بعد از آن داستان مفصل پر کردن فرم ثبت نام ،آرام آرام به زمان آزمون نزدیک می شدیم. کارت ورود به جلسه حسین آمده بود، ولی هنوز از کارت من خبری نبود. اصلاً امیدی نداشتم که کارت بیاید ولی به اصرا ر حسین شب ها تا حدی که توان داشتم با او همراه می شدم و مطالعه می کردم. واقعاً در مطالعه فرسنگ ها با حسین فاصله داشتم.
من جبر خطی کار می کردم و حسین هواشناسی می خواند .من ریاضیات عمومی حل می کردم و حسین زمین شناسی را بررسی می کرد ، من در هندسه قضیه ثابت می کردم و حسین در زیست شناسی فرضیه رد می کرد.من سینوس ایکس می پرسیدم و او کرموزوم وای جواب می داد و واقعاً که رشته هایمان به هم چقدر مرتبط بود.
یک هفته مانده به آزمون وقتی به خانه رفتم، خواهرم پاکتی را به من داد و وقتی بازش کردم کارت ورود به جلسه بود .امیدی که کور سویی می زد حالا به واقعیت مبدل شده بود ،آمدن کارت را به فال نیک گرفتم ، وقتی مشخصات روی کارت را بررسی کردم خدا را شکر همه اطلاعاتش درست بود و هفته بعد جمعه می بایست جهت امتحان به علی آباد می رفتم.
با اینکه مطالعات زیادی نداشتم ولی این یک هفته آخری را جانانه وقت گذاشتم.هر روز بعد از مدرسه تا پاسی از شب مشغول مطالعه بودم.با این همه سخت کوشی منتظر یک خدا قوت از حسین بودم که به جای آن مرا مواخذه کرد که مطالعه باید منظم و پیوسته باشد، خواندن درس ها شب امتحان همانند ب کمپلکس است و تاثیری موقتی دارد.من هم در جوابش فقط لبخند ملیحی می زدم.
جمعه صبح زود بیدار شدم، مادر مانند همیشه زودتر از من بیدار شده بود و صبحانه ای مفصل آماده کرده بود.بعد از صرف صبحانه ، مدارک و مداد و مدادپاکن و مدادتراش را برداشتم و با دعای مادر به سمت محل آزمون حرکت کردم.سرما خوردگی که از یکی دو روز قبل امان را بریده بود ،بهتر شده بود و فقط کمی آبریزش بینی داشتم. به همین خاطر هر دو جیب کاپشن را پر از دستمال کاغذی کردم. می دانستم سر جلسه امتحان بسیار به آنها نیاز پیدا خواهم کرد. این سینوزیت حالا حالا ها ما را رها نخواهد کرد.
علی آباد شهری بود مابین گرکان و آزادشهر، تقریباً در وسط راه قرار داشت.برای همین به همان ایستگاه مینی بوس هایی رفتم که همیشه از آنجا به آزادشهر می رفتم و این بار سوار مینی بوس علی آباد شدم. وقتی روی صندلی آخر نشستم و نگاهی به مسافران انداختم دیدم همه تقریباً هم سن من هستند ، حدس زدم همه اینها جهت آزمون به علی آباد می روند.
در راه فکرم خیلی مشغول بود.به جای اینکه استرس امتحان را داشته باشم،بیشتر نگران بعد آن بودم که اگر قبول شوم چه کار باید کنم و هزینه اش را چگونه جور کنم. رفت و آمد را چه کنم.جمعه که باید به روستا بروم،چهارشنبه از روستا برگردم،باز هم پنجشنبه جمعه دانشگاه بروم.اگر جمعه کلاسم طوری باشد که به سرویس روستا نرسم چه کنم؟ در همین افکار بودم که راننده با صدای بلند پرسید اگر همه دانشگاه می روند پس مستقیم بروم آنجا و وقتی همه تایید کردند ،فهمیدم حدسم درست بوده.
وقتی به دانشگاه رسیدیم و مقابل سر در آن ایستادم، منظره کوه های سر به فلک کشیده که خیلی هم نزدیک بودند توجه مرا به خود جلب کرد.تمامشان پوشیده از درخت بودند و همین برایم جالب بود.دانشگاه در بیرون شهر قرار داشت و اطرافش هم پر بود از مزارع ، چشمانم از دیدن این مناظر زیبا که تلفیقی از کوه و دشت بود سیر نمی شد.از همین دور با تک درخت هایی که در بین مزارع بودند و وظیفه آنها دادن سایه به کشاورزان در زمان استراحت بود، خوش و بشی کردم.
دانشگاه یک ساختمان سه طبقه بود .وقتی چشم چرخاندم فقط همین ساختمان بود و بس. تصور یک ساختمان چند طبقه در دشتی که پر بود از مزارع مرا باز به تخیل برد، دلم برای تنهایی اش سوخت .هیچ ساختمانی در اطرافش نبود تا همدمش باشد .ایستاده بودم و داشتم درختان جوانی را که معلوم بود تازه کاشته شده اند را نگاه می کردم ،می خواستم سر صحبت را باز کنم که صدای بلندگو مرا به سمت سالن اصلی خواند.
کارت را به سینه چسباندم و وارد سالن اصلی شدم. سالن نسبتاً طویلی بود که در عرض آن چهار سری تک صندلی چیده بودند.با یک حساب سرانگشتی در سالن این طبقه هشتاد نفر آزمون می دادند. تقریباً وسط های سالن شماره صندلی ام را یافتم و نشستم. مقابلم مردی میان سال بود و دست راستم جوانی که کاملاً می شد استرس را در چهره اش تشخیص داد و سمت چپم هم جوانی بود که فقط داشت اطراف را نگاه می کرد.پشت سرم هم خالی بود، یعنی داوطلبش هنوز نیامده بود.
دفترچه ها توزیع شد و شروع کردم به پاسخ دادن. سوالات بد نبود و بیشترشان را بلد بودم و به همین خاطر غرق در محاسبات بودم .بعد از مدتی که سکوت همه جا را فرا گرفت آن آبریزش بینی دوباره به سراغم آمد. شروع کردم به فش فش کردن ،سکوت مطلقی که حاکم بود باعث شد بیشتر از دستمال کاغذی استفاده کنم.مدت کوتاهی گذشت که جیب سمت راستم خالی شد. نگران شدم که مبادا با همین وضعیت مخزن دستمال کاغذی جیب سمت چپم هم تمام شود، به همین خاطر کمی فش فش هایم بیشتر شد .
در خودم بودم و داشتم یکی از سوال های جبر خطی را حل می کردم که ناگهان مردی میانسالی که روبرویم بود بلند شد و در آن اوج سکوت سالن رو به سمت من کرد و با صدایی بلند گفت: بسه دیگه ، اعصابم خرد شد، اصلاً نمی دانم چی دارم می نویسم. چقدر فش فش می کنی. چقدر دماغت را میکشی بالا ،بابا ما هم داریم امتحان می دهیم، ما هم نیاز به سکوت داریم.تو را به خدا بسه.حداقل برو بیرون یک آبی به دست و صورتت بزن تا هم خودت راحت شوی و هم من و هم این بندگان خدا که دارند امتحان می دهند.
وقتی دیدم همه نگاه های سالن به سمت من است و این آقا هم اینطوری دارد سرکوفت به من می زند در آن واحد همه چیز برایم تیره و تار شد.دیگر صدایی نمی شنیدم واحساس می کردم کل سالن دارد به سمتم هجوم می آورد. خود را در حال فرو رفتن در زمین می دیدم و دیوارها به شدت داشتند به سمتم حرکت می کردند.در حال خودم نبودم . فقط احساس کردم یکی زیر بغلم را گرفت و مرا بلند کرد.حرکت پاهایم اصلاً در اختیارم نبود و وقتی از مقابل نگاه های معنی دار داوطلبان می گذشتم حالم بدتر می شد.
نفر دوم هم به کمک من آمد و دوتا مراقب آزمون همچون بهیاران زمان جنگ مرا از این جبهه سهمگین که فقط تیر و ترکشش به من اصابت می کرد نجات دادند و مرا تا دستشویی مشایعت کردند.آبی به سروصورت زدم و کمی حالم جا آمد.ولی رویش را نداشتم برگردم. در تردید بودم و نمی توانستم تصمیم بگیرم و همین باعث شده بود کمی زمان بگذرد .عزمم را جزم کردم که برگردم و وقتی می خواستم در را باز کنم که ناگهان در خودش باز شد. یکی از همان مراقبین بود . فکر کنم تمام این زمان را همانجا پشت در ایستاده و منتظر من بود. شاید هم شک کرده بود که می خواهم کاری کنم.
وقتی دوباره شروع کردم به خواندن سوالات هیچکدام دیگر برایم آشنا نبودند و انگار اصلاً من ریاضی نمی دانستم و همین بر استرسم افزود . دیگر نمی توانستم حل کنم . کمی که گذشت حتی چشمانم هم قدرت خواندن صورت سوال را نداشت. آنقدر حالم بد بود که سرم را گذاشتم روی میز.پیش خودم فکر می کردم همه چیز تمام شده و هیچ امیدی نیست. درست در همین زمان امداد غیبی رسید و کیک و آب میوه ها را توزیع کردند. نفس عمیقی کشیدم و با آرامش شروع کردم به خوردن آنها.
چقدر تاثیر داشت.جان تازه ای یافتم و دوباره به سمت دفترچه رفتم .چیزهایی یادم می آمد ولی قدرت حل کردنش را نداشتم. کج دار و مریز تا پایان جلسه رفتم .هرچه زمان بیشتر جلو می رفت حل کردن های من هم بهتر پیشرفت می کرد.ولی حیف که زمان به سر رسید و تعداد نسبتاً قابل توجهی از سوالات ماند.
امید زیادی به قبول شدن نداشتم و بیشترین چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود این بودکه چگونه به دیگران توضیح دهم که فش فش باعث شد امتحان را خوب ندهم.حسین را کجای دلم بگذارم که مطمئناً برخوردی شدید با من خواهد داشت.
شب به هر زحمتی بود سوالات را روی «مومی» نوشتم و تمام دقتم را به خرج دادم تا پاره نشود ، می خواستم اولین امتحانم در برگه ای بسیار تمیز و مرتب باشد. کار سختی بود،مومی یک برگه ی بسیار نازک بود و با قلم مخصوصش که نوکش یک گوی بسیار کوچک فلزی داشت باید نوشته می شد.وقتی روی مومی می نوشتی محل نوشتن تقریباً سوارخ می شد و همین منفذ در زمان چاپ محل عبور جوهر بود.آقای مدیر کاملاً برایم توضیح داده بود.
وقتی کار تمام شد ،واقعاً خسته بودم.خوشبختانه این اولین تجربه ام در مومی نویسی خیلی خوب به سرانجام رسیده بود.حسین برگه مومی را گرفت و آن را مقابل نور چراغ قرار داد و خیلی جالب همه بخشهایی که نوشته شده بود کاملاً باز بود و نور از آن می گذشت.
صبح اول وقت خدمت مدیر رسیدم و سوالات را به او دادم تا تکثیر کند.به سمت کمدش رفت و یک جعبه چوبی آورد .ابعادش حدوداً اندازه یک برگه A4 بود و دو قسمت داشت.قسمت بالایی چارچوبی بود که در زیر آن یک روسری حریر چسبانده شده بود و قسمت پایین تخته ای صاف بود که اطرافش سیاه شده بود.این دوقسمت توسط یک لولا به هم متصل شده بودند.در طرف مقابل لولا روی چهارچوب بالایی دسته ای هم تعبیه شده بود.
همراه این دستگاه یک سطل رنگ و یک قلمو درشت نقاشی هم آورد.مومی سوالات را با پونس به پشت روسری در زیر چارچوب بالایی نصب کرد و یک بسته کاغذ آورد و قلم مو را به من داد و گفت شروع کن.نگاهی متعجبانه کردم وگفتم چه کار کنم؟ گفت تکثیر کن . وقتی معطل کردم ،غرولندی کرد و گفت نمی دانم در تربیت معلم چی به شما یاد دادند؟ قلم مو را از دستم گرفت و خودش شروع به کار کرد.
سیستم بسیار جالبی بود.یک برگ کاغذ را روی تخته می گذاشت .سپس چارچوب بالایی را می بست و قلم مو را با رنگ مشکی آغشته می کرد و از بالا به پایین روی پارچه روسری می کشید وقتی تمام پارچه آغشته شد چارچوب بالایی را باز کرد و خیلی جالب تمامی سوالات روی برگه چاپ شده بود.
رنگ از منافذی که روی مومی به خاطر نوشتن سوالات ایجاد شده بود می گذشت و روی کاغذ می ریخت و به این صورت سوالات چاپ می شد.کار را یادگرفتم و برای یک کلاس سی نفری یک سری سوالات در دوصفحه تکثیر کردم. روی هم شصت بار رنگ زدم و کاغذ گذاشتم.وقتی کار تمام شد دستم هم درد گرفته بود.پیش خودم فکر کردم اگر قرار باشد برای هر امتحان هم مومی نوشتن که خودش کار سختی است و هم تکثیر و هم برگزاری و هم تصحیح آن بر گردن من باشد که تمام سال فقط باید به این کارها بپردازم.
کلاس خیلی کوچک بود و بچه ها همه سه نفری روی میزونیمکت ها نشسته بودند و اصلاً محیط مناسبی برای برگزاری امتحان نبود.یعنی نمی شد مراقب بود که از روی هم ننویسند و این یعنی امنیت امتحان مختل شده است.در تربیت معلم به ما تاکید کرده بودند که سنجش بخش مهمی از فرآیند آموزش است و بسیار باید در مورد آن دقت کنیم. هم در طراحی هم در اجرا و هم در تحلیل بعد از اجرا.
داشتم فکر می کردم که چه کنم و چه راهی پیدا کنم تا صحت امتحان تا حدی رعایت شود،که مبصر کلاس گفت :آقا اجازه بریم بیرون امتحان بدیم . پیشنهاد خوبی بود ،کمی فکر کردم و به این موضوع رسیدم که نشستن و نوشتن برای بچه ها در حیاط که خاکی بود بسیار سخت است ، درست است که می توانم فاصله ها را مطمئن کنم ولی شرایط فیزیکی برای امتحان دادن در آن حالت مناسب نبود.
هوا آفتابی بیرون و همچنان دمای مطبوع هوا که نه سرد بود و نه گرم ، عواملی شد که برای اولین بار امتحان را در این شرایط برگزار کنم.هنوز نگران نوع نشستن و نوشتن بچه ها بودم ولی وقتی گفتم همه برای امتحان بیرون بروند ،حتی یک نفر هم اعتراض نکرد.
همه دانش آموزان وسایل را گرفتند و بیرون رفتند و من هم روی میز برگه ها را به هم منگنه زدم تا همه چیز برای شروع امتحان آماده باشد.از در کلاس بیرون آمدم ولی در کمال ناباوری خبری از بچه ها در حیاط مدرسه نبود.گیج شده بودم ، سی تا پسربچه کجا غیبشان زد؟شاید از مدرسه فرار کرده اند و این بیرون آمدن نقشه ای بوده برای فرار از امتحان.چقدر ساده گول این فسقلی های زرنگ را خوردم.
مدتی طول کشید تا بتوانم بر اعصابم که به شدت برافروخته شده بود مسلط شوم و به سمت دفتر مدرسه به راه افتادم تا موضوع را باآقای مدیر درمیان بگذارم. هنوز یک قدم از در کلاس فاصله نگرفته بودم که باز این فکر به ذهنم خطور کرد که حالا این آقای مدیر چه فکری در مورد من می کند و مرا چقدر دست و پا چلفتی فرض می کند.در این دنیای مشوش بودم که ناگهان صدای مبصر آمد که، آقا اجازه امتحان را کی شروع می کنید؟
هرچه سرچرخاندم ندیدمش،حیاط مدرسه خالی بود و هیچ جنبنده ای در آن نبود ، فکر کردم دچار خیالات و اوهام شده ام .کمی تمرکز کردم و تصمیم گرفتم که هرچه بادا باد ، موضوع را به مدیر بگویم.هنوز قدمی برنداشته بودم که باز همان صدا آمد که آقا اجازه چرا امتحان را شروع نمی کنید. این بار آنقدر این صدا واضح بود که دچار وحشت شدم.همینطور اطراف را نگاه می کردم و هیچ خبری نبود.دوباره همان صدا این بار با خنده گفت: آقا اجازه ما اینجاییم ،بالای سرتان،روی پشت بام مدرسه
در آن واحد حالتم از سرگردانی و حیرت به بهت و تعجب تغییر کرد.وقتی بالای سرم را نگاه کردم، مبصر تا کمر خم شده بود و لبخندی بر لب فقط مرا نگاه می کرد.پیش خود فکر کردم پشت بام مگر جای امتحان دادن است؟این همه بچه از کجا رفته اند بالای پشت بام و چرا مدیر جلوی آنها را نگرفته ؟ در ذهنم به دنبال پاسخ بودم که ناگهان مبصر از بالای پشت بام بر روی دیوار کناری آمد و با حرکتی در حد جکی چان پرید وسط حیاط.
مانده بودم چگونه به بالای پشت بام بروم که مبصر به عنوان یک راهنمای حرفه ای مرا وارد مسیر رفتن به پشت بام کرد. از کنار در ورودی حیاط به بالای بام انبار کاهی که مربوط به همسایه بود رفتم و از آنجا بالای دیوار کناری حیاط رفتم و بعد از گذر از معبری باریک روی دیوار به پشت بام مدرسه رسیدم. مسیرش چیزی در حد یک عملیات عبور کماندویی بود و در همه جا با ترس قدم برمی داشتم ولی جوری وانمود کردم که انگار خیلی عادی بالا آمده ام.
وقتی به بچه ها رسیدم همه سلام بلندی کردند .بعد از جواب سلام نگاهی به آنها انداختم ،همه منظم روی کاهگل کاملاً صاف پشت بام نشسته بودند و منتظر من بودند تا امتحان را شروع کنم.برایم جالب بود که کاملاً خودجوش و بدون اینکه من نظری بدهم فاصله ها را رعایت کرده بودند. برگه ها را توزیع کردم و بچه ها هم خیلی راحت چهار زانو نشسته بودند و داشتند می نوشتند.
صحنه ای که مقابل چشامنم بود با هیچ کدام از آموزه های تربیت معلم مطابقت نداشت. هیچ جا به ما نگفته بودند که می شود در پشت بام هم امتحان گرفت .ولی وقتی به بچه ها نگاه می کردم خیلی عادی نشسته بودند و داشتند حل می کردند.پس بدین نتیجه رسیدم که در این مدرسه پشت بام حکم سالن امتحانات را دارد و بچه ها حتماً زیاد اینجا امتحان داده اند.
کنار مدرسه دره ای بود کاملاً سرسبز و پر بود از درخت های گوناگون که به خاطر پاییز رنگارنگ شده بودند.پیش خودم فکر کردم برگزاری امتحان اینجا چقدر با صفا است و علاوه بر مراقبت ،چشمانم با دیدن این همه زیبایی طبیعت کمی هم خستگی در خواهد کرد. و این بود که اولین امتحانم بر روی پشت بام مدرسه برگزار شد.
تا وارد دفتر شدم با چهره ی متبسم مدیر و همکاران دیگر مواجه شدم .حتی آقای مدیر به پیشوازم آمد.پیش خودم گفتم باز چه بساطی برایم چیده اند که اینگونه لبخند زنان مرا نظاره می کنند و حتی به استقبالم می آیند. مدیر مرا کنار خودش نشاند و بی مقدمه گفت :حالا کی کباب می دهی؟ تا آمدم بپرسم چرا ،که آن یکی همکار گفت ،پس فردا خوبه ،همینجا تو مدرسه بعد از تعطیل شدن بچه ها آتشی به راه می اندازیم و کبابی جانانه درست می کنیم.
مطمئن بودم که نقشه ای در کار است که مرا دوباره ملعبه خود کنند.بی تفاوت گوشه ای نشستم و طوری وانمود کردم که انگار نه انگار ، خسته شده بودم از این رفتار آنان.اخم آلود در خود بودم که آقای مدیر کاغذ کوچکی را مقابلم گذاشت. نصف اندازه یک کاغذ A4 بود.آنرا برداشتم و وقتی نگاهم به سربرگش افتاد هیجان خاصی به من دست داد.در همان لحظه ،شور و غوغایی مثال زدنی در درونم به پا خاست.
بعد از مدتها انتظار ، این کاغذ که شاید کوچک به نظر می رسید ولی برایم بسیار مهم بود ،به دستم رسید.این کاغذ یعنی واقعاً معلمم و همین رسمیت حس خیلی خوبی به من می داد.بله این حکم کارگزینی استخدام قطعی بود که اکنون در دستانم قرار داشت.سریع شروع کردم به خواندن مفاد آن.
19-شرح حکم: استخدام قطعی
بر اساس دستور العمل شماره 210/710/100 وزارت متبوع مصوب سال 72 و با توجه به مجوز شماره 856/4 مورخه 21/3/75 از تاریخ 15/06/75 به استخدام قطعی پذیرفته می شوید .حقوق و فوق العاده شغل و سایر مزایای مندرج در ردیف 20 و 21 این حکم پس از وضع کسور قانونی پرداخت می گردد.
نمی توانستم خوشحالی ام را مخفی کنم.به قول حسین نیشم تا بناگوشم باز شده بود.همه چیز مدرسه برایم خیلی پررنگ تر به نظر می رسید.پشتم را صاف کردم و به قول معروف سینه را جلو دادم و نفس بلندی کشیدم و خود را برای سی سال تدریس آماده کردم. در عوالم خودم بودم که مدیر زد به پشتم و گفت آقای دبیر رسمی خواهش می کنم بیشتر بچه های کلاستان را معطل نکنید و تشریف مبارکتان را به کلاس ببرید.
با انرژی خاصی وارد کلاس شدم و با صدای قرایی شروع به تدریس کردم.اولین تدریسم بود که در کسوت یک معلم رسمی و اصلی داشتم ارائه می کردم و این خیلی مزه می داد.کلاً وقتی هر چیزی رسمیت پیدا می کند کمی جدی تر می شود و من هم کمی ، البته نه ، خیلی جدی شدم و با قدرت درس را ادامه دادم. واقعاً این تدریس چسبید و با همان انرژی کلاس را ترک کردم.
زنگ تفریح به همکاران قول دادم که حتماً سور این حکم را خواهم داد.یکی از همکاران پرسید حالا حقوقت چقدر شده که می خواهی سور بدهی، اول ببین زورت می رسد دو سه کیلو گوشت بخری یا باید نان وپنیر مهمانمان کنی؟آنقدر در همان جمله استخدام قطعی ذوق مرگ شده بودم که اصلاً به فکرم نرسیده بود که انتهای حکم را هم ببینم تا بفهمم حقوقم چقدر است. وقتی جلوی همکاران دوباره حکم را از کیفم درآوردم تا ببینم، با خنده های آنها مواجه شدم.
