معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

59. اردو

هوا عالی بود وهمه چیز برای یک اردوی دانش آموزی مهیا. من و چند تن از همکاران صبح، زودتر به مدرسه آمده بودیم تا وسایل مورد نیاز را آماده کنیم.در دفتر مدرسه کاشیدار منتظر مدیر بودیم تا با وسیله نقلیه بیاید و بچه ها را بگیریم و ببریم در گوشه ای از این طبیعت زیبا گشت و گذاری داشته باشیم.البته برای من هنوز سوال مهم این بود که برای رفتن به اردو، چند تا مینی بوس خواهد آمد؟چون مینی بوس های روستا همه به شهر رفته اند.

حدود ساعت هشت بود که صدای آقای مدیر از حیاط مدرسه آمد که داشت بچه ها را به صف می کرد.ما هم وسایل را برداشتیم و به حیاط رفتیم.اولین نکته جالب این بود که بچه ها دو دسته شده بودند و اصلاً هم تعدادشان برابر نبود.ای نابرابری کنجکاوی ام را دوباره تحریک کرد .هرچه فکر می کردم عقلم به جایی قد نمی داد.

وقتی از آقای مدیر پرسیدم و منتظر پاسخ بودم، با لبخند پرمعنای ایشان مواجه شدم ، به آرامی گفت بعداً خواهی فهمید.گیج و منگ بودم که با یک از جلو نظام بلند مدیر، به خود آمدم.تذکرات فراوان و توصیه های زیادش هم حوصله ما را سر برد و هم بچه ها را خسته کرد،نمی دانم چرا این مدیرها دوست دارند سر صف زیاد حرف بزنند.شور و شوق بچه ها آنقدر زیاد بود که آقای مدیر مجبور شد کمی از صحبتهایش را کوتاه کند.

وقتی توصیه های آقای مدیر تمام شد. فریاد شوق بچه ها  و دویدنشان نشان از انرژی بیکرانشان می داد.ما هم همراه مدیر به سمت در ورودی حیاط که پشت ساختمان مدرسه بود حرکت کردیم.وقتی از در خارج شدیم و کنار جاده رسیدیم، مبهوت فقط حاشیه جاده را نگاه می کردم.صحنه ای مقابل چشمانم رقم خورده بود که اصلاً انتظارش را نداشتم. در فکر مینی بوس بودم ولی چیزی که مقابلمان بود قطاری بود طولانی از الاغ هایی که هر کدام راکبش یکی از بچه ها بود و پشتش پر از وسایل مخصوص اردو!

آنقدر مشاهده این صحنه من را مبهوت خود کرده بود که حسین مجبور شد با صدایی بلند مرا صدا بزند تا به خود بیایم. دو تا الاغ یدک هم همراه بچه بود و آقای مدیر هم روی اسب خودش سوار بود.مانده بودم چه کنم؟من تا به حال اصلاً تجربه سوارکاری نداشتم .حمید و حسین خیلی سریع پریدند روی الاغ ها و من و سید حمید فقط به هم نگاه می کردیم.در نهایت ما دو نفر شدیم  پیاده نظام این خیل سواره نظام .

همان ابتدا ،قبل از حرکت ،آقای مدیر مانند فیلم های جنگی زمان روم باستان با اسبش از جلو بچه ها  که در دو گروه در دو طرف جاده بودند بازدید کرد. همان دو گروهی که در حیاط مدرسه صف کرده بود.حسین پیش قراول دسته سمت راست شد و حمید هم پیش قراول سمت چپ و لشکر از دو جناح شروع به حرکت کرد . من و سید حمید هم همانند تامین های آخر لشکر در پی شان به راه افتادیم.

البته ساختار این لشکر با آن لشکر هایی که می شناختم تفاوت بسیار داشت، در همه لشکر ها تعداد پیاده نظام بسیار زیاد است . معمولاً بدنه اصلی لشکر را پیاده نظام تشکیل می دهد. ولی این لشکر فقط دو نفر پیاده داشت که یکی من بودم و یکی هم سید حمید.خوشبختانه سرعت سیر قطار الاغ ها زیاد نبود و همین تا حدی ما را خشنود ساخت که از قافله عقب نمانیم.

وقتی از پشت به این دو صف در دو طرف جاده نگاه می کردم اصلاً باور نمی کردم که در حال رفتن به اردو هستیم.در دوران دانش آموزی اردو رفته بودم، ولی اینجا و این وضعیت حتی کوچک ترین شباهت هم به آنچه دیده بودم نداشت.وقتی در امتداد جاده از وسط روستا گذر می کردیم نمی دانم چرا صحنه های فیلم های جنگ جهانی دوم در ذهنم نقش می بست.

از کاشیدار خارج شدیم و بعد از پیچ جاده مسیر مال رویی را در پیش گرفتیم،شیب تند و نفس گیری داشت. وقتی ارتفاع گرفتیم مناظر اطراف خیلی دیدنی تر شد ، هوای صاف موجب شده بود که علاوه بر وسعت، عمق دیدمان بسیار شود و همین خیلی فرح بخش بود.بعد به دره ای رسیدیم و به دستور آقای مدیر جناحین لشکر هر کدام از دو مسیر جداگانه که در دو طرف دره ولی موازی هم بود،به راه ادامه دادند.در انتها به یک شیار بسیار باریک در دل صخره ها رسیدیم که گذر از آن سخت بود، ولی به هر زحمتی بود از میان آن گذشتیم.

بعد از گذر از این شیار به واقع صعب العبور وقتی به بالای آن رسیدیم،مرتعی بود مرتفع و بسیار زیبا،بعد از آن همه بالا و پایین رفتن ها و گذر از کوه ها و دره ها ،راه رفتن در این فلات زیبا، بسیار لذت بخش بود. از دور چند درخت که کنارش برکه آبی بود نمایان شد و از شور و شوق بچه ها فهمیدم مقصد همانجاست. آقای مدیر که در ابتدای صف بود با صدای بلند به بچه ها گفت کسی حق ندارد خیلی دور برود، همه باید نزدیک هم باشیم.هیچ کس از محدوده «اَشَک میدان»  نباید خارج شود.

این مکان زیبا و بکر عجب اسم عجیبی داشت.با توجه به نزدیکی تلفظ این کلمه با ترکی الاغ حدس زدم شاید اینجا محلی است که الاغ های بسیار دارد.منتظر بودم برسیم و در فرصتی مناسب دلیل این نام را از آقای مدیر بپرسم.وقتی رسیدیم بچه ها با سرعتی باور نکردنی وسایلشان را از پشت الاغ هایشان پیاده کردند و به چندین گروه تقسیم شدند و در این زمان مدیر فقط مواظب بود بچه ها زیاد پراکنده نشوند.

من و سیدحمید که واقعاً خسته شده بودیم روی زیلویی که آقای مدیر آورده بود ولو شدیم. وقتی ساعت را نگاه کردم حدود دوساعت و نیم راه آمده بودیم.از آن طرف هم حسین و حمید از مرکب هایشان پیاده شده بودند و به طرف ما می آمدند ولی راه رفتنشان جور دیگری بود.وقتی رسیدند و قضیه را جویا شدیم از خنده دلمان را گرفتیم. آنقدر روی الاغ پایشان باز مانده بود که حالا راه رفتن برایشان بسیار سخت شده بود.

وقتی همه چیز آرام و قرار گرفت و بچه ها مشغول کارهای خودشان بودند، آقای مدیر آمد و شروع کرد به آماده کردن آتش و چای و دیگر مخلفات. بهترین فرصت بود که قضیه «اَشَک میدان»  را از او بپرسم. توضیحات ایشان واقعاً بر عجیب بودن این نام و این منطقه افزود. پیشینه این نام اصلاً با آن چیزی که من حدس می زدم ربطی نداشت.

بعد از نوشیدن چای ، آقای مدیر ما را به مکانی برد که اصل داستان از آنجا نشات گرفته بود، گورستانی باستانی با سنگ قبرهایی بسیار عجیب.در زمان های بسیار دور یک بیماری واگیر در این منطقه انسان های بسیاری را به کام مرگ کشانده بود.و این قبرستان هم مربوط به همان از دست رفتگان است.

به خاطر ماتم و غم بسیار سنگینی که این موضوع داشته و همه گریان بوده اند این منطقه به «میدان اشک» معروف شده است و بعد از گذر زمان به « اشک میدان» و بعد از آن هم با گویش محلی به «اَشَک میدان» مبدل شده است.اتفاقی عجیب و غمبار  در این دشت به واقع زیبا رخ داده بود.وقتی به شور و شوق بچه ها نگاه می کردم اصلاً موقعیت فعلی را با این نام همسان نمی دیدم.

آقای مدیر به همراه همکاران رفتند ولی من هنوز داشتم به این خیل خفته در زیر خروارها خاک فکر می کردم.تصور  زمانی که جمعیتی نالان و مضطرب در اینجا در حال سپردن جسم بی جان عزیزانشان به خاک هستند واقعاً مرا آزار می داد.سالهایی بسیار دور در همین جایی که من ایستاده ام فردی ایستاده بوده و نظاره گر این واقعه غمناک بوده است. واقعاً بشر از همان روز اول با محنت ها و رنج ها زندگی کرده است.

آنها را با احترام بدرود گفتم و به جمع بچه ها بازگشتم.هرچه قدر آن طرف سکوت بود و غم و اندوه، اینجا هیاهو بود و زندگی و طراوت، تعدادی از بچه ها صبحانه را خورده بودند و داشتند بازی می کردند و عده ای هم هنوز در حال خوردن بودند و منتظر اینکه به جمع بازی کنندگان بپیوندند.وقتی به محل اطراق خودمان رسیدم ،دیدن سفره صبحانه چشمانم را از حدقه بیرون آورد.

آنقدر تنوع در این سفره زیاد بود که واقعاً نمی دانستم از کجا شروع کنم.حمید فقط تذکر داد که مواظب خودت باش ، ولی این صحنه ای که مقابلم بود اصلاً با این جمله همخوانی نداشت.تا خواستم از آقای مدیر تشکر کنم که رو به من کرد و گفت از بچه ها تشکر کن که هر کسی قسمتی از غذایش را برای ما آورده است.

نان روستایی و  چای دودی و گوجه و خیار و  الزو  و پنیر خیکی و کره محلی و سرشیر و عسل و انواع مرباجات و ... چنان ذوق زده ام کرده بود واقعاً نمی دانستم از کجا شروع کنم.ولی خاطره اسماعیل کاتا باعث شد از پنیر شروع کنم.تقریباً از همه لقمه ای خوردم و هر کدام از آن یکی لذیذتر بود.رو به همکاران کردم و گفتم با این صبحانه ای که من خوردم رفت تا فردا صبح که چیزی بخورم. ولی همه متفق القول گفتند . دو سه ساعت بعد زمان ناهار می بینیم چه خواهی کرد؟

58. آسمان شب

سه شنبه ها را اصلاً دوست ندارم، اول اینکه دوشیفت هستم و واقعاً خسته می شوم و دوم اینکه حسین صبح می رود و من تنها می مانم.روز در مدرسه چون سرگرم کلاسها هستم می گذرد.ولی شب ، تنهایی خیلی سخت می گذرد.معمولاً ضبط صوت ونوای استاد شجریان در این زمان همدم من است.البته گاهی هم رادیو گوش می دهم ، مخصوصاً رادیو فرهنگ

وقتی عصر به خانه آمدم و متوجه شدم که آقا نعمت وخانوده شان امشب نیستند، این غم تنهایی برایم دوچندان شد.صدای پیر و فرتوت موذن که داشت اذان می گفت، برای من نشانه آغاز شبی تاریک بود.شبی که تا صبح باید با سکوت و تنهایی اش می جنگیدم. تنها چیزی که به خاطرم رسید رادیو بود و آن را روشن کردم تا حداقل فضا ازبی صدایی عاری باشد.

خانه را برای آماده کردن شام ، زیر و رو کردم و نهایت یافته هایم نصف نان بیات و یک عدد تخم مرغ و دو عدد گوجه فرنگی بود.تخم مرغ را آب پز کردم و گوجه ها را هم حلقوی برش زدم وبه زعم خودم با قراردادن تخم مرغ آب پز شده در میان گوجه های برش خورده ،سفره ام را تزئین کردم.درحال تناول این شام مفصل بودم که اخبار شروع شد. اخبار علمی فرهنگی ساعت هشت شب.

خبری توجه مرا به خودش جلب کرد،« شهاب باران». طبق گفته مجری،امشب حدود ساعت ده شب قراربود این اتفاق رخ دهد. خوشبختانه این پدیده در ایران هم قابل مشاهده بود.البته در خبر تاکید می کرد آسمان صاف وبدون غبار ونبود نورهای مزاحم برای رویت این پدیده بسیار مهم است. بیشتر کویر را توصیه می کرد. و حتی مکانی را به نام روستای «مصر» نام برد، که باز برایم جالب بود، روستایی با نام کشوری!

دیروز باران خوبی آمده بود و امروز هم هوا آنقدر صاف وتمیز بود که تقریباً تا افق را می شد دید.پس امشب هم هوا برای دیدن این اتفاق بسیار مناسب است. تصمیم گرفتم حتماً این پدیده را ببینم، خوشبختانه طبق گفته اخبار می شد حتی با چشم غیرمسلح هم این شهاب باران را رصد کرد.کمی که فکر کردم بهترین مکان را پشت بام خانه یافتم. چون حیاط کوچک بود و اطرافش هم محصور و به همین خاطر برای داشتن وسعت دید باید به پشت بام می رفتم.

ساعت نه و نیم شد و با هزار زحمت نردبان را از گوشه حیاط به بالکن آوردم و درست زیر محفظه ورود به پشت بام قرار دادم.چون ساختمان دوطبقه بود از همان حیاط نمی شد به بالای پشت بام رفت وحتماً باید از روی بالکن به آنجا می رفتم. محل قرار گیری نردبان زیاد محکم نبود وبه همین خاطربا ترس و لرز و احتیاط فراوان شروع به بالا رفتن کردم.در میانه های راه بودم، که نردبان تکان شدیدی خورد ومن هم غالب تهی کردم.پیش خودم فکر کردم با این وزن سنگین اگر از این جا پرت شوم حتماً از روی بالکن به داخل حیاط می افتم.حالا اگر کسی پرسید این وقت شب چرا بالای پشت بام می رفتی، چه پاسخی داشتم؟

با این شرایط رسیدن من به پشت بام در این سکوت و تاریکی برابری می کرد با فتح قلعه ای با استحکامات بسیاربالا.با هر زحمتی بود خودم را به روی پشت بام رساندم.روی کاهگل کاملاً کوبیده شده نشستم وشروع کردم به نظاره کردن آسمان.آنقدر صاف و شفاف و زیبا بود که در همان لحظات ابتدایی مرا غرق در خودش کرد.هرجا را که نگاه می کردم پر بود از ستاره های بسیار زیبا، ستاره هایی که با هم  و با من چشمک بازی می کردند.

آنقدر وضوح تصویر بالا بود که چشمانم داشت از حدقه در می آمد.تقریباً می شد کوهاوتپه های اطراف را هم تشخیص داد.رنگ آسمان سیاه نبود، نمی دانم چه رنگی بود ولی بسیار زیبا بود، با چشم هرچه گشتم از ماه خبری نبود، فکر کنم چون امروز اول ماه قمری بود ، خبری از ماه نیافتم .هنوز ماه جدید متولد نشده بود ونبود ماه کمی این منظره زیبا را ناقص کرده بود، ماه واقعاً زیبایی آسمان شب را تکمیل می کند.

ساعت ده شب بود و من همچون رادار دور خود می گشتم تا ببینم این شهاب باران در کجای آسمان رخ خواهد داد، داشت سرم گیج می ر فت که در سمت شرق یک نور بسیار کوچک حرکتی سریع کرد. پیدایشان کردم و درست در همان جهت روی پشت بام نشستم.اوایل یکی یکی خودشان را نشان می دادند و سریع سلامی می کردند و ناگهان ناپدید می شدند.حواسم بود که سلام همه را پاسخ دهم.آمدن و رفتن و حرکتشان بسیار زیبا بود.

کمی که گذشت شیطنت شان شروع شد وچندتا چندتا می آمدند.البته کارشان منظم بود وهمه در یک جهت حرکت می کردند. تقریباً از شمال شرقی می آمدند و در جنوب غربی محومی شدند.این کار آنها مرا به وجد آورد. به طوری که وقتی گروهی از آنها را می دیدم، فریادی می کشیدم و با دست محلشان را نشان می دادم. کاملاً از خود بی خود شده بودم.فکر کنم اگر کسی مرا در آن حال می دید، مطمئن می شد که من مخیله ام را کامل از دست داده ام.

آسمان شب خود عظمتی بی پایان دارد ولی این بارش شهاب سنگی برای من که اولین بار شاهد آن بودم بسیار هیجان انگیزبود.کاملاً با آنها همراه شده بودم وبا آمدنشان می آمدم و با رفتنشان هم می رفتم.کمی قوه تخیلم را به کار انداختم و خود را روی یکی از آنها فرض کردم.در فضای لایتناهی که اول و آخرش نامشخص است حرکت کردن یعنی چه؟ آنهم با سرعتی که تصورش هم انسان را مبهوت می کند.هرچه تلاش کردم تا بتوانم تصویری برای خودم از آن دیدگاه بسازم به خاطر عظمت آسمان و حقارت خودم، نتوانستم.

شهاب باران با تمام زیبایی ها و هیجانش متاسفانه پایان یافت. چشمانم به سمت شرق خشک شد که شاید یک جامانده باشد وبیاید وبرود و من متوجه او نشوم. انتظارم به سرانجام نرسید و دیگر از این دوستان بازیگوشم خبری نبود.دوباره به آسمان پر ستاره برگشتم وواقعاً مبهوت عظمتش شدم. این ستاره ها که در شمارش هم نمی آیند، آنقدر از ما دور هستند که حتی اگر با سرعت نور هم به سمتشان برویم این عمر ما کفایت رسیدن به آنها را نمی کند.

در درس نماد علمی پایه سوم راهنمایی وقتی اعداد بسیار بزرگ را درس می دهم یکی از مثال هایم سال نوری است.یعنی مسافتی که نور درمدت یک سال طی می کند.نور در هر ثانیه سیصدهزار کیلومتر سرعت دارد.سال نوری یعنی 9461000000000000 متر، حتی من که دبیر ریاضی هستم، بلد نیستم این عدد بزرگ را بخوانم و باید به صورت توانی تبدیلش کنم.تازه این یک سال نوری است.ستاره هایی هستند که با ما میلیون ها سال نوری فاصله دارند.

آن شعف و هیجانی که در من بود آرام آرام بدل به خوف وهراس شد.هرچه به آسمان نگاه می کردم بیشتر در عظمتش گم می شدم. فاصله ها داشت دیوانه ام می کرد.اصلاً پایان نداشتن یعنی چه؟هرچه سعی می کردم این مفهوم را برای خودم تفسیرکنم عقل حقیرم به جایی نمی رسید.مگر می شود این عالم پایانی نداشته باشد.ابد و ازل برایم غیر قابل درک بود.اینهمه زیبایی با این عظمت، وقتی پایانی نداشته باشد واقعاً خوفناک به نظر می رسد.این افکار همچون گردابی مرا به داخل خود می کشید.

واقعاً این دنیا با این وسعت و عظمت حادث است یا قدیم؟اگر حادث است، از چه به وجودآمده؟در چه زمانی به وجود آمده و از همه مهمتر از چه چیزی به وجود آمده؟حتی اگر نظریه « مه بانگ»(بیگ بنگ یا انفجار بزرگ) را بپذیریم.این چه چیزی بوده که منفجر شده وعالم همچنان در حال انبساط از آن انفجار است؟ آن ماده اولیه مگر محدود نبوده ، پس چه طور این عالم نامحدود را به وجود آورده؟

اگر عالم را قدیم بدانیم، یعنی از همان روز ازل به همین صورت بوده است. باز مشکل دوچندان می شود، این نامحدودی مکانی راباید در نامحدودی زمانی هم گنجاند، واقعاً دیگر کار به جایی رسیده بود که نفسم به شماره افتاده بود و بدنم داشت می لرزید.دیگرجرات تفکر به خالق در من نبود، این عظمت بی پایان خالقش چه عظمتی دارد؟

سردم شده بود، می لرزیدم وهمین باعث شد نگاهی به ساعت بیاندازم.سه بامداد شده بود.با زحمت وسختی بسیار از نردبان لرزان و نامطمئن پایین آمدم و به داخل خانه رفتم.وقتی در رختخواب چشمانم را می بستم تمام آسمان و آن سوالات سهمگینش، دوباره مقابل چشمانم ظاهر می شد.باز که می کردم فقط سقف وچوب هایش را می دیدم.جرات بستن چشمانم رانداشتم، نمی دانستم چه کار باید کنم.با چشمانی نیم باز تا صبح دوام آوردم.ولی اصلاً نای رفتن به مدرسه را نداشتم، حتی  توان بلند شدن را هم نداشتم.

57. رد پا

هوای عالی اردیبهشت و مناظر زیبای اطراف وامنان ،در خانه ماندن را برایم حرام کرده بود، سعی می کردم روزهایی که فقط نوبت صبح کلاس دارم حتماً بعدازظهر را به گلگشت در زیبایی های اطراف روستا بگذرانم. حسین چند باری همراهی کرد ولی او بیشتر هدفش ورزش بود و من همیشه در برابر سرعت راه رفتن او مقهور بودم. من بیشتر می خواستم حس کنم و لذت ببرم تا ورزش

این بار حسین کلاس داشت و تنها به کوه و دشت زدم. تصمیم گرفتم کمی در اطراف کاشیدار  هم که درست مقابل وامنان بود گردش کنم. به همین خاطر از مسیر میان بر به کاشیدار رفتم و همان تپه ای را که بخشی از روستا در آنجا بود را انتخاب کردم و پیش خودم گفتم هرچه قدر توانستم بالا می روم.شیب تندی بود و نفسم را به شماره انداخت، ولی تصمیم داشتم ببینم آن بالا چه خبر است.

وقتی به بالای تپه رسیدم منظره ای عجیب مقابل چشمانم نقش بست. دره ای با شیب ملایم که در زیر کوهی سترگ قرار داشت .این کوه از دور به نظر اینقدر عظیم به نظر نمی رسید ولی وقتی نزدیک شدم تازه فهمیدم که عجب ابهتی برای خود دارد.سلامی از دور نثارش کردم ولی محکم و ساکت فقط نظاره گر من بود.به خاطر هیبت اش کمی ترسیدم ولی وقتی به دره و درختان زیبای آن نگریستم ، فهمیدم در پس این چهره خشن دلی بسیار مهربان دارد.

درختان این منطقه طور دیگری بودند و همین بیشتر مرا متعجب ساخت. هیچ جای راست و همواری در تنه و شاخه هایشان نمی شد یافت. فکر کنم برای کم کردن روی سپیدارها، این قدر کج و معجوج بودند.واقعاً این طبیعت چه نظربازی ها دارد. یکی چنان صاف و استوار زیبایی خود را به رخ می کشد و یکی هم اینچنین گره خورد و معجوج خودنمایی می کند.هرچه بود دره ای بود بس عجیب و رازآلود.

صدایی در این دره زیبا شنیدم که بسیار برایم روح نواز و خاطره انگیز بود. صدای دارکوبهایی که منظم و مسلسل وار بر تنه های درخت می کوبیدند و این صدا در صخره های اطراف طنین انداز می گشت.نمی دانم چرا به یاد کودکی افتادم.شاید به خاطر کارتون هایی بود که در آن زمان می دیدم .مانند «بنر »یا «موش کوهستان»که همیشه در جنگل محل زندگی آنها صدای دارکوب شنیده می شد.ولی حالا که داشتم صدای واقعی اش را می شنیدم واقعاً از خود بی خود شدم.

همچنان راه می پیمودم و از مناظر زیبا لذت می بردم که ناگاه از دور گله ای گوسفند دیدم، براساس تجربه، سریع خود را آماده کردم تا با هجوم سگ ها مقابله کنم.آنها خیلی زودتر از زمانی که پیش بینی کرده بودم آمدند.ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود.سه تا بودند و کاملاً محاصره ام کرده بودند.تنها راه مقابله من هم ایستادن و بدون حرکت ماندن بود.

نمی دانم چقدر در این اوضاع دهشتناک بودم که با شنیدن صدای سوتی همه چیز به حالت اولیه بازگشت و سگ ها از اطرافم پراکنده شدند.چوپان که مرد میانسالی بود کمی آن طرف تر زیر سایه درخت نشسته بود و از همانجا با دست به من اشاره می کرد که به پیشش بروم.می بایست درست از وسط گله به سمت او می رفتم.به همین خاطر بسیار آرام و محتاطانه راه می رفتم چون کاملاً احساس می کردم که هنوز زیر نظر هستم و نباید خطایی  هرچند کوچک از من سربزند.

چنان گرم ،سلام و احوالپرسی کرد که تمام این مخاطرات در لحظه از من دور شد.با همان لبخندش گفت نترس این سگ ها با حرف من کار می کنند. این سوتی که زدم یعنی دوست هستی و خطری نداری.برایم این زبان مشترک چوپان و سگان گله اش بسیار جالب بود.

خودش را معرفی کرد، نامش اسماعیل بود و جالب اینکه خودش هم گفت که در روستا به « اسماعیل کاتا» مشهور است.رویم نشد بپرسم که این لقب به چه معناست؟نگاهی به من کرد و گفت از معلم های کاشیدار که نیستی!حتماً از معلم های وامنانی.هاج و واج مانده بودم که اولاً چه طور تشخیص داد معلمم و دوم از کجا فهمید معلم وامنانم!لبخندی زد و گفت چندتایی از معلم های کاشیدار در خانه من مستاجر هستند.خانه اش آخرین خانه روستا در مرتفع ترین نقطه بود.

چایش به راه بود و از داخل خورجینش مقداری پنیر خرد شده بیرون آورد. خودش به آن می گفت «پنیر خیکی»و گیاهی به نام «الزو»را  که از اطراف جمع کرده بود نیز آورد.در آن هوای عصرگاهی و در ارتفاعی که در مقابل همه چیز را تا دوردستها می شد دید و در زیر درختی که بسیار زببا بود و در کنار گله ای که در آرامش مطلق بود، این عصرانه به غایت رویایی بود.لذت مزه پنیر و الزو به همراه چای دودی در کنار این محیط رویایی تقریباً مرا به سر حد جنون کشید.

