بیست و هشتم اسفند بود، داشتم از پنجره کلاس به برف زیبایی که می آمد، نگاه می کردم. انصافاً آسمان هم حتی در این روزهای آخر سال، دست از کارش بر نمی دارد و وظیفه اش را به نحو احسن انجام می دهد، و من هم همچنین. امروز برای جمع بندی قبل از شروع تعطیلات نوروز برای هر سه کلاس امتحان گذاشته بودم، بیست نمره ای و در سه صفحه، گفته بودم اگر غیبت کنند نمره آنها صفر خواهد شد. به همین خاطر بندگان خدا همه آمده بودند، و با نظم خاصی در حال امتحان دادن بودند.
زنگ دوم، مدیر مرا به گوشه ای کشاند و گفت: دو کلاس بعدی را یکی کنیم. دیدم فکر جالبی است، دانش آموزان را هم می توانم طوری کنار هم بنشانم که پایه های تحصیلشان با هم فرق کند و احتمال تقلب کمتر شود. فقط مشکل مراقب داشتم چون هیچ کدام از همکاران نبودند و فقط من و آقای مدیر بودیم. بنده خدا خودش که این پیشنهاد را مطرح کرده بود، لبخندی زد و گفت: نگران نباش یک کلاس با من.
امتحان ساعت سه و نیم عصر به پایان رسید، نمی دانم چرا اکثرشان تا همان لحظه آخر نشستند، شروع کردم به جمع آوری برگه ها، نگاه های بچه ها خیلی خاص شده بود. احساس شادمانی و شعف حضور در مدرسه آن هم در بیست و هشتم اسفند و همچنین لذت امتحان دادن، آن هم درس ریاضی را کاملاً می شد از حالت چهره و چشمانشان فهمید! می دانستم که در دل چقدر دارند مرا دعا می کنند!
برگه آخرین نفر را که گرفتم، دیدم همه این بچه ها هنوز در کلاس هستند و به خانه نمی روند، در دل گفتم آفرین به این بچه ها که واقعاً می خواهند کار را به درستی به تمام برسانند، حتماً ایستاده اند تا ایرادات و اشکالات خود را از من بپرسند، واقعاً باید به این بچه های احسنت گفت که حتی از کوچکترین لحظه هم برای یادگیری دریغ نمی کنند.
وقتی پشت میز معلم رفتم، دست یکی از بچه ها بالا رفت. من هم با هیجان خاصی گفتم، بپرس پسرم، سوال یا مشکلی که داری را بپرس تا برایت به طور کامل توضیح دهم. با ترس و لرز بلند شد و آرام گفت: آقا اجازه عیدی یادتان نرود. می دانستم که آنها نمره می خواهند، ولی من اصلاً اهل این حرفها نبودم. به زور لبخندی زدم و گفتم، از آن عیدی ها خبری نیست. تنها عیدی من به شما این است که آرزو می کنم در سال جدید موفق باشید و با تلاش بیشتر نمره بهتری بگیرید.
غرغر بچه ها دیگر زیر لبی نبود و کاملاً به گوش می رسید. ولی چه کنم که قانون اما و اگر ندارد. اول اینکه باید تا روز آخر، مدرسه بیایند. وگرنه خود آموزش و پروش اعلام می کرد که این هفته آخری همه مدارس تعطیل باشند. و دوم اینکه خودشان برای درس خواندن و نمره گرفتن باید تلاش کنند. نمره نتیجه تلاش خودشان است و من فقط آن را ثبت می کنم. هزاران بار به دانش آموزانم گفته ام که نمره دست من نیست، دست خودتان است. من فقط حساب کتابش را انجام می دهم.
پیشاپیش سال نو را به همه آنها تبریک گفتم و برایشان آرزوی سالی پر از موفقیت و نشاط کردم. دوباره لبخندی زدم و گفتم دیگر کاری با شما ندارم، برای تعطیلات عید هم هیچ تکلیفی نمی گویم، انشالله از چهاردهم فروردین کارمان را با شدت و دقت بیشتری ادامه خواهیم داد. انتظار داشتم به خاطر تکلیف ندادن خوشحال شوند و کلی از من تشکر کنند. اما چهره هایشان خبر از درونشان می داد و وقتی می خواستند از در کلاس خارج شوند، می شنیدم که آرام به هم می گفتند: انشاالله ماشین گیرش نیاید. انشالله راه بسته بشود، خدایا می شود این برف راه را ببندد.
از این دعاهای خیری که نثار من می کردند، خنده ام گرفته بود. وقتی وارد دفتر شدم و قضیه را برای آقای مدیر تعریف کردم او هم خندید و رو به من گفت، البته من دعا می کنم ماشین زود گیر بیاوری و بروی و ما و مدرسه و اهالی این روستا از دست تو یکی، که خیلی قانونمند و خشک و لایتغیر و ... هستی، خلاص شویم. البته با خنده گفت و زیاد بهم بر نخورد، ولی کلاً کنایه اش سنگین بود.
تا از در مدرسه بیرون آمدم و رسیدم کنار جاده، یک پاترول رسید و تا دست بلند کردم ایستاد و سوار شدم. برف همچنان می بارید و این ماشین قدرتمند هم بدون هیچ مشکلی به رفتن خود ادامه می داد، شانس آوردم و مقصد این ماشین گنبد بود و در محیطی گرم و نرم و بدون هیچ مشکلی به آزادشهر رسیدم و میدان الله پیدا شدم.
اینجا باران شدیدی می بارید. جایی نبود پناه بگیرم و خیس شدن را اصلاً دوست نداشتم، هنوز به دقیقه نکشیده بود که اتوبوسی مقابلم ترمز کرد و شاگرد آن در را باز کرد و گفت اگر گرگان می روی بپر بالا. وقتی سوار شدم تقریباً نیمی از اتوبوس خالی بود. تا گرگان هم بدون هیچ مشکلی رفتم، در این مدت که رفت و آمد می کردم این چنین توالی گیر آوردن وسیله برایم اتفاق نیفتاده بود، کلاً امروز روی شانس بودم.
یک ساعت مانده بود به حرکت قطار در ایستگاه گرگان بودم و روی صندلی نشسته بودم و داشتم به نفرین بچه ها فکر می کردم که خدا را شکر نگرفت. بندگان خدا چقدر هم از ته دل نفرین می کردند ولی فکر کنم چون کارم را به نحو احسن انجام دادم و همه چیز را درست و قانونی به نهایت رساندم، کفه به طرف من سنگین شد و تازه شانس هم یاری ام کرد. از اینجا به بعد هم که در قطار هستم و فردا اول صبح، به خانه خواهم رسید.
خیلی خسته بودم، تا بندرگز را توانستم دوام بیاورم و بعد تخت بالایی را باز کردم و با عذرخواهی از دیگر مسافران رفتم و خوابیدم. پتو را روی سرم کشیدم تا نور چراغ اذیتم نکند. خوبی قطار همین است که به راحتی می توان در آن خوابید، من از اتوبوس متنفر هستم، چون هیچ آزادی عمل ندارد. در قطار به راحتی می توانی بخوابی، بنشینی و حتی راه بروی، سرویس بهداشتی هم که بزرگترین مزیت قطار بر دیگر وسایل نقلیه است.
خواب خواب بودم که ناگهان با صدای بلند کسی که فریاد می زد واگن را ترک کنید بیدار شدم. وقتی کوپه را نگاه کردم هیچ کس نبود، از همان بالای تخت، نیم نگاهی به راهرو انداختم. تعداد زیادی در حال رفت و آمد بودند. بوی دود به شدت احساس می شد. هاج و واج مانده بودم که چه کنم که یک نفر در کوپه را باز کرد و تا مرا دید گفت، سریع به واگن عقبی بروید. هرچه وسیله هم دارید، همراه خود بردارید.
نمی دانستم خواب دارم می بینم یا در بیداری هستم. فقط روی تخت نشسته بودم و آن آقا را نگاه می کردم، چند لحظه ای که گذشت ناگاه یقه مرا گرفت و گفت بیداری؟ باید سریع واگن را ترک کنی، لکوموتیو دوم آتش گرفته است و این هم اولین واگن بعد از آن است. خطرناک است، ممکن است آتش سرایت کند. سریع حرکت کن و به واگن عقبی برو.
خدا را شکر با همان لباس رسمی خوابیده بودم و همین باعث شد فقط در یک حرکت سریع به پایین بپرم و تنها کیفی را که داشتم بردارم و به راهرو بروم. تقریباً دود کل راهرو را گرفته بود، وقتی من وارد راهرو شدم دیگر کسی نبود و تنها بودم و شروع کردم به دویدن به سمت واگن عقبی. هنوز به محل اتصال دو واگن نرسیده بودم که ناگهان واگن با صدایی مهیب تکانی خورد و من همانجا به زمین افتادم. شانس آوردم در محل اتصال نبودم وگرنه احتمال آسیب دیدن خیلی زیاد می شد.
در واگن بعدی همه مضطرب بودند و در هر کوپه چهار نفری، هفت هشت نفر نشسته بودند. بعضی از خانم ها حتی گریه می کردند. من هم مانند خیلی از مسافران در همان راهرو ایستاده بودیم و منتظر بودیم تا ببینیم چه خواهد شد. مامور سالن آمد و گفت نگران نباشید، خدا را شکر لکوموتیو را از واگن ها جدا کرده اند، و دیگر خطری نیست، مسافران واگن جلویی می توانند به جای اولیه خود برگردند.
نمی دانستم کجاییم و هرچه از پشت شیشه پنجره سعی می کردم بیرون را نگاه کنم، چیزی دیده نمی شد. تنها چیزی که فهمیدم این بود که منطقه کوهستانی هستیم، یعنی سوادکوه. از یکی از مامورین قطار که داشت از مقابل کوپه ما می گذشت پرسیدم در کدام بلاک* هستیم. خیلی سریع گفت گدوک فیروزکوه. خیالم راحت تر شد. مسیر پر پیچ خم و خطرناک و در عین حال بسیار زیبای سه خط طلا که در بلاک های ورسک و دوگل و گدوک است را پشت سرگذاشته ایم. و همچنین به ایستگاه مهم فیروزکوه هم نزدیک هستیم.
قطار های مسیر شمال توسط لکوموتیو های GM به حرکت در می آیند، این لکوموتیو ها که از نوع الکترودیزل هستند بسیار قدرتمند هستند. ولی به خاطر شیب زیاد خط و کنترل قطار معمولاً دو تا از این لکوموتیو ها را به هم وصل می کنند که نیروی هر دوی آنها قدرت کشش مناسب را برای به حرکت درآوردن یا کنترل قطار ایجاد می کند. متاسفانه دیزل دوم قطار ما برایش حادثه ای رخ داده بود و آتش گرفته بود. خوشبختانه سریع واگن ها و دیزل اول را جدا کردند و آتش هم اطفا شد.
به قول خود راه آهنی ها مانورهایی انجام شد و بعد از خاموش کردن لکوموتیو دوم، دوباره لکوموتیو اول و واگن ها را به هم وصل کردند و به آرامی به سمت فیروزکوه به راه افتادیم. لکوموتیو دوم حالا دیگر در حکم لکوموتیو سرد بود، یعنی اینکه دیگر کمکی به لکوموتیو اول نمی کرد و تازه باری بود بر روی دوش او. دلم برایش می سوخت که دیگر نمی توانست کمک دوست و یار قدیمی اش باشد. فشاری که بر لکوموتیو اول می آمد را به راحتی می شد از صدای آن فهمید. البته به طور کل صدای لکوموتیو های GM برای من بسیار گوش نواز است.
بلاک گدوک به فیروزکوه شیب چندانی ندارد و پیچ خم آن هم بسیار کم است. به همین خاطر مامورین قطار و لکوموتیو رانان توانستند با احتیاط کامل قطار را به سلامت به ایستگاه فیروز کوه برسانند. در این شرایط دیگر نمی شد خوابید، از طرفی علاقه من به قطار و از طرف دیگر حس کنجکاوی ایم باعث شد به ابتدای واگن یعنی محل اتصال به لکوموتیو بروم و شاهد تلاش های بسیار سخت کارکنان راه آهن باشم. واقعاً دست مریزاد که در این سرما اینگونه برای خدمت رسانی و رفع مشکل زحمت می کشند.
با نزدیک ترین ایستگاهی که لکوموتیو داشته باشد تماس گرفتند تا یک لکوموتیو به فیروز کوه اعزام شود. البته نفهمیدم کدام ایستگاه بود ولی حدس می زنم پل سفید بود. بودن لکوموتیو دوم بسیار مهم و حیاتی است. از اینجا به بعد تا خود بن کوه سرازیری است و کنترل قطار بسیار مهم است. فکر کنم دو ساعتی طول کشید تا لکوموتیو دوم رسید.
وقتی مانورهای جابه جایی لکوموتیو ها و همچنین اتصال آن به واگن ها را انجام می دادند، هوا تقریباً روشن شده بود. ما باید ساعت پنج صبح می رسیدیم تهران و حالا که ساعت حدود شش است هنوز در فیروز کوه هستیم. بیشتر مسافران اعصابشان به هم ریخته بود، ولی من که در تمام این مدت سرگرم تماشای مواردی بودم که به آن علاقه بسیار داشتم این گذر زمان را نفهمیده بودم. واقعاً دم مامورین قطار گرم که به من اجازه دادن شاهد زحماتشان باشم.
تا بن کوه و بعد آن ایستگاه گرمسار می شد احتیاط و مراعات را در نوع حرکت قطار دید. با اینکه لکوموتیو ها سالم بودند ولی احتیاط در این مسیر که از دره حبله رود می گذشت واجب بود. ولی وقتی وارد مسیر گرمسار به تهران شدیم سرعت قطار واقعاً اعجاب آور بود. البته این سرعت حتی نمی توانست بخش کوچکی از این تاخیر عظیم را جبران کند.
وقتی در ایستگاه راه آهن تهران از قطار پیاده شدم و پایم را روی سکو گذاشتم، ساعت بزرگ ایستگاه دنگ و دونگی کرد و وقت را ده صبح اعلام کرد. پنج ساعت تاخیر واقعاً بسیار زیاد بود ولی خدا را شکر با زحمات پرسنل راه آهن صحیح و سالم به مقصد رسیدیم. وقتی وارد سالن راه آهن شدم، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که سریع به سمت تلفن های کارتی بروم و با خانه تماس بگیرم. با توجه به این تاخیر زیاد، حتماً نگران شده اند.
مادرم که نای صحبت کردن نداشت از بس گریه کرده بود. پدر توانسته بود با راه آهن تماس بگیرد و از تاخیر زیاد قطار گرگان تهران مطلع شود. بنده خدا می گفت هرچه به مادرت گفتم مشکل خاصی نیست اصلاً گوش نمی کرد و فقط گریه می کرد، که بچه ام در قطار چه بلایی سرش آمده است. کل داستان را برایشان شرح دادم و خیالشان را تا حدی راحت کردم.
معمولاً برای رفتن از میدان راه آهن به تهرانپارس که خانه ما آنجا بود، ابتدا با اتوبوس واحد به میدان امام حسین می رفتم و بعد از آنجا با اتوبوس های برقی به سه راه تهرانپارس می رفتم. نیم ساعتی طول کشید تا اتوبوس پر شود. در میدان خراسان به خاطر کنده کاری ترافیک بسیار بدی ایجاد شده بود. وقتی در میدان امام حسین از ماشین پیاده شدم ساعت نزدیک دوازده بود. سوار اتوبوس برقی شدم. خستگی زیاد باعث شد که خوابم ببرد.
وقتی چشمانم را باز کردم هیچ کس در اتوبوس نبود. فکر کردم به مقصد رسیده ام. ولی وقتی پیاده شدم و انبوهی از اتوبوس های برقی که قطار شده بودند را دیدم تازه فهمیدم که برق مسیر قطع شده است. ایستگاه سبلان بود و هنوز تا مقصد راه بسیاری مانده بود. به خاطر این اتفاق جمعیت بسیار زیادی می خواستند با شخصی یا تاکسی بروند و همین باعث ترافیک شدید شده بود و هیچ وسیله ای هم برای رفتن یافت نمی شد.
پیاده به سمت تهرانپارس به راه افتادم. سرمای روزهای آخر زمستان با آلودگی هوا کاملاً شرایط را به وضع وخیمی کشانده بود. همینطور که پیاده در حال پیمودن مسیر بودم به این فکر می کردم که چه اتفاقاتی در این بیست و چهار ساعت بر من گذشته است. تنها چیزی که به طور منظم از مقابل چشمانم رژه می رفتند، چهره های بچه ها و نفرین هایی بود که نثار من کردند. چهره های تک تکشان از مقابل چشمانم می گذشت و تمام جملاتی را که می گفتند نیز در گوشم با وضوح تمام می شنیدم. این عیدی بچه ها بود برای من.
*بلاک: فاصله بین دو ایستگاه را در راه آهن بلاک می گویند.
اردیبهشت و هوای بهاری اش واقعاً جنب و جوش این بچه ها را به نهایت رسانده بود و سر کلاس آرام نگاه داشتن آنها بزرگترین چالش ما دبیران بود. حالا من می خواهم در کلاسی حدود بیست و چند نفری، بگویم که همه، سکه ها را چندین بار پرتاب کنند و در جدولی رو یا پشت آمدنش را ثبت کنند. واقعاً در این کلاس با این بچه های پرجنب و جوش انجام این آزمایش ریسک بزرگی بود.
مدرسه کاشیدار که تازه ساز بود، در منتها الیه غرب روستا قرار داشت، نزدیک به سه راه معروف منطقه که راه روستاهای وامنان و کاشیدار و نراب را از هم جدا می کرد. ما هم تازه به این مدرسه آمده بودیم. کلاس های بزرگ و تمیز و نو آن واقعاً محیط را برای آموزش بسیار مناسب کرده بود. فقط نمی دانم چرا سقف این مدرسه را اینقدر بلند ساخته اند، به نظر در فصل سرما، با این برودتی که از این منطقه سراغ داریم، گرم کردن این مدرسه کاری تقریباً غیرممکن باشد. ای کاش می شد مهندس طراحش را دید!
همه بچه ها در این کلاس نو روی میز و نیمکت های نو نشسته بودند و سکه به دست منتظر ورود من بودند. نگران نظم کلاس بودم و می ترسیدم عنان کار از دستم خارج شود، البته نو بودن کلاس و وسایل آن کمی این بچه ها را آرام کرده بود، فکر کنم دلشان نمی آمد زیاد روی این میز و صندلی های نو بالا و پایین بپرند، بندگان خدا مانند وسایل شخصی شان از آنها مواظبت می کردند. ولی هنوز در چشم هایشان آن شیطنت های خاص خودشان قابل مشاهده بود.
خوشبختانه بچه ها با مفهوم احتمال در دوره ابتدایی آشنایی پیدا کرده بودند، و همین موضوع، کار مرا تا حدی راحت تر می کرد. پای تخته نوشتم: احتمال رو آمدن سکه = احتمال پشت آمدن سکه =
شروع کردم به توضیح این مطلب که در پرتاب سکه به طور کلی دو حالت بیشتر رخ نمی دهد یا روی سکه می آید یا پشت آن، به همین خاطر مخرج کسر ها همیشه دو است. در حال کشیدن جدول بزرگی روی تخته سیاه بودم که صدایی گفت آقا اجازه می توانم سوالی بپرسم. وقتی برگشتم دیدم یکی از دانش آموزان دستش بالا بود و مترصد این بود که من اجازه دهم. با سر اشاره کردم بپرس. گفت آقا از کجا معلوم؟ شاید هر بار که سکه را انداختیم، شیر آمد و اصلاً خط نیامد.
بهترین سوال ممکن بود، همین چالش ها است که بحث را زیبا می کند. دانش آموز باید سوالی در ذهنش ایجاد شود که بعد من بتوانم در جواب آن مفهوم را به درستی به او منتقل کنم. این دانش آموز با این سوالش این کار را برای من در این کلاس به نحو احسن انجام داد. گفتم بگذار با انجام یک آزمایش جالب در کل کلاس به سوال شما پاسخ دهم.
جدول را که دو ستون داشت، یکی برای رو و یکی هم برای پشت، روی تخته سیاه کشیدم و به همه بچه ها گفتم که به جدولی شبیه به این در کتاب نگاه کنند. همه جدول را پیدا کردند. بعد به آنها گفتم هر نفر 10 بار سکه را پرتاب کند و رو یا پشت آمدن آن را در جدول ثبت کند و در نهایت وقتی من پرسیدم به من فقط عددهای آن را بگوید. یعنی بگویید در 10 بار پرتاب سکه چند بار رو آمده و چند بار پشت آمده است. فقط در پر کردن جدول خیلی دقت کنید. مجموع روها و پشت ها در نهایت باید همان 10 شود.
باز هم همان دانش آموز دستش بالا آمد، پرسید آقا اجازه شیر رو است یا پشت؟ خوب شد این سوال را پرسید، وگرنه این بچه ها هرچه می آمد یک چیزی ثبت می کردند و نتایج به هم می ریخت. یک سکه ده تومانی که در جیب داشتم را به بچه ها نشان دادم و گفتم ببینید در سکه ها نه خبری از شیر است و نه خط، آن طرفی که عدد نوشته شده را روی سکه می گویند و طرف دیگر آن را پشت سکه.
باز دست همان دانش آموز بالا بود، کلاً در این کلاس فقط او می پرسید. همیشه از دانش آموزان پرسشگر خوشم می آید. خودم هم در کودکی همین اخلاق را داشتم و خانواده از دست سوالات من به امان بودند. پرسید پس آقا چرا می گویند شیر یا خط. مجبور شدم کمی تاریخ درس بدهم! توضیح دادم که در زمان پهلوی و حتی قاجار سکه ها یک طرفشان نشان شیر و خورشید که علامت آن حکومت ها بود، را داشت و طرف دیگر هم نوشته بوده است. آن طرفی که شیر خورشید داشت را شیر و طرف دیگر که نوشته داشت و به قول آن زمان دست خط بود را خط می گفتند.
انتظار داشتم کلاس به حد انفجار برسد، ولی اصلاً این اتفاق نیفتاد و همه بچه ها مشغول کار خودشان شدند و شروع کردند به پرتاب سکه های پنج تومانی که آورده بودند، فقط صدای سکه ها شنیده می شد که یا روی میز می افتادند یا در کف کلاس به اطراف پخش می شدند. دانش آموزان چنان سکه ها را پرتاب می کردند که حتی به سقف بلند کلاس هم می خورد. گفتم لازم نیست اینقدر محکم پرتاب کنید. یکی از بینشان گفت آقا اجازه هرچه محکمتر و بالاتر بیندازیم جوابش درست تر می شود!
کلاس در تکاپو بود و دانش آموزان هم فقط به دنبال سکه هایشان بودند و سریع می گرفتند و نتیجه را در جدول داخل کتاب ثبت می کردند. کل کلاس در هرج و مرج قاعده مندی غرق بود، فقط صدای سکه و گه گاهی هم خنده بچه ها به خاطر فرار سکه ها از دستشان، شنیده می شد. واقعاً برایم جالب بود که هیچ شیطنتی از آنها در مدت این آزمایش پر سر و صدا ندیدم.
تنها فردی که هیچ کاری نمی کرد همان دانش آموزی بود که سوال زیاد می پرسید، گفتم حتماً یادش رفته سکه بیاورد، می خواستم همان سکه ده تومانی خودم را به او بدهم تا او هم این فعالیت را انجام دهد، ولی سکه را از من نگرفت و از جیبش یک سکه بیست و پنج تومانی درآورد. گفتم سکه که داشتی چرا انجام ندادی، با قیافه حق به جانبی گفت خودتان گفتید فقط پنج تومانی، من فکر کردم با بیست و پنج تومانی نمی شود.
همه بچه ها پرتاب هایشان را تمام کرده بودند و فقط او بود که داشت سکه اش را پرتاب می کرد، می شنیدم که بچه ها با هم پچ پچ می کردند و می گفتند، خوش به حالش، بیست و پنج تومان پول دارد. چقدر می تواند از مغازه خوراکی برای خودش بخرد. ولی یکی گفت: نه، این پول را حتماً برای خانه شان خرج می کند، برای همه آنها خوراکی می خرد. این صحبت های بچه ها درباره این دانش آموز توجه مرا جلب کرد. با توجه به روحیه پرسشگری که داشت و این صحبت های بچه ها می بایست کمی در مورد او تحقیق کنم.
درسش زیاد خوب نبود و غیبت های زیادی هم داشت، تقریباً یکی در میان مدرسه می آمد، ولی حداقل دلم خوش بود که گلیمش را می تواند به تنهایی از آب بیرون بکشد، با نمره های حداقلی قبول می شد، یک بار از آقای مدیر درباره او پرسیدم، فقط گفت که در خانواده اش مشکلاتی هست که کار را برای او تا حدی سخت کرده است. تقریباً مسئولیت خانواده بر دوش اوست. با این اوصاف می بایست حواسم بیشتر به او باشد.
وقتی پرتاب های او هم به پایان رسید، رو به بچه ها کردم و گفتم از هر کس پرسیدم، فقط تعداد رو و پشت آمدن سکه اش را بگوید. بچه ها شروع کردند به اعلام نتایج، 3 تا رو 7تا پشت ، 6 تا رو 4 تا پشت ، 9 تا رو 1 پشت. وقتی این 9 تا رو و یکی پشت را نوشتم ولوله ای در کلاس افتاد، بچه ها می گفتند مگر می شود؟ حتماً اشتباه کرده ای، آقا اجازه نمی شود که 9 بار رو بیاید و فقط یک بار پشت. آن دانش آموز هم شروع کرد به قسم و آیه گفتن که راست می گوید. قبولش برای بقیه سخت بود. می خواستم پاسخ بدهم که باز دستان دانش آموز پرسشگر کلاس ما بالا بود. گفت آقا اجازه برای ما 9 بار پشت آمد و 1 بار رو آمد، فکر کنم به خاطر سکه ما باشد که بیست پنج تومانی است. حتماً سکه محمد هم فرق داشته است. رو به همه کلاس کردم و گفتم همه اینها درست است، صبر کنید تا همه را بنویسم، توضیح خواهم داد.
شروع کردم به جمع دو ستون، سکوت خاصی بین بچه ها حکم فرما بود و همه منتظر نتیجه بودند، در پایان مجموع تعداد رو آمدن سکه با مجموع تعداد پشت آمدن سکه تفاوت زیادی نداشت. همین برای بچه ها خیلی عجیب بود، باز هم سوال کننده همیشگی دستش بالا بود، گفت آقا اجازه با اینکه همه جواب های ما فرق داشت، چرا در آخر جواب ها زیاد با هم فرق ندارد؟
همین نشان می داد که اصل مطلب توسط او درک شده است. همین که فهمیده با تعداد زیاد به نتیجه درست نزدیک می شویم، برای من کفایت می کند. به پای تخته خواندمش، ابتدا می ترسید و نمی خواست بیاید ولی با کمی اصرار من آمد. در جدول نتایج، اعداد عجیب غریبی مانند 1 به 9 یا 7 به 3 و حتی نتیجه خودش یعنی 9 به 1 را نشانش دادم و پرسیدم به نظرت چرا در آخر، عددهای مجموع هر ستون زیاد با هم فاصله ندارند؟ نگاهی انداخت بعد از کمی وارسی گفت، آقا خیلی جالبه اینها همدیگر را جبران می کنند، مثلاً 9 به 1 من، با 1 به 9 علی جبران شده.
همین ذوق کردن این بچه برای من بیشتر اهمیت داشت تا اصل درس احتمال، وقتی نشست باز دیدم دستش بالا است، حدس می زدم سوالش چیست، معمولاً با اینگونه سوالات بسیار برخورد می کنم. این احتمال کجا به درد ما می خورد؟ و سوال او هم دقیقاً همین بود.
شروع کردم به توضیح این موضوع که احتمالات یکی از کاربردهایش در انجام معاملات تجاری است. مقدار ریسک پذیر را از این مبحث می تواند تعیین کرد. مثلاً حساب می کنند احتمال خریدن فلان کالا توسط مردم چقدر است و اگر احتمال آن زیاد بود، کالای مورد نظر را برای فروش می آورند. یعنی در تجارت بسیار کاربر دارد. همین که توضیحاتم تمام شد و می خواستم به سراغ کار در کلاس ها بروم باز دستش بالا بود، گفت یعنی آقا اجازه اگر کسی احتمال بداند دیگر نمی شود سرش کلاه گذاشت. تایید کردم و به ادامه درس پرداختم.
تا پایان کلاس دیگر صدایی از او برنخواست، چشمانمش پر از غم غریبی شده بود، حواسم به او بود که اصلاً در کلاس نبود و در افق افکارش محو شده بود، از آن لحظه به بعد دیگر سوال نمی پرسید و همین بسیار نگرانم کرد. وقتی زنگ خورد خواستم بماند تا بتوانم علت این تغییر رفتار غریب او را بپرسم. فقط یک کلمه گفت و رفت، ای کاش پدرم احتمال بلد بود.
پدرش به خاطر مشکلات مالی در بند بود و همه امور خانواده اش به دوش او بود، بسیار او را با آن جثه کوچکش بر روی تراکتور دیده بودم که همچون مردی به سر زمین می رفت، تمام زندگی اش وقف خانواده اش بود، با کوهی از مشکلات مقابله می کرد و در کنارش هم کمی درس می خواند و همان یکی در میان آمدنش برای ما کفایت می کرد، همه در فکر کمک کردن به او بودیم، ولی جالب این بود که بدون کمک ما نمره قبولی را می گرفت. در میان انبوهی از مشکلات می زیست ولی هیچ گاه خم به ابرو نمی آورد و تمام تلاشش را برای به نتیجه رسیدن انجام می داد.
سالهاست احتمال درس می دهم، احتمالی که بین صفر و یک است. گاهی به اطراف و اتفاقات پیرامونم نیز با دید احتمال نگاه می کنم. هرچه می گذرد، احتمال وجود اینگونه دانش آموزان کمتر و کمتر می شود، دانش آموزانی که می دانند برای رسیدن به هدف باید تلاش کنند، دانش آموزانی که در عین کوچکی، بزرگ هستند و بزرگمنش. دانش آموزانی که در خدمت خانواده هایشان هستند و تا جایی که کاری از دستشان برمی آید کمک حال آنها هستند. دانش آموزانی که خیلی چیزها را درک می کنند.
به جایش احتمال آنانی که به هر طریق به جز زحمت کشیدن به دنبال رسیدن به نتیجه خوب هستند در حال افزایش است. دانش آموزانی که هنوز کودک هستند و ما اصلاً فرصتی برای بزرگ شدنشان به آنها نمی دهیم. دانش آموزانی که همه چیز را می خواهند و هیچ تلاشی هم نمی کنند. دانش آموزانی که همه چیز بدون هیچ زحمتی برایشان مهیا است و باز هم به دنبال بیشتر هستند، دانش آموزانی کاهل و پرتوقع. متاسفانه احتمال اینها دیگر دارد به 1 نزدیک می شود و این زنگ خطری است بزرگ که نمی دانم چرا کسی آن را نمی شنود.
واقعاً نمی دانم مقصر کیست؟ آنقدر عوامل در به وجود آمدن این وضعیت دخیل است که نمی توان نظری متقن داد. حتی در بهترین حالت هم وقتی دانش آموزانی را می بینم که درسشان خوب است و به قول معروف مودب هم هستند ولی رفتارهایشان نشان می دهد که هنوز بزرگ نشده اند و برای زندگی در جامعه آمده نیستند. نه ما در مدرسه و نه اولیا در خانه کمتر به این موضوع مهم پرداخته ایم و این بچه ها را برای زندگی آماده نکرده ایم.
احتمال مبحثی است که می توان اتفاقی را در آینده به کمک آن پیش بینی کرد، یک رابطه ساده هم دارد. تعداد حالت های مطلوب تقسیم بر تعداد کل حالت های ممکن. وقتی به جامعه دانش آموزی نگاه می کنم. تعداد حالت های مطلوب ما بسیار بسیار کمتر از تعداد کل دانش آموزان است. حالت مطلوب فقط خوب بودن درس نیست، رفتار و اخلاق و آگاهی و آمادگی برای زندگی است که متاسفانه کمتر در بچه ها مشاهده می شود.