انتهای حکم نوشته بود:
حقوق و فوق العاده ها جمعاً به مبلغ دویست و هشتاد و چهار هزارو چهارصد و چهل ریال(284440ریال)پس از وضع کسور قانونی از فصل : ماده: قابل پرداخت است.
وقتی همکاران مبلغ حکم را دیدند با کمی محاسبه ذهنی به من گفتند حدود بیست و سه یا بیست و چهار هزار تومان دستت را می گیرد.پس برای هفته بعد حداقل سه کیلو گوشت خوب بگیر تا کباب کنیم و بزنیم توی رگ .در پاسخ آنها مدیر گفت ، به این بیچاره رحم کنید. این ها تا شش ماه که حقوق ندارند و حالا تازه دو ماه گذشته و این بنده خدا حتماً خرجی اش را از پدرش می گیرد. و واقعاً این جمله آخر برایم خیلی سنگین بود.
درست در اوج شعف آمدن حکم، این صحبت آقای مدیر کمی مکدرم کرد.یعنی چه تا شش ماه حقوق نداریم.از زمان تربیت معلم به یاد ندارم از پدرم پول گرفته باشم. حالا هم تمام پس اندازی که داشتم خرج شد و رویش را هم ندارم از پدرم کمک بگیرم. پدر که کارمندی ساده ای بود در همان حالت عادی زندگی دچار بحران مالی بود و اگر همراهی و برنامه ریزی مادر نبود مشکلات بسیاری به وجود می آمد.
در خانه با حسین در مورد حکم و حقوق بسیار صحبت کردیم.اولین و مهمترین سوال برای من این بود که آیا با ماهی بیست هزار تومان می شود زندگی در این شرایط را چرخاند. بخش عمده ای از حقوق که برای کرایه رفت وآمد هزینه می شود.خورد و خوراک اینجا هم هست و همچنین اجاره خانه که البته این آخری مبلغ چندانی نبود.هر چه بود با حسین به این نتیجه رسیدیم که باید مدیریت بسیار دقیقی روی هزینه ها داشته باشیم.
برای این شش ماه بی حقوق بودن هم خیلی فکر کردیم و آخر هم راهی به ذهنم رسید و آن گرفتن مساعده از اداره بود. به یاد داشتم که پدر گاهی اوقات اواسط ماه مبلغی را از اداره مساعده می گرفت و این مبلغ در آخر ماه از حقوقش کسر می شد. چاره ای نبود فقط امیدوار بودم این قانون در اداره آموزش و پرورش هم برقرار باشد.
همه چیز خوب بود و پیش بینی ها تا حدی متعادل پیش می رفت که شب موقع خواب ناگهان به یاد آزمون دانشگاه آزاد(کاردانی به کارشناسی) افتادم . تنم لرزید و از اضطراب بلند شدم و نشستم.هرچقدر حساب کتاب می کردم برای شهریه دانشگاه آزاد فکرم به جایی قد نمی داد.حسین رو به من کرد گفت چه شده به یاد دانشگاه آزاد افتادی. از اینکه ذهنم را خوانده بود تعجب کردم .با همان لحن آرامش گفت بخواب همه چیز جور می شود.
نه به امروز صبح که با دیدن این حکم آنقدر خوشحال شدم که نمی دانستم چه کار می کنم و نه به حالا که کاملاً ذهنم پریشان است.شهریه دانشگاه آزاد ترمی حدود هشتادهزار تومان است و این یعنی از هر ماه حدود سه یا چهار هزار تومان برایم باقی می ماند.هرچه به این ذهن حقیرم فشار می آوردم که راهی پیدا کند بیشتر مضطرب می شدم.
حسین که معلوم بود از دست من کلافه شده ، با کمی عصبانیت گفت بگیر بخواب ،حالا مگر قبول شده ای که این قدر نگرانی. مردم همه چیزشان را می فروشند و به هر دری می زنند تا ادامه تحصیل بدهند. حالا تو حقوق ثابتی داری و از این موضوع می ترسی.نگران نباش همه چیز را زمان حل می کند.فقط ادامه تحصیل را بیخیال نشو.
صحبت های حسین کمی آرامم کرد .راست می گفت من که حالا دیگر دبیر رسمی هستم و حقوقم هم برقرار است پس باید نگرانی ام کمتر باشد.ذهنم را بیشتر به سمت رسمی شدن بردم تاآن احساس خوشی بیشتر به من برگردد.کمی هم تخیل کردم که سی سال بعد کجا و در چه شرایطی بازنشسته خواهم شد.حتما در گرگان هستم و خانواده ای دارم و...... ولی باز نگران شدم که بعد از بازنشستگی چه کنم؟طبق محاسباتم در سن چهل و هشت سالگی بازنشست خواهم شد و این سن برای این اتفاق بزرگ، خیلی کم است.می خواستم دوباره بنشینم ،ولی مطمئن بودم که اگر این نگرانی را به حسین می گفتم با نزدیک ترین وسیله ای که دم دستش بود بر سرم می کوفت.
هوا داشت آرام آرم سرد می گشت و می شد به راحتی صدای رسیدن زمستان را شنید. سرمای دیشب مجبورمان کرده بود هرچه لحاف داریم روی خودمان بیاندازیم .صبح اول وقت که بیدار شدیم،حسین گفت باید یواش یواش به فکر بخاری باشیم،یادم باشد هفته بعد از شهر یک بخاری چکه ای خوب بخریم و با مینی بوس بیاوریم به روستا.
وقتی برای شستن دست و صورت از اتاق بیرون رفتم جمعیتی که در حیاط بودند متعجبم کرد.صحنه ی جالبی بود، حدوداً بیست نفر خانم که همه دبه یا دیگی بردست یا روی شانه داشتند، در حیاط جمع بودند.از همان بالا با دیدن رنگ سفید درون ظرف ها دانستم که اینها همه شیر آورده اند.پیش خود گفتم امروز در خانه نعمت چه خبراست؟
صغری که روی ایوان بود و مرا متعجب دیده بود،گفت: امروز شیرخانه نوبت ماست.از نگاهم فهمید که چیزی متوجه نشدم و توضیح داد که هر روز همه شیرها را خانه یک نفر می برند و آنجا را شیرخانه می نامند.مانده بودم چرا هر کسی شیر خودش را نگاه نمی دارد و همه به یک جا می برند؟
مادر که از پایین نظاره گر من بود. گفت:مقدار شیر هر خانه کم است و با آن نمی شود کره و کشک و پنیر به مقدار مناسب درست کرد ،همسایه ها با هم قرار می گذارند تا هر روز تمام شیرها ،خانه یک نفر جمع شود تا مقدار آن به حدی باشد که درست کردن کره و پنیر و کشک بیارزد.و تازه حالا فهمیدم که این اجتماع یا همان شیرخانه ،یک شرکت تعاونی کوچک تولید محصولات لبنی است.
بعد از اینکه همه شیرها درون یک دیگ بزرگ که بر روی آتش بود ریخته شد ،همه ی آن جمعیت رفتند و فقط مادر بالا سر دیگ ماند و با یک قاشق چوبی بزرگ شروع که به هم زدن آن.آقا نعمت هم یک تنه بزرگ درخت را که طولش حدود یک متر و نیم بود را به زحمت داشت از انبار خارج می کرد.
به آقا نعمت گفتم این کنده به این بزرگی حالا حالا نمی سوزد و باید چوب های ریزتری بیاورید.لبخندی زد و گفت این تنه درخت ،هیزم نیست.«دوری» است.وقتی نزدیک تر شدم تازه فهمیدم که راست می گوید.اصلاً شبیه هیزم نبود،تنه درخت کاملاً از قطر دایره مقطع آن برش خرده بود و داخل آن هم کاملاً خالی بود.فقط در انتها یک روزنه داشت که با یک قطعه چوب کوچک مسدود شده بود.
آقانعمت دو قطعه ناودانی را کنار هم گذاشت و دور تا دور آن را با طناب محکم بست ،طناب را خیلی فشار می داد .وقتی ازش پرسیدم چرا این قدر محکم می کشی ،گفت ماست را باید این تو ریخت، پس باید هیچ جایش درز نداشته باشد.باز هم برایم سوال شد که ماست را در همان دیگ هم می شود درست کرد، نیازی به این سازه نسبتاً بلند ندارد.
در مدرسه منتظر بودم تا زنگ آخر بخورد و سریع به خانه برگردم و ببینم آن «دوری» چیست وچگونه کار می کند.غروب وقتی وارد حیاط خانه شدم،هیچکس نبود.آتش خاموش بود ،دیگ بزرگ هم کمی آنطرف تر روی زمین قرار داشت و کل آن با ملحفه و پتو پوشیده شده بود. ناراحت از اینکه نتوانستم ببینم آن « دوری» چگونه کار می کند به اتاق رفتم.چند دقیقه بعد مادر به دنبالم آمد تا برای صرف چای خدمتشان برسم.
در هنگام صرف چای آن هم در هوایی نسبتاً سرد که بسیار هم لذت بخش بود، فهمیدم که هنوز کار شیر و ماست تمام نشده و اصل کار برای فردا است. آن دیگ بزرگ باید تبدیل به ماست شود و آقانعمت و مادر منتظر گرفتن و خنک شدنش هستند. این فرایند حداقل تا فردا صبح طول می کشد.خوشبختانه فردا نوبت صبح کلاس نداشتم و بهترین فرصت بود تا طرز کار این سیستم تولید لبنیات را از نزدیک ببینم.
آن تنه درخت را به صورت عمودی به یک ستون که در زمین فرورفته بود محکم کردند و با سطل ماست را از دریچه ای که در بالا داشت درون آن ریختند.سپس یک چوب بلند را که انتهای آن حالت یک (+) را داشت ، داخلش قرار دادند و بالای آن را با در پوشی که وسطش حفره ای داشت پوشاندند به طوری که سر آن بسته شد و فقط دسته آن چوب بیرون قرار گرفت.
آقا نعمت رفت روی بشکه ای که پشت «دوری » بود .رو به من کرد و گفت :حالا دوری زدن را ببین.منتظر بودم که ضرباتی به این ستون استوانه ای بزند ولی او شروع کرد به صورت عمودی چوبی را که از حفره بیرون آمده بود بالا و پایین بردن.در همان حال هم توضیح می داد که با این کار ماست درون «دوری» زده می شود و بعد از مدتی کره آن جدا شده و در قسمت فوقانی قرار می گیرید.حرکات بالا و پایین رفتن دستان آقا نعمت بسیار منظم بود و سرعتی ثابت داشت.
دیدم کار راحتی است و ضمناً از آقا نعمت هم سن و سالی گذشته است.پس بهترین کار کمک کردن است.جلو رفتم و گفتم آقا نعمت شما خسته شده ای بگذارید این کار را من انجام دهم.نگاهی انداخت و گفت آماده ای؟ لبخندی زدم و گفتم که بالا و پایین بردن این چوب که آماده بودن نمی خواهد. من امروز بعدازظهری هستم و تا ظهر می توانم برایتان دوری بزنم.نمی دانم چرا هم آقا نعمت و هم مادر و حتی آقا غلامعلی همسایه که روی پشت بام مقابل ایستاده بود با لبخندی معنی دار به من نگاه می کردند.
آقا نعمت از روی بشکه پایین آمد و با لحن خاصی گفت بفرما این دوری و این هم شما، ببینم چند مرده حلاجی .به زحمت از بشکه ای که زیاد هم موقعیتش مستحکم نبود بالا رفتم . پشت دوری ایستادم و چوب را به نهایت بالا آوردم و دوباره به پایین فشردم.درست همانند همان کاری که آقا نعمت انجام می داد.بار دوم نمی دانم چرا اینقدر سخت بالا آمد و خیلی سخت تر هم پایین رفت.مگر درون دوری چیزی جز ماست هم هست که اینقدر دارد سفت می شود؟
نمی دانم بار سوم یا چهارم بود که این چوب اصلاً بالا نمی آمد. انگار درون این دوری پر از گچ بود که هر چه می گذشت سفت تر می شد.به هر زحمت بود با صرف نیرویی بسیار به کار ادامه دادم. چند دقیقه نگذشته بود که کار را شروع کرده بودم ولی به شدت خسته شده بودم،خیلی ناجور بود اگر همین حالا اعلام می کردم که چقدر این کار سخت است.هرچه بیشتر دوری را می زدم ، انسجام محتویاتش بیشتر می شد و کار سختر می گشت.نمی دانم این مولکول های ماست چرا این قدر چسبنده شده بودند.
دیگر در دستانم قوتی باقی نمانده بود و حتی یارای بالا کشیدن چوب را هم نداشتم.هرچه تقلا می کردم بالا نمی آمد. آقا نعمت با لبخندی پیش من آمد و گفت بفرمایید پایین. گفتم آماده هستید یا نه، شما توجه نکردید. خجل و شرمسار پایین آمدم و او چوب را گرفت و آن را به سان کاه بالا آورد و محکم به پایین برد.چشمانم داشت از حدقه بیرون می زد. آقا نعمت خیلی راحت داشت این کار را انجام می داد. وقتی تعجب مرا دید.گفت اولاً این کار لم خاصی دارد و ثانیاً ما به این کارها عادت داریم،برای شما سخت است.
هنوز دستانم درد می کرد که مادر با آوردن یک چای حالم را خیلی بهتر کرد.پیش خودم فکر می کردم که این مردمان روستا چقدر قوی هستند.مطمعنم که این کارها از عهده خیلی ها در شهر بر نمی آید.به آقا نعمت گفتم که در تلویزیون دیده بودم که با مشک این کار را انجام می دهند.او هم در همان حالی که به قول خودش داشت دوری می زد گفت هر منطقه شیوه و روش خودش را دارد. بیشتر عشایر با مشک کره می گیرند.
بعد از مدت زمانی که خود آقا نعمت حسابش دستش بود. درپوش بالایی را برداشتند و کره هایی را که رنگشان بسیار زیبا بود را جمع کرده و در ظرفی گذاشتند.سپس آن روزنه پایین را باز کردد و تمام محتویات دوری را نیز در دیگ بزرگی ریختند.سه بار این کار انجام شد تا از همه ماست ،کره گرفته شود.آن دیگ پر از دوغ را نیز روی اجاق گذاشتند و آقا نعمت شروع کرد به ریختن هیزم زیر آن.
مادر هم پارچی آورد و آن را پر دوغ کرد و یک لیوان از آن را به من داد. در تمام عمرم دوغ به این لذیذی نخورده بودم.فکر کنم چهار لیوان نوشیدم که مادر تقاضای مرا برای بار پنجم رد کرد و گفت ، پسرم زیاد نخور،هرچیزی حتی اگر دوا هم باشد زیاد خوردنش سم است. مادر راست می گفت ولی گذشتن از این دوغ خوش مزه برای من کاری بسیار صعب و دشوار بود.
غروب که از مدرسه بازگشتم، دیدم زیر راه پله کیسه ی بزرگی آویزان است و زیرش هم باز دیگی قرار دارد.از مادر که کنار شیر در حال شستن ظرف ها بود پرسیدم این دیگر چیست؟گفت همان دوغ است که جوشانده ایم و حالاگذاشته ایم آبش برود تا قالب بزنیم و بگذاریم تا خشک شود.فردا صبح قالب های مکعب شکلی که بسیار مرتب بریده شده بودند روی پشت بام مقابل پهن بودند و رویشان هم پارچه توری انداخته بودند تا حشرات روی آن نیایند.تازه آنجا فهمیدم که اینها کشک هستند.مادر تکه ای را به من داد که باز هم به غایت لذیذ بود ولی چه فایده که باید به همان تکه قناعت می کردم،باز هم کاری صعب و دشوار.
آن مایعی هم که در لگن زیری جمع شده بود را دوباره روی آتش قرار دادند تا بجوشد.یک ظهر تا شب جوشید تا به صورت خمیری سیاه رنگ درآمد که همان قره قروت بود.نمی دانم خوشبختانه یا بدبختانه از این یکی زیاد خوشم نیامد، مزه ای ترش داشت که نپسندیدم.مادر با لبخندی گفت، خدا را شکر چیزی هم هست که تو دوست نداری!!!
عیسی نیامده رفت. آنقدر آتش سوزی هولناک بود که عیسی را حدود سه هفته خانه نشین کرد.هنوز شروع به کارش را از مدرسه نفرستاده بودند که نامه مرخصی استعلاجی اش آمد.به قول آقای مدیر شروعش موکول شد به شروعی دیگر
اصل همکاری و از آن مهمتر همسایگی حکم می کرد که به عیادتش بروم.ولی مشکل این بود که هیچکس حتی آقای مدیر هم نشانی خانه اش را نمی دانست.به حسین گفتم تو که آزادشهری هستی می توانی با کمی پرس و جو نشانی خانه عیسی را پیدا کنی. چهارشنبه که با سرویس های روستا می آیم شهر ،هماهنگ کنیم و به عیادت عیسی برویم.
تنها اطلاعاتی که حسین یافته بود، این بود که تنها مسافرخانه شهر را پدر عیسی اداره می کند.و همین اولین سرنخ ما بود برای یافتن خانه عیسی.پیشنهاد دادم یک جعبه شیرینی بگیریم که دست خالی نباشیم که با مخالفت شدیدحسین مواجه شدم. گفت آدمی که دچار سوختگی شده، آنهم با درجه حاد ، نیاز به شیرینی دارد؟ شیرینی چه ویتامینی می خواهد به بدن او بدهد.بهتر است برایش میوه بگیریم.گفتم منظورت آب میوه است؟باز اخمی کرد و گفت آب میوه که طبیعی نیست.
دو کیلو سیب و دو کیلو پرتقال و سه چهار تا موز و یک کیلو خیار و یک کیلو هم نارنگی جدا کردم و گذاشتم تا مغازه دار آنها را بکشد و حساب کند.می خواستم پولش را بدهم که حسین آمد ، جلویش را گرفتم و گفتم که اصلاً نمی شود، خودم حساب می کنم.درست است که من اهل این شهر نیستم ولی بگذار این بار من مهمانت کنم.
دست بر روی سینه ام گذاشت و با قدرت زیادی که داشت مرا کنار زد و شروع کرد به کم کردن میوه ها. کل خیار ها را که خالی کرد، از روی سیب ها و پرتقال ها چند تایی برداشت و کل میوه ها شد سه بخش :کمی سیب ، چندتا پرتقال و چندتا هم موز، بعد رو به من کرد و گفت خرید خانه نیامده ای که ،می خواهی عیادت بیمار بروی، حالا برو حساب کن.
با حسین وارد مسافرخانه شدیم و مقابل پیشخوان ایستادیم. پیرمردی با موهای کاملاً سپید بر روی صندلی آنطرف پیشخوان کاملاً خوابیده بود. واقعیت امر من تا کنون هتل یا مسافرخانه نرفته بودم و برایم این مکان هم جالب و هم جدید بود،در فیلم ها دیده بودم که روی پیشخوان هتل ها زنگی هست که با آن متصدی را صدا می کنند، هرچه بر روی میز گشتم چیزی نبود .وقتی حسین چند بار محکم به روی میز کوبید و آن پیرمرد هم دست پاچه بیدار شد فهمیدم که اینجا خودمیز همان زنگ است.
در جواب سلام ما آن پیرمرد گفت شناسنامه ، حسین خواست تا چیزی بگوید، باز آن پیرمرد گفت بدون شناسنامه امکان ندارد، این بار من گفتم آقا ما برای گرفتن اتاق نیامده ایم ،می خواهیم نشانی از شما بپرسیم.در صدم ثانیه برآشفت و گفت این موقع که نزدیک ظهر است آمده اید و مرا از خواب بیدار کرده اید و فقط می خواهید نشانی بپرسید، خب از (تعاونی یک) که کنار مسافرخانه است می پرسیدید، یا از دکان بقالی که کمی آنطرف تر است می پرسیدید. چرا مردم آزاری می کنید؟
آنقدر سریع ما را آماج کلمات تند خود قرار داد که مهارتی همچون نئو فیلم ماتریکس می باید داشته باشیم تا بتوانیم از اصابت آنها جان سالم به در ببریم.در بین این رگبارش ، و درست زمانی که می خواست نفس بگیرد ، حسین خیلی سریع پرسید خانه عیسی کجاست؟همین باعث شد که پیرمرد ساکت بماند.کمی ما را نگاه کرد و گفت ،کدام عیسی، حسین گفت پسر صاحب مسافرخانه، همانکه چند روز پیش خانه اش در وامنان دچار آتش سوزی شد.ما از دوستانش هستیم.
بنده خدا دست و پایش را گم کرد و کلی از ما عذرخواهی کرد، در عرض چند ثانیه اخلاق و رفتارش صد و هشتاد درجه تغییر کرد. نشانی را به ما داد و از ما خواست در مورد خوابیدنش چیزی به عیسی و پدرش نگوییم.نشانی خیلی جالب بود، جنب اداره برق ،داخل کوچه ،در آبی، و اداره برق درست آنطرف شهر بود، تقریباً باید به همانجایی می رفتیم که از مینی بوس پیاده شده بودم.برای یافتن خانه عیسی دوبار طول آزادشهر را طی کردم.
جنب اداره برق کوچه ای بود بس طویل ، وارد آن شدیم و به دنبال در آبی می گشتیم، من آن را یافتم و با شوق و ذوق فراوان حسین را صدا زدم، وقتی به موقعیت حسین نگاه کردم ، او هم مقابل دری ایستاده بود که رنگش آبی بود.آخر این چه نوع آدرسی بود که آن پیرمرد به ما داد، وقتی به کل کوچه نگاه کردیم ،شاید حدود یک سوم درها رنگش آبی بود.
چاره ای نبود از همان اولین در آبی شروع کردیم به زنگ زدن ، درهایی که ایفون داشت زیاد سخت نبود، ولی آن بندگانی که باید تا دم در می آمدند کمی ما را دچار خجالت می کرد.به میانه های کوچه رسیده بودیم که حسین نگاهی به من کرد و گفت ما چرا اینقدر احمقانه رفتار می کنیم.خوب ازیکی بپرسیم خانه عیسی کجاست؟من زنگ یکی از درهای آبی را که چند قدم بالاتر بود را زدم.دختر کوچکی به مقابل در آمد. بعد از سلام پرسیدم که خانه عیسی کجاست، نگاهی معصومانه کرد و گفت ، همان عیسی که سوخت، لبخند زدم و گفتم آری او هم لبخند زد و گفت همینجاست، عیسی برادر من است.
خدا را شکر این کار عظیم یافتن خانه عیسی به پایان رسید.حسین را صدا کردم و به آن دختر گفتم برو و به عیسی بگو دوستانت از وامنان آمده اند.دوان دوان رفت و بعد از چند دقیقه مادر عیسی آمد و ما را با رویی خوش به داخل خانه دعوت کرد.حیاط بزرگ و مشجر و حوضی پر آب، نمایی زیبا به این خانه قدیمی داده بود.
