اولین صبحی بود که تنها بیدار شدم و خودم به سمت مدرسه به راه افتادم.برای رفتن به مدرسه دخترانه که در بالای روستا قرار داشت، باز از همان کوچه زرگران و آن شیب مهیبش گذشتم.هوا آنقدر خوب بود که دوست داشتم بیشتر در مسیر باشم و از دیدن مناظر زیبا و بدیع طبیعت که هرچه بالاتر می رفتم زیباتر می شد، بیشتر لذت ببرم.
زنگ تفریح دوم بود که وقتی وارد دفتر شدم از تعجب خشکم زد،دیدن حسین در مدرسه چنان مرا ذوق زده کرد که بلافاصله در آغوش گرفتمش.دیدن یکی از دوستان تربیت معلم آن هم اینجا برای من حکم معجزه را داشت.نزدیک بود اشکم جاری شود ولی با هر زحمتی بود جلوی خودم را گرفتم . حسین دبیر علوم تجربی بود و دو سال در تربیت معلم با هم بودیم.
آنقدر شور و شعف داشتم که هم حسین و هم دیگر همکاران مرا به آرامش دعوت کردند ،ولی آنها نمی دانستند که حسین برایم در اینجا که تنها و بی کس هستم همچون لشکری است که می توانم به او دلگرم باشم.اصلاً دوست نداشتم از کنارش جدا شوم ،حتی وقتی می خواستم به کلاس بروم آنقدر صبر کردم تا همراه او از دفتر خارج شدم.
وقتی مدرسه تعطیل شد ،حسین را به همراه خود بردم و به او پیشنهاد کردم تا با من هم اتاق شود.نگاهی به من کرد و گفت :مگر خانه هم داری؟ لبخندی زدم و با سر تایید کردم ولی درونم پر از آشوب و نگرانی بود که آیا آقا نعمت قبول می کند حسین با من هم اتاق شود یا خیر؟سعی کردم به روی خودم نیاورم و به سمت خانه به راه افتادیم.
تا وارد حیاط شدیم مادر که در حال شستن ظرف ها در کنار حوض بود ،ما را دید و با لبخندی گفت: خدا را شکر که رفیق پیدا کردی،تنهایی خیلی سخته،دونفری خیلی بهتره.تا خواستم موضوع را با مادر در میان بگذارم با سرش تایید کرد و همین شد که من و حسین شدیم هم اتاق .
حسین در تربیت معلم فردی بسیار فعال بود و در بیشتر مسابقات علمی و فرهنگی و حتی ورزشی هم جزو نفرات اول بود،درسش هم خیلی خوب بود و همیشه جزو افراد برتر کلاسشان بود.ضمناً از نظر شخصیتی خیلی منظم و با آداب بود،لباسش همیشه آراسته و به قول معروف اتوی شلوارش هندوانه را قاچ می کرد.به نظم و انضباط در بین دانشجویان شهره بود.
حسین اهل همین آزادشهر بود و اصالتش هم بر می گشت به یکی از روستاهای همین شهر ولی از همان دوران کودکی ساکن شهر بود. ارتباطش با روستا و تجربیاتش از زندگی در روستا برای من که هیچ نمی دانستم بسیار مفید بود.واقعاً اگر حسین نبود مدتها طول می کشید تا بتوانم خودم را با این شرایط سخت سازگار کنم.
همینکه با هم وارد اتاق شدیم به گوشه ی اتاق اشاره کرد و گفت چرا ظرف های کثیف اینجاست ؟مگر دیشب آنها را نشسته ای؟گفتم حالا باشد عصر می شویم، کیفش را زمین گذاشت و سینی را به پایین برد تا بشوید و من فقط مات و مبهوت نظاره گر بودم.وقتی بازگشت ،رو به من کرد و گفت :اصل زندگی ،پاکیزگی است و بیشتر باید حواست به این موضوع باشد.با سر تایید کردم و همانجا دانستم که حسین نیامده ،شد رئیس اتاق.
حسین خیلی منظم و مقرراتی بود. همه کارهایش باید به موقع انجام می شد.اتاق باید بسیار منظم و پاکیزه می بود و هر چیزی سر جای خودش قرار می گرفت.زمان صبحانه و ناهار و شام کاملاً مشخص و از همه مهم تر زمان خواب .اوایل تحمل این شرایط کمی سخت بود ،من بی نظم نبودم ولی نظم حسین خیلی شدید بود.در هر صورت با هم کنار آمدیم ،البته بهتر است بگویم من کنار آمدم و روال تا حدی عادی شد.
ناهار چهارتا تخم مرغ را نیمرو کردیم و با نان تازه ای که مادر پخته بود خوردیم.بعد از اتمام ناهار من شروع کردم به جمع کردن سفره و حسین هم رفت سر کیفش و مسواک و نخ دندان را برداشت و رفت پایین کنار شیر آب.وقتی برگشت به طعنه به او گفتم آقا جان مسواک را زمان خواب می زنند، نه حالا.لبخندی زد و آماده شد برای رفتن به مدرسه .سکوتش معنی دار بود و بعدها دانستم که مسواک و نخ دندان ملزوماتی هستند که هیچ گاه از حسین جدا نمی شوند.
بعد از ظهر در مدرسه پسرانه هم خدا را شکر همه چیز به خوبی و خوشی گذشت .حسین چنان با قدرت شروع کرد که من هم تا حدی جا خوردم،از همان روز اول جدی بود و کارش هم بسیار منظم.همان ابتدا از بچه ها آزمون ورودی گرفت تا بداند سطح کلاس کجاست و همین کل بچه ها را بهت زده کرده بود.من هم وقتی او را در این هیبت دیدم سعی کردم که من هم کارم نظم بیشتری داشته باشد.
شام را قرار شد من درست کنم. تنها ماده اولیه که در خانه بود سیب زمینی بود و تخم مرغ ،با توجه به تجربه شب گذشته این بار تصمیم گرفتم کتلت سیب زمینی درست کنم.پیش خودم فکر کردم که هرچه باشد کار با سیب زمینی آب پز راحت تر از خام است! سیب زمینی آپ پز شده را با یک عدد لیوان در ظرف له کردم، کمی که گذشت نمی دانم چرا مثل آدامس کش می آمدند. نمک و تخم مرغ را اضافه کردم و خوب به هم زدم.
یک مقدار برداشتم تا خواستم آن را مانند کتلت های مادرم به شکل دایره یا بیضی درآورم،چنان به دستانم چسبیدند که حتی از هم جدا کردن دستانم کار سختی شده بود.کمی فکر کردم و یادم آمد که دیده بودم مادرم همیشه دستش را کمی خیس می کرد.با همان دستان به کنار حوض رفتم و دستم را شستم و کاسه ای را پر از آب کردم .
این بار دستانم را خیس کردم و نچسبید و پیش خودم گفتم که چقدر خوب بلد شدم ،یکی را با دستم به شکل یک بیضی درآوردم در این کار دقت زیادی به کار بردم تا همه جایش یک نواخت شود، سپس با دقت و کمی ترس آن را در تابه ای که روغنش کاملاً داغ شده بود انداختم.چند تا دیگر هم درست کردم و منظم در تابه گذاشتم..زمانی که کتلت ها در حال سرخ شدن بودند با افتخار به حسین گفتم :ببین ریاضی چه می کنه؟همه با هم همنهشت هستند.
حسین خندید و گفت:اگر توانستی آنها را برگردانی بعدش پز بده.به سراغ اولین کتلت رفتم و خواستم آن را برگردانم،چنان چسبیده بود که اگر تابه را هم برعکس می کردم نمی افتاد،به سراغ دومی رفتم ،از اولی محکمتر چسبیده بود.نمی دانم اینها سیب زمینی بودند یا چسب دوقلو
حسین با خنده معنی داری آمد و همه را به هم زد و در نهایت شام پوره سیب زمینی خوردیم. از آن روز قرار شد که پخت و پز با حسین باشد و شست و شو با من.اوایلش خوب بود ولی آنقدر حسین به ظرف های شسته شده ایراد گرفت که مجبور شدم هرجوری شده آشپزی کنم. و در این زمینه استعدادم شکوفا شد و برای خودم آشپزی قابل شدم.
دستانم در دستان بزرگ و زمختش گم بود.چنان فشار داد که دردم گرفت ولی نمی دانم چرا این درد ،حس خوبی داشت. سختی هایی را که کشیده بود به راحتی می شد از چین و چروک های صورتش فهمید.در نگاهش می شد معنی واقعی زندگی را دید.چیزی جز تلاش و کوشش برای فراهم آوردن معاش خانه و خانواده در او نمی توانستی بیابی،خود را غرق در خدمت کرده بود و محنت و سختی ها را به جان می خرید. ولی با تمام این مشکلات، لبخند از روی لبانش محو نمی شد.آرامش خاصی داشت که نشان از دل بسیار فراخش می داد.
همین چند دقیقه ای که در کنارش بودم انرژی بسیاری از او گرفتم و خودم را برای بردن وسایل آماده کردم.وسایل را به کمک چند تا از دانش آموزان بار تریلر تراکتور همسایه ی آقای مدیر کرده بودیم و من زودتر آمده بودم تا مقدمات را آماده کنم.ولی آقا نعمت همه کارها را کرده بود و با لبخندی مرا به سمت اتاق راهنمایی کرد.
اتاق را فرش کردند و وسایل را یک به یک به کمک بچه ها آوردیم .وقتی همه وسایل منتقل و تا حدی جابه جا شد، آقای مدیر و بچه ها خداحافظی کردند و رفتند و من ماندم تنهای تنها در اتاقی که دیوارهایش با گل اندود بود و سقفش با تنه های درخت پوشیده شده و پنجره ای به سمت کوچه داشت، که هر کار کردم باز نشد.خود اتاق حس بدی نداشت ولی تنهایی برایم خیلی سخت بود.
در گوشه ای نشستم و به اتاق نگاه می کردم و در ذهنم به روزهای بعد و این زندگی جدید فکر می کردم.دیگر مادرم نبود تا همه چیز را آماده کند.همینکه به یاد مادر و خانواده ام افتاد بغض گلویم را گرفت ولی هر طور بود جلوی خودم را گرفتم.
در خودم بودم که صدای در آمد و پشت سرش دختر ریزنقشی وارد اتاق شد و با خجالت سلام کرد و گفت بابا نعمت با شما کار دارد.بعدها دانستم اسمش صغری است.پیش خودم فکر می کردم هنوز هیچی نشده آقا نعمت با من کار دارد!خدا به خیر کند.
به روی ایوان که رسیدم سفره عصرانه پهن بود.نعمت مرا کنار خودش نشاند و مادر(زن نعمت را از آن روز به بعد مادر صدا می کردم) هم از آن طرف چایی برایم ریخت .به سختی و خجالت بسیار چای را نوشیدم.آقا نعمت که زین پس صاحبخانه ام بود محکم پشتم زد و گفت یک لقمه خیار و گوجه بخور تا سرحال شوی.
خجالت می کشیدم ،مخصوصاً به خاطر مادر و صغری که در کنار سفره بودند.آنها شروع کردند به خوردن و من هم در دودلی مانده بودم که بخورم یا نه؟ کمی به سفره و محتویات آن نگاه کردم. گوچه خیارهایی که از تازگی و طراوت سرشار بودند با نان محلی که بویش واقعاً مست کننده بود را مگر می شد نخورد. کمی مدارا کردم و جلوی خودم را گرفتم و بیشتر از سه یا چهار لقمه نخوردم.
مدتی سکوت بین ما حکم فرما بود که آقا نعمت خودش شروع کرد به صحبت.اولین بحثش در مورد کرایه بود. ماهی پنج هزارتومان را پیشنهاد داد و خودش هم قبول کرد ،واقعیت امر تا آن زمان حتی پایم به بنگاه باز نشده بود و مراحل کار را نمی دانستم.ولی بعد از مدتی فهمیدم اینجا همین قولی که داده شد سند است و نیاز به هیچ نوشته ای نیست.این صداقت و وفای به عهد را کمتر می شود در شهر یافت و این یکی از خصوصیات بارز این مردمان است، راستی و درستی
در ادامه در مورد شرایط زندگی در خانه صحبت کرد.اوایلش فکر کردم چون در کنار خانواده هستم حق ندارم از اتاق بیرون بیاییم و این چقدر سخت بود، ولی وقتی آقا نعمت صحبت کرد تا حدی خیالم راحت شد. خیلی ساده با همان گویش محلی گفت که از امروز به بعد من هم در حکم یکی از پسرهایش هستم و اینجا خانواده من است.به قدری راحت صحبت می کرد که از حالت نگرانی و حتی خجالت آرام آرام خارج شدم.
نکته بعدی در مورد پخت و پز و غذا بود که در این مورد من نظر دادم که اگر امکان داشته باشد مستقل باشم و خودم برای خودم غذا بپزم. البته به سختی قبول کرد ولی در انتها باز گفت هر وقت نتوانستی چیزی بپزییا وقت نداشتی ، بیا این ور با هم یک چیزی پیدا می شود که بخوریم.
به اتاق بازگشتم و این بار دیگر ان حس تنهایی و غربت زیاد آزارم نمی داد،صحبت های آقا نعمت و همچنین بودن در کنار این خانواده تا حدی وضعیت را برایم قابل تحمل کرد. خودم را مشغول چینش وسایل کردم و چندی نگذشت که هوا آرام آرام تاریک شد.
برای شام گاز پیک نیکی را آوردم و چند تا از سیب زمینی هایی را که آقای مدیر برایم فرستاده بود را برداشتم و بردم پایین کنار شیر شستم .وقتی بالا می آمدم نعمت در حال رسیدگی به دو تا گاوی بود که در گوشه حیاط بسته بودند.زیرچشمی مرا نگاهی کرد و به کارش ادامه داد.
سیب زمینی ها را پوست کردم و خلال کردم و دوباره به پایین رفتم و کنار شیر که این بار آبش قطع شده بود با دبه های آنجا آب کشیدم و به اتاق برگشتم.پیش خودم فکر می کرد چقدر زندگی سخت شده ،برای هر کار کوچکی باید این همه مسافت را طی کنم، زمستان را چه خاکی بر سرم کنم.
ماهی تابه را روی گاز گذاشتم و روغن را در آن ریختم و تمام سیب زمینی ها را هم درون آن خالی کردم.چند دقیقه بعد تا خواستم به هم بزنم ،همه به تابه چسبیده بودند،به یاد دارم مادرم هر وقت سیب زمینی سرخ می کرد اصلاً این اتفاق رخ نمی داد،در هر صورت اوضاع اصلاً خوب نبود.بعد از کلی سروکله زدن با سیب زمینی ها که نصفشان سوخته بود و نصفش هم نپخته ،و همه تکه تکه شده،خواستم شامم را بخورم که تازه یادم آمد نان ندارم.رویش را هم نداشتم که از صاحبخانه نان بگیرم، به همین خاطر شروع کردم به خوردن خالی سیب زمینی های سرخ شده که بیش از نیمی از آن هم قابل خوردن نبود.
مثلاً شام خورده بودم ولی هنوز گرسنه بودم و پیش خودم فکر می کردم چه روزهایی در پیش دارم و چقدر باید گرسنگی بکشم .در همین لحظه صدای در آمد تا خواستم بلند شوم ، آقا نعمت وارد شد با سینی ای به دست که روی آن یک بشقاب پلو بود و یک کاسه ماست و یک کاسه خورشت و برشی نان.با لبخند گفت :تمام شرایطی که گذاشتیم از فردا .بیا این شام را بخور که می دانم از چیزی که پخته ای سیر نشده ای.
آن شام لذیذ را هیچ وقت فراموش نمی کنم.واقعاً این خانه نعمت دارد و نعمت است که همه مشکلات را حل می کند.چقدر این مرد حواسش به من بود و همین شد بزرگترین پشت و پناهم در این روستا.واقعاً این خانه بهترین خانه برای من در این روستا بود و بزرگترین شانس زندگی ام هم آشنایی با نعمت و خانواده اش بود.
تمام آن افکار منفی که در ذهنم بود با این فکر که از این به بعد با نعمت زندگی خواهم کرد از ذهنم زدوده شد.فقط مانده بود دلتنگی خانواده که هیچ راهی برای ارتباط با آنها نبود و باید تا چهارشنبه صبر می کردم تا به خانه بازگردم.
دو روزی که در خانه ی آقای مدیر بودم خیلی سخت گذشت.اتاقی را به من داده بودند که نصفش پر شده بود از وسایلم و با تمام مهمان نوازی های شان باز هم راحت نبودم، فکر می کردم در این ایام مزاحمشان هستم .سخت ترین کار بیرون رفتن بود که باید چندین بار یا الله می گفتم تا خانواده ی آقای مدیر داخل خانه شوند و من بیرون روم.همین بسیار سخت بود و گاهی هم مشکلاتی به وجود می آمد که کار را به جاهای باریک می کشاند.