تازه وقتی گستره مشاهده را بیشتر می کنیم و مدارس گوناگون را مورد بررسی قرار می دهیم وضع بدتر می شود. در مدرسه ای خاص، همه چیز برای دانش آموزان فقط درس تعریف شده و ذهن آنها پر است از محفوظات، در این مدارس انگار ماشین کوکی در حال تولید است و فقط قرار است فیزیک و شیمی و .... در ذهن آنها باشد. دو تا کوچه آن طرف تر هم مدرسه ای است که اکثر دانش آموزانش یا بنای فرار دارند یا در خانواده هایی زندگی می کنند که مشکلات زیادی دارند، یا در محیطی پرورش یافته اند که کارشان به جاهای باریک می کشد.
دیگر آن حالت های مطلوب را به سختی می توان یافت. آموزش و پرورش ما نتواسته است تعداد حالت های مطلوب را زیاد کند و متاسفانه تلاشی هم برای این کار نمی کند. ادبیات ما پر است از مطالبی که واقعاً انسان ساز است ولی دانش آموزان در مدرسه فقط قواعد و املا و اینها را یاد می گیرند و هیچ چیزی برای زندگی از آن به دست نمی آورند. فقط حفظ می کنند و می روند و اصلاً از آن لذت هم نمی برند.
دوازده سال دینی و قرآن و عربی و معارف و کلی از این مطالب می خوانند ولی متاسفانه کمتر تغییری در بینش و اخلاق آنها ایجاد می شود. فقط در این درس ها به دنبال سوال های مهم هستند تا زیرش را خط بکشند و آن را حفظ کنند. تازه این کار بچه های به قول معروف زرنگ است، در صورتی که بخش اعظمی حتی یک بار هم از روی آن نمی خوانند و به توضیحات دبیران گوش نمی دهند.
واقعاً این کم شدن حالت های مطلوب در این احتمال نگران کننده است. صورت این کسر به طور هراسناکی در حال کم شدن است و این خبر بدی است از آینده. ما نسلی را در حال پروش دادن هستیم که اجتماعی زندگی کردن بلد نیست، زیرا دوازده سال مطالعات اجتماعی را خوانده ولی هنوز هیچ نمی داند از آنچه باید بداند، کتاب نمی خواند و هیچ انسی با آن ندارد، زیرا در ادبیات فارسی از خواندن شعر و متن ادبی لذت نبرده است، اسطوره ها را نمی شناسد و از زندگی گذشتگان درس نگرفته است زیرا هیچ ارتباطی با تاریخ ندارد، حل مشکل را نمی داند زیرا در ریاضی حل مسئله را یاد نگرفته است.
به امید روزی که صورت این کسر اندکی بیشتر شود تا این احتمال از به سمت صفر رفتن، برهد.
مدرسه نراب درست روی یال اصلی تپه ای قرار داشت که روستا در شیب آن قرار گرفته بود. مدرسه یک ساختمان کوچک بود و حیاط مدرسه هم هیچ دیوار و محافظی نداشت. این حیاط محوطه ای بود باز با دیدی بسیار عالی و سیصد و شصت درجه، وقتی می چرخیدی، دور دستها از هر طرف قابل رویت بود و من همیشه اینگونه مناظر را دوست داشتم. کوه سر به فلک کشیده زریوان، کوه با وقار بوقوتو، روستای گلستان که مربوط به سمنان است، دهنه وامنان و کاشیدار. همه اینها را می شد با یک چرخش به دور خود دید و لذت برد.
از پنجره کلاس به بخشی از روستا ی نراب که در شیب تپه قرار داشت نگاه می کردم. اکثر اهالی روی پشت بام بودند و داشتند برف ها را پارو می کردند. صحنه ای بود بسیار دیدنی، همه در تکاپو بودند و کنار هر خانه هم برف ها روی هم انباشته شده بود و جاهایی هم ارتفاعش تا همان بام خانه می رسید. البته من تجربه این کار را هم دارم و می دانم که در عین فرح بخشی اش، بسیار سخت و نفس گیر هست.
داخل کلاس، تازه داشت بحث چند ضلعی ها در کلاس گرم می شد که ناگاه بخاری کلاس خاموش شد هم من هم دانش آموزان و هم بحث ما به سرعت به سردی گرایید. نمی دانم چرا در اینجا همه چیز به آرامی گرم می شود ولی بعد که عامل گرمازا حذف می شود به سرعت دما پایین می آید. آن کندی گرم شدن را نمی توانم با این شتاب سرد شدن در کنار هم درک کنم. هر روز صبح، نصف زنگ اول، فقط صرف گرم کردن دستهایمان می شود تا بتوانیم چیزی بنویسیم.
مدیر آمد و وقتی لوله را از دیوار درآورد مقدار زیادی دوده در محیط کلاس پخش شد و مجبور شدیم از کلاس بیرون بیاییم .آقای مدیر وقتی دید از پایین نمی تواند لوله درون دیوار را تمیز کند. رفت بالای پشت بام و با یک چوب نسبتاً بلند شروع کرد به تمیز کردن لوله. با دیدن او یاد کارتون لوله پاک کن افتادم، فقط فرقش این بود که آقای مدیر روی سرش مانند شخصیت آن کارتون، ملخی برای پرواز نداشت. بنده خدا تلاش بسیاری می کرد و خودش را کاملاً سیاه کرده بود.
زنگ اول را که از دست دادم، ولی زنگ های بعدی به خاطر زحمات آقای مدیر همه جا گرم بود. بنده خدا همه لوله بخاری ها را تمیز کرده بود، می گفت حالا که بالا آمده ام همه لوله ها را تمیز می کنم. کارش واقعاً ایثارگرانه و ستودنی بود. اگر کسی از بیرون می آمد و او را می دید، حتم داشتم که ایشان را کارگر معدن می پنداشت. البته به نظر من کارگرهای معدن کمتر از آقای مدیر سیاه می شوند.
آقای مدیر به خاطر وضعیتش خیلی زودتر رفت خانه و من ساعت دوازده و نیم مدرسه را تعطیل کردم و مسیر جاده را پیاده در پیش گرفتم. به خاطر برف سنگین و لغزنده بودن مسیر میانبر نراب به وامنان می بایست از جاده می رفتم، همان مسیری را که صبح آمده بودم. معمولاً حدود یک ساعت طول می کشید تا به وامنان برسم. البته من این زمان را اصلاً احساس نمی کردم. از بس که در مسیر حواسم به مناظر زیبای اطراف و دوستانی که داشتم جلب می شد. از تخته سنگ نراب گرفته تا تک درخت های بین مزارع و دیگر درختانی که همیشه مرا مجذوب خود می کردند. بیشتر اوقات سلام و احوال پرسی هایمان به طول می انجامید و گاهی هم گپ و گفتمان به امور فلسفی می کشید.
هنوز از نراب فاصله نگرفته بودم که برف شروع به باریدن کرد. برعکس باران که اصلاً پیاده راه رفتن زیرش را دوست ندارم، قدم زدن زیر بارش برف برایم بسیار لذت بخش است. آرام و بی صدا و رقص کنان می آیند و اصلاً هم آدم را خیس نمی کنند. با یک تکاندن، هرآنچه بر رویت نشسته باشند، بی هیچ منتی بر روی زمین می افتند. واقعاً با فرهنگ هستند و طرف مقابلشان را درک می کنند. ای کاش باران هم که وظیفه اش تنها خیس کردن است، کمی از این برف ها یاد می گرفتند و مرا تا حدی درک می کردند.
البته وقتی بیشتر فکر کردم هر دوی این دوستان در کارشان صادق هستند و همین بسیار ارزشمند است. آن باران، خصلتش خیس کردن است و همین وظیفه را دارد. هرچا که باشد و ببارد همین کار را انجام می دهد و با توجه به شرایط، خودش را عوض نمی کند و برف هم همان کار خودش را می کند و زمین را سپید پوش می کند. البته اینها با هم فامیل نزدیک هستند و کارشان فقط خدمت رسانی است. و در این وظیفه شان هم بسیار درست کار و صادق هستند.
درون خودم بودم و داشتم از این همه زیبایی در میان این همه سکوت لذت می بردم، به هرجا نگاه می کردم غرق در آرامش بودند. فکر کنم برف خاصیت آرامش بخشی دارد، نه تنها برای ما انسانها بلکه برای همه موجودات، من این را با تمام وجودم احساس می کردم. چون قصد نداشتم به شهر برم، نگران بسته شدن جاده نبودم و همچنین مسیر تا وامنان هم هیچ مشکلی با این برف برایش پیش نمی آمد، رو به ابرها کردم و گفتم هرچه در خود از این آرامش ها دارید ببارید که ما انسانها بیشتر از دیگر موجودات به آن نیازمندیم.
در اوج این آرامش بسیار عالی بودم که ناگهان بوق ماشینی که از پشت سر می آمد، تمام هارمونی هایم را به هم ریخت. آخر این نماد زندگی شهری و ماشینیزم اینجا چه می کند؟ آن موقع که به این وسیله نیاز داریم، خبری ازش نیست و حالا که نمی خواهم باشد، هست. در این فلسفه بودن یا نبودنش مانده ام. من که کنار جاده بودم و مزاحمتی برای عبورش نداشتم، ضمناً دستی هم برای سوار شدن بلند نکردم، چرا این صحنه زیبای مرا خراب کرد؟
صبر کردم که برود، ولی در کمال تعجب درست کنارم توقف کرد، یک پاترول بود که در این وضعیت برفی جاده، بودنش در این مسیر کاملاً عادی بود. وقتی شیشه ماشین پایین آمد فردی لبخند به لب به من گفت: درخدمتیم برادر. بفرمایید سوار شوید. من که از دست آن بوق ماشین کلی اعصابم به هم ریخته بود، با ترش رویی گفتم ممنون، نیازی به ماشین نیست، می خواهم به وامنان بروم و ادامه راه را پیاده طی می کنم.
لبخندش غلیظ تر شد و خیلی رسمی گفت، برادر گرانقدر می دانم معلم اینجا هستید، بفرمایید حداقل چند دقیقه ای از محضر شریفتان مستفیض شویم. در جوار معلمانی که در این منطقه با این همه مشکلات ایثارگونه خدمت می کنند، افتخاری است برای ما. چشمانم از تعجب گرد شده بود، چقدر این آقا مودب و لفظ قلم حرف می زند. بی ادبی است که سوار نشوم، تا سه راه کاشیدار وامنان که راهی نیست، چند دقیقه ای با این آقایان همراه می شوم.
به جز این آقا، راننده و دو نفر دیگر هم در ماشین بودند. لبخندش هنوز بر لبانش بود و به من گفت بفرمایید و از مشکلاتتان بگویید. کمی مکث کردم و پیش خودم فکر کردم اینها حتماً از اداره آمده اند بازدید. من که آنها را نمی شناسم، پس چطور مرا شناختند که معلم هستم. حدس زدم شاید آقای مدیر به آنها گفته، ولی آقای مدیر که زودتر از من رفته بود.
نتوانستم جلوی کنجکاوی خودم را بگیرم و پرسیدم چطور فهمیدید من معلمم، حتماً از اداره آموزش و پرورش آمده اید. می خواستم ادامه دهم و واقعاً از مشکلات بگویم، که با همان لبخندش وسط حرفم پرید و گفت آموزش و پرورشی نیستیم، ولی وقتی شما را با این کیف تنها در این مسیر پیاده دیدیم، فهمیدیم احتمال قوی معلم هستید. واقعاً مرحبا بر شما که به بچه های این منطقه خدمتی خالصانه می کنید.
وقتی سر صحبت باز شد، درد دلم من هم باز شد که اینجا مدارسش امکانات ندارند و حتی وسایل گرمایشی مناسب نداریم و بچه ها همه در کلاس یخ می زنند. در زمانی که حرف می زدم فقط نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت. من هم فرصت را مغتنم دیدم و از مشکلات روستاهای این منطقه از قبیل نداشتن آب آشامیدنی مناسب، نداشتن راه و درمانگاه و نبود امکانات مناسب کشاورزی و . . . . هرچه به ذهنم رسید گفتم.
به جای جواب دادن، پرسید اهل اینجایی؟ گفتم نه، کمی متعجب شد و گفت از مشکلات خودت بگو، گفتم معلم های این منطقه برای رفت و آمد مشکل بسیار دارند، معلمانی که متاهل هستند و در اینجا بیتوته می کنند واقعاً در سختی و تعب هستند. حداقل یک مینی بوس باشد تا معلمان ابتدایی این منطقه را که تمام هفته را در اینجا به سر می برند را صبح شنبه بیاورد و ظهر پنجشنبه به خانه هایشان در شهر بازگرداند.
باز پرسید متاهلی؟ گفتم نه، پرسید ابتدایی تدریس می کنی؟ گفتم نه. بسیار متعجبانه نگاهم می کرد و گفت از مشکلات خودت بگو، نگاهش کردم و گفتم اینهمه گفتم بس نبود. پیش خودم فکر کردم شاید فرمانداری یا رئیس اداره ای است، پس باید این فرصت را مغتنم بدانم و به فکر همه همکارانم باشم و سختی هایی را که در اینجا می کشند را به گوش این مسئولان برسانم.
بعد از اینکه این همه از مشکلات مردم منطقه و معلمان گفتم، و به قول معروف پیاز داغش را به نهایت رساندم، منتظر صحبت های ایشان بودم، می دانستم که اینها به فکر حل مشکل نیستند ولی باز هم تیری بود در تاریکی، شاید اتفاقی خوبی رخ می داد. دوباره لبخندی زد و با چهره ای خاص رو به من گفت، مرا که حتماً می شناسی؟ نگاهش کردم و فقط یک کلمه گفتم، نه.
چهره اش در صدم ثانیه از حالت تعجب همراه با لبخند به عصبانیت همراه با خشم بدل شد. دوباره با عتاب از من پرسید، واقعاً مرا نمی شناسی؟ گفتم من اهل این جا نیستم و تازه سه سال است معلم اینجا شده ام. نگاهش را به روبرو برگرداند و دیگر ساکت شد. نفری که جلو نشسته بود به عقب برگشت و با حالت غضبناکی گفت، حاج آقا را نمی شناسی؟ من هم با همان سادگی ام گفتم به خدا نمی شناسم. گفتم من اینجا تازه آمده ام.
سکوت خفقان آوری در ماشین حکم فرما شد، هر سه چنان عصبانی شده بودند که احساس می کردم الآن از گوشهایشان دود به بیرون برود. خود حاج آقا که کاملاً قرمز شده بود و به شدت نگرانش بودم که منفجر نشود. هرچه فکر می کردم علت عصبانیت ایشان را نمی فهمیدم، من که حرف زشتی نزده بودم. فقط مشکلات این منطقه را کمی پررنگ تر گفته بودم. هرچه گفته هایم را هم مرور می کردم، چیزی بد یا زشتی در آن نبود.
به سه راهی رسیدیم، تا خواستم بگویم که من همین جا پیاده می شوم، چنان با اخم به من نگاه کردند که حرفم را خوردم. جلوی امام زاده کاشیدار توقف کردند و با نهایت سردی مرا بدرقه کردند، کاملاً مشخص بود به زور خداحافظی می کنند. مجبور بودم دوباره تا سه راه را برگردم. پیاده که داشتم راه می رفتم، بیشتر به اتفاقات داخل ماشین فکر کردم، فهمیدم علت عصبانیت این آقا چه بود، من او را نشناخته بودم. تغییر ناگهانی در این چند دقیقه ای که در ماشین بودم درست از زمانی که گفتم نه نمی شناسم، آغاز شد.
مگر نشناختن ایشان توسط من چقدر مهم است؟ اصلاً مگر او کیست؟ چقدر انسان مغروری بود. پس آن لبخندهای اولیه و تعریف و تمجیدش از من هم از روی صداقت نبود، ابتدا از برخودشان عصبانی شدم ولی وقتی باز هم بیشتر به آن فکر کردم، خنده ام گرفت. واقعاً صحنه مضحکی است که کسی به خاطر اینکه دیگران او را نمی شناسند، عصبانی شود. وقتی چهره ی درهم و عصبانی آن آقا را در ذهنم تجسم می کردم از ته دل می خندیدم.
البته از یک جهت از آنها ناراحت بودم که مرا از این دنیای آرام و با صفا که درونش پر بود از زیبایی و صمیمیت و صداقت، چند دقیقه ای دور کردند و مرا درون دنیایی بردند که در آن هیچ خبری از اینها نبود. دنیایی پوچ و مسخره که اصلاً در آن احساس خوبی نداشتم.
یک هفته بعد وقتی عکس آن آقا را روی دیوار کنار مدرسه دیدم همه چیز آن روز برایم روشن شد. ایشان کاندیدای نمایندگی مجلس بود، و دو ماه بعد به عنوان نماینده مردم وارد مجلس شد.
هفته دوم آبان بود و در یک غروب سرد از مدرسه وامنان به سمت کاشیدار به راه افتادم. امسال، هم در وامنان کلاس دارم و هم در کاشیدار، دو روز در اینطرف رودخانه و دو روز هم در آن طرف رودخانه درس می دهم. امشب در وامنان هیچکس از دوستان نمی ماند و فردا هم کاشیدار کلاس دارم، بهترین کار این است که امشب را میهمان دوستانم در کاشیدار باشم.
اگر از جاده می رفتم می بایست حدود چهل و پنج دقیقه در راه باشم ولی از مسیر میانبر زودتر می رسیدم. بعد از مخابرات و در اولین پیچ ،کنار درخت سنجد، بخش اول مسیر میانبر قرار داشت که سرازیری بسیار تندی داشت. باید خیلی مراقب می بودم که سُر نخورم و گرنه تا خود پل، مانند توپ می غلتیدم. بخش دوم میانبر بعد از پل بود که با دو مرحله شیب دار به مزارع پشت مزار کاشیدار می رسید.
در اوایل سرازیری بودم که در صدم ثانیه هوا تاریک شد و باد شدید به پا خواست و خس و خاشاک را به هوا بلند کرد. هنوز در شوک این تغییر سریع هوا بودم که رگبار باران، آنهم با دانه هایی درشت شروع به باریدن گرفت. اصلاً فرصت فرار نبود و حتی زیر درختان نیز نمی شد پناه گرفت. شدت باران به قدری بود که به پل نرسیده همه جا گِل شده بود و در همان چند قدم آخر، مردانه زمین خوردم. خوشبختانه آسیب جدی ندیدم و فقط پایم کمی درد گرفت، ولی لباس هایم کاملاً گِلی شده بود. نگاهی به آسمان انداختم، فکر کنم این دوست قدیمی کل آنچه را در دل داشتم را فهمید.
از روی پل که می گذشتم کاملاً خیس شده بودم و چون آب از سرم گذشته بود، دیگر عجله برای رسیدن نداشتم. چند لحظه ای روی پل ایستادم و رودخانه را که کمی جان گرفته بود را نگاه کردم. آبی که در آن جاری بود کاملاً مانند شیرکاکائو شده بود .وقتی به یاد شیرکاکائو افتادم تازه احساس سرما کردم. پیش خودم گفتم ای کاش این آب واقعاً شیرکاکائو داغ بود و چند لیوانی از آن می نوشیدم تا گرم شوم. ایستادن دیگر جایز نبود و برای آنکه بیشتر احساس سرما نکنم به راه افتادم.
به زحمت سربالایی دوم را که کاملاً نقش یک سرسره را داشت بالا رفتم. اواخر کار با چنگ و دندان و به صورت تقریباً سینه خیز بالا می رفتم. مرحله دوم از بخش دوم میانبر واقعاً شیب تندی داشت و حتی زمانی هم که زمین خشک بود، بالا رفتن از آن سخت و نفس گیر بود. وقتی به بالای آن رسیدم کاملاً مانند رنجرهایی که خود را با گِل استتار کرده بودند، شده بودم.
برای رسیدن به کاشیدار باید از بین مزارع که تازه شخم زده شده بود، می گذشتم. باران بند آمده بود و باد سردی شروع به وزیدن کرده بود. وقتی وارد مزارع شدم، پاهایم هر کدام حدود بیست کیلو وزن پیدا کرده بودند و به سختی می توانستم راه بروم. چون تمام هیکلم خیس شده بود، در برابر این باد شدید و بسیار سرد، شروع به لرزیدن کردم. جلوی به هم خوردن دندانهایم را نمی توانستم بگیرم. حتی لرزش بدنم به قدری شده بود که به سختی می توانستم راه بروم. خواستم بدوم تا کمی گرم شوم ولی در این دریای گِل چسبنده، اصلاً امکانش نبود.
فاصله این مزارع تا امامزاده کاشیدار کوتاه بود و بیشتر از پنج یا شش دقیقه طول نمی کشید، ولی نمی دانم چرا هرچه به سمت امامزاده می رفتم، از من دورتر می شد. سرما واقعاً حالم را بسیار بد کرده بود. چنان می لرزیدم که خودم از این لرزشم به هراس افتاده بودم. این مسافت کوتاه برایم بسیار طولانی شده بود. انگار زمین پاهایم را گرفته بود که نروم. زمین گیر شدن را کاملاً درک کردم. ضمناً من در سرماخوردگی سابقه ای بسیار بد دارم، خودم را دلداری می دادم که انشالله سرما نخواهم خورد، ولی می دانستم که این اتفاق برایم رخ خواهد داد.
خیس و خسته و لرزان در شرایطی بسیار وخیم به خانه دوستان رسیدم .مهدی همان مقابل در ورودی خانه تا مرا با این اوضاع دید، خودش همه چیز را فهمید و بدون هیچ سوالی و صحبتی سریع کمک کرد تا داخل شوم. به سرعت لباسهای خیس و گِلی را عوض کردم و زیر پتویی که مهدی آورده بود رفتم. اصلاً گرم نبود و من همچنان می لرزیدم. این سرما به اعماق وجودم نفوذ کرده بود. مهدی دوتا دیگر پتو و لحاف آورد و روی من انداخت، ولی اصلاً افاقه نکرد و من همچنان می لرزیدم.
مهدی لباس پوشید و رفت بیرون دنبال دکتر، مرکز بهداشت تا خانه فاصله نسبتاً زیادی داشت. بنده خدا مهدی خیلی سریع رفت و خیلی سریع هم برگشت. وقتی وارد اتاق شد، از چهره ی برافروخته اش فهمیدم خبری از دکتر نیست. زیر لب غر می زد که این چه مرکز بهداشتی است که دکتر ندارد. اینها هم باید مانند ما بیتوته داشته باشند. کار آنها از ما خیلی مهم تر و حساس تر است و بود و نبودشان به بودن یا نبودن انسانها ختم می شود.
اصلاً حالم خوب نبود، علاوه بر لرزیدن به شدت احساس بیحالی می کردم. به طوری که به زحمت چشمانم را باز نگاه می داشتم. تب هم بر این لرز افزوده شد و همه چیز به نهایت وخامت رسید. مهدی بنده خدا هم از این که کاری از دستش برنمی آمد، خیلی عصبانی بود. پارچه ای خیس کرد و روی پیشانی ام گذاشت. و هرچه از تشک و لحاف بود رویم ریخت. در همین حین سید و حسین هم از مدرسه رسیدند. سید معاون بود و برای انجام برخی کارها مدرسه مانده بود و حسین هم به او کمک می کرد.
سید تا مرا دید، سریع به بالای سرم آمد و دستی بر پیشانی ام گذاشت. تب شدیدی که داشتم کمی نگرانش کرد. به حسین و مهدی گفت حتماً باید تبش را پایین بیاوریم و گرنه تشنج می کند. سید تمام چهار سال دبیرستان را طرح کاد در داروخانه و مطب دکتر کار کرده بود، اطلاعات پزشکی اش خوب بود و تزریقات را هم خوب بلد بود. ضمناً در کیفش همیشه داروهایی برای روز اضطرار موجود بود.
تشت آب آوردند و پاهایم را درون آب سرد گذاشتند و پارچه خیس بر روی پیشانیم قرار دادند. ولی به جای اینکه بهتر شوم، لرزم بیشتر شد. سید شال و کلاه کرد و به همراه مهدی به مخابرات روستا رفتند تا به دکتری که آشنای سید بود زنگ بزنند و از ایشان راهنمایی بگیرند. به غیر از این هم کاری نمی شد انجام داد. من واقعاً داشتم در تب می سوختم. نمی دانم چقدر طول کشید که سید و حسین بازگشتند. ولی این زمان یکی از سخت ترین زمان هایی بود که بر من گذشت. دیگر کار به جایی رسیده بود که تنفسم برایم سخت شده بود.
سید سریع سراغ کیفش رفت. دکتر برای من با این وضعیت یک نسخه اورژانسی داده بود. ابتدا یک آمپول دگزامتازون و بعد از فروکش کردن تب، یک آمپول سفازولین. تمام پتو ها را از رویم برداشتند و سید گفت به صورت دمر بخواب. می خواستم بگویم من از دوران کودکی بسیار از آمپول می ترسم. ولی نه حالی داشتم که صحبت کنم و نه اینکه کسی به حرفم گوش می کرد. اینها چنان مرا چرخاندند که انگار سیخ کباب را روی آتش می گردانند.
سید می گفت شل کن، من حال نفس کشیدن نداشتم، به زور چشمانم را باز می کردم و همه چیز داشت دور سرم می چرخید. چه طور می توانستم سفت کنم که حال بخواهم شل کنم. سید که به بالای سرم آمد، اشهد خود را خواندم. هنوز واقعاً از آمپول می ترسم و تحمل دردش را ندارم. حرکت ثانیه ها برایم کند شده بود و همه چیز را به شکل (Slow-motion )* می دیدم. انتظار خودش سخت است چه برسد در انتظار ورود سوزن بر بدنت باشی. انتظار درد، بزرگترین درد من بود.
همانطور که حدس می زدم، درد بسیاری داشت، به طوری که دادم به هوا رفت. من که نای نفس کشیدن نداشتم، صدایم تا هفت خانه آن طرفتر رفت. مهدی صدایش را بلند کرد و به سید گفت، بلد نیستی آمپول نزن. سید هم با آرامش در جواب گفت، خوب دگزا است و درد دارد، تقصیر من نیست. اینجا که لیدوکائین نداریم تا کمی دردش را کمتر کنم. ضمناً این آقا هم کولی بازی در می آورد، این قدری هم که این فریاد کشید درد ندارد.
دو سه ساعتی گذشت و از درون گرم شدم. حالم کمی بهتر شده بود. یک چای نبات هم تا حدی وضعیتم را بهتر کرد، ولی تا حالت عادی فرسنگ ها فاصله داشتم. نوبت به سفازولین رسید. مهدی به سید گفت این یکی خیلی درد داره، بهتره وریدی تزریق بشه. نمی دانستم که مهدی هم تزریقات یاد دارد. او هم تابستانهای دوران دبیرستان را در کنار یک تزریقاتچی کار کرده بود. شورای پزشکی تشکیل دادند و آخر سر تصویب شد وریدی تزریق بشود. من هم فقط داشتم نگاهشان می کردم و به این فکر می کردم آیا زیر دست این متخصصان زنده خواهم ماند.
نشستم، البته بهتر است بگویم که مرا نشاندند، حسین مرا گرفته بود و مهدی هم دستم را آماده کرد. آستینم را تا جایی که ممکن برد بالا بردند. سید رضایت نداده بود که مهدی تزریق کند، زیرا به قول خودش صلاحیت این کار را نداشته است. او تجربه زیادی در تزریق ندارد و بهتر است این کار خطرناک توسط خود سید انجام شود. به من که نگاه کرد فهمید ترسیده ام و نگرانم. لبخندی زد و گفت نگران نباش، من می دانم چکار می کنم.
خوشبختانه در همان اقدام اول رگ پیدا شد. زیاد درد نداشت. من تا به حال تجربه تزریق وردیدی را نداشتم. تا کنون حتی سرم هم به من تزریق نشده است. سید بسیار آرام تزریق می کرد. می دیدم که سرنگ را به آرامی می فشرد و بعد چند ثانیه ای آن را رها می کرد. سرنگ ده سی سی بود و با این وضعیتی که سید داشت تزریق می کرد، می بایست حالا حالا ها زیر دستش باشم.
مهدی از آن طرف می گفت، سید اصلاً عجله نکن، وریدی را باید خیلی آرام زد. و سید هم با سر تایید می کرد. آرام آرام دستم شروع به سرد شدن کرد. از همان آرنج به بالا یخ شد. سید با فواصل کوتاه حالم را جویا می شد و من هم با سر اعلام می کردم خوبم. چیزی به انتهای سرنگ نمانده بود که احساس عجیبی به من دست داد. آخرین کلمات از آخرین جمله سید را دیگر نشنیدم. احساس می کردم در خلا، کاملاً معلق شده ام. ناگهان چشمانم را غبار سیاهی پوشاند، آخرین چیزی که دیدم سطح فرش بود آنهم از کنار و به صورت افقی.
احساس می کردم درون کهکشان هستم. اجرامی با سرعت از کنارم می گذشتند، ولی من در حرکت بسیار کند بودم. در همان وضعیت معلقی هم که بودم، نمی توانستم دست و پایم را تکان دهم. وضع عجیبی بود. درد نداشت ولی چیز زیادی هم نمی فهمیدم . فکر کنم حواسم تا حدی از کار افتاده بود. نه صدایی، نه نوری، نه احساسی و نه حتی خبری. همه جا مملو از هیچ بود و من در این هیچستان هیچ نمی فهمیدم.
وقتی چشمانم را باز کردم، سه تا چهره ی رنگ پریده را بالای سرم دیدم، فکر کردم شاید مسئولین تحویل گرفتن اموات در آن دنیا هستند. از چهره هایشان ترس را به راحتی می شد تشخیص داد. مانده بودم که من باید بترسم، چرا اینها اینقدر ترسیده اند؟ آنجا فهمیدم که مرده ام! چقدر مرگ راحتی بود، زیاد درد نداشت و بیشتر شبیه یک سفر فضایی بود. هرچه به هم می گفتند را نمی فهمیدم، پیش خودم گفتم زبان اینجا با زبان ما فرق دارد. ای کاش در دنیا به ما می گفتند تا کمی به دنبال یادگیری این زبان می رفتیم.
کمی که گذشت و این اوهام از من فاصله گرفتند، دیدم بندگان خدا سید و حمید و مهدی مانند اسفند رو آتش در حال بالا پایین رفتن هستند. با زحمت بسیار به آنها گفتم چه شده؟ همین که صدایم درآمد کمی رنگ به چهره هایشان بازگشت. حسین پرسید ما را می شناسی؟ حمید گفت، می توانی دست و پایت را تکان دهی؟ مهدی می گفت چشمهایت خوب می بیند؟
از سوالاتشان بیشتر گیج شدم تا وضعیتی که در آن بودم. گفتم حسین جان این چرت و پرت ها چیه که می گویی؟ معلوم است که شما ها را می شناسم. همین چند کلمه من لبخندی هرچند اندک بر لبانشان جاری ساخت. به توصیه سید بعد از خوردن یک چای نبات، مرا بلند کردند تا ببیند می توانم راه بروم یا نه؟ طول اتاق را مانند مدل های مد برایشان (Catwalk)** رفتم تا خیالشان راحت شود.
هر سه کنار من بودند و تمام حواسشان به من بود. حالم خیلی بهتر شده بود. یکی از نشانه های خوب شدن حالم، این بود که گرسنه شده بودم. تکه نانی آوردند و همان ته دلم را گرفت. حسین بنده خدا رفت و به قول خودش سوپ درست کرد. البته خوب بود، ولی نمی دانم سوپ بود یا آب و رب جوشیده با چند تا ماکارونی.
تا صبح نگذاشتند که بخوابم و هر نیم ساعت بیدارم می کردند و حالم را بررسی می کردند. به طوری که صبح از بیخوابی نمی توانستم از جایم بلند شوم.
* حرکت آهسته در فیلم ها
** راه رفتن به صورت خرامان(شبیه گربه) مدل ها بر روی سکوی نمایش
باران از چهارشنبه است که همچنان می بارد. خدا را شکر که بعد از مدتی نسبتاً طولانی، این طبیعت تشنه حداقل دل سیر آب می نوشد و برای بهار سال بعد توشه ای می گیرد تا طراوت و سرزندگی را اگر بتواند، به نهایت برساند. می دانم که این باران در لطافت طبعش هیچ خلاف نیست، منبع رحمت و سرشار از برکت است، ولی کمی مرا دل آزرده کرده است، چون نمی توانم این آخر هفته که در وامنان هستم، گلگشتی در اطراف و طبیعت زیبای آن داشته باشم.