در همان حال صرف عصرانه، اسماعیل کاتا هم شروع کرد به تعریف اتفاقی بس عجیب که چند روز پیش برایش رخ داده بود. در عین سادگی آنقدر زیبا تعریف می کرد که واقعاً سراپا گوش بودم و منتظر که در نهایت چه پیش می آید.داستانی که قهرمانش خود او بود و از گفتنش هم غرق در لذت بود. فقط می بایست شنید و او را واقعاً قهرمانی مثال زدنی پنداشت.فقط تایید می کردم و از صحبت هایش لذت می بردم. ای کاش می توانستم گفته هایش را با همان لهجه ی زیبا و روانش بنویسم.

چند روز پیش همین پشت ،زیر تخته سنگ نراب ، دم غروب داشتم با گله برمی گشتم دِه.یک دفعه سگ ها شروع کردن به واق واق کردن. گفتم حتماً گرگه،آخه این گرگهای فلان فلان شده دم غروب ها به گله ها حمله می کنند. فکر کنم می دانند این زبون بسته ها شکمشان سیر است و زیاد نای فرار کردن ندارند.سگ ها بعد از کلی پارس کردند رفتند تا گرگ ها را دنبال کنند..چوب دستی رو محکم تو دستم گرفتم  و حواسم به اطراف وگله بود.خبری نشد و سگ ها هم برنگشتند.واقعیت امر خودم هم چیزی ندیدم.

هوا داشت تاریک می شد و می بایست سریع به دِه برگردم.ولی هنوز خبری از سگ ها نبود. فکر کردم اگر گله را اینجا بگذارم و بروم که اصلاً خوب نیست. مجبور شدم به همراه گله به سمت سگ ها بروم تا بفهمم چه شده است.هنوز چند قدمی نرفته بودم که ناگهان روی زمین یک ردپای خیلی بزرگ دیدم. خیلی بزرگ بود و خیلی هم فرورفته بود و این یعنی حیوان بزرگی بوده.

واقعیتش دقیق نفهمیدم که این ردپای پلنگ بود یا نهنگ؟ولی به گمانم نهنگ بود. چون خیلی بزرگ بود. راستش من تا به حال نهنگ ندیده ام ولی می گویند حیوان عجیبی است.خودم را آماده کردم تا اگر حمله کرد پدرش را دربیاورم. صدای سگ ها که آمد، فهمیدم نزدیک هستند. من هم چوب دستی را دور سر چرخاندم و با  داد و بیداد به سمت آنها دویدم.

خدا مشتی رحمت را رحمت کند. می گفت قدیم ها اینجا از این حیوان ها زیاد بود و حتی یک بار یکی از اهالی را خورده بود.ولی هرچه بود با قدرتی که از خودم نشان دادم فکر کنم فرار کرد و جرات نکرد به سمت من و گله ام بیاید.چنان دنبالش کردم که حتی شیر هم اگر می بود ، از ترس فرار می کرد. در اینجا همه مرا به خاطر شجاعتم می شناسند.

هر کاری کردم نتوانستم بگویم که پدرجان نهنگ تو دریاهاست و اصلاً در خشکی نمی تواند زندگی کند.پیش خودم فکر کردم شاید با تعریف پر آب و تاب این مطلب برای من ، خودش را قهرمانی بی بدیل تصور می کند. گذاشتم در همین دنیای زیبا که آزار آن به دیگران هم نمی رسد زندگی کند.دنیایی پر از رنگ های گوناگون

دنیایی که این مرد در آن زندگی می کند در عین سادگی و بی آلایش اش پر است از محبت و صفا .شاید اشتباهات کوچکی داشته باشد ول در برابر عظمت مهر و صفایش چیزی به نظر نمی رسد. آنقدر حواسش به من بود که به خاطر تاریک شدن هوا مسیرش را به خاطر من کج کرد و مرا تا سه راهی مشایعت کرد .

در مسیر بازگشت من هم همراه آقا اسماعیل درست پشت گله بودم.حس جالبی بود،این حیوانات آرام در مسیری که خود می دانستند در حرکت بودند و سگان هم تمام حواسشان به گله بود و آقا اسماعیل هم همه جا را می پایید. در زیر نور سرخ رنگ آسمان صدای زنگوله های این گوسفندان در این سکوت ،موسیقی متنی به نهایت هماهنگ با مناظری بود که می دیدم.

56. استاد

پانزده سال تنهایی من در خانه ای محقر در روستایی دورافتاده که در میان کوه ها و دشت ها محصور بود با یک ضبط صوت کوچک و انبوهی از کاست ها و آلبوم های موسیقی گذشت.در بسیاری از لحظات که من  بودم و خودم و یک اتاق تاریک ،فقط نوای موسیقی بود که آرامم می کرد و غم دوری را تا حدی تسکین می بخشید.درهمان سال اول آلبوم بوی باران استاد شجریان مرا چنان در خود غرق کرد که هنوز از اعماق آن بیرون نیامده ام. در اردیبهشت هنگامی که پای به کوه و دشت می گذاشتم و از دیدن آن همه زیبایی سیر نمی شدم فقط ندای استاد بود که در گوشم زمزمه می کرد:

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک           شاخه های شسته ،باران خورده پاک

آسمان آبی و ابر سفید         برگ های سبز بید

عطر نرگس، رقص باد           نغمه شوق پرستوهای شاد(1)

همین شد که سمت و سوی شنیدنم در جهتی بسیار عمیق تمرکز یافت، شاید کیتارو و یانی و ونجلیس وکلایدرمن و کنی جی و... برایم جذاب و شنیدنی بودند، ولی صدای استاد چیز دیگری بود و در این فضای جدید بسیار با من همراهی می کرد.هر روز بیشتر و بیشتر گوش می دادم و بیشتر و بیشتر به این دنیا وارد می شدم.نه از دستگاه چیزی می دانم و نه سواد موسیقایی دارم و نه زیاد اهل ادبیات هستم. ولی واقعاً این موسیقی بر جان و تنم می نشست و مرا با خود به دیاری دیگر می برد.

آلبوم فریاد را تازه خریده بودم و منتظر بودم آخر هفته بشود و بچه ها بروند و خودم تنهایی حظ آن را ببرم. نمی دانم چرا در این مورد این قدر خسیس شده بودم.سه شنبه شب در هوایی به غایت سرد.میهمان این آلبوم شدم و باز مانند همیشه مرا چنان در خود فرو برد که تا صبح فقط معلق بودم و در فضا می چرخیدم.

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند       پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند

به فتراک جفا دلها چو بربندند بربندند           ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند

سرشک گوشه گیران را چو دریابند  دًریابند      رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد      ز فکر آنان که در تدبیر درمانند درمانند.(2)

این سمن بویان کیستند که اینقدر قدرت دارند که وقتی بنشینند غبار غم را بنشانند؟پری رویان چرا قرار از دل می ستانند؟دوای درد عاشق مگر چیست که اگر سهل پندارند،به جای درمان، درمانند؟ این مفاهیم چرا اینقدر عظیم و سنگین هستند، چرا نمی توانم درکشان کنم.هر چه بیشتر فکر می کردم بیشتر مقهور می شدم.نمی دانم این قدرت حافظ بود یا استاد که اینچنین داشت مرا در زیر گامهایش له می کرد.گام هایی که هر کدام هزاران تن وزن داشت.

روزها و هفته ها می گذشت و من هرچه بیشتر مفتون نوای استاد می شدم.نه سواد ادبیاتی لازم را داشتم تا معنی عمیق بیت ها و شعرها را بفهمم و نه ذهنی قوی که حداقل اشعار را کامل به خاطر بسپارم.همیشه از همان دوران کودکی در مدرسه درگیر این ذهن ضعیف خود بودم.ولی روزی و شبی نبود که با نوای استاد نگذرد. موسیقی برایم معنای دیگری پیداکرده بود .دیگر فقط لذت بردن نبود،تفکر بود و تامل

اواخر اردیبهشت بود و هوای نسبتاً گرم و تابش مستقیم آفتاب.درکاشیدار کلاس داشتم ومی بایست به وامنان برمی گشتم،در میانه روز باید ازمیان مزارع گندم عبور می کردم. خسته از یک نوبت تدریس و خسته از یادنگرفتن ها و بی دانشی ها. تنها در میان مزرعه و خوشه های گندم گام برمی داشتم که ناگاه به چند بوته قاصدک رسیدم که با دیدن من شروع به پرواز کردند،چنان فراغ بال می رفتند که ناگاه دوباره نغمه استاد در گوشم طنین انداخت:

قاصدک! هان ،چه خبر آوردی؟                    از کجا،و ز که خبر آوردی؟

خوش خبر باشی، اما اما        گرد بام و در من            بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا       نه ز یاری، نه ز دیاری  دیاری باری(3)

خسته بودم ولی نمی دانم چرا این نوا مرا به سر شوق آورد،خوش نشدم ولی حسی عجیب داشتم که تا به حال تجربه نکرده بودم ، حس تنهایی و بی خبری در اینجا که برای من دورترین نقطه بود، حس تنهایی مطلق، نه ز یاری ، نه ز دیاری . . .

شهریور بود و غروبی دلتنگ و من در کنار پنجره دفتر مدرسه که در این مدت در آنجا بیتوته داشتم در حال نگاه کردن به دوردست ها ،و تفکر به این موضوع که چقدر و تا کی باید در این دوردست ها باشم ؟بسیاری از دوستانم به شهر های محل زندگی خود منتقل شده بودند و تا مدرسه مسافتی کوتاه طی می کردند و من می بایست سالهای طولانی دور از خانه ،در اینجا باشم.زیبایی طبیعت و صفای مردمان جای خود ولی خانواده هم معنای خود را دارد.نمی دانم چه شد که آلبوم آسمان عشق را در ضبط صوت گذاشتم و غرق این تصنیف شدم

چنان مستم چنان مستم من امشب        که از چنبر برون جستم من امشب

چنان چیزی که در خاطر نیاید               چنانستم چنانستم من امشب

به جان با آسمان عشق رفتم                به صورت گر در این پستم من امشب(4)

چنان در من اثر گذاشت که تمام آن خیالات و اوهام از ذهنم زدوده شد و طور دیگر به زندگی و اطرافم نگریستم. واقعاً این صدای استاد بود که مستم کرد و مرا از این همه غصه رهایی بخشید.هر چه فکر می کردم باید به آسمان عشق می رفتم ولی حیف که نه توانش بود و نه ابزارش، اصلاً این عشق چیست که اینهمه در موردش می گویند و می شنوند؟آسمانش کجاست و چگونه می شود به آنجا رسید؟راه پرواز به آنجا کجاست؟ از کودکی عشق پرواز با هواپیما در من بود .ولی فکر کنم این پرواز طور دیگری است.شاید باید از این پست بگذرم تا به آنجا برسم.

دیگر هرکجا را که می نگریستم نغمه ای از استاد در گوشم می طراوید.صبح در سرمای مطلق که همه بچه های اتاق خواب بودند می بایست پیاده تا نراب می رفتم. سرمای هوا آنقدر بود که اصلاً یارای بیرون رفتن از خانه را نداشتم. وقتی در سکوت روستا به سمت نراب به راه افتادم و در مسیر و در میان سپیدارها بودم، باد سردی شروع به وزیدن کرد .من هم شروع به لرزیدن کردم ولی حرکت برگها و صدایشان در باد در نظرم همچون سلام کردن آمد.باز این نغمه درکوشم طنین انداز شد.

رندان سلامت می کنند جان را غلامت می کنند      مستی زجامت می کنند مستان سلامت می کنند

غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر       خورشید ربانی نگر مستان سلامت می کنند(5)

سرما از یادم برفت و من هم شروع کردن به سلام کردن. به همه چیز سلام می کردم. از درختان سپیدار گرفته تا کلاغ ها و حتی باد سردی که با قوت تمام می توفید، آنها هم با همان ریتم تصنیف سلامم می دادند.نمیدانم چقدرطول کشیدتا این احوالپرسی خاتمه یابد، ولی در پایان خورشید ربانی نور خود را بر من تابید و جسمم هم همچون جانم گرم شد.

دیگر کارم به جایی رسیده بود که دیگر از شهر و هیاهویش متنفر شده بودم و فقط سکوت زیبای روستا را می پسندیدم. از زمانی که خانواده به تهران رفت این نفرت در من بیشتر شد و ماندن اجباری دو یا سه هفته ای در روستا مرا کاملاً در این سکوت و آرامش و زیبایی زمین گیر کرده بود. تهران را به هیچ وجه برنمی تابیدم.و اگر خانواده نبود هیچگاه دیدن این مناظر راترک نمی گفتم.باز نغمه استاد بود که در جانم می نواخت.

سلسله موی دوست ،حلقه دام بلاست      هرکه در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

دلشده پای بند، گردن جان در کمند           زهره گفتار نه،کاین چه سبب وان چراست؟

گر بزنندم به تیغ ، و ز نظرش بی دریغ       دیدن او یک نظر ،صد چو منش خونبهاست(6)

حال هم که سالیانی است که از روستا بدورم و  در شهر گرفتار ، تفاوت چندانی با ماشینی که مرکبم است ندارم ،صبح سوارش می شوم و در ترافیک سنگین به مدرسه می روم و ظهر هم در میان این همه شلوغی  به خانه برمی گردم ودیگر هیچ، نه سکوتی ،نه منظره ای و نه زیبایی ای...

یادایامی که در گلشن فغانی داشتم       در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار      پای آن سرو روان اشک روانی داشتم.(7)

مگر می شود ایرانی بود و با نوای استاد نبود؟مگر می شود گوشی را یافت که با نغمه سحرآمیز استاد نوازش نیافته باشد؟ مگر هست انسانی که در کمند لحن داوودی استاد نیفتاده باشد؟مگر می شود نوای استاد را شنید وغرق در ادبیات غنی این سرزمین نشد؟

و از همه مهمتر آیا کسی هست که مرغ سحر را حفظ نباشد؟حتی من بی استعداد و بی سواد هم به خاطر استاد این شعر را به خاطر سپرده ام و به نظرم همه ایرانیان در خاطر دارند.و این است تاثیر عمیق یک هنرمند بریک جامعه،ولی افسوس و صدافسوس که ........

ببار ای بارون ببار       با دلم گریه کن خون ببار

در شب های تیره چون زلف یار      بهر لیلی چو مجنون ببار     ای بارون

دلا خون شد خون ببار     بر کوه و دشت و هامون ببار  ......(8)

صدای اوهمیشه در گوش دل جان ما زنده است و تا ابد زنده می ماند.

 

 

*  این متن خارج از روال زمانی خاطرات است و فقط به یاد و سپاس از استاد نگاشته شده است.

**ای کاش می شد تصنیف ها را در متن هم شنید.

(1) فریدون مشیری        (2) حافظ        (3) اخوان ثالث     (4) مولانا       (5) مولانا       (6) سعدی

(7)  رهی معیری        (8) علی معلم 

55. شقایق

هوای بهاری اردیبهشت و همچنین اوج طراوت و شادابی طبیعت چنان مستم کرده بود که اصلاً نمی توانستم بعدازظهر را که بیکار بودم در خانه بمانم.به همین خاطر تصمیم گرفتم گشتی در اطراف روستا بزنم و از این همه زیبایی بهره ای وافر ببرم.وقتی می خواستم از خانه بیرون روم آقا نعمت که در حیاط مشغول آماده کردن خوراک دام ها بود با همان لبخند همیشگی اش پرسید. کجا این وقت روز؟

وقتی قصدم را با ایشان درمیان گذاشتم با سر تایید کرد و گفت،بهتر است از مسیر «سحرکوشان» بروی،تا رودخانه برو و از آنجا می توانی تا نزدیکی نراب هم بروی.بهتر است زیاد از روستا دور نشوی.حرفش را آویزه گوشم کردم و با توجه به نشانی ای که داده بود ، به راه افتادم. مسیر از کنار حمام روستا می گذشت .ولی در کنار حمام صحنه ای دیدم که تناقض در آن بیداد می کرد.

الاغی که مخصوص حمل نفت کوره بود در کنار در حمام ایستاده بود. به جای خورجین دو تا حلب بزرگ بر پشتش بود که هنوز پر بود از سوختی که به نظر من بی شباهت به قیر نبود.در کنار مکانی که مظهر پاکی است این حیوان بیچاره غرق در سیاهی و پلیدی بود. وظیفه اش گرم نگاه داشتن حمام برای انسانها بود. قطرات نفت کوره ای که در مدت این سالها بر بدنش بود هیچگاه از او دور نخواهد شد.وقتی به چشمانش نگاه کردم غم غریبی در او دیدم که حق هم داشت.حتی نمی شد رنگ او را در زیر اینهمه سیاهی تشخیص داد. سیاهیی ای که خودش را فدای سپیدی دیگران کرده بود.

از کنار حمام گذشتم و همانطور که آقا نعمت گفته بود به راهم ادامه دادم. ولی دیگر کوچه تمام شده بود و ناگهان خود را در میان حیاط یک خانه یافتم. هیچ دری نبود و به همین خاطر نمی شد حد و مرز خانه را دانست. فقط خدا خدا می کردم کسی نیاید که از خجالت می مردم. در انتهای مسیر که درختان سپیدار بلندی بود ،مسیر باریکی را یافتم و از این منطقه پر اضطراب خارج شدم.

سپیدار ها درست در راستای مسیر نهری باریک بودند که بعد از گذر از آنها به یک سربالایی رسیدم. در اینجا دیگر مسیر کاملاً مشخص بود .مکان جالب و عجیبی بود. روستا کاملاً بالای سرم قرار داشت و می بایست از این دره گذر می کردم.وقتی درست در کمرکش سربالایی بود پیرمردی همراه گاوش از مقابل آمد و باز هم تا خواستم بجنبم و اول سلام کنم. او سلام را نثارم کرد.

واقعاً بیشتر انسانها در اینجا خوش اخلاق و بسیار مهربان هستند. تا مرا دید، با لبخندی گفت:آقای دبیر شما کجا و اینجا کجا؟وقتی به او گفتم که هوای خوب مرا وادار کرد که به گلگشت بیایم،کمی فکر کرد و گفت. بعد از اینکه از سحر کوشان رد شدی سمت رودخانه نرو و همان بالای تپه سمت چپ را بگیر و روی مرز مزارع حرکت کن تا به آب بند برسی. البته آب ندارد و هنوز کامل نشده. بعد از آن در سمت راست مزرعه ای هست که حتماً باید به دیدنش بروی.هرچه پرسیدم چرا ؟فقط لبخند می زد و می گفت خودت باید بروی و ببینی.

طراوت از همه جا فوران می کرد. حتی داخل مسیر هم سبز شده بود . نسیمی شروع به وزیدن کرد که واقعاً نوازشگر جسم و جان بود. محیط چنان برایم رویایی شده بود که غرق در این لطافت بودم. به بالای تپه مقابل رسیدم. چشم انداز گسترده و به غایت زیبایی جلو چشمانم نقش بست.زمین تا هرجا که چشم توان دیدن داشت سبز بود و کوه های مقابل هم چنان سترگ ایستاده بودند که انگار مواظب و نگاهبان این زیبایی هستند. ولی به نظر من خود نیز در این هارمونی زیبا نقشی بسیار عمده و مهم داشتند.

همانطور که پیرمرد گفته بود. مسیر سمت چپ را انتخاب کردم و از روی مرز مزارع عبور می کردم. در کنار جوی های آب و همچنین گاهی  هم در دل مزارع گل های رنگارنگ واقعاً خودنمایی می کردند،از همه رنگ بودند. قرمز و زرد و بنفش و آبی.از کوچک گرفته تا کمی بزرگ تر. تک درختانی هم که کاملاً می شد وظیفه شان را حدس زد چنان پرو بال گرفته بودند که انگار  خود را برای سایه گستردن برای خیل عظیمیی از کشاورزان آماده می کردند.ولی وسعت مزارع نشان می داد که این درختان جهت خدمت برای حتی یک نفر هم قانع و آماده هستند .

فقط در  دوردست ها رنگ های قرمز گاهاً متراکم در میان انبوهی رنگ سبز مزارع حس کنجکاوی ام را برانگیخت.هرچه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید و متاسفانه یک پیرمرد خوش اخلاق و مهربان هم در اطراف نبود،که از او بپرسم. تنها حدسی که زدم در زمینه رنگ خاک بود. چون به یاد داشتم حسین وقتی داشت زمین شناسی می خواند در مورد عناصر موجود در خاک و رنگ هایش چیزهایی می گفت.

به آب بند بدون آب رسیدم. همینکه به بالای خاکریزش رفتم احساس کردم که کمی خجالت می کشد از اینکه با این وسعت تهی و بدون آب است.دلداری اش دادم و گفتم ،نگرا ن نباش، روزی فرا خواهد رسید که پرآب شوی و مزارع اطراف را سیراب کنی.در انتهای آب بند مسیر جاده پیچی داشت که کمی هم سربالا بود ، به همین خاطر پشت آن را نمی شد دید.مزرعه ای که پیرمرد نشانی اش را داده بود همانجا بود.

حس کنجکاوی و همچنین دیدن چیزی که حتماً جالب و مهم است مرا واداشت  تا این سربالایی را تندتر بروم.هنگامی که پیچ جاده را پشت سر گذاشتم و بالای آن رسیدم. نفس نفس می زدم ولی وقتی چشمانم منظره مقابل را دید تنفسم در دم قطع شد.یعنی فکر کنم مغزم هم یادش رفت که دستور تنفس بدهد و فقط داشت از چشم فرمان می گرفت.و چشم ها هم بدون هیچ وقفه ای فقط داشت مناظر را ثبت می کرد. حتی کار به جایی کشید که مغز دیگر یارای تفسیر داده های ارسالی چشم را نداشت.

مقابلم یک زمین زراعی بزرگ و تقریباً هموار بود که یک دست قرمز پوش بود. چنان شقایق های براق و با طراوت در این مزرعه روییده بودند که انگار آنها را با نظم و ترتیب کاشته اند. زیبایی در اینجا نهایت نداشت و می شد کاملاً مفهوم بینهایت ونامتناهی را درک کرد.تازه راز آن رنگ های قرمز میان سبزه ها را دانستم.اینان مزارع شقایق بودند که از دور با رنگ قرمز جذابشان دلربایی می کردند.

نمی دانم چقدر بود که ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم.مگر می شود  اینهمه زیبایی در یکجا جمع شوند. کمی به اطراف دقیق تر شدم. زمین دقیقاً مستطیل بود که توسط تپه های کم ارتفاع احاطه شد بود. درست در کنج سمت راست تک درختی بود و در حاشیه سمت چپ هم درختان سپیدار چنان منظم صف کشیده بودند که انگار در حال تمرین نظام جمع هستند. از پایین مزرعه هم جوی آبی می گذشت که فکر کنم بیشتر این طراوت کار او بود.واقعاً این مستطیل زیبا قطعه ای از بهشت بود.

با احترام و آرام آرام وارد مزرعه شدم. از هر زاویه که می دیدی فقط زیبایی بود. وقتی بیشتر نزدیک می شدی بوی تازگی و طراوت هم براین صحنه زیبا افزوده می شد و حظ را دوچندان می کرد.با سعی فراوان از میان بوته ها و گل های زیبای شقایق می گذشتم تا آسیبی به آنها نرسد.به نزدیکی تک درخت رسیده بودم که ناگهان دسته ای گنجشک از روی درخت پرواز کردند و به روی سپیدارها رفتند.

چنان سروصدایی به راه انداختند که کلاس بی مبصر اینگونه نمی شد.فکر کنم داشتند به من بد و بیراه می گفتند که باعث شده بودم از جایی که خوش کرده بودند مجبور به پرواز شوند. فقط عذرخواهی می کردم و طلب بخشش داشتم. حتی روی سپیدارها هم دست از این بگومگو و سرو صدا برنداشتند.در زیر سایه درخت نشستم و اینبار از منظری دیگر به این مزرعه زیبا نگریستم. اینبار در مقابلم کوهی سترگ بود که به این زیبایی عظمت می بخشید.

کمی که گذشت و گنجشک ها ساکت شدند. نسیم ملایمی شروع به وزیدن کرد. صدای زیبای برگ های سپیدار همراه با بوی طراوت و تازگی که از مزرعه برمی خواست در کنار این منظره بسیار زیبای بصری ،زیبایی را در هر جهت به حد کمال رسانده بود. در عمری که گذرانده بودم، اینقدر زیبایی را در یک جا تجربه نکرده بودم. تمام حواس و اجزای بدنم در حال حظ بردن بودند .احساس رخوت و سستی خوشایندی به سراغم آمد و باعث شد به درخت تکیه دهم.واقعاً این درختان چقدر سخاوتمند هستند.

نمی دانم چقدر در آنجا نشسته بودم ، ولی وقتی به خود آمدم ،خورشید در حال غروب بود و نورپردازی صحنه به طور خارق العاده ای تغییر کرده بود.تشعشع نورهای نارنجی از غرب که از پشت درختان سپیدار بر مزرعه می تابید و سایه روشن های زیبایی که خلق کرده بود.صحنه را به طور وهمناکی راز آلود کرده بود، واقعاً دیگر تحمل دیدن و حس کردن این حجم از زیبایی را نداشتم. هیچ نقاشی نمی توانست آنچه در مقابل چشمان هست را به تصویر درآورد، پس کلمات در وصف این محیط در عجز مطلق به سر می برند.چیزی نمانده بود که فریادی از سر شوق یا عدم تحمل برآورم که آفتاب رفت و این نمایش زیبا برای امروز به پایان رسید .

وقتی به خانه رسیدم آقا نعمت هنوز در حیاط بود و وقتی مرا دید ،گفت شقایق ها را دیدی و من هم گفتم در عمرم چنین چیزی ندیده بودم. لبخندی زد و گفت اردیبهشت وامنان به شقایق هایش معروف است.از سحر کوشان رفتی؟ می دانی چرا آنجا را سحر کوشان می گویند؟ مردم روستا برای رفتن به مزارعشان صبح های زود از آن مسیر می روند و به همین خاطر نامش سحر کوشان شده است.

در ذهنم این سحر کوشان را در کنار آن مزرعه قرار دادم.چه ترکیب زیبایی. مردمان برای زندگی صبح زود در هوایی دل انگیز برای کار به مزرعه ای می روند که اوج زیبایی است.و همین است که مردمان روستا خود نیز زیبا هستند. به یاد سهراب افتادم. تا شقایق هست زندگی باید کرد. ولی این زندگی با آن زندگی از زمین تا آسمان تفاوت دارد.

54. انفجار

زمستان سخت گذشت و بهار طرب انگیز از راه رسید. همین دو هفته تعطیلات که در روستا نبودم کلاً قیافه همه چیز تغییر کرده بود.طراوت و شادابی از همه جا فوران می کرد.هوا عالی بود، نه سرد و نه گرم، صبح که از خواب بیدار می شدم و به روی ایوان می آمدم نسیم خنکی که از غرب می وزید واقعاً صورتم را نوازش می داد.