عیس بنده خدا روی تخت خوابیده بود و نمی توانست زیاد حرکت کند.درد زیادی نداشت ولی پانسمان ها آنقدر زیاد بود که تقریباً هر دو تا پایش را تا زانو پوشانده بود. وضع ظاهری اش زیاد خوب نبود ولی همین که درد نداشت برایش قابل تحمل بود.کلی خوش و بش کردیم و همین باعث شد کمی حال و هوایش عوض شود.
کمی که وضعیت عادی تر شد ، حسین رو به عیسی کرد و گفت چه شد که خانه آتش گرفت؟ چه کاری کردی که این اتفاق رخ داد. عیسی لبخند تلخی زد و گفت یادم نیاورید که حتی یادآوری آن هم دردناک است. اصرار حسین باعث شد که توضیح دهد که چه پیش آمده است. علت اصلی آتش سوزی این بوده که او علاءالدین را در حالی که روشن بوده ،نفت ریخته است و همین باعث شده که ناگهان آتش زیاد شده و او هم دست و پایش را گم کرده و ده لیتری نفت از دستش افتاده و کف اتاق شعله ور شده است.
هم من هم حسین نگاهی به او انداختیم وگفتیم، خدا به شما رحم کرده که هنوز زنده هستی، با این اوصاف که گفتی و آن ده لیتری نفت که خالی شده خیلی شانس آورده ای که فقط پاهایت دچار سوختگی شده است.اگر سر و صورتت می سوخت کارت با کرام الکاتبین بود.او هم نگاهی به ما انداخت و گفت خیلی ممنون که به من روحیه دادید، آمده اید عیادت یا اینکه قبض روحم کنید. همینکه دیگران روزی چندین بار مرا مورد عنایت قرار می دهند برایم بس است.خنده ای کردیم و همین باعث شد که دوباره جو تلطیف شود.
چیزی نگشت که مادربزرگ عیس با سینی چای وارد شد.چهره ای بسیار مهربان داشت و بسیار گشاده رو با ما خوش و بش کرد . و رفت کنار عیسی روی تخت نشست و رو به ما کرد و گفت بفرمایید چایی.لیوان هایی که چای در آنها بود به غایت بزرگ بودند، هم در سطح قاعده و هم در ارتفاع، لیوان های دسته دار معمولی که محک نام دارند حدود یک چهارم لیتر گنجایش دارند ولی این لیوانها به راحتی بیش از نیم لیتر ظرفیت داشتند.
حسین که همان اول گفت چای نمی خورد و خودش را راحت کرد.اولی را که خوردم چسبید، دومی را که آوردند به هر زحمتی بود نوشیدم، ولی باور کردن خوردن سومی برایم غیر ممکن بود.نگاه آن پیرزن مهربان که سه بار زحمت کشیده بود و رفته بود و آمده بود را نمی توانستم برتابم .با تمام قوا نوشیدم و چند جرعه آخر قند به گلویم پرید و چند تا سرفه زدم.
همین باعث شد که مادربزرگ بگوید چای سرد بوده و قند پریده گلو ی آقا مدیر، یکی دیگر که داغ است برایش می آورم تا حالش جا بیاید.فقط به حسین وعیسی نگاه می کردم و آنها هم موزیانه لبخندهایی معنی دار نثارم می کردند.
آنقدر حسین در گوشم خواند که آخر مجاب شدم که منابع آزمون کاردانی به کارشناسی را تهیه کنم و من هم در کنار حسین شروع کردم به درس خواندن. البته کار سخت و دشواری بود، مخصوصاً آن روزهایی که دو شیفت بودم، واقعاً نایی برای مطالعه آنهم ریاضی و در حد آماده شدن برای آزمون را نداشتم. البته با آن وضع فرم مخدوش و پاره ام ،امید چندانی هم به صدور کارت ورود به جلسه نداشتم.چه به رسد به آزمون و قبولی در آن
حسین در کارش بسیار جدی بود.می گفت حتماً باید قبول شود و تازه این هدف اولش است وتا جایی که بتواند این راه را ادامه خواهد داد.من هم که او را می دیدم چاره ای جز همراهی با او نداشتم.حسین یک برنامه کاملاً مدون برای مطالعه داشت و طبق آن پیش می رفت و من هم برای خودم برنامه ای تهیه کرده بودم ولی نمی دانم چرا همیشه از برنامه ام عقب بودم،یک بار هم به حسین گفتم که باور کند خواندن ریاضی خیلی خیلی سخت است.
در یکی از این شبها که من داشتم ریاضیات عمومی لیتهلد را می خواندم و تمریناتش را حل می کردم و حسین هم داشت زمین شناسی می خواند،ناگهان صدای داد و بیدادی از بیرون آمد. فکر کردیم شاید همسایه است و در حال صدا کردن کسی است ولی وقت برای بار دوم صدا را شنیدیم،کمک می خواست ، هم من و هم حسین سریع به سمت ایوان دویدیم تا ببینیم چه خبر است.
وقتی به روی ایوان رسیدیم صحنه ای بس دهشتناک مقابلمان مشاهده کردیم، زبانه های آتش از خانه ی مقابل به آسمان می رفت.اتاق عیسی در حال سوختن بود و این سرو صدا از درون اتاق او می آمد. معلوم بود که او در اتاق حبس شده و این آتش به شدت او را هراسان کرده .
آنقدر اوضاع فجیع بود که در همان حال، مات مبهوت فقط نظاره گر بودم.قدرت تصمیم گیری نداشتم و اگر حسین نهیبی به من نزده بود ،همچون چوبی خشک شده از جایم تکان نمی خوردم. سریع از راه پشت بام به مقابل اتاق عیسی رسیدیم، حالا که نزدیک شده بودیم به عمق فاجعه بیشتر پی بردیم. کل چارچوب در ورودی کاملاً در آتش بود و عیسی هم از داخل اتاق با تمام قوا فریاد می زد و کمک می خواست.
هیچ راهی برای جلو رفتن و باز کردن در نبود، لهیب آتش که هر لحظه بر قدرتش اضافه می شد ، ما را به عقب می راند.در همین حین آقا نعمت چند تا گونی کنفی که کاملاً خیس شده بود آورد و به ما داد و گفت سعی کنید از آتش جلو در کم کنید.من هم می روم با سطل آب می آورم.شروع کردیم که کوبیدن این گونی های خیس بر روی آتش ولی آنقدر حرارت زیاد بود که نمی توانستیم نزدیک شویم و همین کار را بسیار سخت کرده بود.
حسین رو به من کرد و گفت ،این جوری نمی شود، برو و همسایگان را خبر کن. من و نعمت تا تو کمک بیاوری تا جایی که بتوانیم خاموش می کنیم.اولین سطل آب را آقانعمت آورد و بر روی آتش ریخت ،ولی هیچ تغییری در اوضاع به وجود نیامد.من هم سریع پایین آمدم و وقتی وارد حیاط خانه شدم، یکه خوردم ،حیاط پر بود از اهالی روستا.چند نفری بالا آمدند و شروع کردند به کمک کردن برای خاموش کردن حریق،آتش نشانی با آن همه امکاناتش این سرعت در رسیدن نیرو را باید آرزو کند.
همه در حال آب پاشی بودند و آتش جلو خانه تا حدی اطفا شده بود ولی سقف همچنان شعله ور بود.چند تن از اهالی شروع کردند به کوبیدن در تا باز شود.نمی دانم چه مشکلی بود که در باز نمی شد.در کنار در ورودی چشمم به یک گاز پیک نیک افتاد. پیش خودم فکر کردم اگر منفجر شود فاجعه ای بسیار ناگوار به بار خواهد آورد.سریع رفتم و پارچه ای را خیس کردم و با سرعت از کنار در رد شدم و گاز را گرفتم و به پشت خانه پرت کردم.خدا را شکر به خیر گذشت.در صورتی که با پارچه خیس گرفته بودم ولی دستم به شدت سوخت.
با کمک اهالی در زمانی نسبتاً کوتاهی آتش فروکش کرد و عیسی را از اتاق پر از دود با حال نزار بیرون آوردند.او را به اتاق خودمان بردیم.ظاهرش نشان می داد که به غایت ترسیده است.البته همه ترسیده بودیم و این نکته باعث شده بود که سکوت خاصی بین ما حکم فرما شود.عیسی هنوز در شوک حادثه بود و چیزی نمی گفت .فقط مات و مبهوت ما را نگاه می کرد.
چند دقیقه ای به این منوال گذشت که تازه متوجه اصل ماجرا شدیم.شلوار عیسی که یک گرم کن بود ذوب شده بود و به بخش هایی از پاهایش چسبیده بود.وقتی بیشتر دقت کردیم بخش هایی هم از ساق پاهایش نیز سوخته بود.فکر کنم خود او هم تازه متوجه سوختگی هایش شد و ناگهان شروع کرد به داد و بیداد که سوختم و سوختم و ...
چنان بیتابی می کرد که نمی توانستیم کنترلش کنیم .به هر زحمتی بود او را خواباندیم تا شاید کمی وضعش بهتر شود. به چند ثانیه نکشید که ناگهان نشست و باز شروع کرد به آه و ناله.چیزی به ذهنمان نمی رسید که بتوانیم کمکش کنیم.آه و ناله هایش بسیار سوزناک بود .من پیشنهاد کردم که او را به شهر ببریم.البته این موقع شب ماشین از کجا پیدا کنیم.در حال بحث بودیم که آقا نعمت همراه بهیار روستا وارد شد.
با ورود بهیار آه وناله های عیسی هم کم شد، فکر کنم با دیدن لباس سفید پزشکی، او هم کمی آرام شد ،همه در گوشه ای از اتاق منتظر بودیم تا ببینیم چه اتفاقی برای عیسی افتاده و چقدر دچار سوختگی شده است.وقتی بهیار داشت وسایلش را آماده می کرد به این فکر کردم که چقدر امور امدادی در اینجا به سرعت انجام می شود. به دقیقه نکشید که مردم جهت کمک جمع شدند و حالا هم بهیار که بالای سر بیمار است.
اصل سوختگی عیسی کشاله های رانش بود که شلوار سوخته و ذوب شده کاملاً به آنها چسبیده بود.خوشبختانه بدن و سرو صورتش دچار سوختگی نشده بود.سیاه و دودی شده بود ولی بیشتر همین پاهایش بود که سوخته بود.بهیار از ما خواست تاشلوارش را از پایش در آوریم تا او بتواند محل سوختگی را شستشو دهد.
تا خواستیم شلوار را از پایش دربیاوریم ، فریادش بر آسمان رفت و نگذاشت.گفتم هنوز که به جاهای سوخته شده نرسیده ایم.ولی نمی گذاشت،از ما اصرا و از او انکار.در گوشش گفتم :مگر نمی خواهی دردت کمتر شود پس بگذار کارمان را بکنیم.با همان آه ناله هایی که می کرد ،آرام در گوشم گفت خجالت می کشم. حق هم داشت چون بهیار ،خانم بود.
وقتی خانم بهیار داشت زخم ها و سوختگی های پایش شستشو می داد وآن را پانسمان می کرد، بنده خدا عیسی از شرم و خجالت دم بر نمی آورد و کاملاً سرخ شده بود.خدا را شکر سوختگی ها آنچنان عمیق نبود ،بیشتر همان بخش هایی از شلوارش که ذوب شده بودند و به پایش چسبیده بودند او را ذیت می کرد.در هر صورت زخم ها پانسمان موقت شد و قرار شد صبح اول وقت با اولین مینی بوس به شهر منتقل شود.
خدا را شکر به خاطر اینکه زود فهمیده بودیم ، دود آتش که بسیار هم کشنده است زیاد وارد ریه های عیسی نشده بود .ضمناً به خاطر اینکه به منتها الیه اتاق رفته بود صورتش هم زیاد دچار سوختگی نشده بود.ولی در همان قسمت های پا که دچار سوختگی شده بود، درد زیادی داشت.
مسکن هایی که تزریق کرده بودند اصلاً جواب نداده بود و عیسی فقط آه وناله می کرد و درد می کشید.شب بسیار بد و سختی بود و تا صبح تقریباً هیچ کداممان نخوابیدیم. یا ناله می کرد، یا سرفه می کرد یا گریه می کرد.اصلاً حالش خوب نبود و همین بسیار نگرانمان کرده بود.
صبح اول وقت آقا نعمت رفت سراغ مینی بوس و ماهم شروع کردیم به آماده کردن عیسی. از اتاقش توانسته بودیم یک شلوار پیدا کنیم ولی چگونه می توانستیم آن را به تنش کنیم. کل ران هایش سوخته و پانسمان شده بود.با این وضعش هم نمی شد که بیرون رود.فکری به ذهنم رسید و پاچه های شلوارش را از درزش پاره کردم.با سختی شلوا را پوشید و بعد ،از پایین با کش، مچ و زیر زانویش را بستم.ظاهر عیسی تا حدی عجیب و خنده دار شده بود ولی چاره ای نبود.
اولین مینی بوس آمد جلوی در خانه، همسایگان همه آمده بودند و می خواستند کمک کنند. حتی یکی از همسایگان، چند لقمه نان و پنیر داخل نایلون گذاشته بود و به عیسی داد تا در راه میل کند تا دچار ضعف نشود. عیسی به همراه حسین سوار شدند و رفتند.
آتش سوزی دیشب و سوختن عیسی خیلی برایم سخت بود ولی اینهمه کمک و یاری و در فکر دیگران بودن که این روستاییان دارند برایم مرهمی بود بس موثر.
حسین امروز نیامده بود و همین مرا بسیار نگران کرده بود، چون نیامدن برای او که مظهر نظم و انضباط است غیرممکن بود.هیچ وسیله ی ارتباطی هم نبود که از او خبر بگیرم.وقتی از مدرسه به خانه آمدم حتی آقا نعمت هم از نبودن حسین متعجب شده بود.ناهار را که یک عدد تخم مرغ آب پز بود را با نصف نان بیات دیشب میل کردم و بی حوصله به سمت مدرسه بالا به راه افتادم.
زنگ تفریح دوم وقتی وارد دفتر شدم ،حسین درست مقابلم بود.اول تعجب کردم ولی وقتی به خود آمدم خوشحال شدم که او را صحیح و سالم می بینم. به او گفتم که نیامدنش آنهم بی خبر موجب نگرانی ام شده است.این بار نوبت او بود که با تعجب مرا نگاه کند.لبخندی زد و گفت نگران نباش دنبال کار خیری بودم.
تا این را گفت گل از گل آقای مدیر شکفت و گفت پس انشالله می روی قاطی مرغ ها،می خواست بادا بادا را شروع کند که حسین خیلی جدی گفت ، اصلاً هم اینطور نیست و این کار خیر با آن چیزی که شما در ذهن دارید متفاوت است. امروز صبح رفتم از اداره پست دفترچه دانشگاه گرفتم، کار خیر اصلی ادامه تحصیلات است.
آقای مدیر هم لبخندی زد و گفت :آهان حالا فهمیدم قصد ازدواج ندارید، می خواهید ادامه تحصیل دهید. بله ادامه تحصیل خیلی مهم است ، فقط مواظب باشید خواستگارهایتان از دست نروند و آخر سر، بی کلاه بمانید.هم من و هم حسین تمام این حرف ها را بر حسب شوخی و مزاح گذاشتیم و هر دو تصمیم گرفتیم فقط سکوت کنیم.
همین که به خانه رسیدیم، حسین از درون کیفش دو تا پاکت بیرون آورد و یکی را به من داد، آرم دانشگاه آزاد روی پاکت ها به قدری بزرگ بود که نیمی از فضای آن را اشغال کرده بود،داشتم پاکت را بررسی می کردم که حسین گفت، در طول راه و داخل مینی بوس کل دفترچه را خوانده ام.برای ادامه تحصیل تا لیسانس چاره ای جز دانشگاه آزاد نداریم .
حسین در ادامه گفت:نکته جالبش این است که برای رشته من که علوم تجربی هستم فقط گرگان کاردانی به کارشناسی دارد و برای تو که رشته ریاضی هستی فقط علی آباد هست و بس.هردو خنده مان گرفت که من که ساکن گرگان هستم باید علی آباد بروم و حسین که ساکن آزادشهر است باید به محل سکونت من که گرگان است برود.
بعد از کلی خندیدن وقتی بیشتر فکر کردم ، مشکلات بیشتری برایم مکشوف گشت.اولین مشکل همین وامنان بود، چطور می توانستم هم وامنان باشم و هم در دانشگاه درس بخوانم.چهار روز اول هفته که اینجایم، تازه معمولاً چهارشنبه عصر به خانه می رسم و جمعه صبح هم باید راه بیفتم تا به مینی بوس روستا برسم. حسین گفت زیاد نگران نباش ،این رشته ها مخصوص دبیران است وکلاس ها پنج شنبه ، جمعه است. کمی فکر کردم وبه او گفتم شاید تو بتوانی ولی برای من ممکن نیست.
مسئله دوم شهریه دانشگاه است.حقوق تربیت معلم هفت هزار و پانصد تومان بود و حقوق استخدام رسمی هم به زحمت به بیست هزار تومان می رسید، ولی در دفترچه شهریه ثابت و متغیر روی هم حدود هشتاد هزار تومان می شد.یعنی می بایست کل پول حقوق چهار ماه را برای یک ترم شهریه می دادیم.پس برای رفت و آمد و بیتوته چه کنیم؟باز حسین گفت نگران نباش همه چیز درست می شود.
خبر بدتر هم این است که آزمون در آذر ماه بود و در صورت قبولی کلاس ها هم از دی ماه شروع می شد و به ما هم گفته بودند که شش ماه اول حقوق به ما پرداخت نمی شود و به صورت کلی بعد از عید می دهند.پس اگر یک در هزار هم قبول شدیم پول ثبت نام را از کجا خواهیم آورد.
اعصابم کلی به هم ریخته بود، نه به آن خنده اول و نه به حالا، به حسین با عتاب گفتم برای من چرا گرفتی ؟ چگونه می توانم در طول یک هفته خودم را سه بخش کنم یکی در وامنان ، یکی در گرگان و یکی هم در علی آباد.با این اوصاف اگر هم بتوانم ،هفت روز در هفته برایم کم است و حداقل یک روز باید به هفته ام اضافه کنم.
لبخندی زد و گفت ،پس می خواهی همین فوق دیپلم بمانی، همه دارند به پیشرفت و بالا رفتن فکر می کنند و تو در فکر درجا زدن هستی.اگر هم سخت باشد ارزشش را دارد، بدون زحمت و تلاش نمی توان به جایی رسید. باید کمی هم سختی کشید تا پخته شد. از حرف هایش هیچ نفهمیدم چون در ذهنم محصور افکار و موانع خود بودم.
اصرار حسین باعث شد که حداقل برای شرکت در آزمون رضایت دهم.فرم ها را جلوی خودم گذاشتم و با بی رغبتی و اکراه شروع کردم به پر کردن آن، نام و نام و خانوادگی و شماره شناسنامه و.... گرم نوشتن و علامت زدن بودم که صدای در آمد و صغری با سلام وارد شد و گفت چای آماده است.همین اتفاق باعث شد که حواسم پرت شود و در قسمت جنسیت خانم را تیک بزنم.
آنقدر اعصابم به هم ریخت که بر سر حسین فریاد زدم و او وقتی اشتباهم را دید به جای اینکه چیزی بگوید زد زیر خنده و آنقدر خندید که روی زمین ولو شد.عصبانیت من و خنده های حسین فضایی بسیار درهم و برهم ایجاد کرده بود .نه من می توانستم خشمم را کنترل کنم و نه حسین خنده اش را.اگر آقا نعمت نیامده بود حتماً دعوایی رخ می داد.
نوشیدن چای هم من ،هم حسین را کمی آرام کرد و وقتی حسین قضیه را سر سفره عصرانه تعریف کرد ،همه خندیدند، داشت فشارم بالا می رفت که آقا نعمت همه را ساکت کرد و گفت اشکال ندارد، اشتباه شده است.همه اشتباه می کنند،بیایید فکر کنیم تا شاید بتوان راه حلی پیدا کرد.صغری گفت من پاک کن جوهری دارم .خودکار را هم پاک می کند.
هر چه قدر تقلا کردیم بخش عمده ای از برگه آبی شد ولی علامت ضربدر داخل چهار خانه پاک نشد که نشد.حسین پیشنهاد دیگری داد، از صغری خواست تا مداد تراش را بیاورد.من به همراه بقیه نگاهی متعجبانه به او دوختیم ، مگر با مدادتراش پاک می کنند.می خواستم چیزی بگویم که حسین شروع کرد با چاقویی که در سفره بود تیغ مداد تراش را باز کردن.
آرام آرام شروع کرد به تراشیدن داخل کادر ، مدتی گذشت و هیچ اتفاق نیفتاد، از او خواستم تا این کار را به من بسپارد، مخالفت کرد و گفت این کار ظرافت می خواهد که تو نداری.داشتم عصبانی می شدم که تیغ را به من سپرد و فقط گفت مراقب باش.من هم شروع کردم به تراشیدن. کار خوب پیش می رفت و علامت داخل کادر آرام آرام داشت محو می شد .
پاک شدن علامت خوشحالم کرد و خواستم کار را به نهایت درست انجام دهم که ناگاه تیغ عمق بیشتری را برید و برگه فرم در آن قسمت پاره شد.وقتی برگه فرم را جلو صورتم گرفتم از آن گوشه ای که فرم پاره شد بود حسین را که اخم کرده بود را دیدم.وضع از حالت بغرنج به حالت بحرانی مبدل شده بود.
رو به حسین کردم و گفتم اشکال ندارد ، رفتم شهر دوباره دفترچه می گیرم و با دقت پر می کنم. وقتی حسین گفت که این دو تا را هم به زور گیر آورده و ضمناً پس فردا آخرین مهلت ارسال است،خشکم زد.مات و مبهوت فقط نظاره گر حسین بودم.
بعد از شام ، که کمی آرام شده بودیم ،حسین فرم مرا گرفت و قسمت مرد را علامت زد و آن قسمت پاره شده را با چسب نواری با دقت بسیار بالایی چسباند وباقی را پر کرد و دانشگاه آزاد اسلامی واحد علی آباد کتول را برایم انتخاب کرد و داخل پاکت گذاشت.گفت،هر دو را فردا صبح به راننده مینی بوس می دهم تا رسید به شهر برایمان پست کند.
من هم با نا امیدی گفتم باشد، فرم مخدوش و پاره شده مرا هم پست کند، شاید آن فردی که می خواهد مرا در آزمون ثبت نام کند دلش برایم بسوزد و فرم مرا هم قبول کند.
زنگ دوم کلاس دوم بودم و داشتم مقدمات بحث اعداد صحیح را شروع می کردم.این مبحث از اهمیت زیادی برخوردار است و بیشتر بخش های محاسباتی ریاضی که در سالهای بعد دانش آموزان می خوانند پایه و اساسش اینجا شکل می گیرد.بیشتر بر مفهوم تاکید داشتم و برای شروع از دماسنج استفاده کردم.بچه ها همه ساکت فقط مرا نگاه می کردند و از نگاهشان به راحتی می شد تعجب را فهمید که دماسنج چه ربطی به ریاضی دارد.
