سر بخورم و تا ته دره سقوط کنم راضی می شوی؟فقط غرش می کرد و عصبانیت از همه جایش می بارید.مستأصل مانده بودم .نه راه پیش داشتم و نه راه پس. پشت سر که اصلاً امکان بازگشت نبود ، کوچک ترین حرکت باعث می شد تا  من هم به کنار دوست این سگ بروم.

چند دقیقه ای به همین منوال گذشت ، نمی گذاشت تکان بخورم، کاملاً اسیر شده بودم و آرام آرام ترسم داشت به عصبانیت تبدیل می شد، پیش خود حساب کردم به سمتش حمله می کنم آخر یک چیزی می شود، بهتر از سر خوردن و سقوط در دره است.داشتم خودم را برای این حرکت انتحاری آماده می کردم که صدای پارس اولی از ته دره آمد و این یعنی هنوز زنده است.و همین باعث شد که حکم آزادی ام را صادر کند.

 خوشحال بودم که با این همه اتفاقات سر نخوردم و به ته دره سقوط نکردم.و همچنین مورد حمله سگ قرار نگرفتم.وقتی وارد روستا شدم آفتاب بالا آمده بود و همان نورهای ضعیفش مرا گرم می کرد.واقعاً این اتفاقات باعث شده بود که قوایم بسیار تحلیل رود.

روستای نراب درست بالای یک تپه بلند و روی یال اصلی بود، مدرسه هم اواسط روستا درست روی یال بود به طوری که یک طرف حیاط ،جاده ای بود که به سمت طلوع بین و نردین می رفت و طرف دیگر هم دره ای بود که بخشی از روستا در آنجا ساخته شده بود.حیاط مدرسه اصلاً دیوار نداشت و ساختمان مدرسه درست وسط یک زمین خاکی بود.

وقتی وارد حیاط مدرسه شدم، همه بچه ها سر صف بودند.آرام آرام راه می رفتم تا این دمی آخری را هم به سلامت بگذرم.پیش خودم فکر می کردم که آن مهلکه با آن عظمت را به سلامت رد کرده ام، دیگر اینجا که خبری نیست.به همین خاطر سرم را بلند کردم تا بچه ها را ببینم.آنها هم تا مرا دیدند همه با هم با صدایی بلند سلام کردند . تا آمدم لبخند را بر چهره ام نقش ببندم و خودم را برای جواب سلام گفتن آماده کنم، نفهمیدم چه شد که یک دفعه خودم را معلق در میان زمین وآسمان یافتم .

نه فرصتی برای واکنش بود و نه مهلتی برای فکر و چاره، با شدت با پشت به زمین خوردم.نفسم بالا نمی آمد و دچار خفگی موضعی شده بودم.برای تنفس دست و پا می زدم و هرچه تلاش می کردم نمی توانستم دمی بگیرم.نمی دانم در این اوضاع چه شد که چشمم به آقای مدیر که روی سکو بود افتاد که غرق در خنده بود.من در حال موت بودم او در حال طرب.

بچه ها دورم جمع شدند، عده ای همچنان می خندیدند ولی دو سه تا از کلاس سومی ها آمدند و مرا بلند کردند، آقای مدیر که تازه به عمق فاجعه پی برده بود آمد و از پشت مرا گرفت و شروع کرد به فشار آوردن بر قفسه سینه ام ، خوشبختانه نفسم برگشت و با حالی زار و نزار به دفتر رفتم.

پیش خودم فکر می کردم  ای کاش با آن سگ اولی تا دره سر می خوردم و اینجا جلوی اینهمه دانش آموز دختر و پسر به این وضع اسفناک ضایع نمی شدم. سر خوردم به کنار ،دست و پا زدنم بسیار ناجور بود، حالا بچه ها در مورد من چه فکری می کنند؟ معلم دست و پا چلفتی.آنها از آنهمه تهور و شجاعتم در چند دقیقه قبل که خبر نداشتند.

 

61. قورمه سبزی

خانه کنار حمام قدیمی جای دنج و ساکتی بود، یکی دو سالی است که در این خانه با حمید و سیدوحید زندگی می کنم. دیگر آقا نعمت و خانواده بسیار پر محبتشان در کنارم نیستند. واقعاً نبودشان را احساس می کنم.اوایل سخت بود ولی با گذر زمان به این شرایط هم عادت کردم.سید وحید و حمید از بهترین دوستانم هستند و بودن در کنارشان برای من موهبتی بزرگ بود.