بعد از مدرسه به همراه آقای مدیر رفتیم برای یافتن خانه، همیشه در ذهنم بنگاه های معاملات ملکی را برای این کار تصور می کردم ولی اینجا جور دیگری بود. در همان کوچه های روستا آقای مدیر از اهالی پرس و جو می کرد و اطلاعات لازم را به دست می آورد.همان ابتدا سه پیشنهاد به او شد و با هم برای دیدن موقعیت خانه ها به راه افتادیم.
اولین خانه ،در محله «قلعه بالا» بود،شیب تند کوچه زرگران که واقعاً نفس گیر بود را پشت سر گذاشتیم و به جایی رسیدیم که راه به دو قسمت جدا می شد ، اتاقی بود در طبقه دوم ،تمیز بود و کوچک و تقریباً مناسب برای زندگی کوچک من ،صاحبخانه هم نبود و همین به نظر خیلی خوب می آمد، ولی آقای مدیر اصلاً راضی نشد، دلیلش را بعدها فهمیدیم ، روبروی خانه ، آن طرف کوچه منزلی بود که خانواده ای عیالوار در آن زندگی می کردند و اصلاً جایز نبود جوانی مجرد مقابل آنجا خانه داشته باشد.
دومین خانه کمی بالاتر ،کنار ساختمان بهداری بود ، کاملاً گلی بود ،ولی مزیتی که داشت این بود کنار شیر آب کوچه بود و پر کردن و حمل ظرف های بیست لیتری آب زیاد سخت نبود، یکی از مواردی که آقای مدیر به من گوش زد کرده بود کم آبی و قطع آب روستا بود و باید دو یا سه تا بیست لیتری هم برای ذخیره آب می خریدم.ولی اینجا را نیز مدیر نپذیرفت، این بار دیگر علت را جویا شدم. صاحبخانه پیرمردی بود که اهل قره قروت بود!
در این مدت حدود پنج خانه را دیدیم که آقای مدیر هیچکدام را برای من نپسندید.ناامید و پریشان باز به خانه ی آقای مدیر بازگشتیم. این بار دیگر لب به سخن گشودم و عقده دلم را پیش آقای مدیر گشودم. بعد از اینکه حرفهایم تمام شد، لبخندی زد و گفت نگران نباش اولاً اصلاً مزاحم نیستی و در این چند روز شده ای عضو خانواده ما و ضمناً فردا حتماً برایت خانه ای مناسب پیدا خواهم کرد.این صحبت های آقای مدیر خیلی آرامم کرد.
موقع خواب می ترسیدم امشب هم مانند شب های گذشته بر من سخت بگذرد ،ولی تا سرم را بر روی بالش گذاشتم دیگر هیچ نفهمیدم.صحبت های آقای مدیر که پر بود از مهربانی و صفا و صمیمیت همچون دارویی آرامبخش بر من اثر کرد و تا صبح خوابی بسیار خوب کردم.واقعاً این مردمان روستا چقدر دریا دل و بزرگوارند .
فردا بعد از مدرسه باز هم مانند دیروز به همراه آقای مدیر جهت یافتن خانه به داخل روستا رفتیم. تقریباً میانه های روستا بود که با پیرمردی روبرو شدیم ، آقای مدیر سلام و علیکی کرد و من هم با او احوالپرسی مختصری کردم.آقای مدیر از او پرسید خانه ای برای اجاره داری؟با سر تایید کرد و به دنبالش به راه افتادیم.
از مقابل کوچه حمام گذشتیم و به ابتدای کوچه زرگران رسیدیم.وقتی داخل کوچه شد آه از نهادم برآمد که هر روز باید این شیب کوچه را بالا بروم و پایین بیایم.شیبی که در حدود چهل و پنج درجه بود.ولی خوشبختانه چند قدمی بالاتر نرفته بودیم که فهمیدم همین اولین خانه ،خانه ی اوست.
برای وارد شدن به حیاط خبری از در نبود و از داخل دالانی گذشتیم. حیاط کوچکی بود که گوشه آن حوضی بود که از ظرف های کنار آن فهمیدم محل شستشو است. بخش عمده حیاط پر بود از پهن گاو که نشان از چیز خوبی نمی داد. طبقه هم کف تشکیل شده بود از یک انباری و دو تا در چوبی که طویله بودند.
این حیاط بین دو همسایه مشترک بود و از گوشه ی آن راهی بود به ساختمان مجاور که آقا غلامعلی و خانواده اش در آن سکونت داشتند.طرف دیگر این حیاط نیز یک ساختمان کوچک دو طبقه بود که بالایش انبار بود و زیرش هم طویله ی گاو های آقا غلامعلی. تمام ساختمانها با خشت و گل بود و ستونهایش هم تنه درخت سپیدار.
بوی مشمئز کننده حیوانات و فضولاتشان محیط را پر کرده بود و تا حدی آزارم می داد.همان داخل حیاط به خودم گفتم این مورد هم حتماً رد می شود، ولی با اشاره مدیر به سمت طبقه بالا هدایت شدم.راه پله برای رسیدن به طبقه بالا حالتی کاملاً عجیب داشت.از دالان کنار طویله و در اندازه ای حدود یک متر دریک متر ،سه تا پله به بالا رفتیم و به سمت راست چرخیدیم. آقای مدیر سریع رفت ، من هم تا به بالای پله چهارم رسیدم سرم محکم به جای سفتی خورد ،صدای مهیبی کرد و سرم شروع کرد به چرخیدن.
برگشتم و روی همان پله نشستم، آقای مدیر با لبخندی آمد و گفت یادم رفت بگویم مواظب سرت باش اینجا را باید کاملاً دولا شوی تا رد شوی.کاملاً تا کمر خم شدم و بعد از گذر از مربعی به ابعاد نیم متر که مانند سوراخی بود به کمک مدیر به ایوان طبقه دوم رسیدم.پیش خودم می گفتم برجک های دیده بانی این گونه راه پله ندارند.
طبقه دوم تشکیل شده بود از یک ایوان بزرگ که یک طرف آن چهارتا اتاق بود با درهای چوبی و طرف دیگرش هم مشرف به حیاط و اصلاً هم از نرده خبری نبود.در انتهای ایوان هم یک زن همراه دختر کوچکش کنار سماور نشسته بودند و تا ما را دیدند بلند شدند و سلام گرمی کردند.
صاحبخانه که نعمت نام داشت اولین اتاق را که دقیقاً روبروی همان محل بالا آمدن از راه پله بود را به ما نشان داد.آنقدر اوضاع و احوالم به هم ریخته و پریشان بود که اصلاً به داخل اتاق دقت نمی کردم و منتظر بودم با آقای مدیر برویم تا جای دیگری را ببینیم. با تعارف نعمت کنار سماور نشستیم و آن خانم هم برایمان چای ریخت ، منتظر سرد شدن چایی بودم که گوشهایم تیز شد ، آقای مدیر داشت در مورد قیمت اجاره صحبت می کرد و به قول معروف داشت چانه می زد.
اصلاً نمی توانستم زندگی در چنین محیطی را تصور کنم.، حیاط که محل گاو و گوسفندان است، طبقه زیرین کاملاً طویله است و اتاقی که باید در آن زندگی کنم کاملاً چسبیده است به اتاق های صاحبخانه، مگر می شود در دل یک خانواده مستاجر باشی؟هیچ جا چنین چیزی نیست و مستاجر باید از صاحبخانه جدا باشد. تا خواستم به آقای مدیر بگویم که اینجا به درد من نمی خورد،آنها به تفاهم رسیده بودند و در حال هماهنگی برای آوردن وسایل بودند.
آه از نهادم بلند شد و هرچه تلاش می کردم تا بتوانم ذهن در هم پیچیده خود را در این شرایط خاص باز کنم ،نمی شد و همانطور مات و مبهوت فقط نظاره گر آقای مدیر و آقا نعمت بودم.
همان یک ساعت خوابیدن اندک انرژی ای به من داد تا بتوانم خودم را برای رفتن به کلاس آماده کنم. خدا را شکر زنگ اول ،کلاس دوم بودم و همین باعث شد با آرامش بیشتری وارد کلاس شوم. درس را جلسه قبل داده بودم و حالا نوبت بررسی تمرین و حل آن بود. وقتی تمارین همه را بررسی کردم حداقل یک نکته مثبت مشاهده کردم و دل به آن بستم.همه نوشته بودند ،منظم و مرتب.
زنگ تفریح وقتی وارد دفتر شدم صحنه ای بسیار عجیب دیدم. حدود شش هفت نفر دور میز آقای مدیر جمع شده بودند و داشتند با صدای نسبتاً بلند حرف می زدند،حدس زدم همکاران هستند ،به همین خاطر با لبخندی سلام کردم،به خاطر اینکه صدایشان بلند بود و همچنین پشت شان به من بود هیچ کدام نشنیدند و به تبع آن هیچ جوابی هم به من ندادند.
آرام روی همان صندلی کنار در نشستم و فقط نظاره گر آنها بودم.صدای یکی از آنها که کمی هم عصبانی شده بود، به وضوح شنیده می شد.به آقای مدیر می گفت :این جوجه ماشینی که اول برنامه اش را ریخته ای کی هست؟ که اینقدر بر ما ارجحیت داشته،ما که حدود چهار سال است دبیر شما هستیم اینگونه برای برنامه با ما همکاری نمی کنی.متوجه شدم که منظورش من هستم و به همین خاطر کمی خودم را جمع و جور کردم .هرچه سعی کردم پاسخ آقای مدیر را نیز بشنوم به خاطر سروصدا نشد و خودم را با دفتر نمره مشغول کردم.
چند لحظه ای از این موضوع نگذشته بود که دفتر ناگهان ساکت شد ،همین سکوت مرا متعجب ساخت و وقتی نگاهم به سمت میز مدیر برگشت، با نگاه هایی تا حدی اخم آلود مواجه شدم،همه فقط داشتند نگاهم می کردند و من هم با هر زحمتی بود بلند شدم و در آن فضای سنگین سلامی کردم،عده ای جواب سلامم را دادند ولی تعدادی فقط سر تکان دادند،مخصوصاً همانی که کمی هم عصبانی بود.
چنان نگاهم می کردند که آرام آرام خوف برداشتم.به خدا در این دو روز از این همه وقایعی که مرا این همه تحت فشار قرار داده بود خسته شده بودم، نه حال خوبی داشتم و نه توانی که دوباره تحت فشار قرار بگیرم.خودم را آماده کردم که برای اولین بار هم که شده در مقابل این نگاه ها مقاومت کنم.به همین خاطر بلند شدم و با صدای رسا خودم را معرفی کردم.
همان آقای تا حدی عصبانی جلو آمد و گفت :به به چه دبیر ریاضی تر و تازه ای فرستاده اند ،هنوز بوی نویی می دهی، نیامده خودت را خوب به مدیر نشان داده ای که برنامه مدرسه را از شما شروع کرده به نوشتن.یک کم هم به ما یاد بده که چطور این کار را انجام داده ای؟
از حرف هایش هیچ نفهمیدم ،اصلاً نمی دانستم جدی می گفت یا شوخی،چون بعضی ها لبخند به لب داشتند و عده ای هم در گوش هم پچ پچ می کردند.ولی فکر کنم مقداری طعنه به من زد،خواستم جواب بدهم ولی هرچه تقلا کردم چیزی به ذهنم نرسید.مگر من چگونه رفتار کرده ام که این آقای همکار اینگونه با من صحبت می کند؟ ضمناً دیروز که آقای مدیر بر سرم داد کشیده بود و کلی هم از دستم عصبانی بود.
تازه داشتم از ترکش های این انفجار اول خلاص می شدم که نفر دوم آمد و پشتم زد و گفت ،خوب اهل کجایی و از کجایی می آیی؟گفتم از گرگان می آیم،تا همین را گفتم یکی از بین آنها شروع کرد محلی با من حرف زدن که باز هم متاسفانه هیچ نفهمیدم.توضیح دادم که من در اصل زاده ی تهران هستم و به خاطر کار پدر به گرگان آمده ایم.
این را که گفتم همان آقای نسبتاً عصبانی رو به من کرد و گفت :بچه تهرانی که اینطور قاب مدیر را زده ای ،داداش اینجا وامنان است و حدود ششصد هفتصد کیلومتر با تهران فاصله دارد،اینجا ما تعیین می کنیم چه کسی چه روزهایی را بگیرد ،حالا مثل بچه ی آدم می روم و دوشنبه ات را خالی می کنی تا برنامه من جور شود.
فرصت نکردم تا در جوابش بگویم که فقط از تهران نامی در شناسنامه به یدک می کشم و اصلاً احساسی به عنوان شهر زادگاه یا موطن به آن ندارم، حتی تا حدی هم تحملش برایم سخت است.از همان کودکی که به گرگان آمده ام این تناقض همواره با من بوده است، که من گرگانی هستم یا تهرانی!
در این بین یکی از همکاران با لبخند به سمت من آمد و با من دست داد و این اولین ارتباط من با همکارانم بود که حس خوبی به من داد. به پشتم زد و گفت این دوست عزیزمان را بیشتر از این اذیت نکنید،شما هم مثل او روزی اولین روز کاری تان بوده و مانند او تازه کار بوده اید،روا نیست که هرچه می خواهیم به او بگوییم.
خدا خیرش دهد که مرا از آن فشار سهمگین نجات داد و باعث شد با تک تک آنها خوش و بشی داشته باشم، حتی آن همکار عصبانی هم محکم دستم را فشرد و گفت نگران نباش این صحبت ها برای جور شدن برنامه مدرسه سالی یک بار است و دیگر از این مشاجرات نمی بینی.من هم لبخندی زدم و گوشه ای نشستم.
وقتی جو تلطیف شد یکی از همکاران رو به من کرد و گفت :می دانی اصلاً به قیافه ات دبیر ریاضی نمی خورد،جا خوردم و پیش خودم فکر کردم مگر دبیر هر درس باید قیافه ای مانند آن درس داشته باشد، مثلاً قیافه دبیر فارسی چگونه باید باشد؟حتماً باید شبیه حافظ یا سعدی باشد.دبیر تاریخ چه شکلی است؟شبیه هرودوت یا طبری! و.... ، من که دبیر ریاضی ام چه شمایلی باید داشته باشم؟هنوز در بهت این سوال بودم که خودش جوابم را داد، گفت با این ریش و سبیل و تیپ حزب الله ای که تو داری بیشتر به دبیر دینی قرآن می مانی تا ریاضی و همین باعث شد همه غرق خنده شوند.البته خودم هم لبخندی زدم به خاطر این قیاس همکار عزیز
آنقدر درگیر این بحث ها شده بودیم که حتی آقای مدیر هم از کلاس ها غافل شده بود. ناگهان از پشت میزش بلند شد و گفت یک ربعی از زنگ کلاس گذشته و ما هنوز در دفتریم. سریع زنگ را زد و به کلاس رفتیم.فقط وقتی داشتم از در بیرون می رفتم یکی دیگر از همکاران با همان لبخند ملیحش پرسید ،کی آش را می خوریم؟ و من هم فقط نگاهش کردم و به کلاس رفتم.
هنوز در حال و هوای دفتر و همکاران بودم که ناگهان خودم را در کلاس سوم دیدم.فکر می کردم که به خاطر اتفاقات دیروز کلاس بسیار سخت و نفس گیری خواهم داشت ولی خدا را شکر اصلاً اینگونه نبود و دانش آموزان چنان رفتار کردند که انگار دیروز هیچ اتفاقی نیفتاده است.تمرین ها به غایت منظم حل شده بود و پای تخته هم نسبتاً خوب حل می کردند.واقعاً معرفتشان بالا بود و هیچ چیزی از روز قبل به رویم نیاوردند.
موقع خداحافظی از آن همه همکار ،فقط یک نفر در مدرسه مانده بود و او هم مرا به خانه خودش دعوت کرد،خوشحال شدم و خواستم بپذیرم که باز آقای مدیر نگذاشت و گفت.امشب هم مهمان ماست ولی همین امروز برایش یک خانه پیدا می کنم.اولش ناراحت شدم ولی وقتی خبر خانه دار شدنم را شنیدم در پوست خود نمی گنجیدم.
روز اول مدرسه با تمام فراز و فرودهایش به پایان رسید.ساعت پنج بعد از ظهر که دیگر آسمان داشت به سرخی می گرایید ،آقای مدیر در حیاط مدرسه پسرانه را بست و به سمت خانه ی ایشان به راه افتادیم.هنوز چند قدمی نرفته بودیم که آقای مدیر دوباره برگشت و قفل بودن آن را مجدداً چک کرد.ظهر هم بعد از بستن در حیاط مدرسه دخترانه همین کار را انجام داده بود و همین مرا متعجب ساخته بود.