همه چیز در حال نو شدن بود، هرگوشه را که نگاه می کردم ،گیاهی داشت خودش را به هر زحمتی بود بلند می کرد .همه چیز داشت سبز می شد و همین حس زندگی می داد.وقتی به اطراف خودم نگاه می کردم همه در تکاپو بودند ،همه تلاش می کردند برای شروعی بهتر ولی حیف که وقتی به مدرسه رفتم و در کلاس درس را شروع کردم، اتفاق دیگری افتاد.

مدت تعطیلات وقتی طولانی شود دانش آموزان کاملاً از حس مدرسه و درس خارج می شوند و حدود یک هفته باید وقت و انرژی صرف کرد تا همه چیز تازه به روز اولش بازگردد.در این بهار که همه چیز پر از زیبایی و طراوت بود اینجا فقط خمودی بود و کسالت.روی صندلی نشستم و به بچه ها نگاهی انداختم. همه با لباس های نو و تروتمیز به مدرسه آمده بودند و ذوق و شوق خاصی داشتند و لباسهایشان را به هم دیگر نشان می دادند.

کمی فکر کردم و تصمیم گرفتم من هم زیاد به فکر این موارد منفی نباشم، پس از بهار باید نو شدن را آموخت،عزمم را جزم کردم و شروع کردم به یادآوری مطالبی که لازم بود بچه ها بدانند. اولین سوالم را پاسخ ندادند و من هم همه را توضیح دادم.وقتی توضیحم تمام شد، سوالی از همان مفهوم را روی تخته نوشتم و گفتم حل کنید. وقتی با نگاه های خیره آنها مواجه شدم فهمیدم بهار علم و دانش هنوز  دمیده نشده است.

سه زنگ در اوج ناامیدی به سر شد ، اصلاً حالم خوب نبود،وقتی وارد حیاط شدم تا به سمت خانه بروم،آقای مدیر صدایم کرد و گفت:کجا می روی ؟ بایست که هنوز کار داریم.واقعیت امر اصلاً حوصله هیچ چیز را نداشتم. به همین خاطر کمی در حیاط معطل کردم تا حسین بیاید و به سمت خانه حرکت کنیم.ولی وقتی آقای مدیر و حسین و دیگر همکاران را دیدم که با ظاهری متفاوت جلویم ایستاده اند تعجب کردم.

شلوارهایشان را در جوراب هایشان نهاده بودند و مستقیم فقط مرا نگاه            می کردند. حسین که همراه آنها بود بعد از نگاهی به من روبه آقای مدیر کرد و گفت، از این انتظاری نباید  انتظاری داشته باشی، از این صحبت حسین هیچ نفهمیدم ، آقای مدیر هم با سر تایید کرد و رفت سراغ بچه ها  و چند نفری از آنها را در مدرسه نگاه داشت.

بعد از مدت کوتاهی فهمیدم که همکاران در حال تدارک دیدن یک بازی فوتبال هستند و چون همگی به مهارت و توانایی های من در این ورزش اشراف داشتند ،مرا به عنوان داور- که کاری بس خطیر است- گماردند.این وظیفه سنگین را بر عهده گرفتم و سوت را بر گردن آویختم تا قضاوتی مردانه و عادلانه را در این بازی به نمایش بگذارم. قضاوتی در حد کولینا در جام جهانی!

با سوت من بازی شروع شد، نهایت دقت را به خرج می دادم تا کوچکترین حرکتی از چشمانم دور نماند، جابه جایی ام در زمین واقعاً مثال زدنی بود، از چند متری دروازه سمت راست زمین تکان نمی خوردم ! فقط گاهی چند قدم جا به جا می شدم تا حداقل توپ و صاحب آن را ببینم. خطایی در منطقه جریمه گرفتم و با دست نقطه پنالتی را نشان دادم.جدل شروع شد و هیاهویی به پاخواست،ولی چون درایتی بسیار داشتم  و کاملاً نزدیک صحنه بودم! بر تصمیمی که گرفته بودم استوار ماندم.فقط تنها اعتراضی که می شد این بود که چه طور از کنار دروازه آن طرف زمین ،پنالتی را در کنار دروازه این طرف زمین دیده بودم.

حیاط مدرسه کاملاً خاکی بود و به خاطر رفت و آمد بچه ها هم کاملاً خاکش حالت پودری پیدا کرده بود. به همین خاطر محل نقطه پنالتی اصلاً مشخص نبود. با گام هایم محل نقطه را تعیین کردم و توپ را در آن نقطه کاشتم.دروازه بان در درون دروازه جای گرفت و آقای مدیر هم پشت توپ ایستاد. همه حواسمان به توپ و دروازه بان بود ،وقتی سوت را زدم و منتظر بودم که آقای مدیر توپ را شلیک کند ...

ناگهان از پشت صدای مهیبی آمد و در صدم ثانیه همه جا پر از گرد و خاک شد به طوری که هیچ چیز را نمی شد دید.همه فرار کردند و من هم شیرجه ای دلاورانه به سمت زمین رفتم. در دوران تربیت معلم در اردوی آمادگی دفاعی خیزهای سه ثانیه و پنج ثانیه را یاد گرفته بودم.و اینجا تا آمدم به خودم بجنبم خیز پنج ثانیه را زده بودم و با سینه روی زمین درازکش بودم.

سکوت عجیبی همه جا را فرا گرفته بود، غبار آنقدر زیاد بود که حتی تنفس را سخت کرده بود،کمی که گذشت و گرد و خاک تا حدی فرونشست به دنبال جای اصابت گلوله بودم.البته در خمپاره 60 یا 120 بودنش شک داشتم.نوع انفجار و صدایش بیشتر شبیه خمپاره 60 بود،ولی واقعیت امر این بود که اصلاً صدای سوتش را نشنیده بودم.در همان اردو به ما گفته بودند هر وقت صدای سوت را شنیدید. خیز را انجام دهید.

جلویم را  خوب نمی دیدم .همه چیز رنگ خاک به خود گرفته بود.و هوا هم همچنان غبارآلود بود.آرام از جایم بلند شدم ، خودم را که وارسی کردم خدا را شکر ترکش نخورده بودم .به یاد حسین و آقای مدیر و بقیه افتادم.کمی که جلوتر رفتم ،محکم خوردم به یک جسم بزرگ نرم.پیش خودم گفتم جنگ نرم همین است دیگر .با چیز های نرم به ما حمله می کنند و اینگونه جوانان وطن را به خاک و خون می کشند.

با ترس حسین را صدا زدم و او هم جواب داد و دانستم خوشبختانه زنده است.صدای آقای مدیر را در آن اوضاع بحرانی می شنیدم که می گفت :حاجی جان مواظب باش. خدا را شکر خودت چیزی نشدی ،حواست کجا بود که اینطور شد، مگر سمت درست را نمی دانستی؟در اینجا که رفت و آمد زیاد است باید بیشتر حواست جمع باشد.

با شنیدن این گفتگو فهمیدم که خودی ها ما را زده اند، احتمالاً گرای غلط گرفته اند ،وگرنه مدرسه که محل جنگ نیست. وقتی این افکار عجیب در ذهنم می گذشت، حسین به پشتم زد و گفت بدجوری خودت را خاکی کرده ای، فکر کرده ای که اینجا منطقه جنگی است.خنده او و بقیه مرا از آن دنیای خیالی بیرون آورد و خودم هم از این رفتارم خنده ام گرفت.

 مدرسه ما  زیر جاده روستا قرار داشت و اختلاف سطح حیاط مدرسه تا جاده حدود سه متر بود.مرد روستایی با گاو بزرگش داشت از جاده می گذشتبه خاطر برخورد نکردن با ماشینی که از روبه رو می آمد به کناره ی جاده آمده بود و پای گاو سُر خورده و گاو به پهلو از آن ارتفاع در حیاط مدرسه سقوط کرده بود.نکته جالب اینجا بود که گاو هیچ صدمه ای ندید و بلند شد و خودش بدون هیچ زحمتی  از در حیاط بیرون رفت و در جاده به راهش ادامه داد.

موقع رفتن به خانه حسین رو به من کرد و گفت بدجوری جو تو را گرفته بود.در جوابش گفتم.نسل ما نسلی است که با جنگ و تبعات آن بزرگ شده.زمانی که کوچک بودم ،صدای آژیر قرمز و انفجار و فرار به سمت پناهگاه برایمان عادی شده بود.هنوز هم این ها در ما هست.هنوز به صدای آژیر ،حتی آژیر آمبولانس حساسیم.هر صدای بلندی که می شنویم پناه         می گیریم. و . . . . .

کلاً از هر جهت نسل سوخته ایم.

53. بخاری

از ساعت دوازده ظهر بود که یک ریز داشت برف می آمد. وقتی ساعت پنج از مدرسه تعطیل شدیم تا زانو در برف فرو می رفتیم و نکته جالب این بود که همچنان می بارید.به حسین گفتم درست است که این برف شور و نشاط می آورد ولی امیدوارم جاده را نبندد، من که چهارشنبه می روم خانه ،برای تو که فردا می خواهی بروی نگرانم. لبخند معنی داری زد و گفت ،بچه کوهستان را از برف می ترسانی؟بعد آرام آرام در زیر بارش برف و در هوایی سرد و تاریک به سمت خانه به راه افتادیم.

امشب آقا نعمت و خانواده نبودند و برای کاری به مینودشت رفته بودند.خانه سوت کور بود و هیچ تکاپویی در آن دیده نمی شد و این اصلاً خوب نبود. همان سلام و علیک پر محبتشان ما را گرم می کرد و همیشه هم میهمان چای دبش آنها بودیم. این سکوت واقعاً سرمای هوا را چند برابر کرده بود. داخل اتاق شدیم هوایش از بیرون هم سردتر بود تا حدی که من شروع کردم به لرزیدن.واقعاً تاب تحمل این سرما را نداشتم.

حسین هر کاری کرد بخاری اتاق روشن نشد و وقتی باک آن را بررسی کرد ،حتی قطره ای هم نفت درون آن نبود. دونفری به حیاط رفتیم وهرچه بشکه دویست و بیست لیتری را تلمه زدیم نفت نیامد که نیامد و دانستیم که نفتمان تمام شده.اگر بخاری روشن نمی شد احتمالاً امشب از سرمای زیاد یخ خواهیم زد. پس باید راهکاری برای این مشکل پیدا می کردیم.چاره ای نبود می بایست از بشکه صاحبخانه قرض می گرفتیم.پس به سراغ انباری رفتیم که با قفل بزرگ روی در مواجه شدیم.

با مشاهده این وضعیت میزان لرزش من بیشتر شد ،حسین گفت :مرد حسابی با این هیکل و این همه لباس چرا می لرزی؟ گفتم فکر گذراندن شب با این سرما مرا به لرزه انداخته است.باز هم از آن نگاه های مخصوصش به من انداخت و گفت مگر اینجا بیایان برهوت است که گیر افتاده ایم .اینهمه همسایه داریم.از آنها غرض می گیریم. ده لیتری را گرفت و رفت به سمت خانه آقا غلامعلی و من هم به اتاق که بیشتر به سردخانه شبیه بود تا خانه رفتم.

وقتی حسین با ده لیتری پر آمد چشمان از ذوق زدگی داشت از حدقه در می آمد. باک بخاری پر شد و حسین با کبریتی بخاری را روشن کرد.هر دو کنار بخاری نشستیم تا کمی گرم شویم. ولی هرچه تعداد قطرات را بیشتر می کردیم از قدرت حرارت بخاری کاسته می شد ، آنقدر کم شد که در نهایت خاموش شد.من و حسین هاج و واج فقط به هم نگاه می کردیم.یک قوطی کبریت را مصرف کردم ولی بخاری روشن نشد که نشد.

سنجاقی پیدا کردم و لوله ای که به منبع می رفت و هم لوله ای که به کوره بخاری می رفت را تمیز کردم. شیر باک را تا ته باز کردم،به طوری که کوره پر از  نفت شد. کاغذی را مچاله کردم و به داخل بخاری انداختم و صبر کردم تا کاملاً با نفت آغشته شود،بعد کبریت را انداختم و این بار کاغذ شروع کرد به شعله ور شدن .در بالای بخاری را بستم و شیر باک را تنظیم کردم و همچون فاتحان رو به حسین کردم و گفتم بخاری را روشن کردم.ولی نمی دانم چرا بعد از مدت کوتاهی باز خاموش شد. از بالا که نگاه می کردیم داخل کوره پر نفت بود ولی روشن نمی شد.

حسین گفت بخاری خفه کرده است و باید لوله ها را باز کنیم و تمیز کنیم.در آن سرمای زیر صفر لوله های بخاری را باز کردیم و بردیم در حیاط و زیر بارش برف با آب بیست لیتری با مشقت زیاد شستیم و با دستانی که واقعاً بی حس شده بود با تلاش بسیار دوباره وصل کردیم. حسین بخاری را روشن کرد. اولش خوب بود و امیدوار شدیم .می خواستیم آنهمه لباس که بر تن داشتیم را سبک کنیم که باز بخاری خاموش شد.حسین گفت لوله از دیوار تا بام مشکل دارد و حالا هم نمی توانیم کاری کنیم.تا این را گفت باز نمی دانم چرا سرما به درونم نفوذ کرد و دوباره شروع کردم به لرزیدن.

ساعت حدود نه شب شده بود و ما هنوز با کاپشن و کلاه و دستکش و شالگردن و یک عالمه تجهیزات در گوشه اتاق نشسته بودیم و به عمق فاجعه فکر می کردیم. حسین گفت از بخاری که امیدی نیست باید به فکر چاره ای دیگر باشیم.هر دو با تمام وجود فکر می کردیم تا بتوانیم راه حلی منطقی پیدا کنیم.مغز من که کاملاً یخ زده بود و هیچ فعالیتی نداشت.خدا حسین را خیر بدهد که به یاد آورد که یک بخاری برقی کنار راه پله روی طاقچه کناری دیده بود.به سراغش رفتیم و خوشبختانه آنجا بود و همین کمی دلگرممان کرد.

حسین کمی تمیزش کرد و به برق وصلش کرد. هیچ اتفاق خاصی نیفتاد . فازمترش را آورد و آن را باز کرد و جایی را که قطع شده بود را یافت و اتصال را برقرا کرد و دوباره به برق زد.خدا را شکر روشن شد و هر سه المنتش کاملاً سرخ شد. در این اوج سرما همین اندک گرما هم برای ما نعمتی بسیار بود. کمی کنارش نشستیم و تا حدی گرم شدیم.ولی وقتی از آن کمی فاصله می گرفتیم سرما بیداد می کرد.

شام هر آنچه از باقی ناهار که سیب زمینی سرخ کرده با گوجه سرخ کرده بود را سریع گرم کردیم و خوردیم و از کنار بخاری برقی تکان نمی خوردیم.پیشنهاد حسین که گفت زود بخوابیم را قبول کردم چون امروز دو شیفت بودم و واقعاً خسته شده بودم. ضمناً این اتفاقات بخاری نیز بر این خستگی افزوده بود. تشک ها را دو طرف بخاری برقی پهن کردیم و حسین تا خواست لامپ اتاق را خاموش کند ، ناگهان از بالای در ورودی اتاق جرقه ای شدید اتاق را نورانی کرد و بعد از آن همه چیز غرق تاریکی شد.

کورمال چراغ قوه را که همیشه روی طاقچه بود پیدا کردم و به بررسی اوضاع پرداختم. این جرقه از جعبه تقسیم بالای در اتاق بود و کل آن کاملاً ذوب شده بود. حتی حدود ده پانزده سانتیمتری هم از سیم برق اتاق از بین رفته بود. حسین که فنی تر بود هرچه نگاه کرد هیچ راهی برای حل مشکل نیافت. می گفت اولاً باید روز باشد که خوب ببینیم ،دوم اینکه برای بازسازی نیاز به سیم داریم که الآن در دسترس نیست. در کارگاه مدرسه شاید سیم باشد. نگاهی به او انداختم و گفتم ساعت 10 شب چطور می شود به مدرسه رفت؟

سرمای اتاق حالا یار دیگری هم به نام تاریکی داشت. فیوز کل خانه پریده بود و همه جا غرق در سیاهی بود. حسین گفت کاری که از دستمان بر نمی آید . پس بهتر است بخوابیم . گفتم من که نمی خوابم.مگر در فیلم ها ندیده ای که اگر در سرما بخوابی می میری.حسین رو به من کرد و گفت هرچه لحاف و تشک داریم را روی خودمان می اندازیم ، اینطور می شود تا حدی گرم شد.

دو دست لحاف و تشک من آورده بودم و دودست هم حسین . حتی تشک ها را رویمان کشیدیم و تقریباً در زیر آنها مدفون بودیم. من اصلاً نمیتوانم زمان خواب روی سرم را بپوشانم ولی اینجا سرما اجازه نمی دادم. وقتی زیر لحاف ها و تشک ها می رفتم وزن آنها به من احساس خفگی می داد و وقتی هم سرم را بیرون می آوردم یخ می زدم. واقعاً مانده بودم چه کار کنم؟

آنقدر هم وزن این لحاف و تشک ها بسیار بود که نمی شد این پهلو آن پهلو شد و فقط باید طاق باز می خوابید.به حسین گفتم اگر ما امشب زنده بمانیم کار بزرگی انجام داده ام. خوب بلند شو برویم خانه ی آقای مدیر.همین را که گفتم خودم هم شوکه شدم که عجب فکری به این مغز یخ زده ام خطور کرده است. حسین هم بلند شد و گفت راست می گویی، اینجا تا صبح یخ می زنیم. با زحمت بسیار لحاف و تشک های رویم را کناری زدم و بلند شدم. چراغ قوه دست حسین بود . تا خواستم به سمتش بروم یکباره پایم گیر کرد به پیک نیک و با صدای مهیبی به زمین خوردم.

حسین وقتی برگشت و نور چراغ قوه را به سمت من گرفت ،به زحمت داشتم بلند می شدم .حسین همانجا ایستاده بود و حرکتی نمی کرد. گفتم به چه چیزی خیره شده ای. خوب تاریک بود پیک نیک را ندیدم و خوردم زمین. لبخندی زد و گفت ما این منبع حرارتی را در کنارمان داریم و یخ بزنیم؟اولش نفهمیدم چه گفت ولی وقتی کتری را پر آب کرد و روی پیک نیک گذاشت و آن را روشن کرد تازه موضوع را فهمیدم.

ساعت دوازده شب بود. همین پیک نیک کوچک تا حدی اطرافش را گرم می کرد و ماهم در کنارش زیر کوهی از لحاف و تشک سعی کردیم بخوابیم.نمی دانم تا صبح چندین بار بیدار شدم ولی هرچه بود این شب سخت و عجیب بسیار صعب و دشوار گذشت.صبح وقتی به سیم کشی داخل اتاق نگاه انداخیم ترس در درونمان بیداد کرد. شانس آوردیم که فیوز عمل کرده بود وگرنه در اوج سرما از سوختگی می مردیم.

 

52. راهداری

دو روز پی در پی بود، که فقط داشت برف می بارید. ارتفاع کوچه ها حدود یک متری بالا رفته بود و داخل حیاط خانه ها برف همسطح سقف طبقه اول خانه ها شده بود. در روستا معمولاً خانه ها دو طبقه است،که طبقه هم کف معمولاً انبار یا طویله بود و محل زندگی اغلب در طبقه دوم ساختمان بود.خیلی برایم جالب بود که از روی ایوان به روی این برف ها بپرم ولی حیف که رویم نمی شد و خجالت می کشیدم.

صبح سه شنبه وقتی به سمت مدرسه می رفتم از دور هیاهویی را در ابتدای روستا دیدم ،درست در همان جایی که ایستگاه مینی بوس های روستا بود.پیش خودم فکر کردم که شاید سرویس اول خراب شده و مسافران برای سوار شدن به ماشین  دوم کمی ازدحام کرده اند. در مسیر مدرسه نیز درست روبروی نانوایی ، ازدحام مردمی را دیدم که از صدایشان فهمیدم کمی عصبانی هستند.

این دو اتفاق کمی ذهنم را مشغول کرد ولی هیچ ارتباطی را بین آنها نمی توانستم برقرار کنم.در کل امروز روستا حالت همیشگی خود را نداشت. در میان کوچه هایی که مملو از برف بود و مسیر تقریباً به صورت دالانی در آمده بود راه رفتن جالب بود، با گذر از این کوچه ها به مدرسه رسیدم.خدا را شکر اینجا همه چیز همانند روزهای دیگر بود و من هم مانند همیشه به کلاس رفتم و شروع کردم به درس دادن.

زنگ تفریح در دفتر کنار بخاری در حال گرم شدن بودم که آقای مدیر مانند همیشه با سینی چای وارد شد و رو به ما کرد و گفت :خدا را شکر منبع نفت مدرسه پر است و هیچ مشکلی نداریم.باز هم در ذهنم علامت سوالی ایجاد شد که آقای مدیر برای چه از منبع نفت مدرسه به ما می گوید؟کمی نگران شدم و به یاد آن ازدحام ها افتادم و از آقای مدیر پرسیدم امروز در روستا چه خبر است؟هم ایستگاه شلوغ بود و هم نانوایی.

رو به من کرد و گفت :چیز خاصی نیست، جاده بسته شده . برف و کولاک مسیر را بسته و باید منتظر بلدوزر راهداری باشیم که مسیر را باز کند.با این برفی که امروز می آید بعید می دانم تا غروب راه باز شود و می ماند برای فردا، شلوغی جلوی ایستگاه را فهمیدم برای چه بود ولی ازدحام مقابل نانوایی چه ربطی به بسته شدن جاده دارد.

وقتی آقای مدیر گفت که آرد نانوایی تمام شده و قرار بوده امروز خاور آرد بیاید، واقعیت امر کمی نگران شدم.واقعاً برف عجب قدرتی دارد و حتی می تواند انسان را گرسنه نگاه دارد.کمی که فکر کردم به یاد آوردم ، دیروز دو تا نان خریدم و فقط یکی از آن را خورده ام.پس برای امروز حداقل یک نان هست تا گرسنه نمانم.البته سیب زمینی خودش می تواند جایگزین خوبی برای نان باشد،که خوشبختانه سیب زمینی  اینجا به وفور یافت می شود.

شام کلی سیب زمینی سرخ کردم و با نصف نانی که از ناهار مانده بود،خودم را کامل سیر کردم.سیب زمینی سرخ کرده واقعاً با نان می چسبد،و عجب شام مفصلی داشتم امشب.بعد از شام شروع کردن به جمع کردن وسایل ،فردا چهارشنبه بود و به خانه برمی گشتم.وقتی کیفم را جمع کردم و گوشه ای گذاشتم تازه به یاد آوردم که جاده بسته است .یعنی ممکن است فردا نتوانم به خانه بروم و این فاجعه ای بود بس بزرگ.

اگر فردا نتوانم به خانه بروم ،با این شرایط پس فردا باید بروم. پس کلاس های دانشگاه را چه کنم؟نگرانی کل وجودم را گرفت. از همه چیز بدتر این بود که اگر فردا نتوانم بروم چگونه می توانم این خبر را به خانه برسانم. مادر من در حالت عادی نگران است و اگر من یک روز دیر تر به خانه برسم که بنده خدا پس خواهد افتاد. در این اوضاع و با این شرایط هم که نمی شود پیاده تا روستای گلستان رفت و از آنجا زنگ زد. در این افکار مشوش شب سخت و دهشتناکی را گذراندم.

صبح اول وقت به محل ایستگاه مینی بوس ها رفتم .برف بند آمده بود ولی در خیابان ها و مسیرهای روستا هیچ جای عبور چرخ ماشین دیده نمی شد و همین موضوع بر اضطرابم افزود.و از همه چیز ناگوارتر نبودن حتی یک نفر در ایستگاه بود.نه به آن ازدحام دیروز و نه به سکوت مطلق امروز.اصلاً حالم خوب نبود و فقط نگران مادرم بودم که چگونه می توانم به او خبر دهم که برف جاده را بند آورده و من حالم خوب است.

نمی دانم نیم ساعت یا یک ساعتی در همان هوای سرد آنجا ایستاده بودم که حاج منصور آرام آرام از دور آمد .دیدن او کمی قوت قلبم شد. بعد از سلام و احوالپرسی از او پرسیدم امکان دارد جاده امروز باز شود؟همانطور که داشت در انباری را باز می کرد ،گفت انشالله باز می شود. بلدوزر راهداری تا از خوش ییلاق شروع کند ، برسد کاشیدار و برود تا نراب و بعد بیاید اینجا ، ظهر می شود، شما هم برو و حوالی ظهر بیا.

نمی دانستم چه کار باید می کردم. اگر می ماندم که یخ می زدم و اگر می رفتم چگونه مطمئنم می شدم که جاده کی باز شده است و  ماشین می خواهد حرکت کند.چاره ای نبود باید می رفتم .کمی فکر کردم و به خانه برنگشتم و یکراست به مدرسه پسرانه رفتم ،حداقل اینجا به ایستگاه نزدیکتر است. در کمال تعجب همه بچه ها آمده بودند.به آقای مدیر گفتم مگر در این شرایط تعطیل نمی کنید.لبخندی زد و گفت مگر بسته شدن جاده آموزش را تعطیل می کند.فقط یکی از همکاران نیامده و خودم کلاسش را پر می کنم.بعد کمی مرا نگاه کرد و سرش را تکانی دادو گفت :خوب حالا که شما هستی، زحمت این کلاس را هم بکش.در اوج این همه بدبختی این مورد کم بود که افزوده شد.

فقط آقای مدیر زحمتی که برایم کشید، این بود که هر یک ساعت یک بار دانش آموزی را می فرستاد تا وضعیت جاده را از سر خیابان بررسی کند و به من گزارش دهد. سه زنگ کلاس رفتم و واقعاً خسته شدم. در اوج ناامیدی بودم که دانش آموزی دوان دوان وارد حیاط شد و گفت آقا اجازه بلدوزر سر سه راهی کاشیدار است.از بالای خانه مان دیدیم.نمی دانم چه طور به سر ایستگاه رسیدم و همچنین نمی دانم این خیل جمعیت چگونه اینقدر سرعت عمل داشتند که همه از من زودتر رسیده بودند.