در اوج کار بودم و تمرکز بچه ها صد در صد بود.می خواستم مبحث اصلی را شروع کنم که ناگهان در کلاس باز شد و همه توجه ها به آن سمت رفت. آفتاب درست ,وسط در ورودی کلاس بود و همین باعث شد تا اصلاً نتوانم چهره ی فردی را که داشت وارد می شد را ببینم. تصویرش کاملاً ضد نور بود و هیچ راهی برای تشخیص چهره نبود.ضمناً آفتاب چنان چشم را می زد که حتی نگاه کردن به سمت در کار سختی بود.
نوع و سرعت و چگونگی ورودش نشان می داد که از همکاران نیست .زیرا نه در زد و نه اجازه گرفت و با همان سرعت ثابتی که داشت ،وارد کلاس شد.ابتدا حدس زدم که دانش آموز است ولی در کلاس نه کسی غایب بود و نه کسی هم اجازه بیرون رفتن گرفته بود.
هرچه بود خیلی عصبانی شدم،تمام مقدمه چینی هایم برای شروع بحث کاملاً به باد هوا رفت و حواس بچه ها کاملاً پرت شد.کلی از دماسنج گفته بودم و در مورد صفر که چه خاصیتی دارد توضیح داده بودم و تازه می خواستم اعداد منفی را معرفی کنم.اخمی کردم و به سمتش رفتم تا با نهیبی او را به بیرون کلاس هدایت کنم.
در آن تصویر سیاه ضد نورش فقط توانستم قد و قواره اش را تشخیص دهم.کوتاه بود ولی نسبت به بچه ها تنومندتر به نظر می رسید.همین موضوع که دانش آموز نیست کمی نگرانم کرد،پس چه کسی است که اینگونه بی محابا وارد کلاس شده است و هیچ هم نمی گوید.شاید از اولیای دانش آموزان است.پس مدیر ومعاون کجایند؟
وقتی جلو تر آمد و از شعاع تابش نور فاصله گرفت،درست به وسط کلاس و مقابل تخته سیاه رسیده بود. وقتی چهره اش مشخص شد نه تنها من، بلکه کل بچه های کلاس یکه خوردند و فضا در سکوتی عمیق و عجیب غرق شد.نمی دانستم چه کار باید کنم.حتی در نگاه بچه ها علاوه بر تعجب ،ترس هم موج می زد.آنها هم مانند من مانده بودند در این اوضاع غریب.
پیرمردی بود با موهایی کاملاً آشفته و سرو وضعی بسیار ژنده و چهره ای کاملاً سیاه . هیبت عجیب و تا حدی وحشتناک داشت ،کوتاه به نظر آمدن قدش به خاطر انحنای کمرش بود که تا حد 70درجه می رسید.در یک دستش چوبدستی ای بود که هیچ بخش راستی در آن نمی شد دید و در دست چپش هم یک پیت حلبی که دسته ای با طناب داشت.
مقابلم ایستاد و به زحمت سرش را بالا آورد و چند لحظه ای فقط نگاهم کرد.نگاهش با وضعیت ظاهری اش کاملاً متفاوت بود.آن همه خشونت در سر و وضعش ،آن همه ناهماهنگی در پیکرش و این همه معصومیت در نگاهش، تضادی عمیق ایجاد کرده بود.نمی دانستم چه کنم ، این پیرمرد که مرا به یاد گوژ پشت نتردام انداخت، اینجا وسط کلاس من چه می کند؟آیا راه را به اشتباه آمده یا شاید هم کمک می خواهد.
پیش خود گفتم حتماً سائلی است و آمده تا کمکی بگیرد تا بتواند بخش کوچکی از زندگی امروزش را با آن بگذراند.تا خواستم از جیبم پولی را دربیاورم و به او بدهم پشتش را به من کرد و همانطور آرام که آمده بود آرام به سمت در بازگشت .باز هم در نور فرو رفت ،فقط اینبار هرچه می رفت کوچک تر می شد و نور بیشتر او را در آغوش می گرفت.
وقتی از کلاس خارج شد،پچ پچ بچه ها شروع شد و از میان گفته هاشان فهمیدم او را در این روستا «براتعلی» می نامند.داستان های عجیبی در مورد او در روستا شایع شده که از او شخصیتی غریب ساخته است. به یک روایت او عاشق شده بوده و وقتی از سربازی بازگشته عشقش را از دست رفته دیده و همین باعث شده که کلاً همه چیز را رها کند.
برای اینکه کمی حال و هوایم عوض شود و نفسی بگیرم تا ادامه درس را بتوانم بگویم ،من هم از کلاس بیرون رفتم و خودم را در معرض تابش نور آفتاب در حال غروب و هوای خنک عصرگاهی قرار دادم.خنده حسین و مدیر و باقی همکاران نگاهم را به سوی آنها کشاند و کمی که بیشتر فکر کردم پیش خود گفتم این موقع چرا همه دبیران در حیاط هستند و چرا می خندند؟
حسین جلو آمد و با همان حالت خنده گفت:خیلی ترسیدی ،براتعلی که آزارش به مورچه هم نمی رسد پس چرا اینقدر رنگ از صورتت پریده.همکاران دوره ام کردند و فقط می خندیدند. من هم مات و مبهوت فقط از میان آنها به سمت در حیاط مدرسه نگاه می کردم که آن پیرمرد آرام آرام داشت از مدرسه بیرون می رفت.
این آرامش با آنچه از زندگی او می توان حدس زد اصلاً هماهنگی نداشت .تضادی به تمام معنی می شد در او یافت .زندگی ای به غایت صعب و سخت،و رفتاری بسیار آرام.حتی در راه رفتن هم عجله نداشت و با طمانینه خاصی قدم برمی داشت.درون پیت حلبی اش هم چیزی نبود ،هیچ نداشت،چه در ظاهر و چه در باطن.فقط مملو بود ازچیزهایی که دیگران نمی دانستند .
این پیرمرد ،با آن ظاهر خشن ولی سکوت عجیبش خیلی ذهنم را مشغول کرد ، به همین خاطر کاملاً فراموش کردم که از دست همکاران عصبانی شوم که باعث شده بودند او ناگهانی وارد کلاس من شود. این شوخی خیلی تلخ تر از آن است که به ظاهر دیده می شود.روزگار چه بر سر این مرد آورده است که او اینچنین شده و چگونه امرار معاش می کند و زندگی اش چگونه است؟ذهنم پر بود از سوالهای بی جواب.
وقتی به کلاس برگشتم نه من آن حال و هوای اولیه برای تدریس را داشتم و نه بچه ها آن نظم و انضباط اولیه،کمی خودم را جمع و جور کردم و درس را ادامه دادم. مثبت و منفی، خوب و بد، زشت و زیبا، چرا این قدر ما دو قطبی به همه چیز نگاه می کنیم؟ مگر می شود فردی کاملاً منفی باشد؟و یا می شود انسانی رایافت که تماماً مثبت باشد؟
فقط در ریاضی می توان گفت که یا منفی یا مثبت و اگر هیچ کدام نبود ، صفر.در واقعیت و مخصوصاً در باره انسان ها این قوانین اصلاً صدق نمی کند.مخصوصاً صفر، یعنی بی علامت ، یعنی خنثی، یعنی ...
وقتی به قسمت قیاس بین دو عدد صحیح رسیدم و از بچه ها علت بزرگتری یا کوچکتری را می پرسیدم بی اختیار باز به یاد براتعلی می افتادم و به این فکر می کردم که چرا انسانهایی مانند او همیشه باید پشت دهانه بزرگتری باشند.یعنی چرا جایگاهشان همیشه و تا ابد باید در قسمت کوچکتری باشد؟چرا حداقل کوچکتر یامساوی(≥) نیستند؟
هوای خوب باعث شد که این بار نیز تصمیم بگیرم تا کاشیدار پیاده بروم ،تا شاید کنار کلبه کل ممد ماشینی گیر بیاورم و به خانه برگردم.امروز فقط نوبت صبح کلاس داشتم و امیدوارم این زمان در حدود پنج شش ساعت یاری ام کند تا بتوانم وسیله ای برای رفتن پیدا کنم.
آفتاب در وسط آسمان چنان می درخشید که انوار پر از مهرش را می شد در این هوای پاییزی با جان و دل حس کرد.گرمایی مطلوب داشت که با نسیم خنکی که می وزید معجونی ساخته بود که انسان را در آرامشی عمیق فرو می برد. گستره وسیعی که در مناظر اطراف ،قابل رویت بود همه چیز را تمام و کمال کرده بود.در این محیط زیبا طی کردن مسیر در دل طبیعت کاری بسیار لذت بخش بود.
به کنار درخت سنجدی رسیدم ،هنوز چند دانه ای در بخش فوقانی اش میوه داشت که رسیدن به آن برای من غیرممکن بود.همانطور که داشتم درخت را بررسی می کردم نگاهم در راستای غرب به توده ای عظیم از ابرهای سیاه افتاد .کمی محاسبه کردم و حدس زدم که حداقل یک ساعت طول می کشد تا آن ابرها به اینجا برسند .و من در این مدت انشالله رفته ام.
وقتی سرازیری تند دره را شروع به پایین رفتن کردم. باد شدیدی شروع به وزیدن گرفت. آنچنان پرقدرت می دمید که انگار می خواست کون و مکان را از بیخ و بن برکند.به هر زحمت بود شیب تند را با سختی طی کردم و به پل روی رودخانه رسیدم. وقتی از روی پل نظاره گر غرب شدم چیزی دیدم که باورش برایم سخت بود.ابرهای سیاه رسیده بودند و داشتند بساطشان را برای کارشان در منطقه پهن می کردند.
کمی نگاهشان کردم و در دل به آنها گفتم،خواهش می کنم کمی درنگ کنید تا من حداقل به کاشیدار برسم.در خودم بودم که با صدای تندری که در دوردست ها بود فهمیدم که باید سریع تر به راه افتم.مسیر میانبر را انتخاب کردم و هرچه در توان داشتم صرف کردم و در نهایت سرعت به بالای دره رسیدم .
چیزی تا کلبه کل ممد نمانده بود . وقتی به آسمان نگاه کردم خوف کردم.ابرهای سیاه با سرعتی مثال زدنی داشتند پخش می شدند و هر لحظه هم بر غلظتشان افزوده می شد.دیگر خبری از خورشید و حتی کورسویی از شعاع نورش هم نبود. ساعت حدود یک بود ولی انگار پنج غروب است.باد هم همچنان می وزید.انگار همه آنها عجله داشتند تا باریدن را آغاز کنند. التماسشان کردم تا چند دقیقه ای به من وقت دهند تا به کلبه کل ممد برسم.
پیش خودم داشتم فکر می کردم که دم این ابرها گرم که تقاضای مرا پذیرفتند و گذاشتند من به کلبه برسم .واقعاً از خیس شدن بدم می آمد.تصور اینکه اینجا و در این شرایط زیر باران باشی ،بعد باید حدود صدوپنجاه کیلومتر را هم طی کنی تا به خانه برسی دهشتناک بود.
سرم را بلند کردم تا حداقل یک تشکر خشک و خالی کرده باشم که اولین قطره درست بر پیشانی ام نشست.چند ثانیه نشد که رگبارشان شروع شد. چنان باران می بارید که انگار آسمان شرحه شرحه شده بود.از این رفتار ابرهای سیاه شوکه شده بودم.اوایل شروع کردم به دویدن تا شاید بتوانم خودم را از این مهلکه نجات دهم .ولی چنان در کارشان سنگ تمام گذاشتند که همان چند دقیقه اول کاملاً خیس شدم.
وقتی به کنار کلبه کل ممد رسیدم ،سرم و بخش های بسیاری از کاپشن نازکی که بر تن داشتم خیس شده بود. از همه بدتر وضعیت کفش ها و پاچه های شلوارم بود که کاملاً گِلی شده بودند. کنار کلبه جایی بسیار کوچک بود که تا حدی مسقف شده بود و می شد در آن پناه گرفت.کمی که آرام شدم به ابرها نگاهی اخم آلود انداختم و این بار با صدای بلند گفتم.مگر من از شما خواهش نکرده بودم. خوب این چند دقیقه آخر را هم به من نگون بخت فرصت می دادید.چیزی از شما که کم نمی شد؟ابرهای سیاه عجول!!
از همان چیزی که خوفش را داشتم، سرم آمد.کاملاً خیس و گِلی بودم و اصلاً شرایط ظاهری و حتی روانی خوبی هم نداشتم.تازه مگر در این باران سیل آسا ماشین می آید که من با آن بروم.پس باید آنقدر صبر کنم تا بند آید و به وامنان بازگردم.و اگر بند نیاید چه کنم؟ باز شب و گورستان و .....
درونم غوغایی بود و نگران از اینکه چه پیش خواهد آمد. کمی خودم را آرام کردم که چاره ای نیست امشب هم مهمان دوستان معلم کاشیداری خواهم بود.ولی با این وضع که خیلی بد است.مگر در کنار شیر آب حیاطشان کل شلوار و کفشهایم را بشویم.
در افکار خودم بودم که صدای بوقی چنان مرا ترساند که فقط توانایی نگاه کردن به آن را داشتم.نیسانی آبی که درست در مقابلم ایستاده بود.چهره راننده برایم آشنا بود ولی دو نفری که در کنارش نشسته بودند را اصلاً نمی شناختم.همانطور که داشتم خیره به آنها نگاه می کردم ،دوباره با صدای بوق دیگری به خود آمدم. اشاره راننده که مرا می خواند را فهمیدم و به سمتش رفتم.
سلامی کرد و گفت مگر شهر نمی روی پس زود سوار شو.ذوق زده شده بودم که ماشین خودش آمده بود تا مرا به شهر ببرد.ولی وقتی کمی بیشتر دقت کردم جایی نبود که بنشینم.اشاره های همراهان راننده به پشت بود و آنجا تازه فهمیدم که محل استقرار من پشت وانت است.
جایی برای تامل نبود.باران هم نمی توانست مرا از رفتن به شهر باز دارد. ولی وقتی به پشت ماشین رسیدم کمی تعلل کردم.پشت وانت پر بود از کپسول های گاز و تقریبا جایی برای من نبود.بوق سوم اخطار آخر بود و باید تصمیم خود را می گرفتم.بالا رفتم و به هر زحمتی بود روی کپسولها نشستم.زنگ هایی که به لباس هایم می چسبید را چه کنم؟لباسهایم شده بود معجونی از رنگ های زرد تیره و قهوه ای روشن.
باران همچنان می بارید و باد هم در کنارش هرچه در توان داشت می دمید ، حرکت ماشین و دست اندازها و پیچ های تند جاده، چنان شرایطی را برایم خلق کرده بودند که تاب تحملش را نداشتم.ولی وقتی سرما به جانم رفت و به مغز استخوانم رسید ،همه این ها را فراموش کردم و فقط می لرزیدم.در حدود چند ساعت دما آنقدر پایین آمده بود که دستانم بر روی نرده های کنار وانت در حال خشک شدن بود.
وقتی رو به جلو می نشستم جایم محکم بود ولی باد و باران مستقیم به صورتم می خورد. قطرات باران همچون سوزنهایی شده بودند که بر پوست صورتم نفوذ می کردند.وقتی هم برمی گشتم تا پشت به باد باشم، کپسولهای غلطان بودند که نمی گذاشتند آرامش داشته باشم.سردم بود و نمی توانستم لرزش بدنم را کنترل کنم.بید مجنون در مقابل من در این شرایط هیچ حرفی برای گفتن نداشت.
وقتی به پمپ بنزین تیل آباد رسیدیم و ماشین متوقف شد.سریع از پشت وانت پیاده شدم. چون هرچه با خود کلنجار رفتم تحمل این شرایط در جاده آسفالت که سرعت سیر ماشین بیشتر می شد را نداشتم.به سمت راننده که داشت سوخت به ماشین می زد رفتم تا علاوه بر دادن کرایه تشکر هم بکنم.تا مرا با آن وضع و شرایط دید گفت دیگر نمی خواهد پشت بروی ،بیا جلو بنشین .با این وضع حتماً مریض می شوی.
تحمل فشار داخل کابین جلو بسیار برایم راحت تر بود از آن شرایط پشت وانت.ولی مانده بودم آقای راننده چگونه می توانست دنده را تعویض کند.کمی خجالت می کشیدم که باعث زحمتشان شده بودم و پیش خودم می گفتم ای کاش همان تیل آباد از آنها جدا می شدم.ولی وقتی به چهره شان نگاه می انداختم آنقدر آرام بودند که مرا نیز تا حدی آرام کردند.
بعد از طی بیشتر مسیر و در زمانی که به آزادشهر نزدیک شدیم تازه یادم آمد که آقای راننده حاج محسن است. همانی که هفته قبل نتوانسته بودم با او به شهر بروم.وقتی از او خداحافظی کردم ،هرچه اصرار کردم تا کرایه بگیرد ،نگرفت و گفت این بار مهمان ما باش و زین پس کرایه بده.خدا را شکر که سرما نخوردی ،اگر تا شهر پشت بودی حتمی به سختی مریض می شدی.
وقتی به خانه رسیدم فقط خوابیدم و فردا صبح اول وقت کارم به درمانگاه کشید و حدود یک ساعت زیر سرم بودم و یک عدد پنی سیلین یک میلیون دویست با درد بسیار بسیار زیاد به من تزریق کردند با دو تا آمپول دیگر که نمی دانم چه بود.ضمناً دو تا یک میلیون دویست هم برای فردا بود و پس فردا.چقدر این پنیسیلین ها درد دارد.همه چیز در این دنیا پیشرفت کرده به جز این آمپول ها
روی تخت درمانگاه بیحال افتاده بودم .داشتم به اتفاقات روز گذشته فکر می کردم که به یاد صحبت حاج محسن افتادم .اگر تا شهر پشت وانت بودم حالا حتماً در بیمارستان و در بخش سی سی یو بستری بودم.باز هم حاج محسن،دستش درد نکند که نگذاشت کارم به بیمارستان بکشد و تقریباً همه چیز به همین درمانگاه ختم شد.
چقدر ماه مهر دیرگذشت،آبان کمی بهتر بود.شاید اینهمه اتفاقات گوناگونی که برایم رخ داد باعث شده تا احساس کنم این ماه ها به سختی می گذرند.در هر صورت فردا اول آذر بود.پیش خودم فکر می کردم که دو ماه است دارم معلمی می کنم و هنوز خبری از حقوق نیست،البته آقای مدیر گفته بود که حقوق شما را کمی دیرتر می دهند و باید خودتان را با این شرایط منطبق کنید ، ولی خیلی مشتاق بودم که اولین حقوقم را زودتر بگیرم.
صبح در راه مدرسه از حسین پرسیدم که حقوق ما چقدر است؟ حسین دوم که سابقه ای بیشتر داشت پرید وسط حرفمان و گفت اولاً تا عید خبری از حقوق نیست، حقوقتان بعد از شش ماه به دستتان می رسد ،ثانیاً سنگ بترکد 250000ریال بیشتر نخواهد بود ،هنوز آش خور محسوب می شوید.بدجوری خورد تو پرمان و من و حسین تا مدرسه ساکت بودیم. وقتی مدیر مدرسه حرف های حسین را تایید کرد حالمان بدتر شد و اصلاً حوصله کلاس و درس نداشتیم.
ظهر وقتی برگشتیم خانه تا سریع ناهاری بخوریم و برویم مدرسه بالا، دیدیم که مادر در حال تمیز کردن تک اتاق آنطرف حیاط است.موقعیت آن اتاق بیشتر شبیه برج های دیدبانی بود.اتاقی دو در سه که هر چهارطرفش باز بود و درست بالای انبار کاه ساخته شده بود ، مسیرش هم از روی پشت بام همسایه کناری بود.کاملاً یک موقعیت استراتیژیکی داشت.
مادر تا ما را دید بعد از احوالپرسی انگار می دانست می خواهیم چیزی بپرسیم ،خودش بلافاصله گفت که همسایه داریم و این اتاق را برای یک دبیر دیگر آماده می کنم.هر چه فکر کردیم کدام دبیر ،چیزی به ذهنمان خطور نکرد ،چون بعد از این دو ماه که مدارس شروع شده بود همه را می شناختیم و کسی دیگر نمانده بود،حتی صحبتی را هم نشنیده بودیم که کسی قرار است بیاید.وقتی مادر گفت تازه استخدام است، باز یاد حقوق افتادم و سرم را پایین انداختم و به اتاق رفتم.
هفته بعد عصر جمعه به روستا رسیدیم،وقتی وارد حیاط خانه شدیم دیدیم که چراغ اتاق روبرو روشن است و همین خبر از آمدن همسایه جدید می داد. یک راست رفتیم آن طرف و در را زدیم ،صدای نحیفی جواب داد و بعد از کلی معطلی در را باز کرد و مقابل ما ایستاد و گفت کاری داشتید .حسین لبخندی زد و گفت ما دبیرهای مستاجر خانه ی نعمت هستیم ،آمده ایم خوش آمد بگوییم و خبری از شما بگیریم.
مِن مِنی کرد و تا خواست چیزی بگوید حسین دوم گفت مرد مومن ما تازه از راه رسیده ایم، حداقل تعارفی کن تا داخل بیاییم و کمی استراحت کنیم.تا آمد به خودش بجنبد وارد شدیم و نشستیم.هرچه دو تا حسین سعی می کردند تا به حرفش بیاورند ،فقط ساکت بود و ما را نگاه می کرد. در آخر تنها چیزی که گفت این بود که دبیر حرفه و فن است.
ظاهرش نشان می داد که با اینجا آمدن خیلی مشکل دارد، البته ما هم در اوایل همین حال را داشتیم.هرچه پرسیدیم چرا بعد از این مدت با دبیر حرفه و فن قبلی جابه جا شده ای فقط ما را نگاه می کرد.اصلاً در شرایط عادی نبود و همین باعث شده بود که فقط سکوت کند. هرچه خواستیم جو را عوض کنیم نشد که نشد و در نهایت خداحافظی کردیم و به سمت اتاق خودمان رفتیم.
مثل همیشه مادر و نعمت منتظرمان بودند و بساط چای و عصرانه به راه بود، مادر هرچه از روی ایوان عیسی را صدا کرد هیچ جوابی نشنیدیم و تازه اینجا بود که نامش را دانستیم.مادر گفت از ظهر که پدرومادرش رفته اند خودش را داخل خانه حبس کرده و بیرون نمی آید ، فکر کنم او هم اولین باری است که از خانواده اش جدا شده .
روز های بعد هم هرچه خواستیم تا او را با خود همراه کنیم اصلاً همکاری نمی کرد و فقط بعد از مدرسه مستقیم به اتاقش می رفت و در را می بست تا فردا صبح،حتی در مدرسه هم ساکت بود و هیچ حرف نمی زد ،آقای مدیر می گفت زمان که بگذرد کمی بهتر خواهد شد ولی هر چه زمان می گذشت بدتر می شد و اصلاً با ما نبود.