در راه ،سکوتی سنگین بین من و آقای مدیر حکم فرما بود، هنوز از دستم عصابنی بود ولی وقتی به چهره اش نگاه کردم ،مقدار بسیار کمی از اخم هایش کاسته شده بود و همین برایم تا حدی قوت قلب شد. هرچه می خواستم کمی در مورد رفتن بچه های سوم توضیح دهم ولی موقعیت اصلاً مناسب نبود و می ترسیدم دوباره بر عصبانیتش افزون شود.
واقعیت امر رویم نمی شد به خانه آقای مدیر بروم،احساس می کردم مزاحمشان هستم و دوست داشتم هرچه زودتر خانه ای بگیرم و مستقل شوم.ولی باز هم موقعیت فعلی هیچ جایی برای این صحبت نداشت.با همان سکوت سنگین به خانه رسیدیم و آقای مدیر مرا تا اتاقی که وسایلم آنجا بود و شب قبل هم همانجا خوابیده بودم مشایعت کرد.
تنها و خسته به پنجره کوچک انتهای اتاق خیره شدم و باز غروب بود که مرا با خود می برد.نمی دانم چه مدت در این وضعیت بودم که آقای مدیر با سینی چای وارد اتاق شد. چهره اش اصلاً با زمانی که آمدیم قابل مقایسه نبود،همان لبخند همیشگی را بر لب داشت .کنارم نشست و به پشتم زد و گفت روز اول چطور بود؟خوش گذشت؟
با نگاه خاصی گفتم،خوش گذشت!؟آنقدر مصائب و مشکلات و اتفاقات گوناگون بر سرم آمد که لحظه ای مهلت نداشتم خودم را جمع و جور کنم.صبح با آن همه فشار و عصر هم با آن همه اضطراب،واقعاً حالا که پیش شما هستم و می توانم صحبت کنم !شاهکار کرده ام.
خنده ای کرد و گفت ،اشکال ندارد از همین امروز کسب تجربه را شروع کردی و معلمی هم چیزی جز تجربه نیست،واقعاً راست می گفت ،دو سال در تربیت معلم چقدر درس خواندیم و واحد گذراندیم و حتی کارورزی رفتیم و تدریس های آزمایشی و نمایشی انجام دادیم ولی همین یک روز ،کاملاً با تمام آن دو سال برابری می کرد.
هوا که تاریک شد سفره شام را پهن کردند،آقای مدیر می گفت امروز خیلی خسته شدی ،زودتر شام را بخوریم تا بتوانی استراحت کاملی داشته باشی و برای فردا خودت را آماده کنی، بدان که فردا هم ،در هر دو شیفت کلاس داری.
شام بسیار لذیذی بود،کوکو سبزی که واقعاً طعم و مزه اش با آنچه قبلاً خورده بودم تفاوت اساسی داشت.سبزی هایش چنان معطر بودند که بوی آنها کل فضا را گرفته بود.گوچه فرنگی های به شدت قرمز و کمی ترش و همچنین خیارشورهای کاملاً موازی بریده شده ، در کنار سبز پر رنگ کوکو ها ،تصویری رنگارنگ ایجاد کرده بود که واقعاً زیبا و البته بسیار هم خوشمزه بود.از کودکی خیارشور بسیار دوست داشتم و اینجا هم دلی از عذا درآوردم،به طوری که متاسفانه چیزی برای آقای مدیر نماند.
با جمع شدن بساط شام بلافاصله بساط خواب گسترده شد.با احتساب اتفاقات امروز و اینکه کلی انرژی از من گرفته شده بود، حدس می زدم تا سرم را بر بالش بگذارم به خواب بروم و صبح علی الطلوع چشمانم را باز کنم.ولی هرچه چشمانم را بیشتر می بستم ،ذهنم بیشتر بیدار می شد.غوغایی در آن برپا بود ،از هر طرفش فریادی بر می خواست.نه توانی داشتم که ساکتشان کنم و نه آنها می گذاشتند تا دمی ساکت و آرام بمانم.
تمام اتفاقات روز از مقابل چشمانم با نظمی مثال زدنی رژه می رفتند.آنها که گذشتند نوبت به لشکر «چه کنم ها » رسید که چنان می آمدند که انگار پایانی ندارند.سوم دخترانه را چه کنم؟ فردا چه طور به کلاسشان بروم؟امروز که جز خرابکاری کار دیگری نکردم و فردا چه طور مقابلشان دوباره درس بدهم؟از آن بدتر سوم پسرانه را چه کنم؟ آنها که در همین روز اول حتی برای حرفم تره هم خرد نکردند فردا چه طور می خواهند مقابلم بنشینند و از من مطلب یاد بگیرند؟
شلوغی کلاس اول دخترانه را چه کنم؟حتی مجالی نمی دهند که حرف بزنم.ضعف ریاضی اول پسرانه را چه کنم ؟که حتی بعضی از آنها اعداد و ارزش مکانی را نمی دانند.آنقدر این چه کنم ها بر ذهنم گذشت که کلافه شدم و نشستم.شاید در حالت نشسته کمتر به سراغم آیند.
طرح خوبی بود ،ذهنم تا حدی آرام گرفتم ولی این بار بدنم بود که به خروش درآمده بود،پاهایم زق زق می کرد و بدنم بسیار خسته بود. همچون وزنه برداری شده بودم که تمام قوایش را برای بلند کردن وزنه به کار برده بود و حالا دیگر چیزی از توانش برایش باقی نمانده بود.
ساعت به یک بامداد رسیده بود و من همچنان بیدار بودم ،هیچ چیز سرجایش نبود، می خواستم چشمانم را ببندم و دراز بکشم ،افکار متشتت نمی گذاشت. می نشستم و چشمانم را باز می گذاشتم، خستگی و کوفتگی اعضای بدنم رهایم نمی کرد و همین کلافه ام کرده بود ،بلند شدم و چند قدمی در اتاق راه رفتم تا همه چیز شاید به قدر ارزنی کم گردد، ولی چه فایده که بدتر شد.
نمی دانم این احساس تشنگی از کجا به سراغم آمد ، ناگهانی و بسیار هم قوی بود، در این بین که می خواستم با ذهن و بدنم کنار بیایم که مرا چند لحظه ای آسوده بگذارند این حس عطش همه چیز را خراب کرد.باورش برایم سخت بود که این قدر تشنگی بر من فشار آورد!تقریباً همه چیز از یادم برفت و در به در به دنبال چند قطره آب بودم.ولی افسوس که در اتاق هیچ آبی نبود.
در آن تاریکی که فقط نور ضعیف مهتاب از گوشه پنجره به زحمت به کنج اتاق می تابید،ناگه خود را میان بیابانی لم یزرع تصور کردم که از هر سو تا ابد کران داشت.ریگزاری پر از تل های شن که حتی یک کاروان هم در طول عمر خود ندیده بود.مگر می شود در این گستره عظیم تاریک باشی و خوف نکنی،بدنم شروع به لرزیدن کرد و با چشمانم به دنبال کورسوی امید می گشتم تا بتواند مرا از این مهلکه نجات بخشد.
نمی دانم چه مدت در آن شرایط سخت بودم ،کاملاً خشکی لبانم را و کم شدن ذره ذره از همان اندک آبی که در بدنم بود را حس می کردم، آنجا بود که دانستم همه این بلاها از همان خیارشورهای ملیح سر سفره شام بود. در تاریکی غوطه می خوردم که چشمانم به بازتاب خفیف نور ماه در آنطرف اتاق افتاد.حتم داشتم که آبی است که اینچنین زیبا پرتو نور باریک ماه را در خود جای داده است.به سویش دویدم تا این دُر گرانبها را به دست آورم و بر این شرایط مخوف فایق آیم ،ولی چه سود که سینی استیلی بود که مادر در وسایلم گذاشته بود.
دیشب را که به سختی گذراندم و امشب هم که اصلاً نمی توانم بخوابم ،خدا به خیر کند فردا و شب های دیگر را،یک چه کنم دیگر برآن خیل چه کنم هایم افزوده شد.واقعاً مستاصل مانده بودم که تاصبح و زمان بیدار شدن خانواده آقای مدیر چگونه تحمل کنم.نه رویش را داشتم در این تاریکی بیرون روم و نه تحمل این تشنگی برایم مقدور بود ، باورش برای خودم هم سخت بود که این اینقدر در عذاب باشم.
یک چشمم باز و یک چشمم بسته بود که شبهی را مقابلم دیدم، هرچه دقت کردم نفهمیدم چیست و همین باعث شد بترسم.فقط احساس کردم دارد مرا تکان می دهدو اصواتی نا مفهوم هم از خودش ساطع می کند.لحظه ای پنداشتم که مرده ام و این آقا هم دارد تلقین بر سرم می خواند.از خوف و هراس ناگهان به خود آمدم و آن موقع دانستم که پسر آقای مدیر است و آمده است مرا بیدار کند.
چنان به کناری نهادمش که از ترس قبض روح شد و دوان به سمت شیر آبی که در حیاط بود رفتم.چقدر آب نوشیدم نمی دانم ولی هرچه بود دیگر نتوانستم صبحانه بخورم و وضع و حالم هم طوری بود که آقای مدیر هم متوجه شد و رو به من کرد و گفت شب گذشته چه بر سرت آمده که اینقدر پریشان هستی؟چشمانت کاسه خون است و انگار هیچ نخوابیده ای؟می خواستم جوابی دهم ولی ذهنم که دیشب آن قدر مرا آزار داد اصلاً یاری نکرد و به گوشه ای خزید.
ساعت شش صبح بود و مدیر به من اجازه داد ،حداقل تا ساعت هفت کمی بخوابم و اگر همین یک ساعت نبود قطع به یقین در روز دوم ،کاری دست خودم می دادم.
وقتی به خانه آقای مدیر رسیدیم،خود را همچون سربازی می پنداشتم که از ماموریتی برون مرزی و بسیار صعب و دشوار جان به سلامت برده و حالا به پایگاهش بازگشته است.موفقیت یا عدم موفقیت این عملیات نیز بعدها مشخص خواهد شد.پس حالا دیگر وقت استراحت و بازیابی توان از دست رفته است.
ناهار مفصل خانه آقای مدیر و خستگی کلاس های مدرسه دخترانه دست به دست هم داده بود تا پلک هایم خود به خود سنگین شود.تا خواستم از آقای مدیر اجازه بگیرم تا در گوشه اتاق چرتی بزنم ،ناگهان گفت:خواب کجا؟ آماده شو تا برویم.هاج و واج مانده بودم که خودش ادامه داد، برویم مدرسه پسرانه
مگر می شود در دو نوبت مدرسه رفت.هم صبح و هم عصر ،هرچه فکر می کردم عقلم به جایی قد نمی داد.تازه بعد از سه زنگ سهمگین صبح خود را برای استراحتی جانانه آماده کرده بودم،فرمانده تکاورها هم باشی در یک روز دوبار عملیات نمی برند.تا خواستم چیزی به آقای مدیر بگویم ،خود را بیرون خانه و در راه مدرسه یافتم.
برعکس مدرسه دخترانه که در بالاترین نقطه روستا قرار داشت.مدرسه پسرانه تقریباً میانه ها ی روستا و در کنار خیابان اصلی بود.وقتی از کنار مدرسه می گذشتم تمام مدرسه و کلاس ها وحیاط آن را می دیدم. حیاط مدرسه حدود سه متری از سطح خیابان پایین تر بود و خیابان با شیبی که داشت در انتهای حیاط با درب ورودی مدرسه یکسان می شد.به نظر می رسید بخش عمده ای از حیاط را با خاک برداری مسطح کرده بودند.
موقعیت مدرسه خیلی جالب بود.یک طرف آن دیواری بود که از کندن زمین ایجاد شده بود ،البته نمی دانم دیوار باید گفت یا نه ،چون فقط خاک و سنگ دیده می شد و بالای آن هم خیابان روستا بود.پس بهتر است بگویم از کندن کوه به وجود آمده بود.
آن طرف هم دره ای بود تقریباً عمیق و سرسبز که نوک درختان سپیدارش از پشت سه کلاسی که مشرف به دره بودند دیده می شد.از دور این کلاس ها کمی مخوف به نظر می رسیدند ،سقفش را با چوب هایی بسیار تنومند که رویش کاهگل بود پوشانده بودند و ستون هایی که همه از تیرهای چوبی بسیار قطور ساخته شده بودند،وزن این سقف را تحمل می کردند و دیوارها هم همه گلی بود.درهای کوچک و ارتفاع کوتاه سقف کمی نگرانم کرد که چگونه در این کلاس ها باید تدریس کنم.بیشتر شبیه دخمه بودند تا کلاس.
ولی دفتر و دو تا کلاس که در عرض حیاط بودند، تازه ساز و مستحکم تر از آن کلاس ها به نظر می آمدند،سقفی شیروانی و دیوارهایی کاملاً آجرچینی به همراه در و پنجره هایی آهنی که در مجموع می شد کمی آن را به مدرسه شبیه دانست.
تا از در حیاط وارد شدیم مانند اتفاق که صبح افتاد ،آماج رگبار سلام های بچه ها شدیم ولی این بار جواب سلام ها را دادم.البته با توجه به توصیه های مدیر ،بدون لبخند.وارد دفتر که شدیم سماوری که روی میز کناری بود توجهم را جلب کرد،در تمام مدت تحصیلم دفتر مدارس زیادی را دیده بودم ولی در هیچکدام سماور نبود.
زنگ اول کلاس اول رفتم.برعکس دختر ها که یکجا نمی نشستند ،فقط نشسته بودند و مرا نگاه می کردند.تنها شیطنتی که در طول کلاس داشتند این بود که لباس های نو و کفش های پلاستیکی شان را به هم نشان می دادند و پز هم می دادند.لباس هایی که به تن خیلی هایشان بزرگ بود و به راحتی می توان فهمید برای طول سه ساله راهنمایی خریداری شده بود. چقدر با این لباس های گشاد ذوق هم می کردند و همین حس بسیار خوبی هم به من داد.
زنگ دوم به کلاس سوم رفتم، کمی جلب بودند وداشتند با نگاه های موشکافانه شان مرا بررسی می کردند و این حکایت از آن داشت که در این کلاس حواسم خیلی باید جمع باشد.مخصوصاً میزآخر که از همان روز ازل جایگاهش مشخص بود.هیکل هایشان هم در حدی بود که استفاده از ابزار فیزیکی وبرخوردهای مستقیم کارساز نبود.البته وضع من هم بد نبود ،هم در قد و هم در وزن.
اوایل زنگ آخر بود که یکی از بچه ها دوان دوان آمد که معلم ها رسیدند.مدیر ،مدرسه را به من سپرد تا به پیش آنها برود.تا خواستم به آقای مدیر بگویم که من نمی توانم مدرسه را اداره کنم،از در حیاط هم بیرون رفته بود،این سرعت عمل آقای مدیر واقعاً برایم عجیب بود. کلاً فرصت واکنش به من نمی داد.
روز اول کاری صبحش که به آن وضعیت وخیم گذشت و حالا هم که زنگ آخر نوبت عصر است و همه چیز تازه داشت شکل عادی و نرمال به خودش می گرفت ،کنترل یک مدرسه آن هم پسرانه به من محول شد.اوایل دست و پایم را گم کرده بودم و اصلاً نمی دانستم چه باید بکنم.بعد از مدتی تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که حداقل دومی ها را به کلاس بفرستم و خودم هم درس را شروع کنم و بعد در زمان حل کاردرکلاس به سراغ کلاس های دیگر بروم.
حضور و غیاب را با سرعت نور انجام دادم و در میان نگاه های بهت زده دانش آموزان شروع کردم به تدریس مبحث مجموعه،هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که هیاهوی بچه ها از حیاط بلند شد .مجبور شدم به آنها سرکشی کنم تا اتفاقی نیفتد.تا مرا دیدند ساکت شدند.به همه گفتم به کلاس بروند ولی آنها مخالفت کردند و گفتند وقتی دبیر ندارند چرا به کلاس بروند.دلیلشان منطقی بود،به همین خاطر گفتم در حیاط باشید ولی سروصدا نکنید.
هنوز چندکلامی از درس را نگفته بودم که این بار صدای در کلاس آمد، بچه های سوم بودند و از من توپ خواستند تا در حیاط فوتبال بازی کنند.به شدت مخالفت کردم و گفتم توپ نمی دهم و ضمناً حق هم ندارید در حیاط بازی کنید.