هیچگاه اینقدر صدای بلدوزر برایم دلنشین نبود.وقتی رسید کل جمعیت صلوات بلندی فرستادند. آقای راننده که تمام صورتش را با شال و کلاه پوشانده بود با  استقبال  پر شور مردم از بلدوزر پیاده شد. وقتی چهره بشاش او را بعد از باز کردن شال ها دیدم نمی دانم چرا آرامش خاصی به من دست داد. با لبخند گفت جاده را باز کرده ام. فقط چند دقیقه بگذارید نفسی بگیرم و در راه بازگشت مینی بوس ها پشت سر من بیایند.خودش هم رفت و در مغازه کنار ایستگاه همان که صاحبش هم قد و هم صدایی بلند داشت روی صندلی نشست تا کمی استراحت کند.

یکی از همسایه ها سینی چای برایش آورد و آن یکی ناهاری را برایش تدارک دید و آقای راننده هم فقط تشکر می کرد و می گفت:خدا خیرتان دهد از خوش ییلاق تا نراب و از آنجا تا اینجا واقعاً خسته شده ام. در همین حین آقای مغازه دار گفت فلاکس را بیاور تا با چایی داغ پرش کنم که دربرگشت بتوانی هم خستگی ات را از تن به در کنی و هم گرم شوی.برایم این صنحه ها در این اوج مشکلات  و بحران ،بسیار دیدنی بود، اوج مهربانی و صفا هم در راننده بلدوزر و هم در اهالی روستا،گرمایی وصف ناشدنی در این سرمای سخت بود

هر دو مینی بوس تا جایی که جا داشت پر شد و خوشبختانه این بار حداقل جایی برای نشستن به من رسید. بلدوزر به حرکت درآمد و صدای صلوات در ماشین ما طنین انداز شد. پشت سر آن ما نیز به راه افتادیم که باز صلوات قرایی فرستاده شد.دیدن بلدوزر در مقابل برای همه ما که در ماشین بودیم قوت قلب بود و به همین خاطر همه حواسشان به جلو بود. راه فقط برای عبور یک ماشین باز بود و اگر از مقابل ماشینی می آمد جاده بسته می شد.ولی بودن بلدوزر همه مشکلات را حل می کرد.

سرعت حرکت بسیار کم بود ولی به همین نیز قانع بودیم.کمی به اطراف نگاه کردم و دوباره غرق شدم در مناظر زیبای زمستانی. همه چیز و همه جا سفید بود. آنقدر صاف و سیقلی که نگاه به آن حتی چشم را آزار می داد.کمی شیشه مینی بوس را باز کردم تا دستم را بیرون ببرم. خیلی برایم جالب بود که می توانستم برف های کنار جاده را لمس کنم. ارتفاع برف دقیقا تا جای شیشه ماشین بود و بلدوزر دالانی را در بین آن ایجاد کرده بود. حتی چند بار مشتی برف برداشتم که البته وقتی با نگاه متعجبانه بعضی مسافران برخوردم ،سریع شیشه را بستم و فقط به دیدن اکتفا کردم.

هنوز به تیل آباد نرسیده بودیم که درست در ابتدای یک سربالایی ماشین متوقف شد. وقتی نگاه کردم، بلدوزر راهداری همچنان داشت می رفت . مسافرین از حاج منصور پرسیدند چه شد ایستادی، خدای نکرده ماشین خراب شده. لبخندی زد و گفت .نه باید صبر کنم بلدوزر تا آخر سربالایی برود بعد من حرکت کنم.باید کمی دور بگیرم تا ماشین بالا برود وگرنه یا گیر می کند یا سُر می خورد. همه در اینجا به مهارت حاج منصور در رانندگی صحه گذاشتیم. و او هم خیلی خوب از این سربالایی عبور کرد.

تا تیل آباد فکر کنم چهل پنجاه تایی صلوات برای سلامتی راننده بلدوزر فرستاده شد و در همین حدود هم برای سلامتی حاج منصور.کلاً معنویت در ماشین موج می زد.در تیل آباد وقتی مسیرمان از  بلدوزر جدا شد، حاجی با چند بوق ممتد از او تشکر کرد و خیلی جالب همه ما مسافران نیز برایش دست تکان دادیم و خداحافظی کردیم و او هم با تکان دادن دست جواب مان را داد و همانطور آرام و سنگین و با وقار  به سمت خوش ییلاق رفت.

لبخند راننده و آرامشش هیچگاه از ذهنم خارج نمی شود، یک تنه آمد و کلی اهالی روستا های این منطقه را از نگرانی بیرون آورد. درست است کارش این است ولی این سختی و مشکلات کارش هیچگاه اخلاقش را تغییر نداده بود. پوشش او نشان می داد که داخل ماشین هم بسیار سرد است ولی واقعاً دلش گرم بود. از او آموختم که در شرایط سخت هم می شود کار را با دلی آرام و قلبی مهربان انجام داد.

51. قطب

هم تعدادشان زیاد بود ،هم خیلی پر انرژی بودند و البته کمی هم سروگوششان می جنبید، دوم راهنمایی بودند ولی بعضی از آنها هیکل شان به دبیرستانی ها می خورد، همان ابتدای سال مدیر به  ما در مورد این کلاس چند نکته ای را  تذکر داده بود .به همین خاطر تا حالا که اسفند ماه است در این کلاس مثل بخت النصر بودم و هیچگاه نمی گذاشتم از بحث درس خارج شوند و اصلاً هم لبخندی نمی زدم.البته در اکثر کلاس هایم جدی هستم.

نوبت صبح ،در هوایی کاملاً سرد ،و در زنگ دوم وارد این کلاس شدم.طبق معمول حضور و غیاب را سریع ولی دقیق انجام دادم و تدریس را آغاز کردم. درس امروز هندسه و درباره چهارضلعی ها بود. در همین مدت چند ماه تدریس به این تجربه رسیده ام که دانش آموزان در هندسه کمی مشکل دارند،چون کاملاً مفهومی است و محاسبه ندارد ،با این درس به سختی ارتباط برقرار می کنند و از طرفی هم چون نیاز به فکر کردن و استدلال دارد تا حدی حوصله این موارد را ندارند.

در قدم اول باید چندضلعی ها  را می شناختند.به همین خاطر یک خط منحنی بسته، یک خط شکسته باز و یک خط شکسته بسته که خط ها  از وسط همدیگر می گذشتند کشیدم و در طرف دیگر تخته هم یک چندضلعی رسم کرد.رو به بچه ها کردم و گفتم، درس امروز مربوط به چهارضلعی ها است. ولی اول باید چندضلعی ها را بشناسید.به نظر شما کدام یک از شکل های روی تخته سیاه چندضلعی است؟

یکی دست بلند کرد و گفت:آقا اجازه اولی که حتماً نیست ،چون هیچ ضلعی است. منظورش همان خط منحنی بسته بود، از جوابش خوشم آمد، واقعاً ضلعی نداشت و به قول این دانش آموز هیچ ضلعی بود. یکی هم دست بلند کرد و گفت آقا دومی هم نیست چون به هم وصل نشده اند. یک گوشه اش باز است. از او هم قبول کردم. با این تفاصیل دو شکل از گردونه خارج شد و فقط دو شکل انتهایی ماند.

سکوت بچه ها بدین معنی بود که بین این دو شک دارند، چون هردو چند ضلع داشتند. گذاشتم کمی فکر کنند که واقعاً هندسه درس فکر کردن است. از آخر کلاس یکی گفت:آقا اجازه هردو که چندتا ضلع دارند.ازکجا بفهمیم کدامشان چندضلعی است و کدامشان نیست؟ دیدم راست می گوید، چالش اصلی همین است و حالا زمانش است که توضیح دهم . وقتی گفتم در چندضلعی ،اضلاع حتماً باید در راس ها همدیگر را قطع کنند،مشکل حل شد و همه بچه ها جواب درست را گفتند.

بعد رفتم سراغ چهارضلعی ها ،از بچه ها خواستم چهارضلعی را برای من تعریف کنند.یکی گفت چند ضلعی که چهارضلع داشته باشد. همبن جواب را گرفتم و وارد مبحث اصلی شدم.یک متوازی الاضلاع روی تخته کشیدم و از بچه ها خواستم که اسمش را بگویند.در کمال تعجب فقط مرا نگاه می کردند. یکی با صدای لرزان گفت مستطیل که بغل دستی اش با عصبانیت به او گفت این که راست نیست ،کج است ،کجایش مستطیل است؟

دانستم که در این کلاس در همین گام اول کلی مشکلات دارم. شکل را معرفی کردم و خواصش را هم گفتم. بندگان خدا فقط نگاه می کردند. انگار  تا به حال متوازی الاضلاع ندیده اند و من هم بهت زده که اینها پنج سال ابتدایی چه خوانده اند.البته در مربع و مستطیل و تا حدی هم لوزی مشکل کمتر بود و این شکل ها را می شناختند ولی وقتی ذوزنقه را گلدان گفتند ،باز دوباره همه چیز به هم ریخت.

وقتی در مورد ضلع ها و زاویه ها توضیح می دادم از نگاهشان می فهمیدم که زیاد به این درس روی خوشی نشان نمی دهند. به نظر من مطالب ساده و پیش پا افتاده بود ولی فکر کنم برای آنها اصلاً اینگونه نبود.به کمک کاغذ و تا کردن تا حدی برابری و حتی موازی بودن اضلاع رو به رو را به آنها گفتم ولی زاویه ها و مخصوصاً مکمل بودن زاویه های مجاور برایشان خیلی سخت و سنگین بود.

رفتم سراغ قطرها ، دوباره متوازی الاضلاعی کشیدم و قطرهایش را رسم کردم. به بچه ها گفتم این خط ها که راس ها را به هم وصل می کند را قطر می گویند.متوازی الاضلاع چند تا قطر دارد؟ خدا را شکر همه گفتند دو تا . روبه آنها کردم و گفتم :خوب به شکل دقت کنید و جمله ای را که می گویم را کامل کنید. «در متوازی الاضلاع قطرها همدیگر را .....  »، کمی که مکث کردم ،کل کلاس با صدایی واحد گفتند:« می ربایند.»

آنها با شعف به من نگاه می کردند که همه یک صدا درست گفته اند و من با بهت نگاهشان می کردم که می ربایند یعنی چه؟ دوباره پرسیدم «در متوازی الاضلاع قطرها همدیگر را .....  »،و باز آنها این بار با صدایی بلند تر گفتند:« می ربایند.» با اخم نگاهشان کردم و پرسیدم ، می ربایند یعنی چی؟ دوباره شروع کردند به هم نگاه کردن و پچ پچ کردن، کمی عصبانی شدم و گفتم : حتی معنی کلمه ای را که می گویید نمی دانید، می ربایند چه ربطی به متوازی الاضلاع دارد.

در همین حین یکی از آخر کلاس رو به بچه ها کرد و گفت:قاطی کرده ایم، می ربایند مربوط به درس علوم است که زنگ قبل داشتیم. آقای دبیر علوم مگر آهن ربا را نیاورد و نشانمان نداد که به هم می چسبند ، آقای دبیر علوم می گفت «قطب ها» همدیگر را می ربایند ، این آقای دبیر ریاضی می گوید «قطرها». همین باعث شد که کل کلاس شروع کنند به خنده و من هم که عصبانی شده بودم فقط نگاهشان می کردم.

واقعاً این بچه ها حواسشان کجاست، در ذهنشان چه می گذرد، چرا اصلاً تمرکز ندارند،فقط بلدند شیطنت کنند و مسخره بازی در بیاورند.با داد و بیداد جانانه ای کلاس را ساکت کردم و رو به آنها گفتم:حواستان کجاست؟چرا گوشهایتان در کنترلتان نیست ؟و از آن بدتر زبانتان که اصلاً اختیارش را ندارید،قطر با قطب زمین تا آسمان متفاوت است.با این وضعیتی که شما دارید آخر راه این کلاس ترکستان است.

دوباره برگشتم به شکل متوازی الاضلاع و از بچه ها خواستم کمی بیشتر دقت کنند. دوباره گفتم: «در متوازی الاضلاع قطرها همدیگر را .....  » این بار بچه ها مکث زیادی کردند و یکی از بینشان گفت: قطع می کنند.درست است که جواب درست نبود ولی حداقل به شکل و متوازی الاضلاع ربط داشت.گفتم به غیر از قطع کردن چه چیزی در قطرها می بینید.خودم را کشتم ولی کسی جواب درست را نگفت.

روی صندلی نشستم و فقط به بچه ها نگاه می کردم، شاید من خیلی سخت می گیرم ولی اینها هم اصلاً فکر نمی کنند و حتی سعی هم نمی کنند که فکر کنند. مگر آموزش و پرورش با این همه پرسنل و کتاب و .... برای همین نیست که بچه ها به فکر کردن وادرا شوند. اینهمه سال به مدرسه می آیند و می روند و این همه کتاب و این همه مطلب پس چرا تغییری در آنها مشاهده نمی کنم.

باز یکی بلند شد و گفت:آقا اجازه مگر ترک ها قطر و قطب را یکی می دانند که ما مثل انها گفتیم.و باز هم کل کلاس شروع کرد به خندیدن. این بار دیگر کفرم را در آورده بودند. در اوج عصبانیت و داد و بیداد بود که آقای مدیر سراسیمه وارد کلاس شد و مرا به دفتر برد. لیوان آبی به دستم داد و گفت بخور تا کمی آرام شوی، با این وضعیت همین سال اول ، کار دست خودت می دهی، زیاد خودت را ناراحت نکن، بچه اند دیگر، یک چیزی می گویند.

آقای مدیر را فقط نگاه می کردم و به این فکر می کردم که چرا ما نمی توانیم آن طور که باید و شاید این بچه ها را تربیت کنیم، اصلاً ریاضی به کنار، چرا فارسی را متوجه نمی شوند؟اینها اینهمه ادبیات خوانده اند و در بین مردم زندگی کرده اند ، مگر می شود تا حالا این ضرب المثل را نشنیده باشند؟ همانجا بود که فهمیدم آموزش و پروش آنچنان که باید و شاید برای رسیدن به اهدافش ،برنامه ای ندارد.فقط یک سری معلومات که انهم درست در ذهن دانش اموز جای نمی گیرد به انها ارائه می کند و در پایان سال هم طوطی وار از انها عین همان را می خواهد،در تربیت معلم به ما می گوفتند آموزش و یادگیری در نهایت باید به تغییر منجر شود ولی افسوس و صد افسوس که این تغییر ، تغییر نمی کند.

50. ابتدایی

صبح وقتی با حسین در راه مدرسه بودیم، با لحن خاصی به او گفتم که چقدر حیف شد که تو امروز دوشیفت هستی، وگرنه در این هوای سرد و یخبندان ،خواب بعدازظهر کنار بخاری گرم، بسیار می چسبد.او هم نگاهی به من انداخت و گفت طعنه می زنی؟مگر فقط تو امروز تک شیفت هستی؟روزهای دوشیفت خودت را به یاد نمی آوری که با چهره ای اخمو به مدرسه می رفتی؟مگر من چیزی می گفتم؟

زنگ تفریح دوم وقتی وارد دفتر شدیم،کنار آقای مدیر  شخصی نشسته بود که با لبخند خاصی به ما نگاه می کرد،سلامی کردیم و ایشان هم با خوشرویی جواب سلاممان را داد. آقای مدیر توضیح دادند که ایشان مدیر مدرسه ابتدایی هستند، امروز در نوبت عصر که پسرانه است برای یکی از معلمانشان مشکلی پیش آمده و اینجا آمده اند تا اگر امکان داشته باشد، یکی از همکاران که بعدازظهر بیکار است جای آن معلم کلاس را پر کند.

حسین و همکار دیگری که در مدرسه بود،هردو بعداز ظهر مدرسه بالا بودند و آقای مدیر و همچنین آقای مدیر ابتدایی فقط با لبخند مرا نگاه می کردند.تا آمدم عذر و بهانه ای بیاورم.آقای مدیر ابتدایی شروع کرد به تشکر کردن و من ماندم در برابر عمل انجام شده. در این میان از همه چیز سنگین تر نگاه های حسین بود، وقتی می خواستم به کلاس بروم،حسین به پشتم زد و گفت: واقعاً خواب بعداز ظهر کنار بخاری گرم می چسبد!

مدرسه ابتدایی ،در همان ابتدای روستا و نزدیک ایستگاه مینی بوس ها بود، تا به حال وارد آن نشده بودم. کوچه ای بود که در انتهای آن در ورودی مدرسه بود، وقتی وارد حیاط شدم، غوغایی برپا بود، یک عالمه پسربچه قد و نیم قد که بیشترشان هم سرهایشان از ته تراشیده شده بود در حیاط می دویدند، کمتر بچه ای را دیدم که آرام و قرار داشته باشد.در این سرما و این زمین یخ زده ،اینها چرا اینقدر پر انرژی هستند؟

با دیدن این صحنه همان جلو در  ورودی در بهتی عمیق فرو رفتم.اول چقدر زیاد هستند و دو م اینکه چقدر پر سروصدا ،آیا واقعاً می شود به این خیل پر تکاپو چیزی یاد داد؟ صدای یکی از همکاران ابتدایی مرا به خود آورد، بعد از سلام و احوالپرسی رو به من کرد گفت امروز باید برای کلاس دومی ها معلمی کنی، به دفتر برو تا آقای حسن کمیته کاملاً راهنمایی ات کند.

کمیته؟! من که با کمیته کاری ندارم!اصلاً مگر کلاس را باید کمیته تعیین کند.کمی که فکر کردم یادم آمد که خیلی وقت است کمیته جمع شده و حالا شده نیروی انتظامی ولی باز هم عقلم قد نمی داد که چرا راهنمایی را باید از یک نیروی انتظامی بگیرم. مگر این مدرسه مدیر و ناظم ندارد ؟وارد دفتر نسبتاً بزرگ مدرسه شدم و همان آقای مدیر که صبح به مدرسه آمده بود، با رویی خوش به استقبال من آمد.

از ایشان سراغ آقای کمیته را گرفتم که نگاه خاصی به من کرد و گفت ،باز کدام همکار پشت سر من از این لقب استفاده کرده است؟ آقا ما یک زمانی مسئول شورا و کمیته در روستا بودیم ولی حالا دیگر معلم شده ایم، مردم هنوز دست از سر ما برنمی دارند.خنده ای کرد و گفت در اینجا خیلی ها لقب هایی دارند که در روستا به آن معروفند.حتی مدیر شما هم لقبی دارد که حالا بماند.

زنگ خورد و آن خیل عظیم با زحمت و تلاش بسیار مدیر و ناظم و معلمان به صف شدند.مراسم آغازین بسیار کوتاه بود و سریع همه بچه ها به کلاس هایشان هدایت شدند. من هم همراه آقای مدیر به کلاس دوم رفتم.کیپ تا کیپ کلاس میز چیده شده بود و در هر میز هم حداقل سه نفر بودند، چند میزی هم چهار نفره بودند.با برپای مبصر کل کلاس بلند شدند و صلوات قرایی فرستادند.بعد آقای مدیر مرا معرفی کرد و گفت این آقا دبیر ریاضی مدرسه راهنمایی است که قبول کرده فقط امروز معلم شما باشد.

تا زمانی که آقای مدیر سر کلاس بود، همه چیز در نهایت نظم و انضباط بود ولی وقتی ایشان رفتند، چندثانیه ای فقط سکوت بود و ناگهان همچنان بمبی ، سروصدا در کلاس منفجر شد. نمی دانستم چه کار کنم؟هم تعدادشان زیاد بود و هم کلاس کوچک بود، که مجالی برای رفتن بینشان نداشتم. نمی دانم چرا فقط می پرسیدند: شما معلم مایی یا نه؟ مگر آقای مدیر به آنها توضیح نداده بود ، پس چرا می پرسیدند؟

دیدم اگر وضع به همین منوال بگذرد دیگر کنترل کلاس از دستم به طور کامل خارج خواهد شد، و این اصلاً خوب نبود، دیگر همکاران مدرسه در مورد من چه فکری می کردند؟به دنبال راه حل بودم که دیدم دو تا از دانش آموزان یکی از سمت راست و یکی دیگر هم از سمت چپ، کاملاً از کاپشن من آویزان هستند و با التماس زیاد می گویند: آقا تو رو خدا املا نگو،املا خیلی سخته!

دستشان درد نکند که بهترین راه را پیش پایم گذاشتند، البته شاید کمی بدجنسی باشد که از این خواهش معصومانه این دو بچه سوءاستفاده کنم، ولی چاره ای هم نبود، بلند گفتم دفتر ها روی میز ، می خواهم املا بگویم.جو کلاس به ناگاه عوض شد و همه شروع کردند به آماده شدن برای نوشتن و خیلی جالب آنهایی که سه نفری بودند به طور خودکار نفر وسطی رفت زیر میز و آنهایی هم که چهار نفری بودند یکی شان آمد بیرون و هر کدام رفتند و گوشه ای را برای خود انتخاب کردند، یکی روی طاقچه پنجره و یکی هم گوشه سکوی جلوی کلاس.

همه آماده ی نوشتن بودند و حتی یکی هم کتاب فارسی اش را که تقریباً جلد نداشت و مچاله شده بود برایم آورد. نکته جالب در این زمان ،همان دو نفری بودند که همچنان بر من آویزان بودند و توروخدا می گفتند. با لبخند آنها را به جایشان بردم و گفتم ، اشکال ندارد هرچه بلد هستید را بنویسید.لبخند تلخی زدند و با اکراه تمام دفترهایشان را جلویشان باز کردند.

سکوت نسبی در کلاس حاکم شد و من هم آرام آرام شروع کردم از همان درس اول املا گفتن.اوایل خوب بود ولی کمی  که گذشت عقب افتادن ها و مداد خواستن و تراشیدن های مکرر مداد و پرتاب پاک کن از طرفی به طرف دیگر در کلاس شروع شد.در این بین نگاهم به آن دو نفر بود که به من آویزان بودند، خیلی راحت نشسته بودند و چیزی نمی نوشتند. فکر کنم داشتند با ننوشتن، این کار مرا تلافی می کردند.

زنگ تفریح که خورد ،دانش آموزان اصلاً بدون توجه به من ، با سرعتی خیره کننده از کلاس خارج شدند. مات و مبهوت کتاب به دست فقط ناظر این اتفاق بودم. فقط یکی از بچه ها نرفته بود و مقابلم ایستاده بود، به خودم گفتم خدا را شکر این یکی احترام مرا نگاه داشت و صبر کرد من اول از در خارج شوم. می خواستم تشویقش کنم که گفت آقا اجازه کتابمان را نمی دهید؟ تا کتاب را از من گرفت و در کیفش گذاشت ناگهان غیب شد و از کلاس بیرون رفت و من ماندم و این تنهایی.

در دفتر گوشه ای نشسته بودم و فقط نظاره گر همکاران بودم، به دلیل اینکه مدرسه ابتدایی پنج کلاس و دو ناظم داشت، دفتر هم شلوغ تر بود، آقای مدیر که فهمید تنها هستم، استکان چایی را خودش برایم آورد و کنارم نشست. از کلاس پرسید که گفتم کار شما خیلی سخت تر از کار ما است. این بچه ها هنوز سنشان خیلی کم است و یاد دادن به آنها خیلی مشکل تر ، در همین حین یکی از همکاران که انگار صدای مرا شنیده بود، به من گفت: همین است که به ما صنایع سنگین می گویند.

آقای مدیر پیشنهاد خوبی داد و گفت همان ریاضی را با بچه ها کار کن ،کتاب ریاضی را نگاهی انداختم و تصمیم گرفتم که این زنگ را جمع کار کنم.روی تخته سه تا جمع یک رقمی نوشتم و از بچه ها خواستم در دفترشان حل کنند. هرچه قدر در املا اذیتم کردند، اینجا بچه های خوبی بودند. خیلی سریع نوشتند .ولی  وقتی حلشان تمام شد،همچون آوار بر سرم خراب شدند و تلاش زیادی کردم تا آنها را به میزهایشان برگردانم.تا آخر زنگ همین جمع ها خوب مشغولشان کرد.

واقعاً پنج تا زنگ خیلی زیاد است. تا در کلاس تکانی می خوردم زنگ تفریح می شد . زنگ آخر تازه یادم آمد که از بچه ها بخواهم خودشان را معرفی کنند. شاید نیمی از وقت کلاس به معرفی شان گذشت.خیلی جالب ابتدا یک بسم الله الرحمن الرحیم قرایی می گفتند و بعد خودشان را معرفی می کردند، بعضی ها هم نشانی برادر یا خواهرشان را که در راهنمایی بودند می دادند و با این کار به دیگران فخر می فروختند.

زنگ که خورد ،طبق انتظارم می بایست سریع تر از زنگ های قبل می رفتند ولی واکنشی بسیار متفاوت داشتند. تک تک می آمدند و از من خداحافظی می کردند و می رفتند. لبخندهایشان هیچگاه از ذهنم خارج نمی شود، بعضی ها هم می گفتند آقا اجازه می شود از این به بعد معلم ما شوی.خداحافظی با تک تک بچه ها حال خاصی به من داد و غبطه خوردم به همکارانی که در ابتدایی تدریس می کنند.

در راه فقط به این فکر می کردم که واقعاً کار در مقطع ابتدایی بسیار سخت و تخصصی است. کودکی که هیچ نمی داند وارد مدرسه می شود و خواند و نوشتن و حساب کردن می آموزد.واقعاً معلمان ابتدایی کاری در حد معجزه می کنند.حالا واقعاً آن جمله طنز همکار را که گفته بود صنایع سنگین را می فهمیدم و به نظر من اصلاً این جمله طنز نیست و واقعیتی انکار ناشدنی است. معلمان ابتدایی واقعاً کارشان سنگین است و نیاز به پشتکار و دانش بالایی دارند و واقعاً من مرد این وادی نیستم.

 

49. زیر صفر

بهمن ماه بود و زمستان در اوج ، از حسین خواستم تا دماسنجی را که در وسایل آزمایشگاه است ،بیاورد و دمای هوای بیرون را بسنجد.ظهر موقع رفتن به خانه ،دمای هوا تقریباً صفر بود. پیش خودم گفتم وقتی ظهر هوا صفر درجه است ، شب هنگام حتماً زیر صفر است. البته یخ زدن همه چیز در اینجا،خود دلیلی بود برای این دمای زیر صفر.

امروز من دو شیفت بودم و حسین تک شیفت،سریع ناهار را خوردم. وقتی داشتم آماده می شدم که بروم، حسین سفره ر ا جمع کرده بود و داشت کنار بخاری محلی را مهیا می کرد که یک چرتی بزند و من با نگاهی و آهی از در خارج شدم .دو شیفت بودن را اصلاً دوست نداشتم. ولی چاره ای هم نبود، در راه فقط دانشگاه آزاد را ناسزا می گفتم که مرا مجبور به تحمل این همه سختی !! کرده بود.