سیدوحید شخصیتی بسیار دوست داشتنی داشت.مانند من سنگین وزن بود و به قول خودش از آن تپل های بامزه بود و واقعاً هم راست می گفت.هیچگاه خنده از روی چهره اش نمی رفت و همیشه پر بود از انرژی های مثبت.گاهی در اوج سختی ها و مشکلات کارهایی می کرد که با خنده همه چیز را فراموش می کردیم.دبیر زبان انگلیسی بود و در کارش هم بسیار جدی  بود.

مهمتر از همه دست پخت اش بود که واقعاً حرف نداشت. همه چیز درست می کرد، آن هم به نهایت خوشمزگی. سه روزی در هفته پیش ما بود و آن روزها بهترین روزهای ما بود.نمی گذاشت در خانه دست به سیاه سفید بزنیم و همه کارها را خودش انجام می داد .برعکس همه جا که ناهار مفصل است و شام مختصر اینجا شام های سیدوحید چیز دیگری بود.به خاطر دوشیفت بودن زیاد فرصتی برای ناهار نداشتیم.

سید به غذاهای ساده اکتفا نمی کرد و کارهای بزرگ انجام می داد.واقعاً لیست غذاهایش از تنوعی مثال زدنی بهره داشت.امروز صبح که بیدار شده بود، کلی لوبیا و گوشت و یکسری مخلفات را داخل قابلمه پر از آب روی بخاری بارگذاشت. اول فکر کردم آبگوشت است ولی وقتی خودش آمد ،گفت: می خواهم امشب قورمه سبزی درست کنم.چشمانم از تعجب داشت از حدقه بیرون می زد. آخر مگر می شود در اینجا قورمه سبزی پخت.قورمه سبزی مال مادرها است که کلی برای آن زحمت می کشند و وقت صرف می کنند، ولی اینجا که کسی نیست بالای سر غذا باشد.

وقتی اینها را به سید گفتم نگاهی از سر تا پای من کرد و گفت انگار هنوز سید را نشناخته ای ، ببین امشب شام چه قورمه سبزی ای به شما بدهم  که مزه اش را تا آخر عمر فراموش نکنید.در مدرسه تمام فکر و ذکرم به شام بود و از این ناراحت بودم که چقدر باید منتظر بمانم تا شب شود و این غذای لذیذ را نوش جان کنم.واقعاً انتظار کاری بس دشوار است.

ظهر سبزی ها را اضافه کرده بود و این قورمه سبزی تا غروب کاملاً جاافتاده شده بود. رنگ و لعابش که حرف نداشت، بوی آن نیز مسحور کننده بود. سید شروع کرد به پختن برنج و من هم طبق عادتی که داشتم ،آرام و بی سر صدا وارد آشپزخانه شدم و تکه نانی را در خورشت فرو بردم و درون دهان گذاشتم. وای چقدر لذیذ بود، واقعاً با قورمه سبزی های مادرم رقابت می کرد.ولی نگاه سید همه این لذت ها را در لحظه از بین برد.نمی دانم چرا درست همانند مادرم مرا از آشپزخانه اخراج کرد.

با بوی برنجی که داشت دم می کشید و همچنین قورمه سبزی جا افتاده دیگر تاب تحمل نداشتم و به حمید گفتم سفره را پهن کنیم که دارم از گرسنگی جان می دهم. وقتی حمید سفره را آورد ،سید شال و کلاه کرده با یک کاسه بزرگ پر از قورمه سبزی در حال بیرون رفتن بود.فقط نگاهش می کردم و به دنبال علت این حرکتش بودم ، که لبخند ملیحی زد و گفت برای همسایه می برم.

من و حمید بهت زده فقط با چشمانمان دنبالش می کردیم، همسایه!!!!! کدام همسایه؟ از کی تا به حال ما برای  همسایه ها غذا می بریم. اصلاً ما که همسایه ای که اینگونه روابطی با آن داشته باشیم نداریم.یک طرف خانه که دره است و طرف دیگر هم حمام مخروبه قدیمی و پشت خانه هم کوچه است. اولین همسایه با ما حدود صد متر فاصله دارد.