در خانه و در اوقات تنهایی، همدم من این ضبط و صوت و نوارهایم هستند. کاست جام تهی استاد شجریان را درون ضبط صوت گذاشتم و به کنار بخاری خزیدم و غرق در این موسیقی زیبا شدم. در این غروب پنجشنبه، آن هم تنها و فرسنگ ها دورتر از خانواده، غمی جانکاه که نمی دانم از کجا آمد، مرا فرا گرفت. شدیداً دلم گرفت و احساس می کردم واقعاً در زیر باران هستم. ابرها متراکم بودند و هرچه در چنته داشتند مخلصانه نثار زمین می کردند. ولی من فقط احساس سرما و خیس شدن را داشتم و اصلاً حالم خوب نبود.
وقتی استاد شروع کرد به خواندن:
شعر استاد فریدون مشیری با صدای استاد شجریان و وضع کنونیم، مرا به درون خلسه ای برد که به سختی می شد از آن خلاص شد. حال عجیبی داشتم، مخلوطی از درد و غم و نگرانی و هراس. در این سالهایی که در وامنان هستم همیشه در درونم با تمام وجود در تلاش بودم که زندگی را برای خودم شیرین کنم. زندگی مبهمی که پایانش هم نامعلوم بود. زندگی در تنهایی و دور از خانواده، دور از آینده. زندگی دور از زندگی
خودم را غرق در مدرسه کرده بودم و هرچه در توان داشتم برای آموزش این بچه ها می گذاشتم. احساس وظیفه می کردم، نمی دانم این را از کجا آموخته بودم که هرچه دارم باید خرج این بچه ها کنم. بچه هایی که در سختی و رنج بسیار در حال درس خواندن هستند. بچه هایی که با کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم می کنند و باز هم به اندازه خودشان در فکر درس هستند. این بندگان خدا با اینهمه کاری که در خانه و مزرعه و... دارند، تا حد توانشان تحصیل هم می کنند و از همه بالاتر مهربان و با معرفت هم هستند.
واقعاً من از این بچه ها آموختم که در سختی انسان ساخته می شود. وقتی دوران تحصیل خودم را با این بچه ها مقایسه می کنم، خجل می شوم. ما به جز مدرسه دیگر کاری نداشتیم ولی برای اینها گاهی مدرسه می شود محل استراحت از آن همه کاری که دارند. پس من هم که حالا اینجا هستم باید با تمام قوا در خدمت این بچه ها باشم و ریاضی را به آنها کامل، دقیق و اصولی آموزش دهم. ولی حیف که ریاضی خودش نیز سخت است.
با تمام قوا نمی گذاشتم این تفکرات منفی در کارم خللی ایجاد کند. البته محیط مدرسه و خود دانش آموزان هم بسیار به من کمک می کردند. وقتی وارد مدرسه و کلاس می شدم تقریباً همه چیز از ذهنم پاک می شد. ولی وقتی تنها می شدم باز هم به فکر آینده می افتادم و دوباره حالم خراب می شد. با این شرایط که من در آن هستم، می بایست تا آخر خدمت در اینجا بمانم. و همین فکر همچون خوره مرا از درون می خورد. وقتی همکارانم را می دیدم که بعد از دو یا سه سال به شهر و دیار خود منتقل می شدند، فشار این تفکرات بر من چندین برابر می شد، به طوری که گاهی توان تحملشان را نداشتم.
مجبور بودم و می بایست از دست این اوهام فرار کنم، بهترین راه هم طبیعت بود. به همین خاطر بسیار به کوه ها و دشت ها و ... می رفتم . الحق و الانصاف هم بسیار به من کمک می کردند و حالم را بهتر می کردند. همین که چند قدمی از روستا فاصله می گرفتم، حالم به کل دگرگون می شد و دیگر فقط به دنبال لذت بردن از این طبیعت بودم. خوبی این منطقه این است که فراخ است و وقتی بالای تپه ای هر چند کوتاه هم که می روی چشم انداز وسیعی مقابل دیدگانت رقم می خورد که همین واقعاً مرا به احسن الاحوال می برد.
به یاد دارم یک روز که پیاده از نراب به وامنان می آمدم. زیر همان صخره بزرگی که مشرف به نراب بود نشستم و با ایشان گپ و گفتی انجام دادم. حالم بسیار گرفته بود و درد دلم باز شد، که فردا روز عید قربان است و همه همکاران این شب عید را به خانه هایشان رفته اند. در اینجا هم همه در کنار خانواده هایشان هستند، شاد و خوشحال خود را برای فردا و احتمالاً قربانی و کباب و... آماده می کنند. حالا چرا فقط من باید تنها باشم؟ آن هم تنهای تنها
با همان صلابتش لبخندی زد و گفت، تنهایی؟ چند وقت است که تنهایی؟ همیشه تنهایی یا بعضی اوقات دوستان در کنارت هستند؟ هر چند وقت یک بار در کنار خانواده ات هستی؟ می خواستم جواب دهم که خودش سری تکان داد و گفت هرچه می خواهی بگویی معنایش این است که همیشه و دائم تنها نیستی، شاید بیشتر اوقات تنها باشی ولی این تنهایی همیشگی نیست.
همانطور که مقابلم بود نگاهش در افق محو شد و در سکوتی سهمگین فرو رفت، بعد از مدتی دوباره رو به من کرد و گفت، بگذار من هم از تنهایی هایم بگویم که سالیان دراز اینجا بی تحرک ایستاده ام، هیچ کس با من کاری ندارد. از ابد تا ازل تنها هستم و این تنهایی من دائم است. هزاران روز و شب را بدون اینکه از آینده ام خبر داشته باشم گذرانده ام. آینده، آینده است. بگذار برسد بعد نگرانش باش. حالا که در اکنون هستی اکنون را دریاب و به دنبال راهی باش که تنهایی هایت را پر کنی.
درست است که من اینجا در سکونم ولی نظاره گر زندگی دیگران هستم، و همین را برای خودم به عنوان چیزی که مرا از تنهایی برهاند برگزیده ام. با شادی هایشان شاد می شوم و با غم هایشان غصه می خورم. آنقدر انسان ها را دیده ام که آمدند و زیستند و رفتند که این رفت و آمدها برایم عادی و حتی بی اهمیت شده است. تو هم یکی از آنها هستی، آمده ای و خواهی رفت. نه آمدنت دست خودت است و نه رفتنت. پس حداقل حالا که هستی زندگی را برای خودت زیبا کن. نگران آینده نباش، تلاشت را انجام بده تا آنچه می خواهی بسازی ولی اگر نشد، خودت را نباز. سیب، هزار چرخ می خورد تا به زمین برسد.
من در این سالیان دراز آنقدر مشکلات عجیب و غریب و لاینحل دیده ام که مشکل تو در برابر آنها هیچ است. تو در فکر انتقالی هستی و آینده زندگی ات. من همینجا مردی را دیدم که تنها فرزندش را برای ساختن آینده ای روشن بدرقه کرد ولی دیگر هیچگاه فرزندش را ندید. من مادری را دیدم که می خواست فرزندی به دنیا آورد و آینده اش را زیبا کند، ولی خودش و فرزندش حتی لحظه ای از آینده را ندیدند. آینده ای که چه بخواهی چه نخواهی به مرگ ختم می شود، نگرانی ندارد. در حال زندگی کن.
به یاد آوردن سخنان این صخره، کمی امید به من داد و تا حدی از آن خلسه خوفناک نجات یافتم. البته می دانم که می خواست با این مثال ها و قیاس ها آرامم کند. فکر نکنم انسانی نباشد که از آینده اش بیم نداشته باشد. آینده را به کناری نهادم و یک چای برای خودم دم کردم و همان کنار بخاری که واقعاً گرمایی مطبوع داشت، بر بالشت تکیه دادم. این چای گرم هم حس خوبی به من داد و تصمیم گرفتم دیگر به چیزی فکر نکنم.
به سراغ بهترین دوستم که همیشه در تنهایی ها یار و همدم من بود رفتم. کتاب ها واقعاً دوستانی ساکت و مفیدند. مدتی است که مثنوی معنوی مرا جذب خود کرده است. مولانا واقعاً دوستی شفیق است و گفته هایش بسیار عالی و حکمت آموز، ولی بیشتر اوقات آنقدر سخت حرف می زند که نمی فهمم. البته ایراد از من و کم بودن سوادم است. به همین خاطر مجبورم سراغ دوستان دیگری بروم تا حرف های این استاد را برایم آسان تر کنند. ابتدا خدمت استاد فروزانفر رفتم و کتاب شرح مثنوی اش را خواندم. دستش درد نکند که بسیار کارم را راحت کرد ولی حیف که کامل نبود، بعد سراغ استاد کریم زمانی رفتم و حتی خدمت استاد استعلامی هم رسیدم. همین هفته پیش دو جلد مولوی نامه استاد همایی را خریدم تا در محضر این استاد هم باشم.
مطالعه زندگی نامه این شاعر بی بدیل برایم بسیار جذاب بود. چه زندگی عجیبی داشت. شمس واقعاً که بود که مولانا را اینچنین منقلب و متحول کرد؟ حسام الدین چلبی چگونه توانست این شش دفتر مثنوی را از درون این دریای بیکران به بیرون آورد؟ صلاح الدین زرکوب چگونه بود که مولانا بعد از فراغ شمس، مرید او گشت؟ چقدر این انسان ها با ما فرق دارند. چقدر بزرگ هستند.
رسیدم به بخشی که در مورد فلسفه و نظریات مختلفی که در آن زمان بین علما مطرح بوده، سخن می گفت. در جایی اشاره شد که دو گروه هستند که دو نظر متفاوت در مورد عالم هستی و رابطه آن با خدا دارند. نظریات آنها بدین صورت بود.
عده ای بر این باورند که : « عالم همه از خداست.»
و عده ای دیگر نیز بر این باورند که: « عالم همه خداست.»
چیز زیادی نفهمیدم، این دو جمله که یکی هستند. دوباره خواندم و وقتی بیشتر دقت کردم دیدم دومی « از » ندارد. پیش خودم گفتم این گروه دوم عجب اندیشمندانی هستند! زحمت کشیده اند و فقط یک « از » را برداشته اند. می خواستم متن را ادامه دهم ولی نمی دانم چرا نمی توانستم. دوباره برگشتم و دوباره خواندم. چندین بار همین دو جمله کوتاه را خواند و هر بار بیشتر از دفعه قبل در گرداب آن فرو می رفتم.
مگر می شود؟ مگر ممکن است؟ یعنی چه که عالم همه خداست؟ یعنی کل این کائنات و موجودات همه خدا هستند؟ اصلاً همه یعنی چه؟ مگر نمی گویند که عالم ازلی و ابدی است؟ یعنی زمان پیدایش آن نامعلوم و زمان پایانش هم نامعلوم است. و این یعنی عالم نامتناهی است. پس طبق گفته گروه دوم نامتناهی می شود خدا. واقعاً مغزم گیر کرده بود، دیگر هیچ پیامی از آن به جز پیام خطا در تحلیل و محاسبه به من مخابره نمی شد.
یک لیوان آب سرد خوردم تا کمی حالم بهتر شود. ولی افاقه نکرد. هنوز در گیر این « از »ی که نبود بودم. سعی کردم کمی با دید ریاضی به این موضوع نگاه کنم. ما در ریاضی یک مفهوم داریم به نام بینهایت. فهمش ساده است، ولی درکش سخت. به عنوان مثال می گوییم، بین دو عدد، حتی اگر بسیار به هم نزدیک باشند، بینهایت عدد وجود دارد. مثلاً بین 23523/1 و 23524/1 که فاصله ای به اندازه 00001/0 از هم دارند، بینهایت عدد وجود دارد.
اثبات این موضوع در ریاضی به آسانی انجام می شود. ساده ترین روش این است که میانگین دو عدد همیشه بین آن دو عدد قرار می گیرد. اگر این عدد سوم را بین آن دو عدد در نظر بگیریم باز هم میانگین هر کدام از آن عددها با این عدد سوم باز هم بینشان قرار می گیرد. هر چه قدر که جلو بروید همین قانون برقرار است و بر آن پایانی نیست. یعنی اگر میلیاردها بار هم میانگین بگیرید باز هم می توانید میلیاردها بار دیگر میانگین بگیرید و همه این اعداد بین همان دو عدد اولیه قرار دارند.
فهم این موضوع در ریاضی زیاد مشکل نیست ولی وقتی می خواهم در عالم به کنه آن برسم، درکش برای من تا حدی غیر ممکن است. فکر کنم بینهایت ما در ریاضی با مفهوم قدیم در فلسفه همخوانی داشته باشد. وقتی می گویند عالم قدیم است، یعنی از اول بوده و تا آخر هم خواهد بود. یعنی یک چیزی که همیشه بوده و همیشه هست و همیشه هم خواهد بود. عالم که فقط به زمین ما ختم نمی شود، بینهایت اجرامی سماوی هستند که در این عالم قرار دارند. بینهایت در تعداد و بینهایت در زمان و بینهایت در مکان.
حال این بی نهایت که هیچ چیز آن معلوم نیست، همه اش خداست؟ وقتی «از» باشد کمی قابل تحمل تر است. البته ذهن من با این اوضاعی که پیش آمده، حالا دیگر حتی با بودن « از » هم در حالت هنگ کردن است. ولی هرچه هست این بینهایت را مخلوق می دانم و در سایه قدرت خداوند است. من انسان ضعیف چه می دانم از این همه عظمت. به یاد مثالی از خود مولانا افتادم که می گفت، کِرمی که درون سیب روی درخت زاده می شود و زندگی می کند و می میرد، چه خبر از تغییر فصل و باغبان و... دارد.
در این بینهایت معلق بودم که به یاد نظریه مه بانگ( انفجار بزرگ) افتادم. یعنی این عالم که بینهایت است تازه در حال انبساط است. یعنی زمانی متراکم بوده و منفجر شده و ما هنوز در حال دور شدن از هم هستیم. بینهایت مگر متراکم می شود؟ انرژی تاریک که فیزیک دانان و اخترشناسان می گویند انرژی اصلی کهکشان هاست چیست؟ حال به گفته گروه دوم، این ها با این همه عظمت همه خدا هستند؟ باز هیچ نمی فهمیدم.
خدا لعنت کند این « از » را که مرا به ورطه جنون کشید. حالا خیر و شر را چگونه در این مبحث وارد کنم؟ این « از » به اندازه کافی مرا در خود خفه کرده است. این یکی را کجای دلم بگذارم؟ نمی دانم ولی فکر کنم تب کرده بودم. خیس عرق بودم و چشمانم سیاهی می رفت. کمی که به خود آمدم تازه یادم آمد که تنها هستم. این بار خود را در این عالم تنها دیدم و همین وحشتی عظیم بر من مستولی کرد. از در و دیوار و حتی بخاری هم می ترسیدم. این « از » لعنتی از وقتی که نبود، همه جا جلوی چشمانم می آمد.
فقط در اتاق راه می رفتم. دیگر نمی توانستم به چیزی فکر کنم، کاملاً تهی شده بودم. نه در مغزم چیزی بود و نه در جسمم چیزی احساس می کردم. آنقدر راه رفته بودم که هم سرم گیج می رفت و هم پاهایم درد می کرد. حواسم به هیچ چیز نبود. ای کاش در همان فکر به آینده و انتقالی و زندگی می بودم و اینگونه در این مبحثی که هیچ از آن نفهمیدم غرق نمی شدم. خیر سرم می خواستم کمی در این تنهایی آسوده باشم. ولی حالا در عالمی نامتناهی که « از » هم ندارد معلقم. کمی از استاد همایی عصبانی شدم، ولی واقعیت امر این بی سوادی من بود که مرا به این ورطه هولناک انداخت. فکر کنم تک تک اجزای بدنم در حال نابودی بودند.
تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که خودم را راضی کنم و از این اتاق بدون « از» خارج شوم. وقتی به راه پله رفتم و هوای سرد به صورتم خورد، کمی خنک شدم. همین باعث شد کمی از اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیک بدنم شروع به کار کند. حداقل سنسور اکسیژنم فعال شد و شروع کردم به کشیدن نفس های عمیق. همین ورود هوای تازه و اکسیژن خالص باقی اجزای بدنم را هم به کار انداخت و تا حدی اوضاع به حالت عادی برگشت.
وقتی چشم هایم شروع کردند به دیدن، اولین پیامی که از مغزم دریافت کردم این بود.
صبح شده بود.
ماه رمضان در وامنان برای ما قواعد خاصی دارد. وقتی بعدازظهری هستیم و به خانه می رسیم، وقت زیادی تا اذان نیست و باید با حداقل ها و با حداکثر سرعت چیزی را برای افطار آماده کنیم. روزهایی که دوستان هستند مشکل خیلی کمتر است، چون هر کسی گوشه ای از کار را می گیرد و سفره تا حدی پر و پیمان می شود. نان و پنیر و گوجه فرنگی، سیب زمینی و تخم مرغ آب پز معمولاً مواردی بودند که در اکثر سفره های افطار ما وجود داشتند. ولی شب هایی که تنها هستم گاهی به همان نان و پنیر و چای شیرین برای افطار اکتفا می کنم.
بخش واقعاً سخت ماه رمضان سحری بود. اوایل یکی دو ساعت قبل از سحر بیدار می شدیم و برنج را به صورت دمی یا آبکش می پختیم و با نیمرو می خوردیم. گاهی هم استانبولی و اگر هم می خواستیم سحری مفصلی داشته باشیم ماکارونی آماده می کردیم. ولی مشکل این بود که در مدرسه و مخصوصاً نوبت صبح همه در کلاس خواب آلود بودیم و از خمیازه هایی که می کشیدیم خسته می شدیم.
ولی وقتی بیشتر تجربه پیدا کردیم، همان ساعت یازده دوازده شب سحری را می پختیم و آماده می کردیم و نیم ساعت قبل از اذان بیدار می شدیم و سحری را می خوردیم و بلافاصله بعد از اذان و نماز صبح می خوابیدیم. زمان کمی برای خواب بود ولی خیلی می چسبید. کمی که گذشت باز هم تجربه مان خیلی بیشتر شد و همان دوازده شب که سحری را آماده می کردیم، میل می فرمودیم و می خوابیدیم، البته تنها مشکل این شیوه از دست دادن دوگانه صبح بود.
دوشنبه های یک هفته در میان را دو شیفت کلاس می رفتم تا جبران روز چهارشنبه شود و بتوانم سه شنبه ها به خانه بروم. دو شیفت کلاس رفتن واقعاً بسیار خسته کننده است، انرژی بسیاری می گیرد. شش زنگ باید با دانش آموزان سر و کله بزنی تا شاید بخشی از مفهوم را یاد بگیرند. بیشتر انرژی من را ترغیب کردن بچه ها به حل کردن می گرفت. نمی دانم چرا به شدت در برابر نوشتن و حل کردن مقاومت می کردند. خسته و کوفته وقتی به خانه رسیدم فقط سماور را روشن کردم. پیش خودم گفتم همان نان و پنیر برای افطار امشب کفایت می کند.
چند دقیقه ای روی زمین دراز کشیدم و چشمانم را بستم تا کمی انرژی بگیرم. وقتی چشمانم را باز کردم هوا کاملاً تاریک شده بود و چیزی به اذان نمانده بود. سفره را که باز کردم آه از نهادم برخواست. فقط یک چهارم یک نان بربری در سفره بود که آن هم به غایت خشک بود. به اتاقی که حکم سردخانه و یخچال برایمان داشت رفتم تا پنیر را بیاورم ولی متاسفانه آن را هم نیافتم، کاملاً به خاطر داشتم که دیشب به خاطر اینکه افطار کتلت بود، پنیر کمتر خورده شد و خودم نصف پنیر را به درون ظرف آن برگرداندم و در طاقچه اتاق سردخانه گذاشتم.
هرچه گشتم هیچ در خانه نبود و حالا هم در روستا مغازه ای باز نبود که چیزی بگیرم. تنها چیزی که مقابلم بود قوطی رب بود. چاره ای نبود، ماهی تابه را روی گاز پیک نیکی گذاشتم و روغن ریختم و دو قاشق رب هم به آن افزودم و با شعله بالا تفت دادم. وقت نداشتم و چند دقیقه ای به الله اکبر اذان نمانده بود. در همین حین یادم آمد درست است که سماور جوش است ولی من هنوز چای را دم نکرده ام. رفتم و قوری را شستم و چای را دم کردم. وقتی قوری را روی سماور گذاشتم بوی سوختگی به مشامم خورد. سریع به اتاق کناری برگشتم و زیر غذای مفصلی را که بار گذاشته بودم را خاموش کردم. کمی دورش سیاه شده بود ولی وسط آن قابل خوردن بود.
صدای زیبای استاد شجریان، ربنا را در اتاق محقر من طنین انداز کرده بود. سفره افطار من شامل یک استکان چای، یک تکه نان خشک و یک ماهی تابه رب تفت داده شده بود. آنقدر گرسنه و خسته بودم که فقط منتظر اولین الله اکبر بودم. استاد موذن زاده اردبیلی چنان زیبا اذان می گفت که واقعاً روح و جان را جلا می بخشید. کمی جلوی خودم را گرفتم و تا الله اکبر چهارم هم صبر کردم، بعد سراغ چای رفتم و وقتی آن را نوشیدم، واقعاً گلویم نرم شد.
اذان که تمام شد، افطار من هم تمام شد. هیچ تغییری نسبت به قبل از اذان احساس نمی کردم. هنوز گرسنه بودم، این مقدار کم غذا کجای این بدن حدود صد کیلویی را می گرفت؟ در اوج گرسنگی ناگهان به یادآوردم که برنج داریم. یک استامبولی پر چرب برای خودم پختم، زمانی را که منتظر بودم که دم بکشد یک چای برای خودم ریختم و به خودم گفتم خوب از همان اول همین کار را می کردم، حالا نیم ساعت یا یک ساعت از اذان بگذرد که مشکلی نیست.
سفره را دوباره پهن کردم و نیمی از استانبولی را در بشقاب کشیدم. رنگ قرمزش واقعاً چشم نواز بود و درخشیدنش زیر نور لامپ هم از چرب بودنش خبر می داد. بعد از خوردن این غذای لذیذ، دوباره چای داغی هم نوشیدم و کنار بخاری ولو شدم. داشتم به این فکر می کردم چرا اینقدر برای افطار به خودم سختی دادم. خوب اول یک چایی می خوردم و بعد غذایی برای خودم آماده می کردم. ولی واقعیتش مزه ماه رمضان و روزه گرفتن به همان لحظه افطار است.
نیمه دوم قابلمه برنج را گذاشتم برای سحر، چون فردا می بایست مسیر طولانی تا تهران را بروم، بهتر این بود که در همان لحظه سحر این استانبولی را بخورم تا در طول روز زیاد احساس گرسنگی نکنم. شب بسیار آرام و خوبی بود، سکوت همه جا را فرا گرفته بود و وقتی چراغ اتاق را هم خاموش کردم همه جا و همه چیز در تاریکی غرق شد. نمی دانم کی به خواب رفتم ولی وقتی چشمانم را باز کردم همه جا روشن بود، ساعت را که نگاه کردم هفت صبح بود. سحر را خواب ماندم که هیچ، حتی به مدرسه هم دیر خواهم رسید.
ساعت دوزاده و نیم ظهر، همانند همیشه پیاده به سمت کاشیدار به راه افتادم، آسمان صاف بود و فکر کنم این بار دلش برای من سوخت و کاری به کارم نداشت. امیدوارم بودم ماشین زود گیر بیاورم تا کمتر راه بروم و کمتر انرژی مصرف کنم، زبان روزه واقعاً سخت است. گرسنگی را می شود تحمل کرد ولی تشنگی برایم غیر قابل تحمل است. تا خود کلبه کل ممد را از جاده رفتم و آنجا هم حدود سه ساعت سرپا معطل ماندم که یک وانت رسید.
پشت وانت از سرما مچاله شده بودم. سرمای آخرین روزهای پاییز کوهستان برابری می کند با سرمای وسط زمستان شهر. به تیل آباد رسیدم و کنار پاسگاه پیاده شدم. نیم ساعتی بود که حتی یک ماشین هم نمی گذشت. از سربازها و نیروهای پاسگاه هم خبری نبود، فکر کنم رفته بودند تا مقدمات افطار را آماده کنند. همینکه به فکر افطار افتادم ناگهان احساس گرسنگی بر من چیره شد، خودم را آرام کردم و به خودم گفتم، وقتی به شاهرود برسم اذان گفته اند و حتماً آنجا افطار خواهم کرد، بهترین گزینه هم ساندویچ بود، دو تا دونونه
بعد از انتظاری طولانی، تریلی ای که بارش فقط چهارتا شمش فولاد بود جلوی من ترمز زد و من هم سوار شدم. دود سیگار تمام کابین راننده را گرفته بود و تنفس را سخت کرده بود. هوای سرد بیرون هم مجالی برای پایین آوردن شیشه نمی داد. در هوایی مه آلود و سکوتی خاص فقط جاده را نظاره گر بودم و منتظر رسیدن به شاهرود
ماشین با هر جان کندنی بود پیچ وخم های با شیب تند گردنه خوش ییلاق را پشت سر گذاشت. بار آن کم حجم ولی بسیار سنگین بود و این سنگینی، سکوت خاصی را هم به راننده القا کرده بود. راهی که همیشه حدود یک ساعت طول می کشید.دو ساعت شد و وقتی به شاهرود رسیدم اذان شده بود. آقای راننده حداقل کرایه را از من گرفت و در میدان سرچشمه از این تریلی سنگین و ساکت پیاده شدم.
شاهرود از نظر مذهبی شهره بود، صدای فراوان اذان نشانگر این بود که مساجد در این شهر به وفور یافت می شود. خلوت بودن خیابان ها هم در موقع اذان مؤید این بود که مردمان این شهر بسیار بر شریعت مقیدند. البته این تقید بسیار آنها برای من مشکلاتی به وجود آورد، چون حتی یک ماشین هم نبود تا مرا به میدان مرکزی شهر برساند.
گرسنگی فشار آورده بود و هنوز چیزی پیدا نکرده بودم تا افطار کنم. همه جا بسته بود و همه به افطار رفته بودند. پیاده به راه افتادم تا حداقل مغازه ای بیابم تا چیزی بخرم و بخورم، دیگر جانی نداشتم. ولی هیچ مغازه یا اغذیه یا حتی رستورانی که باز باشد را نیافتم. مدت زیادی پیاده در راه بودم که توقف یک ماشین مرا خوشحال کرد. راننده پیرمردی بود که از راهی دور رسیده بود و با تمام خستگی اش که از چهره اش هم مشخص بود، مرا تا ترمینال رساند .
درب بزرگ ترمینال بسته بود و تمام چراغ های داخل آن خاموش بود، به زحمت یک نفر را آن اطراف یافتم و پرسیدم چرا ترمینال تعطیل است و او گفت: ماه رمضان است و ده شب به بعد باز می شود. دوباره پای پیاده تا پلیس راه رفتم. گرسنگی و خستگی امانم را بریده بود. نه ماشینی برای رفتن، نه چیزی برای خوردن، از افطار دیشب تا حالا که دقیقاً بیست و چهار ساعت می گذرد چیزی نخورده ام، همه این ها دست به دست هم داد تا اعصابم به کلی به هم بریزد.کنار پاسگاه شیر آبی بود که با نوشیدن چند جرعه آب، کمی این آتش درونم را سرد کردم.
داشتم به تفاوت افطار دیشب و امشب فکر می کردم. من به افطار دیشب معترض بودم که هیچ در خانه نبود ولی در نهایت حداقل استانبولی نصیبم شد. امشب که هیچ هیچ است. با آب سرد گلویم به جای باز شدن کاملاً گرفت ولی حداقل تشنگی ام برطرف شد. فکر نکنم تا به حال اینگونه افطار کرده باشم. باز خودم را دلداری می دادم که فردا در کنار مادر و سفره رنگینش همه این مصائب جبران خواهد شد.
قحطی اتوبوس آمده بود .یا اصلاً نمی آمد یا وقتی یکی پیدا می شد آنچنان پر بود که حتی برای یک نفر هم جا برای سوار شدن نداشت. واقعاً موقعیت کلافه کننده ای بود. در نهایت مجبور شدم بوفه اتوبوس را با دو نفر دیگر تحمل کنم. اصلاً شرایط خوبی نبود. ولی چاره ای نداشتم. وقتی سوار شدم و اتوبوس به راه افتاد فقط منتظر بودم که اتوبوس یک جایی توقف کند تا بتوانم چیزی بخورم و به قول معروف افطار کنم.
بدی بوفه این است که هیچ از بیرون خبر نداری. هر از چندگاهی پرده پشت را به زحمت کمی به کنار می کشیدم ولی در دل تاریکی فقط جاده را می دیدم و بس. گرسنگی بسیار فشار می آورد. نه می شد خوابید، نه می شد نشست، دیگر چیزی نمانده بود که پاهایمان به درون حلق یکدیگر وارد شود. عصبانی شدم و با عتاب گفتم یک کم خودتان را جمع و جور کنید، حتماً باید بخوابید. با این وضعیت من در این گوشه مچاله شده ام. آنها هم چقدر به این گفته های من توجه کردند!
نمی دانم چند ساعت گذشت که بالاخره اتوبوس متوقف شد، خوشحال سریع از بوفه پایین آمدم، به دنبال کفش هایم که می گشتم دیدم هیچ کس از جایش بلند نشده است. معمولاً وقتی اتوبوس در بین راه توقف می کند همه پیاده می شدند. زیاد توجه نکردم و سریع از اتوبوس پیاده شدم. بیابان برهوت بود. هیچ چیز در اطراف نبود، حتی دریغ از یک روشنایی اندک. شاگرد اتوبوس گفت چرا پیاده شدی؟ سرما می خوری، چیزی نیست لاستیک پنچر شده.
چشمانم داشت سیاهی می رفت، فکر کنم قند خونم بسیار پایین آمده بود. احساس سرگیجه داشتم و به همین خاطر همانجا روی رکاب نشستم، بنده خدا راننده سراغم آمد و گفت چه شده؟ حالت خوب نیست. فقط یک جمله گفتم ،گرسنه ام. لبخندی زد و گفت تا تهران جایی نگه نمی داریم، افطار را شاهرود توقف داشتیم. چیزی هم در ماشین ندارم. بیا بالا حداقل یک چای شیرین بخور کمی قوت بگیری.
بعد از تعویض لاستیک به پیشنهاد آقای راننده همان جلو اتوبوس نشستم. همان دوتا صندلی تاشو که کنار راننده قرار داشت،یکی من و یکی هم شاگرد. وقتی قضیه را گفتم ابتدا تعجب کردند ولی بعد کلی خندیدند، بیشتر آن افطار مفصل نان و رب من برایشان جذاب و خنده دار بود. قرار شد به اولین شهر که رسیدیم، مقابل اولین مغازه توقف کند تا من چیزی برای خوردن بخرم. ساعت حدود یک بامداد بود و از بخت من هیچ جایی باز نبود.
خود آقای راننده هم متعجب بود، می گفت من سالهاست در این جاده رانندگی کرده ام. تا به حال اینطور نشده است که همه جا بسته باشد. شاگردش که چند دقیقه ای بود از روی صندلی بلند شده بود و روی رکاب کنار شیشه ای که کمی پایین داده بود داشت سیگار می کشید، گفت خوب امشب احیا است و همه رفته اند قرآن به سر.
پیرمردی که پشت سر راننده نشسته بود و جزء معدود سرنشینانی بود که بیدار بود، مرا صدا زد و دو تا خرما خشک که در پلاستیک بود را به من داد. فکر کنم صحبتهای ما را شنیده بود و این تنها کاری بود که می توانست انجام دهد. با روی باز پذیرفتم. آن دو تا خرما مرا تا تهران رساند. تا خود سه راه افسریه که پیاده شدم، هیچ جایی باز نبود. نگران این بودم که چه طور از سه راه افسریه خودم را به خانه برسانم.