باز چند دقیقه بعد صدای در کلاس آمد، این بار واقعاً عصبانی شدم ولی وقتی در را باز کردم بچه های کلاس اولی بودند ،خودم را آماده کردم تا بگویم که توپ نمی دهم ولی خواسته آنها خیلی فرا تر از توپ بود،می خواستند اجازه بدهم تا به خانه بروند.مانده بودم این دیگر چه نوع اجازه خواستن است؟کمی داد و بیداد کردم و گفتم هیچ کس اجازه ندارد از مدرسه خارج شود.سکوتشان در مقابل این همه هیاهوی من ،برای خودم جای تعجب داشت.
در کلاس به این فکر می کردم که شاید تند رفتم، این بندگان خدا که خیلی مودبانه از من این درخواست ها را داشتند ،شاید بهتر بود کمی آرام تر با آنها صحبت می کردم.در همین افکار بودم که از پنجره کلاس شاهد صحنه ای بسیار عجیب و دهشناک شدم. دانش آموزان کلاس سوم از در حیاط مدرسه در حال بیرون رفتن بودند.
سریع به روی سکوی مقابل دفتر رفتم و با صدای بلند همه را به برگشتن به سمت مدرسه فراخواندم.ولی زهی خیال باطل ، آنها به حرف من حتی توجه کوچکی هم نشان ندادند و کاملاً از مدرسه خارج شدند.
کاملاً دچار استیصال شده بودم و نمی دانستم چه واکنشی باید نشان دهم ،هرچه فکر می کردم که در تربیت معلم برای این مواقع چه به ما آموزش داده اند هیچ به ذهنم نمی رسید و فی الواقع هم هیچ نگفته بودند.سریع همه اولی ها را به کلاس کنار کلاس دوم فرستادم و چند تا جمع و تفریق و ضرب پای تخته نوشتم و گفتم تا حل کنند. خودم هم به کلاس دوم رفتم و هر دو کلاس را با بدبختی تا پایان وقت اداره کردم.
نگاه اخم آلود آقای مدیر که در همان دقایق آخر زنگ به مدرسه بازگشت نشان از اخبار بدی داشت.تا مرا دید با پرخاش گفت چرا سومی ها را فرستادی خانه؟خوب یک توپ می دادی تو حیاط بازی کنند.بچه اند دیگر ،باید بازی کنند.
هیچ جوابی نداشتم ، مات و مبهوت مانده بودم در میان این همه مسئله و مشکل و سختی کار ، وقتی به آینده فکر می کردم مخصوصاً کلاس سومی های هر دو مدرسه، بند دلم پاره می شد.البته بر شانس خود هم لعن می فرستادم که چرا این مسائل درست باید در روز اول کارم سرم بیاید.
در دفتر مدرسه روی اولین صندلی ولو شدم .کاملاً دچار تنگی نفس شده بودم و به زحمت عمل دم و بازدم را انجام می دادم.آقای مدیر با سینی چایی آمد و اولین چایی بعد از کلاس را تجربه کردم.چقدر خوب بود ،تا به حال این چای ساده اینقدر به من مزه نکرده بود. دومین استکان را هم خوردم و به قول معروف حال آمدم.
آقای مدیر بیشتر زنگ تفریح را در بین بچه ها در حیاط بود و فقط یک بار همان اوایل به دفتر آمد و وقتی سینی چای را دید ،غرلندی کرد و دوباره رفت و هر دو استکان را پر کرد ولی این بار تذکر داد یکی مال من ،یکی مال تو
زنگ دوم به کلاس دوم رفتیم.نسبت به زنگ اول اوضاعم خیلی بهتر بود، تا حدی که توانستم بعد از رفتن آقای مدیر ،حضور وغیاب را انجام دهم.پیش خودم فکر می کردم بچه های کلاس سوم چه فکری در باره من می کنند که حتی اولین کار معلمی را نتوانسته بودم در کلاسشان انجام دهم.ولی هر چه بود زنگ اول خیلی سخت و نفس گیر بود که در هر صورت گذشت.
نکته جالبی که بعد از حضور و غیاب توجهم را جلب کرد، تشابه بسیار نام خانوادگی بین بچه ها بود، بیست و سه نفر بودند ولی فقط چهار پنج تا نام خانوادگی داشتیم و این تکرار برایم تازگی داشت ، همیشه در کلاس هایی که درس خوانده بودم ،سنگ می ترکید دو تا یا سه تا فامیلی یکسان داشتیم، آن هم درحد دو نفر، نه اینکه شش هفت نفر یک فامیلی داشته باشند.
تعداد دانش آموزان این کلاس از سوم بیشتر بود ولی نگاه های آنها زیاد متعجبانه نبود ، و همین کار را برایم کمی راحت تر می کرد.اصلاً نمی شد این ها را با بچه ها سوم مقایسه کرد.پس از حضور غیاب درس مجموعه ها را شروع کردم و این بار کمی می دانستم که چه دارم می گویم.
به کاردر کلاس ها رسیدیم و این بار سعی کردم تا آنگونه که باید انجام شود ، یعنی توسط دانش آموزان حل شود و تا حدی هم پرسش و پاسخ باشد.خوشبختانه همراهی بچه ها خوب بود و با یکی دوتا سوال و توضیح من همه تا حدی حل کردند. من هم صورت سوالات را پای تخته نوشتم و آنجا هم توسط خود دانش آموزان حل شد ، می توانم بگویم اولین تجربه تدریس من به طوری که آموزشش را دیده بودم تا حدی در این کلاس شکل گرفت.
حال و هوای کلاس در حالتی عادی داشت سپری می شد که دستی بالا آمد و من هم اجازه دادم بپرسد، چند نفر قبلی در مورد درس پرسیده بودند و همین خیالم را راحت کرده بود که اینجا با کلاس سوم متفاوت است.ولی دانش آموز پرسید :آقا اجازه از کجا می آیید؟اهل کجا هستید؟کمی عصبانی شدم و این بار توانستم چیزی بگویم .گفتم فعلاً این سوالات به دردتان نمی خورد ،کاردرکلاس ها را حل کنید.
در دفتر موضوع این سوالات عجیب و غریب و تا حدی مشکوک را با آقای مدیر درجریان گذاشتم.منتظر بودم تا جوابی معقول بشنوم که با خنده آقای مدیر مواجه شدم، رو به من کرد و گفت: اینها بچه اند و کنجکاو،دانستن نام کوچک و اهل کجا بودن چیز خاصی نیست که شما اینقدر نسبت به آن حساسیت نشان می دهید.گفتم جدی باشید ولی نه در این اندازه،در آخر هم لبخندی زد و گفت زیاد نگران نباش.
زنگ آخر نوبت به کلاس اول رسید و همین برایم جالب بود که روز اول مدرسه ام درست برعکس پایه ها به کلاس رفتم و ای کاش این اتفاق نمی افتاد.وارد کلاس شدم. جمعیت اینها از دو کلاس دیگر بیشتر بود ولی سروصدایشان چندین برابر تعدادشان بود.
در این زنگ نتوانستم آنطور که باید و شاید درس بدهم.از بس این بچه ها شلوغ کردند، اصلاً روی حرف های من حساب نمی کردند و هر کسی کار خودش را می کرد.واقعاً هنوز در همان دوره ابتدایی بودند.حتی دو تا از آنها سر کلاس دعوا کردند.اخمی کردم و با صدای بلندی گفتم بنشینید سرجایتان و درستان را گوش کنید.
این فریاد کمی کمکم کرد ولی تاثیرش بیشتر از ده دقیقه نبود.کلاس عجیبی بود و از همان روز اول فهمیدم با این کلاس تا آخر سال داستانها خواهم داشت.پیش خودم فکر می کردم چقدر طول خواهد کشید تا این ها از حال و هوای ابتدایی خارج شوند و چقدر طول خواهد کشید تا من ریاضی یادشان دهم و . . .
و از همه مهم تر این سه کلاس چقدر با هم فرق دارند، نه از آن سال سومی ها که سکوتشان سنگین بود نه از تعادل نسبی سال دومی ها و نه از این همه بچگی این سال اولی ها ،واقعاً سه کلاس در سه محیط متفاوت بودند و همین مرا کمی ترساند که در ادامه چگونه باید در هر کلاس درس بدهم.
تا به آنها نگاه می کردم ساکت می شدند ولی تا وقتی چیزی روی تخته سیاه می نوشتم و پشتم به آنها بود کلاس روی هوا بود. نمی گذاشتند حتی چند کلمه بنویسم.کمی فکر کردم و گفتم دفترهایتان را در بیاورید هرکه زودتر توانست این جمع و تفریق ها را حل کند برنده است.
عدد ها را چهار پنج رقمی انتخاب کردم تا کمی مجال نفس کشیدن پیدا کنم. ولی زیاد به من فرصت نداند و خیلی سریع حل کردند و ریختن دور میز معلم و دفترهایشان را جلو می آوردند ،حتی چند تا از دفترهایشان به سر و صورتم خورد. اعصابم به هم ریخت و اولین داد و بیداد داخل کلاسم را به نمایش گذاشتم.غافلگیر شدند و خدا را شکرهمین باعث شد تا پایان کلاس کمی آرام بمانند.
بعد از دیدن حل بچه ها موضوعی که خیلی مرا به فکر برد، پاسخ ها نادرست اغلب بچه ها بود،جمع و تفریق ها را اشتباه حل می کردند،سرعتشان در حل کردن ابتدا امیدوارم کرده بود ولی پاسخهایشان همان امید را در کوتاه ترین زمان به یاس مبدل کرد. این موضوع هم بر کوهی از مشکلاتی که داشتم افزوده شد که چگونه باید به دانش آموزانی که هنوز حتی اعداد و ارزش مکانی آنها را نمی دانند «درس شیرین ریاضی» آموزش دهم.
سه زنگ در سه حالت کاملاً متفاوت و متناقض در اولین روز کاری ام بر من گذشت.روزی که از همان اول ورود به تربیت معلم منتظرش رسیدنش بودم را پشت سر گذاشتم .سخت بود ولی معلمی را با تمام این سختی هایش از همین روز اول دوست دارم.
آن قدر ذهنم درگیر مدرسه دخترانه شده بود که هیچ چیزی به غیر از آن را نمی دیدم.کمی که به خودم آمدم و دیدم فقط با مدیر در این مدرسه تنها هستم،این سوال در ذهنم نقش بست که دیگر همکاران کجایند و چرا هنوز نیامده اند.از آقای مدیر موضوع را جویا شدم و ایشان هم با لبخندی گفت که معمولاً بعد از ظهر می رسند،در مدرسه پسرانه همه آنها را خواهی دید.
در دفتر مدرسه ،آقای مدیر به سمت میزش رفت و برنامه ای را که همین چند دقیقه پیش با درس من شروع به تنظیمش کرده بود را نگاه کرد و به سمت من آمد و گفت :زنگ اول با کلاس سوم راهنمایی درس داری ،بیا تا با هم به کلاس برویم و من شما را به بچه ها معرفی کنم.معمول این است که مدیر به همراه دبیر در اولین جلسه جهت معارفه به کلاس می آید.
دست و پایم به لرزه افتاده بود ،در دلم می گفتم ای کاش از کلاس اول شروع می کرد که بچه تر هستند ،نه اینکه یک راست بریم کلاس سوم راهنمایی.هراسی که در این چند روز با من همراه بود به نهایت خودش رسیده بود و آغاز کار معلمی ام داشت کلید می خورد، آن هم در کلاس سوم راهنمایی دخترانه، این کلاس و این زمان را تا ابد فراموش نخواهم کرد.
وارد کلاس سوم شدیم و اولین برپای عمر کاری ام توسط مبصر نواخته شد.زمانی که آقای مدیر داشت مرا معرفی می کرد، فقط داشتم موزاییک های کف کلاس را نگاه می کردم.اضطراب بسیار زیادی داشتم.اصلاً در حال و هوای کلاس نبودم،نمی توانستم سرم را بالا بیاورم و نگاهی به کلاس و دانش آموزان بیاندازم.تازه داشتم به دنبال راه چاره می گشتم که چه کنم ،که ناگاه آقای مدیر دستی به پشتم زد و گفت کلاس در اختیار شماست، آرزوی موفقیت برایت دارم و از کلاس خارج شد.
ناگهان خود را تنها در زیر بار سنگین نگاه های آنها دیدم.به هر زحمتی بود نگاهی به کلاس انداختم.پانزده شانزده تا دختر که بیشترشان به نظرم خیلی بزرگ بودند، زل زده بودند به من،اینها بیشتر به دبیرستانی ها شبیه بودند تا مدرسه راهنمایی.سکوت عجیبی بر محیط حکم فرما بود و هرچه می گذشت فشار این سکوت مرگبار بر من بیشتر می شد.نگاه های متعجبانه آنها را می توانستم بفهمم ولی نمی توانستم کاری کنم که از تعجبشان کاسته شود.
هر چه می گذشت ذهنم کمتر یاری می کرد و همین خود عاملی گشت تا دیرتر تدریس راشروع کنم و این تاخیر همه چیز را سخت تر و دشوارتر می کرد، دوباره نگاهی به کلاس انداختم ،هنوز فقط به من نگاه می کردند .در چرخش نگاهم پنجره ای یافتم و نگاه به بیرون که منظره ی آن رو به دره ای سرسبز بود کمی آرامم کرد ،همین چند لحظه نگاه به بیرون باعث شد تا کمی بتوانم در خود و این وضعیت تغییر ایجاد کنم.عزم خود را جزم کردم و با توکل به خدا کاررا آغاز نمودم.
«بسم الله الرحمن الرحیم »بلندی گفتم و با آیه «رب شرح لی صدری. . . .» درس را که عدد اول بود ،شروع کردم.در دوره های کارآموزی همیشه نفر اول تدریس بودم ولی حالا در این موقعیت جدید و فوق العاده متفاوت، زبانم الکن شده بود و ذهنم کاملاً خالی ،هرچه بود ادامه دادم.
هرچه می دانستم می گفتم و روی تخته سیاه هم می نوشتم. هر مطلب را هم دو بار توضیح می دادم.بچه های کلاس فقط نگاه می کردند و هیچ صحبتی حتی بین خودشان هم رد و بدل نمی شد،بندگان خدا در بهت فرورفته بودند و فقط می نگریستند.دست و پا شکسته درس تمام شد و نوبت به کاردرکلاس رسید.
گفتم همه کتابهایشان را باز کنند و شروع به حل کاردرکلاس کنند.در دوره های کار آموزی به ما یاد داده بودند که در زمان حل کاردرکلاس از بچه ها بخواهید تا سوال کنند و به صورت تعاملی مشکلاتشان برطرف شود ،ولی من اینجا جرات انجام چنین کاری را نداشتم.
در افکار خودم بودم که صدای یکی از دانش آموزان توجهم را جلب کرد، دیدم یک نفر از آخر کلاس دستش به عنوان اجازه بالاست.کمی خودم را جابه جا کردم و در ذهنم درس را مروری کوتاه کردم و خودم را برای سوال از درس عدد اول آماده کردم و گفتم: بفرمایید.
بلند شد وبا صدای رسایی پرسید: اسم شما چیست؟ همه جا در نظرم تیره و تار شد،اینها اسم کوچکم را برای چه می خواهند ؟،مگر آقای مدیر مرا معرفی نکرد!احساس کردم کل ساختمان بر سرم آوار شده و نفسم از زیر آن همه خاک و چوب بالا نمی آید.اصلاً نمی توانستم به کلاس نگاه کنم.با هر زحمتی بود به سمت تخته سیاه برگشتم و بدون توجه به آن سوال ، دوباره آخرین مطلب را توضیح دادم.
پیش خود فکر کردم که بدبختی هایم شروع شد، از همین جلسه اول باید سخت بگیرم تا اینها دیگر به این چیزها فکر نکنند.امروز اسم کوچکم را می پرسند و فردا چه چیزهای دیگری خواهند پرسید. خدا به دادم برسد.
فکری به ذهنم خطور کرد و شروع کردم به حل کاردرکلاس ها بر روی تخته سیاه و رو به کلاس کردم و گفتم همه بنویسند.کمی گذشت و همه در حالت سکوت کامل داشتند می نوشتند که باز دستی بالا آمد. می خواستم توجهی نکنم ولی شرایط کلاس اجازه نمی داد که اعتنا نکنم.با رعب و وحشت اجازه دادم سوالش را بپرسد.دانش آموز بلند شد و گفت :آقا اجازه مگر شما نمی خواهید حضور و غیاب کنید؟همه دبیران ،اول کلاس حضور و غیاب می کنند.
سوالش به جا بود و دلیلی هم برای بی پاسخ گذاشتنش نداشتم. ولی باید بهانه ای می یافتم تا به حل کاردرکلاس ها برگردم که در این وضعیت بحرانی،بهترین پناهگاهم بود. رو به آنها کردم و گفتم فعلاً لیست اسامی را به من نداده اند، از جلسه بعدی حضور غیاب خواهم کرد .