من و حمید در کنار سفره و در سکوتی عمیق غرق بودیم.گرسنگی ، انتظار و همچنین سوالات بسیار بی جوابمان همه دست به دست هم داده بود که اعصابی به هم ریخته داشته باشیم. مدتی گذشت که نمی دانم کوتاه بود یا بلند که سید بازگشت ، همان صدای جز روغن داغی که به روی برنج ریخت تا حدی آرامش را به من بازگرداند. سریع برنج ها را در بشقاب ها کشید و کاسه ای البته کوچکتر از کاسه همسایه پر از قورمه سبزی وسط سفره گذاشت.

همیشه غذا برای من حکم مسکن و آرام بخش را دارد، دیدن این صحنه باعث شد همه آن مسائل و مشکلات را فراموش کنم و آماده شوم برای شروعی بسیار فرح بخش. غذایی که از هفت صبح بارگذاشته شده و بعد از حدود دوازده ساعت طبخ به چنان جاافتادگی ای رسیده ، همین رنگ و عطر و بویش با روح و جان آدمی بازی می کند. اولین نفری بودم که خورشت را روی برنج ریختم .همچون سبزه زاری شد که تپه ای بایر را مزین می کرد.

شروع کردم به خوردن ،به نهایت لذیذ بود.واقعاً همه چیز در بهترین حالت خود بود، حمید و خود سید هم شروع کردند. این بار هر سه در سکوتی پر از لذت غرق بودیم و با ولع تمام این هنر سید وحید را تناول می کردیم.ولی بعد از مدتی هرچه در قورمه سبزی درون بشقاب گشتم خبری از گوشت نبود.صبح دیده بودم که سید مقدار متنابهی گوشت درون قابلمه ریخته بود.اول فکر کردم حتماً مشکل از بشقاب من است و در برداشت از کاسه قورمه سبزی متاسفانه نایل به گوشت نشده ام.ولی وقتی به حمید نگاه کردم او هم در حال جستجو در بشقابش بود.

هر دو ناگاه به سمت کاسه خورشت رفتیم و متاسفانه در  کاوشی هم که آنجا داشتیم هیچ خبری از گوشت نیافتیم،نگاه متعجبانه ما به سمت سید متمرکز شد.تا خواستیم چیزی بگوییم. رو به ما کرد و گفت :چیه؟مشکلی دارید؟ بدمزه شده؟ شور شده؟ من گفتم سیدجان دستت درد نکند آنقدر خوشمزه است که نمی دانم چه طور بخورم .ولی حمید خیلی رک  و پوست کنده گفت:سیدجان گوشتهایش کو؟

سید خندید و گفت :مزه اش که هست، خودش نباشد که اشکالی ندارد.تعجب ما بیشتر شد که آنهمه گوشت کجاست؟گفتم سید جان اگه خودت همش را خوردی بگو، نوش جان. من یک نان به خورشت زدم و آنگونه برخورد کردی، حالا خودت اصل ماجرا یعنی همه گوشت ها را خورده ای؟باشد، اشکال ندارد، واقعاً با این همه زحمت که کشیده ای حق داری و ما هم فقط به خاطر کنجکاوی پرسیدیم.

 خندید .واقعیت امر سید همیشه می خندید و هر چه می گفتی فقط می خندید ، در این چند سال عصبانتیش را ندیده بودم.ولی نمی دانم چرا این بار جنس خنده هایش جور دیگری بود، یک جوری ته دلش هم غنج می رفت و می خندید. با اصرار زیاد ما در نهایت  گفت ،که تقریباً همه را در کاسه قورمه سبزی ای که برای همسایه برده ریخته است.البته به گفته او باید حداقل سه قطعه باقی مانده باشد .

مانده بودیم بخندیم یا بگرییم ، این همسایه مگر کیست که اینقدر ارزش دارد که ما باید گوشت خورشتمان را نیز به آنها ببخشیم.حمید که همیشه مغز متفکر ما بود ،به فکر فرو رفت و بعد از مدت کوتاهی رو به سید کرد  و گفت :خاک بر سرت ، نکند کاسه را برای خانه دوتا کوچه بالاتر بردی؟سرخ شدن سید نشان از این می داد که بله کاسه خورشت به همان مکان مورد نظر رفته است.