خوشبختانه خانواده برای سحری بیدار بودند و مادر چون می دانست من خواهم رسید غذایی که دوست داشتم آماده کرده بود، قورمه سبزی. وقتی وارد خانه شدم بوی این غذا مدهوشم کرد. نیم ساعت مانده بود به اذان صبح. چنان غذا می خوردم که همه با تعجب نگاه می کردند. مادرم با مهربانی گفت بالام جان یواش تر، هنوز تا سحر وقت هست. با همان دهان پر گفتم، این افطار من است نه سحری!
وقتی چشمان مادرم پر اشک شد از گفته ام پشیمان شدم. می بایست از این به بعد حواسم باشد که سختی هایی را که می کشم را مقابل مادرم نگویم تا او غصه نخورد. همانقدر که من می خورم بس است.
برای این جمعه که در وامنان می ماندم، برنامه ای به اصطلاح سنگین ریختم. گلگشت را کمی طولانی تر و پر بار تر در نظر گرفتم. ابتدا به «شانه وین» می روم و در آن منطقه تا هر جایی که ممکن بود، پیش خواهم رفت. در مورد «سنگ لا پا » بسیار شنیده بودم و دوست داشتم آنجا را هم ببینم. می دانستم که زیاد از شانه وین دور نیست.
به همین خاطر پنجشنبه در راه بازگشت از مدرسه برای کوهپیمایی فردا، از مغازه دو تا کنسرو لوبیا گرفتم، آقای خان احمدی که صاحب مغازه بود، لبخندی و زد و گفت، وقتی مدرسه تعطیل است، پختن غذا هم تعطیل است؟ از این چیزها زیاد نخورید. بیا یک کیلو لوبیای درجه یک بدهم. امشب تا فردا بگذار خیس بخورد و دوبار آب آن را عوض کن و فردا از صبح بگذار روی اجاق تا ظهر بجوشد، آخر هم ادویه و کمی رب بزن، ببین چقدر خوشمزه تر می شود.
گفتم فردا می خواهم به سمت شانه وین بروم، آنجا که امکانات پختن نیست، پس بهتر است با خودم کنسرو ببرم. کمی فکر کرد و پرسید چند نفر هستید؟ گفتم خودم تنها هستم. کمی اخمهایش در هم رفت و گفت بهتر است تنها نروی، حادثه خبر نمی کند. لبخندی زدم و گفتم کسی نیست! همه همکاران رفته اند و من تنها هستم. باز کمی فکر کرد و گفت. در شانه وین حتماً مسیرهایی را که مشخص هستند دنبال کن تا گم نشوی. خیلی مواظب خودت باش.
ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم، صبحانه بسیار مختصری خوردم و کوله پشتی را که شب آماده کرده بودم را برداشتم و در آن هوای دل انگیز بهاری به راه افتادم. مسیر شانه وین از کنار مدرسه ابتدایی که در شرق روستا بود شروع می شد. هوا آنقدر پاک بود که وقتی تنفس می کردم، اکسیژن صد در صد خالص را احساس می کردم. دما هم نه گرم بود نه سرد، و همین حس بسیار خوبی به من می داد.
از کنار مدرسه گذاشتم و وارد مسیر شانه وین شدم. ابتدای آن خوب بود و شیب ملایمی داشت. مزارع اطراف که بسیار کوچک ولی پر بار بودند، واقعاً مناظر زیبایی را خلق کرده بودند. رنگ آمیزی اطراف به قدری زیبا و متنوع بود که چشمان از دیدن آن به وجد می آمدند. کمی که جلوتر رفتم، شیب ها تندتر شد، به طوری که واقعاً نفسم را به شماره می انداخت، پیش خودم فکر می کردم کشاورزانی که هر روز این مسیر را طی می کنند، واقعاً کوهنوردانی زبردست هستند.
درست در میان یکی از این شیب های تند مجبور شدم توقف کنم تا نفسم جا آید، وقتی برگشتم و پشت سر خود را نگاه کردم، در ارتفاع خوبی قرار گرفته بودم. گوشه ای از وامنان دیده می شد، ولی کل منطقه تا شعاع چندین کیلومتر قابل رویت بود. همیشه این جور جاها را دوست داشتم، مکان هایی که بشود دوردست ها را دید. وسعت دید برایم بسیار زیبا و معنی دار بود.
وقتی به بالای شیب رسیدم، دیگر شانه وین نزدیک بود، منطقه ای بسیار زیبا و کمی عجیب و وهم انگیز. درختانش خاص بودند و از هم فاصله داشتند، تقریباً دشتی بود تا حدی ناهموار با درختانی تنومند، زیبا و آرام و وسیع. از طرف جنوب محصور بود به کوه های صخره ای و از شمال به کوه هایی پوشیده از جنگل، شرق آن کوه بزرگ «بوقوتو » واقع بود که همچون دیوی خفته به نظر می رسید.
صبحانه اندکی که خورده بودم و همچنین این مسیر پرفشار باعث شد که گرسنه شوم. تکه نانی از کوله پشتی گرفتم و در گوشه ای زیر یکی از درختان نشستم و شروع کردم به خوردن. نمی دانستم سنگ لاپا در کدام سمت قرار دارد، وقتی به کوه های پوشیده از جنگل روبرویم نگاه کردم، حدس زدم شاید بالای آن باشد.
با توجه به اینکه چند وقت پیش وقتی به بالای یال اصلی در منطقه «چشمه اجاق» رفته بودم روستای قلعه قافه در سمت راست من بود، حدس می زدم وقتی به بالای یال برسم، این بار روستای قلعه قافه در سمت چپ من خواهد بود. مسیر مستقیم را در پیش گرفتم تا در کوتاه ترین زمان به بالای یال اصلی برسم. از دور طور دیگری به نظر می رسید، ساده و نزدیک. ولی وقتی داخل جنگل شدم دیدم هم شیب تندی دارد و ضمناً بسیار هم دور است.
هرچه می رفتم به بالای یال اصلی نمی رسیدم. جنگل بسیار انبوه بود و راه رفتن در آن مشکل، آرام آرام ترس به سراغم آمد، اگر گم شوم چه کار باید کنم؟ به یاد صحبت آقای خان احمدی مغازه دار افتادم. می بایست از مسیر های مشخص می رفتم، ولی اینجا خبری از راه نبود، شیب تند و این سردرگمی واقعاً مرا خسته کرده بود.
بهترین راه را بازگشت دیدم، سعی کردم همان مسیر رفت را بازگردم، ولی چیزی از مسیر رفت را در ذهنم ثبت نکرده بودم، تازه اگر ثبت هم می کرد همه این درختان شبیه هم هستند. کمی فکر کردم و سراشیبی را در پیش گرفتم، چون حداقل می دانستم به شانه وین خواهم رسید. چند متری که پایین آمدم، خوشبختانه به مسیری مال رو رسیدم، خوشحال شدم که حداقل گم نمی شوم، همین مسیر به من جرات داد و باز به برنامه قبلی بازگشتم و مسیر راه را در پیش گرفتم.
بعد از حدود یک ساعت که در این مسیر بودم، به جایی رسیدم که دیگر جنگل تمام شد، تقریباً روی یال اصلی بودم و آن طرف به خوبی قابل رویت بود، ابتدا حدس زدم که سنگ لا پا باید همین جا باشد، ولی وقتی بیشتر دقت کردم در این منطقه هیچ خبری از سنگ نبود. وقتی به اطراف نگاه کردم تا موقعیت خود را بیابم، فهمیدم که بسیار بیشتر به سمت شرق متمایل شده ام، هرچه سعی کردم در سمت چپ، قلعه قافه را ندیدم. ولی روستایی بسیار بزرگ در شرقی ترین نقطه قابل رویت بود، روستایی که تقریباً بر روی دشتی نسبتاً هموار واقع بود.
وقتی به روبرویم نگاه کردم، درست پایین یالی که رویش ایستاده بودم چند روستا کوچک و زیبا قرار داشتند و در دوردست هم دره ای بود که درست بر رشته کوهی که من روی آن ایستاده بودم، عمود بود. دره ای طولانی که نمی دانستم انتهای آن به کجا ختم می شود. وقت کافی نداشتم تا آن مسیر طولانی را طی کنم و به انتهای آن برسم، ولی می شد به زیارت این چند روستای کوچک و زیبا رفت.
به راه افتادم. روستاهایی که دیده بودم آنقدرها هم دور به نظر نمی رسید، ولی به نظرم خیلی طول کشید تا به اولین روستا رسیدم. کلاً قانون اینجا خیلی عجیب است، دور نیستند ولی نزدیک هم نیستند. تا وارد روستا شدم، به دنبال شخصی می گشتم تا نام این روستای بسیار زیبا را بپرسم. آرامش از همه جای این روستای کوچک می تراوید، خانه هایی با سقف های شیروانی و حیاط هایی نسبتاً بزرگ و مشجر واقعاً این روستا را بسیار چشم نواز کرده بود.
به کنار خانه ای رسیدم که دیوار حیاطش کوتاه بود، پیرمردی داشت در باغچه داخل حیاط کار می کرد. رویم نشد از ایشان بپرسم. در کوچه هم هیچ کس نبود، پیش خودم فکر کردم گشتی در روستا بزنم و اطلاعتم را بگیرم و برگردم. در حال خود بودم که از پشت سر، سلامی با صدایی نسبتاً بلند شنیدم. وقتی برگشتم همان پیرمرد بود که با لبخندی به لب به من اشاره کرد که به سویش بروم. من هم از روی ادب سلامش را جواب گفتم و به کنارش رفتم.
چهره اش خسته ولی بسیار مهربان بود و وقتی لب به سخن گشود از کلامش هم مهر می بارید. گفت اهل این اطراف نیستی؟ از کجا آمده ای و دنبال چه چیزی هستی؟ گفتم معلم هستم و در وامنان خدمت می کنم، امروز را آمده ام تا در طبیعت کمی گشت و گذار کنم. چهره اش متعجب شد و گفت از وامنان تا اینجا آمده ای فقط برای گشت و گذار و تفریح، ماشاالله.
از او پرسیدم نام این روستا چیست؟ گفت« چمانی بالا». گفتم چقدر جالب حتما دوتا چمانی هست یکی بالا و یکی هم پایین، خندید و گفت نه سه تا چمانی هست، بالا و وسط و پایین. همین مرا هم به خنده انداخت. آن روستای بزرگی هم که در شرق دیده بودم « دوزین» نام داشت. این اسم را قبلاً شنیده بودم، می دانستم روستای بزرگ و مهمی است.
همین چند کلام ساده که با ایشان داشتم، موجب شده که با اصرار بیش از اندازه پیرمرد برای رفتن به خانه اش مواجه شوم. دستم را گرفت و با تمام وجود مرا به درون حیاط می کشید و من هم با هرچه در توان داشتم ممانعت می کردم. هرچه می گفتم، فقط با لبخندی می گفت وقت ناهار نزدیک است و باید مهمان ما شوی. شاید این کش و قوس حدود پنج شش دقیقه ای طول کشید .آنقدر با روی باز دعوت می کرد که در نهایت پیش خودم گفتم اگر نروم شاید ناراحت شود. تصمیم گرفتم چند دقیقه ای مهمانشان شوم و چایی بنوشم و شنوای گفته های زیبایشان باشم و بعد از مدت کوتاهی بروم.
حیاط بزرگی بود که خانه ای دو طبقه با سقفی شیروانی در وسط آن قرار داشت. ستون های خانه چوبی بود و دیوارها هم با گل و خشت ساخته شده بود، نمی دانم چرا اینگونه خانه ها را دوست دارم، انگار ساختارش هم پر از محبت و صفا است. مرا به طبقه دوم که اتاق مهمان آنجا قرار داشت، هدایت کردند و بساط چای فراهم شد.
از پنجره منظره زیبای کوه و جنگل بسیار چشم نواز بود. برای اولین بار بود که این کوه ها را از سمت دیگری می دیدم، داخل حیاط هم زندگی در قابی بسیار زیبا در جریان بود. چند تا بچه داشتند دنبال مرغی می دویدند و نمی توانستند آن را بگیرند. از این بازی من هم خنده ام گرفت. مرغ بسیار چالاک بود و خیلی سریع می دوید و این کودکان بازیگوش به گرد پایش هم نمی رسیدند. صدای خنده هایشان موسیقی متنی بود کاملاً هماهنگ با تصاویری که می دیدم.
نیم ساعتی گذشته بود که اجازه مرخص شدن گرفتم که دوباره با اخم صاحبخانه مواجه شدم، ایشان گفتند که ناهار تدارک دیده شده و همه چیز تا دقایقی دیگر آماده خواهد شد. دوباره اصرارها و انکارها شروع شد و باز هم بازنده من بودم، واقعاً خجالت می کشیدم، این مرد بدون اینکه مرا بشناسد اینگونه مرا میهمان خود کرده بود. فکر کنم حالاتم را فهمید، باز هم لبخندی زد و گفت آقای معلم میهمان ما باشد، برای ما افتخاری است. می خواست آرامم کند ولی همین گفته اش بیشتر مرا خجل کرد.
تا زمان آماده شدن ناهار گوشهایم از شنیدن سخنان این پیرمرد نهایت لذت ممکن را برد. چقدر آرام و با تجربه بود. در این روستای کوچک زندگی می کرد ولی دنیایش بسیار بسیار بزرگ تر از آن چیزی بود که می شد حدس زد. بیشتر عمرش را در همینجا طی کرده بود ولی گفتارش نشان از سیر و سلوک بسیارش می داد.
سفره ناهار در ایوان طبقه دوم پهن شد و من هم در کنار کل خانواده که حدود ده نفری می شدند نشستم. هوای عالی با منظره های بدیع و روح نواز اطراف و این همه صمیمیت که در اطراف این سفره موج می زد، محیطی به وجود آورده بود که وصفش کار من نیست.
غذا عدس پلو خوش رنگی بود که در دو تا دیس نسبتاً بزرگ در دو طرف سفره می درخشید. در این خوان نعمت همه چیز از ماست و سبزی و مخلفات گرفته تا بشقاب ها و لیوان ها و حتی نان، کاملاً متقارن بودند. اگر خطی عمودی از وسط سفره کشیده می شد، محور تقارن این سفره نام می گرفت. تنها چیزی که این تقارن را به هم زده بود، مرغ بریانی بود که درون یک بشقاب بزرگ، مقابل من قرار داشت. رنگ زیبای نارنجی متمایل به قرمز آن نشان از نهایت پختگی و مزه بسیار عالی اش می داد.
همه اهل خانه عدس پلو را کشیدند و شروع به خوردن کردند. من هم کشیدم، تا خواستم شروع کنم صاحبخانه بخش بزرگی از مرغ را روی برنج من قرار داد و با لبخندی فهماند که بفرما. دوباره از خجالت خیس عرق شدم، همه اعضای خانواده از بزرگ و کوچک داشتند عدس پلو را به تنهایی می خوردند و این مرغ بریان فقط مقابل من بود. هر کاری کردم نتوانستم خودم را راضی به خوردن این قطعه بزرگ مرغ کنم.
بخش کوچکی از آن قطعه را جدا کردم و باقی را به ظرف بازگرداندم. سپس ظرف را به صاحبخانه دادم و آرام به او گفتم به بقیه هم تعارف کنید. لبخندی زد و ظرف را از من گرفت و بقیه هم، هرچند اندک، مقداری از آن مرغ گرفتند .زمانی که داشتم غذا می خوردم پچ پچ پسربچه ها که کنار من نشسته بودند را شنیدم که می گفتند :چقدر دویدیم تا این مرغ را بگیریم.
آنقدر این غذا به من چسبید که حدش متصور نیست، کلاً انسان شکمویی هستم و یکی از بخش های زندگی ام که بسیار به آن اهمیت می دهم غذا است. ولی اینجا این شکم نبود که سیر شد و لذت برد، بلکه روحم و ذهنم بود که داشت از این همه غذاهای مقوی لبریز می شد. فکر کنم نیرویی که از این ناهار گرفتم تا سالهای متمادی مرا کفایت کند. ذهنم هم درس هایی را آموخت که تا پایان زندگی ام با من خواهد بود.
بعد از ناهار، مانند یک مهمان بسیار صمیمی بدرقه ام کردند و من پیاده در راه بازگشت فقط به این می اندیشیدم که این خانواده مگر چقدر مرا می شناختند که اینگونه رفتار کردند. واقعاً بزرگی و بزرگ منشی در رفتار تک تک آنها بارز بود. شاید در روستای کوچکی زندگی می کردند ولی خیلی بزرگ بودند. من در جاهای خیلی خیلی بزرگتر بیشتر انسانها را بزرگ ندیدم.
این بی نظمی هایی که در رفت و آمد داشتم دیگر قابل تحمل نبود. می بایست راهی پیدا می کردم تا از این بلاتکلیفی و باری به هر جهت بودن خارج می شدم. این بار همان تهران که بودم رفتم و برای برگشت خودم از گرگان به تهران برای دو هفته بعد بلیط قطار خریدم. سه شنبه ساعت 18:30 از گرگان حرکت می کرد و ساعت 5:00 صبح فردایش به تهران می رسید. حداقل خیالم راحت بود که باید فقط به گرگان برسم.
هوا صاف و عالی بود، حتی یک لکه ابر هم در آسمان دیده نمی شد. آخرای شب وقتی می خواستم بخوابم باز هوا را بررسی کردم، خوشبختانه ستاره باران بود. پیش خودم حساب کردم هر اتفاقی که بیفتد از ساعت 12:30 ظهر که تعطیل می شوم حتماً ساعت18:30 به ایستگاه راه آهن گرگان خواهم رسید. خیالم را راحت کردم، که حتی در بدترین حالت اگر فردا صبح برف ببارد تا ظهر زیاد روی جاده نمی نشیند و احتمال بسته شدن راه کم است. آخر سر هم باز به خودم اطمینان دادم که شاید اصلاً باران ببارد.
صبح که بیدار شدم سریع رفتم و آسمان را نگاه کردم، خدا را شکر هنوز صاف بود و همین که تا حالا خبری از برف و باران نیست برایم بسیار خوب بود. در کلاس هم نگاهم به آسمان بود، صاف بود ولی فکر کنم می خواست کارهایی انجام دهد، در دل از او درخواست داشتم تا امروز را به من فرصت دهد. فقط تا تیل آباد صبر کند، برایم کفایت است. آب و هوای این منطقه را خوب می شناختم، زیاد روابطش با من خوب نبود. درست همان زمانهایی که من در راه بدون پناه بودم، می بارید.
همان ابتدای زنگ دوم ناگهان هوا تاریک شد و ابرهای سیاه که نمی دانم از کجا با این سرعت پیدایشان شد همه جا را فرا گرفتند. آمدم داخل حیاط مدرسه و نگاهی به آسمان انداختم و باز در دل به ایشان گفتم، یک بار شد هوای ما را هم داشته باشی؟ یک بار شد دلت برای من بسوزد؟ دو هفته است هیچ خبری نیست، حالا همان روز و همان ساعتی که من می خواهم بروم به هم می ریزی و می خواهی بباری؟ سرمای دانه های برف را روی صورتم احساس کردم. این هم جواب این دوست قدیمی به این درخواست عاجزانه من.
زنگ تفریح دوم وقتی وارد حیاط شدم باور نمی کردم که اینقدر سریع همه جا سپیدپوش شده باشد. سرمای هوا باعث شده بود حتی یک دانه برف هم روی زمین آب نشود و این خیل برف های سپید، جانانه روی هم می نشستند. رو به آسمان کردم و این بار بلند گفتم: دیگر حرفی ندارم، هرکاری می خواهی انجام بده، من می روم و هر طور شده خودم را به قطار گرگان می رسانم، خواهی دید. وقتی به خودم آمدم با نگاه های متعجب بچه ها مواجه شدم. سریع گفتم بروید داخل تا سرما نخورده اید. بندگان خدا چی در مورد من فکر کردند، الله اعلم.
ساعت دوازده و نیم شد، مسیر جاده را پیاده در پیش گرفتم. برف جانانه می بارید و خوب هم نشسته بود. با آسمان قهر کرده بودم و اصلاً نگاهش نمی کردم، حتی به این بارش زیبای برف و سکوت دل انگیزش محل نمی دادم و فقط به راهم به سمت کاشیدار ادامه می دادم. این همه التماسش کرده بودم که هوایم را داشته باشد، حالا با تمام قدرت دارد می بارد. فکر کنم با این رفیق شفیق کمی کلاهمان در هم شود.
کل جاده را تا کاشیدار پیاده رفتم. اوایل پاهایم داشت یخ می زد، ولی وقتی رودخانه را پشت سر گذاشتم احساس گرما کردم، فکر کنم جریان خونم به دادم رسیده بود و کل بدنم را گرم کرده بود. حدود ساعت یک و نیم رسیدم کنار کلبه کل ممد. فقط خدا خدا می کردم که ماشین گیرم بیاید و تا هنوز برف راه را نبسته است خودم را به تیل آباد برسانم. برف واقعاً نشاط آور است ولی حالا بیشتر برایم نگران کننده بود، چون قدرتش را در بستن جاده دیده بودم.
هرچه می گذشت ارتفاع برف بیشتر می شد و نگرانی من هم صدچندان شدید تر. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که یک نیسان آبی را که از داخل کاشیدار داشت خارج می شد را دیدم. جلویش چهار نفر نشسته بودند ولی با توجه به شرایطم، دست بلند کردم تا پشت آن سوار شوم. چاره ای نداشتم اگر این ماشین را از دست می دادم معلوم نبود ماشین دیگری در کار باشد یا نه.
اشاره کردم که به پشت می روم. راننده با سر تایید کرد و من پشت وانت سوار شدم و طبق معمول روی تاج نشستم. تا ماشین به راه افتاد دانه های برف مانند سوزن به صورتم می خورد و هوای بسیار سرد هم داشت منجمدم می کرد. مجبور شدم از تاج پایین بیایم. در پشت تعداد زیادی همسفر داشتم که خودشان را به من می مالیدند وهر چه تذکر می دادم که کمی آن طرفتر بروید گوششان بدهکار نبود.
همه سرما خورده بودند و فس فس می کردند و بعضی ها هم عطسه می کردند و اصلاً هم اصول بهداشتی را رعایت نمی کردند و جلوی دهان و بینی شان را با دستمال نمی گرفتند. تعدادشان هم زیاد بود و کیپ هم ایستاده بودند، واقعاً این آقای راننده این همه مسافر را کجا می برد؟ هرچه می گفتم و اعتراض می کردم، هیچ افاقه نمی کرد. تنها کاری را که خیلی خوب بلد بودند، بع بع کردن های متوالی بود.
شلوارم کثیف شد و مجبور شدم به همان تاج برگردم، ولی پشت به باد نشست. سرما آرام آرام داشت از لایه های کاپشنم عبور می کرد و پشتم در حال یخ زدن بود. ولی مشکل اصلی من حفظ تعادلم بود، این آقای راننده اصلاً رعایت نمی کرد و با سرعت زیاد از روی دست اندازها می گذشت. من که جایی را داشتم بگیرم ولی دلم برای این بندگان خدا گوسفندان می سوخت که روی هم می افتادند و کله پا می شدند. شرایط آنقدر سخت بود که چند بار نزدیک بود حتی پرت شوم. اگر دستکش نداشتم حتماً دستانم به خاطر سرمای زیاد، به این میله های باربند می چسبید .
به تیل آباد رسیدیم و من پیاده شدم. اوضاع ظاهریم اصلاً خوب نبود. به کنار پاسگاه رفتم و اجازه گرفتم تا در حیاط پاسگاه شلوارم را بشویم تا حداقل ظاهر امر کمی بهتر شود .در آن هوای سرد کل شلوار را همانطور که به پایم بود با آب شستم و سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرد و پاهایم بی حس شد. شلوار هم بعد از چند دقیقه مانند تکه چوبی تا بالای زانو یخ زد. افسرنگهبان تا مرا با آن وضع دید مرا به داخل برد و کنار بخاری کمی خشک شدم، حالم که بهتر شد. جلوی یک تریلی را گرفت و مرا سوار کرد.
تریلی بسیار آرام حرکت می کرد، راننده اش هم مانند خود ماشین آرام بود و هیچ عجله ای نداشت. ساعت را نگاه کردم 2:30 بود. خیالم راحت شد. از تیل آباد تا آزادشهر حدود یک ساعت است، حتی اگر با این تریلی کندرو یک ساعت و نیم هم طول بکشد، ساعت چهار می رسم آزادشهر و حداکثر ساعت پنج و نیم گرگان هستم و به موقع به ایستگاه راه آهن خواهم رسید. در این فکر ها بودم که به یاد دوست قدیمی افتادم. کمی خودم را به جلو خم کردم و نگاهی به آسمان انداختم و به او گفتم هرچه قدرت داری صرف کن و هرچه قدر می توانی ببار که من دیگر رفتم. گفته بودم که هر طور شده می روم و نمی توانی جلویم را بگیری.
با خیالی آسوده روی صندلی بزرگ و راحت تریلی لم داده بودم و داشتم مناظر بیرون را نگاه می کردم. پیش خودم فکر می کردم یک بار هم که شد من توانستم بر این طبیعت پیروز شوم و با برنامه، خودم را به خانه برسانم. به حاجی آباد که رسیدیم در آن محل بسیار باریک و خطرناک، ترافیک بسیار عظیمی ما را متوقف کرد. هاج و واج فقط روبرو را نگاه می کردم. حدود ده دقیقه متوقف بودیم که آقای راننده گفت برو پایین ببین در مقابل چه خبر است. دوست نداشتم این جای گرم و نرم را رها کنم ولی چاره ای هم نبود.
چند متری جلوتر و درست پشت پیچ جاده صحنه ای را دیدم که همانجا نشستم. وحشت همراه یاس در درونم بیداد می کرد. پاهایم قدرتی نداشت تا دوباره بلند شوم. با این وضعیتی که کوه ریزش کرده است من امشب را باید در همین جاده بمانم. قطار که هیچ حتی فردا شب هم به خانه برسم کار بزرگی انجام داده ام. به هر زحمتی بود به تریلی برگشتم و موضوع را به راننده گفتم. هیچ تغییری در چهره اش رخ نداد و با همان حالت آرامی که داشت، گفت باشد منتظر می مانیم. خوشبختانه باک ماشین را شاهرود پر کرده ام و تا صبح هم روشن بماند مشکلی نیست.
باز به یاد دوست قدیمی افتادم. رویش را نداشتم نگاهش کنم. چقدر برایش قمپز در کرده بودم که هرکاری می خواهی بکن که من رفتم که رفتم. حال که نرفتم هیچ تا فردا صبح هم باید اینجا منتظر بمانم. یواشکی از گوشه شیشه کناری نگاهی به بالا انداختم. با سرعت داشتند از روی سر ما می رفتند. صدای خنده هایشان واقعاً اعصابم را خرد می کرد.
دوساعتی گذشت و در اوج ناراحتی، صدای بلدوزرهایی که از پشت سر رسیدند، امیدی جانفزا در درونمان ایجاد کرد. واقعاً کارشان حرف نداشت سه تا بودند و از راهدارخانه خوش ییلاق خود را با سرعت به اینجا رسانده بودند. من همیشه به بلدوزر ارادت خاصی دارم، چندین بار واقعاً به کمک ما آمده بودند. ماهرانه و در عرض نیم ساعت معبری برای رفت آمد فقط یک ماشین باز کردند و خوشبختانه ما به راه افتادیم.
وقتی به آزادشهر رسیدیم هوا کاملاً تاریک شده بود. جرات نگاه کردن به ساعت را نداشتم. رسیدن به قطار غیرممکن بود و می بایست باز به دنبال اتوبوس یا سواری باشم، راننده تریلی گفت من تا گرگان می روم، می خواهی با من بیا، واقعاً حوصله نداشتم و حاضر بودم با این ماشین که بسیار آهسته حرکت می کرد تا گرگان هم بروم.با اکراه قبول کردم. مقابل پلیس راه که توقف کرد تا بارنامه اش را نشان دهد ناخوداگاه چشمم به ساعت افتاد. 18:00 بود، حالا دیگر مطمن شدم که بلیط قطارم سوخت و باید با اتوبوس و آن هم با معطلی زیاد خودم را به تهران برسانم.
به گرگان رسیدیدم. بنده خدا راننده تریلی از من کرایه نگرفت. گفت پسر من هم دانشجوی معلمی است، شما هم مانند پسر من. مستاصل در میدان ترمینال گرگان به انتظار ماشین بودم. نمی دانم چقدر گذشت که یک وانت مقابلم توقف کرد. راننده اش پیرمردی بود، با لهجه مازندرانی گفت: «داداش ساری شونی؟ مه عجله دارمه و مسافر هم نَیرمه، بَپِر تا سه سوت تره رِسمبه ساری، کرایه هم کم گیرمه.»
نمی دانم چرا سوار شدم. از همان زمانی که به راه افتادیم این راننده با همان لهجه شیرین مازنی شروع کرد به صحبت. کم و بیشتر حرف هایش را می فهمیدم ولی بعضی جاها که خیلی غلیظ می گفت می پرسیدم. بعد از مدتی رو به من کرد و پرسید کجایی هستم. گفتم تهرانی، لبخندی زد و گفت اول اینکه اصلا لهجه تهرانی نداری، دوم از کجا اینقدر زبان ما را بلدی، گفتم دو سالی در ساری درس خوانده ام و همچنین دوستانی که مازندرانی هستند بسیار دارم.
صحبت های شیرنش حالم را بسیار خوب کرد. مهربانی از او به شدت می تراوید. وقتی داستان امروزم را برایش تعریف کردم و گفتم که از قطار جا مانده ام، اولش کمی به فکر فرو رفت ولی باز خنده ای کرد و گفت: « مه خِرزا شوفر اتوبوس هسته، ساعت ده شب اتا اتوبوس از ترمینال شونه تهران، مطمئن باش ته ره سفارشی سوار کمبه »
به سورک که رسیدیم آقای راننده در میان صحبت هایش ناگاه رو به من کرد و گفت: «اون طرف رِه هارش»، بعد با دست سمت راست را نشان داد. بعد لبخنی زد و گفت «از قطار جا بمونستی این هم اتا قطار تی دل خاطر.» با حسرت نگاهی به قطار در حال حرکت انداختم. باز به فکر بلیط سوخته و این همه سرگردانی افتادم. خوشا به حال مسافران قطار که در آرامش در حال سفر هستند. چند دقیقه بعد هم تخت ها را باز می کنند و تا مقصد راحت می خوابند.
در حسرتم غرق بودم که مغزم ناگاه نهیبی زد، مگر مسیر راه آهن گرگان به تهران از ساری نمی گذرد؟ این قطار هم که به سمت تهران در حرکت است، ضمنا فقط یک قطار هست که هر شب از گرگان به تهران می رود. ابتدا خوشحال شدم ولی بعد که بیشتر فکر کردم گفتم چه فایده ما چه طور می توانیم با این ترافیک به این قطار در ساری برسیم. با یاس کامل موضوع را به پیرمرد راننده گفتم. ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید مطمئن هستی این همان قطار است؟ وقتی تایید کردم. به من گفت:« محکم هنیش که من تِره رِسمبه ایستگاه ساری»و پایش را روی گاز گذاشت. همه جای ماشین به شدت می لرزید. هیچ ماشینی نبود که در جاده از آن سبقت نگیرد. باورم نمی شد که اینگونه بتواند رانندگی کند. واقعاً به این ماشین مستهلک فشاری بیش از توانش وارد می کرد.
حرکات مارپیچش در جاده بسیار ترسناک بود، پشیمان شدم که گفتم این همان قطار است. به قطار نرسیدنم به جهنم حداقل سالم بمانم. نزدیک مخازن نفت ساری وقتی از روگذر ریل گذشتیم هنوز قطار نرسیده بود ولی وقتی به پشت نگاه کردم چراغ دیزلش را دیدم. همین تا حدی به من امید داد. ولی وقتی به ترافیک شدید و همیشگی پل تجن و ورودی ساری رسیدیم امیدهایم به یاس مبدل شد. دستانش روی بوق بود و فقط داد و بیداد می کرد که راه بدهند.