هفته گذشت و چهارشنبه صبح وقتی به مینی بوس ها رسیدیم جا نبود و فقط وسط راه رو، ایستاده، دو یا سه نفر می توانستند سوار شوند .ما سه تا سریع پریدیم بالا تا همین جا را نیز از دست ندهیم ،ولی عیسی همانجا پایین ایستاده بود و فقط ماشین را نگاه می کرد. از جلوی در صدایش کردیم تا سوار شود ، گفت با ماشین بعدی می آیم، گفتم این آخرین ماشین است و دیگر خبری نیست ،خیلی راحت گفت منتظر می مانم تا سواری بیاید.
در همین حین حسین پرید پایین و دستش را گرفت و کشید بالا و گفت اینجا منطقه جنگی است و جای این سوسول بازی ها نیست.دو راه بیشتر نداری یا بمانی و خانه نروی و یا این یکی دو ساعت را تحمل کنی و شب در خانه کنار مادرت باشی.
چشمانش برقی زد و گفت باشد می آیم.به او گفتم یک جایی را محکم بگیر تا در طول راه نیفتی .او هم به قسمت بالای در ورودی مینی بوس با دست تکیه داد.هنوز به کاشیدار نرسیده بودیم که در یکی از پیچ ها خفیف جاده ناگهان دستش سر خورد و به داخل رکاب افتاد.درد و خشم به سهولت در چهره اش نمایان بود ولی هر طور بود تحمل کرد و چیزی نگفت.
همین اتفاق باعث شد که یکی از مسافرین او را صدا زد و گفت بیا کنار من بنشین .بنده خدا خودش را به نهایت به دیواره چسباند تا اوهم بنشیند.ولی نمی دانم چرا عیسی فقط نگاه می کرد و هیچ عکس العملی از خود نشان نمی داد. آقای مسافر چندین بار اصرار کرد ولی باز هم هیچ واکنشی از عیسی ندید، کمی غرغر کرد و به حسین دوم اشاره کرد و حسین دوم در دم ،کنارش نشست.
در صندلی چهار نفری عقب هم که پنج نفر نشسته بودند به هر ترفندی بود جا برای حسین باز شد و او هم نشست و من و عیسی فقط سرپا بودیم.فکر کنم لاغر بودن در این موقعیت ها کاملاً کارساز است.تا تیل آباد در میان اینهمه سنگلاخ و دست انداز پاهایم شل شده بود .خودم را دلداری می دادم که در جاده آسفالت تحمل کردن راحت تر است.
مینی بوس برای زدن گازوئیل به پمپ بنزین رفت و من هم پیاده شدم تا چند قدمی راه برم که پاهایم باز شود.پشت سرم عیسی پیاده شد و یک راست رفت سمت جاده و در کنار مسیر منتظر ماشین ماند.صدایش کردم و گفتم کجا می روی؟فقط نگاهم کرد و رفت.کنارش رفتم و گفتم که قسمت سخت راه را تحمل کرده ای، حالا می خواهی نیایی؟ اینجا هم ماشین زیاد نیست. یا پشت وانت است یا کامیون ها که خیلی آهسته می روند.آنهم با کلی معطلی!
نگاه غضبناکی به من کرد و گفت:من هرجا سفر بخواهم بروم در اتوبوس بهترین صندلی را برایم آماده می کنند. همیشه پشت راننده هستم و در طول مسیر هم از من پذیرایی می شود.من دیگر این وضع کنونی را تحمل نمی کنم. به غرورم برخورده که حدود یک ساعت سرپا در ماشین بوده ام. من شده پیاده تا آزادشهر بروم دیگر سوار آن مینی بوس نمی شوم.
مانده بودم چه بگویم. واقعاً این همسایه جدید شخصیت خاصی داشت و به راحتی نمی شد با او نزدیک شد. تنها چیزی که گفتم این بود که اینجا با خیلی جاها فرق دارد.من هم هنوز در شوک این اتفاقات و ماجراها هستم.ولی آرام آرام دارم خودم را با این شرایط منطبق می کنم.
باز نگاهی به من کرد و گفت . تو منطبق شو ،من که اصلاً شرایط انطباق ندارم. اصلاً چیزی هست که خودم را با آن تطبیق دهم.مطابقت با چی؟نمی دانم چرا از اینهمه صرف عربی کلمه (ط، ب،ق) خنده ام گرفت . خودش هم از گفته هایش لبخندی بر لبانش شکفت و همین باعث شد که آرام شود .
هر دو در فشار پیچ های تند جاده به هم نگاه می کردیم و داشتیم با نیروهای گریز از مرکز و اینرسی منطبق می شدیم تا از این انطباق کمتر خسته شویم.داشتم انطباق با شرایطم را در ذهن مرور می کردم که نگرفتن حقوق هم به این شرایط اضافه شد و حالم را گرفت.چقدر انطباق سخت است.
ساعت پنج و نیم عصر ،بعد از یک روز پر کار ،به همراه هر دو حسین در حال بازگشت به خانه بودیم که یکی از دانش آموزان دوان دوان به سمت ما آمد و گفت که راننده مینی بوس روستا گفته که آقای «حسن . . . . »با خانه حتماً تماس بگیرد.
لازم به ذکر است که یکی از راههای ارتباطی روستا با شهر علاوه بر مینی بوس ها راننده های آنها بودند که علاوه بر حمل مسافر و بار، پیام ها را هم مخابره می کردند.از پرداخت قبض و قسط گرفته تا خریدهای خاص هم جز کارهای آنها بود.ولی ارسال و دریافت پیغام ها جزو لاینفک کارشان بود و روزی نبود تا همچون چاپار پیام ها را از شهر به روستا و بالعکس انتقال ندهند.
حسین دوم وقتی شنید بر آشفته شد و به هم ریخت و کلی نگران شد .نگرانی اش به ماهم منتقل شد. حسین دست و پایش را گم کرده بود و فکر می کرد حتماً خبر بدی است که این گونه به او گفته اند تا تماس بگیرد.می گفت در تربیت معلم خبر فوت پدرم را اینگونه به من دادند و من هیچگاه آن لحظات سخت و تلخ را فراموش نخواهم کرد.این گفته ی حسین نگرانی ما را دوچندان کرد.
وضعیت خیلی جدی بود و می بایست کاری می کردیم.سریع سراغ مدیر مدرسه دخترانه رفتیم و قضیه را به او گفتیم.مدیر گفت اینجا که از تلفن خبری نیست ولی روستای آن طرف دهنه که مربوط به استان سمنان است مخابرات دارد و حدود چهل و پنج دقیقه پیاده راه است.وقتی که داشت درمورد سابقه چندین ساله تلفن و حتی تلگراف وامنان سخن می گفت از او خدا حافظی کردیم،نمی دانم چرا سکوت معنی داری کرد و فقط نظاره گر ما بود.
از همان جا تصمیم گرفتیم که به روستای «گلستان» ،همان جایی که مخابرات دارد برویم ،مقابل نانوایی، حسین رفت و از یکی از اهالی مسیر را جویا شد ،ولی پیرمردی که در صف نان بود به ما گفت که حالا دیر است ،حتماً به تاریکی برمی خورید، بهتر است فردا صبح بروید.ولی وقتی به حسین دوم نگاه کردیم حتی نمی شد لحظه ای معطل کرد.
با همان نشانی فرضی آن پیرمرد سه نفری به سمت روستای گلستان به راه افتادیم.یک ساعت در تپه ها بالا و پایین می رفتیم و نمی رسیدیم. حتی سواد آن روستا هم از دور نمایان نمی شد تا کمی دلمان گرم شود.نگرانی مان هر لحظه بیشتر می شد، مانده بودیم نگران خبر حسین باشیم یا گم شدنمان در میان این همه دره و تپه که تمامی هم نداشتند. فقط در حال صعود و نزول بودیم.
هوا تاریک شده بود و همین کار را برایمان سخت کرده بود.مدیر گفته بود حدود سه ربع پیاده راه است ولی ما حدود یک ساعت و نیم بود که در راه بودیم ولی خبری از گلستان نبود. صدای لرزان پیرمردی که به زحمت داشت پشت بلندگو اذان می گفت بارقه ای از امید را در ما برافروخت. وقتی به سمت صدا حرکت کردیم و از دره بالا رفتیم چراغ های کم سوی روستا نمایان شد و خدا را شکر گفتیم که گلستان را یافتیم .
البته از همان موقع که گلستان را یافتیم حدود نیم ساعت طول کشید تا به آن برسیم، نمی دانم چرا زمین این منطقه اینقدر بالا و پایین دارد، یک مسیر صاف و هموار نبود که حداقل کمی نفس بگیریم، یا داشتیم سقوط می کردیم به ته دره ، یا داشتیم با چنگ و دندان از ته دره بالا می آمدیم.
وارد روستا شدیم، هیچکس نبود که محل مخابرات را از او بپرسیم.همه جا سوت و کور بود و خیلی هم تاریک ، کمی که فکر کردم به حسین گفتم صدای اذان همه را به مسجد برده، بیایید اول مسجد را پیدا کنیم. موافقت کرد و وقتی به مقابل مسجد رسیدیم، نماز خیلی وقت بود تمام شده بود و فقط پیرمردی بود که فکر کنم متولی مسجد بود،داشت در مسجد را می بست. در هر صورت نشانی مخابرات را از او گرفتیم.درست جنب مسجد!
مخابرات اتاقک کوچکی بود که فقط یک میز داشت که یک تلفن روی آن بود .حسین دوم داخل رفت و ما بیرون منتظر شدیم و بعد از ده دقیقه آمد.صورتش گل انداخته بود و در عوالم خود بود.با اضطراب پرسیدیدم چه خبر؟لبخند معنی داری زد و گفت چیز مهمی نیست ،درست شد.گفتم:آخر مرد مومن این همه راه آمدیم برای هیچ ؟لبخندش بیشتر شد و تقریباً به خنده بدل گشت و گفت :دختر همسایه قبول کرده.
در فکر چه بودیم و چه شد!چقدر نگران و مستاصل بودیم و فکرمان فقط در جهت منفی بود و در نهایت چه خبر مثبتی بود . کلی بادابادا گفتیم و خندیدیم .حسین دوم که صورتش همچون گل سرخ شده بود زیاد حرف نمی زد و فقط نگاهش به دوردست ها بود. رو به او کردم و گفتم ببخشید در این تاریکی در کدام افق محو شده ای ؟نمی خواهی ما را هم در این شادی شریک کنی؟ لبخندی زد و نفری یک نوشابه و کیک تی تاب مهمانمان کرد .
وقتی سرخوشی هایمان تمام شد تازه به عمق فاجعه ای که در آن بودیم پی بردیم.هوا کاملاً تاریک شده بود و ما باید چگونه به وامنان برمی گشتیم ؟ نه وسیله ای داریم و نه ابزار روشنایی و مهم تر از اینکه مسیر را هم خوب نمی دانیم.در زمان آمدن اصلاً نفهمیدیم که از کجا رد شدیم و چیزی از راهی که آمدیم در خاطرمان نمانده بود.تنها چیزی که می دانستیم این بود که باید به سمت غرب برمی گشتیم.
تنها عامل مثبت در میان این همه انبوهی عوامل منفی، هوا صاف و مهتابی بود که می شد تا حدی اطراف را دید.از روستا به سمت غرب خارج شدیم ،راه باریک مالرویی را پیدا کردیم و همان را گرفتیم و ادامه دادیم.یک ساعت در راه بودیم که به یک تخته سنگ بزرگ رسیدیم.حالت عمودی جالبی داشت.به حسین گفتم عجب سنگی است.او هم جلو رفت و بررسی کرد و گفت:«کنگلومرا »است.همین که حسین داشت توضیح می داد حسین دوم گفت بس است، حالا وقت علوم درس دادن نیست،به راهمان ادامه دهیم.
هرچه می رفتیم خبری از وامنان نبود.صدای زوزه شغالان که بسیار نزدیک بود ما را به وحشت انداخت ، نفری یک چوب پیدا کردیم تا در صورت لزوم از خودمان دفاع کنیم.من که دست و پایم شروع به لرزیدن کرده بود ،تا حالا در چنین موقعیتی گرفتار نشده بودم.تنها امید من این دو حسین بودند که بی پروا راه می پیمودند.
در ادامه راه بودیم که دوباره یک سنگ کنگلو مرا دیدم و به حسین گفتم چقدر اینجا سنگ های یک جور هست. حسین وقتی سنگ را وارسی کرد گفت اینکه همان سنگ قبلی است،ما داریم دور خودمون می چرخیم. حسین دوم گفت افتاده ایم در دور تسلسل ،این حسین دبیر علوم کلمات قلمبه سلمبه علمی به کار می برد که آن یکی حسین هم که ادبیاتی بود به او اضافه شد.دور تسلسل یعنی چه؟
آنقدر اضطراب داشتم که یادم رفت بپرسم یعنی چه؟ صدای شغال ها که مانند داد و بیداد یک عده آدم بود واقعاً ترسناک بود و من سریع خودم را در مسیر، بین دو حسین قرار دادم تا کمی بیشتر در امنیت باشم.سکوت سنگینی بین ما حکم فرما بود و فقط کورمال کورمال راه می رفتیم.که ناگهان حسین گفت : رودخانه!از مسیر رودخانه برویم که حداقل دور خودمان نچرخیم.
حرکت در رودخانه خیلی سخت بود.سنگلاخ بود و مسیر منظمی نداشت.شاید ده بار مجبور شدیم از عرض رودخانه رد شویم .کل کفش ها و پاهایم خیس شده بود ،در اوج نامیدی وقتی پل روی رودخانه را دیدم نفس راحتی کشیدم، چون این پل یعنی وامنان .
وقتی وارد خانه شدیم، آقا نعمت با چهره ای درهم روی کناره حوض نشسته بود و وقتی ما را دید اخمهایش بیشتر شد، کمی زیر لب غرغر کرد و در نهایت رو به ما کرد و گفت :چرا شما اینقدر بی عقل هستید، چرا اینقدر کارهای عجیب و غریب می کنید. دبیر کشور که این همه درس خونده اینجوری میره تو صحرا؟؟ بدون هیچ وسیله!! اول باید می آمدید پیش من تا با هم برویم.
سرهایمان پایین بود و هیچ چیزی برای گفتن و دفاع از خود نداشتیم.حسین دوم گفت:ببخشید ولی باید حتماً می رفتیم.آقا نعمت هم در جواب گفت که من نمی گویم نروید ، گفتم تنها نروید و باید با من می رفتید. خدا نکرده من بزرگتر شما هستم. حسین گفت ببخشید دیگر تکرار نمی شود. آقا نعمت سری تکان داد و گفت حالا خبر چی بود ؟ باز حسین دوم سرخ شد و این بار من گفتم که داستان از چه قرار است. همین باعث شد که اخم های آقا نعمت باز شود و خدا را شکر همه چیز ختم به خیر شد.
هوای عالی و آسمان صاف و همچنین دمای مطبوع که در این اواسط پاییز نه سرد و نه گرم بود،چنان وسوسه ام کرد که پیاده تا روستایی که در شرق وامنان قرار دارد بروم.مدتی بود که وقتی از پنجره کلاس های مدرسه دخترانه چشمم به آنجا می افتاد این فکر در من قوت می گرفت که سری به آنجا بزنم.
البته دلیل دیگرش هم دانش آموزانی بودند که هر روز از آن روستا که « سیب چال » نام داشت به مدرسه ما می آمدند. سیب چال فقط مدرسه ابتدایی آن هم به صورت مختلط داشت و بچه ها برای ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی باید به وامنان می آمدند. این بچه ها همیشه برایم جور دیگری قابل احترام بودند، آنها می بایست روزی حدود هفت کیلومتر را در رفت و آمد باشند تا بتوانند درس شان را ادامه دهند.
امروز فقط نوبت صبح کلاس داشتم و بعدازظهر بیکار بودم، حسین هر دوشیفت کلاس داشت و حسین دوم هم که صبح رفته بود شهر.موضوع را به حسین گفتم که بلافاصله مخالفت کرد.می گفت تنها نمی شود ،بگذار تا یک روز با هم برویم.
از او پرسیدم چه روزی ؟ کمی که فکر کرد فهمید که نمی شود،چون برنامه کلاسهایمان طوری بود که یا دوشیفت بودیم یا همان یک روزی که تک شیفت بودیم ، مخالف هم بودیم.با این وجود باز هم مخالفت کرد که تنها جایز نیست.به او گفتم حالا که ساعت دوازده و نیم ظهر است تا شش غروب که هوا تاریک شود کلی زمان است. همین حالا می روم و حداکثر دو ساعت دیگر برمی گردم.
از وامنان به سیب چال چندین راه وجود داشت که یکی از آنها نزدیک مدرسه دخترانه بود. از حسین خداحافظی کردم و وارد راهی شدم که برای اولین بار در آن گام می نهادم. با سراشیبی تندی وارد دره ای شدم که پر از درخت بود.البته حالا که پاییز است برگهای شان زرد شده بود و بیشتر از نیمی از برگ ها هم ریخته بود.منظره خزان پاییزی بسیار زیبایی مقابل چشمانم رقم می خورد و من هم تا جایی که می توانستم این تصاویر زیبا را در ذهن ثبت می کردم.البته افسوس نداشتن دوربین همه جا با من همراه بود. همانجا عهد کردم که اولین حقوق را که گرفتم یک دوربین عکاسی برای خودم بخرم.
در میان این همه درخت ،فقط درخت های گردو را می شناختم، آن هم به خاطر عظمتشان بود.بعضی از آنها آنقدر بزرگ و بلند و تنومند بودند که مانند چتری برافراشته شده بودند.پیش خودم تصور می کردم که بهار اینجا چه خبر است؟ همه این درختان سرسبز و با طراوت زندگی را دوباره شروع می کنند، برگ های تازه که از نویی برق می زنند و شادابی آنها تصویری بسیار زیبا در ذهنم به وجود آورد .پس باید به انتظار بهار نشست .
با هر زحمتی بود از دره بالا آمدم و به منطقه ای نسبتاً هموار رسیدم. دوطرف مزارعی بود که پر بودند از بوته هایی که نمی شناختم. با پدر زیاد ماموریت سر مزرعه رفته بودم.مخصوصاً گندم و جو، پدرم کارمند اداره کشاورزی بود و در تابستان ها گاهی با او تا روستا ها و مزرعه ها می رفتم. ولی اینها جور دیگری بودند.کوتاه بودند و چند شاخه.حس کنجکاوی ام مرا وادار کرد وارد مزرعه شوم و این گیاهان را از نزدیک بررسی کنم. خیلی جالب بود. اینها عدس هستند و دو طرف راه تا چشم کار می کرد مزرعه عدس بود.
این راه ،نسبتاً هموار بود ولی وقتی به کل آن نگاه انداختم شیب نسبتاً ملایمی داشت و هرچه می رفتم ارتفاعم بیشتر می شد. و از وامنان بالاتر می رفتم.تک درخت هایی که در گوشه یا وسط مزارع بودند همیشه مرا به خود جلب می کردند. نمی دانم چه شد که شروع کردم به سلام و احوالپرسی با آنها.حالشان خوب بود و باد شاخسارشان را نوازش می داد.
دوباره به دره ای عمیق رسیدم که نهری از عمق آن می گذشت. بعد از گذر از نهر شیب تندی مقابلم بود که وقتی چشمم به بالای آن افتاد نفسم گرفت.خیلی بلند بود. شاید حدود سه برابر مسافتی که پایین آمده بودم باید بالا می رفتم.آخر های مسیر کاملاً نفسم به شماره افتاده بود و توانی در پاهایم نبود.ولی اتفاقی خوبی که رخ داد این بود که وقتی به بالا رسیدم ، تقریباً وارد سیب چال شده بودم.
از همان نقطه به پشت سرم نگاه کردم و مسیری را که آمده بودم دوباره مرور کردم. وقتی به یاد بچه ها افتادم که هر روز باید این مسافت را دوبار در روز طی کنند. تنم به لرزه افتاد.شروع کردم به حساب و کتاب ،روزی 7 کیلومتر ، هفته ای 42 کیلومتر ، ماهی حدود 170 کیلومتر و کل سال تحصیلی حدود1300 کیلومتر. چشمانم داشت سیاهی می رفت که روی تخته سنگی نشستم تا حالم بهتر شود.
روستا خیلی کوچک بود و فکر کنم فقط یک کوچه داشت. مردم اینجا هم مانند وامنان سلام زیاد می کردند و هر کسی از کنارم می گذشت اول سلام می کرد و بعد با نگاهی متعجبانه مشایعتم می کرد.البته من هم یه آنها حق می دادم ، چون من کاملاً برای آنها نا آشنا بودم.گردش کوتاهی در روستا کردم و به منتها الیه آن رسیدم.
به شدت گرسنه شده بودم ، چون یک سره از مدرسه آمده بودم چیزی به عنوان ناهار نخورده بودم و بعد از گذر از این مسیر واقعاً نیاز به انرژی داشتم.از یکی از اهالی سراغ دکانی را گرفتم . همانجا کمی پایین تر درب کوچک چوبیی بود که آن را به من نشان دادند.
ساعت حدود یک و نیم بود ، و بسته بودن در دکان هم طبیعی ، ولی گرسنگی من و بی تحملی من اصلاً طبیعی نبود، از زمانی که به یاد دارم یکی از ضعف های بزرگ من همین نداشتن تحمل گرسنگی بود.و همین باعث شد منِ خجالتی و کم رو مجبور شوم که دق الباب کنم ،چاره ای نداشتم شکمم به پشتم چسبیده بود. فقط دعا می کردم که حداقل بیسکویت یا کلوچه داشته باشد.
از پنجره بالای در صدای نحیفی گفت، جانم؟ پیرمردی بود به غایت فرتوت، گفتم اگر می شود بگویید تا مغازه را باز کنند ، می خواهم چیزی بخرم.کمی نگاهم کرد و گفت: اهل اینجا نیستی . پس مسافری و حتماً با کسی کار داری ، بگو تا راهنمایی ات کنم. گفتم پدرجان درست می گویی اهل اینحا نیستم ، مسافر هم نیستم و با کسی هم کار ندارم، بی زحمت بگویید بیایند در مغازه را باز کنند.
همچنان از آن بالا نگاه می کرد و بعد از مدتی گفت: مسافر که نیستی، با کسی هم کار نداری، پس اینجا چه می کنی؟ خواستم توضیح دهم که خودش گفت. فهمیدم، مامور دولت هستی و باز آمده ای مغازه ام را ببندی ، چرا نمی گذارید یک آب خوش از گلویمان پایین رود. بابا جان من هیچ کس را ندارم. قدرت کار در مزرعه را هم ندارم.همین چند تا خرت و پرت را می فروشم تا از گرسنگی نمیرم.