داد و بیداد ما بالاگرفت و به شوخی وخنده خیلی سربه سرش گذاشتیم که خاک برسرت که استاد جوگیر شدن هستی،ما را فروختی !، چند فروختی؟ ، آدم فروش ،خودنما، ریاکار مهربان ،نَدید بَدید، خودشیرین ، فریفته و ای عاشق گم گشته در کوه و دشت.

ساکت بود و فقط نرم می خندید، البته قورمه سبزی سید بدون گوشتش هم بسیار لذیذ بود. تا جایی که امکان داشت خوردم،ولی خیلی دوست داشتم باز هم این امکان بیشتر می شد. بعد از شام و  تا پاسی از شب سید از آماج حملات ما در امان نبود و تنها واکنشش هم مانند همیشه لبخند بود.

دوتا کوچه بالاتر از ما خانه چند تا از همکاران خانم بود که تازه امسال آمده بودند ،همه اهل مازندران بودند و در مقطع ابتدایی تدریس می کردند.چون در مدرسه ابتدایی بودند ما زیاد آنها را نمی دیدم،به همین خاطر هم آنها را نمی شناختیم.در این بین فقط مانده بودم که سید چه طور آنها را می شناخت که در آن شب سرد زمستانی کاسه به دست این همه راه رفته بود تا به آنها قورمه سبزی بدهد؟

البته در نهایت قورمه سبزی پر گوشتش هم به او کمکی نکرد!!!!!!!!!!!

60. پاکت سوالات

هفته های آخر سال تحصیلی به زحمت در حال گذر بودند.در دفتر مدرسه نشسته بودیم که آقای مدیر که تازه از شهر رسیده بود وارد شد.چهره اش کمی برافروخته بود و همین باعث شد که جرات نکنیم چیزی بپرسیم.زنگ بعد که کمی آرامتر شد، خودش سر صحبت را باز کرد که امسال حوزه امتحان نهایی چهارم دبیرستان را به مدرسه ما داده اند.

به نظرم این خبر که ناراحتی و عصبانیت نداشت.ولی وقتی قوانین را گفت فهمیدیم که واقعاً کار سختی است.هر روز صبح سوالات باید از شهر آورده شود و بعد از امتحان هم دوباره بلافاصله به شهر بازگردد. و وظیفه تمام این رفت و آمدها بر دوش رئیس حوزه یا ناظر آن است.آقای مدیر خدا خدا می کرد که ناظر فردی باشد که این مسئولیت را قبول کند ، چون برای او هر روز رفتن و آمدن کار دشواری بود.

نمی دانم چه شد که آقای مدیر بین صحبتهایش  رو به من کرد و گفت.با توجه به دقت بالایی که در کارها داری بهتر است شما را به عنوان منشی حوزه انتخاب کنم.آن «دقت بالا» را که گفت کمی احساس غرور کردم ،به قول معروف باد کردم و بدون اینکه چیزی از منشی حوزه بدانم، قبول کردم.قرار شد هفته بعد مدرسه پایین را برای امتحانات نهایی چهارم دبیرستان آماده کنیم.

کوچک ترین اتاق مدرسه پایین را به عنوان اتاق منشی به من دادند. یک میز کوچک هم وسطش گذاشتند .آقای مدیر هم یک کیف خیلی بزرگ را به من داد و با لبخندی گفت این هم وسایلت .این کیف بزرگ اصلاً با میز و اتاق همخوانی نداشت.وقتی بازش کردم و داخلش را دیدم ،متعجب شدم.همه چیز در این کیف بود. از خودکار آبی و سیاه و قرمز و سبز و هر کدام هم به تعداد زیاد تا چسب نواری و چسب مایع و کاتر و تعداد زیادی مُهر که روی هر کدام نام درسی بود و....