داخل شهر جفت راهنما زده بود و مانند ماشین پلیس می رفت. زد به کوچه پس کوچه ها و واقعاً همه چیز همچون فیلم های اکشن شده بود. البته تعقیبی درکار نبود و فقط رسیدن به ایستگاه مهم بود. اصلاً به دست اندازها توجه نمی کرد و چند باری سر هردومان محکم به سقف کابین خورد. دیگر صحبت نمی کرد، آنقدر سریع در این کوچه های تنگ می پیچید که فکر کنم کل بارش مخلوطی شد همگن.
باورم نمی شد به ایستگاه برسیم. حدس می زدم یک جایی در این چهارراه های کوچک یا کوچه های تنگ یا دست اندازهای مرد افکن ،چرخ های ماشین از جا به در رود یا به دیواری یا مانعی برخورد کنیم و قطعات ماشین از هم منفصل شود. ولی واقعاً رانندگی این پیرمرد بسیار عالی بود. ماشین و راه واقعاً در دستش همچون موم، نرم و انعطاف پذیر بود. موقعیت را نمی داستم و اصلاً نمی توانستم حدس بزنم چقدر با ایستگاه فاصله داریم. خیر سرم دو سال در این شهر درس خوانده ام، ولی واقعاً این جاها را نمی شناختم.
بعد از خروج از کوچه وقتی وارد خیابان اصلی شدیم، بعد از یکی دو دقیقه خودم را مقابل ایستگاه دیدم. وقتی چشمانم به قطار متوقف در ایستگاه افتاد، بهت همه جایم را فرا گرفت. فقط نگاه می کردم و تمام اعضای بدنم قفل کرده بود. اگر نهیب پیرمرد نبود نمی توانستم پیاده شوم. دوان دوان وارد محوطه ایستگاه شدم. قطار بوقش را کشید، فقط درب واگن انتهایی باز بود. فکر کنم یوسین بولت هم نمی توانست مانند آن لحظه من استارت بزند، هرچه در توان داشتم گذاشت و درست در لحظه ای که مامور می خواست درب را ببند به آن رسیدم.
وقتی پایم را روی پله اول گذاشتم قطار حرکت کرد. کوپه ام را پیدا کردم، همه خواب بودند، روی تخت طبقه دوم دراز کشیده بودم که تازه یادم آمد کرایه آن بنده خدا را نداده ام. چقدر این پیرمرد مهربان و از خودگذشته بود، برای اینکه مرا به قطار برساند چقدر به خودش سختی داد، واقعاً دستش درد نکند و هرجا هست موفق و سالم و شاد باشد. خدا کند مرا ببخشد.
در همان تاریکی سرم را به سمت پنجره قطار بردم و از همان مقدار کمی که قابل رویت بود رو به آسمان کردم و گفتم ما هم نیروهای زبده ای داریم که در زمان های حساس می توانند به ما کمک کنند. حالا دیگر واقعاً خداحافظ.
هفته ای چهار بار از کنارشان می گذشتم و هر بار چاق سلامتی گرم و مفصلی با آنها داشتم. آنقدر مهربان بودند که چه در زمان برف و بوران و چه در زمان آفتاب سوزان، هیچ وقت گرمی و حلاوت سلامشان تغییر نمی کرد. بسیار خوش برخورد بودند و همیشه تبسمی بسیار زیبا به لب داشتند. نمی دانم چند سال بود که با هم آشنا شده بودیم، ولی هرچه بود روز به روز به عمق این رفاقت افزوده می شد.
بعد از مدتی که با هم بیشتر آشنا شدیم، هر وقت به کنارشان می رسیدم علاوه بر احوال پرسی کمی هم کنارشان توقف می کردم و گپ و گفتی هرچند کوتاه بین ما رد و بدل می شد. از هر دری صحبت می شد، از اوضاع هوا گرفته تا وضعیت زمین، از سختی روزگار که بر مردم فشار می آورد تا شادی هایی هرچند اندک و ...
سالها بود که از آنجا ناظر رفت و آمد بسیاری از مردمان این روستا و حتی روستای همجوار بودند، سالها شاهد زحمات بسیار این مردمان بر روی زمین های کشاورزی بودند. با غم و شادی آنان غمگین و خوشحال می شدند و به طور کلی با هر آنچه در اطرافشان بود احساسی مشترک داشتند. از هر کسی پندی و از هر رهگذری نکته ای آموخته بودند، و هر کدامشان برای خودشان فیلسوفی توانا شده بودند.
چنان زیبا از رفتار و گفتار مردمان می گفتند که هوش از سرم می پرید. داستان های جالبی هم برایم تعریف می کردند که علاوه بر مایه طنز، نکته های اخلاقی و حتی فلسفی بسیار داشت. در اطرافشان مزارعی بود که روستاییان با زحمت بسیار روی آنها کار می کردند و در نهایت هم عایدی چندانی نصیبشان نمی شد. همیشه از این موضوع شاکی بودند و می گفتند که سالهاست که شاهد زحمات بسیار این روستاییان هستند ولی در آخر آن لبخندی که باید بر لبان این کشاورزان نقش بندد رنگ و بویی که باید داشته باشد، را ندارد.
یک بار در راه برگشت و در زمان غروب آفتاب کنارشان رسیدم. نشستم و همراهشان غروب بسیار زیبایی را که نمی دانم چرا این بار اینقدر حزن انگیز بود را با جان و دل تماشا کردم. هر چهارتایی با حسرت خاصی به خورشید می نگریستند و آه می کشیدند. پرسیدم چه شده که این قدر غمگین هستید؟ سکوتشان فضا را بسیار سنگین کرده بود. آنقدر بزرگوار بودند که چیزی نگفتند و بحث را عوض کردند تا مرا در غم خودشان شریک نکنند.
روزگار به همین منوال می گذشت و وابستگی من به آنها در این رفت آمدهای طولانی بیشتر می شد، تا اینکه در یک صبح سرد زمستانی که زمین و زمان یخ بسته بودند. از میان دره ای عمیق که مسیر همیشگی ام بود گذشتم و به کنار آنها رسیدم. تا خواستم دستی بلند کنم که عرض سلام و ارادتی داشته باشم. صحنه ای دیدم که تا سالها از ذهنم پاک نخواهد شد. هر چهارتایشان در راستای طلوع آفتاب دراز کشیده بودند و هیچ نفسی از آنها بر نمی خواست.
هرچه صدایشان کردم اثری نکرد و هر چه تکانشان دادم توفیقی نداشت. انگار مانند زمین که در این صبح سرد، یخ بسته بود، جریان زیبای زندگی در درونشان منجمد شده بود. نمی دانم چقدر کنارشان نشستم. بغض گلویم را می فشرد. شوخی نبود، سالها با هم خوش و بشی داشتیم و اصلاً این مسیر را به امید دیدنشان می آمدم. چه در دوران سرسبزی و طراوت و چه در دوران برگ ریز و چه در سرمای شدید همیشه با لبخند جوابم را می دادند.
کنارشان نشستم و تمام این سالهایی که با آنها بودم را در ذهنم مرور کردم. دیگر نمی توانستم جلو اشک هایم را بگیرم. هیچ کس نبود و من در این جا تنهای تنها بودم. تا به حال اینگونه نشده بودم و اصلاً تجربه این حالات را نداشتم، به همین خاطر اصلاً نمی دانستم چه کار باید کنم. نه می شد ماند و نه می شد رفت. نه دل بودن بود و نه دل نبودن.
پایم نمی کشید به طرف روستای مجاور و مدرسه آن بروم. امروز اصلاً حس و حال تدریس نداشتم. شاهد طلوعی بودم که غروبی بود برای دوستانم. ولی چاره نبود و باید به مدرسه می رفتم، دانش آموزان منتظرم هستند. در مدرسه اصلاً حالم خوب نبود و همکاران و حتی بچه ها هم فهمیدند ولی افسوس که نمی توانستم دلیلش را بگویم، چون هیچ کس حرف مرا نمی فهمید و بی شک مورد تمسخر آنها قرار می گرفتم.
این درختان، دوستان عزیزی بودند که از آنها درس های بسیاری آموختم. بزرگ ترین درسی که از آنها گرفتم، ایستادگی در برابر تمامی مشکلات بود. سالیان دراز در گرما و سرما و در سیل و خشکسالی همچنان راست قامت ایستاده بودند و هیچگاه در برابر سهمگین ترین توفان ها هم کمر خم نکرده بودند. چنان کنار هم بودند و پشتیبان هم که کوه هم یارای از جا کندنشان را نداشت.
ولی حیف که این انسان دوپا هیچ رحم و مروت و گذشتی ندارد و برای رسیدن به منافع خویش دست به هر کاری می زند. حتی حاضر است طبیعتی که ایثارگرانه هرآنچه دارد را در اختیار انسان قرار داده است با بی رحمی تمام تخریب کند تا شاید بتواند کمی پول به دست آورد که مایه آرامشش باشد، ولی نمی داند که بزرگترین آرامش را دارد از خود می گیرد. چنان به کام خود تیشه به ریشه طبیعت می زند که انگار خودش جزئی از آن نیست. چنان بنیان جنگل ها را برمی دارد که انگار همین امروز را باید زندگی کرد و فردایی در کار نیست.
دیگر هیچ انگیزه ای نداشتم که از آن مسیر بگذرم و حتی حاضر بودم مسیر طولانی تر و خسته کننده جاده را در پیش گیرم. ولی حتی از جاده هم که می گذشتم باز چشمانم در آن سوی رودخانه به دنبال چهاربرادرون بود. چهار برادری که واقعاً حق برادری را برای خودشان و حتی صاحبشان به تمام و کمال به جا آورده بودند. واقعاً جای خالی شان در آن قابی که همیشه بودند احساس می شد.
بعد از مدتی دل تنگشان شدم و خودم را راضی کردم که حداقل سری به مزارشان بزنم. باز از همان مسیر گذشتم و وقتی به آنها رسیدم فقط تنه های بریده شده شان بود که نفس را در سینه ام حبس می کرد. چقدر این صحنه آزار دهنده بود. پیش خودم گفتم صاحب این زمین روی چه عداوتی این بزرگواران را قطع کرد. اینها که فقط خدمت می کردند و آزارشان به موجودی هم نمی رسید.
کمی آنطرف تر درخت کهنسالی بود که همیشه از روی ادب به ایشان هم سلام می کردم ولی کلاً شخصیت خاصی داشت و همیشه ساکت بود. در طول این سالیان حتی جواب سلامش را هم نشنیده بودم، فقط کمی برگهایشان را برایم تکان می داد. وقتی نگاهش کردم 0مرا به سویش فراخواند و به صدای نحیفی که نشان از قدمت بسیارش می داد شروع به سخن گفتن کرد.
می گفت برادر زاده هایم بودند که سالها در کنار هم زندگی خوب و خوشی داشتند. مردم دار بودند و اخلاق خوبی داشتند. به فکر همه بودند و تا جایی که امکان داشت به همه کمک می کردند. حتی مرگشان هم در راه خدمت رسانی بود. صاحب زمین که آنها هم جزئی از زمین او بودند امسال به خاطر سرمای زیاد و بارش کم باران و برف هیچ امیدی به محصولش نداشت و می بایست کاری کند تا بتواند زندگی اش را بگذراند. و این برادر زاده هایم بودند که با بذل جانشان به زندگی این پیرمرد تا حدی جان بخشیدند.
واقعاً مانده بودم چه بگویم. ایثار واژه ای است که نمی تواند کل مفهوم را ادا کند. بودنشان خیر و برکت بود و رفتنشان هم نعمت. حتی همین حالا می توانم حدس بزنم که یا در حال تحمل باری سنگین در سقف خانه ای هستند یا باز هم فداکارانه در حال سوختن برای گرم کردن کانون خانواده ای. و یا حتی بالاتر، سینه خود را شرحه شرحه کرده اند تا کاغذی شوند برای کتابی که دانش و معرفت آدمیان را بیفزاید.
صحبت های این درخت کهنسال و این فکرهایی که در ذهنم گذشت بسیار آرامم کرد. در عوالم خودم بودم که ناگاه صدایی کودکانه گفت عمو سلام. اول نفهمیدم از کجاست ولی وقتی بیشتر نگاه کردم، نهالی بود نورسته که از کنار یکی از برادران سبز شده بود. با دیدنش اشک شوق بر چشمانم جاری گشت. سلام گرمی به او کردم و او هم مرا به لبخندی معصومانه مهمان کرد.
همانجا فهمیدم که زندگی همیشه جریان دارد. هیچگاه نمی ایستد و همیشه در حرکت است. یکی می رود و یکی دیگر می آید و رسم روزگار همین است. آمدن و بودن و رفتن
از آن روز به بعد هرگاه کتابی در دست می گیرم ابتدا کمی آن را می بویم و در تخیلم فرض می کنم که شاید قطعه ای از آن درختان که من چهاربرادرون می خواندمشان در این کتاب هم هست. پس اول سلامی به آنها عرض می کنم و بعد با شوقی بسیار شروع به مطالعه می کنم.
*تصویر پیوست خود چهاربرادرون هستند . این تصویر را با دوربین زنیت گرفته بودم، به همین خاطر کیفیت خوبی ندارد. با عرض پوزش*
جلوی مزدای هزار دکتر جمعاً چهار نفر بودیم. غیرممکن به نظر می رسید ولی با تعجب و البته زحمت زیاد جای گرفتیم. حسین و حمید که لاغر تر بودند وسط نشسته بودند و دکتر هم راننده بود. من هم کاملاً به در چسبیده بودم، چنان در این ماشین تنیده به هم نشسته بودیم که اصلاً امکان هیچ حرکتی حتی چرخاندن سر را هم نداشتیم. از همان ابتدای مسیر نگران این بودم که اگر در باز شود، چه اتفاقی برایم رخ خواهد داد؟ من با این فشاری که رویم هست به جای پرتاب، شلیک خواهم شد.
چاره ای نداشتیم و مجبور بودیم این اوضاع را تحمل کنیم. مینی بوس حاجی به هیچ عنوان جا نداشت، حتی ایستاده. چهره حاج منصور در زمانی که بدون ما داشت می رفت بسیار غمگین بود. خیلی سعی کرد من و حمید و حسین را در گوشه ای از این مینی بوس جای دهد، ولی نشد که نشد. البته حمید با لبخندی گفت: حاجی دلش از این سوخت که سه تا مسافر نتوانست سوار کند.
سیلان ویلان مقابل ایستگاه ایستاده بودیم که دکتر با مزدا هزار معروفش رسید، و ما را از این بلاتکلیفی نجات داد. برای من حکم فرشته نجات را داشت، زیرا من نمی توانستم به خانه بازگردم و اگر می ماندیم باید میهمان یکی از دوستان می شدم یا شب را در مسافرخانه می گذراندم، به همین خاطر من بیشتر از همه خوشحال شدم.
در جاده اصلی بودیم که برف شروع شد، حسین به دکتر گفت زنجیر داری؟ توقف کن تا زنجیر بزنیم. دکتر هم با همان لبخند همیشگی اش گفت: نه، زنجیر ندارم، نگران نباش باقی جاده را سینه می زنیم. و خودش غرق در خنده شد. ولی این پاسخ بر لبان حسین هیچ لبخندی را به همراه نداشت و با ناراحتی و عصبانیت گفت اگر تو برف ها گیر افتادیم چه خاکی به سرت می ریزی؟ و دکتر در میان آن خنده هایش بالحنی خاص گفت: خاک رُس و این بار واقعاً همه خنده مان گرفت.
وارد جاده خاکی شدیم و هرچه بیشتر جلو می رفتیم، دقیقاً به میزان افزایش ارتفاع برف بر روی جاده، میزان نگرانی ما هم افزایش می یافت. ولی مانند همیشه هیچ تغییری در حالات و چهره دکتر که پشت فرمان بود دیده نمی شد. سُر خوردن های ماشین شروع شد، ولی هرجوری بود، دکتر ماشین را کنترل می کرد، البته بزرگترین شانس ما این بود که در این جاده خاکی و فرعی و صعب العبور پوشیده از برف، ماشینی از مقابل نمی آمد و ما در جاده تنها بودیم.
به ابتدای سربالایی هفت چنار که شیب تندی داشت، رسیدیم. به یاد دارم هر وقت با مینی بوس حاج منصور به اینجا می رسیدیم همه مسافران پیاده می شدند و این مسیر را تا بالا پیاده می رفتند، چون مینی بوس با آن همه بارهایی که در درونش بود نمی توانست این شیب را بالا بیاد. البته با این اوصاف باز هم وقتی از کنار ما می گذشت می شد جان کندن ماشین را حس کرد. همیشه این پیاده روی را دوست داشتم چون کمی هوای تازه نصیبمان می شد.
همان ابتدای شیب، دکتر گاز فراوانی داد و حسین هم که مسئول دنده دادن بود، دنده یک را جا زد. به خاطر اینکه حسین درست مقابل دنده نشسته بود و دکتر هم نمی توانست دنده را عوض کند، این مسئولیت خطیر به حسین واگذار شده بود. این سامانه تکنولوژی بسیار بالایی داشت. دکتر کلاچ را می گرفت و شماره دنده را اعلام می کرد و حسین هم بلافاصله آن را جا می زد. دنده اتوماتیک صوتی بود.
حرکت در ابتدا عادی بود، آرام ولی با فشار زیاد در حال طی کردن مسیر بودیم. هنوز به میانه های شیب نرسیده بودیم که سروصدای ماشین درآمد و بنده خدا با زاری بسیار گفت که نمی توانم. دکتر هرچه گاز می داد، هیچ تغییر مثبتی در شرایط رخ نمی داد. شیب تندی که در زمان عادی مینی بوس حاج منصور را به چالش می کشد، در این برف و کولاک این مزدا هزار را خواهد بلعید. وای به حال ما..
کار به جایی کشید که دکتر با تمام گازی که می داد، ماشین به سمت عقب شروع به سُر خوردن کرد. البته چون هنوز وارد بخش اصلی شیب تند نشده بودیم، مسافتی که سُر خردیم کم بود و هرطوری بود دکتر ماشین را متوقف کرد. با تمام سلول هایم ترس را لمس کرده بودم. سکوتی هم که در ماشین حکم فرما بود نشان از این می داد که در این حس من تنها نیستم. نمی دانم چرا حالت «استال» در هواپیما به ذهنم رسید، این حالت زمانی رخ می دهد که تمام موتورهای هواپیما با قدرت تمام در حال کار هستند ولی هواپیما به جای پرواز همچون سنگی از آسمان سقوط می کند. یعنی نیروی پَسار بر نیروی بَرا برتری می یابد.
دکتر داشت سرش را می خواراند و این یعنی دارد فکر می کند تا راه مناسبی پیدا کند که بتوانیم از این مهلکه جان سالم به در ببریم، گفتم پیاده شویم و هل دهیم. دکتر گفت وزن ماشین کم می شود، در نتیجه حتماً روی برف ها بیشتر سُر می خورد. در این مواقع هرچه وزن بیشتر باشد گیرایی چرخ ها هم بیشتر می شود. همین را که گفت انگار جرقه ای در ذهنش زده شد.
پیاده شد و رفت سراغ چرخ های ماشین، وقتی آمد سمت چرخ جلو سمت شاگرد، دیدم نشست و شروع کرد به انجام کاری روی چرخ، فکر کردم در حال بررسی چرخ ها است ولی وقتی برگشت و پشت فرمان نشست، خودش گفت که باد چرخ ها را کمتر کرده است. با این ترفند سطح بیشتری از چرخ با زمین درگیر می شود و نیرو بیشتری برای حرکت ایجاد می شود و ضمناً کمتر سُر می خورد.
بعد از اینکه این نکات مهم را برایمان توضیح داد، رو به من و حمید کرد و گفت بروید پشت وانت سوار شوید. تا خواستم چیزی بگویم گفت، نگران نباشید فقط دو سه کیلومتر، تا از این مخمصه نجات پیدا کنیم، باید وزن را به روی چرخ ها منتقل کنیم. بروید و پشت وانت روی چرخ ها بنشینید. ما هم بدون هیچ حرفی قبول کردیم، هوا ناجوانمردانه سرد بود و برف همچنان می بارید، تنها چیزی که کمی قوت قلبم من و حمید بود، نوزیدن باد بود.
همین که دکتر پشت فرمان نشست شروع کرد به دور زدن، من به حمید نگاه کردم و او هم با تعجب به من خیره شده بود. حمید با لبخندی گفت بهترین فکر همین است، باید دور بزنیم و برگردیم. تو این برف و بدون زنجیر چرخ که نمی شود به پیش رفت، همچنین در این جاده کم تردد، ماندن هم صلاح نیست. برمی گردیم خانه و فردا صبح راه می افتیم. امشب هم مهمان خود دکتر می شویم تا یادش بماند که باید زنجیر چرخ داشته باشد.
همین که ماشین سر و ته شد، محکم دیواره های کوتاه پشت وانت را گرفتم، پیش خودم فکر می کردم تا تیل آباد را باید تحمل کنم. چاره ای نیست. طبق تجربه قبلی ام به دکتر اعتماد داشتم. ولی لحظاتی بعد دهان هر دو مان تا جایی که امکان داشت باز ماند. دکتر نیم تنه بالایی خود را کاملاً به عقب چرخاند و حسین هم در حال داد و بیداد بود که ماشین به سمت عقب شروع به حرکت کرد. شوک این حرکت دکتر بقدری زیاد بود که من و حمید کاملاً بی حرکت چسبیده بودیم کف وانت.
دوباره صدای ماشین به زوزه کشیدن افتاده بود، ولی هرچه بود احساس می کردم، این بار با قدرت بیشتری در حال بالا رفتن است. ماشین آرام و با زحمت بسیار ولی در حالت تعادل و بدون هیچ لغزشی در حال بالا رفتن بود. آنجا بود که فهمیدم قوی ترین دنده ماشین، همان دنده عقب است. وقتی درختان هفت چنار را دیدم اصلاً باورم نمی شد که ما به این شیوه عجیب به این بالا رسیدیم. دکتر از هفت چنار با همین شرایط خاص عبور کرد و وقتی جاده هموار شد توقف کرد.
تبحر دکتر در رانندگی مخصوصاً با مزدا هزار وانت بر ما مسلم شد. خیلی عادی داشت دنده عقب رانندگی می کرد و ما با چشمان از حدقه درآمده فقط شاهد این هنرنمایی او بودیم. این دومین باری بود که در این مزدا هزار دچار سانحه شده بودیم و هر دو بار هم با درایت دکتر نجات پیدا کرده بودیم. فقط نمی دانم این سوانح به مزدا هزار ربط دارد یا به شانس من؟
دکتر به شیشه عقب زد و اشاره کرد بیایید جلو، به دکتر گفتم باقی راه تا کاشیدار را ما همینجا هستیم تا مشکلی به وجود نیاید. لبخندی زد و با دو حرکت فرمان در آن جاده باریک و لغزنده ماشین را به سمت کاشیدار چرخاند و به راه افتاد. هوا سرد بود و دانه های برف همچون سوزن به صورتم می خورد ولی نمی دانم چرا حس خوبی داشتم و از بودن در این موقعیت لذت می بردم. حتی صورتم را هم از روبرو برنمی گرداندم.
حمید کلاه کاپشنش را چنان روی سرش کشیده بود که کاملاً صورتش را هم پوشانده بود. زیر لب غرغر می کرد ولی نمی دانم چرا احساس می کردم او هم در این هوای برفی از پشت وانت نشستن همانند من در حالا لذت بردن بود؟!
شب را در کاشیدار ماندیم و صبح من و حسین وقتی از خانه بیرون زدیم تا به وامنان برویم با صحنه ای بسیار عجیب مواجه شدیم. برف به قدری باریده بود که تا بالای زانو در آن فرو می رفتیم. مجبور بودیم مسیر جاده را برویم. جالب این بود که وقتی از کاشیدار خارج شدیم. هیچ ردی از عبور و مرور ماشین در جاده مشاهده نکردیم. تا خود وامنان من و حسین بودیم و یک جاده پر از برف
وقتی وارد مدرسه دخترانه شدیم با تعجب دیدیم که همه دانش آموزان آمده اند و درون مدرسه هستند. وقتی ما را در آن شرایط دیدند، اول تعجب کردند ولی بعد از مدت کوتاهی اخمهای همه شان در هم فرو رفت و زیر لب غرغر می کردند. ابتدا نفهمیدیم برای چه بود ولی بعد آقای مدیر گفت وقتی دیدم شما نیامده اید و برف هم راه را بسته است، می خواستم مدرسه را تعطیل کنم و بچه ها را به خانه بفرستم. که خوشبختانه شما رسیدید.
من و حسین به هم نگاهی انداختیم و بعد به آقای مدیر گفتیم درست است که ما آمده ایم ولی به این بچه ها با این روحیه ای که دارند، نمی شود درس داد. این ها الآن از ما متنفر هستند. آقای مدیر هم کمی فکر کرد و وقتی از دفتر بیرون رفت، ناگهان مدرسه به هوا رفت و همه بچه ها هلهله کنان از مدرسه خارج شدند. البته تعدادی از آنها به خانه نرفتند و در حیاط مدرسه مشغول برف بازی شدند. و این شد نتیجه این همه مشقات ما برای رسیدن به مدرسه.
بعد از کلی معطلی زیر بارش شدید برف در تیل آباد با آمدن یک اتوبوس شوقی جان فزا تمام وجودم را فرا گرفت. حداقل یک بار که شده تا شاهرود را می توانم با آرامش بروم. هوای گرم و تعداد نسبتا کم مسافران محیطی بسیار دل انگیز درون اتوبوس ایجاد کرده بود. خودم را روی یکی از صندلی ها که کنارش هم هیچکس نبود ولو کردم و با فراغ بال شروع کردم به تماشای مناظر بیرون. البته هوا درحال تاریک شدن بود و زیاد نتوانستم زیبایی های زمستانی این مسیر را ببینم.
چندتا پیچ مانده به خوش ییلاق ترافیک عظیمی در مقابلمان شکل گرفت و همه ماشین ها متوقف بودند. برف سنگین راه را بسته بود. این حس آرامش من حتی به نیم ساعت هم دوام نداشت. همچون باقی مسافرین و حتی راننده، نگران فقط مقابل را نگاه می کردم. شاگرد اتوبوس پیاده شد و رفت تا اطلاعاتی کسب کند. بعد از چند دقیقه برگشت و گفت باید منتظر بمانیم تا از راهدارخانه بالای گردنه خوش ییلاق بلدوزرها راه را باز کنند.
چهار ساعت را در دلهره گذراندیم و بلدوزر رسید و فقط به اندازه عبور یک ماشین راه را باز کرد. همانجا مقابل ما دور زد و شروع کرد به باز کردن مسیر برگشت و ما هم پشت سرش با سرعتی بسیار آهسته به راه افتادیم. ابتدای گردنه راننده ماشین را متوقف کرد، علت را می دانستم ولی باقی مسافرین که اطلاع نداشتند، شروع به اعتراض کردند. راننده هم با خونسردی تمام گفت. بلدوزر باید به بالا گردنه برسد تا من حرکت کنم وگرنه با این وضعیت امکان سُر خوردن زیاد است.
وقتی به شاهرود رسیدم ساعت 9 شب شده بود، در سرچشمه پرنده پر نمی زد. سوز سرما هم بیداد می کرد. آرام آرام آرواره هایم از کنترلم خارج می شد و شروع می کرد به لرزیدن، در این اوضاع بحرانی یک ماشین شخصی به دادم رسید و مرا مهربانانه تا پلیس راه که درست سمت دیگر شهر بود رساند. در پلیس راه هم خبری از ماشین به سمت تهران نبود. انگار همه چیز در این سرما یخ زده بود. حتی یک جنبده هم دیده نمی شد.
بعد از حدود یک ساعت معطلی در آن سرمای زمهریر دیگر امیدی نداشتم و می بایست فکری می کردم. اگر بیشتر می ایستادم حتماً یخ می زدم، حالا هم پاهایم واقعاً حس نداشت و اندکی هم می لرزیدم. می خواستم به دفتر پلیس راه بروم و از آنها کمکی بگیرم که مرا به جایی در شاهرود جهت اسکان راهنمایی کنند، حداقل یک تاکسی تلفنی ای چیزی برایم بگیرند تا از این مهلکه نجات پیدا کنم. در این افکار بودم که پیکان وانتی مقابلم توقف کرد و با سر اشاره کرد سوار شوم. و اینجا هم یک ناجی به دادم رسید.
بعد از سلام و احوالپرسی از آقای راننده که جوانی بود بسیار آرام، تشکر بسیار کردم که مرا در این وضعیت سوار کرده است. لبخندی زد و گفت دیدم داری یخ می زنی، فقط بگویم که من تا سمنان می روم. پیش خودم گفتم از این ستون به آن ستون فرج است . سمنان مرکز استان است و حتماً در آنجا برای تهران ماشین گیر خواهم آورد. بعد از این گفتگوی کوتاه، تا خود سمنان فقط سکوت بود که در محیط ماشین حکم فرما بود.
در ابتدای شهر می خواستم پیاده شوم که آقای راننده رو به من کرد و گفت: حالا که ساعت یک نیمه شب شده، عمراً برای تهران ماشین گیر بیاوری با من تا مرکز شهر بیا و امشب را در مسافرخانه بمان و فردا صبح اول وقت برو ترمینال و با اولین اتوبوس به تهران برو. دیدم نظرش منطقی است و قبول کردم و حدود ساعت یک و ربع نیمه شب بود که وسط میدان مرکزی سمنان پیاده شدم.
اولین کاری که کردم به ضلع غربی میدان که چند تا کیوسک تلفن همگانیی بود رفتم و به خانه زنگ زدم و کل ماجرا را شرح دادم. بنده خدا مادرم فقط گریه می کرد و پدرم هم بسیار نگران شده بود. هرچه سعی کردم آرامشان کنم نشد و حتی خودم هم بغض گلویم را فشرد، چون هیچ فردی یا ماشینی از این میدان که مرکز شهر بود عبور نمی کرد و این همه سکوت و تنهایی برایم بسیار سخت بود، دوست داشتم در کنار مادرم باشم. مجبور شدم به دروغ بگویم که در مسافرخانه اتاق گرفته ام و همین تا حدی بسیار اندک آرامشان کرد.
تلفن که تمام شد، تازه یادم آمد که آیا پول به اندازه کافی به همراه دارم تا در مسافرخانه اتاق بگیرم. پانصد تومان کرایه اتوبوس تا شاهرود بود و هزار تومان هم به آن جوان راننده وانت دادم. واقعاً دستش درد نکند که خیلی منصف بود. در آن تاریکی نگاهی به کیف پولم انداختم. درونش چند برگ اسکناس بود. پیش خودم گفتم کافی است، حدود شش هفت هزار تومانی دارم. همین مرا برای ماندن یک شب در مسافرخانه و کرایه اتوبوس تا تهران کفایت می کند.
سریع خودم را به مسافرخانه که در ضلع جنوب شرقی میدان بود، رساندم. چراغ هایش خاموش بود، همین نگرانم کرد. تا به حال در مسافرخانه نمانده بودم. در فیلم ها دیده بودم که تا صبح باز هستند ولی این یکی کاملاً بسته بود و هیچ نشانی از دایر بودنش دیده نمی شد. چندین بار در ورودی را زدم ولی خبری نشد. هیچ کس در هیچ جای این میدان و خیابان نبود و این تنهایی واقعاً مرا می ترساند. با شدت بیشتر در را زدم و خوشبختانه چراغی روشن شد.
منتظر بودم یک نفر با عصبانیت در را باز کند و مرا مورد عتاب قرار دهد، خودم را آماده کرده بودم، حاضر بودم این خشونت را تحمل کنم ولی جایی برای خواب داشته باشم. مرد میانسالی که چشمانش به زور باز شده بود در را باز کرد و بدون هیچ کلامی مرا به داخل فراخواند. چراغ اتاقک کوچک کنار راه پله را روشن کرد و کلیدی را از روی دیوار برداشت و به من داد و فقط از من کارت شناسایی خواست و آن را لای دفتری که روی میز بود گذاشت و فقط یک کلام گفت طبقه بالا
اتاق کوچک و نموری بود که فقط یک پنجره به سمت خیابان اصلی داشت. نور چراغ خیابان هم درست وسط اتاق بود و حتی با کشیدن پرده نیز خبری از تاریکی شب نبود. تختش هم همانند تخت های سربازخانه ها بود. ولی تنها چیزی که به من آرامش داد، گرمای مطبوع بخاری ای بود که بسیار عالی می سوخت و دمای محیط را بسیار دلپذیر می کرد. لباس راحتی نداشتم تا بپوشم و فقط کاپشن را از تنم درآوردم و روی تخت دراز کشیدم. اصلاً نفهمیدم که کی چشمانم بسته شد. خواب راحت و عمیقی بر روی آن تخت فنری پر سر و صدا کردم.