از خانه تا مدرسه دخترانه تقریباً راه زیادی بود. نکته مهم آن شیب نسبتاً تند مسیر از خانه تا مدرسه بود.می بایست از میانه های روستا به بالاترین بخش روستا می رفتم. مدرسه دخترانه آخرین خانه روستا بود.گذر از شیب کوچه زرگران در حالت عادی اش سخت بود، چه برسد که حالا کاملاً یخ زده بود.البته  به مدد پوتین هایی که تازه خریده بودم کمی راه رفتن در برف و یخ برایم راحت شده بود.

از دوراهی جاده سیب چال هم گذشتم و چند خانه با مدرسه فاصله داشتم که ناودان کنار یکی از خانه ها توجهم را جلب کرد. نیمه پایینی آن شکسته بود و لوله ای حدوداً یک متر فقط به بخش فوقانی آن متصل بود.صحنه جالبی که مرا به سمت خودش کشاند،یخ هایی بود که از این نصف لوله بیرون آمده بودند. حدود بیست سانتیمتری قطر یخ همان قطر لوله ناودانی بود و از آن به بعد از یک طرف قطرش کمتر می شد. بیشتر شبیه مخروط مایل بود .

پیش خودم فکر می کردم که دمای زیرصفر باعث شده که این ناودان اینگونه یخ بزند. نزدیک شدم تا بهتر آن را بررسی کنم.وقتی از نزدیک نگاه کردم کاملاً مشخص بود که قطرات آب روی هم یخ بسته اند، یعنی یخ های قبلی مجالی برای آب شدن نیافته بودند .دستم را دراز کردم تا این یخ ها را لمس کنم. به شدت صیقل خورده بودند. تکان کوچکی به آن دادم تا ببینم آیا می توانم نوک آن را بشکنم. کمی که فشار آوردم دیدم بسیار محکم هستند. از کمی پایین تر گرفتم تا با تکانی حداقل قطعه کوچکی را از ان جدا کنم.ولی ناگهان صدای مهیبی آمد و کل یخ داخل لوله جدا شد و درست جلوی پایم با شدت به زمین خورد و تکه تکه شد، طوری که تا چندین متر آنطرف تر هم قطعات یخ پرت شدند.

کاملاً بهت زده شده بودم ،ولی عبور این استوانه یخی را در کف دستم احساس کردم.از شدت سرما تقریباً دستم بی حس شده بود.من نیمه بیرونی یخ را دیده بودم.وقتی یخ شروع به حرکت کرد درست مانند موشکی بود که از جایگاهش خارج می شد.قسمت عمده یخ درون لوله بود.آنقدر صدا هولناک بود که در صدم ثانیه صاحبخانه بیرون آمد و وقتی مرا در آن حالت دید. نگاه خاصی به من کرد و گفت:آقای معلم از شما بعیده.چکار به این یخ ها داری؟ خدای نکرده اگر روی پایت می افتاد چکار می کردی؟

با خجالت عذرخواهی کردم و به سمت مدرسه به راه افتادم. چند قدمی بیشتر فاصله نبود و خدا خدا می کردم که دانش آموزی این صحنه را ندیده باشد. کلاً هر اتفاقی در مدرسه یا نزدیکی مدرسه برای معلم بیافتد ، خطرناک است، و صد البته اگر مدرسه دخترانه باشد، خطرناک تر. خوشبختانه در حیاط مدرسه کسی نبود و پنجره ها نیز به خاطر سرمای هوا بسته بود. خدا را شکر این دمای زیر صفر یک جا برای ما منفعت داشت.

وقتی وارد سالن مدرسه شدم، یکی از دانش آموزان کلاس اولی تا مرا دید ،مکث کوتاهی کرد و ناگهان به سمت کلاسش دوید. طبق برنامه کلاسی زنگ اول با سوم ها داشتم پس چرا این کلاس اولی تا مرا دید فرار کرد؟ به حساب بچگی اش گذاشتم ولی وقتی یک دانش آموز دیگر مرا دید و مکثی کرد و جلوی دهانش را گرفت ، فهمیدم که اتفاق خاصی در من رخ داده است.

این بار دانش آموز ، فرار نکرد و فقط با دست به من اشاره کرد، کمی که دقت کردم ، داشت به دست راستم اشاره می کرد، وقتی دستم را بالا آوردم. خودم هم از ترس یکه خوردم، تنها کاری که کردم به دیوار کناری تکیه دادم . کل کف دستم قرمز بود و خون از انگشتانم می چکید.نمی دانستم چه کار کنم و فقط با ترس این منظره هولناک را نظاره می کردم.

چند ثانیه ای نگذشت که آقای مدیر و دو همکار دیگر آمدند و مرا به دفتر بردند.همهمه ای در سالن بر پا بود و کاملاً می شد فهمید که کل بچه ها پشت در دفتر هستند. آقای مدیر جعبه کمک های اولیه را آورد و شروع کرد با بتادین شستن کف دستم و یکی از همکاران هم رفت بچه ها را ساکت کند و من هم فقط مات و مبهوت دستم را نگاه می کردم.

یک خراش تقریباً مستقیم، درست از بین انگشت شصت و سبابه و به صورتی کاملاً عمود بر انگشتان، تا پایین کشیده شده بود.وقتی آقای مدیر در حال تمیز کردن دستم بود از من پرسید آیا درد هم احساس می کنی؟ برای خودم هم جای تعجب بود که اصلاً احساس درد یا سوزشی نداشتم و همین هم باعث شده بود که این اتفاق را متوجه نشوم.با سر اشاره کردم که نه.

آقای مدیر سری تکان داد و گفت چه کار کرده ای که دستت را اینگونه زخم کرده ای؟وقتی داستان آن یخ و ناودان را برایش توضیح دادم . حرکت سر و میزان تغییر زاویه اش بیشتر شد و رو به من کرد و گفت :هنوز بچه ای آقای دبیر، شانس آورده ای که زخمت سطحی است  وگرنه در این وضعیت چه طور می توانستم تو را به شهر ببریم. آقا جان ، جان هر که دوست داری دیگر از این کارها نکن!

وقتی با باند دستانم را پانسمان کرد ، تازه احساس درد و سوزش شروع شد. رو به آقای مدیر کردم و گفتم چطور بستی که درد گرفت، تا قبل که درد نداشت. آقای مدیر رو به من کرد و گفت سرما باعث شده بود که دستت بی حس شود. حالا که کمی گرم شد ،کمی هم درد می گیرد. چاره ای نیست این درد را باید تحمل کنی.البته درد و سوزش آنچنان نبود که نشود تحمل کرد.به همین خاطر بعد از چند دقیقه استراحت و نوشیدن یک فنجان چای داغ به کلاس رفتم.

به راحتی می شد علامت سوال های بزرگی را در چهره های بچه ها دید.معصومانه می ترسیدند سوال کنند و بی صبرانه هم منتظر دانستن علت بودند. چاره ای نداشتم و می بایست علت واقعی را می گفتم، البته باید تبعات آن را نیز می پذیرفتم.حضور و غیاب را انجام دادم و رو به بچه ها گفتم که چیزی نیست ، کمی کنجکاوی کار دستم داد. می خواستم یخ آویزان از ناودانی را بررسی کنم که کلاً شکست و فرو ریخت.فقط «خدا به آقا معلم رحم کرد »بود که بچه ها بین خودشان پچ پچ می کردند.

درس را شروع کردم ، نوشتن با دست راست برایم امکان پذیر نبود و به همین خاطر با مشقت زیاد با چپ روی تخته سیاه می نوشتم. البته خوش خط نبود ولی کار را پیش می برد.اواسط کلاس بود که باز به چهره های نگران بچه ها برخوردم. مبصر دستش را بالا برد و گفت آقا اجازه دستتان. وقتی نگاه کردم تمام باندها قرمز شده بودند و باز هم خون در حال چکیدن از دستم بود.

به دفتر رفتم و دوباره آقای مدیر شروع کرد به پانسمان ، کمی که بیشتر به دستم نگاه کردم، بخش انتهایی زخم،عمق برش بیشتر بود و از همین قسمت خون می آمد. ضمناً محل برش درست در بخشی بود که دست باز و بسته می شد و همین باعث شده بود که خون بند نیاید. آقای مدیر رو به من کرد و گفت ، دیگر دستت را تکان نده ،یا باز و بسته اش نکن و تا جایی که می توانی بالا نگاه دار.

زنگ آخر کلاس دوم بودم که صدای در آمد. وقتی در را باز کردم همان آقای صاحبخانه همراه آقای مدیر جلو در بودند.دختر این آقا ،دانش آموز سال سوم بود و سریع رفته بود و موضوع را به خانواده گفته بود. منتظر شنیدن ملامت ها بودم، و چون جوابی هم نداشتم سرم را پایین انداختم. آقای مدیر مرا به سمت دفتر هدایت کرد وپیش خودم گفتم، این یعنی وخامت بیشتر اوضاع.

ولی در دفتر، اوضاع آنچنانی که فکر می کردم نبود. آقای صاحبخانه با رویی خوش رو به من کرد و گفت:آقای معلم کنجکاویت کار دستت داد و باعث شد دستت زخمی شود. وقتی دخترم آمد و گفت دست آقا معلم بریده و خون زیادی از او رفته ، سریع به خانم گفتم که آن شرب آلبالو را بیاور تا به مدرسه ببرم و به آقای معلم بدهم ،حتماً ضعف کرده و باید تقویت شود.

روی میز شیشه مربایی در کنار پارچی پر از شربت بود. لیوان اول را نوشیدم ، واقعاً اگر این شربت آلبالو است آنهایی که از مغازه می خریم، چیزی جز آب و شکر نیست.آنقدر لذیذ بود که لیوان دوم را هم طلب کردم و آقای مدیر هم با لبخند معنی داری برایم ریخت. با نوشیدن این شربت به واقع احساس قوت کردم.

آقای صاحب خانه رو به من کرد و گفت، درون آن شیشه هم مربای آلبالو است. امشب و فردا صبح حتماً از آن بخور تا ضعف نکنی.دستت را بالا نگاه دار تا خونش بند بیاید.مواظب باش که زخم های کف دست کمی دیرتر خوب می شوند. من مانده بودم و این همه مهربانی و صفا و صمیمیت که در این مرد روستایی موج می زد.واقعاً کلامی برای تشکر نداشتم در برابر بزرگواری ایشان.اینان حواسشان به همه چیز هست، حتی غریبه ای که از کنار خانه شان می گذرد.

اینجا دمای هوای زیرصفر است ولی انسانیت و شریف بودن همچنان در نقطه جوش است.

48. کولاک

زمستان با تمام قوا شروع شده بود.به نظرم از دی ماه به بعد دیگر در این منطقه خبری از باران نیست و هرچه نزولات آسمانی باشد به شکل برف خواهد بارید.زندگی در مکانی که چشم اندازی به واقع زمستانی داشته باشد،در کنار سختی هایش  لذت بخش هم هست. حداقل برای من که مدتها در منطقه ای معتدل زندگی کرده ام و برف را در زمستان آنچنان ندیده ام ،جذاب است.

جمعه غروب وقتی به وامنان رسیدم ،دلم گرفته بود.حسین نبود و می بایست امشب را به تنهایی بگذرانم.آب شدن برف ها هم مزید بر علت شد ،به همین خاطر شب خیلی زود خوابیدم.در طول هفته هم هوا آنچنان صاف و آفتابی بود که انگار نه انگار زمستان است.آب شدن برف ها  و گِل و شُل خیابان ها و مشکل راه رفتن همه دست به دست هم داده بود که این هفته برایم اصلاً خوب نباشد. برف هم فقط در دوردستها روی کوه ها بود.جایی که در دسترسم نبود.به نظرم زمستان بدون برف ، معنی ندارد.

وقتی در مورد این موضوع با حسین صحبت کردم ، باز از همان نگاه های معنی دارش به من انداخت و گفت: آخر چه کسی از نیامدن برف ناراحت می شود که تو شده ای؟کشاورزی که زمین ات نیاز به آب داشته باشد یا باغداری که درختانت تشنه اند. با مکثی نسبتاً طولانی گفتم، خودم تشنه برف هستم. نمی دانم چرا وقتی برف می بارد احساس خوبی و سرخوشی دارم.اصلاً از وقتی اولین برف آمده ،نگاهم به اینجا عوض شده .

حسین گفت: انگار هنوز بچه ای و بزرگ نشده ای ! هنوز ذوق برف داری ، من هم بچه بودم خیلی برف را دوست داشتم.همیشه منتظر آمدنش پشت پنجره می نشستم.هنوز هم از دیدن باریدن برف و همچنین قدم زدن در زیر آن لذت می برم. به او گفتم : ببین تو هم دوست داری ولی بروز نمی دهی.ولی من صادقانه می گویم که بی صبرانه منتظر برف هستم. در جوابم گفت: باشد ، امیدوارم همیشه روی مهربان برف را ببینی و آن روی دیگرش را که سخت و مهیب است را تجربه نکنی.مخصوصاً کولاک را...

چهارشنبه صبح اول وقت به ایستگاه مینی بوس ها رفتم.هوا ناجوانمردانه سرد بود. کلاً زمستان وامنان با رفتن آفتاب چند برابر سردتر می شد.حضور خورشید حتی با گرمای ناچیز اش باز هم غنیمتی است در برابر سوز سرمایی که تا مغز استخوان نفوذ می کرد. نوبت اول حاج منصور بود که با همان لبخند همیشگی اش جواب سلامم را داد و گفت برو صندلی آخر بنشین.آنقدر زود آمده بودم که به تصورم اولین نفر می بودم، ولی وقتی سوار مینی بوس شدم فهمیدم که آخرین نفر هستم.

ولی حتی با نشستن من هم مینی بوس به نظر حاج منصور پر نشده بود و حتی زمانی که کلی کیسه گونی که نمی دانم چه بود بار سقف ماشین کردند و صندوق عقب را تا جایی که جا داشت پر کردند، باز هم حاجی رضایت نداد.تازه هنوز کمی غرغر م می کرد که کنار دستش خالی است. ولی هرچه بود با فشار مسافران و چند صلوات مجاب شد که به راه بیافتد.

هنوز به کاشیدار نرسیده بودیم که هوا به جای اینکه روشن تر شود، تاریک تر شد.کلبه کَل ممد را که رد کردیم . دانه های برف بود که به شدت به شیشه مقابل ماشین می خورد. متاسفانه کنار من شیشه نبود و کل محفظه را با یک ورق آلومینیومی مسدود کرده بودند، به همین خاطر دیدی به بیرون نداشتم.ولی همین که حاج منصور برف پاک کن را روشن کرد، دانستم که این دوستان من  واقعاً رسیده اند.ولی حیف که درست در زمانی که من دارم می روم، آمدند. فقط امیدوار بودم تا جمعه که برمی گردم هنوز باشند.

شدت بارش به حدی بود که بیشتر مسافرین تعجب کردند، طوری که در همین حدود بیست دقیقه، کل جاده سفید پوش شده بود.وقتی بیشتر به بیرون نگاه می کردم ،سرعت برف ها هم بیشتر می شد. وقتی کناردستی ام به کناری اش گفت که کولاک شده، کمی خودم را جمع و جور کردم و به یاد حرف آن شب حسین افتادم.ولی وقتی بیشتر فکر کردم ، به خودم گفتم که من در ماشین هستم و این همه آدم هم در کنارم هستند. آن کولاکی که حسین می گفت مربوط به زمانی است که تنها و پیاده باشی.

در خودم بودم که ناگهان تکان شدید ماشین مرا به خود آورد. همه در حال جیغ و داد بودند و وقتی به حاج منصور نظر انداختم، فقط داشت فرمان را به راست  و چپ می چرخاند. و ماشین هم فقط روی جاده به این سو و آن سو سُر می خورد.واقعاً ترسیدم، ولی خدا را شکر به هر صورتی بود ماشین متوقف شد. وقتی صلوات مسافران تمام شد، حاجی گفت: این پیچ همیشه در سایه است و یخ آن آب نمی شود.حالا این برف های تازه هم که آن را بیشتر لیز کرده است.حواسم بود که ماشین را به سمت کوه ببرم نه طرف دیگر. وقتی طرف دیگر جاده را دیده، قبض روح شدم.دره ای بود عمیق که نمی توانستم انتهای آن را ببینم.

از آنجا به بعد دیگر تمام حواسم به جاده بود، ولی به قدری بارش برف و وزش باد شدید بود که دیدن مقابل برای من که در انتهای مینی بوس بودم کاری سخت بود.به نزدیکی های هفت چنار رسیدیم که حاجی دوباره ایستاد. این بار چه اتفاقی افتاده بود؟اینجا که جاده هموار است و به نظر مشکلی نیست. ولی وقتی یک از مسافرین گفت که اینجا بادگیر است و همیشه برف ها اطراف را به روی جاده می ریزد، باز هم بر ترسم افزون شد. حاجی به آن کسی که کنار در نشسته بود گفت پیاده و شو برو ببین وضعیت چه طور است. در این کولاک من زیاد نمی بینم.

وقتی بازگشت کاملاً سپید پوش شده بود. رو به حاجی کرد و گفت ، برف که هست، ولی فکر کنم که بشود بروی.این بار درست برعکس دفعه قبل پایان صلوات، آغازی بود بر حرکت ماشین. نه تنها من ، بلکه تمام مسافرین حواسشان به جلو بود . سکوت عمیقی در محیط حکم فرما بود،سکوتی همراه با ترس.

پیش خودم گفتم اینجا را عبور کردیم، سرازیری بعد از هفت چنار را چه کار باید کنیم ؟که ناگهان سایه ی سیاه بسیار بزرگی روبروی ماشین ظاهر شد و حاج منصور هم برای فرار از برخورد به آن کاملاً به راست گرفت و ماشین باز هم شروع کرد به لغزیدن و سُر خوردن. فکر کردم کارمان تمام است. دفعه قبل حاجی به سمت چپ کشاند و قِسِر در رفتیم ، حالا که به سمت راست رفت ، چه بلایی بر سرمان خواهد آمد؟چشمانم را از ترس بستم که ماشین با صدای مهیبی همچون گویی که درون گودالی افتاده باشد به سمت راست کج شد و متوقف گردید.

جرات باز کردن چشمانم را نداشتم ،منتظر بودم ماشین چرخیدن به پهلو را شروع کند و ما هم در فضا معلق شویم و شروع کنیم به برخورد با در و دیوار ماشین و....ولی چند ثانیه ای که گذشت هیچ اتفاقی نیفتاد. وقتی چشمانم را باز کردم هیچ کس در ماشین نبود ، بیشتر ترسیدم ،چیزهای بسیار عجیب و بدی در ذهنم می گذشت، تمام قوایم را در پاهایم جمع کردم و به سختی بلند شدم و با هر زحمتی بود از ماشین پیاده شدم.

اینجا دیگر کجاست؟ انگار دنیایی دیگر بود. همه چیز به صورت شبح بود. سایه هایی می آمدند و می رفتند. صداهایی را می شنیدم که اصلاً برایم قابل فهم نبود،آنطرف هم غولی سیاه در میان این اشباح ،در گوشه ای آرمیده بود.نمی دانستم در چه حالی بودم، خوابم یا بیدار؟ نمی دانم چرا همه چیز برایم به صورت حرکت آهسته بود.انگار در دنیای اشباح گیر افتاده بودم.فقط در این بین احساس کردم کسی به پشتم می زند ، وقتی برگشتم حاج منصور بود، دیگر لبخند بر لبانش نبود و فقط به سمت انتهای ماشین اشاره می کرد.

کمی که وضعیتم عادی شد ،تازه فهمیدم در این کولاک شدید چه رخ داده است. آن سایه ی سیاه بزرگ ،تانکر سوخت بود که او هم همچون ما در آن طرف جاده ، کاملاً متمایل به چپ درون شیار کنار جاده افتاده بود.ولی وقتی به مینی بوس نگاه کردم وضعیت وخیم تر بود، آنقدر زاویه خم شدنش زیاد بود که به نظرم با کوچکترین حرکتی به پهلو می خوابید.

حاجی که تا کنون این قدر جدی ندیده بودمش ، فقط می گفت هُل بدهید، و تمام مسافران البته آقایون، با تمام قوا در حال فشار آوردن به ماشین بودند.ولی هیچ حرکتی دیده نمی شد.خیلی ها هم، نظر مرا داشتند و به حاجی می گفتند اگر هُل بدهیم و حرکت کند که چپ می کند ، ولی حاجی فقط می گفت هُل بدهید.کولاک هم هر چه در توان داشت می توفید ، کار به این صورت غیرممکن بود، دو نفر به سختی به بالای مینی بوس رفتند و تمام آن کیسه ها را خالی کردند و همچنین هرچه در صندوق بود را هم خالی کردند. شاید به اندازه یک خاور بار کنار جاده خالی شده بود.

با کلی تلاش و صلوات ماشین از چاله کنار جاده به صورت عجیبی بیرون آمد. واقعاً تا مرز چپ شدن رفت ولی در لحظه آخر با یک حرکت سریع به حالت عادی برگشت.چند نفری شروع کردن به بار زدن سقف و صندوق مینی بوس، و حاجی دوباره به همه گفت که حالا برویم سراغ تانکر سوخت.ولی این یکی که نمی شد بارش را خالی کرد، به نظرم حرکت دادن این یکی اصلاً ممکن نبود .ولی باز هم در کمال تعجب با تلاش مسافران، البته با زمانی طولانیتر، این ماشین هم به حالت اول آمد،ولی با روشی عجیب، دنده عقب و ما همه از جلوی ماشین هُل می دادیم.

آنقدر کولاک شدید بود که حاجی گفت سرازیری هفت چنار را پیاده بروید ، شاید ماشین سُر بخورد. وقتی پیاده در راه بودم و شدت کولاک نمی گذاشت اطرافم را خوب ببینم، ناگهان احساس تنهایی کردم  و باز هم به یاد حرف حسین افتادم. حالا که دیگر تنها بودم و پیاده و در میان کولاکی شدید. کمی سرعتم را بیشتر کردم و خودم را به پشت یکی از مسافرین رساندم و تا انتهای مسیر در فاصله ای ثابت پشت او قدم برمی داشتم.

حدود ساعت یک رسیدم به آزادشهر ، و وقتی به خانه رسیدم ساعت دو نیم بود که با چهره بسیار نگران مادرم مواجه شدم.هرچه خواستم اصل ماجرا را بگویم دلم نیامد و گفتم که دیر راه افتادم. شب هنگام فقط به گفته های حسین فکر می کردم که این برف زیبا و بسیار نرم و لطیف ،عجب چهره ی مخوف و هراسناکی هم دارد.

47. نان

برف دیروز  که همه جا را سپید پوش کرده بود، هوا را نیز جانانه سرد کرده بود. غروب آقا نعمت می گفت امشب که هوا صاف می شود، یخبندان است .یخبندان را زیاد شنیده بودم و می دانستم که همه چیز یخ خواهد زد، در نتیجه فراد صبح همه این برف ها به یخ مبدل خواهند شد.شب را در کنار بخاری چکه ای که همانند دیزل صدا می داد ،به سختی گذراندم.

نزدیک صبح بود که سرمای زیاد بیدارم کرد. هرچند تمام پتو را تا بالای سرم  کشیده بودم ولی سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود.می خواستم بلند شوم که ناگهان چراغ اتاق روشن شد مجبور شدم به زیر پتو برگردم چون نور به شدت چشمانم را می زد ، خدا خیرش بدهد حسین را که فکر این مورد را کرده بود و ده لیتری نفت را پر کرده بود و پشت در اتاق گذاشته بود. وگرنه در این سرما چه کسی می توانست از منبع آن طرف حیاط، نفت بگیرد.

بعد از چند دقیقه هوا گرم شد البته در اطراف بخاری،دیگر برای خوابیدن مجالی نبود.بیرون رفتم تا آبی به سرو صورتم بزنم.طبق معمول آب قطع بود و به سراغ بیست لیتری ای که خودم دیشب پر کرده بودم و کنار دیوار حیاط گذاشته بودم رفتم.همیشه کنار دیوار چهار تا بیست لیتری بود ولی نمی دانم چرا فقط همانی را که من پر کردم فقط آنجا قرار داشت.بیست لیتری را به زحمت کنار حوض  کوچک زیر شیر آب آوردم و آن را خم کردم ،وقته به سر آن نگاهی کردم و چند ضربه هم با دست به کنار بیست لیتری زدم تا زه به عمق مفهوم یخبندانی که آقا نعمت می گفت رسیدم.در فریزر هم آب اینگونه یخ نمی بست.

در همین هنگام مادر از بالای سکو سلامی کرد و گفت می بایست بیست لیتری را به داخل خانه می بردی تا یخ نزند.با لبخندی گفتم نمی دانستم و او هم با لبخندی پر معنی گفت ، از حسین عجیب بود که یادش برود.از بیست لیتری که امیدی نبود ،به یاد پارچ آبی افتادم که همیشه در بیرون اتاق و طاقچه کناری بود.خوشبختانه لایه یخ آن نازک بود و به راحتی شکست. وقتی آب را به صورتم زدم به جای اینکه سرحال شوم ، شروع کردم به لرزیدن و به سرعت به اتاق برگشتم و خودم را چسباندم به بخاری

حسین مقدمات صبحانه را آماده کرده بود و خدا را شکر چایی هم گذاشته بود، همینکه رضایت می داد صبحانه چایی برقرار باشد برای من نعمتی بود، البته خودش فقط آب جوش می خورد.وقتی برای رفتن به مدرسه آماده می شدیم هرچه لباس داشتم روی هم پوشیدم،آنقدر لایه به لایه پوشیده بودم که وقتی میخواستم بند کفشهایم را ببندم نمی توانستم خم شوم، ولی چاره ای نبود و هوا واقعاً سرد بود.حسین که خودش فقط همان کاپشن همیشگی را بر تن داشت ، با لبخندی گفت: اشکال ندارد به مرور زمان بدنت به این سرما عادت می کند،آن وقت نیاز نیست اینهمه لباس بپوشی.و من غرق در این صحبت او شدم که مگر چقدر من باید اینجا بمانم؟

کنار شیر آب بودم که آقا نعمت از روبرو آمد و طبق معمول در سلام گفتن پیشی گرفت.من هم لبخندی زدم و جواب سلامش را دادم ولی نمی دانم چه شد که خود را معلق در فضا یافتم.همه چیز با نمای آهسته داشت رخ می داد  و من هم حس بی وزنی خاصی را داشتم تجربه می کردم. ولی وقتی درد زیادی در پشت کمرم احساس کردم ،تازه فهمیدم که چه اتفاقی افتاده است. با درد زیاد و به زحمت بلند شدم که با صحنه ای فجیع تر مواجه گشتم. حسین و آقا نعمت و مادر و صغرا  که نمی دانم کی آمده بودند، فقط در حال خندیدن بودند،حسین کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت آقا با این شروعی که تو داری ،تا مدرسه باید سینه خیز بروی.