از آقای مدیر درخواست یک کمد هرچند کوچک کردم که خوشبختانه موافقت کرد و من هم وسایل را با نظم و ترتیب خاصی در کمد قرار دادم.هر چیزی در محل مخصوص خود بود. حتی مُهرها را هم کاملاً مرتب طوری چیده بودم که می شد نوشته روی آنها را خواند و خیلی سریع مُهر درس مورد نظر را یافت. وقتی آقای مدیر این صحنه را دید پشتم زد و گفت عالی است. واقعاً دقیق هستی .چقدر خوب شد که شما را به عنوان منشی انتخاب کردم.امسال کار ما در حوزه با حضور شما و دقت بالایتان خیلی راحت است.

روز اولین امتحان فرا رسید.به خاطر همان « دقت بالا»تمام سالن و دو کلاسی را که برای برگزاری امتحان آماده کرده بودیم را بررسی کردم تا مشکلی وجود نداشته باشد. شماره کارت ها و حتی نام داوطلبین را که روز میزها چسبانده بودم را هم چک کردم.همه چیز برای یک شروع عالی آماده و مهیا بود.کلاس ها مخصوص دختران بود و سالن هم برای پسران آماده شده بود.

عوامل به همراه آقای مدیر با ماشین اداره رسیدند.سه نفر مراقب و یک نفر هم ناظر حوزه بودن. سلام و احوال پرسی کردیم . هیچ کدام را نمی شناختم.آنها به دفتر مدرسه رفتند و من هم به اتاق خودم رفتم.کمی اضطراب داشتم.اولین باری بود که جزء عوامل اجرایی امتحان نهایی بودم و همیشه اولین ها کمی سخت و دلهره آور است.

 یک ربع مانده به امتحان آقای مدیر به اتاق وارد شد و پاکت بزرگی را روی میز گذاشت.رو به من  کرد وگفت :زحمت پاکت سوالات را بکش تا من بچه ها را به صف کنم و بفرستم سر جلسه.فهمیدم این پاکت حاوی سوالات است.روی پاکت ،پایه و درس و تاریخ امتحان و … چاپ شده بود و پشتش در چهار طرف یک سری مُهر اسمی زده بودند.و تمام قسمت هایی را که چسبیده بود را منگنه زده بودند و دوباره با چسب نواری رویش را پوشانده بودند.واقعیت امر تا به حال پاکت سوال امتحان نهایی ندیده بودم.

به زحمت چسب نواری که سر پاکت را با آن چسبانده بودند را کندم و با ناخن منگنه ها را باز کردم و آرام طوری که پاکت پاره نشود و به زحمت زیاد سر آن گشودم و سوالات را خارج کردم.انصافاً سوالات تایپ شده خیلی تمیز و مرتب بود.آنقدر سوالات دست نویس دیده بودم که این سوالات تایپ شده برایم خیلی جذاب بود.

بچه ها سر جایشان نشسته بودند و مراقبین و ناظر حوزه هم در محل خود مستقر شده بودند . مدیر وارد دفتر شد.تا پاکت باز شده سوالات را روی میز دید خشکش زد.چند ثانیه ای همان طور ماند و یک دفعه برافروخت و شروع به داد و بیداد کرد.آنقدر عصبانی بود که نمی دانست چه می گوید و چه کار دارد می کند.مانند فرفره به دورش می چرخید.چهره اش هم به رنگ لبو درآمده بود.احساس می کردم از گوش هایش دود به هوا بلند شده است.

به طرف من حمله کرد و با خشم بسیار پرسید: پاکت سوالات را تو باز کردی ؟ من که جا خورده بودم با سر تایید کردم. به دور خودش می پیچید و غر غر می کرد.چند بار به سمتم حمله کرد ولی خوشبختانه جلوی خشمش را گرفت .سوالات را برداشت و بیرون رفت و در دفتر را چنان محکم بست که کل حوزه و من بر خود لرزیدیم.من هنوز مانده بودم که چرا مدیر اینجوری شد و علت این همه عصبانیت چیست؟ مگر من چه کار خطایی انجام داده بودم؟همه چیز که مرتب بود.

چندلحظه ای نگذشته بود که برگشت و سوالات را به مقابلم انداخت و گفت شماره هایش کو؟بدون اینکه جواب دهم سریع شروع کردم به نوشتن شماره های داوطلبین.خوشبختانه شصت داوطلب بیشتر نداشتیم و این کار سریع انجام شد و برگه ها را برداشتم و وارد سالن شدم. نگاه های سنگین مراقبین و ناظر حوزه و از هم بدتر آقای مدیر را تاب تحمل نداشتم.ناظر حوزه برگه ها را از من گرفت و به مراقبین داد تا توزیع کنند.