فقط حل می کردم و آنها هم بدون هیچ صحبتی می نوشتند،نمی دانم چرا زمان برایم به شدت طولانی شده بود و زنگ نمی خورد .فشارم افتاده بود و پاهاییم دیگر توان ایستادن نداشت.حتی به تمرین ها هم رسیدم و شروع کردم به حل کردن که خدا را شکر زنگ خورد ،خداحافظی سریعی کردم و از کلاس خارج شدم.
صبح ساعت شش با صدای آقای مدیر به سختی بیدار شدم.دیشب اصلاً شب خوبی نبود و نتوانسته بودم خوب بخوابم، در واقعیت اصلاً نخوابیده بودم . تا همین دم صبح در دریای متلاطم افکارم ،سوار بر امواج خروشان به این سو و آن سو کشیده می شدم.
به کمک پسر بزرگ آقای مدیر که ده دوازده ساله بود صورتم را شستم ، در روستا آب لوله کشی در بیشتر اوقات قطع بود و به همین خاطر با پارچ و آبی که بر روی دستانم می ریخت صورتم را شستم.در همان حال به این فکر می کردم که دیگر باید خودم را برای زندگی روستایی که یکی از نمادهایش همین کم آبی است آماده کنم.
روی ایوان بساط صبحانه پهن بود.خنکی هوای صبح ،منظره کوه و دشت که آرام آرام داشت زیر نور خورشید می رفت و پنیر و کره و سرشیر تازه که بر سر سفره صبحانه بود محیطی چنان آرام و دل انگیز فراهم آورده بود که لحظه ای از تمام آن افکار مشوش دیشب جدا شدم و محو در این زیبایی های طبیعی و خوراکی شدم.
صرف صبحانه آن هم همراه با دیدن مناظر زیبای کوه های روبرو تا حدی انرژی مثبت به من داد و همین باعث شد تا خودمم را برای مدرسه کمی آمادهکنم.البته از نظر جسمی کمی وضعیتم متعادل شده بود ولی باز وقتی به یاد کلاس درس و دانش آموزان افتادم اضطراب عجیبی بر من مستولی شد.از همان اول تربیت معلم از چنین روزی هراس داشتم.
همراه مدیر به سمت مدرسه به راه افتادیم.سلام های پی درپی روستاییان اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد. هر که از کنار ما می گذشت از پیر و جوان گرفته تا زن و مرد همه سلام می کردند و واقعاً از این سلام های پر انرژی، حالم خیلی بهتر شد.آنقدر تعداد این سلام ها زیاد بود که ذهنم فرصت نمی کرد سراغ افکار دیگر برود.
تقریباً به بالاترین نقطه روستا رسیدیم،چند خانه مانده بود تا روستا تمام شود.آقای مدیر آخرین خانه را با دست نشانم داد و گفت : این هم مدرسه.وقتی نزدیک تر شدیم هرچه دقت کردم هیچ جایش شبیه به مدرسه نبود و کاملاً خانه ای بود گلی همانند تمام خانه های دیگر روستا.
وقتی وارد حیاط شدیم و دانش آموزان همه با هم و با صدای بلند سلام کردند، نایی برای جواب دادن نداشتم. مدیر با لبخند جوابشان را داد و خوش و بشی هم با آنها کرد ولی سکوت من و قیافه ی کاملا بهت زده ام باعث شده بود بچه ها جور دیگری به من نگاه کنند.حتی شنیدم که می گفتند این دبیر چقدر بداخلاق است که حتی جواب سلاممان را هم نمی دهد.
وقتی وارد دفتر شدیم،مدیر به پشت میزش رفت و شروع کرد به آماده کردن وسایل صبحگاه و من همچون چوب خشکیده ای همان کنار در ایستاده بودم. مدیر وقتی می خواست بیرون برود با نگاه خاصی به من گفت چرا باز خشکت زده و گیج می زنی؟ آقا! ،باید کلاس هم بروی ،درس هم بدهی و . . . .دو سال در تربیت معلم چی به شما یاد داده اند که روز اول مدرسه اینجور رفتار می کنی؟
وقتی از در دفتر بیرون رفت روی یکی از صندلی ها نشستم و به خودم گفتم. دوسال در تربیت معلم خیلی چیزها به ما یاد دادند ،ولی یاد ندادند که در مدرسه دخترانه هم باید درس بدهیم. دوسال حتی به ذهنم هم خطور نکرده بود که دبیر مدرسه راهنمایی دخترانه خواهم شد. تمام فکر ما روی پسرانه بود. از کارورزی گرفته تا تدریس های آزمایشی. به خدا درس دادن به دخترها با پسرها فرق می کند.
مراسم صبحگاه به صورت کامل انجام شد،این را از صدای بلند بچها که پر از انرژی بود فهمیدم.بچه ها به کلاس رفتند و مدیر به دفتر بازگشت.گفتم آقای مدیر مگر دخترانه هم باید درس بدهم. باز از آن نگاه های عجیب به من کرد و گفت پس نه خیر اینجا قراره آبدارچی بشی!معلومه که باید درس بدی ،حالا روزهایت را بگو تا برنامه ات را کامل کنم ،چون اولین دبیرم هستی که آمده ای ، برنامه درسی مدرسه رابا تو شروع می کنم. تا خواستم چیزی بگویم ،خودش گفت شنبه و دوشنبه را برایت ریختم ،خدا برکت بدهد.
کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم آقا مدیر ،دبیر مرد برای مدرسه دخترانه؟ فکر نکنم ابلاغ من برای اینجا باشد ،راستی یادم آمد،وقتی ابلاغم را گرفتم ،توی اتاق یک عالمه خانم بود .شاید اشتباه شده، گفت :نه خیر، درست سیزده ساعت اینجا تدریس داری ،سیزده ساعت هم مدرسه پسرانه، وسلام
هرچه بر خود فشار می آوردم که بلند شوم پاهایم یارای بلند شدن و حرکت کردن نداشت.انگار هزاران کیلو بار بر دوشم گذاشته بودند ،روز اول تدریس خودش معضلی است بس دشوار ،حال در مدرسه دخترانه همه این بدبختی ها چند برابر شده بود. اصلاً آمادگی تدریس و شروع کار معلمی را در این شرایط نداشتم.
در خودم بودم و داشتم با مشکلاتم که به سمت بینهایت میل می کرد سروکله می زدم که آقای مدیر به پشتم زد و گفت: نترس پسرم، همه اینها مثل خواهرهای کوچکتر تو هستند و تو هم مثل برادر آنها هستی، فقط یک توصیه می کنم که زیاد به آنها رو نده ،یعنی زیاد مهربان نباش ، جدی باش تا حرفت را گوش کنند.
به خودم گفتم آخر چه جوری می شود شصت هفتاد تا خواهر داشته باشی؟ مهربان نباشم! مگر می شود مهربان بود؟، بخت النصر هم باشی اینها یک جور دیگر نگاهت می کنند. من برای تدریس در این مدرسه آموزش های لازم را ندیده ام.خاک بر سر آموزش و پرورشی که یک جوان بیست ساله را فرستاده مدرسه دخترانه.
به خانه مدیر مدرسه رسیدیم و به کمک چند تن از اهالی بار ماشین را خالی کردیم.هم من هم پدر مراقب بودیم و خودمان نیز وسایل را جابه جا می کردیم.همه چیز که از پشت ماشین تخلیه شد دیدم پدرم دنبال چیزی می گردد،و جالب اینکه پیدا هم نکرد.فکر کنم آن دو نفری که پشت نشسته بودند دراین هوای گرم تشنه شان شده بود و هندوانه را برای رفع عطش خورده بودند.البته این فکر بیشتر جنبه طنز داشت تا واقعیت.در هر صورت هندوانه نبود و احتمالاً در جایی از پیچ های تند جاده به بیرون افتاده بود.
هنگام صرف چای، مدیر به پدرم گفت که سعی خواهد کرد برنامه من را در چهار روز پیاده کند تا من سه روز آخر هفته را بتوانم به خانه بروم. شعف خاصی در چهره ی من و بیشتر در چهره ی پدرم پدیدار شد. تا آن زمان فرض می کردیم که من باید تا پایان هفته در روستا و مدرسه بمانم و حداکثر ماهی یک بار بتوانم به خانه بروم و تمام اسباب و اثاثیه را نیز براساس این تفکر آماده کرده بودیم.
آقای مدیر وقتی ما را در آن شرایط دید، بادی در غبغبش انداخت و شروع کرد به صحبت کردن در مورد مسئولیت خطیر مدیریت در این روستا و مشکلات آن و همچنین روحیه ی بالای همکاری اش با معلمان و . .. با این صحبت ها ما فکر کردیم چه خدمت بزرگی به ما کرده است و چقدر ممنونش بودیم به خاطر اینهمه همکاری و مساعدت در چهار روزه کردن برنامه مدرسه . بعدها فهمیدم که چهار روزه بودن، روال دبیر مدارس راهنمایی است. البته برخوردش خوب بود وهمین خوش رویی مقدار بسیاری از نگرانیهای پدرم را برطرف کرد.
آقای مدیر به هر ترفندی بود پدر را برای ناهار نگاه داشت.ناهار تمام شد و زمانی رسید که یکی از سخت ترین لحظات زندگی ام محسوب می شد.کنار ماشین که رسیدیم، پدرم با بغض آخرین توصیه ها را به من گفت و سوار شد و ماشین را روشن کرد.ولی چند لحظه بعد خاموشش کرد و دوباره پیاده شد ومرا چنان در آغوشش فشرد که تمام غم دنیا بر من وارد شد.
آخرین صحنه چنان بر من سخت گذشت که من هم همچون پدرم نتوانستم جلوی قطرات اشکم را بگیرم. تا به آن روز اشک پدرم را ندیده بودم و همین برایم بسیار سخت بود.هر دو با کوله باری پر از غم و اندوه از هم خداحافظی کردیم و پدر با همان حال پشت ماشین نشست و رفت.در آینه هنوز اشک های روی گونه اش را می دیدم . چشمانم تا جایی که امکان داشت گرد و غبار ماشین را دنبال کرد.چنان غرق در دریای غم خود و رفتن پدرم بودم که گذر زمان را اصلاً حس نمی کردم تا اینکه آقای مدیر دستی بر شانه هایم گذاشت و مرا به داخل خانه برد.
بعد از ظهر مدیر مرا به همراه خودش به اطراف روستا که پر از باغ های زیبا و سرسبز بود برد. مناظر بسیار زیبا و دل انگیز بود ولی هرچا که نگاه می کردم چهره پدرم جلوی چشمانم نقش می بست و آهی می کشیدم و دوباره زانوی غم بغل می گرفتم. حتی وقتی به بالای تپه ی مشرف به روستا رفتیم که دید وسیع و خوبی داشت باز هم حالم خوب نشد و از این همه زیبایی هیچ نمی دیدم و در خود بودم .
هنگام غروب وقتی خورشید داشت به پشت کوه ها می رفتم ،دلم نیز همچون رنگ خورشید سرخ بود و با سوز و گداز داشت می رفت. خورشید خرامان خرامان رفت و هم من و هم روستا غرق در تاریکی شدیم.تنها در یکی از اتاق های خانه ی آقای مدیر از پنجره شاهد غروب همه چیز بودم. غروب خورشید، غروب پدر ،غروب خانه ، غروب دوران خوب گذشته ،غروب دوستانی که داشتم و . . .
دقایقی بعد ستارگان آمدند و همراهشان کلی نگرانی برایم آوردند.نگرانی از آینده، نگرانی زندگی در روستا، نگرانی دور بودن از شهر و همه چیزهایی که موجب پیشرفت بود، نگرانی از فردا که کلاس درس واقعی چگونه خواهد بود،نگرانی از دانش آموزانی که چگونه رفتار خواهند کرد و ...
شب خوابم نمی برد و فکرم به خیلی چیزها مشغول بود.از میان وسایل که در گوشه ی اتاق رو هم تل انبار شده بودند رادیوی کوچکی را که پدرم برایم خریده بود را آوردم و شروع کردم به گشتن فرکانس ها تا شاید صدای آن کمی ذهنم را از آن همه غوغایی که در آن بود خارج کند. اخبار بود و داشت مفصل درباره رژه نیروهای مسلح حرف می زد که قیافه ی افسری که از مقابلش گذشتیم مقابل چشمم پدیدار گشت و لبخندی بر لبانم نقش بست ولی این لبخند عمری بسیار کوتاه داشت.
تاریکی و تنهایی در این اتاق کوچک گلی همه دست به دست هم داده بود که خواب از چشمانم برود.هر چه می گذشت احساس می کردم بر تاریکی اتاق افزوده می شود ولی از فضای اتاق و هوای داخل آن کاسته می شود.نفس هایم داشت به شماره می افتاد و بار بسیار سنگینی را بر سینه هایم احساس می کردم.
هرچه خواستم جلوی خودم را بگیرم نشد و بغضم ترکید و سیر گریه کردم .
در طول یک هفته منتهی به پایان تابستان ،مادر گوشه اتاق را همچون کوهی مملو کرده بود از وسایل من.هرچه می خواستی می توانستی در این وسایل پیدا کنی.از قابلمه و ماهی تابه گرفته تا نخ و سوزن و انگشتانه،از ماشین ریش تراشی دستی گرفته تا رادیو کوچک قدیمی،ولی نکته سخت آن این بود که هر وقت وسیله ای بر وسایل من می افزود قطره اشکی بر صورتش نقش می بست.
پدر از اداره یک ماشین لندرور نیم تن قرض گرفته بود و تمام وسایل را پشتش بسته بودیم.پدر چنان در سکوت وسایل را می چید و می بست که هیچ مجالی برای صحبت نبود.کلاً حال و هوای خانه خیلی سنگین بود .صبح با چشمان اشک بار مادرم وداع گفتم و با کوله باری پر از اندوه و غم فراغ و ندیدن مادر به همراه پدر به سمت آینده ای نامعلوم حرکت کردم.
یک ساعتی که در مسیر بودیم نه من صحبت می کردم و نه پدرم که پشت فرمان بود.اعصاب کل خانواده به خاطر اینکه در شهری دیگرباید معلمی کنم خرد بود و در این چند روزه نیز می شد از چهره هایشان نگرانی همراه با غم دوری را درک کرد.از همه بدتر خودم بودم که باید زندگی تنها و نامعلومی را به دور از خانواده آن هم در مکانی که اصلاً با آن آشنا نیستم تجربه کنم.
به ابتدای آزادشهر رسیدیم و پدر به کناری زد و یک هنوانه بزرگ خرید و گذاشت پشت ماشین ، وقتی وارد خیابان اصلی شهر شدیم ، ترافیک خیلی شدیدی بود و ماشین های مقابل هرکدام وارد کوچه های اطراف می شدند. کمی که جلوتررفتیم متوجه شدیم راه را بسته اند. به همین خاطر ماشین های مقابلمان در کوچه پس کوچه های اطراف متفرق می شدند.
پدرم تا خواست از مامور مسیر جایگزین را بپرسد ،با حرکت تند دست مامور مواجه شد.نمی دانستیم چه کار باید بکنیم،به همه اشاره می کرد که برگردند ولی فقط به ما اشاره کرد که مستقیم برویم.پدر کمی تعلل کرد تا دوباره فرصتی برای پرسیدن پیدا کند که همان مامور با عتاب گفت آقا وارد صف شو که ترافیک سنگین است.
وقتی از کنار مامور گذشتیم مقابل ما قطاری درست شده بود از ماشین هایی که به یک ستون در حرکت بودند.جلو ما آمبولانسی بود با چراغ گردان روشن.جلوتر از آن ماشین آتش نشانی و تا چشم کار می کرد ماشین هایی که محموله هایی عجیب داشتند.بسیار کند حرکت می کردیم.از جلو، صدای مارش نظامی می آمد .ابتدا فکر کردیم بلندگو است ولی وقتی از جلوی جایگاه گذشتیم تازه فهمیدیدم داستان از چه قرار است.
سی و یکم شهریور ماه و رژه نیروهای نظامی و ما هم آخرین وسیله ی نقلیه ای بودیم که از مقابل جایگاه گذشتیم. هیچگاه آن نگاه متعجبانه افسری را که در حین سان دیدن زل زده بود به من و ماشین ما از یاد نخواهم برد.فکر کنم آرم اداره کشاورزی که بر روی درهای ماشین بوده آن سرباز را به اشتباه انداخته بود و ما را هم به داخل رژه فرستاده بود.