صبح وقتی بیدار شدم، ساعت حدود نه شده بود. خستگی مفرط دیشب و این گرمای دلپذیر و به اندازه این اتاق محقر باعث شده بود تا این ساعت بخوابم. دیر شده بود و سریع وسایلم را جمع کردم و رفتم تا تسویه حساب کنم و کارت شناسایی را پس بگیرم. یک شب شد هزار و پانصد تومان، خوب بود و ارزان. کیف پولم را بیرون آوردم ولی وقتی اسکناس ها را دیدم تازه به اشتباهی که دیشب کرده بودم، پی بردم. من چهار تا اسکناس پانصد تومانی داشتم ولی فکر می کردم آنها هزار یا دوهزار تومانی است. در نتیجه کل پولم دوهزار تومان بود، هزار پانصد تومان را به صاحب مسافرخانه دادم و ماندم با یک پانصد تومانی.
مطمئن بودم کرایه اتوبوس تا تهران حتماً بیشتر از پانصد تومان است. پس چه باید بکنم. درون بازار مسقف و بسیار زیبای سمنان قدم می زدم و به جای دیدن مغازه ها و اجناس آنها، فقط در ذهنم به دنبال راهی بودم تا بتوانم خودم را از این مخمصه نجات دهم. در این شهر که هیچ نمی شناسمش چگونه می توانم پول کرایه تا تهران را تهیه کنم؟ هرچه به ذهنم فشار می آوردم به جایی نمی رسیدم و به جای افکار سازنده چیزهایی به ذهنم خطور می کرد که باعث می شد تمام بدنم بلرزد.
بعد از کلی تقلا و دست و پا زدن در این افکار، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که به همان مسافرخانه برگردم و کارت شناسایی یا هرچیز دیگر را به رهن بگذارم و همان هزار پانصد تومانم را بگیرم .اگر شانس یاری ام کند با همان دوهزار تومان شاید بشود به تهران رسید. البته کرایه اتوبوس ها را نمی دانستم.
مسیر برگشت را در پیش گرفتم و به سمت مسافرخانه رفتم. چون حواسم نبود خیلی پیاده رفته بودم و حتی از بازار هم خارج شده بودم و می بایست مسیری نسبتاً طولانی را در بازگشت طی می کردم. وقتی وارد خیابان اصلی شدم، ناگهان چشمم به سر در بانک مسکن افتاد. در صدم ثانیه فکری جدید به ذهنم خطور کرد. امروز بیست و نهم بود و امکان داشت حقوق به حسابم ریخته شده باشد. شماره تلفن بانک مسکن آزادشهر را که از آنجا حقوق می گرفتم را همراه داشتم .
هرچه اطراف را می گشتم یک تلفن همگانی پیدا نمی کردم. مجبور شدم تا همان میدان مرکزی شهر بروم و از همان کیوسکی که دیشب با خانه تماس گرفته بودم، با شعبه تماس بگیرم. فقط خدا خدا می کردم گوشی را آن کارمند همیشه عصبانی بانک نگیرد که حتی در زمانی که حضوری به بانک می رفتم تا حقوقم را بگیرم از او دوری می جستم. ولی از بخت بدم، او تلفن را گرفت و با همان لحن عصبانی گفت بفرمایید. زبانم بند آمده بود. نمی دانستم مشکلم را بگویم یا بروم سراغ همان مسافرخانه و نقشه قبلی.
تصمیم را گرفتم و عزمم را جزم کردم و کل موضوع را برایش تعریف کردم. ناگاه تن صدایش تغییر کرد و از من مشخصات کامل را پرسید، خودش شماره حسابم را پیدا کرد و با خوشحالی گفت که حقوق را واریز کرده اند. اصلاً نمی توانستم باور کنم این همان شخص است. به من گفت به نزدیک ترین شعبه بانک مسکن بروم و فقط بگویم حواله تلفنی، بعد شماره حسابم را گفت تا یادداشت کنم. با تعجب بسیار از ایشان تشکر کردم ولی در جوابم گفت سریع برو که من اینجا منتظرم.
سریع به بانک مسکن آنطرف خیابان رفتم و داستان را برای متصدی باجه توضیح دادم. او هم راهنمایی کرد که باید ابتدا اینجا حسابی باز کنم تا بشود از طریق حواله تلفنی حقوقم به این حساب واریز شود. ولی من که شناسنامه نداشتم. با رئیس شعبه صحبت کردم و قبول کردند با همان کارت شناسایی حساب را باز کنند. همه فرم ها را امضا کردم و تحویل متصدی باجه دادم.
متصدی باجه فیشی را مقابلم گذاشت تا آن را هم پر کنم. فیش واریزی بود برای افتتاح حساب. حداقل موجودی هزار تومان بود .ولی من فقط یک پانصد تومانی داشتم. دوباره با خجالت پیش رئیس رفتم تا شاید قبول کند. خدا خیرش دهد انسان مهربان و فهمیده ای بود، با لبخندی شرمنده ام کرد و با همان پانصد تومان حسابم افتتاح شد. خدا را شکر امروز کارم با انسانهایی افتاد که همه به فکر حل مشکل هم نوعشان بودند. ای کاش این انسانها بیشتر بودند.
حالا باید منتظر می ماندم تا شعبه آزادشهر، حقوقم را به حساب این شعبه واریز کند. یک قران هم پول نداشتم و ظهر هم نزدیک شده بود. اگر بانک امروز پاسخ ندهد چه کنم .در همین تفکرات بودم که آقای رییس بالای سرم آمد و بسته ای پول به من داد و گفت بیا این هم حقوقت پسرم. از خوشحالی به آسمان پریدم، واقعاً کنترل احساساتم سخت بود. همه کارمندان بانک با لبخند به من نگاه می کردند و من هم در حد توانم از آنها و مخصوصاً آقای رئیس تشکر کردم. او هم با همان لبخندش همراهی ام کرد و گفت باید از همان کارمند بانک مسکن آزادشهر تشکر کنی که بلافاصله حواله را فرستاد. و در ادامه دفترچه حسابم را نیز به من داد.
برگ اول افتتاح حساب با مبلغ پانصد تومان. برگ دوم انتقال مبلغ بیست و پنج هزار تومان از بانک عامل حقوق. برگ سوم برداشت بیست و چهار هزار و پانصد تومان. وقتی به این ارقام در دفترچه نگاه کردم فهمیدم حتی حق الزحمه یا کارمزد انتقال را هم از من نگرفته اند. دوباره از همه آنها بسیار تشکر کردم. آقای رئیس با لبخندی گفت فکر کنم حالا از سمنان خاطره ای خوش در ذهن داری.
بیرون آمدم و اول به خانه زنگ زدم و گفتم تا چند ساعت دیگر خواهم رسید و بعد به بانک مسکن آزادشهر زنگ زدم تا از آن آقا تشکر کنم. منتظر بودم گوشی را بردارد ولی یکی دیگر برداشت. نام آن متصدی را نمی دانستم. مانده بودم چگونه نشانی بدهم تا بفهمد. می خواستم بگویم همان آقای بداخلاق، ولی پیش خودم فکر کردم از او خوش اخلاق تر برای من در آن بانک نیست. فقط گفتم از سمنان زنگ می زنم. خوشبختانه همین کفایت کرد و خودشان گوشی را گرفتند.
از ایشان هم بسیار تشکر کردم و گفتم که واقعاً مرا مورد لطف خود قرار دادید. در این شهر که کاملاً غریب و بی پول بودم حکم فرشته نجات برایم بودید. با همان لحن تند همیشگی اش گفت: کارم را انجام دادم. کارمند بانکم و باید پول را انتقال دهم. همانجا دانستم از ظواهر به هیچ عنوان نمی توان درون انسانها را شناخت.
ساعت هفت صبح کوله کوچکم را برداشتم و پوتین هایم را پوشیدم و به سمت بالای روستا به راه افتادم. جاده ی خاکی ای بود که برای رفتن به مزارع از آن استفاده می شد. کمی که ارتفاع گرفتم، به آب بندی رسیدم که وجودش در این مکان برایم بسیار عجیب بود. مساحت زیادی نداشت ولی پرآب بود. کمی جستجو کردم تا ورودی آن را بیابم. کنکاشم نتیجه نداد و با افسوس به مسیرم ادامه دادم. ولی در طول مسیر هنوز برایم سوال بود که در این ارتفاع این آب بند چگونه پر می شود.
هرچه جلو تر می رفتم شیب راه بیشتر می شد و نفس نفس زدن های من هم بیشتر، واقعاً مستقیم شیب را بالا رفتن بسیار سخت است. هنوز به بالای یال اصلی نرسیده بودم که مسیر جاده عوض شد و موازی با یال به سمت شرق رفت. مجبور شدم ادامه مسیر را کاملاً خارج از جاده بروم و این کار را برایم بسیار سخت تر کرد. هر طور که بود و با تلاش بسیار خودم را به بالای یال اصلی رساندم.
بر روی یال اصلی ایستادم. درختان بسیار با هم فاصله داشتند و همین موجب می شد دید بسیار عالی داشته باشم. همه چیز زیر پایم قرار داشت و چشمان از دیدن این همه زیبایی متعجب شده بود. سمت شمال سرسبز بود و با طراوت و سمت جنوب خشک ولی رنگارنگ. آرام آرام شروع به چرخیدن به دور خودم کردم و از تنوع رنگ ها که از مقابل چشمانم می گذشت لذت می بردم. هر دو سمت زیبا بود و نمی توانستم یکی را بر دیگری ترجیح دهم.
همانجا زیر یک درخت تنومند اتراق کردم و به جای تهیه غذا، فقط نشستم و دل سیر اطراف را نگاه کردم. دیدگانم بیشتر گرسنه بودند و من هم بیشتر چشمانم را تغذیه کردم. آنقدر زیبایی در اطرافم بود که محو تماشای آنها شدم و اصلاً گذر زمان را احساس نمی کردم. خورشید چنان ماهرانه نورپردازی می کرد که همه چیز از زیبایی می درخشید. آن طرف که پر طراوت بود سرسبزی اش را به رخ می کشید و این سمت که خشک ولی محکم و صبور بود، صلابتش را
ابرهایی که در دوردست ها برای خودشان می چرخیدند و بازی می کردند، با غافلگیری خاصی که فقط خودشان بلد هستند به نزدیکی های من رسیده بودند. اصلاً حواسم به آنها نبود، خیلی دورتر در حال گشت زنی بودند و اصلاً فکر نمی کردم که سراغم بیایند. فکر کنم حسودی کردند و سریع خودشان را به من رساندند. سریع سلامی عرض کردم و به پایشان بلند شدم تا ادای احترامی به آنها کرده باشم.
حرکتشان تند تر شده بود و تراکمشان هم بیشتر. همین را جواب سلامشان گرفتم و با سر تایید کردم. خودشان را به زحمت به نزدیکی کوه رساندند ولی فکر کنم فهمیدند که یارای بالا آمدن از آن را ندارند. حدس زدم می خواهند خودشان را به من برسانند ولی این رشته کوه ستبر مقابلشان را سد کرده است. از دور سفید به نظر می رسیدند ولی حالا سیاه شده بودند و تاریک، فهمیدم کمی عصبانی شده اند که نمی توانند از کوه رد شوند.
بسیار تلاش کردم تا آرامشان کنم. حتی پیشنهاد دادم که شما نمی خواهد به این سمت بیایید من خدمت می رسم و تصمیم گرفتم تا شیب مقابل را به پایین روم. صدای غرش یکی از آنها چنان مرا ترساند که همانجا خشکم زد. کمی که به آنها دقت کردم و پشت سرم را نگاه کردم، تازه فهمیدم اینها با من کار ندارند، وظیفه دارند که این سمت را هم آبیاری کنند، واقعاً سمت ما خشک بود و به این باران نیاز داشت. ولی از بد حادثه پشت این رشته کوه گیر کرده اند.
به یاد درس جغرافیا افتادم که علت اصلی و عامل جدا کنند ناحیه معتدل خزری از ناحیه خشک بیابانی همین رشته کوه البرز است. کمی از این کوه ها دلگیر شدم که چرا نمی گذارند ابرها فراق بال به این سمت بیایند و کارشان را به نحو احسن انجام دهند. کمی که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که این کوه ها هم حتماً علتی برای این کار خود دارند که هزاران سال است اینگونه ایستاده اند و نمی گذراند رطوبت به این طرف هم برسد.
تمام سعیم برای آرام کردن ابرها نتیجه نداد و به سمتم یورش بردند. خودم را آماده ی مقابله کرده بودم. در یک خط تقریباً مستقیم با آرایشی نا منظم با سرعت زیاد به طرفم می آمدند. صحنه ی مقابلم همچون جنگ های روم باستان شده بود که نیروها در یک خط و با هیاهوی بسیار حمله می کردند. تنها نکته این بود که آن طرف انبوهی از سپاهیان بود و این طرف فقط من بودم. ارتفاعشان پایین تر از یال بود و همین موجب شد که در پیشروی دچار مشکل شوند.
با هیاهوی بسیاری که برپا کرده بودند محکم خوردند به دیواره شمالی، می شد اوج عصبانیت را از صداهای هولناکشان فهمید. ابتدا ترسیدم و تصمیم به فرار گرفتم. بهترین فرماندهان و مشاوران نظامی هم اگر جای من بودند بهترین کار را عقب نشینی تاکتیکی می دانستند. ولی نمی دانم چرا کمی جرات به خرج دادم و همانجا مقابلشان ایستادم.
رو به آنها کردم و گفتم اشکالی ندارد اگر می خواهید مرا مورد حمله قرار دهید باکی نیست. من آماده ام تا در برابر شما سر تسلیم فرود آورم، ولی خود بهتر می دانید که این طرف خشک است و تشنه، به جای حمله به من به فکر راهی باشید که بتوانید خود را به این سمت برسانید. من هم تا جایی که توان دارم در خدمتتان هستم. اگر راهی برای نفوذ یافتم به شما نشان دهم، حاضرم برایتان جاسوسی کنم که حمله شما برای این سمت، رحمت است.
سریع اطراف و مخصوصاً روی یال اصلی را بررسی کردم. در سمت راستم کمی آن طرف تر، یال به بلند ترین نقطه خود می رسید. کوله را برداشتم و دوان دوان به آنجایی که هدف گذاری کرده بودم رفتم. مکان خوبی برای دیده بانی بود، در طول کل یال که از دو طرف قابل رویت بود، واقعاً بلندترین نقطه بود. همه جا را بررسی کردم. این رشته کوه همچون دیواری منظم کاملاً شرق تا غرب را پوشانده بود و در ظاهر هیچ محلی برای عبور نبود.
تنها راه افزایش ارتفاع ابرها بود، با صدای بلند گفتم لیدر گروه به من گوش کند. مجبور هستید تمام تلاشتان را به کاربندید و ارتفاع را حدود 100 پا بیشتر کنید. توصیه می کنم کمی فاصله بگیرید و با تمام قدرت نیروی برا را افزایش داده و اوج بگیرید تا بتوانید از این کوه ها عبور کنید. از آن بالا می دیدم که بسیار تلاش می کردند و عقب و جلو می رفتند و بر روی هم سوار می شدند تا شاید کمی ارتفاع بگیرند ولی حیف که انگار واقعاً سقف پروازی آنها همین است و بس.
دیگر داشتم ناامید می شدم، هیچ راهی نبود و این خیل مشتاق هیچ معبری برای رسیدن به این طرف نداشتند. از خستگی و ناامیدی بر روی زمین نشستم. بغض گلویم را می فشرد که چرا نمی توانم برای آنها کار مثبتی انجام دهم. در خود بودم که ناگاه چشمم به ابر کوچکی افتاد که در طرف ما بود، بهتی عظیم مرا فرا گرفت که این کوچولو چگونه توانسته خودش را به این سمت برساند. کمی که دقت کردم ارتفاع کوه ها در کمی آن طرف تر پایین تر بود و حتی شکافی هم دیده می شد. به خودم گفتم خوب شد من دیدبان نشدم که لشکر را به ورطه هلاک می بردم.
ذوق زده شده بودم و می بایست این محل را به همه ابرها نشان می دادم. شروع کردم به داد و بیداد و با دست آن مکان را نشان دادن. مسیر در امتداد شرق بود. هرچه دست و پا زدم و داد و بیداد راه انداختم هیچ تحرکی در ابرها ندیدم. فکر کنم چیزی از حرکات من نفهمیده بودند، هرچه با دست سمت راست را نشان می دادم، فقط مقابلم ایستاده بودند و حرکت نمی کردند. انگلیسی گفتمright keep، شاید اینها از جای دیگر آمده اند و زبان ما را نمی فهمند، باز هم اتفاقی نیفتاد.
تنها راه این بود که خودم را به معبر برسانم تا آنها پشت سر من حرکت کنند. زمان زیادی نداشتم و باز شروع کردم به دویدن به سمت شرق و مسیری که آن ابر کوچک نشانم داده بود. مسافت زیاد و پستی بلندی ها و از آن بدتر ناهمواری مسیر واقعاً نفسم را گرفته بود. در چندین نقطه ایستادم تا نفسی تازه کنم. جالب این بود که هرجا می ایستادم، آنها هم توقف می کردند. نگاهی به آنها انداختم و در دل گفتم چرا اینقدر خنگ بازی در می آورید خوب مسیر را بروید تا خودتان به معبر برسید.
نیم ساعتی طول کشید تا به معبر رسیدم، نایی برای حرکت نداشتم و همان وسط دره نشستم. چند ثانیه ای نگذشت که دیگر هیچ جا را نمی دیدم. ابرها آنقدر برای عبور عجله داشتند که همه جا را فرا گرفته بودند. درونشان بودم و آنها هم با همان هیاهو در حال عبور بودند. همانطور که نشسته بودم با دست مسیر را نشان می دادم و به آنها می گفتم همین درست است و همینجا باید بروید. حس تکاوری را داشتم که به زحمت معبری برای گذر نیروها در میدان مین ایجاد کرده بود.
کوره راهی را با زحمت بسیار پیدا کردم و تا حدی ارتفاع را کم کردم و از میان این خیل عظیم که بسیار هم شتابان می رفتند بیرون آمدم. به رودخانه که رسیدیم سر و صداها زیاد شد و شروع کردند به باریدن. چقدر زیبا بود استنشاق بوی خاکی که بعد از مدتها آب خورده است. وقتی به اطراف نگاه می کردم به راحتی لبخندهایی که بر روی لبان کوه و دشت و درختان و گیاهان و... نقش بسته بود، را می دیدم.
خیس خیس شده بودم .چنان می باریدند که حتی نمی توانستم سرم را بالا بگیرم. کارشان را خیلی خوب بلد بودند، دقیق در اطراف پخش شدند و تقریباً تمام منطقه را پوشش دادند. فرماندهی بسیار خوبی داشتند و لجستیک آنها هم عالی بود، تا به خانه برسم همچنان می باریدند و این نشان از تنظیم بسیار خوب مهماتشان بود. همان مقابل خانه به زحمت سرم را بالا گرفتم و به همه آنها گفتم دمتان گرم که آمدید و ما را هم بی نصیب نگذاشتید.
شب هنگام که در خانه تنها بودم هنوز می باریدند و در حال خدمت رسانی بودند. درست است که سرمای سختی خوردم و شنبه نتوانستم به مدرسه بروم ولی در درون خوشحال بودم که این جانفشانی ام ثمره ای مثبت داشت و توانست این سمت را هم مورد رحمت این ابرها قرار دهد. ولی هرکه از من می پرسید وسط باران روی کوه چه کار داشتی هیچ از این داستان نمی گفتم که اگر می شنیدند مرا مجنون خطاب می کردند.
البته تخیل من در همان حد جنون است ولی واقعاً در لطافت طبع این باران و ابرهای حاملش هیچ شکی نیست.
زنگ کلاس خورده بود و داشتم به سمت کلاس اول راهنمایی می رفتم. از بیرون که نگاه کردم، کلاس روی هوا بود، ولی وقتی پایم را در کلاس گذاشتم ناگهان سکوت غریبی همه جا را فرا گرفت، آن همه اشتیاق و سرزندگی به چهره هایی پر از تلخی بدل شد. می توانستم هرآنچه در دل و ذهنشان می گذرد را بفهمم. اَه، باز هم ریاضی، باز هم درس سخت با این دبیر سختگیر.
چاره ای نداشتم می بایست کاری کنم که نظم را در کنار فکر کردن بیاموزند. همیشه برای این دو کار انسانها مقاومت می کنند و کمتر می توان فردی را یافت که علاقه مند این مقولات باشد. من به عنوان دبیر ریاضی کمی باید تحمل کنم، خودم هم زیاد دوست ندارم اینگونه باشم ولی به نظرم بهترین کمک به بچه ها این است که حداقل یک جا کمی سختی تحمل کنند تا هم یاد بگیرند کمی فکر کنند و هم منظم شوند.
بعد از حضور و غیاب درس را شروع کردم. درس امروز معرفی کسر ها بود، خوشبختانه با کشیدن شکل کل مفهوم کسر را که در ابتدایی خوانده بودند را به یاد آوردند و کاردرکلاس هایش را هم به خوبی حل کردند. بعد رسیدم به مفهوم تساوی کسرها، روی تخته سیاه نوشتم و از بچه ها خواستم تا هر کس نظری بدهد که چرا این دو کسر با هم برابرند.
فقط نگاهم می کردند و کسی هیچ حرفی نمی زد، منتظر بودند که من جواب را بگویم. البته این بندگان خدا هم تقصیری ندارند در کل ابتدایی فقط معلم به آنها گفته و آنها نوشته اند و حتی مجالی هم برای حل کردن و فکر کردن نداشته اند. مانند همیشه صبر کردم و به آنها گفتم ایرادی ندارد هرچه می خواهید بگویید، اگر اشتباه گفتید، نمره کم نمی کنم ولی اگر درست گفتید به شما نمره جایزه می دهم. پیش خودم فکر کردم با این انگیزه حتما در کلاس ول وله ای برپا خواهد شد.
این سکوت مرگبار حاکم در کلاس واقعاً نا امیدم کرده بود. چرا اینها هیچ نمی گویند؟ واقعاً کلافه شده بودم و به دنبال راهی می گشتم تا این بچه ها را ترغیب به نظر دادن کنم که دست یکی از بچه ها بالا آمد. هیجان زده به او گفتم آفرین توضیح بده و هرآنچه به ذهنت می آید بگو. به زحمت بلند شد و با لحنی سرد و صدایی آرام که نشان از بی میلی می داد، گفت: آقا اجازه مگر می شود این دو تا با هم برابر باشند. در صورت کسر یک شده دو و در مخرج هم دو شده چهار، این دو کسر مساوی که نیستند هیچ، یکی دو برابر دیگری است.
البته این جواب آن هیجان مرا فرو نشاند، ولی همین که دانش آموز به این نتیجه رسیده و بلند شده و نظرش را گفته من به بخشی از اهدافم رسیده ام. ضمناً می توانم همین کج فهمی دانش آموز را بهترین وسیله قرار دهم برای ورود به مفهوم درس و برطرف کردن این مشکل. با همین پاسخ نادرست می توانم چالشی ایجاد کنم و دیگر دانش آموزان را هم وارد بحث کنم. فقط امیدوار بودم که بتوانم این سکوت را بشکنم.
می خواستم از همین دانش آموز بپرسم که با توجه به همان دوبرابر شدنی که شما می گویید، پای تخته بیایید تا با کشیدن شکل در این مورد با هم صحبت کنیم. تازه می خواستم او را صدا کنم که ناگهان دیدم از زیر میز اول کنار در ورودی کلاس ، یکی از دانش آموزان یک قرص نان به نفر کناری داد. این بچه ها در سکوت غرق هستند ولی کارهای دیگر و شیطنت هایشان را به خوبی و با سرعت انجام می دهند.
می خواستم با آن دو دانش آموز برخورد کنم. حداقل باید بدانند که کلاس جای این کارها نیست. با اخم نگاهشان کردم تا بدانند که من دیده ام و وقتی به سمتشان رفتم تا آنها را مورد مواخذه قرار دهم، ناگاه چیزی در مغزم جرقه زد، می توانستم از این اتفاق کمال بهره را در کلاس ببرم. در طرفه العینی نقشه ای را طراحی کردم و قدم اول را در اجرای آن برداشتم.
دانش آموزی را که نان را گرفته بود، با صدایی بلند و کمی خشن خواندم و به او گفتم با همان چیزی که در دست داری بیا بیرون. بنده خدا ترسید و شروع کرد قسم خوردن که آقا به خدا الان نمی خوریم، گرفتیم برای زنگ تفریح، آقا به خدا ما می دانیم در کلاس شما نباید چیزی بخوریم و... دوباره با تحکم بیشتر گفتم بیا بیرون. لرزان لرزان بیرون آمد و وقتی به مقابلم رسید قرص نان را از او گرفتم و گفتم برو دفتر یک چاقو بیار.
چشمانش گرد شد و بغض گلویش را گرفت و به زحمت گفت آقا مگه ما چکار کردیم که گوشمان را می خواهی ببری؟ نگاه معنی داری به او کردم و گفتم آن چیزی را که گفتم انجام بده و برو از دفتر چاقو را برایم بیاور. واقعاً داشت قبض روح می شد، احساس کردم واقعاً فکر می کند می خواهم به او آسیب برسانم. آرام به او گفتم با شما کاری ندارم. هنوز هاج و واج مرا نگاه می کرد که بلند شدم تا خودم بروم که مانند فشنگ از در کلاس خارج شد.
تا وقتی او چاقو را بیاورد کلاس در سکوت وهم انگیزی فرورفت. فکر کنم بچه ها در ذهنشان به دنبال این بودند که من گوش کدام یک را خواهم برید، آنی که نان را داده و یا آنی که نان را گرفته. چشمهایشان از روی من برداشته نمی شد و من هم فقط داشتم جلوی تخته سیاه قدم می زدم.
وقتی چاقو را آورد، از دستش گرفتم و گفتم بنشین. هنوز می ترسید ولی رفت و نشست سر جایش ولی در کمال تعجب کناری اش بلند شد و آمد جلوی تخته سیاه. مکثی کردم و گفتم چرا بیرون آمدی با بغض گفت آقا اجازه وقتی او را گفتید بنشیند پس حتما من تقصیرکار هستم و باید تنبیه شوم. اینجا دیگر لبخندی زدم و گفتم خبری از تنبیه نیست. در این وضعیت چاقو به دست لبخند من نه تنها او، بلکه کل کلاس را در بهتی عمیق فرو برد.
او را به مقابل تخته فرستادم و کناردستی اش را هم صدا کردم و گفتم برو کنار دوستت بایست. حواس همه بچه ها به پای تخته و این دو نفر بود. در ابتدا نان را به دو قسمت مساوی تقسیم کردم. نان های روستایی کاملاً گرد هستند و بسیار خوشمزه، هر قطعه را به یکی دادم و از آنها پرسیدم چقدر نان در دست شماست. بندگان خدا یک نگاه به من کردند و یک نگاه به نصف نانی که در درست دارند. بعد با کمی مکث گفتند آقا اجازه نصف نان.
گفتم آفرین خوب گفتید ولی کمی ریاضی تر بگویید. بعد رو به بچه های کلاس کردم و گفتم نظر شما چیست؟ یکی از آخر کلاس گفت آقا اجازه یک قسمت از دو قسمت را به هر کدام داده اید. تشویقش کردم و گفتم باز هم ریاضی تر بگویید. خوشبختانه یکی دیگر بلند شد و گفت ، من هم بلافاصله این کسر را بزرگ روی تخته سیاه نوشتم.
قطعه های نان را از آنها گرفتم و روی میز گذاشتم و هر کدام از آن نصفه ها را دوباره از وسط نصف کردم. این بار دو قطعه به هر کدام دادم. باز از آنها پرسیدم چقدر نان دست شماست؟ بدون معطلی گفتند آقا اجازه همان نصف نان را به ما داده اید. کمی نگاهشان کردم و گفتم نه من دفعه قبل یک تکه نان به شما دادم ولی حالا دو تکه داده ام، پس باید فرق کند. سرشان را کمی کج کردند و متعجبانه به من نگاه کردند و یکی از آنها گفت آقا اجازه معلومه که فرقی نداره. من هم به قول معروف، خودم را زدم به کوچه علی چپ و گفتم نه خیر، قبلاً یک تکه دادم و حالا دو تکه دادم.
یکی از بچه های کلاس بلند شد و با لبخندی گفت آقا اجازه زیاد و کم که نشده فقط قسمت هایش بیشتر شده. این دو قسمت همان یک قسمت قبلی است. به او گفتم آفرین حالا درست گفتید. قسمت ها زیاد شده مقدار که تغییر نکرده، بعد از همان دانش آموز خواستم بگوید این مقدار نان را با چه کسری می توانیم نشان دهیم. کمی فکر کرد و گفت دو قسمت از چهار قسمت.
از بچه ها خواستم مقداری که دست هر کدام است را با توجه به توضیح این دانش آموز با یک کسر بگویند و همه با صدای بلند گفتند و من باز این کسر را بزرگ مقابل همان نوشتم. دوباره قطعات نان را از آنها گرفتم و هر بخش را دو نصف کردم و کل نان شد هشت قسمت و به هر کدام چهار قسمت دادم. این بار بچه بلافاصله گفتند و من پای تخته نوشتم:
لبخند ملیحی بر لبان آن دانش آموزی که اولین بار گفته بود این دوبرابر شده است نقش بست. دستش را بالا برد و وقتی اجازه دادم، گفت آقا حالا فهمیدیم چرا مساوی هستند، فقط شما قسمت ها را بیشتر کردید ولی مقدارها با هم برابرند. مثلا اگر کل نان را بیست قسمت کنیم باز ده قسمت آن می شود همان نصف یا
تشویقش کردم و تا گفت بیست قسمت به صاحب نان گفتم می شود این نان را به بیست قسمت کنم و به بچه ها بدهم. با لبخندی گفت آقا اجازه شما دبیر هستید چرا به ما می گویید. همین را که گفتم یکی دیگر هم یک نان دیگر آورد و آن دو قرص نان لذیذ به بیست قسمت هرچند کوچک تقسیم شد و بین بچه ها پخش شد. همه در اوج شادی در حال خوردن همان تکه کوچک نان بودند.
روی صندلی نشستم تا کمی خستگی را رفع کنم که همان صاحب نان آمد و نصفی از همان قطعه کوچک نانش را به من داد. بعد گفت آقا اجازه ما را خیلی ترساندید، گفتم حتما گوش من یا دوستم را خواهید برید.
می خواستم چیزی بگویم ولی سکوت کردم و گفتم بعضی وقت ها سخت گیری لازم است. خودش گفت آقا ما بچه ها خیلی شلوغ هستیم شما راست می گویید. پدرم یک بار درخانه گفت من از دست شما ها به امان آماده ام، چه طور تو مدرسه بیست تا مثل شما را این بندگان خدا معلم ها تحمل می کنند.
سنگینی کوله بیشتر به خاطر چند بطری آبی بود که همراه داشتم. مسیری را که برای رفتن انتخاب کرده بودم را زیاد نمی شناختم. می دانستم چشمه ای دارد ولی جهت اطمینان آب همراه خود برداشته بودم تا حداقل تشنه نمانم. مقصدم چشمه اجاق بود، که تا به حال آنجا نرفته بودم و فقط می دانستم راهش از روستای سیب چال است که در مجاورت وامنان قرار دارد.