مانده بودم چه کار کنم و چه بگویم. من هم می خواستم از گرسنگی نمیرم.خودم را جمع و جور کردم و گفتم پدر جان من معلم وامنان هستم. آمده ام پیاده روی که به روستای شما رسیدم. مامور نیستم. من هم گرسنه ام و می خواهم کیک و نوشابه ای از شما بخرم. باز همچنان مرا نگاه می کرد.تا خواستم چیزی بگویم که پنجره را بست.مدتی طول کشید که پایین آمد و در را از داخل باز کرد.
مغازه اش آنقدر محقر بود که دونفری به زور در آن جای گرفتیم. خوشبختانه ساقه طلایی داشت .و همین موجب شد لبخند برلبانم بشکفد، چون بهترین بیسکویت برای من همین ساقه طلایی بود.ولی یخچال نداشت که نوشیدنی داشته باشد.چاره ای نبود ، همان ساقه طلایی را گرفتم.وقتی می خواستم پولش را حساب کنم، خبری از پیرمرد نبود، چند باری حاج آقا گفتم تا شاید بشنود. ولی خبر از او نبود.
چند دقیقه بعد با لیوانی بلند که پر بود از شربت بازگشت.وقتی آن را خوردم هیچ از مزه اش نفهمیدم، نه شیرین بود و نه ترش و مزه خاصی داشت.البته برای من همه جور شربت خوشمزه است ، ولی این مزه را تا حالا نچشیده بودم. وقتی از او پرسیدم شربت چیست، فهمیدم شربت میوه ای است جنگلی به نام «کندوس» که در جنگل ها و مراتع این منطقه به وفور یافت می شود.
تا فهمید که خوشم آمده، چشمانش برقی زد و لیوان را از من گرفت و رفت و یکی دیگر آورد.در همان حال که لیوان دوم شربت را می نوشیدم، از او پرسیدم چر اینجا را سیب چال می گویند؟ لبخندی زد و گفت :اینجا سیب زمینی زیاد می کارند و به همین خاطر به سیب چال معروف است.وقتی در مورد مزارعی که در مسیر دیده بودم پرسیدم ،باز لبخندی زد و گفت:بله من نگفتم که همه سیب زمینی می کارند ، گندم و جو و خیلی چیزها هم می کارند.اما بیشتر سیب زمینی می کارند.آنها که شما دیدی مرجون بود.وقتی نگاه متعجبانه ام را دید خودش گفت .به قول شما شهری ها عدس
هرچه خواستم پول آن بیسکویت را بدهم قبول نکرد و تازه به من گفت: ببخشید که ناهار آماده ندارم، چون تنها زندگی می کنم ، اندازه خودم پخته بودم و دیگر چیزی نمانده. مهمان حبیب خداست و باید او را خدمت کرد.چنان مهربانانه به من نگاه می کرد که کمی شرمنده شدم. خداحافظی گرمی با من کرد و از من قول گرفت حتماً روزی ناهار آنجا بروم.
هر چه قدر در مسیر آمدن لذت برده بودم، در برگشت ذلت کشیدم. نمی دانم این همه ابر سیاه از کجا آمدند و چقدر یک دفعه هوا سرد شد و باد هم به شدت وزیدن گرفت.لباسم کم بود و یخ کرده بودم ولی تنها شانسی که آوردم این بود که وقتی به خانه رسیدم باران شروع شد. و خدا را شکر خیس نشدم.
قدش خیلی بلند بود و چهره گرفته ای داشت،وقتی وارد دفتر شد فقط سلام کرد و گوشه ای نشست،آقای مدیر که انگار او را می شناخت بعد از احوال پرسی گرمی با لبخند گفت : شما کجا و اینجا کجا ؟همین جمله باعث شد ، همچون اسپند بر آتش برافروخته شود .با عصبانیت گفت با این همه سابقه ای که دارم و حالا که سه هفته از شروع مدارس گذشته تازه به من می گویند برو وامنان درس بده، نورچشمی های خودشان را در شهر سازماندهی می کنند و فقط زورشان به من می رسد.
از این صحبت ها همه فهمیدیم که خیلی عصبانی است و نباید کاری به کارش داشت ،پیش خودم فکر کردم چقدر سخت است با یک آدم عصبانی هم کلام شدن . هر سه زنگ را با اخم های توی هم رفته به کلاس رفت و زنگ آخر زودتر آمد و از همه خداحافظی کرد که برود .مدیر گفت کجا برادر ؟این موقع غروب که ماشین نیست.تازه فردا هم اینجا کلاس داری.شب را بمانی بهتر است.
این صحبت های آقای مدیر بر عصبانیتش افزود و برافروخته فریاد زد :جای من اینجا نیست و باید بروم .سرش را برگرداند و با گام های بلند از ما دور شد.حتی وقتی از پشت سر راه رفتنش را می دیدم ،عصبانیت از نوع حرکاتش به وضوح قابل درک بود.
تا به خانه برسیم با حسین درباره ی این دبیر جدید صحبت می کردیم ،حسین گفت وقتی قبول کردی و آمدی دیگر عصبانیت ندارد، پس ما هم همه باید عصبانی باشیم.چقدر بعضی ها ظرفیت کمی دارند!!ولی من گفتم شاید بنده خدا اصلاً آمادگی اینجا را نداشته و شاید هم هزار مشکل در خانه و خانواده دارد که ما از آن بی خبر هستیم.
اذان را گفته بودند و حسین هم داشت سوروسات شام را آماده می کرد.این بار شام خوبی داشتیم، دیگر خبر از سیب زمینی نبود و حسین در حال آماده کردن املت بود.پیاز را تفت داد و کنار گذاشت. سپس گوجه ها را ریز کرد و آنقدر گذاشت تفت بخورند که به نهایت قرمز شدند.پیازها را افزود و در نهایت هم سه تا تخم مرغ درونشان شکست .
ظاهر این املت خبر از لذیذی آن می داد و من هم خود را برای لذت بردن از آن آماده کرده بودم.حسین ،به مقدار زیاد فلفل سیاه و نمک به آن افزود و با همان ماهی تابه درست گذاشت در مرکز سفره.آنقدر رنگ های سفید و زرد و قرمز و سیاه چشم نواز با هم مخلوط بودند که دلم نمی آمد این هارمونی خوشمزه را بر هم زنم.
می خواستم اولین لقمه را بگیرم که صدای در آمد و پشت بند آن آقا نعمت با همان لبخند همیشگی اش وارد شد.سلام کرد و ما هم جوابش را دادیم و او را به سفره دعوت کردیم که لقمه ای از این املت میل کند.گفت شام را خورده و برای کار دیگری آمده است.
به او گفتم بفرمایید که سروپا آماده خدمت هستیم. با همان لبخندش گفت با شما کاری ندارم ،فقط یکی از همکارانتان آمده و با شما کار دارد.مانده بودیم که این موقع شب کدام همکار می تواند با ما کار داشته باشد و اصلاً چه کاری می تواند در این موقع شب داشته باشد.تا خواستیم بگوییم کیست ، که همکارمان از در وارد شد.
وقتی سلام کرد زبانم بند آمده بود تا جواب سلامش را بدهم، کمی یکه خورده بودم. حسین جواب سلامش را داد و او را به داخل اتاق تعارف کرد. وقتی در گوشه ای نشست و آقا نعمت رفت تازه من جواب سلامش را دادم. آنقدر امروز در مدرسه عصبانی و برافروخته بود که هنوز از او می ترسیدم.ولی چهره اش حالا دیگر عصبانی نبود و کاملاً می شد درهم ریختگی افکار و اوضاعش را از چشمانش فهمید.
وقتی شروع به صحبت کرد فهمیدیم که دبیر ادبیات است و حدود پنج شش سالی هم سابقه دارد .چون دبیر ادبیات وامنان به شهر دیگری منتقل شده او را به اینجا فرستاده اند و تا کنون در روستایی که حدود پنج کیلومتری شهر بوده خدمت می کرده است. وقتی از زد بندهای اداره و پارتی بازی ها صحبت می کرد آرام آرام به او حق دادیم تا عصبانی شود.از زمانی هم که از مدرسه رفته بود تا حالا هم معطل مانده بود و هیچ ماشینی گیرش نیامده بود .
اسمش حسن بود ولی چون برادر دیگرش که اسمش حسین بود را در خانه حسن صدا می کردند ، او را حسین می نامیدند.کمی در این مورد گیج شده بودیم که این دیگر چه نوع نامگذاری و صدا کردن است ،دوباره توضیح داد و خودش هم بر عجیب بودن آن صحه گذاشت.در هر صورت ما هم قرار داد کردیم که او را حسین بنامیم.
ولی این نامگذاری برای من کمی مشکل ساز شد، چون وقتی حسین خودمان را صدا می زدم ،آن یکی حسین جواب می داد و هنگامی که آن یکی حسین را صدا می زدم ،هر دو جواب می دادند و من مستاصل می ماندم که چه صدا بزنم.آن یکی حسین که در اصل اسمش حسن بود پیشنهاد جالبی کرد، گفت مرا حسین دوم صدا کن، و همین شد که او ملقب شد به حسین دوم.
کمی حواسمان از شام پرت شد، همین باعث شد که سرد شود، املت سرد هرچقدر هم ظاهرش زیبا باشد اصلاً خوشمزه نیست، حسین کمی روغن به آن افزود و دوباره روی گاز گذاشت و با دقت بسیار که نسوزد ، گرم کرد و سر سفره آورد، حسین دوم که حالش خیلی بهتر شده بود به کنار سفره آمد و جانانه شام را میل کرد ،به طوری که اگر من و حسین کمی دیر جنبیده بودیم همان چند لقمه را هم از کف داده بودیم.
بعد از شام بسیار صحبت کردیم و همین باعث شد که اصلاً گذران وقت را نفهمیم.شخصیت اصلی حسین با آن چیزی که ما امروز در مدرسه دیدیم کاملاً متفاوت بود.بسیار شاد بود و در همان چند ساعت با ما خیلی راحت شد و ما هم متقابلاً با او صمیمی شدیم.وقتی از او پرسیدیم اهل کجایی جواب جالبی داد،گفت من اهل جایی هستم که رب و الکتریکش معروف است.
مانده بودم رب و الکتریک چه ربطی به هم دارند، هرچه بر مغزم فشار آوردم چیزی نفهمیدم و از حسین دوم خواستم که بیشتر توضیح دهد، لبخندی زد و گفت از« دلند »می آیم .خودت برو و در مورد رابطه رب و الکتریک آن تحقیق کن.
دیگر به نیمه شب رسیده بودیم و فردا هم هر دو نوبت کلاس داشتیم. خوشبختانه تشک و پتوی اضافه برای مهمان داشتیم .وقتی جای خواب را انداختیم و خوابیدیم کاملاً تفاوت قد او با ما نمایان شد بخش عمده ای از پاهایش بیرون تشک بود.و این در بین ما ترک ها نشان از وقت ازدواج کردن بود، ولی رویم نشد به او چیزی بگویم.
فردا صبح هرسه باهم به مدرسه دخترانه رفتیم و ظهر ناهار را حسین دوم آماده کرد ،باز هم املت بود ،گفتم دیشب املت آن یکی حسین را خوردیم و امروز هم املت این یکی را نوش جان می کنیم. فقط خواهش می کنم با هم هماهنگ کنید تا املت هایتان در روزهای متفاوت باشد.
ولی املت این حسین با املت آن حسین خیلی فرق داشت.این حسین گوچه ها را پوست کند و ورقه ورقه کرد و آنها را مرتب کف ماهی تابه چید تا سرخ شوند. بعد روی آنها تخم مرغ افزود و به هم نزد.املتش قیافه جالبی داشت ومزه اش هم خوب بود.
تکلیف یکی از بخش های مهم در آموزش ریاضی است و تاکید بسیار بر آن شده است. تثبیت یادگیری و همچنین عمق دادن به مفاهیم ریاضی با تکلیف انجام می شود،به همین خاطر در دوره تربیت معلم در مورد تعیین تکلیف درست و مناسب و همچنین پیگیری آن بسیار به ما توصیه شده بود.یکی از جملاتی که در کلاس روش تدریس زیاد می شنیدیم این بود:«آخرین مرحله آموزش که بسیار مهم هم هست انجام تکالیف توسط دانش آموز است.»
با تمام دانش آموزانم اتمام حجت کرده بودم که خط قرمز کلاس های من انجام تکلیف است و قصور از آن را به هیچ وجه قبول نمی کنم.پیش خودم حساب کرده بودم که از همین ابتدا این بخش را محکم بگیرم و روی آن سخت گیری کنم می توانم به بچه ها در یادگیری ریاضی بیشتر کمک کنم.
زنگ اول با کلاس دوم داشتم و این جلسه هم حل تمرین بود.خیلی جدی وارد کلاس شدم و خیلی محکم حضور و غیاب کردم و بدون هیچ صحبتی بلند شدم تا بروم و تکالیف بچه ها را بررسی کنم.در همین حین محسن از جایش بلند شد و آمد کنار تخته سیاه، احساس کردم می خواهد به سمت من بیاید ولی چون خجالتی بود همانجا ایستاده بود.
به مقابلش رفتم و به او گفتم ،بفرمایید .لکنت زبانش چند برابر شد و نمی توانست حرف بزند،در همان گفتن آقا اجازه ،مانده بود که رو به او کردم و گفتم حتماً تمرین هایت را ننوشته ای و حالا آمده ای عذر و بهانه بیاوری تا کارت را توجیه کنی.من هیچ دلیلی برای ننوشتن تمرین را قبول نمی کنم. خودت با پای خودت آمده ای بیرون ،پس همین جا بمان تا تکالیف بچه ها را بررسی کنم.بهت زده فقط مرا نگاه می کرد.
تکالیف کل کلاس را به دقت بررسی کردم ، همه نوشته بودند .من ماندم و محسن که البته جزو بچه های خوب و منضبط کلاس بود.برای خودم هم جای تعجب داشت که چرا این بار تکالیفش را انجام نداده است.کمی فکر کردم که با او چه کنم،یا باید می بخشیدم و یا باید از کلاس اخراجش می کردم.اگر می بخشیدم اولین باری بود که این کار را می کردم و می ترسیدم همین باعث شود که از جلسه بعد تعداد دانش آموزانی که تمرین حل نکرده اند بیشتر شود. پس مجبور بودم همان قانون اصلی را اجرا کنم و علی رغم میل باطنی او را از کلاس اخراج کنم.
رفتم سراغش، سرش پایین بود و دست راستش کاملاً مشت شده بود.دلیل ننوشتن تمرینش را پرسیدم و کمی هم دعوایش کردم.آمد بگوید اجازه ... ،چون زبانش می گرفت طول کشید و من هم با عصبانیت سرش داد زدم که تو که دانش آموز زرنگی هستی چرا ننوشتی؟چاره ای ندارم و مجبورم از کلاس اخراجت کنم.
محسن شخصیت خاصی داشت. مهربان بود و زودرنج، شاید لکنت زبانش کمی او را اینگونه کرده بود. همیشه حواسم به این موضوع بود که نگذارم لکنت زبانش باعث شود که خجالت بکشد و همیشه برای حل کردن و توضیح دادن به او بیشتر از دیگران زمان می دادم.و همیشه هم او میتوانست کارش را به درستی انجام دهد.
ولی امروز فرق می کرد و او تکلیفش را ننوشته بود ،به همین خاطر کمی تند با او رفتار کردم.پیش خودم فکر می کردم که این یک بار باید سخت برخورد کنم تا یاد بگیرد که دیگر تکرار نکند.همه اینها دست به دست هم داد تا محسن چشمانش پر اشک شد و خیلی آرام شروع کرد به گریه کردن.
وقتی او را در این اوضاع دیدم ،خیلی ناراحت شدم ،شاید نباید با این شدت و حدت با او برخورد می کردم.کمی از رفتارم با او پشیمان شدم و روی صندلی نشستم و شروع کردم به نصیحت بچه ها که کارهایتان را درست انجام دهید و من به خاطر شما اینقدر سخت گیری می کنم .شماها باید نظم و دقت را در کارهایتان از همین نوجوانی یاد بگیرید.
در همین حین دیدم محسن رفت از زیر میزش دفترش را برداشت و گذاشت روی میز من،مانده بودم این حرکت او به چه معناست؟وقتی دفترش را باز کردم و دیدم که تمارین در نهایت دقت و تمیزی انجام شده است،جا خوردم و فقط به چشمان اشک بار محسن نگاه می کردم.کلاس هم در سکوت عجیبی فرو رفته بود.
تا خواستم علت را از او جویا شوم،دست راستش را که محکم مشت کرده بود ،به روی میز آورد و وقتی باز کرد انگشتر عقیق بسیار زیبایی در دستش بود. آن را به روی دفترش گذاشت و رفت کنار در کلاس ایستاد و سرش را هم پایین انداخت و همچنان اشکهایش آرام می ریخت.همه چیز برایم عجیب بود.علامت سوال های زیادی در ذهنم شکل گرفت که می بایست حتماً جوابش را همین حالا پیدا کنم. رو به محسن کردم و با لحنی آرام تر پرسیدم جریان چیست؟
هنوز سرش پایین بود که مبصر از انتهای کلاس اجازه گرفت .با سر اشاره کردم نه، چون منتظر پاسخ محسن بودم.کمی در سکوت محض گذشت که دوباره مبصر بلند شد و گفت آقا اجازه در مورد محسن می خواهم بگویم.اجازه دادم.گفت: محسن چند روزی به همراه خانواده اش مشهد بوده و دیشب رسیده .آقا اجازه او می خواست انگشتر را به شما بدهد.
دنیا داشت دور سرم می چرخید و نفس هایم به شماره افتاده بود و همه چیز برایم تیره و تار شده بود. پاهایم یارای ایستادن نداشت و می لرزید.به زحمت خودم را به صندلی رساندم و روی آن نشستم. از خودم بدم آمده بود ،از رفتارم متنفر شده بودم و نمی دانستم چه کار باید کنم.چقدر زود قضاوت کرده بودم و حتی مهلتی نداده بودم که محسن چیزی بگوید.
وای بر من که دل این دانش آموز را بدون هیچ گناهی شکسته بودم.او آمده بود سوغات سفرش را با مهربانی به من هدیه کند و من آن رفتار خشونت بار را با او داشتم.آنقدر ناراحت بودم که زبانم بند آمده بود.بچه ها هم فهمیده بودند که زیاد وضعم خوب نیست و به همین خاطر سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود.سکوتی که وزنی برابر چندین تن داشت که همه را بر روی دوشم احساس می کردم.
نمی توانستم به محسن نگاه کنم.حتی رویش را نداشتم به بچه های کلاس نگاه کنم. اشتباه بزرگی کرده بودم و باید تا دیر نشده راهی برای جبران آن می یافتم.البته جبران که نمی شد ولی باید کاری می کردم تا کمی وضع بهتر شود.کمی خودم را جمع و جور کردم و به هر سختی ای که بود بلند شدم و کنار محسن رفتم و در جلوی دانش آموزان رسماً از محسن معذرت خواهی کردم.
کار خیلی خیلی سختی بود، ولی حداقل کاری بود که می توانستم انجام دهم.وقتی به محسن نگاه کردم برق خاصی در چشمان اشک بارش دیدم که کمی دلگرمم کرد .صورتش از حالت ناراحتی و پریشانی به حالت بهت و تعجب تغییر یافت و باز دوباره فقط مرا نگاه می کرد.
با اشاره ای به او گفتم بنشیند و دفترش را هم جلویش گذاشتم و شروع کردم به نوشتن صورت تمرین ها روی تخته تا بچه ها آنها را حل کنند. یک به یک صدا می کردم و آنها هم حل می کردند.جالب این بود که هر کدام که اشتباه حل می کرد،از من معذرت می خواست و اشتباهش را با راهنمایی من تصحیح می کرد.
همانطور که بچه ها پایه تخته می آمدند و فکر می کردند تا مسئله را حل کنند من هم فکر می کردم با این کار جلوی بچه ها خرد شده ام، ولی چاره ای هم نداشتم.نمی شد به راحتی از کنار این اشتباه بزرگ گذشت .باید تا حدی دل شکسته محسن را بدست می آوردم.پیش خودم فکر می کردم روزهای بعد این بچه ها از سر و کولم بالا می روند و دیگر حرف هایم برایشان اندازه ارزن هم ارزش ندارد،ولی از همان روز ،کل بچه های کلاس یک جور دیگری شدند و هیچ اتفاق ناخوشایندی هم تا پایان سال رخ نداد.
چهارشنبه که با آن شرایط به خانه آمدم، دانستم که بزرگ ترین مشکل من رفت و آمد است،دوری راه و صعب العبور بودنش یک طرف، نبود ماشین طرف دیگر.باید برنامه رفت و آمدم را با مینی بوس های روستا هماهنگ کنم.شاید در زمان برگشت بشود گذری ماشین پیدا کرد ولی در زمان رفت امکانش نیست.
صبح ها از آزادشهر به وامنان ماشینی نمی رفت و اولین مینی بوس ساعت دو بعد از ظهر به سمت روستا حرکت می کرد.تازه اگر جایی هم برای نشستن یافت می شد.به همین خاطر جمعه ساعت یازده صبح از گرگان به راه افتادم تا بتوانم به مینی بوس ساعت دو بعداز ظهر روستا برسم.زمان دانش آموزی ام همیشه از جمعه هایی که شنبه اش صبح باید به مدرسه می رفتم متنفر بودم،چه برسد به حالا که باید همان روز جمعه حرکت کنم .
یک ربع به دو به ایستگاه مینی بوس های وامنان که درست مقابل خیابان شنبه بازار بود رسیدم.خوشبختانه این بار صندلی ردیف دوم و کنار پنجره نصیبم شد و برایم جالب بود که راس ساعت دو ماشین حرکت کرد. پیش خودم گفتم خدا را شکر از این طرف معطلی کمتر است و با آرامش به سمت روستا خواهم رفت.در همین حین ناگهان مینی بوس داخل کوچه ای پیچید و مقابل در خانه توقف کرد و اهالی خانه شروع کردند به بار زدن گونی های نان خشک روی سقف مینی بوس. درست یک ربع اینجا معطل شدیم.بعد از گذر از این کوچه وارد کوچه ای دیگر شدیم و جلو در خانه ای منتظر ماندیم تا پیرزن مسافر، ناهارش را تمام کند. بعد از آن هم هرچه کوچه پس کوچه در آزادشهر بود را دور زدیم.
حدود ساعت سه عصر وارد جاده شدیم که یک دفعه یکی از مسافران گفت که فکر کنم حاجی فلانی هم می خواست بیاید،سر ماشین دوباره کج شد و وقتی به جلو خانه ی حاجی فلانی رسیدیم با چشمانی خواب آلود و پیر جامه جلو در آمد و گفت امروز حوصله ندارم شاید فردا بیایم.خشم تمام وجودم را فرا گرفته بود که چرا اینها اصلاً برای وقت دیگران اهمیت قائل نمی شوند، ولی چون هیچ کس را نمی شناختم نمی توانستم خشمم را بروز دهم.