چندقدمی هنوز در کوچه نرفته بودیم که یکی ازاهالی که از مقابل می آمد سلامی نثارمان کرد .فقط با لبخند به چهره اش نگاه کردم و جواب سلامش را دادم ، ناگهان آسمان مقابل چشمانم ظاهر شد و بعد از چند ثانیه چهره خندان حسین در گوشه کادر نمایان گردید.به شدت وصف ناشدنی ای پخش زمین شده بودم. به حسین گفتم حداقل مرا بگیر تا زمین نخورم و اینگونه آبرویم نرود.نگاهی معنی دار به من کرد و گفت :با این هیکلی که تو داری من که هیچی چهار نفر دیگر را هم به زمین می زنی.

همان مردی که جواب سلامش مرا به این روز انداخته بود جلو آمد و دستم را گرفت تا بلند شوم،در ضمن با لبخند خاصی گفت: اشکالی ندارد ، حداقل گِلی و کثیف نمی شوی.ببین تمام گِل های کوچه یخ بسته اند. حسین رو به من کرد و گفت ،آقا جان بیشتر مواظب راه رفتنت باش، پا و لگن ات بشکند ایرادی ندارد ،فقط خوب است که گِلی و کثیف نمی شوی.آقا خواهشاً جواب سلام ها را به من محول کن.

خدا را شکر همان دو بار اول سُر خوردم و به بعد با کمی احتیاط و تمرکز ، راه رفتن برایم کمی میسر شد. البته عامل اصلی کفش هایم بود که کف ان کاملاً صاف بود و أصلا مناسب این محیط نبود.می بایست حتماً پوتین می گرفتم تا علاوه بر گرمی و محکمی اش ، آج هم داشته باشد.وقتی به مدرسه نزدیک می شدیم دقت و تمرکزم را دوچندان کردم ،چون سر خوردن در اینجا و مقابل دانش آموزان فاجعه ای بود بسیار بزرگ.

تمام دقتم را خرج کردم ولی نمی دانم چه شد ؟وقتی پایم را از روی قاب فلزی زیرین در حیاط رد کردم  باز هم سر خوردم و این بار متاسفانه به رو بر روی زمین افتادم. خدا را شکر توانستم با دستانم کمی از شدت ضربه را بگیرم.ولی تصور اینکه بچه ها مرا در این وضعیت ببیند بسیار سخت و وهم انگیز بود.سریع خودم را جمع و جور کردم و بلند شدم ولی قدرتش را نداشتم سرم را بالا بگیرم و حیاط مدرسه ببینم،مطمئناً همه در حال خنده بودند و با دست مرا اشاره می کردند.ولی وقتی به حیاط مدرسه نگاه کردم ،انگار باری از دوش هایم برداشته شده بود، خوشبختانه هیچ کس به جز آقای مدیر و محمد که او هم پشتش به من در حیاط نبود.

آقای مدیر به شدت محمد را که دانش آموز کلاس اول بود ،مواخذه می کرد و محمد هم فقط قسم می خورد که کار او نیست،چون از اصل موضوع خبر نداشتم مداخله نکردم  و با سرعت از کنارشان گذشتم، همینکه کسی متوجه سر خوردن من در حیاط مدرسه نشده بود برایم کافی بود،فقط از سروصداهای آقای مدیر فهمیدم موضوع بر سر نان است و جالب این بود که آقای مدیر مجالی به محمد نمی داد و همچون تیرباری که از ضامن خارج شده باشد، او را آماج عتاب های خود کرده بود.

وقتی آقای مدیر وارد دفتر شد همچنان برافروخته بود،پیش خودم گفتم خدا را شکر انگار آقای مدیر هم مرا در آن وضع فضاحت بار ندیده است. حسین ماجرا را جویا شد و آقای مدیر توضیح داد که قرار بوده محمد دو تا نان از نانوایی بگیرد و به مدرسه بیاورد، ولی او یکی از نان ها را خورد یا به دیگران داده و فقط یک نان را به من تحویل داده است.هم من و هم حسین به او گفتیم که این موضوع اینقدر عصبانیت ندارد، خوب بچه اند و بازیگوش، هوای سرد صبح و نان گرم ، من هم اگر باشم وسوسه می شوم.

در طول کلاس محمد سرش از روی میز بلند نکرد و اصلاً به درس هم گوش نداد. احساس کردم کاری به کارش نداشته باشم بهتر است. ولی وقتی زنگ خورد و همه رفتند، فرصت را مغتنم دیدم و صدایش کردم . تا خواستم چیزی بگویم، به من نگاه کرد و گفت:آقا اجازه به خدا خودمان نان ها را نخورده ایم . پدر ما نانواست و هر وقت بخواهیم نان تازه داریم. گفتم اشکالی ندارد. پس بگو این نان را چه کسی خورده؟اگر  کسی به زور نانها را  از تو گرفته ، بگو تا آنها را به آقای مدیر معرفی کنم تا آنها تنبیه شوند.

چشمانش تر شده بود ولی به شدت داشت مقاومت می کرد که گریه نکند.مکثی کرد و سرش را پایین انداخت ،همانطور که به زمین نگاه می کرد ،گفت آقا اجازه وقتی نان را از نانوایی پدرم گرفتم و به سمت مدرسه به راه افتادم، یک دفعه دیدم که یک سگ خیلی بزرگ از پشتم می آید. آقا به خدا تو کوچه هیچکی نبود و من هم ترسیدم و شروع کردم به دویدن ، سگ هم به دنبالم آمد. آقا اجازه  همه جا یخ زده بود ، حواسم که پرت شد، خوردم زمین، به خدا نان ها را محکم گرفتم که کثیف نشوند ولی تکه ای از نان افتاد جلوی سگ و او شروع کردن به خوردن آن.

تا آمدم بلند شوم و به سمت مدرسه بیایم ،آن تکه را سگ خورده بود و باز به دنبالم آمد، آقا مجبور بودم ،آقا اجازه خیلی ترسیده بودم ، به همین خاطر باقی آن نان را برایش انداختم تا فرصتی پیدا کنم و فرار کنم.آقا اجازه اگر آن یکی را به سگ نمی دادم، همه اش را از دستم می گرفت و می خورد.حالا حداقل شما یک نان دارید، از هیچی که خیلی بهتره.تازه آقا شاید ما را هم گاز می گرفت.

آقای مدیر را صدا کردم و از محمد خواستم دوباره داستان را برایش تعریف کند.از چهره آقای مدیر فهمیدم که خیلی از قضاوت زودهنگامی که کرده بود ناراحت است.رو به محمد کرد و گفت خوب چرا این را همان صبح به من نگفتی؟ اینجا دیگر من دخالت کردم و آرام دم گوش آقای مدیر ، طوری که محمد نشود،گفتم که مگر شما مجالی می دادیدکه او صحبت کند.آقای مدیر نگاه اخم آلودی به من کرد و از کلاس خارج شد.

رو به محمد کردم و گفتم از این به بعد محکم باش و همه چیز را همان اول بگو.تا خواستم از در کلاس بیرون بیایم آقای مدیر را روبریم دیدم.رو به محمد کرد و یک تکه نان به او داد و گفت بخور تا جان بگیری ، از این به بعد هم نمی خواهد برای مدرسه نان بیاوری ، خودم از پدرت می گیرم.

چشمان محمد برقی زد و همچون تیری که از چله رها شده باشد به سمت در دوید، طوری که نزدیک  بود به دیوار برخورد کند.آن تکه نان در دست آقای مدیر ماند و او هم با نگاهی پر معنا رو به من کرد و گفت : بگیر این تکه نان را بخور،جانی نداری راه بروی و با این هیکل فقط زمین می خوری.

46. برف

چند روزی به دی ماه مانده بود و  بی صبرانه منتظر زمستان بودم.چون شنیده بودم اینجا برف زیاد می بارد.آقا نعمت می گفت یک وقت صبح بیدار می شوی و همه جا را سفید می بینی.به همین خاطر صبح ها وقتی بیدار می شدم سریع به سمت پنجره می رفتم تا بیرون راببینم.ولی هنوز خبری نبود.

در مسیر مدرسه پسرانه وقتی به دوردستها نگاه می کردم، ابرهای سیاه با عجله ما می آمدند، فکر کنم کار خیلی واجبی داشتند که اینقدر سریع حرکت می کردند. رو به حسین کردم و گفتم سریع تر برویم تا این ابرها خیسمان نکنند. لبخندی زد و گفت آنها حداقل یک ساعت بعد به اینجا می رسند، نگاه معنی داری به او کردم و گفتم.نه خیر ،من تجربه اش را داشته ام که در مسیر کاشیدار در کمترین زمان رسیدند و مرا کاملاً خیس کردند.این ابرها از آن جنس هستند.

وقتی وارد کلاس شدم مبصر با دستانی سیاه داشت بخاری را روشن می کرد .بخاری چکه ای که در تمام منازل و مدارس اینجا از آن در فصل زمستان استفاده می شد مکانیزم زیاد پیچیده ای نداشت. از زیر منبع نفت لوله ای نازک خارج شده بود که در زیر آن کاسه ای کوچک بود که با لوله ی نازک دیگری به مخزن کوره که آن هم فقط یک استوانه فلزی بود وصل می شد.شیر تنظیم مقدار نفت هم درست بالای منبع نفت بود. این بخاری ها فقط با پیچ منبع نفت چکه هایشان تنظیم می شد.

به هر زحمتی بود بخاری روشن شد و بعد از مدت کوتاهی شروع کرد به سر و صدا کردن، انگار موتوری بود که روشن شده بود.ابتدا ترسیدم و رفتم و سریع شیرش را بستم تا حداقل نفت به مخزن کوره وارد نشود.در همین حین مبصر کلاس بلند شد و گفت آقا اجازه ما اول شیر آن را یک سره کرده بودیم تا هم بخاری و هم لوله ها گرم شوند.نگران نباشید این صداها معمولی هستند.وقتی دیدم همه بچه ها تایید کردند، از همان آقای مبصر خواستم تا بیاید و میزان چکه را تنظیم کند.

زنگ اول در کلاسی به غایت گرم و مطبوع تمام شد.وقتی بیرون آمدم ابرها رسیده بودند ولی نمی دانم چرا کاری انجام نمی دادند.اواسط زنگ دوم بود که هوا تاریک تر شد.فکر کنم نیروهای کمکی برای ابرها رسیده بودند تا آنها را در انجام ماموریتشان یاری کنند.زنگ تفریح دوم وقتی آقای مدیر از حیاط به دفتر آمد جمله ای جالب گفت که موجبات شعف من شد،او گفت:فکر کنم این هوا برف دارد.

زنگ سوم کلاس اول بودم که یکی از بچه ها اجازه گرفت  که بیرون برود.با اکراه اجازه دادم و به ادامه درس پرداختم.بعد از مدتی وقتی وارد کلاس شد، هیبت عجیبی پیدا کرده بود.تمام سرش سپید پوش شده بود و لبخندی که دیگر از شکفتگی گذشته بود بر لبانش جاری بود. با همان حال رو به من کرد و گفت:آقا اجازه برف می آید،عجب هم می آید. همین باعث شد ولوله ای در کلاس بیفتد. با اخم رو به آنها کردم و گفتم مگر تا کنون برف ندیده اید. بنشینید سرجایتان

ولی واقعیت امر خودم هم دوست داشتم برف را ببینم. متاسفانه بنا به دلایلی پنجره کلاس درست پشت تخته سیاه بود و دیدن بیرون ممکن نبود.به دنبال بهانه ای بودم تا به سمت در بروم و کمی در را باز کنم تا بتوانم بارش برف را ببینم.زمان حل کاردرکلاس توسط بچه ها بهترین موقعیت بود،آرام آرام به سمت در رفتم و آن را باز کردم.دانه های برف که بسیار هم بزرگ بودند،خرامان خرامان در آسمان می رقصیدند و با متانتی مثال زدنی بر روی زمین می نشستند.و نکته جالب این بود که اصلاً آب نمی شدند.به طوری که می شد به راحتی آنها را شمرد.

غرق در تماشای بارش زیبای برف بودم که احساس کردم چیزهایی پشتم قرار دارند. تا برگشتم تقریباً کل کلاس با حفظ فاصله ای دقیق پشت سر من در حال دیدن بارش برف بودند.وقتی برگشتن مرا دیدند به سرعت نور سرجاهایشان نشستند. فکر کردم ،من که اینقدر مشتاق دیدن برف هستم، پس این بچه ها هم حق دارند دیدن برف را دوست داشته باشند.در را کامل باز کردم و کنار رفتم و گفتم حالا خوب ببینید.واقعاً بارش برف حس خوبی به انسان می دهد.

وقتی مدرسه تعطیل شد و وارد حیاط شدیم همه جا کاملاً سپیدپوش شده بود.برایم جالب بود که برف ها اصلاً آب نمی شدند و کاملاً همدیگر را پوشش می دادند. برف هایی که در گرگان می بارید خیلی زود آب می شد. پدرم می گفت برف اگر شب ببارد می نشیند ولی حالا وسط ظهر است واین برف ها فقط می نشینند و می مانند.در مسیر به طرف خانه صدای برف هایی که زیر گام هایمان فشرده می شدند بسیار شنیدنی و لذت بخش بود.کل روستا رنگ سفید دلنشینی به خود گرفته بود و ابرها هم واقعاً سنگ تمام گذاشته بودند و هرچه در توان داشتند می باریدند. شدت بارش بسیار بیشتر شده بود ولی در این همه غوغایی که بارش برف داشت، هیچ صدایی شنیده نمی شد و همه جا غرق در سکوت بود ،انگار برف ها اول روی صداها نشسته بودند و آنها را آرام کرده بودند.

بعد از خوردن ناهار که چیزی جز نیمرو نبود به سمت مدرسه دخترانه به راه افتادیم. تقریباً کفشهایم  در برف فرو می رفت و همین باعث می شد تا ذوق کنم. به یاد نداشتم که این مقدار برف را در این مدت بارش دیده باشم .در راه همانند کودکان دنبال جاهای می گشتم که کمی ارتفاع برف بیشتر باشد و پایم را آنجا بگذارم.در مدرسه وقتی مدیر تعجب و شعف زایدالوصف مرا دید ،لبخندی زد و گفت این تازه اولش است.انشالله اگر تا شب ببارد آن موقع می فهمی برف یعنی چه؟

در مدرسه هر زنگ تفریح به کمک خط کش ارتفاع برف را می سنجیدم ،و این حرکت من برای دانش آموزان خیلی جالب بود. ساعت یک: 10 سانتیمتر،   ساعت دو و نیم : 12 سانتیمتر    و. . . . . .غروب وقتی به همراه حسین به سمت خانه برمی گشتیم کاملاً پاهایمان تا بالاتر از مچ درون برف می رفت. تا خانه کلی از پیاده روی زیر بارش یرف و همچنین بر روی برفهای نشسته بر زمین لذت بردم. همه چیز غرق در سکوت و سپیدی بود.

شب بیشتر اوقات به پشت پنجره می رفتم تا باریدن برف را زیر نور زرد رنگ  چراغ  سر کوچه نگاه کنم. همچنان می بارید و باد هم دانه برف را به رقص وا می داشت.حسین که کنار بخاری بود با خنده ای پرسید مگر تا حالا برف ندیده ای که اینقدر ذوق زده به آن نگاه می کنی. من هم به شدت گفتم. نه ، تا به حال ندیده ام.تا به حال این همه برف را در یک نوبت باریدن ندیده ام.تنها تجربه من از برف ،توقف چند دقیقه ای قطار گرگان به تهران در ایستگاه فیروزکوه بود که تا زانو در برف فرو رفتم.

صبح با صدای مهیبی از خواب بیدار شدم.فکر کردم حتماً سقف فروریخته ، تا خواستم از رختخواب بلند شوم ،حسین گفت نترس چیزی نیست .دارند برف های پشت بام را می روبند.وقتی از اتاق خارج شدم و به روی تراس آمدم منظره ای که مقابلم بود آنقدر زیبا بود که فقط ایستادم و با لذت نگاه کردم.همه جا سفید بود و چنان منظم همه جا را پوشانده بود که انگار استادی با مهارت بسیار بر روی آنها ماله کشیده و آنها را صاف و تنظیم کرده است.بسیاری همچون آقا نعمت بر روی پشت بام ها مشغول پارو کردن برف بودند.

خوشبختانه نوبت صبح کلاس نداشتم و به همین خاطر سریع لباس پوشیدم و خودم را به پشت بام رساندم.آقا نعمت تا مرا دید لبخندی زد و گفت چهره ات نشان می دهد که تا حالا اینقدر برف ندیده ای، با سر تایید کردم و از او خواستم تا پارو را به من بدهد تا من هم کمی از این کار لذتبخش را انجام دهم.نگاهی به من انداخت و گفت بلدی؟ گفت بلدی نمی خواهد ،با پارو برف ها را می ریزم پایین.

تا نیمه های پشت بام را آقا نعمت خودش روفته بود و من شروع کردم به پارو کردن نیمه دیگر.پارو را با زاویه ای حدود چهل و پنج درجه گرفتم و حساب کردم با همین حالت تا انتهای پشت بام بروم همچون بلدوزر برف ها را به پایین خواهم ریخت.اوایل خوب بود ولی وقتی به نیمه های راه رسیدم.احساس کردم وزن پارو بسیار شده و به همین خاطره هرچه در توان داشتم خرج کردم و خوشبختانه پارو همچنان به جلو می رفت.

چیزی به انتها نمانده بود که فشار را بیشتر کردم تا با سرعت بتوانم این قطعه آخری را طی کنم.نمی دانم چه شد ؟شاید پارو به چیزی گیر کرد و به تبع آن صدایی از زیر برف ها آمد و ناگهان زیر دستم خالی شد و با صورت به روی برف ها افتادم.تمام هیکلم پر از برف شد و حتی از قسمت یقه به درون بدنم هم رفت.هر طوری بود خودم را جمع و جور کردم .

وقتی برگشتم ،کاملاً معنی نگاه آقا نعمت را فهمیدم و  دسته شکسته پارو را به ایشان تحویل دادم و بعد از کلی معذرت خواهی سرافکنده راهی پایین شدم.بنده خدا آقا نعمت فقط نگاهم می کرد و همین سکوتش بیشتر عذابم می داد.به خود گفتم بهتر نبود دخالت نمی کردی وکار را خراب نمی کردی.چیزی نگذشت که آقا غلامعلی همسایه کناری آمد و پارو  اش را به آقا نعمت داد و نگاهی هم به من انداخت و گفت: پارو کردن برف بلدی می خواهد آقای دبیر،این یک را باید یادبگیری ،چون از این به بعد باید به ما کمک کنی.و از همانجا کلاس فشرده برف روبی با تدریس آقا غلامعلی برای من شروع شد.

 

45. دانشگاه

طبق برنامه کلاسی ام در دانشگاه ،روز پنجشنبه از هشت صبح تا شش و نیم غروب و هم چنین روز جمعه از  هشت صبح تا ساعت دوازده و نیم کلاس داشتم.اولین چیزی که نگرانم می کرد،ساعت تعطیلی کلاس روز جمعه بود .چون می بایست به هر طریقی شده خودم را به سرویس های روستا که حدود دو بعدازظهر حرکت می کردند برسانم.فاصله بین علی آباد تا آزادشهر و احتمال نبود ماشین ممکن بود باعث شود به مینی بوس نرسم و این یعنی جاماندن ،دیگر هیچ وسیله ای  برای رفتن به روستا نبود.

وقتی به این فکر کردم که حدود دو سال و نیم باید این اضطراب روزهای جمعه را تحمل کنم،اصلاً اشتیاقی به رفتن به دانشگاه نداشتم.درس خواند نیاز به کمی آرامش و تمرکز دارد که با این وضعیتی که من داشتم هیچکدام از آنها محقق نمی شد.بیشتر فکرم به روستا و تدریس بود ، تا تحصیل و دانشگاه .می بایست اول معلم می بودم بعد دانشجو و چقدر این کار سخت بود.

پنجشنبه صبح اول وقت به ایستگاه مینی بوس ها رفتم ، طبق عادت این چند وقت ،سوار مینی بوس آزادشهر شدم . در راه فقط ذهنم مشغول این رفت و آمدها بود .پنج شنبه صبح به علی آباد بروم و غروب برگردم گرگان،جمعه صبح به علی آباد بروم و ظهر از آنجا به آزادشهر بروم و باز هم از آنجا به وامنان.چهارشنبه هم از وامنان به آزادشهر و بعد به گرگان.داشتم حساب می کردم در هفته چند کیلومتر باید راه بپیمایم.تقریباً شد حدود چهارصد کیلومتر و این یعنی هفته ای یک بار تا تهران.وای چقدر من از این رفت و آمدها بیزارم.

در خودم بودم که ناگهان صدای راننده را شنیدم که گفت: علی آباد. وقتی حرکت کرد تازه فهمیدم که من  می بایست سوار ماشین های علی آباد می شدم. تا به خودم جنبیدم و به راننده رسیدم، کمی از علی آباد خارج شده بودیم.چاره ای نداشتم ،در جاده پیاده شدم و به طرف دیگر رفتم و برای  اولین ماشینی که به سمت من می آمد دست بلند کردم.پیکان وانتی بود با راننده ای بسیارتنومند.

هرچه از مینی بوس بدشانسی آورده بودم ،این مرد مهربان، اقبال من بود. او مسئول خرید بوفه دانشگاه بود و با رویی خوش مرا تا خود دانشگاه رساند. در مسیر توضیحاتی به من داد که برایم بسیار مفید بود. اول اینکه ساعت شش و نیم صبح یک مینی بوس مخصوص دانشجویان از میدان شهرداری گرگان حرکت می کند .پس دیگر نیازی نیست تا ایستگاه بیایم. دوم اینکه غروب هم بعد از پایان کلاس ها مینی بوس ها خودشان به مقابل دانشگاه می آیند.ولی در مورد دوم تاکید کرد باید زبل باشی تا از ماشین جا نمانی ، چون معمولاً شلوغ می شود.

خوشبختانه دیر که نرسیده بودم هیچ هنوز نیم ساعتی مانده بود به شروع کلاس ها ، به همین خاطر در محوطه دانشگاه کمی قدم زدم. مناظر اطراف مخصوصاً سمت جنوب بسیار زیبا بودند.کوه های سربه فلک کشیده که همه مفروش بودند با درختانی با رنگ های گونه گون،برایم جالب بود که هنوز در این زمان مقداری برگ  بر روی شاخه های خود داشتند. در سمت شمال هم که تا افق همه مزارعی بودند بازهم رنگارنگ.

وارد سالن اصلی ساختمان مرکزی دانشگاه شدم . آرام آرام رفت و آمدها زیاد شده بود و خیل دانشجویان بود که به سمت کلاس ها می رفتند.برد اصلی را یافتم و آنجا فهمیدم که اولین کلاس من که فیزیک و آزمایشگاه یک بود در کلاس شماره پنج برگزار می شود.حدس می زدم در طبقه هم کف باشد ولی بعد از کمی جستجو، مجبور شدم به طبقه اول بروم.

همان کنار راه پله سمت چپ ،کلاس شماره پنج قرار داشت.حس عجیبی داشتم، می دانستم بعد از ورود به اینجا همکلاسی هایی جدیدی پیدا خواهم کرد و چند سالی در کنار هم خواهیم بود. و همچنین درس هایی که به مراتب از تربیت معلم سخت تر خواهند بود.واقعاً موقعیت جدید و افراد جدید همیشه اضطراب خاص خودش را دارد.در کلاس بسته بود ،در زدم و با سلامی وارد کلاس شدم.همانجا جلو در بودم که تعدادی از دانشجویان که در کلاس بودند ،جواب سلامم را دادند.نگاه متعجبانه من که همراه با مکثی معنی دار بود باعث شد نگاه آنها به من هم متعجبانه شود.در همان چند ثانیه فهمیدم که اشتباه آمده ام و با گفتن ببخشید از کلاس بیرون آمدم.

به خاطر این اشتباه دوباره به طبقه هم کف رفتم و در برد اصلی کلاس را دوباره چک کردم. درست بود ،کلاس شماره پنج،حیران مانده بودم که چکار کنم؟باید از کسی می پرسیدم. وقتی به انتهای راهرو نگاه کردم اتاقی بود که رویش نوشته بود «دفتر آموزش»، به آنجا رفتم و از اولین نفری که پشت میز بود پرسیدم که ببخشید کلاس فیزیک یک کجا برگزار می شود؟نگاه معنی داری به من کرد و گفت مگر برد را ندیده ای؟

گفتم فکر کنم اشتباه شده ،این بار نگاهش اخم آلود شد و گفت آقای محترم آن جدول را ما از سیستم گرفته ایم و تا کنون هم سابقه چنین اشتباهی نبوده است.اصلاً شما از کجا مطمئن هستید که کلاس اشتباه است.سینه ام را ستبر کردم و گفتم که مطمئنم، چون در آن کلاس همه خانم هستند،هیچ آقایی در کلاس حضور نداشت. نمی دانم چه شد که چهره اش تغییر کرد و رویش را پشت به من کرد و شروع کرد به لرزیدن.

گفتم ببخشید آقا فهمیدید که اشتباه کرده اید. کاملاً معلوم بود که در تلاش است جلوی خنده خودش را بگیرد . با هر زحمتی بود رو به من کرد و گفت:آقای دانشجوی محترم ،کلاس های شما در این دانشگاه مختلط است. یعنی در کلاس هم آقا هست و هم خانم.مگر در هنگام ثبت نام این مورد را در دفترچه نخواندی؟نمی دانست که ثبت نام من چه داستان هایی داشت ،باز هم ببخشیدی گفتم و از آنجا خارج شدم.

کمی خجالت می کشیدم که وارد کلاس شوم.اصلاً به این فکر نکرده بودم که کلاس مختلط باشد. دوباره در زدم و وارد کلاس شدم. سلام کردم و نگاهی گذرا به کلاس انداختم. تعداد زیادی خانم در سمت راست کلاس نشسته بودند و من هم روی صندلی  ای در سمت چپ کلاس ، منتهی الیه دیوار نشستم.منتظر بودم که آقایون هم وارد کلاس شوند ولی هرکه وارد می شد،خانم بود و این اضطراب مرا بیشتر می کرد.نکند من تنها آقا در این کلاس باشم و باقی همه خانم باشند.