دوربین زنیت را بر گردن آویختم و مسیر سیب چال را در پیش گرفتم. طبق اطلاعاتی که کسب کرده بودم، از آنجا باید راه مال رویی را می رفتم و بعد از حدود دو ساعت پیاده روی به چشمه اجاق می رسیدم. جمعه هایی را که در وامنان می ماندم همیشه برنامه گلگشت داشتم. البته مسیرهای نزدیک و اطراف روستا را می رفتم ولی این بار کمی جسارت به خرج دادم و تصمیم گرفتم کمی دورتر بروم. کوهپیمایی انفرادی آن هم در میان این طبیعت زیبا، مخصوصاً در این فصل بسیار دوست داشتنی است.
به نزدیکی روستای سیب چال رسیده بودم. از دور چند تا بچه را دیدم که داشتند همراه گاوی از روستا خارج می شدند.گاو بسیار بزرگ و تنومندی بود. به چند قدمی آنها که رسیدم دو تا از بچه ها که دانش آموزم بودند جلو آمدند و سلام کردند. دختر دوازده سیزده ساله ای هم که همراهشان بود طنابی به دست داشت که به شاخ های گاو بسته شده بود.
بعد از احوال پرسی از بچه ها پرسیدم که نمی ترسید با این گاو به این بزرگی دارید می روید. خندیدند و گفتند که کار هر روزمان است. صبح می بریم سر زمین ها که شخم بزند، غروب پدرهایمان گاو را به خانه برمی گردانند. پرسیدم خوب چرا صبح آنها نمی برند. دوباره خندیدند و گفتند چون پدر هستند و هرچه بگویند باید انجام دهیم. از جوابشان چیز زیادی نفهمیدم، ولی ادامه هم ندادم.
دوربین را آماده کردم و گفتم که هر سه کنار گاو بایستید تا عکسی به یادگار بگیرم. ترکیب این سه تا بچه ریز نقش در کنار این گاو تنومند برایم جالب بود. از ویزور(منظره یاب) دوربین داشتم کادر را تنظیم می کردم که ناگهان گاو رم کرد و شروع کردن به دویدن به سمت روستا، یعنی خلاف جهت من، صحنه ی عجیب و دهشتناکی بود. در صدم ثانیه همه چیز و همه جا مانند جهنم شد. نمی دانم، فکر کنم این گاو فکر کرد چیزی را سمتش هدف گرفته ام.
در یک اتفاق دلخراش، طناب در دست دخترک گیر کرد و گاو مانند فیلم های وسترن دخترک بیچاره را با شدت بسیار بر روی شن های جاده می کشید و با خود می برد. من و پسرها ابتدا به خاطر شوک این اتفاق درجا خشکمان زد. چند ثانیه ای طول کشید تا از بهت خارج شدیم و شروع کردیم به دویدن به سمت گاو و دخترکی که بر روی زمین کشیده می شد.
بچه ها سرعتشان خوب بود و از من فاصله گرفتند. من هم با این وزن سنگین و این کوله بار با تمام توانی که داشتم می دویدم. گاو با آن شتابی که داشت تقریباً به ابتدای روستا رسید. پسرها با سرعت خوبی که داشتند، از گاو سبقت گرفته بودند و سعی در کنترل آن داشتند ولی کاری از پیش نمی بردند. من هم با فاصله ای حدود سی چهل متر عقب تر از آنها با زحمت بسیار و نفس نفس زنان داشتم تعقیبشان می کردم.
ناگهان از داخل اولین کوچه روستا، تراکتوری با تریلرش بیرون آمد و سدی شد در مسیر حرکت گاو. در تمام این مدت هم دخترک بی نوا مانند تکه گوشتی بر روی زمین کشیده می شد. آنقدر سرعت گاو زیاد بود و جاده هم ناهموار که حتی شلوار دخترک تکه تکه شده بود و از تنش جدا می شد. این سنگلاخی مسیر همچون سنباده تمام بدن این دخترک را ساییده بود.
گاو توقفی کرد و تا خواست از گوشه ای فرار کند که پسرها جلویش را گرفتند. ناگهان تغییر جهت داد و شروع کرد به سمت من تاختن. من هم که با سرعت داشتم به سمت گاو می دویدم، تصمیم گرفتم که بایستم ولی به قول معروف ترمزهایم عمل نکرد. وزن حدود نود کیلویی را آنهم در سرازیری بخواهی متوقف کنی، چهل پنجاه متری طول می کشد، شده بودم همچون قطار افسار گسیخته.
تمام سعیم در کم کردن سرعتم بود، ولی وقتی محاسبه کردم، تصادف من با این گاو حتمی بود. طبق قوانین فیزیک برایم برخوردی سهمگین، آنهم از نوع شاخ به شاخ صد در صد بود. البته بهتر است بگویم شاخ به سر. هیچ ماتادوری مانند من اینچنین بی مهابا به سمت گاوی خشمگین با شاخ هایی همچون خنجر نمی دود. با این زاویه ای که من می دویدم فکر کنم گاو هم دقیق تنظیم کرده بود که با شاخش مرا به آسمان پرت کند.
مسیر باریک راه هم که درست بر روی یال قرار داشت، هیچ جایی برای فرار نمی گذاشت. تنها راه حل پریدن از روی گاو بود که با این وضعیت و آمادگی جسمانی من و ارتفاع و اندازه و هیبت گاو فقط در توانایی اسپایدرمن بود که بتواند پرشی آنچنان انجام دهد. تقریباً سرعتم را کنترل کرده بودم ولی طرف مقابلم برعکس داشت بر سرعتش می افزود. دیگر داشتم به ثانیه های آخر می رسیدم.
کامل متوقف شده بودم و گاو فقط چند متر با من فاصله داشت. سیستم عصبی غیر اردای ام فعال شد و چشمانم را بست. نمی خواستم بی هوا ضربه بخورم ولی حیف که این چشم باز نمی شد. در تاریکی مطلق معلق بودم. چند ثانیه گذشت ولی چیزی حس نکردم، پیش خودم فکر کردم حتماً ضربه آنقدر شدید بوده که هیچ نفهمیده ام. همچنین احساس معلق بودن بین زمین و هوا را داشتم که توانستم چشمانم را باز کنم.
موقعیت همان موقعیت قبلی بود ولی گاوی مقابلم نبود. حتی یک میلیمتر هم جابه جا نشده بودم. با ترس به تن و بدنم نگاه کردم تا شاید سوراخ شده است و گاو از آن گذشته است. خودم به خودم نهیب زدم که آن گاو با آن عظمت اگر به من بخورد کاملاً متلاشی می شوم و هیچ جزء بدنم سالم نمی ماند . بعد از چند ثانیه که مطمئن شدم زنده هستم و روح نیستم با چشمانم اطراف را پاییدم.
شانس آورده بودم و تمام محاسباتم غلط از آب درآمده بود. درست در موازات جاده و کنار آن در بزرگی بود که چهارتاق باز بود. وقتی به داخل آن نگاه کردم گاو را داخل حیاط بزرگ آن دیدم. وقتی آن دخترک را هنوز بسته به ریسمان در پشت گاو دیدم فهمیدم تمام این اتفاقات در حدود چند ثانیه رخ داده است. سریع داخل رفتم و در را پشت سرم بستم تا گاو فرار نکند.
صدای بسته شدن در بزرگ آهنی حواس گاو را به سمت من جلب کرد. چرخید و چند گام به سمت من آمد. همین پرت شدن حواس گاو باعث شد که اهالی خانه سریع وارد عمل شدند و از روی ایوان به داخل حیاط پریدند و در یک عملیات امداد و نجات جانانه توانستند دخترک را نجات دهند و به داخل خانه ببرند.
حالا من مانده بودم یک گاو عظیم الجثه که با غیض خاصی به من می نگریست. دقیقاً حالت ماتادورها را داشتم با اندک تفاوتی، از ترس قبض روح شده بودم و اصلاً توانایی حرکت نداشتم. مغزم اصلاً دستور نمی داد. خستگی دویدن و نفس کم آوردن از یک طرف و این گاو عصبانی هم از طرف دیگر کل سیستم عصبی خودآگاه و ناخودآگاه مرا کامل از کار انداخته بود.
گاو شروع کرد به من نزدیک شدن. کمی به سمت راست چرخید و من هم کمی به سمت چپ چرخیدم. به یاد مبارزات سامورایی ها افتادم که آرام رو به روی هم به طرفین می چرخیدند. ناگهان فکر عجیبی به ذهنم رسید. دوربین را که هنوز بر گردنم آویزان بود گرفتم و به سمت گاو هدف گیری کردم. وقتی از ویزور به گاو نگاه کردم فهمیدم کمی ترسیده است . همین سلاح خوبی بود و می توانستم با آن خودم را نجات دهم.
گاو وقتی به عقب رفت و به انتهای حیاط رسید، بیشتر ترسید و چون هیچ راه فراری هم نداشت دوباره رم کرد و این بار بدون هیچ واهمه ای به سمت من شروع کرد به تاختن. این بار دیگر حسابم با کرام الکاتبین بود. واقعاً باید اشهد خود را می خواندم. آخر این چه فکر ابلهانه ای بود که به سرم زد. همین دوربین لعنتی باعث این همه بدبختی شده بود.
خوشبختانه چشمانم باز بود، فکر کنم کل سیستم عصبی ام نابود شده بود چون توانایی هیچ کاری را نداشتم. کنار در کاملاً به دیوار چسبیده بودم و منتظر بودم که با ضربه ای هولناک یا به آسمان پرت شوم یا در این دیوار فرو روم و آوار آن بر سرم ریزد. فاصله گاو با من به سرعت در حال کاهش بود و من هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم. فقط منتظر یک اتفاق دردناک بودم.
در همین حین ناگهان چیزی محکم به سرم خورد، گاو که مقابلم بود پس این ضربه از کجا به من وارد شد؟ هاج واج سرم را که به بالا چرخاندم چند نفر را آویزان از پشت بام دیدم که دستانشان به سمت من بود و چیزهایی هم می گفتند که برایم اصلاً واضح نبود. واقعیت امر اصلا چیزی نمی شنیدم. یکی دستش به من رسید و دوباره به سرم زد. تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که دستم را به سویشان بلند کنم.
تا دستهایم بالا رفت، آنها سریع دستهایم را گرفتند و با شدت بسیار مرا به بالا کشاندند. پاهایم دیگر روی زمین نبود و در حال اوج گرفتن بودم. یک نفر هم کوله ام را از پشت گرفت و چند نفری مرا با زحمت بسیار به بالای دیوار کشاندند. از همان بالا وقتی به گاو نگاه کردم، او هم با تعجب این عروج مرا نظاره گر بود. واقعاً این اتفاقات رخ داده در این چند ثانیه حتی در بهترین فیلم های اکشن هم قابل بازسازی نبود.
وقتی به خودم آمدم روی پشت بام انباری بودم که کنار در ورودی قرار داشت. چندین تن از اهالی هم اطرافم بودند. واقعاً این کار محیرالعقولی که این افراد در نجات من انجام دادند، بی نظیر بود. از شدت ترس قدرت تکلم نداشتم. آبی به سر و صورتم زدند و کمی هم آب قند به من دادند تا حالم سرجایش آمد.
واقعا کلام از سپاس گذاری در این وضعیت عاجز بود ولی حداقل کاری بود که می توانستم انجام دهم. بعد از کلی تشکر که از آنها کردم، یکی از آنها گفت: آقا معلم چرا در را پشت سرت بستی؟ گفتم به خاطر اینکه گاو فرار نکند. گفت: خودت چرا داخل حیاط رفتی؟ خب از همان بیرون هم می توانستی در را ببندی تا گاو فرار نکند.
واقعا نمی دانستم در آن لحظه عقلم را کجا جا گذاشته بودم. جوابی نداشتم که بدهم و آنها هم خودشان فهمیدند که جوابی ندارم. فقط پرسیدم چطور توانستید مرا بالا بیاورید. من خودم به سختی از جایی بالا می روم. لبخندی زدند و گفتند دست جماعت پر قدرت است.
از آن روز به بعد از بچه های سیب چال که به مدرسه وامنان می آمدند، خبر دخترک را مرتب می گرفتم و خدا را شکر آسیب زیادی ندیده بود و بعد از مدت کوتاهی بهبودی کامل یافت. واقعاً بدن این بچه ها قدرتمند است. اگر فقط چند متر آنطور که این دخترک روی زمین کشیده شده بود، من روی زمین کشیده می شدم در همان ثانیه های اول به لقا الله می پیوستم.
برخلاف چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه که در این اتاق فقط من بودم و دیوارها، روزهای شنبه جای سوزن انداختن نبود، پنج نفر بودیم و فضای اتاق هم پر بود از خنده ها و شوخی های دوستان، ولی من همچنان در این تناقض بزرگ مانده بودم که آخر هفته ها چقدر با اول هفته فرق دارد و غصه آن را می خوردم. ولی وقتی بیشتر فکر کردم به این نتیجه رسید حالا که همه هستند چرا غم فردایی که نیامده را بخورم، از اکنون که دوستان هستند استفاده کنم.
حسین که معروف با داداش است، ماکارونی های بسیاری عالی می پخت. من هم در کنارش به عنوان دستیار کمک می کردم. نیم کیلو گوشت چرخ کرده و دو تا پیاز بزرگ و تقریباً نصف یک قوطی رب، مایه اصلی تهیه دو بسته ماکارونی 700گرمی بود. با توجه به تعداد پنج نفره ما، این حجم زیاد برایم بسیار عجیب بود. البته حسین حرف خوبی می زد، می گفت نگران نباش باقی برای فردا ناهار می ماند که خسته و گرسنه از مدرسه بر می گردیم.
می خواستیم سفره شام را پهن کنیم که ناگاه صدای در آمد. این موقع چه کسی می تواند باشد؟ یکی از دوستان رفت تا در را باز کند. وقتی برگشت به همراهش چهار نفر دیگر هم وارد اتاق شدند. دوستان و همکارانی بودند که در کاشیدار تدریس و بیتوته داشتند، هر چهار نفر در این هوای سرد آمده بودند خانه ما مهمانی و چقدر حس خوبی داشتیم که میهمانانی داریم. جالب این بود که هر چهار نفری جلوی مزدا هزار دکتر سوار شده بودند و آمده بودند.
شب بسیار عالی و بیادماندنی ای بود. چقدر خندیدم و چقدر بازی کردیم. در بازی گل یا پوچ، تعداد زیاد شرکت کننده ها، بازی را بسیار جذاب می کرد. ولی هر وقت نوبت گروه ما می شد، از هر ده بار، شاید یک بار گل را به دست من می دادند. وقتی به این موضوع اعتراض کردم همه خنده بلندی کردند و یکی از تیم مقابل گفت، تو که هر وقت گل دستت می آید سرخ و سفید می شوی و اظهر من الشمس است که گل دست توست.
ساعت حدود دوازده و نیم بود که میهمانان قصد رفتن کردند و موقع خداحافظی از ما دعوت کردند که هفته بعد یک شب شام مهمان آنها باشیم. تعارف خوبی بود، همه قبول کردیم. شب هنگام موقع خواب، وقتی همه جا تاریک بود و صداهای خروپوف بچه ها سمفونی خاص خودش را در حال نواختن بود، باز به این فکر فرو رفتم که من چقدر در شرایط مختلف باید زندگی کنم. یک روز در اوج شادی در کنار دوستان، یک روز در اوج تنهایی در خانه ای ساکت، یک روز در اوج خستگی در طی مسیری به مسافت حدود 600 کیلومتر، یک روز در اوج کلافگی در زندگی در شهری که پر از دود و سرو صدا است و ...
در روز میهمانی، قرار شد پیاده به کاشیدار برویم. خوشبختانه تا از وامنان کمی فاصله گرفتیم وانتی آمد و همه پشت آن سوار شدیم و تا کاشیدار را بدون مشکل رفتیم. فقط نکته کوچکی که بود، بارش شدید برف بود که ما را که پشت وانت بودیم تا حد انجماد برد. خدا را شکر مقصد کاشیدار بود وگرنه همه یخ می زدیم.
خانه ای که دوستان در آن بیتوته داشتند، در بخشی از روستای کاشیدار که کنار مزار قرار داشت واقع شده بود. روی تپه ای بلند و تقریباً در انتهای روستا. متاسفانه هنگام تاریکی به آنجا رسیدیم، ولی موقعیت خانه طوری بود که می شد به راحتی حدس زد که مناظر بسیار زیبایی را می شد از پنجره آن دید. خانه از یک حیاط کوچک و یک راهرو باریک و دو اتاق تشکیل شده بود که دوستان فقط در یکی از اتاق ها سکونت داشتند.
وقتی سورسات شام را آماده کردند، ما کمی غافل گیر شدیم. سیخ های جوجه کباب از قبل آماده شده بود و آتش جانانه ای هم در حیاط ایجاد کردند و بعد از مدتی بوی کباب همه جا را فرا گرفت. حمید با قیافه ای حق به جانب گفت این بار که آمدند خانه ما یک قورمه سبزی توپ درست می کنم به طوری که انگشتانشان را هم بخورند. به یاد سریال باجناق ها افتادم، که در آن اکبر عبدی و رسول نجفیان و مرتضی ضرابی و... ایفای نقش می کردند و برای هم کُری می خواندند، مخصوصاً آن شام هایشان.
این شب هم واقعاً خیلی خوب بود و بسیار خوش گذشت. واقعا در کنار دوستان بودن بزرگترین نعمت است. طبق هماهنگی ای که قبلا با خودمان کرده بودیم، چون ما مانند دوستانمان وسیله نقلیه نداشتیم، می بایست خیلی زودتر برمی گشتیم. به همین خاطر مجبور بودیم زمان کمتری پیش آنها بمانیم. حدود ساعت نه شب بود که تصمیم به بازگشت گرفتیم. از آنها تعارف ماندن و از ما اصرار رفتن.
وقتی وارد حیاط شدیم با منظره ای بسیار عجیب ولی زیبا مواجه گشتیم. برف حدود بیست سانتی متری نشسته بود و همه جا سپید پوش بود. خبری از ابرها نبود و مهتاب کاملاً همه جا را روشن کرده بود. سپیدی برف هم این روشنایی را دوچندان کرده بود. تا کنون در دل شب این همه زیبایی را ندیده بودم. تا دوردستها قابل رویت بود که همین همه ما را به وجد آورد. واقعاً پیاده روی در این هوا با این منظره و سکوت مطلق، بسیار بسیار عالی بود.
از کوچه کنار مزار خارج شدیم و وارد جاده اصلی شدیم، از میان خانه ها فقط یک چراغ روشن بود و آن هم مغازه ای بود که صاحبش پیرمردی بود با کلاه سبز، او برای راه انداختن یکی از مشتری هایش که صدایش کرده بود، آمده بود و زمانی که به مقابل مغازه اش رسیدیم در حال بستن درب آن بود. در این بین ابراهیم یک پیشنهاد عجیب ولی خوشمزه داد. گفت تا آقا سید مغازه را نبسته یک چیزی بگیریم و در راه تا وامنان بخوریم. همه تایید کردند و من و ابراهیم رفتیم برای خرید آن چیز خوردنی.
من در نظرم تخمه یا شکلات یا چنین چیزی بود ولی در کمال تعجب ابراهیم از سید پنج تا نوشابه خواست. آرام ابراهیم را صدا زدم و گفتم در این هوای سرد و یخبندان، چه کسی نوشابه می خورد که ما بخوریم؟ لبخندی زد و گفت: می چسبد. خودت آخر سر به من خواهی گفت، عجب پیشنهاد خوبی دادی. بنده خدا سید هم از خواسته ما تعجب کرده بود. گفت در یخچال نوشابه ندارم و باید از همین جعبه بدهم. بعد خودش لبخندی زد و گفت در این سرما، بیرون از داخل یخچال هم سردتر است.
بنده خدا سید فکر می کرد ما همانجا نوشابه ها را می خوریم و بعد می رویم ولی وقتی ابراهیم گفت نوشابه ها را می خواهیم ببریم، کمی اخماهیش درهم رفت. گفت شیشه هایش را چه طور می خواهید به من برگردانید. ابراهیم کمی فکر کرد و بعد به من نگاه کرد و گفت، مگر تو دو روز کاشیدار کلاس نداری؟ من که تایید کردم ابراهیم هم رو به سید گفت این آقا دبیر مدرسه کاشیدار است. در اولین فرصت شیشه ها را برایت خواهد آورد. همینکه فهمید من دبیر کاشیدار هستم خیالش راحت شد و در نوشابه ها را باز کرد و به ما داد و خودش هم مغازه را بست و رفت خانه اش که درست بالای مغازه بود.
پیاده روی در میان برف ها آنهم در مهتابی که همه جا را روشن کرد بود بسیار لذت بخش بود. صدای برفهایی که زیر پایمان فشرده می شد تنها صدایی بود که شنیده می شد. واقعاً این صدا بسیار گوش نواز بود. اصلاً احساس سردی نمی کردیم و به راحتی می شد شور و شعف خاصی را در همه دوستان حس کرد. نمی دانم چرا دوست نداشتم این پیاده روی تمام شود. در میانه های راه بودیم که یکی از بچه ها زد زیر آواز و بقیه هم همراهی اش کردند. ولی من متاسفانه شعرش را بلد نبودم و فقط گوش کردم.
شور و شوق من و دوستان واقعا غیر قابل وصف بود. همه تجربه بودن در چنین محیط زیبا و عجیب و وهم انگیز را نداشتیم. شبی که روشن بود، شبی که ساکت بود و شبی که به آرامی داشت به راهش ادامه می داد، و ما را هم در خود به خلسه ای دل انگیز برده بود. در بین همه این خوشی ها حمید ناگاه ایستاد و نگاهش در افق محو شد. همه با کمی نگرانی پرسیدیم چه شده؟ آهی کشید و گفت، حیف که این روزگار خوش برایمان پایدار نمی ماند و در آینده حسرت آن را خواهیم خورد.
این جمله حمید همه را به فکر فرو برد، آینده چگونه خواهد بود؟ چقدر وحشتناک است. چیزی که هیچ درباره اش نمی دانیم. حمید ادامه داد، به نظر من آینده ما دیگر از این صحنه های زیبا نخواهد داشت. دیگر اینقدر آزاد و رها نخواهیم بود. زندگی و فشارهایش ما را در خود خُرد خواهد کرد. ای کاش این روزها با وجود اینهمه مشکلاتش، تمام نمی شد و فردا از راه نمی رسید.
این صحبت های حمید جو را کاملاً تغییر داد، آن خوشی به حسرت بدل شد و همه ناخودآگاه نگران آینده شدیم. دیگر فقط سکوت بود. نمی توانم به طور کامل حس خود را در آن زمان بیان کنم. حسی مابین بیم و امید. دوست داشتم این آرامش را داشته باشم ولی از آن طرف دور بودن از خانواده و زندگی برایم سخت بود. نه می شد اینجا را ترک گفت و نه می شد به آنجا رسید. آینده برای من بسیار مبهم تر و پیچیده تر بود تا برای دیگران.
تا اولین پیچ جاده همه در سکوت بودیم که ناگاه حسین(داداش) جو را شکست و گفت چقدر فکر فردایی را که نیامده می کنید. اینقدر از خودتان فیلسوف بازی در نیاورید. زندگی همین چیزی است که الآن در جریان است. باید از لحظه لحظه آن استفاده کرد و لذت برد. تنها انتقامی که می شود از زندگی گرفت خندیدن است. نباید به چیزی وابسته شد که وقتی از دستش دادی حسرتش را بخوری. برای همین من که نوشابه ام را خورده ام شیشه اش را به درون این دره پرت می کنم تا بدانید هیچ چیز ارزشی ندارد، و نباید به آن دل بست.
بعد با یک پرتاب بلند شیشه نوشابه در افق محو شد. این حرکت داداش باعث شد همه در شوری عظیم بیفتند و شروع کردند به پرت کردن شیشه نوشابه ها، در یک آن همه شیشه نوشابه ها در آسمان در حال چرخیدن بودند، و من هم فقط هاج و واج نظاره گر این رقص شیشه نوشابه ها در هوا بودم. رو به دوستان کردم و گفتم، چیز دیگری برای اینکه نشان دهید وابستگی ندارید، نداشتید که این شیشه نوشابه ها را به فنا دادید. حال من پس فردا چطور جواب آن پیرمرد را بدهم. داداش رو به من کرد و گفت نگران نباش، این دنیا ارزشی ندارد، پولش را بده و خودت را رها کن. من هم لبخند معنی داری زدم و گفت عجب روشنفکرهایی هستید، آخرش باز پول حلال مشکلاتتان شد.
پس فردا صبح وقتی در مسیر پیاده به سمت مدرسه کاشیدار به مقابل مغازه آن پیرمرد رسیدم، دیدم درب آن بسته است خیالم تا حدی راحت شد. ولی وقتی چند قدم فاصله گرفتم، صدای پیرمرد از بالای خانه آمد که می گفت آقای دبیر صبر کن. در طرفه العینی به پایین آمد و خودش را به من رساند و بعد از سلام، سراغ شیشه نوشابه ها را گرفت. واقعاً نمی دانستم چه بگویم، اگر می گفتم شیشه ها در اعماق دره در زیر برف ها مدفون هستند، حتماً عصبانی می شد. نمی دانم چه شد که بهانه آوردم فراموش کرده ام.
هفته بعد از میان بُر رفتم تا از مقابل مغازه اش عبور نکنم. زنگ دوم بود که سروکله آقا سید پیدا شد. از بچه ها در مورد من تحقیق کرده بود و همین عینکی بودنم باعث شده بود زود مرا پیدا کند و روزهایی که کاشیدار هستم را بفهمد. واقعاً از خجالت در حال ذوب شدن بودم و در دل به دوستان ناسزا می گفتم که این روشنفکری و فلسفه هایشان مرا به این روز انداخته است.
گفتم آقا سید من چون پیاده می آیم برایم سخت است شیشه ها را بیاورم، بفرمایید پولش چقدر می شود؟ آن را پرداخت کنم تا شما هم ضرر نکنید. با عصبانیت گفت. پنج تا شیشه از جعبه من کم شده است. من باید همه جعبه هایم درست باشد. من همیشه جعبه ها را تکمیل تحویل می دهم تا دوباره نوشابه بگیرم. هر چیزی قانون و قاعده ای دارد. از شما آقا معلم بعید است که اینها را ندانید. کمی غرغر کرد و موقع رفتن گفت هفته بعد حتماً بیاورید که من منتظرم.
آخر هفته بود و هیچکس از همکاران هم نبود تا به آنها بسپارم که از شهر برایم چهار تا شیشه نوشابه بیاورند. خوشبختانه یکی از شیشه ها که مال خودم بود هنوز در خانه سالم باقی مانده بود. چاره ای نبود باید خودم از تهران این شیشه نوشابه ها را می خریدم تا بتوانم دینم را به سید ادا کنم. سه شنبه غروب به راه افتادم و چهارشنبه ساعت چهار صبح رسیدم خانه و تا بعدازظهر خوابیدم. عصر به مغازه محله رفتم و از فروشنده چهار تا شیشه خالی نوشابه خواستم.
نگاهی متعجبانه ای به من کرد و گفت برای چه می خواهی؟ توضیح دادن این داستان مفصل و عجیب اصلاً ممکن نبود. لبخندی زدم و گفتم لازم دارم. او هم با لبخند معنی داری گفت، ای شیطان می خواهی چیزی درست کنی و بریزی تو این شیشه ها، پس صبر کن بگردم برایت چهار تا هم تشتک سالم پیدا کنم. اول نفهمیدم چه می گوید ولی وقتی خنده هایش بیشتر شد کمی شک کردم و گفتم تشتک نمی خواهم فقط شیشه ها را بدهید.
پدرم درآمد تا به او بفهمانم که من اینها را برای آنچه او فکر می کرد نمی خواهم. مجبور شدم داستان را مختصر برایش توضیح دهم. مطمئن بودم که باور نکرده بود و فکر می کرد می خواهم گولش بزنم. با همان لبخند شیطانی اش شیشه ها را به من داد و فقط گفت مواظب خودت باش. خدا لعنت کند این دوستان فیلسوف مرا که باعث شدند که دیگر نتوانم از این مغازه خرید کنم و باید از این به بعد کلی راه بروم تا به مغازه بعدی برسم.
هفته بعد شیشه هایی که مسافت زیادی همراه من آمده بودند را به کاشیدار بردم تا تحویل سید بدهم. از دور که مرا با پلاستیکی در دست دید، لبخند برلبانش شکفت. شیشه ها را روی میزش گذاشتم و سینه را سپر کردم و گفتم. سید جان ببخشید که دیر شد این هم شیشه نوشابه ها. خیالم راحت شد و احساس کردم بار سنگینی را از روی دوش هایم برداشته اند.
بعد از چند ثانیه لبخند سید به اخمی این بار شدیدتر مبدل شد. با عتاب به من گفت: این یکی زمزم است و مال من ،آن چهار تای دیگر پارسی کولا است، من اصلا پارسی کولا نمی آورم. اصلاً شرکت پارسی کولا در شهر شعبه ندارد. این ها به درد من نمی خورد همان شیشه های زمزم را بیاور.
آه از نهادم برآمد.
و من ماندم سید و شیشه نوشابه های زمزم کاشیداری و شیشه نوشابه های پارسی کولای تهرانی و این دوستان روشنفکر.
دست اول را باخته بودیم، با اختلافی مایوس کننده و همین باعث شده بود که تشویق تماشاگران به اوج خود برسد. هیاهویی برپا بود و حریف کاملاً تهییج شده بود. تیم مقابل جوان بودند و با انگیزه، تمام تلاش شان این بود که خود را به ما اثبات کنند، ولی تیم ما کاهل بودند و بی تحرک و خیلی کند. دو نفر از یاران ما اصلاً والیبال بلد نبودند. در دریافت بسیار مشکل داشتیم و همین موجب باختمان شده بود. ولی چاره ای نبود، باید یک جوری اوضاع را به نفع خود عوض می کردیم.
دهه فجر بود و با اصرار بچه ها یک مسابقه بین ما و دانش آموزان برقرار شده بود. دو طرف حیاط پر بود از بچه ها، یک طرف پسرها بودند و طرف مقابل هم دخترهای مدرسه ابتدایی که با ما در یک حیاط بودند. این تماشاچیان جانانه تیم خودشان را تشویق می کردند. وقتی توپ آنها می خوابید کل مدرسه به هوا می رفت. و وقتی ما امتیاز می گرفتیم سکوت معنی داری بر محیط حاکم می شد. کاملاً معلوم بود که دوست داشتند ما ببازیم .
من پاسور تیم بودم و دبیر ورزش هم در منطقه حمله بود. بقیه همکاران نیز در زمین پخش بودند و می بایست توپ گیری می کردند. چاره نداشتیم، مجبور بودیم این گونه چیدمان کنیم. فقط مشکل ما این بود که توپ اول خوب به من نمی رسید، البته بهتر است بگویم اصلاً به من نمی رسید. همکاران چون والیبال را خوب بلد نبودند حتی با سرویس های ساده بچه ها هم نمی توانستند توپ را به من برسانند و همین باعث می شد تا خط حمله ما عملاً از کار بی افتد و تیم مقابل هم از سنگینی ما در واکنش ها سود می جست و فقط جای خالی می انداخت.
دیگر نمی شد به این وضع ادامه داد. با دبیر ورزش مشورت کردم و او به جای من آمد و من هم رفتم وسط زمین، تا هم دریافت ها را انجام دهم و اگر هم ممکن شد آبشار بزنم، تا شاید بشود کمی فاصله خود را با این بچه ها کمتر کنیم. سرویس های بچه ها ساده بود و به آسانی می شد بی دردسر دریافت کرد. فقط کار سخت من جا به جا شدن و برخورد با همکاران بود. چاره ای نداشتم مجبور بودم به جای آنها هم دریافت کنم.
اولین امتیاز با یک جای خالی دبیر ورزش گرفته شد و سرویس به تیم ما رسید. از همکاری که می خواست سرویس بزند خواهش کردم ساده بزند تا فقط توپ رد شود. سرویس زده شد و فقط با یک ساعد از طرف مقابل توپ به زمین ما آمد. من هم با ساعد، دریافت خوبی انجام دادم و پاسور هم پاس خوبی داد و با یک جهش خوب، آبشار قدرتمندی زدم که مستقیم در زمین بچه ها خوابید.