شرکت در رژه نیروهای مسلح آنهم در هفته دفاع مقدس باعث شد که هم من و هم پدرم کلی بخندیم و این خیلی برای تلطیف آن جو سهمگین که همان ابتدای حرکت به وجود آمده بود تاثیر گذاشت.به جاده کوهستانی رسیدیم و پدرم با دیدن مناظر زیبا ی اطراف شروع کرد به صحبت کردن و تعریف از رنگ های بسیار زیبایی که در این طبیعت چشم را نوازش می داد. از مناظر زیبای اطراف بسیار لذت می برد و همین باعث شده بود آرام تر شود ،ولی وقتی به پیچ های تند و دره های عمیق رسیدیم باز اخمهایش در هم رفت و ساکت شد.
وقتی به ابتدای جاده خاکی رسیدیم ،ناگهان سه نفر جلوی ما را گرفتند و از ما خواستند که سوارشان کنیم. پدرم توضیح داد که ماشین اداری است واجازه چنین کاری را ندارد .اصرار آنها و توضیح کوتاه من از وضعیت این منطقه و نبود ماشین باعث شد تا پدر راضی شود تا آنها سوار شوند.یک نفرشان که پیرمردی بود آمد جلو و دو نفر دیگر به پشت ماشین رفتند.
تازه به راه افتاده بودیم که کامیونی با سرعت از کنارمان عبور کرد، چنان گردوخاکی به هوا برخاست که پدرم مجبور شد توقف کند .چون به هیچ عنوان نمی شد پشت سر این ماشین با این همه گرد وخاک حرکت کرد.درهمین لحظات که متوقف بودیم، پدرم از آن پیرمرد پرسید تا روستا چند کیلومتر است.ولی وقتی جواب پیرمرد را شنید برآشفت و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به آموزش وپرورش
درمسیر فقط زیر لب غر می زد که چرا باید یک دبیر اینقدر از خانه اش دور باشد،اصلاً مگر مردم اینجا خودشان معلم ندارند. بیست کیلومتر جاده خاکی آن هم با این پیچ های تند و دره های عمیق.خدا مسئولین آموزش و پرورش را به ته این دره ها بی اندازد. پیرمرد بنده خدا هم فقط متعجبانه نگاه می کرد و لحظات سختی برای پدرم بود،تنها پسرش می بایست حدود دویست کیلومتر دورتر از خانه آنهم در جایی به این سختی خدمت کند. جایی که رفت آمد آن محدود و دشوار است.
ابتدای روستا هر سه نفرشان پیاده شدند و از اینکه کرایه نداده بودند، هم متعجب بودند وهم لبخند رضایت برلبانشان جاری. مسیر خانه مدیر را در پیش گرفتیم و از وسط روستا گذشتیم. محرومیت روستا بیشتر اعصاب پدرم را به هم ریخت .طوری که اصلاً مرا فراموش کرد و این بار کلاً به مسئولین همه ارگان ها بد و بیراه می گفت که چرا این بندگان خدا اینجا و با این وضع باید زندگی کنند.
بعد از پایان مراسم آقای مدیر مرا به خانه اش برد .وقتی چای آوردند ،سریع خوردم و گفتم که اگر اجازه می دهید می خواهم برگردم. نگاهی با تعجب به من کرد و گفت حالا که نمی شود، چون این موقع ماشینی به سمت شهر نمی رود. امشب را مهمان ما باش، فردا صبح با مینی بوس روستا می توانی به شهر بروی.
چهار ستون بدنم شروع کرد به لرزیدن. اصلاً فکر برنگشتن و اینجا ماندن را یک در میلیون هم احتمال نمی دادم. مگر می شود برنگردم، مادرم را چه کنم که به او گفته ام بعدازظهر می آیم، آن هم مادری که در حالت عادی نگران است و اگر شب به خانه نروم از نگرانی سکته می کند. تا به حال نشده که بی خبر جایی بروم یا بمانم.
ذهنم کاملاً مشوش بود و هیچ چیزی به فکرم نمی رسید.از پنجره وقتی خورشید را دیدم که آرام آرام داشت به سمت مغرب می رفت بر اضطرابم افزوده شد. خیلی به ذهنم فشار آوردم تا در نهایت چیزی به آن خطور کرد «تلفن» .شماره خانه همسایه را حفظ بودم و همین فکر کمی آرامم کرد و رو به آقای مدیر کردم و گفتم ببخشید تلفن کجاست تا با آن به خانواده ام خبر دهم .
لبخند تلخی زد و گفت که ما اینجا تلفن نداریم.گفتم باشد ،مخابرات کجاست تا حداقل از آنجا تماس بگیرم.با همان حالت گفت ما اصلاً در روستا مخابرات نداریم.مانده بودم چه کار کنم و چه بگویم ،مگر می شود روستایی به این بزرگی مخابرات و تلفن نداشته باشد.آنقدر بیقرار بودم که نمی توانستم بنشینم و حتی نمی دانستم چه کار باید بکنم. و در اتاق بالا و پایین می رفتم.
آقای مدیر تا اوضاعم را دید گفت بلند شو تا برویم ببینم چکار میتوانم بکنم. خدا کند خدابخش هنوز نرفته باشد. با بیم و امید همراهش به راه افتادم وبا گذر از کوچه ای که شیبی بالای چهل و پنج دره داشت ، نفس نفس زنان به قسمت بالای روستا رسیدم.
خدابخش پیرمردی بود حدود هفتاد ساله با قدی کوتاه و سری کم مو و برخلاف دیگر پیرمرد ها ساکت.مدیر مرا به او سپرده تا به همراهش پیاده تا روستای کاشیدار بروم.آنانی که از شهر برای ختم آمده بودند بر سر مزار که در آن روستا هست رفته بودند و در آنجا امکان یافتن ماشین زیاد بود.فقط امیدوار بودم تا زمان رسیدن ما، آنها نرفته باشند.
از آقای مدیر خداحافظی کردم و به همراه خدابخش به راه افتادیم. چنان سریع می رفت که من عملاً پشت سرش می دویدم و حتی به او هم نمی رسیدم.سرپایینی دره خوب بود ولی در سر بالایی کم آوردم و از خدابخش عقب افتادم.فقط به من می گفت: بجنب تا ماشین ها نرفته اند برسیم.
قدرت بدنی این پیرمرد واقعاً برایم تعجب آور بود.من که حدود بیست سال دارم و جوان به حساب می ایم در برابر او که پیر بود ،خیلی پیرتر بودم.او چنان با صلابت سربالایی ها را می رفت که انگار در مسیر هموار حرکت می کند و من فقط در حال نفس نفس زدن بودم و دیگر یارای ادامه نداشتم.
به نزدیکی روستای کاشیدار که رسیدم ،تقریباً که نه، تحقیقاً جان در بدن نداشتم.همان کنار جاده روی تخته سنگی ولو شدم.نفس هایم به سختی می آمدند و می رفتند و پاهایم هم اصلاً دیگر قدرتی نداشتند تا بتوانم رویشان بایستم.
خدابخش به نزدیکم آمد و دستی به پشتم زد و گفت :اگه می خواهی معلم اینجا بشی باید خود تو خیلی قوی کنی. نفهمیدم که چه می گوید.من می خواهم معلم اینجا شوم.نمی خواهم که کماندو شوم که با سرعت این دره تپه ها را طی کنم.لبخندی به من زد و خداحافظی کرد و به سرعت در دل روستا ناپدید شد.
نمی دانم چرا از او خوشم آمد، پیرمردی با جثه ای کوچک ولی خیل فرز و قدرتمند،درست است که در طول مسیر بیشتر از چند کلام صحبت نکرد و آنهم ترغیب من بود به حرکت با سرعت بیشتر ،ولی می شد به راحتی مهربان بودنش را حس کرد.همان لبخندی که در زمان خداحافظی بر صورتش بود به من هم انرژی داد .کلاً مردمان این دیار پر انرژی و با محبت هستند.همین نصف روز کافی بود تا اخلاق خوبشان کاملاً برای من اثبات شود.
خوشبختانه چند ماشین کنار قبرستان بودند ،که وانتی نصیبم شد، روی تاج پر بود .آنهایی که زودتر سوار شده بودند از من زرنگ تر بودند و همه جاهای خوب را گرفته بودند و من مجبور شدم عقب بایستم.شاید حدود ده نفری پشت وانت بودند و من انتهایی ترین نقطه وانت نشسته بودم و گرد و خاک هم سنگ تمام گذاشت.
نزدیکی پاسگاه در کنار چشمه ای کوچک ماشین توقف کرد. همه پیاده شدند.تعجب کردم و پرسیدم اینجا کجاست؟به من گفتند:بیا پایین خودتو تمیز کن،هیکلت شده گرد و خاک. و آنجا فهمیدم که اینجا محل برگزاری مراسم غبار روبی است .آبی به سر و صورت زدم ولی خاک های روی سرم بدتر به موهایم چسبید و وضعیتم بهتر که نشد، بدتر شد.
با همان وانت به آزادشهر آمدم .سرعت ماشین در جاده آسفالته بیشتر بود و هوا هم تاریک شده بود. وقتی به شهر رسیدم به خاطر اختلاف ارتفاع گوشهایم تقریباً چیزی را نمی شنید. و اوضاع ظاهریم بسیار نابسامان بود. خودم را به پلیس راه رساندم و به زحمت توانستم اتوبوسی پیدا کنم و به سمت گرگان حرکت کنم.
در اتوبوس مشغول مرور اتفاقات امروز بودم و حیران از آنچه برایم رخ داده بود و همچنین تصویری مبهم از آینده ، وقتی به خانه رسیدم آنجا هم وضعیت وخیم بود ، مادرم چشمانش پر اشک بود.تا مرا با آن سر و وضع دیدند و کمی از اتفاقات امروز برایشان تعریف کردم به جای آنکه وضعیت بهتر شود ،نمی دانم چرا باز هم بدتر شد.
گرسنگی خیلی به من فشار می آورد، به همین خاطر از روی پله بلند شدم و وارد مغازه کوچک همان آقای قد بلند شدم. هرچه در مغازه اش گشتم تا خوراکی بیابم ،چیز خاصی ندیدم و فقط چشمم به دوبسته ماکارونی افتاد ،بیشتر قفسه ها فقط شوینده بود و شیشه فانوس و فتیله و روغن موتور! و ...
از خوردنی ناامید شدم و رو به همان آقای قد بلند کردم و گفتم ببخشید با مدیر مدرسه کار دارم اگر می شود نشانی اش را بگویید.ناگهان از جایش بلند شد و مرا از مغازه بیرون انداخت و در را بست و به راه افتاد. مانده بودم چکار کنم؟داشتم پیش خودم فکر می کردم که چه کار کرده ام که این مرد اینگونه رفتار می کند؟که ناگهان با صدایی به بلندای قامتش مرا خواند و گفت: بیا برویم.در بین راه هر وقت به او نگاه می کردم تا چیزی بگویم یا بپرسم ،چهره ی سرد و خشن ش مجبورم می کرد ساکت باشم.
شیب خیابان اصلی روستا که درست بر روی یال اصلی قرار داشت ، بسیار تند بود و دوطرفش هم خانه های گلی و پشت خانه ها هم دره ای بود سرسبز ، نوک درختان سپیدار که از دره سربرافراشته بودند از پشت خانه ها مشخص بود.بعد از گذر از یک سربالایی بسیار مخوف در دوراهی به سمت چپ رفت و من هم نفس نفس زنان به دنبالش در حرکت بودم.آنقدر سریع این شیب ها را بالا می رفت که همیشه چندمتری از او عقب تر بودم.
به مسجد روستا رسیدیم و او بدون هیچ توقفی وارد مسجد شد.آنقدر سریع رفت که مهلتی نیافتم تا بپرسم مسجد چرا؟من با مدیر مدرسه کار دارم.همان بیرون منتظر ماندم .پیش خودم فکر می کردم شاید اینجا کاری دارد و برمی گردد.بعد از چند دقیقه دوباره سرش را از در بیرون آورد و با تعجب به من گفت: تو که هنوز اینجایی، بیا تو
تا وارد مسجد شدم و جمعیت را دیدم دست و پایم را گم کردم.وقتی از در وارد شدم ناگهان همه حاضران در مسجد بلند شدند و صلوات بلندی هم فرستادند.این اتفاق چنان سریع رخ داد که همان جلوی در ورودی مسجد کاملاً خشکم زد.همه سلام می کردند و من فقط نگاه می کردم.قدرت تکلم را به کل از دست داده بودم.حتی قدرت حرکت هم نداشتم و همچون چوبی خشک شده، درست در وسط در ایستاده بودم و با چشمانی از حدقه درآمده فقط نگاه می کردم.
در همین حین از میان جمعیت راهرویی باز شد که در انتهای آن یک روحانی بود و مرد میانسالی که لبخند به لب به من اشاره می کرد که به کنارش بروم.پاهایم یارای حرکت نداشت،می خواستم گام بردارم ولی هرچه تلاش می کردم فرمان به پاهایم منتقل نمی شد، کاملاً مبهوت جمع شده بودم که ناگاه فشار بسیارزیادی که از پشت به من وارد شد مرا درون مسجد پرت کرد .تا آمدم به خودم بجنبم ضربه بعدی مرا به میان مردم رساند .فقط تنها کاری که توانستم بکنم این بود که در یک آن به پشت سرم نگاه کردم و همان آقای مغازه دار را با آن هیبت بزرگش،پشت سرم دیدم.
مرد میانسال دستم را گرفت و کنار خود نشاند.کاملاً از ظاهرم پی برده بود چه حالی دارم.همه صلوات فرستادند و نشستند و روحانی روضه خود را ادامه داد.هیچ چیزی را نمی شنیدم الی صدای تپش قلبم که داشت از سینه ام بیرون می زد.
نمی دانم که چه مدت گذشت که مرد میانسال مرا به اتاقک کوچکی در گوشه مسجد برد و در یک سینی غذا برای من آورد.به من گفت :تا حالا که چیزی نخورده ای،درست است وقتش گذشته ،بیا این ناهار را بخور تا کمی جان بگیری .راستش گرسنه ام بود ،چون صبح وقت نکرده بودم صبحانه بخورم و تا حالا هم که حدود ساعت سه و نیم بود با آن وضع عجیب و غریب در راه بود.
آرام آرام عضلات دست و پایم باز شد ولی کمی خجالت می کشیدم در مقابل این آقا چیزی بخورم ، چون فقط داشت نگاهم می کرد.بعد از کمی دست دست کردن ،فکر کنم خودش هم فهمید و به پشتم زد و گفت من می روم داخل مسجد،کاری دارم ولی برمی گردم.شما با خیال راحت غذایت را میل بفرما.
وقتی رفت من هم شروع کردم به خوردن غذا، آنقدر گرسنه بودم که نمی دانستم چه طور بخورم.لذیذ بودن غذا هم مزید بر علت شد و با عجله و شتاب هرچه تمام تر غذا را تناول کنم، و همین باعث شد همان چهار پنج قاشق اول ،غذا در گلویم گیر کرد و نفسم بند آمد. در سیینی هم خبری از آب نبود و از همه بدتر هیچ کس هم نبود.واقعاً داشتم خفه می شدم و همه چیز جلو چشمانم تیره و تار شده بود.
به زحمت اطراف را نگاه کردم وتنها چیزی که دیدم پارچی بود که در لبه پنجره قرار داشت. خودم را به زحمت به آن رساندم و بدون هیچ معطلی آن را سر کشیدم.گلویم باز شد ولی مزه ای بسیار بد احساس کردم.پیش خود گفتم معلوم نیست این پارچ چند قرن است که اینجا مانده که اینقدر آب درون آن بد مزه شده است.ولی باز خدا را شکر کردم که حداقل درونش آب بوده و چیز دیگر نبوده است.
بعد از خوردن غذا کمی جان گرفتم و شروع کردم به وارسی محیطی که در آن بودم. چیزی نگذشت که همان مرد میانسال با سلامی بلند وارد شد .کمی قوت گرفته بودم و همین باعث شده بود که زبانم باز شود و با آن مرد صحبت کوتاهی کردم و فهمیدم که مدیر مدرسه خود اوست و من وارد مجلس ختم یکی از بستگان او شده ام.صحبت با مدیر مرا آرام کرد و اوضاعم تا حدی به حالت اولیه بازگشت.
ولی این بار نوبت مدیر مدرسه شده بود که با بهت به من نگاه می کرد و می پرسید که حالا چه وقت آمدن است و تا شروع مدارس هنوز مانده است.وقتی جواب دادم آمده ام تا موقعیت روستا را بررسی کنم بر بهتش افزوده شد و فقط به من نگاه می کرد. فکر کنم بدجوری یکه خورده بود.منتظر بودم تا حرف همان آقای قد بلند مغازه دار را به من بگوید ولی او فقط سکوت کرد و لبخند می زد.