در اوج نگرانی بودم که یکی از خانم ها رو به من کرد و گفت :خوب آقای همکلاسی، اول آمدی و تا ما را دیدی سریع برگشتی،چه چیزی در کلاس دیدی که رفتی؟حالا هم چه شد که باز دوباره برگشتی؟واقعیت امر خجالت می کشیدم جواب دهم ، چون می دانستم که اینها هم مانند  آن آقا به من خواهند خندید.ضمناً من تا کنون به جز بستگان ،تجربه نداشتم با خانمی صحبت کنم.آنقدر در گوش ما خوانده بودند که نگاه به نامحرم حرام است،حتی جرات نگاه کردن هم نداشتم، چه برسد به صحبت کردن.اصلاً مگر می شود همکلاسی خانم باشد.کمی سکوت کردم ،ولی جواب ندادن هم نشان از  بی ادبی بود.

در لحظه تصمیم گرفتم و اصل ماجرا را  با صداقت گفتم که طبق حدسی که زده بودم همه زدند زیر خنده،سرم پایین بود و به این اوضاع رغت بار خود فکر می کردم که این سلسله اتفاقات دانشگاه برای من کی و کجا تمام خواهد شد؟همان خانمی که از من پرسیده بود دوباره رو به من کرد و گفت :اشکالی ندارد،نمی خواهد خجالت بکشی.راستی شما کدام تربیت معلم بودید و حالا دبیر کجایید؟با صدای ضعیفی گفتم تربیت معلم ساری بودم ،چند نفری هم گفتند که ما هم ساری بودیم.البته ساری دو تا تربیت معلم جداگانه دخترانه و پسرانه داشت.و وقتی هم گفتم آزادشهر درس می دهم باز هم دو تا خانم گفتند ما هم آزادشهر درس می دهیم.

خدا خیرشان دهد همین صحبت ها کمی مرا آرام کرد .ولی هنوز پیشانیم پر ازعرق بود و چشمانم به در خشک شده بود که حداقل یک آقا بیاید و من از این تنهایی خفه کننده خلاصی یابم.خوشبختانه به آرزویم رسیدم و آقایان یکی پس از دیگری آمدند و کنارم نشستند.سلام و احوال پرسی گرم آنها باعث شد نفس راحتی بکشم. وقتی استاد که مردی بسیار افتاده و خوش خو بود ،آمد و از همه خواست خودشان را معرفی کنند.دیدم واقعاً همه ما تربیت معلمی هستیم ،ولی چرا از بچه های کلاس ما در تربیت معلم کسی اینجا نیست؟

بعد از پایان کلاس دوباره همان خانم رو به من کرد گفت: خوب چون اول آمدی باید نماینده کلاس شوی.تا آمدم بگویم که من نیستم و اصلاً نمی توانم، نمی دانم چه شد که همه تایید کردند و این مسئولیت خطیر را به من سپردند. گفتم  که من خود کوهی از مشکلات دارم و به زور می آیم دانشگاه، این کار را به شخص دیگری واگذار کنید. یکی از آقایان از انتهای کلاس گفت:حالا که کوهی از مشکلات داری این هم روش ، این که در مقابل کوه چیزی نیست.یکی دیگر از آقایان هم گفت:چیزی نیست ،روی تخته فقط باید خوب ها و بدها را بنویسی که باز همه زدند زیر خنده و من در سکوتی عمیق غرق شدم.

وقتی همه از کلاس بیرون رفتند ،تنها نشستم و از پنجره به کوه های مقابل نگاه می کردم و به این فکر می کردم که این داستان من و دانشگاه آخرش به کجا ختم خواهد شد ؟ آیا عاقبت این اتفاقات خیر خواهد بود؟اصلاً من می توانم در این دانشگاه بمانم و ادامه تحصیل دهم؟ شروع نشده این همه داستان و اتفاق برایم رخ می دهد ، فقط خدا کند با تن و بدن سالم بتوانم مدرکم را از دانشگاه بگیرم.

44. مار کبری

می خواستم (ب.م.م)بزرگترین مقسوم علیه مشترک را درس بدهم.جهت یادآوری چندتا بخشپذیری از بچه ها پرسیدم که به جز یک نفر ،کسی جوابم را نداد. برگشتم عقب تر و به قول خود بچه ها یک تقسیم چکشی ساده روی تخته سیاه نوشتم و گفتم حل کنید. بخش اعظم بچه ها فقط مرا نگاه می کردند و تنها دو سه نفری مشغول حل شدند.اینجا بود که دانستم کارم در این کلاس بسیار زیاد است.

باید بازمی گشتم به مفاهیم اولیه ،چاره ای نبود .می دانستم که از بودجه بندی عقب خواهم افتاد ولی مگر می شود به دانش آموزی که حتی جدول ضرب هم بلد نیست ، مقسوم علیه و عدد اول و روش نردبانی را یاد داد.دو جلسه فقط ضرب و تقسیم گفتم و از آنها خواستم تا حل کنند. برای اینکه زیاد هم عقب نیفتم هر روز بیست دقیقه اول کلاس را از بچه ها جدول ضرب می پرسیدم و در ادامه دست و پا شکسته درس کتاب را جلو می رفتم.

هر روز با سخت گیری می پرسیدم و حتی روزهایی هم که کلاس ریاضی نداشتند، با بچه های کلاس سومی هماهنگ کرده بودم که از آنها بپرسند و به من گزارش دهند.هنوز کار به روال عادی نیفتاده بود و خیل عظیمی از بچه ها جدول ضرب را کامل بلد نبودند.کمی که بیشتر دقت کردم، احساس کردم جواب ندادن بچه ها دلیلش استرس و نگرانی آنها است ،دختر هستند و خجالت می کشند،پس باید برای این موضوع راه حلی می یافتم.

به فکرم رسید که بچه ها را گروه بندی کنم و برای هر کدام ،یک مسئول انتخاب کنم تا او از بچه ها بپرسد و نتیجه را به من اعلام کند.شاید خود بچه ها از هم بپرسند وضعیت بهتر شود. به همین خاطر همان بیست دقیقه را من روی صندلی می نشستم و سرگروه ها از بچه ها می پرسیدند.حدسم درست بود و پاسخ بچه ها خیلی بهتر بود .ولی هنوز این مشکل را داشتند که برای پاسخ دادن،فکر می کردند.جدول ضرب را باید بدون مکث پاسخ داد.

آخر های آبان بود که با بچه ها قرار گذاشتم که از این به بعد از هر نفر پنج تا جدول ضرب می پرسم و هر کس پاسخ درست دهد دیگر از او نمی پرسم و هر کس اشتباه جواب دهد جلسه بعد دوباره از او می پرسم. و این کار را تا جایی که همه بچه ها یادبگیرند ادامه می دهم.خوشبختانه از کلاسی بیست و چهار نفره فقط هشت نفر مانده بودند و هر گاه هر کدام با تلاش بسیار جواب درست می دادند و من می گفتم قبول ،کل کلاس برایش دست می زدند و او هم همچون کسی که باری از دوشش برداشته شده با فراغ بال و لبخند می نشست.

پنج نفر مانده بودند و امروز قصد کرده بودم آسان بپرسم تا اینها هم قبول شوند، چون هرچه این موضوع طولانی تر می شد فشار بیشتری بر روی آنها می بود که این اصلاً به صلاح نبود.نفر اول قبول شد و بچه ها کلی دست زدند و خوشحالی کردند. معمولاً برای اینکه استرس نگیرند به کنار میزشان می رفتم و انتهای کلاس را نگاه می کردم و می پرسیدم، در این شرایط بهتر پاسخ می دادند.

شروع کردم، شش پنج تا ؟ بلافاصله جواب داد سی تا. پرسدم،دو نه تا ؟ اما هیچ جوابی نیامد، تعجب کردم ، این که خیلی ساده است و همه بلدند، منتظر ماندم فکر کند یا شاید هم از جایی بشنود، ولی کلاس غرق سکوت بود، حتی صدای نفس ها هم نمی آمد.پیش خودم فکر کردم که شاید بچه ها هم از جواب ندادن او تعجب کرده باشند، گفتم اشکالی ندارد این یکی را ارفاق می کنم ، حال بگو سه هفت تا؟ ولی باز سکوت بود که همه جا موج می زد.

یک گام به عقب برگشتم و وقتی چهره اش را دیدم ،بیشتر تعجب کردم.کاملاً بی حرکت فقط روبرو را نگاه می کرد و هیچ واکنشی هم نشان نمی داد.نیم نگاهی به بچه ها انداختم و دیدم که آنها هم خشکشان زده و هیچ حرکتی ندارند.به یکباره من هم ترسیدم و احساس کردم اتفاق بدی در حال رخ دادن است.من هم همانجا رو به دیوار انتهایی کلاس و پشت به در ورودی و تخته سیاه خشکم زد.

فاطمه از انتهای کلاس دستانش را لرزان لرزان بالا برده بود و می خواست چیزی بگوید. اجازه دادم ولی نمی توانست بگوید و همین مرا هم بیشتر ترساند.فهمیده بودم که هرچه هست در سمت در ورودی کلاس است ولی جرات برگشتن نداشتم، برای اینکه بچه ها هم چیزی نفهمند همان وسط کلاس رو به بچه ها کردم و گفتم:چه خبره همه شما ساکت شدید. دفعات قبل بدون اجازه من هم حرف زیاد می زدید ولی حالا حتی اجازه هم داده ام ساکت هستید.

فاطمه با صدای نحیفی گفت: آقا اجازه مار کبری

این بار دیگر با تمام وجودم ترسیدم، ما کلاً ژنیکی از مار می ترسیم، پدر تعریف می کرد که پدربزرگم از مار بسیار وحشت داشته و خود او هم تحمل دیدن مار را ندارد، حالا من چگونه می توانم در مقابل مار آن هم از نوع کبری دوام بیاورم.پاهایم شروع به لرزیدن کرد، فکر کنم همه بچه ها هم فهمیدند که من هم ترسیده ام.ولی خودشان نیز همچون من بودند .به یاد آوردم که در یک برنامه تلویزیونی دیده بودم که مارها به حرکت حساس اند و اگر ساکن و ساکت باشی متوجه نمی شوند.

آرام با دست به بچه ها اشاره کردم که تکان نخورند و صدایشان نیز درنیاید.کمی که گذشت احساس کردم که نگاه بچه ها به من طور دیگر شده است.یکی دو نفر هم حتی لبخند کوچکی زدند.پیش خودم فکر کردم که این وروجک ها در این وضعیت نفسگیر می خواهند از من آتو داشته باشند.به همین خاطر تمام نیرویم را جمع کردم و با حرکتی صد و هشتاد درجه به سمت در کلاس چرخیدم.

درست وسط در  ورودی کلاس ایستاده بود و با اخم داشت مرا نگاه می کرد.خیلی عصبانی بود و آماده بود تا حرکتی کنم و واکنشی نشان دهد.شدت خشمش را می شد به راحتی از حالت چشمانش فهمید. کمی جلوتر رفتم و با احترام سلامی عرض کردم.جثه تنومندش کل چهارچوب در را گرفته بود، و چادر بسته شده به کمرش هم نشان می داد که برای کاری غیر از پرسیدن درس فرزندش آمده است.

اصلاً با آن چیزی که فکر می کردم ،روبرو نشدم. ولی خشم این خانم نیز هراس انگیز بود. گفتم بفرمایید و سعی کردم  به بیرون کلاس و داخل راهرو هدایتش کنم.چون احساس کردم گفتگوی ما در کلاس نباشد بهتر است.ابتدا مقاومت کرد و با صدای بلندی گفت: مار کبری هستم و با دست دخترش را نشان داد، جالب این بود که همان دانش آموزی بود که داشتم از او جدول ضرب می پرسیدم.

خودم از کلاس بیرون رفتم تا او هم مجبور شود به داخل سالن برگردد.تا آمدم چیزی بپرسم که با عتاب شروع کردن به صحبت کردن: آقای دبیر چرا بچه های ما رو اذیت می کنی؟چرا این قدر به این بندگان خدا سخت می گیری؟این چه جور درس دادنه که بچه ما تو خونه از ترس شما تو خواب هم داره جدول ضرب جواب میده.آقا جان،آرامش از خونه ما رفته ،به من بی سواد میگه ازم جدول ضرب بپرس.آخه مرد مومن این جدول ضرب کجا بعداً به درد این بچه می خوره .بزرگ شد، شوهرش ازش جدول ضرب می خواهد یا غذا و…

آن قدر عصبانی بود که نمی گذاشت چیزی بگویم.فقط با صدای بلند مواخذه ام می کرد. اوضاع کمی غیر قابل کنترل شده بود که آقای مدیر آمد و این خانم را به دفتر برد.من هم می خواستم بروم که آقای مدیر اشاره کرد بهتر است به کلاس بروی و بعدا به دفتر بیایی.

وقتی وارد کلاس شدم با لبخندهای معنی دار بچه ها مواجه شدم.فهمیده بودند که اشتباه گرفته بودم و واقعاً هم ترسیده بودم. فاطمه از همان انتهای کلاس بلند شد و گفت آقا اجازه مار کبری واقعاً مثل مار کبری ترس دارد.اخمی کردم و گفتم حق ندارید در مورد والدین دیگران این گونه صحبت کنید. ایشان از کار من ایراد گرفتند که بعداً برایشان توضیح خواهم داد.فقط مشکل من گویش شما در مورد مادر بود که مرا به این اشتباه انداخت، از این به بعد بیشتر حواسم را جمع می کنم.

در دفتر آقای مدیر هرچه تلاش کرده بود نتواسته بود مادر کبری را آرام کند و من هم هرچه در چنته داشتم خرج کردم ،ولی قانع نشد که نشد.همانجا این موضوع که چگونه بتوانم درس ریاضی را با زندگی روزمره بچه ها پیوند دهم ذهنم را درگیر کرد. واقعاً ریاضی تمرین فکر کردن و مسئله حل کردن است و شاید برای همه موضوعات آن نتوان ما به ازای بیرونی پیدا کرد.

بعد از رفتن مادر کبری وقتی موضوع را برای آقای مدیر و دیگر همکاران تعریف کردم، داشتند زمین را از خنده چنگ می زدند. در آن سال هر وقت می خواستم به کلاس اول بروم آقای مدیر با لبخندی می گفت مواظب رفتارت در کلاس باش تا مارها سراغت نیایند.

43. ثبت نام

داستان من و دانشگاه آزاد از همان ابتدایش پر بود از اتفاقات وابهامات و موارد خاص، از آن فرم پر کردن بگیر و مطالعه دست و پا شکسته تاآن وضعیت آزمون ،هرچه پیش خودم فکر می کردم نمی توانستم قبول کنم که در این آزمون قبول خواهم شد، ضمناً با این سری اتفاقات متوالی ،اگر قبول هم شوم، در ادامه چه رخ خواهد داد، خدا داند!

به خاطر یاس و ناامیدی شدیدی که داشتم، پاهایم همراهی نمی کرد که  به سمت کیوسک روزنامه فروشی بروم. اگر قبول نشوم یک جور ناراحتی دارد و اگر هم قبول بشوم باز جور دیگر موجب نگرانی ام می شود.ای کاش بیشتر درس می خواندم تا از همان ابتدا ،لیسانس در دانشگاه دولتی قبول می شدم.در آن صورت این همه بالا و پایین نداشتم.

دل را به دریا زدم و رفتم روزنامه را گرفتم.چون نام فامیلی ام با الف شروع می شد همان صفحه اول پشت جلد ،نامم را در چند تا مانده به آخر دیدم.باورم نمی شد که قبول شده ام.دوباره چک کردم، همه چیز درست بود و در مقابل نامم ،کاردانی به کارشناسی رشته ریاضی دانشگاه آزاد اسلامی واحد علی آباد کتول حک شده بود.با یک جعبه شیرینی به خانه برگشتم که در آنجا نیز موجبات خوشحالی خانواده شدم.

شب هنگام بود که ناگاه به یاد حسین افتادم .سریع به سراغ روزنامه رفتم.البته برایم مانند روز روشن بود که حسین قبول می شود ، به همین خاطر وقتی اسمش را در لیست دیدم زیاد تعجب نکردم.او در کاردانی به کارشناسی رشته علوم تجربی دانشگاه آزاد اسلامی واحد گرگان قبول شده بود.تلفن را گرفتم و به خانه آنها زنگ زدم، بعد از کلی معطلی صدای بسیار نهیفی از آن طرف گفت بفرمایید.فهمیدم پدر حسین است و بعد از سلام و کمی احوالپرسی که جوابی هم نشنیدم، گفتم حسین را صدا کنید. وقت گفت حسین خواب است و من هم به ساعت نگاه کردم که درست نیمه شب بود،عرق شرم بر پیشانی ام نشست و با عذرخواهی بسیار ، سریع قطع کردم.

صفحه آخر روزنامه، در مورد موارد ثبت نام ومبالغ شهریه نوشته بود .پنجشنبه هفته بعد می بایست ثبت نام می کردم.شهریه ثابت و متغیر جمعاً هشتاد و هفت هزار تومان بود. یعنی می بایست در طول این یک هفته این مبلغ پول را آماده کنم. من که تا چهارشنبه وامنان هستم .فقط همان روز پنج شنبه می ماند.این مبلغ را از کجا جور کنم؟ حقوق که نگرفته ام.کسی را هم ندارم که از او قرض بگیرم.

مغموم و ناراحت به وامنان رفتم . زیاد دل و دماغ تدریس نداشتم و غرورم هم اجازه نمی داد که در این مورد با همکاران که تازه آشنا شده بودیم ،صحبت کنم.شنبه شب وقتی موضوع را با حسین درمیان گذاشتم، لبخندی زد و گفت  نگران نباش من پرسیده ام و می توانی از اداره آموزش و پرورش مساعده درخواست کنی. چهارشنبه صبح که می روی یک سری هم به اداره بزن.در چشم بر هم زدنی تمام ناامیدی هایم به امید بدل گشت .

چهارشنبه حدود ساعت ده صبح به اداره رسیدم.وقتی وارد اداره شدم سکوت بیش از حدش مرا به شک انداخت که اینجا چه خبر است.حتی یک نفر هم در راهروها نبود.سریع به سمت اتاق ریس رفتم تا قضیه را بگویم و درخواست مساعده کنم ،که به یاد آوردم سربرگه بیمه چه اتفاقی افتاد و به همین خاطر خود را آماده کردم تا سریع همان اول همه چیز را بگویم .وقتی مقابل در اتاقش رسیدم به جای اینکه خودش را ببینم ،عکس قاب شده اش را روی میز دیدم.

متاسفانه دیروز در یک صانحه رانندگی دار فانی را وداع گفته بود. وقتی این مطلب را منشی اش می گفت، فقط چهره اش جلوی چشمان بود که چقدر با من با محبت رفتار می کرد قبل از اینکه بداند چه کاری دارم.متاثر شدم .واقعاً مرگ، آن هم به خاطر رانندگی بسیار دردناک است.به حسابداری رفتم که آنجا هم کسی نبود. تقریباً تمام دوایر خالی بود و همه برای مراسم ختم رفته بودند.

روی صندلی کنار در خروجی نشستم و در فکر بودم که چه کنم؟می بایست آنقدر منتظر می ماندم تا دیگر کارکنان برگردند ،ولی وقتی نگهبان درب ورودی گفت که مراسم در گرگان است و کسی تا پایان ساعت اداری برنمی گردند، فهمیدم که در اینجا ماندن دیگر فایده ای ندارد.واقعاً این دانشگاه رفتن من برای خودش داستانی دارد،هر گام که به پیش می روم با کوهی ازمشکلات و مسایل روبرو می شوم. مایوس به خانه رفتم،سعی می کردم جوری رفتار کنم تا کسی در خانه ،مخصوصاً پدرم از موضوع مطلع نشود.

شب سر سفره شام ، پدر پرسید که شهریه ات چقدر است؟ مانده بودم که چه بگویم که خواهرم گفت من در روزنامه خوانده ام حدود هشتاد نود هزار تومان است.پدر کمی اخم کرد و بعد از مدتی سکوت رو به من کرد و گفت :امروز چهل هزار تومان از یکی از دوستان قرض گرفته ام.واقعیتش فکر نمی کردم شهریه ات اینقدر زیاد باشد.همین مبلغ را بگیر و فردا برو ثبت نام و بگو بقیه را قسطی می دهم، حتماً دانشگاه راهی برای این مشکلات دارد.

فردا در کل مسیر فقط به فکر آن چهل و هفت هزار تومان بقیه بودم ، پیش خودم فکر می کردم که دانشگاه شرکت تعاونی اداره نیست که پرداخت قسطی داشته باشد.مگر می خواهم یخچال یا تلویزیون بگیرم که مبلغی را اول بپردازم و مابقی را قسطی.ذهنم دیگر جایی برای فکر کردن نداشت و باز هم با یاس و نامیدی به موضوع ثبت نام فکر می کردم. نمی دانم چرا این جمله « کان لم یکن» مدام از مقابل چشمانم می گذشت.

در همان مقابل درب ورودی ساختمان دانشگاه راهنمای مراحل ثبت نام را نوشته بودند.وقتی نگاهی به آن انداختم ،بخش امور مالی و پرداخت شهریه آخرین مرحله بود.خوشبختانه به خاطر اینکه زود آمده بودم هنوز ازدحام نشده بود و آرام آرام مراحل را طی می کردم.همه چیز به خوبی پیش می رفت ولی هرچه جلو تر می رفتم و به بخش امور مالی نزدیک تر می شدم، ضربان قلبم تند تر می شد.

یکی مانده به امور مالی قسمت انتخاب واحد بود که برایم عجیب بود. چون خبری از انتخاب نبود و می بایست زیر لیست دروس فقط امضا می کردیم.ریاضیات عمومی(1) چهار واحد، جبر (1) چهار واحد، فیزیک (1) و آزمایشگاه سه واحد و ......البته در تربیت معلم نیز خبری از انتخاب واحد بدان شکل نبود و به قول بچه ها اجبار واحد بود، حسرت انتخاب واحد واقعی به دلم ماند.

رسیدم به مرحله آخر و مانده بودم چگونه غول این مرحله را شکست دهم تا بازنده این ماراتن نباشم.مقابلم مردی میان سال که بسیار فربه بود نشسته بود.آرامشی که داشت بیشتر مضطربم کرد.چند لحظه ای که منتظر ماندم نوشتنش تمام شود ،برایم چند ساعت گذشت. رو به من کرد و با صدایی بسیار آهسته گفت: چقدر نقد؟چقدر چک؟

واقعیت امر اولش نفهمیدم چه گفت، وقتی معطلی و سکوت مرا دید، کمی خودش را جابه جا کرد و گفت پسرم منظور این است که چقدر پول داری که بپردازی و چقدرش را چک می خواهی بدهی؟باورم نمی شد که نباید همه پول را اول بپردازم.چنان ذوق زده شده بودم که این بار سکوتم از هیجانم بود.با تمام تلاش زبانم به سخن آمد و گفتم چهل هزار تومانش را نقد می دهم.

شروع کرد به نوشتن و بعد از چند لحظه برگه ای به من داد و گفت  برو  باجه بانک که در اتاق بغلی است پرداخت و کن و فیش آن را به همراه چکی به مبلغ چهل و هفت هزار تومان برای من بیاور.خوشحال برگه را گرفتم و رفتم و در صف پرداخت ایستادم.هنوز چند دقیقه ای از خوشحالی ام نگذشته بود که به یاد آوردم من که حساب ندارم و حقوق نگرفته ام، چک را از کجا بیاورم.

بازهمه چیز به روز اولش برگشت.یک مسئله را حل می کنی پشت بندش دوتا دیگر ایجاد می شود. حالا این چک را چه کنم.از صف خارج شدم و در گوشه ای روی تک صندلی نشستم و به واقع زانوی غم به بغل گرفتم.نمی دانم چقدر در این اوضاع غم بار بودم که دستی را روی شانه ام احساس کردم.وقتی سلام کرد و نگاهم به چهره اش افتاد ، برایم بسیار آشنا بود ولی چیزی به یاد نمی آوردم.

لبخندی زد و گفت معلم کاشیدار هستم، یادت می آید آن شب که ماشین گیرت نیامد ، به خانه ما آمدی. وقتی این را گفت همه چیز را به یاد آوردم و سلام و احوالپرسی گرمی با او کردم.او هم در همین دانشگاه قبول شده بود ، البته در رشته ای دیگر.دیدن آشنا در جایی که همه غریبه هستند حس خوبی به آدم می دهد.

در ادامه از من پرسید چرا پول شهریه را پرداخت نمی کنی؟من هم کل ماجرا را برایش شرح دادم.با حوصله گوش داد و رو به من کرد و گفت : به خاطر چک خودت را ناراحت کرده ای؟این که مشکل خاصی نیست،راه حل بسیار ساده ای دارد. پس معلوم می شود مشکلات بزرگ را هنوز تجربه نکرده ای.

باهمان لبخندش کیفش را باز کرد و یک برگه چک از دسته چکش جدا کرد و زیرش را امضا کرد و داد به من و گفت :بفرما این هم چک ، دیدی نگرانی نداشت.هاج و واج فقط نگاهش می کردم.این مرد مگر چقدر مرا می شناسد که به این راحتی یک برگه چک امضا شده به من می دهد.یک سلام و علیک و یک شب به اجبار مهمانش بودن مگر اعتماد می آورد.

می خواستم قبول نکنم که رو به من کرد و گفت نگران نباش ، ما همکار هستیم و باید هوای هم را داشته باشیم. فقط حواست باشد که تاریخ چک را کی می نویسی که در همان تاریخ حساب را پر کنی.واقعاً تشکر کلامی برای این کار او بسیار کوچک بود .وقتی از او سپاس گذار بودم با همان لبخندش خداحافظی کرد و رفت.

وقتی کار ثبت نامم تمام شد و برگه برنامه کلاس ها را به دستم دادند، خیلی خوشحال شدم و تا پایان عمر چکی را که به خاطر یک سلام و همکار بودن، آن دوست عزیز به من داد را فراموش نخواهم کرد.اعتماد و حس همکاری اش برای من تا ابد ماند.ولی چیزی که نگرانم می کرد این سلسله اتفاقات من و دانشگاه آزاد بود که به کجا ختم خواهد شد.

 

42. هلیکوپتر

زنگ دوم کلاس دوم بودم.درس مختصات بود و خمیازه های بچه ها، نشان از بی حوصلگی آنها می داد. در این ساعت این واکنش بچه ها کاملاً منطقی بود ولی چاره ای نداشتم و باید این درس مهم را در این شرایط بد تدریس می کردم. هرچه می خواستم راهی پیدا کنم که کمی بچه ها ترغیب شوند ،هیچ چیزی به ذهنم خطور نمی کرد.واقعاً بیان مطلبی که با زندگی روزمره ارتباط ملموسی نداشته باشد، بسیار کار سختی است.