آقای مدیر هنوز عصبانی بود و من هنوز علت اصلی را نمی دانستم. شماره زدن را فراموش کردم و قبول دارم و آن را هم در حداقل زمان ممکن انجام دادم.حتی به زمان شروع امتحان هم نرسیده بودیم که برگه ها را آماده کردم.نگاه اخم آلود آقای مدیر یعنی به اتاقت برگرد.

امتحان تمام شد و من از ترس حتی یک بار هم از اتاق خارج نشدم. تمامی صورت جلسات را با دقت تمام آماده کردم و منتظر بودم یکی از عوامل بیاید تا از طریق او این صورت جلسات را به دست مدیر برسانم.ولی متاسفانه اولین نفری که وارد شد، خود آقای مدیر بود.آرام تر به نظر می رسید ولی هنوز جرات نداشتم علت عصبانیتش را بپرسم.

نگاه معنی داری  به من انداخت و گفت:کجا تا حالا پاکت لاک و مُهر شده سوالات امتحان نهایی را از محل لاک ومُهرش باز می کنند ؟آنهمه مُهر و چسب زده اند که صحت پاکت و سوالات خدشه نداشته باشد .تازه مگر متن پشت پاکت را نخواندی و محل خارج کردن سوالات را ندیدی؟ببین این جا را باید با تیغ ببری و سوالات را  بیرون آوری .

دوباره جا خوردم،روز قبل تمامی شرح وظایف منشی حوزه را خوانده بودم ولی جایی در مورد نحوه باز کردن پاکت چیزی ننوشته بود!به آقای مدیر گفتم من بی تقصیرم ، نمی دانستم.باز هم کمی عصبانی شد وگفت مگر می شود دبیر باشی و این موارد را ندانی؟من هم گفتم تا به حال حوزه امتحان نهایی نبوده ام .غرغری کرد و گفت وسایلت را جمع کن که امروز باید با ما به شهر بیایی.

در طول راه از نگرانی و اضطراب اصلاً حالم خوب نبود، پیش خودم فکر می کردم که حتماً دارند مرا می برند تا تحویل حراست اداره دهند تا آنها به حسابم رسیدگی کنند.می دانستم که صحت امتحانات نهایی آن هم چهارم دبیرستان که دانش آموزان دیپلم می گیرند،برای اداره خیلی مهم است و این خط قرمز آنها است. حالا چه عواقبی منتظر من است ؟چه بلایی بر سرم خواهد آمد؟ نکند اخراجم کنند.

به همراه مدیر برای تحویل سوالات به اداره آموزش و پرورش رفتیم .مدیر سوالات را تحویل داد و به مسئول امتحانات آهسته چیزی گفت وبه من اشاره کرد و رفت.دست و پایم داشت می لرزید. مسئول امتحانات که مردی میانسال با موهای کاملاً سفید بود با رویی خوش مرا خواند و به داخل اتاقش برد.از ترس داشتم قبض روح می شدم.

حدود نیم ساعت تمام نکات امتحانات نهایی و نحوه اجرا و صورت جلسات و مُهر ها و . . را به من توضیح داد.هر سوالی که می کردم با حوصله فراوان جواب می داد. آنقدر خوب با من برخورد کرد که حالم خیلی بهتر شد.درست برخلاف چیزی که انتظار داشتم.در آخر هم مرا میهمان یک استکان چای کرد ،که بعد از آن همه فراز و نشیب ،برایم حکم مسکنی آرامش بخش داشت.

واقعاً این مرد چقدر خوب با اشتباه من برخورد کرد.می توانست طور دیگری برخورد کند ولی مهربانی از چهره اش معلوم بود.هم به کارش مسلط بود و هم نوع برخورد را می دانست.وقتی می خواستم از اتاقش خارج شوم.با لبخند خاصی  رو به من کرد و گفت: بیشتر مراقب دقت بالای کارهایت باش.همانجا فهمیدم که غرور انسان را  ناجوانمردانه به زمین می زند.