خوشحال و خندان از این که بعد از گذر از آن همه سختی و مشقت به روستا رسیده ام ،از پشت وانت به پایین پریدم ،خواستم از پیرمرد قصاب تشکر و خداحافظی کنم که دستم را رها نکرد و آنطرف دره ای بزرگ و روی کوهپایه ی مقابل را با دست نشانم داد و گفت «وامنان» آنجاست. عرق سرد برپیشانی ام نشست وبه فکر فرو رفتم که تا آنجا را چگونه برویم؟این وانت که دیگر به مسیرش ادامه نمی دهد. تا خواستم به خودم بجنبم ،پیرمرد مسیر جاده را درپیش گرفت و مرا هم صدا کرد.
در همان ابتدا پیرمرد قصاب موقعیت روستا ها را برایم توضیح داد .روستایی که به آن رسیدیم کاشیدار بود و اولین روستای مسیر دهنه محسوب می شد.نراب و سیب چال و وامنان نیز در ادامه مسیر بودند.آنها را هم نشانم داد. نراب روستایی بود که مرز استان گلستان و سمنان محسوب می شد.من فقط مبهوت به گفته هایش گوش می کردم و به اطراف نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم اینجا کجاست و من اینجا چه می کنم؟
فکر اینکه پیاده تا وامنان برویم برایم غیر قابل تصور بود، تازه مسیری که می رفتیم درست در خلاف جهت روستا بود.تا خواستم بپرسم که پیرمرد گفت از راه برویم شاید ماشینی ،وسیله ای گیرمان بیایید و گرنه راه میانبر خیلی کوتاه تر است. ترس پیاده روی آن هم در کوهستان و جایی که نمی شناختم نمی گذاشت تا باز هم از دیدن مناظر زیبای اطراف لذت ببرم.
چند قدمی نرفته بودیم که تراکتوری از پشت سر آمد .پیرمرد اشاره کرد و تراکتور ایستاد . پیرمرد همانند یک تکاور با چنان سرعتی سوار آن شد که من فقط نظاره گر بودم.به من هم با چشم اشاره کرد که سوار شو.واقعیت این است که من تراکتور را فقط در نمایشگاه اداره پدرم دیده بودم و تا به حال در مخیله ام هم نمی گذشت که روزی بخواهم سوارش شوم.
این وسیله نه دری داشت و نه دستگیره ای ، فقط دوتا چرخ بزرگش مقابلم بود ،به همین خاطر نمی دانستم از کجا باید بالا بروم. نگاه متعجبانه راننده مجبورم کرد تلاشم را مضاعف کنم و در آخر توانستم با هر مشقتی بود روی سپر عقب بنشینم.
وقتی تراکتور به راه افتاد تازه مشکلاتم شروع شد ،چون روی سپر به آن بزرگی جایی نبود که آنرا بگیرم و تکان های تراکتور هم آنقدر زیاد بود که کاملاً به هوا پرت می شدم و اصلاً کنترل نداشتم. تنها جایی که دستم می رسید ،پشت راننده بود.چنان محکم گرفته بودم که آخر با عصبانیت برگشت و گفت ولم کن بابا ،مگه تو عمرت تراکتور سوار نشدی. من هم با کمال صداقت گفتم :نه
اصل ماجرا در زمانی آغازشد که تراکتور سراشیبی دره را شروع به پایین رفتن کرد.ترس تمام وجود م را فراگرفته بود و حتم داشتم تا به پیچ مقابل نرسیده پرت خواهم شد.درآخرین لحظات فکری به ذهنم رسید .از زیر، سپر را گرفتم . برای این کار مجبور بودم نیم تنه ام را کاملاً روی سپر بیاندازم و پاهایم را روی اکسل عقب قرار دهم.به شدت خاکی شده بودم ولی کنترلم بهتر بود.اصلاً هم به خنده های پیرمرد و راننده تراکتور توجه نمی کردم.
تمام مسیر تا انتهای دره را با همین وضعیت گذراندم.پل تمام بتونی روی رودخانه که ارتفاع زیادی هم داشت اصلاً به قیافه این جاده خاکی نمی آمد.یک پایه بسیار بزرگ در وسط داشت که معلوم بود بار زیادی را تحمل می کند.در همان حالتی که بودم فقط می توانستم مناظر یک طرف را نگاه کنم. وقتی به روی پل رسیدیم تصویرزیبای رودخانه با درختان سپیداری که در یکطرف منظم ایستاده بودند و در انتها هم قله کوهی بزرگ مانند یک تابلو در ذهنم نقش بست.
در سربالایی که نسبتاً هم تند بود سرعت تراکتور و به تبع آن تکان های تراکتور خیلی کم شد وهمین باعث شد من به حالت عادی برگشتم و شروع کردم به تکان دادن لباسهایم.کاملاً گرد وغبار بر همه جای تن و لباسم نشسته بود و اوضاع ظاهری ام اصلاً خوب نبود .پشت تراکتور با همان سرو وضع وارد روستا شدیم و مقابل جوشکاری که ابتدای روستا بود توقف کردیم.پیرمرد با یک جهش از بالا به پایین پرید ولی من کلی طول کشید تا به کمک راننده پیاده شوم.
دیگر نایی برای راه رفتن نداشتم و همان مقابل جوشکاری روی پله مغازه کوچکی نشستم تا کمی حالم جا آید.بعد از چند دقیقه مغازه دار که قد بسیار بلند و هیکلی چهار شانه داشت لیوان آب خنکی به من داد و همان باعث شد که وضعم خیلی بهتر شود.
پیرمرد قصاب مرا به مغازه دار سپرد و گفت که دبیر است می خواهد به مدرسه برود،سپس خداحافظی گرمی کرد و رفت. مغازه دار چنان چپ چپ به من نگاه می کرد که کمی ترسیدم. باصدای بلند از من پرسید که شهریور و مدرسه؟خیلی زود آمدی آقای دبیر. تن صدایش خیلی بلند بود و همین مرا مضطرب کرد و دست و پا شکسته توضیح دادم که آمده ام تا موقعیت روستای محل خدمتم را بدانم.
اخمهایش را در هم کشید و گفت ، حالا که دانستی چه شد؟خوب همان روز اول مهر هم می توانستی بفهمی.شما شهری ها اصلاً یک جوری هستید.
وقتی از مینی بوس پیاده شدم و ماشین رفت.ناگهان ابهت محیط اطراف به همراه سکوت عجیبی که بر آن حکم فرما بود مرا در بهتی عمیق فرو برد. فقط می دید و ذهنم قدرت پردازشش را نداشت.کوه های سربه فلک کشیده در سمت جنوب و مقابلش دشتی فراخ ولی لم یزرع ،آن طرف تر می شد پیچ و خم های جاده را در دل کوه دید که به زحمت بالا می رفت.و کمی پایین تر هم روستایی که بسیار آرام بود.
از جاده به ندرت ماشینی عبور می کرد.پاسگاه کوچکی که مقابلم بود در میان این همه عظمت هیچ به نظر می آمد.نزدیکتر شدم که با تذکر سربازی که فقط صدایش را می شنیدم ایستادم. از داخل اتاقک سرش را بیرون آورد و بدون هیچ مقدمه ای پرسید .اینجا چه کار می کنی؟ تا آمدم توضیح بدهم افسرشان آمد و گفت حتماً می خواهی به روستای دهنه بروی. با تعجب نگاهش کردم و با سر تایید کردم.
مرا چند متری پایین تر برد و جاده ای خاکی را نشانم داد و گفت همینجا بنشین و منتظر بمان تا شاید ماشین بیایید. با چشمانم جاده را که دنبال کردم در میان دره ای باریک و عمیق گم شد. ترس عجیبی بر من مستولی شد. اینجا کجاست؟به گفته افسر پاسگاه تازه اینجا نیمه راه است و باید حدود پانزده بیست کیلومتر جاده خاکی را طی کنم. ضمناً آن طرف این جاده خاکی به کجا می رود ؟در میان آن دره باریک چه خبر است؟
در وهم سوالاتی بودم که در ذهنم رژه می رفت که ضربه ای بر شانه ام مرا به خود آورد. پیرمردی بود سرحال که لبخند زیبایی به لب داشت. سلام گرمی کرد و من با توجه به شرایطی که داشتم به سردی پاسخ دادم.خیلی آرام صحبت می کرد و همین باعث شد که کمی آرام شوم.بعد از سلام اولین جمله ای که گفت این بود.معلمی؟
آن پیرمرد سر ایستگاه هم فهمید معلمم و این پیرمرد هم فهمید. نمی دانم این پیرمردها علم غیب دارند یا روی پیشانی من نوشته شده معلم. مرا به سایه کنار دیوار برد و گفت بنشین انشالله که ماشین می آید.گفتم مگر ممکن است نیاید با لبخندی گفت انشاالله می آید.
حدود یک ساعت فقط منتظربودیم ،حتی از آن طرف جاده خاکی هم ماشینی نمی آمد که دلمان خوش باشد. پیرمرد که برایش زیاد هم مهم نبود از زندگی خود صحبت می کرد ،در همین روستایی که در کنار جاده اصلی و نزدیک ما بود قصابی می کرد و برای خریدن گاو به روستای «وامنان»می فت.آفتاب به وسط آسمان رسیده بود و ما هنوز در کنار جاده خاکی منتظر بودیم.
پیچیدن یک نیسان آبی به سمت ما برق بر چشمانمان زد. بدون اشاره ما توقف کرد و راننده با اشاره ،پشت را نشانمان داد.با خوشحالی سریع سوار شدیم. پیرمرد رفت و روی تاج وانت روبه جلو ،قشنگ چهار زانو نشست و به من هم اشاره کرد که بیا اینجا.قیافیه حق به جانبی گرفتم و گفتم حاجی آقا،آنجا خطرناک است. من همین انتها روی برآمدگی بالای چرخ می نشینم.لبخندی نثارم کرد و به سمت جلو چرخید.
چندمتری از حرکت ماشین نگذشته بود که گرد و خاک بلند شد. خاک روی جاده در حکم آرد بود و کاملاً پودری ،هرچه بر سرعت ماشین افزوده می شد شدت این گرد و خاک بیشتر می شد. دیگر چیزی نمی دیدم و چشمانم می سوخت و خاک وارد دهانم شده بود و پشت سر هم سرفه می زدم.
نمی دانستم چکار باید کنم و فقط چشمانم را بسته بودم و به زحمت نفس می کشیدم که ناگاه مچ دستم کشیده شد .پیرمرد مرا هم به بالای تاج برد.مانند او چهارزانو رو به جلو نشستم و محکم میله های اطراف را گرفتم.اوضاع به کلی متفاوت شد.ازعذاب درون طوفان شن رهایی یافته بودم و حالا در مقابل باد کوهستان لذت عجیبی می بردم.
وارد آن دره باریک و وهم انگیز شدیم.دیواره های اطراف که کاملاً عمود بودند منظره ای عجیب خلق کرده بودند.به سربالایی تندی رسیدیم که می شد جان کندن ماشین را برای گذر از آن به راحتی حس کرد.وقتی به بالای دره رسیدیم منظره ای بس فراخ مقابل چشمانم ظاهر گذشت که مرا کاملاً در خود محو کرد. همه چیز را فراموش کرده بودم و فقط نگاه می کردم. هیچ فیلم مستندی نمی توانست اینقدر زیبا و بدیع و با شکوه باشد.تک درختان داخل مزرعه ها از همان دور سلام و احوال پرسی می کردند ومن هم فقط با حرکت سر جواب می دادم.
تکان های شدید ماشین بیشتر شده بود و همین کمی مرا به وحشت انداخت.محکم تر میله ها را گرفتم و از دیدن مناظر لذت می بردم. در طرف راست دره ای عمیق و وسیع و به موازات آن در حرکت بودیم. گاهی تا نزدیکی های خط راس می رسیدیم و گاهی هم در انتهای دره گم بودیم.
هوای خوب و نسیمی که به خاطر حرکت ماشین به صورتم می نواخت کاملاً مرا نوازش می کرد .همه چیز را فراموش کرده بودم و فقط محو تماشای این مناظر زیبا بودم. تا کنون اینگونه بر روی لبه تاج وانت با این منظر این همه زیبایی را مشاهده نکرده بودم. بعد از گذر از چند پیچ تند ناگهان روستایی مقابلمان ظاهرشد. ناگهان همه چیز به یادم آمد وبا شعف گفتم :خدا را شکر رسیدیم.
با تعجب نگاهی از سر تا پایم کرد و گفت:پسرم،حالت خوب است؟ما اینجا روستایی به نام «پامنار» نداریم.در جوابش گفتم پدرجان داریم،تازه به من گفته اند اینجا باید سوار مینی بوس هایش شوم.باهمان نگاه آرامش ،کلاه سبزی را که بر سر داشت تکانی داد و گفت:والا به خدا من شصت ساله اینجا هستم ولی اسم این روستا را نشنیده ام.پسرم شاید اشتباه شنیده ای ،برو دوباره بپرس.
پیش خودم فکر کردم که حتماً دیروز مسئول آموزش باز سر به سرم گذاشته و نشانی نادرست به من داده ،حالا که آمده ام تا موقعیت روستا را بفهمم چه کنم؟باز باید بروم اداره آموزش و پرورش و از همان مسئول آموزش که اصلاً از او خوشم نمی آید دوباره بپرسم.
برگشتم و چند قدمی نرفته بودم که همان پیرمرد صدای کردم وگفت :فکر کنم منظورت روستای «وامنان» باشد. از لبخندی که زدم فهمید که نام روستا را با «پامنار» اشتباه گرفته بودم .خنده ای کرد و گفت :باشد ،جوانی است و هزار پیچ و تابش ،بعد با کمی مکث از من پرسید که معلمی؟ با تعجب گفتم بله و هنوز مبهوت این بودم که از کجا دانست معلم هستم ،مرا به سمت تنها مینی بوسی که در ایستگاه بود هدایت کرد و به راننده هم سپرد که کجا مرا پیاده کند.با همان لبخندش رو به من کرد و گفت .پسرم، پاسگاه پیاده شو.
وقتی وارد مینی بوس شدم همه صندلی ها پربود. با خونسردی پیاده شدم . راننده با همان لحن مخصوص راننده ها پرسید آقا کجا ؟گفتم با ماشین بعدی می روم.خنده ای کرد و گفت ماشین بعدی بعدازظهر میره .با نگرانی گفتم چه کار کنم؟ گفت: بنشین روی چهارپایه.
چهارپایه، پیت نفتی فلزی ای بود که رویش پارچه کشیده بودند و وسط راهرو قرار داشت.البته سه تا بود که اولی نصیبم شد که در همان ابتدای راهرو بود.خودم را روی آن تنظیم کردم و با صلوات مسافران به راه افتادیم.جاده ی مستقیمی که یک طرفش دشتی پر از مزرعه های رنگارنگ و طرف دیگرش تپه هایی پر از درختان گوناگونبود، کاملاً مرا در خود محو کرده بود ، که ناگاه پیچ تندی مرا به سمت راست پرت کرد.جوانی که روی صندلی نشسته بود مرا به حال اولم بازگرداند و با اخمی گفت: آقا محکم بنشین.
تازه داشتم جایم را محکم می کردم که راننده بسته کیسه نایلون(کیسه فریزر) را به مسافران داد و آنها هم هر کدام یکی برمی داشتند و به بعدی می دادند.من هم یکی برداشتم ولی نمی دانستم اینکار برای چه بود.تا به حال هم ندیده بودم در مینی بوس نایلون پخش کنند. بعد از مدتی به ذهنم رسید که حتماً داده اند تا آشغال ها را درون آن بریزیم تا مینی بوس کثیف نشود.ولی وقتی به زیرصندلی ها و کف ماشین نگاهی انداختم چیزی از پاکیزگی مشاهده نکردم.
جاده درست از وسط روستایی عبور کرد .در این فکر بودم که جاده ها وصل می کنند و چرا این جاده این روستا را به دوقسمت جدا کرده ،در همین حین از روی پلی بسیار بزرگ و به ظاهر مستحکم از روی رودخانه گذشتیم و از کنار پاسگاهی رد شدیم .سریع بلند شدم و گفتم آقا پیاده می شوم.راننده اصلاً توجهی نکرد و به راهش ادامه داد. پیرمردی که در صندلی پشتی نشسته بود روی دوشم زد و گفت :بنشین، اینجا پادگان است، پاسگاه نیست.
تازه پیچ های جاده شروع شده بود . این جاده اصلاً آرام و قرار نداشت و حتی چند متری در آن مسیر مستقیم نبود ،هر چه بود پیچ های تند و سربالایی و سرپایینی های هولناک.جاده «هراز» در برابر این جاده حکم اتوبان را داشت.علاوه بر مارپیچ بودن، دست انداز های مردانه ای هم داشت که راننده در مواجهه با آنها ،انگار نه انگار و با همان سرعت از روی آنها می گذشت و در این بین من بودم که همانند یک توپ این طرف و آن طرف پرت می شدم.