می خواستم کمی در مورد مختصات مقدمه چینی کنم تا حداقل در این بعد از ظهر کسل کننده ، چندتایی از بچه چیزی از درس را یاد بگیرند.محورهای مختصات را روی تخته سیاه کشیدم و تا می خواستم شروع کنم به توضیح ، محمد که میز آخر می نشست و معروف به «ممد جکی چان »بود اجازه بیرون رفتن گرفت.می خواستم اجازه ندهم ، ولی با ایما و اشاره گفت که واجب است.من هم با سر اشاره کردم که برو.

واقعاً این لقب جکی چان برزانده اش بود،قد کوتاهی داشت ولی به شدت فرز و سریع بود.نفر آخر و چسبیده به دیوار بود،حتی نگذاشت دو نفر کنار دستی اش تکان بخورند و یک دستش را روی میز گذاشت و با یک حرکت فنی به طوری که پاهایش نه به میز خورد و نه به  کسی،سریع از جایش بیرون آمد. حرکتش از نظر فنی عالی بود ولی از نظر اخلاقی کاملاً نادرست.به همین خاطر با اخم تذکری به او دادم که دیگر این کار را تکرار نکند.

فکری به ذهنم خطور کرد و همین حرکت محمد را مثال زدم که او در اصل باید به صورت راست از میزش خارج می شد، بعد کمی در مورد کاربرد مختصات در زندگی روزمره گفتم. از مسیریابی در دریا و هوا و یا هدف گیری توپخانه در جنگ ها ،ولی با تمام این ترفند ها ،هیچ تغییری در چهره بچه مشاهده نکردم ،فکر می کردم حداقل هواپیما یا توپ و تفنگ کمی برایشان ایجاد انگیزه کند ولی این بعدازظهر کسل کننده اصلاً جای این درس نبود.

دلم نمی امد درسی را بدهم که فقط بفهمم و به دنبال چاره می گشتم ،در همین حین صدای هلیکوپتری که آرارم آرام داشت نزدیک می شد را شنیدم. کمی که دقت کردم حدس زدم از خانواده «بل »باید باشد.از کودکی به هواپیما و پرواز بسیار علاقه داشتم و به همین خاطر تا حدی این پرنده ها را می شناختم.در همان لحظات بود که ممدجکی چان  ناگهان و بدون اجازه از در کلاس وارد شد.

نفسش به شماره افتاده بود و به راحتی می شد ترس را در چهره اش تشخیص داد.چند ثانیه ای تامل کرد و بعد گفت :آقا اجازه یک چیز بزرگی که یک چیز مثل پنکه بهش وصل است در آسمان است.از آن چیزهایی که در فیلم ها نشان می دهند و ازش بمب پرت می کنند. لبخندی زدم و گفتم که چقدر چیز چیز می گویی، هلیکوپتر است . از تو که جکی چانی انتظار این برخورد را نداشتم.

خنده بچه ها کمی کلاس را از آن اوضاع کسالت بار خارج کرد. در همین لحظه فکر جالبی به ذهنم خطور کرد،سریع بچه ها را گفتم که به حیاط مدرسه بروند. اول با تعجب مرا نگاه می کردند ،به خاطر اهمیت زمان که هلیکوپتر از دید ما خارج می شد ،نهیبی به همه زدم و کلاس در عرض چند ثانیه تخلیه شد.

درست حدس زده بودم «بل 214 »هوانیروز بود که حتما برای گشت زنی یا ماموریتی، داشت از این منطقه عبور می کرد.ارتفاع پایینش باعث تعجبم شد، چون معمولاً در مناطق کوهستانی باید در ارتفاع بالا پرواز کنند. دیدن این هلیکوپر حالتی بین شوق و ترس در بچه ها ایجاد کرد.وسط حیاط جمع شده بودند و فقط نگاه می کردند.اشاره کردم که حداقل دستی برایش تکان دهید.

دست مریزاد به خلبان باذوق هلیکوپتر که با دیدن بچه ها مسیرش را کمی تغییر داد و درست از بالای حیاط مدرسه و از روی سر بچه ها عبور کرد. بادش بچه ها را گرفت و همین همه را به شوق آورد.بعد از عبور هلیکوپتر  به کلاس بردن این بچه ها هم داستانی برای خودش داشت. بهانه می آوردند که آقا در حیاط باشیم شاید برگردد. باز نهیبی به آنها زدم و همه را به کلاس بازگرداندم.

در کلاس در مورد هلیکوپتر و انواع آن و قدرت پرواز و چگونگی حرکت و کنترل آن برای بچه ها صحبت کردم.حتی کمی تخصصی تر وارد شدم و گام کلی و گام سیکلی و شهپرها و روتور و. . . توضیح دادم.جالب این بود که بچه ها پلک هم نمی زدند و با تمام قوا در حال گوش دادن بودند.آرام آرام جهت صحبت را به مسیریابی و نقشه خوانی کشاندم و مبحث را  وصل کردم به مختصات.

تازه رسیدم به محور مختصات و می خواست محور طول و عرض را توضیح دهم که دیدم دست ممد جکی چان بالاست.برایم جالب بود که او سوالی دارد، همیشه جزو دانش آموزانی بود که زیاد به درس علاقه ای نشان نمی داد.همان قدر که گلیمش را از آب به در برد درس می خواند و  نمرات درخشانی نداشت.

پرسید:آقا اجازه این هلیکوپتر را کجا ساخته اند؟جواب دادم این هلوکوپتر ساخت کشور آمریکا است. کمی فکر کرد و دوباره پرسید که چه کسانی اینها را می سازند؟ کمی توضیح دادم که تیم های مهندسی مختلفی از طراحی گرفته تا قسمت های فیزیکی و برقی و... هستند که در مجموع این هلیکوپتر را می سازند.دوباره پرسید که آیا درس آنها خیلی خوب است؟ مخصوصاً ریاضی ، بهترین فرصت را برای ایجاد انگیزه یافتم و کلی برای بچه ها درمورد کاربرد ریاضی در صنعت صحبت کردم.

وقتی صحبت هایم تمام شد و رفتم سراغ محور که زنگ خورد، از اینکه نتوانسته بودم درس مختصات را بدهم کمی نگران بودم ،چون در کلاس ریاضی در حالت عادی وقت کم است چه برسد که یک جلسه را هم از دست بدهم.ولی وقتی کمی فکر کردم دیدم این جلسه درس بزرگتری را دادم و تا حدی توانستم ریاضی رابا زندگی روزمره و اتفاقات اطرافشان پیوند دهم و همچنین در بچه ها ایجاد انگیزه کنم.

دو روز بعد وقتی درس مختصات را به بچه ها گفتم ،تقریباً همه یاد گرفتند ، همان هلیکوپتر  کارش را به نحو احسنت انجام داده بود. ممد جکی چان که هیچ وقت حاضر نبود پای تخته بیاید ، خودش داوطلب شد و بسیار عالی حل کرد. وقتی با اشاره من بچه ها تشویقش کردند ،سینه اش را سپر کرد و گفت ،اگه خلبان هلیکوپتر نشدم  ، ممدجکی چان نیستم.برق خاصی را در چشمانش می دیدم.

تا پایان سال واقعاً تغییر ممدجکی چان در درس خواندن مخصوصاً ریاضی بسیار چشمگیر بود.او که اصلاً به فکر درس نبود حالا در حد توانش پیش می رفت ، البته شیطنت هایش را هنوز داشت و رگ جکی چانی اش هر از چندگاهی بالا می زد ولی در کل تغییر بسیار خوبی در او مشاهده می شد.من هم تشویقش می کردم .

محمد دو سال دانش آموزم بود و بعد از اینکه سوم راهنمایی را قبول شد دیگر از او خبری نداشتم. حتی نمی دانستم که آیا دبیرستان رفته است یا نه.سالها بعد که تنها در کوه های اطراف روستا در حال گشت و گذار بودم،او  را دیدم.بالای کوه در کنار تک درختی به همراه گوسفندانش نشسته بود و به آسمان آبی می نگریست.برای خودش مردی شده بود.

وقتی مرا دید بسیار خوشحال شد و به استقبالم آمد.خیلی آرام به نظر می رسید ، کنارش نشستم و چند کلامی همراهم شد.او هم مرا با چای و نانش که بسیار هم لذیذ بود میهمان کرد.ولی وقتی شروع به صحبت کرد، آه از نهادم برآمد.پدرش بعد از سوم راهنمایی او را مجبور کرده بود چوپانی کند.چشمانش دیگر مانند آن روز برق نمی زد،از آن شیطنت های کودکانه هم خبری نبود.

از هلیکوپتر پرسید .چه جوابش می دادم؟آن همه امید کودکانه حتی به سالی هم پایدار نماند.بحث را عوض کردم و سعی کردم کمی به او امید دهم.با لبخندی معنی دار فقط گوش می کرد.بعد از مدتی با دست پرنده ای را که در آسمان در حال پرواز بود نشانم داد و گفت : ای کاش می شد پرید.بدون هیچ چیزی،حتی بدون هلیکوپتر.

41. خاور آرد

چهار ساعتی می شد که زیر ظل آفتاب کنار جاده منتظر ماشین بودم.در این مدت برای دلخوشی هم شده ،یک جنبنده هم از مقابل من رد نشد.البته چهار ساعت معطلی مقابل کلبه کل ممد زیاد چیز عجیبی نبود.اگر می خواستی ظهر بعد از تعطیلی مدرسه به خانه بروی می بایست این ریسک را قبول کنی .وگرنه  فردا صبح،مینی بوس روستا برای رفتن مهیا بود.

یک طرف این ریسک رسیدن زودتر به خانه بود، چون فردا صبح حتی اگر با اولین سرویس هم به آزادشهر می رفتم حدود ظهر به خانه می رسیدم ولی اگر حالا می رفتم حداقل شب خانه بودم.اما طرف دیگر آن که کمی سخت بود ،نبود ماشین و بازگشت به وامنان بود.طی مسیر بین کاشیدار تا وامنان که حدود سه تا چهار کیلومتر می شد ،بعد از این همه معطلی و آن هم در شرایط روحی نابسامان واقعاً کاری صعب و دشوار بود.

خوشبختانه هوا زیاد سرد نبود و نور خورشید که درست در وسط آسمان بود کمی گرمابخش بود ،ایستادن کمی خسته ام کرده بود،کنار کلبه روی تخته سنگی نشستم .نگاهم به تپه مقابل افتاد که بخشی از گورستان روستای کاشیدار بود.پیش خود گفتم بهتر است بروم بالای تپه تا دید وسیعی داشته باشم .خوبی این منطقه این است که دره اش وسعت زیادی دارد و می توان تا دوردست ها را نیز دید و من همیشه از دیدن این قاب زیبا لذت می بردم.

تپه را آرام آرام بالا رفتم و برفراز آن درست در جایی که می شد جاده را از دوردستها هم  دید، نشستم. همیشه از پنجره کلاس های مدرسه وامنان مناظر را از آن طرف دره می نگریستم و حالا زیبایی ها از این طرف نیز خودنمایی می کردند.رشته کوهایی که وامنان در کوهپایه اش قرار داشت نظم خاصی داشتند و تقریباً در یک ارتفاع از غرب به شرق کشیده شده بودند . ولی کوههای این طرف با ابهت تمام همچون دیواری منطقه را در اختیار خود داشتند.

همینطور که در حال دیدن و لذت بردن از این قاب زیبا بودم ، از دوردستها و از سمت نراب گردوخاکی را روی جاده دیدم که به آرامی داشت به این سمت حرکت می کرد.گردوخاک یعنی ماشین و ماشین هم یعنی رفتن به خانه.سریع بلند شدم و تپه را باسرعت به پایین آمدم. آنقدر عجله داشتم که در یک جا نزدیک بود سکندری بخورم ،هرطور بود تعادلم را حفظ کردم و سالم به پایین رسیدم.

خاوری که مخصوص حمل آرد بود، بعد از آخرین پیچ نمایان شد.خوشحال خود را آماده کردم تا یک بار هم که شده با خیالی راحت به شهر بروم.با اشاره من ،خاور ایستاد و بعد از مدتی که گردوخاک ها خوابید با منظره ای عجیب مواجه شدم.جلوی خاور را که شمردم دقیقاً پنج نفر آدم روی هم نشسته بودند واین یعنی فاجعه!

راننده تا مرا با آن قیافه دید ،لبخندی زد و سرش را از پنجره ماشین برون آورد و گفت: برو پشت ،آرد ها را خالی کرده ایم.فقط آنجا می توانی سوار شوی ، خودت که می بینی اینجا چه خبر است.پیش خودم فکر کردم اگر با این ماشین نروم احتمالاً باید فردا بروم و این یعنی باختن ریسک امروز ،در صدم ثانیه حساب کتاب هایم را کردم و تصمیم نهایی را گرفتم و با هر زحمتی بود از بالای در پشتی ، سوار شدم.

پشت خاور چادر زده شده بود و خبری از کیسه های آرد نبود ولی تمام کف و دیواره ها کاملاً سپیدپوش بود و همین منظره جالبی ایجاد کرده بود،اتاقکی کاملاً روشن.تاریک خانه را برای عکاسی شنیده بودم ولی در ذهنم به دنبال جایی بودم که بشود اتاقی منور داشت.آفتاب هم که بالا بر چادر می تابید، روشنی و نورانیت را دوچندان کرده بود.

ماشین که به راه افتاد، نورانیت در فضا هم منتشر شد، هوایی که از منافذ به درون نفوذ می کرد ،ذرات آرد را به رقص وا می داشت.و هرچه بر سرعت ماشین افزوده می شد حرکات این رقص هم ریتمی تندتر به خودمی گرفت.زاویه تابش نور آفتاب که این بار از انتهای ماشین به طور مستقیم بود ،تصاویری بدیع و دلنشین را از این رقص به نمایش گذاشته بود،تنها چیزی که کم بود موسیقی بود ،در ذهن  قطعه دانوب آبی اشتراوس را یادآوری کردم.البته سرعت والتس این ذرات آرد زیاد بود که باز در ذهنم سرعت آهسته اش را تصور کردم و کاملاً موسیقی با صحنه چفت شد.

در این فضا کم مانده بود که خود هم شروع به سماع کنم ولی پیچ و خم های جاده و همچنین دست اندازهایش نمی گذاشت.از اینها هم که بگذریم مگر من سماع می دانستم که با این ذرات همراه شوم.پس گوشه ایستادم و فقط نظاره گر این محیط پر از نور و حرکت و موزونی بودم.

یک و نیم  ساعتی که پشت خاور بودم در حدود سی الی چهل سال پیر شدم.حواسم به این بخش نبود که این ذرات رقصنده می توانند بر روی من هم که در این گوشه ایستاده ام بنشینند .تمام موهای سر و صورتم به رنگ دندانهایم در آمد.این بار من بودم که موهایم را در آسیاب سفید کرده بودم.

رو به این ذرات معلق سفید در هوا کردم و گفتم اگر می شود کمی از این پایکوبی دست بردارید که این همه شادی شما ،مرا در غصه پیر کرد.لبخند زنان کار خودشان را می کردند و هیچ التفاتی به من نگون بخت نداشتند.کمی دلخور شدم و همه آن چیزهای زیبایی که در ذهن تصور کرده بودم ، در دم از بین رفت. خودم را دلداری می دادم که وقتی به شهر رسیدم در گوشه ای خودم را می تکانم.آرد که دیگر غصه خوردن ندارد.فقط منتظر لحظه ای بودم که برسم و از دست این سپیدی ها خلاصی یابم.

به شهر رسیدیم.ماشین با ترمزی شدید توقف کرد. این بار دیگر در عقب را باز کردم و از ماشین پیاده شدم. موقع سوار شدن ارتفاع زیاد بود ولی چون چاره نداشتم بالا رفتم ولی حالا می ترسیدم موقع پیاده شدن از آن ارتفاع پرت شوم.وقتی از راننده خداحافظی کردم ومی خواستم سریع به گوشه ای بروم و شروع کنم به تکاندن خود.

ناگهان قطره آبی را بروی گونه خود احساس کردم.تا سرم را بالا آورده و به آسمان نگاه کردم در کسری از ثانیه میلیون ها قطره به سمت زمین و من هجوم آوردند.زمانی برای تصمیم گیری یا فرار یا حتی عصبانیت نداشتم.رگبار باران از پیش خبر نمی دهد.جانانه و با هرآنچه در چنته داشت شروع به باریدن کرد.انگار فقط می خواست مرا خیس کند و بس.

سپیدی های آرد که در همه جای بدنم به وفور نشسته بودند به خمیر تبدیل شدند و به تمام سر و صورت و لباسم چسبیدند.نمی دانم چرا اینقدر به من علاقه داشتند و هر چه تلاش می کردم قصد جدا شدن از من نداشتند .قیافه ای بسیار مضحک پیدا کرده بودم . آنقدر اوضاع فجیع بود که کاملاً در آن غرق بودم و اصلاً در خود نبودم.رهگذران هم که فقط می خندیدند و می رفتند.

از همان کودکی از خیس شدن بیزار بودم و حالا در کنار خیس شدن، خمیری هم شده بودم. از همان نقطه ای که پیاده شدم حتی سانتی متری هم تغییر مکان نداده بودم و به معنی کامل مبهوت اتفاقات اخیر بودم. خدایش نگهدارد پیرمردی تاکسی داری را که به دادم رسید و مرا از آن مهلکه نجات داد.

مستقیماً مرا به گاراژ مینی بوس های گرگان برد و خودش هم در کنار شیرآبی که آنجا بود کمکم کرد تا اینکه بتوانم تا حدی وضعم را بهتر کنم.ولی وقتی می خواستم سوار مینی بوس شوم و راننده به من اشاره کرد که روی آن صندلی تکی که کاملاً با روزنامه پوشیده شده بود بنشینم فهمیدم هنوز در وضعیت قرمز به سر می برم.

40. آقای رئیس

به پیشنهاد پدر این بار با کت و شلوار به سمت روستا به راه افتادم.چندین بار این نکته را پدر به من گوشزد کرده بود که دبیر باید ظاهرش آراسته و منظم و مرتب باشد.بهترین لباس را هم برای مرد ،کت و شلوار می دانست.من هم به شخصه زیاد این نوع پوشش را دوست نداشتم ولی اصرار پدر این بار بسیار بیشتر بود.

در مسیر فقط مواظب بودم که کت و شلوارم کثیف نشود.در مینی بوس از گرگان تا آزادشهر که مشکلی نبود ولی در مینی بوس حاج منصور  در نهایت به این نتیجه رسیدم که کت را دستم بگیرم.خدا خدا هم می کردم که باران نگیرد .کت کاپشن نیست که کلاهش را سرکنی و به زیر باران بروی.خیس که می شوی هیچ ،کت هم خراب می شود.

از همان لحظه ای که وارد مدرسه شدم نگاه بچه ها جور دیگر شده بود، حتی آقای مدیر هم یک نگاه سر تا پایی به من انداخت و با لبخندی گفت، حالا بیشتر شبیه یک دبیر رسمی شدی.احساس می کردم بچه ها سر کلاس ساکت تر اند و بیشتر به درس گوش می دهند .شاید چون برای اولین بار مرا در این لباس دیده بودند چنین واکنشی نشان می دادند.

خدا را شکر باران نیامد ولی سرد بودن هوا باز مرا به همان نتیجه پوشیدن کاپشن رساند.کت و شلوار را باید زمانی پوشید که در شهر کلاس داشته باشی و با یک کورس تاکسی به مدرسه بررسی ،نه من که فرسنگ ها از خانه و خانواده  دور هستم.در بهترین حالت پوشیدن کت و شلوار برای بعد از عید می تواند خوب باشد.

روز سه شنبه مدیر مدرسه فرم مخصوص بیمه را به من داد و گفت بعد از اینکه تکمیلش کردی خودت ببر اداره تا مهر و امضا شود.بعد هم تحویل حسابداری بده .این کار را حتماً انجام بده ، فقط تا آخر هفته فرصت دارد و اگر انجام ندهی دفترچه خدمات درمانی برایت صادر نمی شود و در آینده کلی دردسر برایت درست می شود.

چهارشنبه صبح اول وقت به محل ایستگاه مینی بوسهای روستا رفتم تا در ماشینی که نوبت اول داشت جایی مناسب گیر بیاورم. همه جاها  پر بود و مجبور شدم با ماشین دوم بروم.درست است که حدود نیم ساعت بعد از حرکت ماشین اول به راه افتاد و همچنین صندلی یکی مانده با آخر نصیبم شد که شیشه پنجره اش شکسته بود ، ولی باز هم جای شکرش باقی بود که سرپا نیستم.

وارد اداره آموزش و پرورش شدم.بعد از همان روز اول که ابلاغم را گرفته بودم این دومین باری بود که وارد این ساختمان می شدم.فرم درون کیفم بود، و فقط به دنبال تابلو حسابداری می گشتم.در طبقه اول چیزی ندیدم وبه طبقه دوم رفتم. اواسط راهرو بودم که شخصی از پشت سر گفت، بفرمایید آقا .هرچه اطراف را نگاه کردم کسی جز من در آنجا نبود .برگشتم دیدم مردی لاغر اندام که حدود چهل یا پنجاه سالش بود، خیلی مودبانه جلو آمد و سلام و احوالپرسی  گرمی با من کرد و مرا به طرف اتاقش برد.

همان اول فهمیدم که این بنده خدا مرا با کسی اشتباه گرفته است .ولی هیچ مجالی برای گفتن به من نمی داد و یک ریز صحبت می کرد.به زور مرا به اتاقش برد.تا وارد شدیم تلفن روی میز زنگ زد و ایشان با معذرت خواهی بسیار مشغول صحبت کردن با تلفن شد.هنوز صحبتشان شروع نشده بود که گفت مهمان عزیزی دارم و بعداً تماس بگیرید.در همین حین هم صدای اذان بلند شد. با لبخند معنی داری رو به من کرد و گفت :اول نماز بعد کار، بفرمایید تا شما را تا وضوخانه راهنمایی کنم. نمی گذاشت چیزی بگویم و مرا با دست به بیرون اتاق به سمت وضوخانه برد.

وقتی وارد نماز خانه شدم رفتم در گوشه ای بنشینم که باز به سمت من آمد و دستم را گرفت و می خواست به صف اول ببرد.مقاومت کردم و گفتم مسافر هستم و نمازم شکسته است. لبخندی زد و گفت می دانم از گرگان آمده اید.پس حداقل صف دوم را مزین فرمایید.این جمله آخریش کمی نگرانم کرد.بلند شدم که به او بگویم که مرا اشتباه گرفته اید که موذن قدقامت الصلاه را گفت.

آنقدر نگران و مضطرب بودم که اصلاً نفهمیدم چگونه نماز خواندم .فکر کنم نماز دوم را اشتباهی کامل خواندم که همین باعث شد بعد از نماز نفر کناردستی نگاهی متعجبانه به من بیاندازد.نماز که تمام شد. بلند شد و در میان جمع گفت که مهمانی از مرکز داریم و می خواهیم در خدمتش باشیم.هر همکاری اگر نکته ای دارد در کاغذی برای من بنویسد.

نفهمیدم چه شد،ولی وقتی صدایم کرد تازه به عمق فاجعه پی بردم. چنان شوکی به من وارد شده بود که در چند ثانیه اول اصلاً هیچ واکنشی نداشتم،طفره رفتم و جلو نرفتم.همه به من نگاه می کردند و من هم گیج و منگ از اوضاع به وجود آمده نظاره گر آنها بودم.هرکس که می خواست از نمازخانه بیرون رود سلام و احوالپرسی خاصی با من می کرد.می خواستم همانجا به آن آقا بگویم که من فقط آمده ام که فرم بیمه را تحویل دهم.ولی باز نگذاشت و مرا دوباره به سمت اتاقش هدایت کرد.

آنقدر با من رسمی برخورد می کرد که آرام آرام تعجبم داشت به ترس بدل می گشت.کلی از مشکلات آموزش و پرورش شهرستان و نبود امکانات و کمبود نیرو و  ... برایم گفت و من هم فقط هاج و واج داشتم نگاهش می کردم.

بعد از اینکه فکر کنم از آن همه حرف زدن خسته شده بود رو به من کرد و گفت : حداقل لیست این مشکلات را بنویسید،تا در زمان تنظیم صورت جلسه چیزی از قلم نیفتد.من هم مبهوت در کیف را باز کردم و فرم بیمه خدمات درمانی را مقابلش روی میز گذاشتم.بعد رو به ایشان کردم و گفتم فکر کنم باید مهر و امضا کنید.

لبخندی زد و گفت :خوب همه چیز را از قبل آماده کرده اید،پس اجازه بدهید آن را بخوانم .وقتی فرم را در دستش گرفت و سربرگ را دید.نگاه معنی داری به من کرد و گفت ، امرتان را بفرمایید تا اقدام کنم. گفتم بی زحمت این فرم را مهر و امضا کنید،دفترچه بیمه می خواهم بگیرم.گفته اند این هفته آخرین مهلت آن است.

رنگش عوض شده بود و نفسش هم به شماره افتاده بود، دوباره رو به من کرد و گفت :ببخشید سمت شما چیست؟ من هم با لبخندی گفتم دبیرم.گفت دبیر کجا ؟گفتم:دبیر وامنان ،صورتش مانند لبو سرخ شده بود و تقریباً چیزی نمانده بود که مانند کارتونها از گوشهایش دود بلند شود.اخمی کرد و با عتاب به من گفت:شما آمده اید فرم دفترچه بیمه را تحویل دهید. چرا از همان اول نگفتید.

من هم در جوابش گفتم که خودتان فرصت ندادید من حرف بزنم ،می خواستم بگویم که مرا اشتباهی گرفته اید ولی مجال ندادید.آنقدر غرق در صحبت ها و بیان مشکلاتتان بودید که برای من فرصتی برای بیان نبود.با عصبانیت تمام به من گفت:بروید اتاق معاون آقا ، بروید اتاق معاون!!!!

هرچه فکر می کردم خودم را گناهکار نمی توانستم فرض کنم. چون من برای فرم دفترچه بیمه آمده بودم و حالا هم همان فرم دستم است. این آقا اشتباه کرده و حتی مجالی هم به من نداده تا خودم را معرفی کنم.نکته جالب این بود که وقتی از اتاق خارج شدم  تازه چشمم به تابلو اتاق خورد که نوشته بود «اتاق رئیس اداره»

وقتی از در اداره خارج شدم خنده ام گرفته بود از اینهمه ظاهر بینی و چاپلوسی.کت وشلوار و مقداری محاسن و یک کیف سامسونت ،چقدر راحت این آقای رئیس را دچار اشتباه کرده بود .دلم برایش سوخت  که چه حساب و کتاب هایی کرده بود درباره فرستاده ی مرکز