خدا را شکر حدود ده پانزده کیلومتر از شهر فاصله گرفتیم و مطمئن شدم که واقعاً به راه افتاده ایم.به اولین روستا که نوده نام داشت رسیدیم. مینی بوس در میدان وسط روستا توقف کرد و دو نفری پیاده شدند،همه ی شیشه های سمت شاگرد هم باز شد. پیش خودم گفتم دوباره چه خبر است و چه مراسمی برپاست.
کنار جاده شیر آبی بود و آن دو نفر شروع کردند به پر کردن لیوان ها و مسافران هم از شیشه های باز لیوان ها را می گرفتند و . . . . پس اینجا مراسم رفع تشنگی برگزار می شد و تقریباً همه مینی بوس به استثنای من آب نوشیدند.هر قدر هم به من تعارف کردند قبول نکردم.داشتم در ذهنم محاسبه می کردم که ما هنوز چیزی از مسیر را طی نکرده ایم که مسافران این قدر تشنه شده اند، ولی وقتی ساعت را نگاه کردم که حدود سه و نیم بود به آنها حق دادم چون یک ساعت و نیم است که در این هوای گرم داخل ماشین نشسته اند.
رنگارنگی درختان در ابتدای پاییز در کنار رودخانه ای که مارپیچ از هرکجا که دوست داشت گذر می کرد منظره ی بسیار زیبایی را خلق کرده بود که چشمانم کاملاً غرق در آن بود.شالیزار های پلکانی که مانند سر بچه های ابتدایی از ته تراشیده شده بودند در کنار تک درخت هایی که کنار مرزهای این زمین ها بود مرا به یاد صحنه ی اذان تلویزیون انداخت. فقط تنها تفاوتش آن بود که در آنجا منظره شالیزارهای پلکانی در زمان پرآبی آنها بود و اینجا همه خشک بودند.
پیچ و خم های جاده ما را به هر طرف که می خواست می برد و مصرف پلاستیک فریزرها هم شروع شد ولی چون این بار کنار پنجره بودم کمی شیشه را باز کردم و از هوای خنک کوهستان بهره می بردم و ذهنم همراه چشمانم در میان کوها و تپه ها در حال گشت و گذار بود.
درست روبروی اولین پاسگاه مسیر که کنار پلی بود و از روی رودخانه می گذشت توقف کردیم.این پل به «غزنوی» شهرت داشت که نام روستایی بود که در کنارش واقع بود. چند نفر پیاده شدند و به سمت پاسگاه رفتند و راننده هم ماشین را خاموش کرد.همین امر مرا به شک انداخت که مگر چقدر معطل خواهیم شد که راننده ماشین را خاموش کرد.کمی جرات به خرج دادم و پیش راننده رفتم و موضوع را پرسیدم.جوابش دهشتناک بود.
این چند نفر رفتند تا جواز سلاحشان را بگیرند و این کار هم حدود یک ساعت شاید هم بیشتر طول می کشید، نکته بسیار مهمی که برایم جالب بود آرامش بقیه مسافران بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است و انگار معطلی برایشان چیز عادی ای است. وقتی سر جایم نشستم ساعت را نگاه کردم ،حدود ساعت چهار و ربع بود، چند دقیقه گذشت که دیدم چند تا از مسافران پیاده شدند و روی تخته سنگ های کنار جاده نشستند.تصمیم خوبی بود،من هم پیاده شدم.
هوا عالی بود ،کوه های این منطقه بسیار بلند و با شیبی تند بودند.در جغرافیا خوانده بودم که این تیزی نشان از جوانی این رشته کوها است.چشمانم فقط در حال ضبط این تصاویر زیبا بود که پل کنار پاسگاه که جاده از رویش می گذشت توجهم را جلب کرد و شروع کردم به وارسی آن ، به یکی از مسافرین سپردم که من اطراف پل هستم و اگر ماشین راه افتاد مرا جا نگذارند. او هم با لبخندی گفت برو حالا حالا ها اینجا هستیم.
از روی پل که ابتدا و انتهایش قوسی در حدود نود درجه داشت گذشتم.وقتی به آن طرف پل رسیدم و کمی از آن فاصله گرفتم ابهتش مرا گرفت.حس کنجکاوی ام مرا تحریک که به زیر پل بروم.ولی پشیمان شدم و به کنار ماشین برگشتم و از آنجا کمی به سمت رودخانه رفتم تا درست روبروی پل قرار بگیرم.چقدر سازه این پل برایم آشنا بود، شروع کردم به فکر کردن که شبیه اینگونه سازه را کجا دیده ام که ناگهان چشمان برق زد.این پل درست مانند «پل ورسک» است .هرچه بیشتر دقت می کردم تعجبم بیشتر می شد.مگر می شود دو تا پل عین هم باشند.ولی واقعاً مانند هم بودند.فقط این یکی چند سایز کوچکتر بود.
در مسافرت های مکرر با قطار به تهران از همان دوران کودکی پل ورسک برایم جذابیت خاصی داشت.وقتی کوچکتر بودم و قطار روز به سمت تهران می رفت تقریباً تمام مسیر کنار پنجره بودم و بیرون را نگاه می کردم و حتی شیشه را پایین می کشیدم و سرم را هم بیرون می بردم و همیشه پدرم به خاطر این کارم دعوای مفصلی با من می کرد . حتی وقتی قطار، شب رو هم بود تا زمانی که به پل ورسک برسیم بیدار می ماندم تا آن را ببینم.
در ادامه مسیر فقط به پل فکر می کردم و شباهت بسیار آن به پل ورسک. وقتی به روستا رسیدیم ساعت حدود شش بود و خستگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. علاوه بر آن به خاطر مسیر حدود بیست کیلومتری جاده که آسفالت نبود، تمام سرو هیکلم گردو خاکی شده بود .پیش خودم احساس سواران قدیم را داشتم که بعد از فرسنگ ها تاختن به مقصد رسیده است.وقتی به سمت خانه در حرکت بودم فقط امیدوار بودم چای دایی نعمت هنوز برقرار باشد.
یکی از نکات فرهنگی که همین ابتدا کارم در روستا توجهم را به خودش جلب کرد،سلام کردن اهالی بود.امکان نداشت از کنارت بگذرند و سلامی نکنند.تقریباً که نه ،تحقیقاً همه سلام می کردند و همین برایم بسیار جالب بود.چقدر خوب که همه به هم سلام می کنند و این انرژِی مثبت را به اشتراک می گذارند.
مدتی طول کشید تا ما هم بتوانیم در سلام کردن قبل از سلام آنها تبحر پیدا کنیم.تعیین فاصله در زمان سلام کردن بسیار مهم بود، اگر فاصله زیاد بود و سلام می کردی اتفاقی رخ نمی داد و اگر این فاصله نزدیک می شد فرصت نمی کردی و سلام را نثارت می کردند.تعیین فاصله برایم بسیار مشکل بود ولی هرچه بود با سعی و تلاش وافر آن را آموختم.
وقتی توانستم در سلام کردن پیش دستی کنم ،جواب سلام های این روستاییان بسیار پر انرژی تر از سلام هایشان بود.همیشه با لبخند جواب گرمی به سلام می دادند. اگر پیرمرد بود امکان نداشت پشت بند جواب سلام دعایت هم نکنند.بیشتر دعایشان این بود: خیر از جوانیت ببینی،پیرشی الهی و....
نکته دیگر در مورد سلام کردن درون خانه ها بود و این را در همان چند روزی که در خانه آقای مدیر مهمان بودم فهمیدم. ما معمولاً در همان اولین باری که وارد اتاق می شویم سلام و احوال پرسی می کنیم ولی در اینجا هر باری که از در وارد می شوند سلام می کنند و چقدر این خوب است.نشان از فرهنگ بالای این مردمان می رساند که همواره به دنبال سلام و سلامتی هستند.
آقا نعمت یا مادر یا صغری هر وقت با ما کاری داشتند ، همیشه اولین کلام سلام بود .حتی یک بار به آقا نعمت که چندین بار به اتاق ما آمده بود و هر بار هم سلامی کرده بود ،گفتیم که به خدا ما شرمنده می شویم که اینقدر شما سلام می دهید.همان یک بار برای ما کفایت است. چشمی گفت و بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که باز صدای در آمد و آقا نعمت وارد شد و همان ابتدا سلام گفت و در ادامه ما را به چای دعوت کرد.به حسین گفت این بزرگواران به این سلام های زیبا خو گرفته اند،بگذار ما هم به این خوی پسندیده اقتدا کنیم.
اینجا همه از احوال هم خبر دارند و به فکر کمک به هم هستند و واقعاً سلامشان سلامتی می آورد. اینجا به معنی واقعی سلام می کنند و همه این عادت پسندیده را دارند.اینجا سلام ها هیچ طمعی پشتش نیست ،اینجا سلام ها همچون برگ های سبز درختان با طراوت و تازه هستند.این رسم پیر و جوان و زن و مرد نمی شناخت و درگذر از کوچه های روستا صوت سلام بود که به وفور شنیده می شد و فضا را پر می کرد.
سلام کردن ها در کوچه ها یا در خانه به صورت تکی بود و به قول حسین تک تیرانداز بودند ولی وقتی وارد حیاط مدرسه می شدیم کاملاً حالت رگباری به خود می گرفت. هنگام ورود به مدرسه کاملاً آماج سلام های سریع بچه ها بودیم،آنقدر هم دقیق شلیک می کردند که همه به ما اصابت می کرد .و ما هم از این گلوله باران خوشحال بودیم. ای کاش همیشه در نقطه وسط هدف اینگونه شلیک ها باشیم که فقط انرژی و زندگی و صمیمیت نصیب ما می کند.
بعد از یک هفته پر تلاطم در وامنان ،استراحت و در کنار خانواده بودن واقعاً معنی اصلی خودش را می داد.خانواده بزرگترین و اصیل ترین گنجینه ای است که هرکسی باید قدر آن را بداند ،وقتی از آن دور هستی می فهمی چه دُر گران بهایی است.
پنجشنبه صبح حدود ساعت ده به طور خودجوش از مادر پرسیدم چه چیزهایی برای خانه نیاز دارد تا به بیرون بروم و آنها را از بازار نعلبندان تهیه کنم.از کودکی این بازار را خیلی دوست داشتم.بسیار رنگارنگ بود و پر تکاپو ،به راحتی می شد زنده بودن آن را حس کرد.نعلبندان نمادی است از زندگی و پویایی شهر گرگان.
تصمیم گرفت از خانه تا نعلبندان را پیاده بروم.حدود بیست دقیقه راه بود و هوای خوب هم مزید بر علت شد. وقتی پیاده به راه افتادم به اولین نفری که رسیدم سلام بلندی کردم.نگاهی متعجبانه انداخت و رفت. منتظر جواب بودم ولی اتفاقی نیفتاد. به نفر دوم که رسیدم دوباره سلام کردم،نگاهی غضبناک به من کرد و گفت:چه کار داری؟پول می خواهی؟برو آقاجان!
مانده بودم چرا اینها جواب سلام نمی دهند؟ حداقل اگر جواب نمی دهند ،ما را با عتابشان بدرقه نکنند.از دور پیرمردی را دیدم که آرام ،آرام داشت به سمت من می آمد.خودم را جمع و جور کردم و وقتی به فاصله مناسب رسید با لبخندی سلام ملایمی نثارش کردم. منتظر جواب سلام و دعای خیرش بودم، نگاهی به من انداخت و زیر لب غرغری کرد و رفت.
طرز برخورد این سه نفر،مخصوصاً پیرمردی که می بایست مهربان باشد، شوکی بر من وارد کرد و از دنیایی که در آن بودم خارج شدم .در هفته ای که گذشت، وقتی در کوچه های روستا راه می رفتم کارم سلام کردن و جواب سلام دادن بود. آنقدر اینکار برایم تکرار شده بود که اینجا هم طبق همان روال داشتم سلام می کردم.ولی حیف که اینجا کسی حال سلام کردن ندارد که هیچ ،حوصله علیک گفتن هم ندارد.
شهر مانند همیشه شلوغ بود و آدم های زیادی با سرعت می آمدند و می رفتند. کسی هم با کسی کاری نداشت.بعد از یک هفته که در روستا با آرامش و در دل طبیعت بودم، ناگهان خود را در دل یک عالمه ماشین و آدم دیدم و تازه فهمیدم که اینجا چقدر با روستا فرق دارد.هرآنچه در روستا آرامش بود و طمأنینه ، اینجا شتاب است و عجله
تناقض های ذهنم که داشت به سمت بینهایت میل می کرد آزارم می داد.وارد بازار نعلبندان که شدم کمی وضع بهتر شد،حداقل سلام و علیک خشک و خالی ای بین فروشنده و خریدار رد و بدل می شد که قابل تامل بود.حداقل به این بهانه چندتا سلام کردم و چند تا علیک شنیدم ولی این علیک ها کجا و علیک هایی که در روستا می شنیدم کجا؟
شاید شناختن و یا نسبت داشتن در روستا عامل اصلی این سلام و احوالپرسی ها باشد ولی آنها که با من هیچ خویشاوندی ای نداشتند ،پس چه طور مرا هم با سلامشان میهمان می کردند. این سلام ها از دل بزرگ و با سخاوت شان بود که واقعاً هم بر دل می نشست.
از حالا باید یاد بگیرم که این تناقضات زندگی بین شهر و روستا را تحمل کنم.امکانات موجود در شهر باعث می شود که همه به هم خیلی نزدیک باشند،خیلی سریع به هم برسند و حتی خیلی سریعتر با وسایلی مانند تلفن از هم باخبر شوند، ولی نمی دانم چرا خیلی دور هستند. ولی در روستا که هیچ امکاناتی نیست ،حتی تلفن هم نیست ، چقدر اینها به هم نزدیک هستند.
وامنان برای من خیلی دور ولی خیلی هم نزدیک بود.
صبح به همراه همکاران که حالا دیگر دوستان جدیدم بودند،به راه افتادیم. مدرسه کاشیدار کمی پایین تر از همانجایی بود که دیشب در ان شرایط بسیار سخت و هولناک منتظر ماشین بودم.از آنها خداحافظی گرمی کردم و به وامنان دعوتشان کردم تا شبی را هم آنجا در کنار هم باشیم.
کنار خانه ای کاملاً گلی و تا حدی مخروبه که بعدها فهمیدم خانه « کل ممد» است دو تا مینی بوس که یکی آبی و دیگری هم سفید با خطوطی آبی بود ایستاده بودند.گام هایم را بلندتر و سریع تر کردم تا دیگر از این مینی بوس ها جا نمانم و با اولین ماشین خیلی زود به آزادشهر بروم.
از ساعت هفت و نیم تا حدود ساعت هشت صبح ،مینی بوس با آن همه مسافر هنوز حرکت نکرده بود ، آقای راننده حتی ماشین را روشن هم نکرده بود و اقدامی هم برای آن نمی کرد.مانده بودم حالا که پر است و باقی هم با مینی بوس بعدی می توانند بیایند چرا حرکت نمی کند.وقتی بعد از حدود یک ساعت معطلی به راه افتاد تازه معنی پر بودن را فهمیدم.شانس آورده بودم که جایی برای نشستن پیدا کرده بودم.تقریباً برابر افرادی که نشسته بودند ،باقی مسافران در راهرو کیپ هم سرپا ایستاده بودند.
فکر نمی کنم سرعت سیر ما در این جاده خاکی بیشتر از چهل و پنج کیلومتر بر ساعت باشد.نیروی گریز از مرکزی که سر هر پیچ بر من وارد می شد آنقدر زیاد بود که بر اصول فیزیک هم شک کردم. با این سرعت کم چرا اینقدر این نیرو زیاد است ؟ همه ی اینها یک طرف هوای داخل مینی بوس داستانی دگر برای خود داشت.
همه جای ماشین را که نگاه می کردی روزنه ای بود و از همان جا گرد و غبار مستقیم وارد ماشین می شد.هوای داخل مینی بوس کاملاً شبیه قهوه خانه هایی بود که در فیلم ها دیده بودم که از دود جایی را نمی شد دید.آرام آرام ورود این غبار را به بینی ام احساس کردم و شروع کرده به سرفه و عطسه کردن.پیرمردی که کنارم نشسته بود پرسید چه شده پسرم؟گفتم گرد و خاک وارد حلقم شده.نگاهی به من انداخت و گفت بیا جای من بنشین اینجا چون سایه است گرد و خاک ندارد ،تو در آفتاب هستی و آنجا پر گرد خاک است.در آن شرایط و اوضاع فقط نگاهش کردم!
در همین حین دیدم چیزی از همان جلو دارد بین مسافران دست به دست می شود.وقتی به من رسید دیدم بسته کیسه فریزر است.به یاد ماشین شاهرود در آن روزی افتادم که آمده بودم تا موقعیت وامنان را بدانم.ولی این بار کمی نگران شدم چون تعداد مسافران خیلی بیشتر و به تبع آن موارد خاص هم بیشتر است.واقعاً حس بویایی که همیشه به تیز بودنش فخر می فروختم اینجا باعث مشکلات عدیده ای برایم می شد.چون همان پیچ بعدی پیرمرد کنار دستی ام حالش منقلب شد.
یک ساعتی که در راه بودیم فقط به این فکر می کردم که چند روز و چند سال باید اینگونه رفت آمد کنم؟آیا روزی را خواهم دید که اینجا هم آسفالت شده باشد و بتوان با اتوبوسی تمیز رفت و آمد کرد. غرق در افکار بی سرو ته ام بودم که صدای پیرمرد مرا به خود آورد.ابتدا ترسیدم ،حدس زدم شاید باز هم می خواهد منقلب شود، ولی نه ، فقط اشاره کرد که پیاده شو.اطراف را که نگاه کردم بیابان برهوت بود و اصلاً بک خانه هم نبود، اینجا که شهر نیست پس چرا پیاده شویم.
وقتی پیاده شدم چشمم به چشمه ای افتاد که در کنارش تک درختی بود. آنقدر منظره زیبایی بود که چند لحظه ای همه چیز را فراموش کردم و محو منظره شدم.ولی وقتی بیشتر دقت کردم دیدم همه مسافران مینی بوس در حال تکاندن خود هستند و سپس آبی به سر و صورت خود می زنند. من هم کار های آنها را تقلید کرد و وقتی با آن آب خنک دست و رویم را شستم چنان به حال آمدم که تمام مشکلات تا آن لحظه را فراموش کردم.
این چشمه مکان غبار روبی مسافرانی بود که از روستا به سمت شهر می رفتند ،برایم خیلی جالب بود که در نیمه راه همه پیاده شدند و تمام مراسم را تمام و کمال انجام دادند. چند کیلومتر بعد به جاده آسفالت رسیدیم و سرعت سیر ما افزایش یافت ،البته این افزایش فکر کنم تا حد هفتاد کیلومتر بر ساعت بود.پیچ های جاده خیلی تند بود و همین باعث می شد فشار بیشتری از نیروی گریز مرکز را تحمل کنم.ولی تحمل انقلابات مسافران در این پیچ های تند بسیار دشوارتر بود.
وقتی به شهر رسیدیم ساعت شده بود یازده .حساب کردم من ساعت هفت و نیم سوار مینی بوس شده بودم و سه ساعت و نیم طول کشید تا به شهر برسم. هفتاد تومان کرایه را دادم و پیاده شدم.درست بود که کنار چشمه خودم را تکانده بودم ولی اوضاع نابسامان ظاهری ام را می شد از نگاه رهگذران فهمید. وقتی به میدان مرکزی شهر رسیدم ، دیدم در مسجد جامع باز است.به قسمت وضوخانه اش رفتم و وقتی قیافه ام را در آینه دیدم نمی دانستم بخندم یا بگریم.
به ایستگاه مینی بوس هایی رفتم که به برای گرگان سرویس داشت. برعکس صبح اینجا هیچکس نبود و من اولین مسافری بودم که سوار شدم.کارم شده بود شمردن صندلی های خالی ،هوای تا حدی گرم و وضعیت من همه دست به دست هم داده بودند که اعصابم کاملاً در حد خاک شیر باشد.ساعت دوازده ظهر مینی بوس به سمت گرگان به راه افتاد .
خدا را شکر این جاده دیگر مستقیم بود و پیش خودم گفتم با این همه بلایی که سرم آمده حداقل اینجا کمی راحت باشم. ولی بعد از حدود بیست کیلومتر ماجرای این مینی بوس هم شروع شد .هر چند کیلومتر به چند کیلومتر توقف می کرد و مسافر سوار پیاده می کرد.صد رحمت به اتوبوس واحد.
وقتی رسیدم خانه ساعت 2 بود .مادرم تا اوضاعم را دید بعد از چاق سلامتی و گریه و . . . ، محترمانه مرا به سمت حمام هدایت کرد.
هفته اول با تمام پستی و بلندی هایش گذشت و سه شنبه شد و زنگ آخر رسید و زمان بازگشت به خانه.از همان صبح کیفم را همراهم آورده بودم تا عصر که مدرسه تعطیل شد یک راست برگردم،واقعاً دلم برای خانه و خانواده ام تنگ شده بود. زنگ آخر به صدا درآمد و با ذوق و شوق فراوان از همکاران خداحافظی کردم و همان مقابل در مدرسه ایستادم تا ماشینی بیاید و مرا با خود به خانه ببرد.
مدیر آخرین نفری بود که از مدرسه خارج شد و تا مرا آنجا دید آمد کنارم ،لبخندی که به لب داشت خبر از چیزهای مشکوکی می داد.دستی به پشتم زد و گفت:پسرم ،اینجا ماشین گیر نمی آوری ،باید بروی ابتدای روستا.ضمناً در این موقع ماشینی به سمت شهر نمی رود،شاید غروب بعد از اذان، حاج محسن برای پر کردن کپسول های خالی گاز به شهر برود .بیا برویم تا از حاج محسن بپرسم ،اگر می رود همان جا بمان تا با او به شهر بروی وگرنه باید صبر کنی و فردا صبح با مینی بوس های روستا عازم شهر شوی.
فردا صبح ! چشمانم شروع کرد به چرخیدن،کلی خودم را آماده کرده بودم که حداقل شب در خانه خودمان در کنار خانواده ام باشم.با ناامیدی همراهش به راه افتادم.حاج محسن روی سکوی مغازه اش روی یک صندلی زنگ زده نشسته بود و فقط نظاره گر عبور و مرور رهگذران بود. از نوع نشستن او معلوم بود که امروز مشتری زیادی نداشته است.گوش هایم را تیز کردم تا شاید خبر خوشی بشنوم ،ولی انگار امروز روز من نبود.
وقتی از آنها خداحافظی کردم آنقدر حالم بد بود که به جای مسیر خانه به سمت مخالف آن به راه افتادم و وقتی به خود آمدم، خود را ابتدای روستا دیدم.ایستادم و به امتداد جاده خاکی که به درون دره ای می رفت خیره شدم.آن طرف دره، روستایی بود که روز اولی که به اینجا آمدم با خدابخش تا آنجا را پیاده رفته بودم،همینجا بود که بارقه ای از امید در ذهنم روشن شد و پیاده به سمت روستای کاشیدار به راه افتادم که شاید آنجا ماشینی گیرم بیاید.