بخش هایی از جاده هم کاملاً اسفالتش رفته بود و موجب می شد گرد و خاک وارد مینی بوس شود و فضای داخل را کاملاً غبار آلود کند.هرچه سعی می کردم کمی بیرون را نگاه کنم تا از موقعیت ژئوپولوتیکی منطقه آگاه شوم به این ور و آن ور می خوردم. بیشتر حواسم به حفظ تعادل روی این استوانه ی نامتعادل بود.
حدود نیم ساعتی بود که در راه بودیم و در این مدت نیروهای گریز از مرکز و عمل و عکس العمل را که در فیزیک خوانده بودم با گوشت و پوستم لمس کردم. چند نفر در ماشین حالشان به هم خورد و تازه آنجا حکمت آن پلاستیک های فریزر را دریافتم. چقدر به پاکت هایی که در هواپیما هست شباهت دارد. ولی این کجا و آن کجا
جاده عجیبی بود و اصلاً رفتارش معقول و منطقی نبود، به زحمت با کلی پیچ و تاب از کوه بالا می رفت و باز دوباره به پایین برمی گشت.ضمناً به رودخانه هم خیلی علاقه داشت و از کنارش فاصله نمی گرفت،گاهی مجبور بود هم سطح آن شود و گاهی هم چنان اوج می گرفت که انگار هواپیما است.در هر صورت معلوم بود جاده ای است که زیاد اعصاب ندارد.
در گیرو دار تعادل خودم بودم تا به جایی پرت نشوم و یا روی کسی نیفتم که کنگره های روی دیوار ساختمانی که از کنارش گذشتیم مرا به خود آورد . این بار فریاد زدم که آقا نگه دار. راننده همچنان به راهش ادامه می داد و با حالتی تمسخر آمیز گفت. اولاً ،فاصله من با تو یک متر هم نمیشه، پس داد نزن . دوماً، بچه بشین سر جات به موقع پیاده ات می کنم.
از دور پلی را دیدم که جاده از روی آن به طرف دیگر رودخانه می رفت.فکر کنم رودخانه اینجا دیگر از دست جاده به سطوح آمده است و او را به طرف دیگر پرت کرده است.در همان نگاه اول، پل توجهم را جلب کرد چون از نظر ساختار خیلی شبیه پل «ورسک» بود.وقتی از رویش گذشتیم تازه فهمیدم که اینجا محل تلاقی دو رودخانه است.پس زورشان زیاد شده که جاده را به طرف دیگر انداخته اند.
چهل وپنج دقیقه ای بود که در تب و تاب بودم، حتی فرصت فکر کردن را هم نداشتم. دستانم از بس که به صندلی کناری فشار آورده بودم تقریباً بی حس شده بود.از رودخانه فاصله گرفته بودیم و دره ای که جاده از درونش می گذشت بازتر شده بود و ارتفاع هم زیاد شده بود .در فکر روابط بین جاده و رودخانه و جدایی بینشان بودم که مینی بوس توقف کرد و راننده به من گفت ،به سلامت.
آنقدر فربه بود که به زور روی صندلی جای گرفته بود. برای جابه جایی هم فقط صندلی را می چرخاند و حرکت می داد. داخل اتاق هم پر بودند از خانمهایی که فقط حرف می زدند،او هم سرش پایین بود و فقط روی کاغذها داشت می نوشت.نیم ساعتی ناظر این منظره بودم که طاقتم به پایان رسید وبا گفتن چندتا یا الله راه را برای خودم باز کردم و به مقابلش رسیدم.
زیرچشمی نگاهم کرد و بدون هیچ واکنشی به نوشتنش ادامه داد.سلامی کردم ،بالاجبار جواب سلامم را داد.وقتی خودم را معرفی کردنم سرش را کاملاً بالا آورد و لبخندی معنی دار زد و گفت :به به ،بالاخره تشریفتان را آوردید.می گفتید گاوی گوسفندی مقابلتان قربانی می کردیم. در ابتدا ،صحبتهایش را باور کردم و در دل می گفتم عجب آدم خوش برخوردی است.ولی خنده های اطرافیان خبر از چیز دیگر می داد.
با صندلی اش چرخش صدوهشتاد درجه ا ی کرد و از کشوی میز پشت سرش برگه گرفت و با کامل کردن سیصد و شصت درجه باز به مقابلم برگشت.خیلی آرام دو برگه را روبروی نور پنجره تنظیم کرد و کاربنی لایش گذاشت و شروع کرد به نوشتن: نام و نام خانوادگی ،دبیر ریاضی،24 ساعت موظف ، روستای «وامنان» ،بعد امضا کرد و هردونسخه را به دستم داد و گفت برو ارجاع بگیر بعد شماره بزن و دوباره بیار اینجا.
مات و مبهوت گفتم چی بگیرم ؟نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت :برو پیش معاون.وقتی وارد اتاق آقای معاون شدم برعکس اتاق آموزش،جز خود ش کسی نبود ،اصلاً به من نگاه نکرد و فقط روی برگه را خط خطی کرد و به من عودت داد.متصدی دبیرخانه که موهای سر و صورتش کاملاً سپید بود ،تنها فردی بود که با روی باز پذیرا من شد. در حال ثبت شماره پرسید تازه آمده ای؟گفتم بلی .در پاسخم با لبخندی گفت :خوش آمدی و این برخورد تا پایان عمرم فراموشم نخواهد شد.چون تنها فردی بود که به من خوش آمد گفت.
دوباره به اتاق برگشتم و هنوز از ازدحام جمعیت کاسته نشده بود.در هنگام تحویل برگه تنها چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که حداقل نشانی روستا را بپرسم. خیلی جدی نگاهم کرد و گفت به انتهای خیابانی که به طرف شرق است می روی ،اولین مینی بوس درب و داغانی را که دیدی سوار می شوی ، آنقدر در مینی بوس می نشینی تا حرکت کند و هرجا گازوئیل ش تمام شد همان روستایی است که باید آنجا خدمت کنی.
خنده افراد حاضر در اتاق مانند پتکی بود که بر سرم کوفته شد. و خانم بودنشان هم مزید بر علت شد .با سری افکنده و اعصابی خرد از اتاق بیرون آمدم و روی نیمکت کنار در نشستم.
برگه ابلاغ را در جیبم گذاشتم و تصمیم گرفتم هم برای تمدد اعصاب و هم آشنایی با شهر کمی در آن قدم بزنم. هر سه خیابان را پیاده تا انتهایشان رفتم و به میدان مرکزی برگشتم و کل زمان این رفت و آمدها نیم ساعت هم نشد. شهر بسیار کوچکی بود.نکته جالبی هم که در این گشت و گذار به ذهنم رسید این بود که اصلاً امکان ندارد در این شهر گم شوی.
مینی بوسی که با آن برگشتم دقیقاً حکم واحد را داشت. علاوه بر پر شدن مسافر در راه رو ها ،توقف های طولانی آن هم کلاً روی اعصاب بود طوری که راه یک ساعته را دوساعته برگشتم. در طول راه فقط در این فکر بودم که سی سال باید این وضعیت را تحمل کنم.
از همان روزهای آخر تربیت معلم خبر نبود ردیف استخدامی کمی نگران مان کرده بود.دوستانمان که سال قبل فارغ التحصیل شده بودند هنوز ردیف حقوقی برایشان نیامده بود و استخدام نشده بودند و ممکن بود ما هم چند سالی پشت خط بمانیم و این یعنی بلاتکلیفی و شاید هم سربازی که هر دو بسی صعب و دشوار است.
تیر و مرداد را با دلواپسی گذراندم و شهریور سرنوشت ساز از راه رسید. یکی از بچه ها تلفنی خبرم کرد که در تاریخ 5 شهریور باید فارغ التحصیلان شرق استان به مرکز تربیت معلم بروند تا محل خدمتشان مشخص شود. البته این بار باید به تربیت معلمی که در شهر خودمان بود می رفتیم.
صبح ساعت 8 در مرکز بودم که خیلی از بچه های سال قبل و حتی سال قبل تر را دیدم و همین اضطراب عجیبی در من به وجود آورد.لیست اسامی را پشت شیشه نصب کرده بودند .رشته ریاضی را پیدا کردم و هرچه می گشتم اسمم نبود و این یعنی خبری نیست و باید معطل بمانم تا سال بعد و شاید هم سالهای بعد.
در کمال ناامیدی وقتی می خواستم بروم اتفاقی چشمم به لیست روی در کناری افتاد و اسم یکی از بچه های خودمان را دیدم.کمی که بیشتر دقت کردم ،ادامه لیست رشته ریاضی بود. ابتدا خوشحال شدم ولی این موضوع فقط چند ثانیه دوام داشت.در لیست بلند و بالای رشته ریاضی که در دو صفحه بود ،آخرین نفر جایگاه من بود. آهی کشیدم و روی نیمکت کنار دیوار نشستم و در افق محو شدم.
دو ساعتی که بیرون اتاق محل سازماندهی نشسته بودم بدترین اوقاتی بود که تا آن روز تجربه کرده بودم.همان اوایل فهمیدم که شهری که در آن ساکن هستم با گرفتن شش نفر نیرو پر شده.شهرهای هم جوار هم به ترتیب پر می شدند و دیگر جایی نمی ماند تا انتخابش کنم،و این احتمال پشت خط ماندن را زیاد می کرد.
آخرین نفر وارد اتاق شدم .مسئول مربوطه که به راحتی می شد آثار خستگی را در چهره اش دید نگاهی به من انداخت و بدون هیچگونه مقدمه ای گفت سه تا جای خالی داریم .کدامش را انتخاب می کنی؟همین جمله چنان شور و شعفی در من ایجاد کرد که در آنی همه ی ناامیدی هایم به امید بدل شد ولی وقتی نام مکان ها را خواندم با همان سرعت که به اوج رفته بودم به حضیض آمدم.شهر اول حدود 150کیلومتر با شهر ما فاصله داشت و از محروم ترین مناطق استان بود و شهر دوم حدود 200کیلومتر فاصله داشت و منطقه مرزی محسوب می شد.شنیده بودم که در قدیم آنجا تبعیدگاه بوده .شهر سوم را فقط اسمش را شنیده بودم و اصلاً نمی دانستم کجا هست.
مات و مبهوت فقط برگه ای که مقابل بود را نگاه می کردم و اصلاً نمی توانستم حرکت کنم.مدتی گذشت و مسئول مربوطه که مکث طولانی من کلافه اش کرده بود صدایم کرد و گفت اگر می خواهی انصراف بدهی زودتر بگو ولی بدان برای سال بعد هیچ چیز مشخص نیست و حتی ممکن است استخدامی کلاً برچیده شود. وحشت تمام وجودم را فراگرفت.باز در سکوت غرق بودم ولی وقتی دیدم آقای مسئول با خشم به سویم می آید ، فقط از او پرسیدم شهر سوم تا شهر ما چقدر فاصله دارد.با اخم گفت حدود هفتاد کیلومتر .پیش خودم فکر کردم هفتاد تا بهتر از صدوپنجاه و دویست کیلومتر است.
ولی هنوز قدرت تصمیم گیری را پیدا نکرده بودم، پیش خودم فکر می کردم احتمال دارد نبودن استخدام برای سال بعد ترفندی باشد که این آقای مسئول برای پرکردن مناطق محروم به کار می برد.در خودم بودم که این بار بر سرم بانگ زد ، نگاهی معصومانه به چشمانش انداختم و به آرامی گفتم سی سال معلمی دور از خانه در این تصمیم خوابیده است بگذارید کمی فکر کنم.
با عصبانیت بلند شد و غرغر کنان سمت فلاسک چای رفت.در همین حین نگاهم به نقشه استان روی دیوار کناری افتاد ،سریع خودم را به مقابلش رساندم. شهر سوم درست در مسیر جاده اصلی بود و همین کمی خاطرم را جمع کرد.
توکل به خدا کردم و آقای مسئول را صدا کردم و همان شهر سوم را انتخاب کرد و نامم در آخرین قسمت لیستی که در مقابلم بود ثبت شد و نام شهر انتخابی ام هم مقابلش حک شد. «آزادشهر»
آفتاب به مرز افق رسیده بود وانعکاس نورش روی آبهای آرام خزر،تصویری بسیاردل انگیزخلق کرده بود. تقریباً همه بچه های تربیت معلم کنار ساحل جمع شده بودند تا آخرین غروب را ببینند.برعکس روزهای دیگر که این لحظات پر بود ازسروصدای بچه ها ولی حالا سکوت معنی داری بر کل ساحل حکم فرما بود.همه فقط نگاه می کردند و...
دو سال تمام در کنار دریا درس خواندن را کمتر می توان از خاطر پاک کرد. چه روزهایی که با آرمش دریا آرام بودیم و چه روزهایی که باخروشش می خروشیدیم.بخشی از زندگی مان شده بود و هر روزصبح که بیدار می شدیم اولین کارمان این بود که از پنجره اتاق نگاهی به دریا بی اندازیم و به بیکرانش وصل شویم.
نزدیکترین ساختمان مرکزتربیت معلم به دریا ،سلف آن بود .عادت کرده بودیم با نگاه به دریا غذا بخوریم و چگونه می شد تصور کرد که از فردا دریا را دیگر نمی بینیم.چه شب هایی که عصبانیت دریا به سلف هم کشیده می شد و مجبور بودیم شلوارها را تا زانو تا کنیم و به سلف برویم و چه صبح هایی که آنقدر دریا آرام بود که حتی موجی در آن نمی دیدیم.
از فردا همه اینها تمام خواهد شد و همه ما به دنبال زندگی خود خواهیم رفت.زندگی ای که هیچ از فراز وفرودش نمی دانیم.روزگار کجا ما را خواهد برد و چگونه با ما تا خواهد کرد؟
برعکس همه شب ها که در خوابگاه بچه ها همه از سروکول هم بالا می رفتند امشب هیچ خبری نبود وهرکسی گوشه اتاق یا روی تخش کز کرده بود .یا در اعماق فکرش بود و یا داشت چیزی می نوشت. تنها تحرک بین بچه ها رد و بدل شدن دفتر خاطرات بود و گرفتن امضا از همدیگر.
فکرکنم همه به فکر آینده بودند که چه خواهد شد و کجا به معلمی خواهند پرداخت.ازسال بالایی هایی که رفته بودند شنیده بودیم که در ابتدای کار ما را به روستا خواهند فرستاد.روستاهایی دوردست که باید در آن علاوه بر درس دادن زندگی هم کنیم.تصورش کمی سخت بود.در تمام عمردر شهر زندگی کنی و حالا باید در روستا بمانی. همین باعث می شد نسبت به آینده زیاد خوشبین نباشیم.
قریب به یقین همه بچه ها مانند من شب خوابشان نمی برد و فقط روی تخت دارزکشیده بودند. مرور دو سال زندگی در مرکز آن هم درکنار دریا و تصور زندگی آینده خواب رااز چشمانمان ربوده بود.
صبح وقتی برای صبحانه به سلف رفتیم.دیدیم تمام میز و صندلی ها را کنار ساحل چیده اند . صبحانه ای که آن روز خوردیم را هیچکداممان تاآخرعمر فراموش نخواهیم کرد. حس خوبی داشتیم وهمه بچه ها لبخند به لب بودند. وقتی صبحانه تمام شد.یکی از بچه ها پیشنهاد جالبی داد. به غیر از سینی که مال سلف بود همه چیز از قبیل لیوان وقاشق و . . . را به رسم امانت به داخل دریا پرت کردیم تا از ما به یادگار داشته باشد.
بعد ازمراسم بدرقه که در نمازخانه انجام شد همه ساک به دست به طرف جاده رفتیم و هرکسی با هروسیله ای که می آمد می رفت. جالب این بود که وقت رفتن با همه روبوسی می کردیم و چون تعداد هم زیاد بود راننده ها با تعجب به ما نگاه می کردند.
مینی بوسی ازراه رسید ومن و چند تا از بچه ها سوارشدیم.در راه تمام چشمانم به مسیربود.روستا ها و مزارع را یک به یک در اعماق خاطرم ضبط می کردم چون بعداز دوسال که هرهفته آنها را می دیدم شاید دیگر عمری نمی ماند تا دوباره آنها را ببینم.
به شهر که رسیدیم با بچه ها خداحافظی کردم و بعد از کلی روبوسی به ایستگاه قطاررفتم.ایستگاهی که دو سال ایستگاه من بود و صدای صوت قطارش هیچگاه از ذهنم نخواهد رفت.دو سال هرهفته مسافرقطارش بودم .شنبه ها صبح می رسیدم و چهارشنبه ها ظهرمی رفتم.
وقتی به خانه رسیدم خواهرم گفت خوش به حالت که تمام شد ولی وقتی چهره ام را دید فهمید که زیاد هم خوش به حالم نیست.