پیاده روی در کوهستان با آن فراز و نشیب هایش و گذر از دره ای بسیار زیبا حال و هوایم را کمی بهتر کرد.چند دقیقه ای روی پل رودخانه ایستادم و به مناظر اطراف که واقعاً مانند تابلوهایی بسیار زیبا بودند خیره شدم.غروب آفتاب رنگ آمیزی خاصی را در طبیعت به نمایش گذاشته بود.کلاً همه چیز داشت سرخ می شد.
سرازیری ها خوب بود ولی وقتی به سربالایی رسیدم تازه فهمیدم که هنوز آن طور که خدابخش می گفت آماده نشده ام،چون هنوز چند قدمی نرفته بودم که به نفس نفس افتادم،هرطور بود خودم را به بالای مسیر میان بر رساندم و از میان مزارع که شخم خورده بود به کنار مزار روستا رسیدم و بعد از پریدن از روی دیوار گلی کوتاه به ابتدای جاده رسیدم.
ساعت حدود شش شده بود و هنوز خبری از ماشین نبود،تاریک شدن هوا بسیار نگرانم کرد و مانده بودم که اگر ماشین نیاید چه طور در دل این تاریکی به وامنان برگردم.هرچه زمان می گذشت نگرانی ام به خوف تبدیل می شد .نهایت آن زمانی بود که یکی از اهالی تا مرا دید با لبخندی گفت :دیگر ماشین نمی آید.
شب شده بود و در آنهمه تاریکی کنار جاده مانده بودم و تازه به یاد آوردم که دوطرف جاده هم گورستان است و همین باعث شد پاهایم شروع به لرزیدن کند.تا به امروز در چنین مخمصه ای گیر نکرده بودم.به خودم لعن می فرستادم که این چه کاری بود که کردم ،برمی گشتم خانه و فردا صبح مثل آدمیزاد با مینی بوس به شهر می رفتم.نه توان ماندن داشتم و نه توان بازگشت به وامنان در این تاریکی محض.
چنان مستاصل مانده بودم که نمی دانستم چه کار باید کنم.حدود نیم ساعت در آن اوضاع دهشتناک بودم.نگرانی از اینکه چه پیش خواهد آمد و ترس از گورستان تماماً مرا در گردابی عمیق فرو برده بود که نمی توانستم از آن نجات یابم.کاملاً مایوس و ناامید فکرم به سمت چیزهایی رفت که داشت مرا به نابودی می کشاند.
صدای پیرمردی که از کنارم آمد همچون طنابی بود که به آن چنگ زدم و محکم آنرا گرفتم تا از این ورطه هولناک نجات یابم.با لحن آرامی گفت پسرم حالا دیگر ماشین نمی آید، بیا تا خانه برویم و فردا صبح با سرویس های روستا به شهر برو. آنقدر شرایطم سخت و نفس گیر بود که چاره ای جز قبول کردن نداشتم .ولی باز این نگرانی سراغم آمد که چگونه شب را در خانه ای که صاحبش را اصلاً نمی شناسم بگذرانم.
همین تعلل من باعث شد که او هم کمی به فکر فرو برود. در شرایط خیلی بدی بودم و باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب می کردم. خودم را قانع کردم که شب را در خانه این پیرمرد بگذرانم ،چون ماندن در کنار جاده آنهم در این تاریکی و در میان قبرستان غیر ممکن بود.
می خواستم به او بگویم که باشد امشب مزاحمتان می شوم که پیش دستی کرد و گفت باشد ،اگر رویت نمی شود خانه ما بیایی اشکال ندارد،می دانم برایت سخت است ،پس بیا تا تو را تا خانه همکارانت ببرم که فکر کنم آنجا راحت تر باشی. این گفته پیرمرد چشمانم را باز کرد و نفسی کشیدم و واقعاً حس نجات پیدا کردن را داشتم.فقط برایم سوال بود که از کجا فهمید که من معلم هستم ؟
به قسمت پایین روستای کاشیدار رفتیم وبعد از گذر از چند کوچه و پس کوچه به خانه معلمان رسیدیم.پیرمرد ،صاحبخانه را صدا کرد و صاحبخانه هم خبر را به معلمان رساند و یکی از معلم ها آمد. خدا خیرش دهد چنان گرم سلام و احوالپرسی کرد که بخش عمده ای از مشکلاتم را فراموش کردم و تا حدی به آرامش رسیدم.
پنج نفر بودند و همه با رویی گشاده با من احوالپرسی کردند.آنقدر مهربان بودند که همان چند دقیقه اول من هم احساس راحتی کردم.واقعاً بودن در کنار همکاران آنهم بعد از کلی ترس و اضطراب و سختی ،بسیار حس خوبی داشت.هر پنج نفر معلم ابتدایی بودند و هر کدام هم چند سالی بود که در کاشیدار ساکن بودند.
شام خیلی جالبی داشتند. یک قابلمه که پر بود از گوجه های ریز شده که در حال جوشیدن بود، بعد از اینکه کمی غلیظ شد یک عدد تن ماهی به آن اضافه کردند و بعد از چند دقیقه همان را وسط سفره آوردند.آنقدر گرسنه بودم که همین غذای ساده چنان به من چسبید که تا مدتها مزه و خاطره اش از ذهنم پاک نمی شد.
بعد از شام وقتی پای صحبت هایشان نشستم و آنها هم از خاطراتشان می گفتند دانستم که معلمی در این روستاها واقعاً چقدر سخت و دشوار است. مخصوصاً معلم ابتدایی که همه روزها تا پنجشنبه را هم باید باشد و فقط یک جمعه را می تواند در کنار خانواده اش باشد.
در بین صحبتهایشان یکی از آرزوهایی که داشتند برایم قابل تامل بود،آرزو داشتند که روزی برسد که فقط با یک کورس تاکسی به مدرسه برسند .و این موضوع سالهای متمادی هم برای من آرزو شد.
از همان صبح که در مدرسه دخترانه ،مدیر مدرسه پسرانه مشخص شد، اضطراب عجیبی پیدا کردم،آنقدر که واقعاً زنگ آخر هیچ نفهمیدم که چه درس دادم.تمام فکرم شده بود صحبت های دیشب این آقای مدیر و هرچه بیشتر در فکر فرو می رفتم نگرانی ام به شکلی کاملاً تصاعدی بیشتر می شد.پیش خودم تحلیل کردم که حتی اگر حرف هایش را شوخی هم در نظر بگیرم. از این به بعد در مدرسه پسرانه فقط باید شوخی هایشان را تحمل کنم.و اگر هم جدی باشد که جنگ در می گیرد و من اصلاً تاب هیچ کدامشان را ندارم.
وقتی زنگ خانه خورد ،اصلاً دوست نداشتم از مدرسه بیرون روم.فکرم همچنان مشغول بود . حسین مرا به خودم آورد و گفت:چیزی نیست بیا برویم،زیاد در فکر حرف های دیشب نباش.وقتی به او نگاه کردم و در ادامه دیگر همکاران را هم بررسی کردم تنها کسی که شلوار فاستونی با تعداد متنابهی پیله داشت من بودم و دیگران یا شلوارشان لی بود و یا راسته.واقعاً نمی دانم چرا اینقدر این چیزهای جزئی برایم اینقدر سهمگین شده بود.
در راه به سمت مدرسه پسرانه حسین حرف هایی می زد که اصلاً نمی شنیدم.تازه به یاد آوردم که این آقای مدیر همان همکار عصبانی روز دوم مدرسه بود که چنان بر سرم داد کشید که در جا خشکم زد.همین فکر باعث شد که همانجا هم خشکم بزند. پاهایم اصلاً قدرت حرکت نداشت و اگر حسین نبود ساعتها در همانجا می ایستادم.فکر اینکه او مدیر مدرسه باشد و هر روز بخواهی با او روبرو شوی بسیار آزارم می داد.نه ماه تمام می بایست شرایطی را تحمل کنم که از توانم خارج بود.
با ترس و لرز وارد مدرسه پسرانه شدم.حسین زودتر از من وارد دفتر شد . آقای مدیر پشت میز مدیریتش نشسته بود و تا وقتی ما را دید لبخندی بر لبانش شکفت که معنی بسیاری داشت.هرچه می خواستم راهی بیابم که وارد دفتر نشوم ممکن نبود ،سرم را پایین انداختم و با سلامی وارد شدم.فقط من بودم و حسین و آقای مدیر ،سلامم را علیک داد و بعد از چند لحظه سکوت که در دفتر حاکم بود، رو به من کرد و گفت :دیدی گذر پوست به دبّاغخانه هم می افتد.الکن شده بودم و توانایی پاسخ دادن نداشتم.
کمی که گذشت دوباره رو به من کرد و گفت ،نگران نباش ،شوخی کردم .با این حال و روزی که در تو می بینم اصلاً جنبه شوخی نداری و چیزی نمانده پس بی افتی. واقعاً هم جنبه شوخی نداشتم و ندارم . در این گونه مواقع یا کاملاً عصبانی و برافروخته می شوم،یا چنان ناراحت می شوم که همه چیز از چهره ام کاملاً هویدا می گردد.
زنگ اول کلاس رفتم و با توجه به اتفاقاتی که در همان بدو ورود رخ داده بود زیاد حواسم به کلاس نبود و به همین خاطر اولین اشتباهم را در حل یکی از تمارین انجام دادم. ولی جالب این بود که تا خودم نفهمیدم هیچ کدام از بچه ها هم متوجه نشده بودند. در هر صورت سریع اصلاحش کردم و کمی دقتم را بالا بردم تا دیگر از این اتفاق ها در کلاسهایم رخ ندهد.
زنگ تفریح همان کنار در ورودی روی صندلی نشستم .مدرسه سه کلاسه فقط سه دبیر دارد که من بودم و حسین و یکی دیگر از همکاران که دبیر حرفه و فن بود.آنها با هم و با مدیر صحبت می کردند ولی من اصلاً وارد بحث نمی شدم و ساکت در همان گوشه نشسته بودم.در حال خودم بودم که ناگاه آقای مدیر دوباره مرا خطاب قرار داد.
به من می گفت اضافه کار می خواهی ؟قرار است کلاس اول راهنمایی را به خاطر تعداد زیادشان دو تا کلاس کنیم و همین باعث می شود پنج ساعت اضافه کار به شما تعلق بگیرد .ضمناً ما دبیر هنر هم نداریم و چهار ساعت هم هنر به شما می دهم و با این اوصاف می شود نه ساعت اضافه کار.برنامه ات هم چهار روز می شود .خوب است دیگر ،نیامده پولدار هم شدی!
اصلاً از گفته هایش چیزی متوجه نشدم،اضافه کار چیست ؟هنر را مگر من که دبیر ریاضی هستم باید تدریس کنم؟پولدار شدن به چه معنی است؟ من که هنوز حتی از استخدام قطعی ام مطمئن نیستم. این چیزها دیگر چیست که این آقای مدیر تازه به مدیریت رسیده به من می گوید؟
سرم را پایین انداختم و شروع کردم به فکر کردن ،کمی که به ذهنم فشار آوردم به یادم آمد که پدرم گاهی اوقات بعدازظهرها دیر به خانه می آمد و همیشه مادر می گفت که اضافه کاری دارد،پس یعنی باید بیشتر در مدرسه بمانم و کار بیشتری انجام دهم،ولی باز این سوال برایم پیش آمد که مگر می شود بیشتر از زمان مدرسه بچه ها را در کلاس نگاه داشت؟
در خودم بودم که باز با نهیب آقای مدیر به خودم آمدم، از همان لبخندهای ملیحش بر لب داشت و رو به من کرد و گفت،آقای دبیر تازه کار ، می بینم دوباره سیستم هایت دچار اختلال شده اند و گیج می زنی، انگار تا به امروز اصلاً در آموزش و پرورش نبوده ای و هیچ چیزی از وضعیت مدرسه نمی دانی.می خواستم حرف هایش را تایید کنم که خودش پیش دستی کرد و گفت آنقدر ناشی و تازه کار هستی که همه چیز را باید برایت توضیح دهم.
آقای محترم دبیر ریاضی !،شما بیست و چهار ساعت موظفی داری یعنی باید برای گرفتن حقوق از آموزش و پرورش در هفته بیست و چهار ساعت تدریس کنی ،اگر کلاسی بیشتر برای تدریس بگیری می شود اضافه کار و پولش را جدا گانه به شما می دهند.یعنی هم حقوق می گیری و هم مبلغی به عنوان حق التدریس برای ساعت های اضافه ات می گیری.متوجه شدی؟
تایید کردم و باز به فکر فرو رفتم ،دوباره مرا صدا زد و گفت باز چه شده که در فکر فرورفتی؟گفتم چیزی نیست داشتم حساب می کردم که من بیست و چهار ساعت نداشتم و بیست و شش ساعت دارم ،پس آن دو ساعت هم اضافه کار می شود و در این صورت مجموع اضافه کاری هایم می شود یازده ساعت .کمی اخم کرد و گفت نیامده برای من اضافه کارهایش را حساب می کند.شیطان می گوید به خاطر این همه ساعت ساعت گفتنش برنامه اش را تا پنجشنبه بکشانم تا حالش جا بیاید.
تا این را گفت ،بلند شدم و به سویش رفتم و گفتم اضافه کار نمی خواهم و خواهش می کنم تا همان چهارشنبه باشد تا حداقل آخر هفته ها بتوانم به خانه بروم.نگاهی معنی دار به من انداخت و بعد به صندلی اش تکیه داد و گفت باشد فقط به شرط اینکه اولین اضافه کاری ات را ریختند یک سور پرمایه به ما بدهی!قبول کردم و همه چیز به خیر و خوشی تمام شد.
در خانه وقتی با حسین در مورد اضافه کار صحبت می کردم او هم گفت که به خاطر اضافه شدن کلاس او هم چهار ساعت علوم و دو ساعت هنر اضافه کار دارد. حسین می گفت انشالله این پول اضافه کار خرج رفت و آمد مان را درآورد.این گفته حسین مرا دوباره به فکر فرو برد که چند سال می بایست این دوری و این راه سخت را تحمل کنم؟
برنامه کاری من در اولین سال خدمت بدین صورت شد سه کلاس در مدرسه دخترانه که جمعاً می شود سیزده ساعت در روزهای شنبه و یکشنبه و دو شنبه و جالب این بود که یکشنبه فقط برای یک تک ساعت باید به مدرسه می رفتم. و همچنین چهار کلاس در مدرسه پسرانه که جمعاً می شود بیست و دو ساعت در روزهای شنبه و یک شنبه و دوشنبه و سه شنبه.
خدا را شکر می کردم که می توانستم حداقل سه روز را در خانه باشم و همین برایم خیلی خیلی خوب بود.
زندگی با حسین کمی سخت ولی خیلی خوب بود.کلاً هرجا نظم حاکم شود و همه چیز سرجایش باشد امورات کمی به سختی ولی خیلی خوب می گذرد.فقط گاهی اوقات رعایت قوانین کمی دشوار می شود.مثلاً امروز که بعد از دو نوبت تدریس خسته و کوفته به خانه رسیدم تنها چیزی که می توانست کمی آرامم کند،چای بود که متاسفانه طبق قوانین خانه ما فقط می بایست روزی یک بار آن هم صبح ها تهیه شود.
تصمیم گرفتم خبری به سماور خانه آقا نعمت بزنم ،از در اتاق خارج شده بودم که با هجوم یاالله عده ای که صدایشان نشان می داد تعدادشان هم زیاد است مواجه شدم،همکاران گرانقدر بودند که آمده بودند خبر ما آش خورها را بگیرند.اولش با اخم جواب سلام شان را دادم و سرم را پایین انداختم و یک راست رفتم پیش نعمت،چایش را خورده بود ،سماورش هم هیچ بخاری نداشت.
مغموم برگشتم داخل اتاق و یک گوشه کز کردم و نشستم،حسین با آنها صحبت می کرد و من ساکت بودم.هنوز از آن برخوردشان در مدرسه کمی دلگیر بودم.آن روز چنان با اخم و توپ پر آمده بودند که انگار من مقصر به هم خوردن برنامه آنها شده بودم.مخصوصاً آن آقای خیلی عصبانی. در این افکارم بودم که همان آقای عصبانی رو به ما کرد و گفت:مهمانانتان را با چایی پذیرایی نمی کنید؟
اشاره حسین یعنی کتری را روی گاز بگذار،با اکراه به سمت کتری رفتم ولی ته دلم خوشحال بودم،چون حداقل آمدن این همکاران مرا به چایی که خیلی هوس کرده بودم می رساند. کتری را پر آب کردم و گذاشتم روی پیک نیکی که کنار اتاق بود.در همان حال که منتظر جوش آمدن آب کتری بودم، یکی از همکاران به کنارم آمد و از محل زندگی و تربیت معلم و . . . صحبت پیش کشید تا من هم کمی از آن حالت خارج شوم.فکر کنم فهمیده بود که هنوز ناراحت هستم.
همکاران هر کدام از خود و جایی که آمده بودند و سابقه شان و خاطراتشان صحبت می کردند. در این بین فقط دو تن از همکاران باعث تعجب من شدند ،چون آنها متاهل بودند و با خانواده در روستا بیتوته می کردند، ابتدا به نظرم زندگی با زن و بچه در این روستا خیلی سخت آمد ولی وقتی بیشتر فکر کردم دیدم اهالی این روستا همه در حال زندگی هستند و شکایتی هم ندارند.پس زندگی در هرجا مشخصات و مختصات خودش را دارد.باید قواعدش را رعایت کنی تا سخت بودنش کمتر شود.
بعد از صرف چای بحثی که بین همکاران خیلی جدی مطرح شد و من حسین فقط شنونده بودیم،مدیر مدرسه پسرانه بود.چون مدرسه پسرانه هنوز مدیرش تعیین نشده بود و همان مدیر مدرسه دخترانه سرپرست مدرسه بود.آنجا فهمیدم که آقای مدیر در اصل مدیر دخترانه است و این چند روز برای کمک به مدرسه پسرانه می آمده.
دو سه نفری می گفتند که در خواست مدیریت داده اند و امروز و فردا اداره جوابش را می دهد. یکی از آنها گفت اگر من مدیر شوم ،مدرسه باید کاملاً منظم باشد،هم دانش آموزان، هم معلمان سر موقع بیایند و سر موقع بروند ،همه هم باید ماهی یک بار امتحان بگیرند.با این گفته پوزخندها و مسخره کردن های دیگر همکاران هم شروع شد،آن یکی می گفت داداش اینجا آخر دنیاست، مدرسه البرز نیست که اینجوری فرمان گرفتی و داری میری،از آن طرف هم یکی گفت:مگر می خواهی پادگان راه بی اندازی؟
نوبت همکار بعدی رسید و گفت: من با اینجور مسخره بازی ها کار ندارم. من اگر مدیر شوم، اول باید حساب بعضی معلم ها را برسم ،چیه بعضی ها تیپ مثبت می زنند و لباس رو می اندازند و ریششان را بلند می کنند و. . . معلم من باید شیش تیغه کند و با شلوار لی بیاید مدرسه ،همین صحبت باعث شد که دیگران هم نظراتی دهند که در جای خودش جالب و پر معنی بود.
صحبت این همکار و به تبع آن دیگر همکاران ،کمی مرا به فکر فرو برد ،بیشتر نشانی هایی که می دادند به من می خورد ،ولی من اصلاً ادای بچه مثبت ها را در نمی آوردم،از اولی که یادم می آید همینجوری بودم، راستش از شلوار لی بدم می آید. چون هیکلم چاق است زیاد به من نمی آید و پوشیدنش برای من اصلاً صورت خوشی ندارد.
ضمناً رو انداختن پیراهن مگر چه عیبی دارد که اینها اینقدر روی آن حساس شده اند.مگر من به نوع پوشش آنها کاری دارم؟تا به حال هم نشنیده بودم که کسی را به خاطر ریش و سبیل ظاهرش مورد انتقاد قرار دهند، خوب هر کسی سلیقه و عقایدی دارد.من از زمانی که به یاد دارم محاسنم را نگاه می داشتم.ایرادش کجاست؟نمی دانم.
فقط حسین را نگاه می کردم و او هم فقط مرا می نگریست.جو تا حدی سنگین شده بود و بیشتر این وزن دوباره بر دوش من بود.می خواستم چیزی بگویم ولی نمی توانستم به همین خاطر به حسین اشاره کردم که تو چیزی بگو ،او هم مانند من کاملاً بهت زده مانده بود .ولی وقتی خنده ها شروع شد و صحبت به سمت دیگری رفت تا حدی خیالم راحت شد که اینها برای مزاح و شوخی این حرف ها را می زدند.ولی شوخی هایشان هم بی مزه بود.
ساعت حدود هشت شب شده بود که همانی که می گفت اگر من مدیر شوم ،معلم هایم باید شلوار لی بپوشند گفت اینهمه مهمان دارید و خبری از شام نیست؟اضطراب من و حسین را فرا گرفت چون برای شام فقط یک کنسرو تن ماهی خریده بودیم و دو تا نان و اینها شش نفر بودند و با ما می شدیم هشت نفر،حسین تا خواست توضیح دهد یکی از همکاران گفت :هرچه دارید بیاورید، ما همه گرسنه ایم.
سفره ما شامل موارد زیر بود:
1. یک عدد تن ماهی 2.دو عدد نان 3.دو عدد تخم مرغ که آب پز کردیم 4. یک قالب پنیر نصفه
5.مربای هویج 6.دو عدد گوجه فرنگی خرد شده 7.یک بطری نوشابه که در آن آب بود
و این اولین میهمانی شامی بود که در روستا من و حسین میزبان آن بودیم.
بعد از این شام مفصل ،همه خداحافظی کردند و رفتند و من حسین هم درباره حرفهایشان کمی صحبت کردیم که چقدر خوب روی هوا حرف می زنند.این ها که به زور به این روستا آمده اند چطور می شود درخواست مدیریت بدهند و بخواهند در اینجا تمام هفته را بمانند ،البته من گفتم که هشتاد درصد شوخی ها جدی است و اینان در لفافه حرف هایشان را زدند،کمی به حرفهایشان خندیدیم و خوابیدیم.
صبح وقتی به مدرسه دخترانه رفتیم اتفاق جالبی افتاد، از اداره با یک ماشین لندرور آمده بودند جهت بازدید ، و در پایان بازدید هم ابلاغ مدیر مدرسه پسرانه را به مدیر جدید دادند.من و حسین کاملاً غافل گیر شدیم ،شلوار لی، شد مدیر مدرسه پسرانه!! حسین که هیچ، هم شلوار لی می پوشید و هم شش تیغه بود،من چه خاکی بر سرم کنم تا پایان سال؟