از نگاه های بچه ها فهمیدم که فکر نمی کردند که من هم کمی والیبال بلد باشم. همکاران هم نگاهشان به من عوض شد. یکی گفت خوب با این وزن و هیکل می پری و آبشار میزنی. به آنها گفتم من در دوره دبیرستان بسیار والیبال بازی می کردم و حتی در تربیت معلم سومی استان مازندران را در کارنامه دارم. بعد از چند رفت و برگشت، خودم رفتم تا سرویس بزنم. سرویس ساده نزدم و با قدرت بالا توپ را به سمت تیم مقابل شلیک می کردم. بندگان خدا اصلاً نمی توانستند دریافت کنند. یا مستقیم می خوابید یا با دریافت ناقص به اوت می رفت. دلم برایشان می سوخت چون از بچه سوم راهنمایی زیاد انتظار نمی رود که بتواند توپ های با سرعت بالا را درست دریافت کنند.
ورق برگشت، حیاط ساکت شد و همه فقط نگاه می کردند. دیگر خبری از تشویق های پرشور بچه ها نبود. تقریبا در طرف ما، بازی به دست من و دبیر ورزش می چرخید و بقیه همکاران در حد نظاره کردن بودند. کمی غرغر می کردند ولی وقتی دست دوم را بردیم آنها نیز کمی راضی شدند. وضع بد نبود ولی کم کم اعتراض تیم مقابل شروع شد که چرا فقط من سرویس می زنم. راست می گفتند، ما که در این بازی قانون چرخش نداریم از انصاف به دور است که من فقط سرویس بزنم.
دست سوم شروع شده بود که یکی از دانش آموزان سال قبل مدرسه با موتور وارد حیاط شد و بلافاصله در تیم مقابل جای گرفت. اولین توپ را دریافت کرد و با پاس خوبی که پاسور داد آبشار محکمی زد. همین سکوت مدرسه را شکست و همه را به وجد آورد. یکی از همکاران تیم ما اعتراض کرد که این آقا دانش آموز نیست. آرامش کردم و گفتم بگذارید بازی کند. با بودن ایشان بازی جذاب تر می شود.
پله پله امتیازات را نزدیک به هم بالا می رفتیم. با دبیر ورزش هماهنگ کردم تا راست را ببندد و همه همکاران را کشیدم سمت چپ و فقط آقای معاون را که لاغر و سبک بود را گذاشتم پشت پاسور تا جای خالی ها را جمع کند. به همه همکاران گفتم که در صورتی که توپ سمت شما آمد سعی کنید فقط آن را به بالا پرتاب کنید. اصلاً قصد رد کردن را نداشته باشید. این چینش و توضیحات جواب داد و چند تا از آبشارهای حریف دفاع شد و چند تا هم دریافت خوب داشتیم،همین باعث شد که ما فاصله خوبی گرفتیم.
در تیم مقابل تغییری ایجاد شد و پاسور آنها عوض شد. این یکی بهتر پاس می داد، هوشمندانه از عرض تور استفاده می کرد و پاس ها را طوری می داد که دبیر ورزش برای دفاع آنها جا می ماند. و همین باعث شد تا آبشارهایشان بخوابد و چند امتیاز پشت سر هم بگیرند. پیش خودم فکر کردم حتماً باید توپ هایش را دریافت کنم وگرنه این دست را هم از دست می دهیم. کمی خودم را جمع و جور کردم و با توجه به زاویه ای که می زد، آماده دریافت شدم.
پاسور تیم مقابل یک پاس عالی فرستاد و مهاجم هم با تمام قدرت بلند شد. دیدم دفاع جا مانده و زاویه بلند شدن مهاجم هم کاملاً مستقیم است. حدس زدم اگر مچ نزند، با همان شدت که می آید، مستقیم سمت من خواهد زد. چون خیلی بلند شده بود می دانستم حدود یک سوم خواهد زد، سریع یک گام برداشتم و در همان حالت دریافت با ساعد با سرعت نشستم. محاسباتم درست از آب درآمد و توپ محکمش را جانانه و درست دریافت کردم، ولی مشکل اینجا بود که دیگر نمی توانستم از جایم بلند شوم.
همکاران به زحمت توپ را رد کردند و خوشبختانه امتیاز کسب کردیم. تیم ما غرق در خوشحالی بود ولی من در وحشتی غریب دست و پا می زدم. همانجا روی زمین نشستم. نمی دانستم چه کار باید کنم؟ اگر بلند می شدم و فقط چند قدم راه می رفتم آبرویم به طور کل می رفت. اعصابم به هم ریخته بود و دنیا بر سرم خراب شده بود. واقعاً در تنگنایی بودم که راه چاره ای نداشت.
همکاران سراغم آمدند و فکر کردند مصدوم شده ام. آقای معاون گفت مچ پایت پیچیده؟ یا زانویت درد گرفته؟ این صحبت های آقای معاون همچون معجزه برای من بود که خود را از این ورطه هولناک نجات دهم. سریع زانویم را گرفتم و آخ و اوخ کردم که مثلاً زانویم درد می کند. همکاران دورم حلقه زده بودند و کل دانش آموزان هم هاج و واج ما را نگاه می کردند. سریع در گوش دبیر ورزش قضیه را گفتم و او هم با لبخند همکاران را همانند گلادیاتورها دور من قرار داد و من درست در بین آنها بدون این که دیگران مرا ببینند، آرام آرام به آبدارخانه رفتم.
مگر می شد جلوی این خنده های همکاران را گرفت، ریسه رفته بودند. فقط قسم شان می دادم که زیاد صدایتان بالا نرود که بچه ها بشنوند و از موضوع با خبر شوند. خوشبختانه آبدارخانه هیچ پنجره ای نداشت و اگر این دوستان کمی مراعات می کردند می توانستم این اتفاق را تا حدی مدیریت کنم. آقای مدیر که از دفتر شاهد ماجرا بود آمد و گفت بچرخ ببینم، وقتی پشتم به ایشان بود ، او هم خنده ای بلند کرد که واقعاً مرا عصبانی کرد.
آقای مدیر خودش را جمع و جور کرد و گفت اینجوری نمی شود، باید در بیاوری، از خجالت عرق سرد بر پیشانی ام نشسته بود ولی چاره ای نبود. وقتی شلوارم را درآوردم، چنان شکاف بزرگی از درز پشتش ایجاد شده بود که با دیدن آن حق دادم که همکاران از خنده ریسه روند. البته عمق فاجعه به این بر می گشت که من می بایست بعد از تعطیل شدن مدرسه با این وضع اسفناک تا وامنان هم پیاده می رفتم.
بچه ها هم پشت در بسته همش می پرسند چی شد و دنبال بقیه بازی بودند. آقای مدیر بیرون رفت و گفت زانوی آقای معلم کمی پیچیده و دیگر نمی تواند بازی کند. انشالله بقیه بازی باشد برای یک روز دیگر. غرغر بچه ها را به راحتی می شد شنید. می گفتند خوب یک نفر دیگر جای ایشان را بگیرد. اصلاً خود آقای مدیر چرا بازی نمی کند. این صحبت های بچه ها کمی آرامم کرد که آنها به هیچ وجه به اصل موضوع پی نبرده اند.
مدرسه ای که در آن نخ و سوزن پیدا نمی شود، را باید گذاشت لای جرز دیوار. با این شلوار پاره چه کنم؟ ای کاش مدرسه وامنان بودم و یکی از همکاران می رفت از خانه برایم شلوار می آورد، ولی اینجا این امکان نیست. به فکرم رسید کسی را بفرستیم از خانه ای نخ و سوزن بیاورد. بعد پیش خودم فکر کردم، کجای دنیا پیچ خوردگی و ضرب دیدگی زانو را با نخ و سوزن درمان می کنند. اگر این کار را می کردم حتماً بچه ها مشکوک می شدند. پس باید راهی برای حل این مشکل پیدا می کردم.
بعد از مدت کوتاهی راهی بسیار خوب به ذهنم رسید. با منگه درز را به هم دوختم، آن قدر شکاف زیاد بود که فکر کنم ده تا سوزن منگه مصرف شد. تا حد زیادی مشکل حل شد. کاپشن را پوشیدم و همین بلندی کاپشن تا حدی مشکلاتم را کم می کرد. آقای مدیر بچه ها را به خانه فرستاده بود. همکاران هم با سرویس به شهر رفته بودند. آرام آرام از مدرسه بیرون آمدم، کامل حواسم به اطراف بود که کسی چیزی نفهمد. همچون سامورایی ها که در قصرهایشان بودند راه می رفتم، قدم های کوتاه و بافاصله کم، اما سریع.
هنوز به کلبه کل ممد نرسیده بودم که ناگاه از پشت صدایی مرا خطاب قرار داد که: آقا اجازه زانویتان بهتر است؟ تازه یادم آمد که من مثلاً مصدوم شده ام. سریع کمی لنگیدن را چاشنی راه رفتنم کردم و گفتم بهتر است، ولی هنوز درد می کند. او هم خداحافظی کرد و رفت. با توجه با شرایطی که داشتم می بایست از جاده می رفتم. تا سه راه نراب را به همان صورت لنگ لنگان رفتم. خسته شده بودم، راه رفتن ژاپنی آن هم به انضمام لنگی در زانو خیلی سخت بود. و وقتی وارد جاده وامنان شدم شروع کردم به حالت عادی راه رفتن.
هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدای ماشینی از پشت آمد. سریع راه رفتنم را به حالت قبل تغییر دادم. ماشین کنارم ایستاد. راننده پدر یکی از دانش آموزان کاشیدار بود که به همراه فرزندش داشت برای انجام کاری به وامنان می رفتم. پسربچه سریع پرید پشت وانت و من هم جلو سوار شوم. خوشحال بودم که در این وضعیت ماشین گیر آورده بودم. با این شرایطی که من داشتم واقعاً راه رفتم برایم خیلی سخت بود.
سریع نشستم، هنوز چند ثانیه ای از خوشحالی ام نگذشته بود که آواری از بدبختی ها بر سرم خراب شد، اصلاً به یاد منگنه ها نبودم. حال چگونه پیاده شوم و از آن بدتر در وامنان چگونه خود را به خانه برسانم؟...
بنده خدا آقای مدیر از همان ابتدا که فهمید، خانه ما به تهران رفته خیلی با من مهربان تر شد. تا جایی که ممکن بود با من همکاری می کرد، قرار شد در روز پنجشنبه که دو تا کلاس وقت خالی دارند، من ریاضی درس بدهم تا در نوبت عصر روز سه شنبه زودتر کارم تمام شود و بتوانم خودم را حداقل در روشنایی روز به تیل آباد برسانم. سه شنبه رسید و بعد از دو هفته که به سختی بر من گذشت، موعد بازگشت به خانه فرا رسید. واقعاً لحظه شماری می کردم که زنگ بخورد و من به راه بیفتم.
همه وسایلم را که تا حد امکان خلاصه کرده بودم در یک کیف جای داده بودم. زنگ اول که تمام شد از همه خداحافظی کردم و پیاده به سمت کاشیدار به راه افتادم. ساعت دو بود و تا تاریک شدن هوا بسیار وقت داشتم و می توانستم خودم را تا روشنایی روز به جایی برسانم. تمام مسیر تا کاشیدار را از جاده رفتم که اگر ماشینی رفت آن را از دست ندهم. ولی متاسفانه هیچ ماشینی نبود.
کنار کلبه کل ممد منتظر بودم و هرچه وقت می گذشت بر اضطرابم افزوده می شد. ساعت چهار و نیم شده و هنوز خبری از ماشین نبود. اگر هوا تاریک شود، حتی اگر ماشین هم گیر بیاورم، رسیدن به خانه بسیار دشوار است. وقتی خانه گرگان بود کلی مشکل داشتم برای یافتن ماشین، حالا که باید تهران بروم مشکلاتم چندین برابر است. با این اوصاف باید برگردم وامنان و صبح حرکت کنم و این یعنی حیف شدن این دو زنگ و از دست دادن یک روز کامل.
در اوج ناامیدی بودم که گردوخاکی از دور نمایان شد. خدا را شکر وانتی بود که بار آن الوارهای چوب بود. به زحمت پشت آن سوار شدم و در وضعیتی کاملاً ناپایدار به تیل آباد رسیدم. هوا گرگ و میش بود، ولی اگر تاریک هم می شد، جای نگرانی نداشت، اینجا جاده ای آسفالته بود که رفت و آمد در آن جریان داشت و می توانستم ماشین گیر بیاورم. ممکن بود دیر شود، ولی خیالم راحت بود که اینجا حتماً ماشین می گذرد که مرا تا جایی برساند.
مانند همیشه به کنار پاسگاه رفتم. برایم خیلی جالب بود که اگر از هر طرف ماشین می آمد می توانستم سوار شوم. یا به آزادشهر می رفتم و با اتوبوس های مسیر گنبد یا بجنورد یا مشهد به تهران می رفتم، یا به شاهرود می توانستم بروم و با اتوبوس های مسیر مشهد به تهران برسم. در بین اینهمه مشکلات و تبعات رفتن به تهران همین یک مورد مرا به خنده انداخت. تنها مسافری هستم که از هر دو طرف جاده می توانم به مقصد برسم.
صدای لرزان پیرمرد موذن از بلندگوی مسجد روستای تیل آباد طنین انداز شد، درست در همین لحظه مینی بوسی را که به سمت شاهرود می رفت را از دور دیدم. سریع رفتم آن طرف جاده و دست بلند کردم. خوشبختانه توقف کرد و من هم با خوشحالی، سریع سوار شدم. آقای راننده گفت کجا می روی من هم گفتم شاهرود. لبخندی زد و گفت ما شاهرود نمی رویم، متعجب فقط نگاه می کردم، مگر می شود؟ این جاده به غیر از شاهرود به شهر دیگری ختم نمی شود.
همین بهت من باعث شد که آقای راننده کمی رقت قلب به خرج داد و گفت حالا که سوار شدی، روی آن سه پایه بنشین تا هرجایی که شد می رسانمت. به قول معروف از این ستون به آن ستون فرج است. قبول کردم و بر روی فیلتر هوای بزرگی که مطمعناً مخصوص کامیون بود و به عنوان سه پایه در وسط راهرو قرار داشت نشستم. تا مینی بوس به راه افتاد، هلهله شادی هم در فضای داخل ماشین به پا خواست. دست افشانی و پایکوبی کل مسافران برایم بسیار عجیب بود.
از آقایی که کنارم بود پرسیدم که داستان چیست؟ خندید و گفت به خاطر عروسی مغز است. ما همه آنجا دعوت هستیم. ما از طرف خانواده داماد هستیم و داریم به آنجا می رویم. عروسی مغز یعنی چه؟ مگر برای مغز هم عروسی می گیرند؟ یا مگر نام کسی مغز است؟ چقدر این نام عجیب است .می خواستم دوباره بپرسم که دیدم ایشان هم در همان حال و هوای عروسی است. رویم نشد و همچنان این سوال در ذهنم باقی ماند.
شب بود و زیاد بیرون قابل دیدن نبود. خیلی دوست داشتم گردنه خوش ییلاق را ببینم. مینی بوس به زحمت پیچ های تند گردنه را پشت سر می گذاشت و فقط در محدوده اندک نور چراغ های مه شکن کنار جاده، بیرون قابل رویت بود. جاده هم بسیار خلوت بود و هر از چندگاهی ماشینی از مقابل می گذشت. تا خود راهدارخانه بالای گردنه، هیچ ماشینی از کنار ما عبور نکرد.
بعد از گردنه وقتی پیچ و خم های جاده کم شد از شور و اشتیاق مسافران نیز کاسته شد. فکر کنم هم خسته شده بودند و هم گرسنه و تا کمتر از یک ساعت دیگر به مقصد می رسیدند و شام مفصلی می خوردند و استراحت می کردند، ولی من تا رسیدن به خانه هنوز ساعت ها باید راه بپیمایم. نمیدانم چقدر از گردنه فاصله گرفتیم که ماشین سرعتش را کم کرد و کمی بعد متوقف شد. آقای راننده مرا صدا کرد و گفت: پسرم بهتر است امشب را با ما به مغز بیایی، فردا صبح اول وقت خودم می خواهم به شاهرود بروم شما را هم می برم، اینجا این موقع ممکن است ماشین نباشد و سخت گیر بیاید.
تشکر کردم و گفتم نه من حتماً باید حالا به شاهرود بروم. چند تن از مسافران هم گفتند بهتر است با ما بیایی، نگران نباش آنهایی که ما را دعوت کرده اند دست و دل باز هستند و شما را هم به عنوان مهمان قبول می کنند. واقعاً مهربانی این آدم ها برایم بسیار عجیب و تحسین برانگیز بود، ولی واقعاً امکانش نبود. آقای راننده گفت مخصوصاً از مقابل پادگان آمدم. اینجا حداقل مطمئن تر است. خدا کند زود ماشین گیر بیاوری. موقع پیاده شدم می خواستم کرایه دهم که آقای راننده با لبخندی گفت: مهمان ما هستی.
روی تابلویی کنار یک در بزرگ نوشته بود « پادگان چهل دختر»، چقدر اسامی در این منطقه عجیب است. آن مغز که آخر نفهمیدم شخص است، مکان است یا مراسم و حالا پادگان چهل دختر. آخر کجا در ایران دخترها سربازی می روند که اسم پادگان را گذاشته اند چهل دختر، به نظر حداقل می گذاشتند چهل تکاور یا چهل سلحشور یا ... اینجا با این وضعیتی که من می بینم جای هیچ دختری نیست.
هیچ ماشینی از اینجا عبور نمی کرد. واقعاً هراسی جانکاه مرا فرا گرفته بود. از دور در دل تاریکی عبور گه گاه چراغ هایی را می دیدم، پیش خودم فکر کردم شاید اینجا از جاده اصلی فاصله دارد، به همین خاطر ماشینی نمی گذرد. کمی از مقابل در پادگان فاصله گرفتم تا در صورت امکان فاصله را تا جاده اصلی تخمین بزنم. ناگاه خود را در تاریکی مطلق دیدم. هیچ چیز دیده نمی شد. هوا ابری بود و خبری از ماه نبود و همین باعث شده بود تاریکی در حد اعلایش حکم فرما باشد.
واقعاً ترسیدم. بینهایت را در حالتی بسیار وهم انگیز درک کردم. واقعاً مغزم دیگر کار نمی کرد و فکر کنم کاملاً غیر ارادی و غریزی به سمت در پادگان دویدم. واقعاً نور، بسیار آرامش بخش است. نگاهی به اتاقک دژبانی که انداختم دو نفر آنجا بودند و همین بودنشان برایم غنیمت بود. تازه هفته دوم مهر بود ولی هوا تا حدی سرد شده بود که داشتم می لرزیدم. من که فقط یک پیراهن بر تن داشتم احتمال قوی تا چند ساعت دیگر یخ می زدم. می خواستم به سمت اتاقک دژبانی بروم و بپرسم که امیدی به ماشین هست یا نه که ناگهان در بزرگ پادگان باز شد و پیکانی سفید رنگ از آن خارج شد.
وقتی به خودم آمدم دیدم درست مقابلش ایستاده ام. راننده که لباسی نظامی بر تن داشت به من اشاره کرد که سوار شوم. با خجالت و اندکی هم ترس سوار شدم. ستاره های روی دوشش زیاد بود ولی من هیچ از درجات نظامی نمی دانم، به همین خاطر با عبارت جناب آقای افسر از ایشان تشکر کردم که مرا سوار کرده اند. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که رو به من کرد و گفت. مطمئنم سرباز نیستی. برادرت اینجا خدمت می کند که آمده ای خبرش را بگیری؟ در جواب، ماجرا را برایش تعریف کردم. با تعجبی بسیار گفت خانه ات تهران است و در وامنان درس می دهی، مگر می شود؟ با این اوصاف باز ما کارمان راحت تر است. حداقل در همین چهل دختر خانه سازمانی داریم.
مرد بسیار پخته و کارآزموده ای بود. خیلی جدی حرف می زد که کاملاً از مشخصه های افراد نظامی است، ولی پشت این همه ستاره و جدیت می شد مهربانی را به وضوح در ایشان دید. کمی از خودش گفت که اهل اصفهان است و چند سالی است اینجا آمده. آنجا فهمیدم که ارتشی بودن واقعاً سخت است، هم باید سالها در منطقه گرمسیر خدمت کنند و هم چند سالی در منطقه سردسیر. کمی هم از خاطرات جنگ گفت که واقعاً تحسین برانگیز بود.
از او درباره این اسامی عجیب و غریب پرسیدم. مغز در اصل نام روستایی است که اصل آن « مزج» است ولی خود اهالی، آن را به صورت مغز می نامند. و خود را مغزی معرفی می کنند. البته در شاهرود هم به این نام شناخته می شوند. چهل دختر هم نام روستایی است که پادگان در کنار آن احداث شده است. البته درباره علت نامگذاری چهل دختر چیزی نمی دانست. می گفت همین که پرسیدی برایم من هم جالب شد، حتما در این مورد پرس و جو می کنم.
وقتی به شاهرود رسیدیم. ایشان هم مانند همان آقای راننده مینی بوس مرا به خانه دعوت کرد. چقدر اینجا دل های مردمان بزرگ است. چقدر مهربان و سخاوتمند هستند. چقدر به فکر دیگران هستند. این رفتارها باعث شده بود که واقعاً کمتر احساس تنهایی کنم. با زحمت بسیار به ایشان نه گفتم و او هم مرا تا ترمینال شاهرود که درست آن طرف شهر بود، رساند. موقع خداحافظی نام و نام خانوادگی اش را روی کاغذی نوشت و مشخصات مرا هم گرفت. گفت ممکن است باز هم در این مسیر دچار مشکل شوی. زمستان های اینجا بسیار سرد است. اگر گیر کردی به همان دژبانی پادگان نام مرا بگویی کافی است.
از نظر بدنی بسیار خسته بودم، ولی این رفتارها و این بزرگ منشی ها واقعاً انرژی ای بسیار به من داده بود. واقعاً هر کدام از این برخوردها برای من درسی بود بسیار مهم. هنوز وارد ساختمان ترمینال نشده بودم که یکی از پشت سر صدایم کرد و گفت. تهران؟ من هم گفتم بله، دستم را گرفت و مرا به سمت در خروجی برد. مانده بودم چه کار می کند؟ چند قدمی نرفته بودم که دستم را کشیدم و با عصبانیت گفتم .چه کار می کنید آقا؟ لبخندی زد و گفت اتوبوس در حال حرکت است. من آمده بودم چیزی را که جا گذاشته ایم بگیرم.
کل اتوبوس پر بود از مسافر و تا انتها که رفتم جایی برای نشستن نبود. به ابتدای اتوبوس برگشتم و گفتم که وقتی جا ندارید، چرا سوار می کنید؟ همان شاگردی که مرا سوار کرده بود رو به من گفت که برو بوفه، آنجا خالی است. من تا به حال تجربه بوفه اتوبوس را نداشتم. کفش هایم درآوردم و رفتم و آنجا نشستم. حدود نیم ساعت بعد شاگرد آمد و کرایه را گرفت. با لبخندی به من گفت. خوب شانس آورده ای. کسی دیگری نیست که به بوفه بیاید. راحت بگیر بخواب.
از ساعت دو که از مدرسه به راه افتادم با حدود سه ساعت معطلی در کنار کلبه کل ممد و کلی اضطراب در مقابل پادگان نوده تا حالا که ساعت نه شب است، واقعاً نایی برایم نمانده بود. واقعاً خوابیدن برایم بسیار لازم و ضروری بود. با خیالی آسوده دراز کشیدم و چشمانم را بستم، ولی هرچه تلاش کردم خوابم نبرد. آنقدر خسته بودم که نمی توانستم بخوابم و از همه مهمتر بسیار گرسنه بودم، از ظهر که ناهاری بسیار مختصر خورده بودم تا حالا هیچ نخورده بودم.
نمی دانستم از شاهرود تا تهران چند ساعت راه است. فقط وقتی ماشین در محلی به نام «سرخه» توقف کرد یک بیسکویت خریدم تا حداقل کمی از گرسنگی ام را برطرف کنم. تنها بدی بوفه این بود که هیچ جایی را نمی شد دید و همین گذر زمان را برایم بسیار کند کرده بود. اصلاً نمی دانستم کجایم و تا تهران چقدر فاصله داریم. وقتی سه راه افسریه از اتوبوس پیاده شدم ساعت سه بامداد بود. گوشه ای نشستم و به این فکر می کردم که چقدر باید اینگونه رفت و آمد را تحمل کنم، واقعاً مغز من دیگر جواب کرده بود.
سه شنبه بعد از مدرسه، وقتی به خانه برگشتم، غبار غم بر همه جای خانه نشسته بود. انگار نه انگار که دیروز فضای این اتاق پر بود از هیاهوی دوستان و خنده های بلندشان. انگار سالهاست که این اتاق و این خانه بدون سکنه است. سکوت سنگینی بر همه جا حکم فرما بود. سماور را روشن کردم و از پنجره به تماشای غروب آفتاب نشستم. زیبا بود ولی این بار به جای اینکه برایم دل انگیز باشد بسیاردلگیر بود.
سه شنبه شب، کل چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه باید در این تنهایی به سر می بردم. زندگی در روستا خود سختی ها و تبعاتی دارد، دور از خانه بودن کم بود، حالا این غم عظیم تنهایی نیز به آن اضافه شد. همه چیز برای گذران سخت زندگی محیا بود. پارسال در آرزوی این بودم که مدرسه ام در گرگان، نزدیک خانه باشد و اینقدر سختی رفت و آمد و بیتوته در روستا را نداشته باشم. امسال، همان رفت و آمد پارسالم آرزوست.
این سماور هم حال و هوایم را فهمیده بود ودر جوش آمدن عجله ای نداشت. انتظار چقدر سخت است. تحمل همین چند دقیقه تا جوش آمدن سماور را ندارم، چگونه می توانم این سه روز را در تنهایی سر کنم. فکرتحمل این تنهایی سه روزه آن هم یک هفته درمیان به مدت یک سال، مرا به ورطه هولناکی کشاند. تازه آن هفته ای که می خواهم به خانه بروم نیز باید کلی راه بپیمایم و به قول معروف همه اش در راه هستم. این افکار همچون کابوسی در خیالم می چرخید.
چای را که نوشیدم کمی آرام تر شدم. شنیده بودم در چای ماده ای است که تا حدی آرامش بخش است ولی تا کنون آن را نفهمیده بودم. اصلاً حوصله آماده کردن شام را نداشتم و فقط به یک تخم مرغ آب پز بسنده کردم و با نیم قرص نان بیاتی که از دیروز مانده بود، شام را تناول کردم. هیچ کاری نداشتم و بهترین کار را خواب دیدم. رختخواب را درست وسط اتاق انداختم. قبل از اینکه چراغ را خاموش کنم، نگاهی به ساعت انداختم. ساعت 9 بود، به یاد ندارم زودتر از 12 شب خوابیده باشم. ولی حالا وضعیت خیلی فرق می کرد.
در این تاریکی و سکوت مطلق، باز یا بسته بودن چشمانم زیاد با هم فرقی نداشت. فکر و خیال ها نمی گذاشت بخوابم. این وضعیت که امروز شروع شده تا کی ادامه خواهد داشت. با این اوصافی که من در تهران دیدم، فکر نمی کنم به من که هیچ کس را در جایی ندارم، انتقالی بدهند. یعنی باید سالها با این وضعیت زندگی کنم. دوباره وحشتی هولناک مرا فرا گرفت. هر چه سعی می کردم خودم را دلداری دهم، هیچ دلیلی برای نگاه مثبت به این شرایط نداشتم.
چشمانم باز بود و در دنیایی تاریکی که در آن بودم حیران می گشتم. این دنیای جدید هیچ کرانی نداشت و حتی امید رسیدن به جای امنی هم در آن نبود. در ظلمات بینهایت بودم. آرام آرام با گوشت و پوستم داشتم بی کرانی را درک می کردم، البته بیکرانی رنج و درد را. با تهران و آن همه ازدحام و شلوغی و سرعت و نازیبایی هایش مشکل داشتم و اصلاً دوست نداشتم آنجا باشم، ولی حالا در جایی هستم که هیچ کس و هیچ چیز نیست و خودم هستم و تنهای ای که پایانی هم برایش متصور نیست.
به کدامین گناه دراین تناقض عظیم افتادم؟ یا باید جایی را که پر از شلوغی و ازدحام وسروصدای کرکننده است، تحمل کنم و یا باید مکانی را که غرق در سکوت است وهیچ کس درآن نیست را تحمل کنم. انتخاب هر کدام برایم سختی وملالت بسیاردارد.چرا این روزگار انتخابی تا حدی متعادل تر جلوی پایم نمی گذارد تا کمی هم من در تعادل باشم. واقعاً زندگی در تناقض بسیار بسیار سخت و عذاب آور و غیر قابل تحمل است. همه چیز برای من شده همان صفرو یک سیستم باینری، بودن یا نبودن، هیچ انتخاب وسطی نیست.
نمی دانم کی به خواب رفتم، ولی در خواب دیدم در مدرسه شهید مطهری که در نزدیکی خانه ما در گرگان است تدریس می کنم. وقتی زنگ آخر خورد و مدرسه تعطیل شد، پیاده یک ربع طول کشید تا به خانه برسم. در راه به این فکر می کردم چقدر راحت است در شهر درس دادن. حتی برای رسیدن به خانه نیازی به ماشین نیست. به گمانم بهشت بود که در خواب می دیدم.
صبح وقتی چشمانم را باز کردم، دوباره خودم را تنها در اتاق یافتم و همین مرا بسیار غمگین کرد، ای کاش این خواب ابدی بود و هیچگاه از آن بیدار نمی شدم. برای صبحانه نان نداشتم، به همین خاطر به نانوایی رفتم. به نهایت شلوغ بود، ولی اهالی بسیار مهربانانه مرا به جلو هدایت کردند و بی نوبت دو تا نان گرم گرفتم و با تشکر بسیار به خانه برگشتم. در این اوضاع نابسامانی که داشتم همین برخورد اهالی با من و نان گرمی که برای صبحانه گرفتم برایم دست آویزی شد هرچند بسیار باریک و سست تا بتوانم تا حدی خودم را تسلی دهم. دراین قحطی امید، دلیلی در حد اپسیلون برای نگاه مثبت یافتم. اینجا تنها هستم ولی حداقل اهالی مهربان این روستا هوایم را دارند.
کل روز به سختی گذشت و دوباره شب فرا رسید. دیگر شب ها را دوست ندارم. در این شرایطی که من دارم روز و شب برایم فرقی نمی کند ولی تحمل شب ها برایم خیلی سخت تر است. هیچ وسیله سرگرم کننده هم اینجا نیست. تلویزیون به آن بزرگی که خراب است و هیچ نشان نمی دهد. کتاب ها هم همه درسی است و مربوط به رشته های مختلف، واقعا طی کردن زمان در این جا و بدون هیچ امکاناتی بسیار بسیار سخت و دشوار است. روزهایی که بچه هستند آنقدر سرمان گرم است که اصلاً به این موارد فکر نکرده بودیم.
ساعت نه شب بود که برای خوابیدن، البته اگر ممکن بود آماده می شدم، که ناگهان صدای در آمد، واقعاً ترسیده بودم. این موقع شب چه کسی می تواند باشد و با من چه کار دارد؟ توانی که به سمت در بروم را نداشتم و گوشه ای کز کرده بودم. در میان تردید بین رفتن و نرفتن بودم که ناگه در باز شد. دیگر ضربان قلبم را نمی شنیدم. فکر کنم زمان از حرکت باز ایستاده بود، چون نه من می توانستم حرکتی کنم و نه از در اتاق کسی وارد می شد.
چند ثانیه که برایم حکم چند ساعت را داشت به همین منوال گذشت. پیرمرد همسایه با چشمانی بهت زده وارد اتاق شد. بنده خدا خودش هم ترسیده بود، بعد از اینکه حال هردو ما جا آمد، از من کلی عذرخواهی کرد که در را بی اجازه باز کرده است. گفت شماها همیشه ،آخر هفته می رفتید به شهر و هیچ کس در اینجا نمی ماند. هم دیشب و هم امشب دیدم چراغ اتاق روشن است. شک کردم و آمدم تا ببینم چه خبر است. به خدا اصلاً قصد بی احترامی نداشتم، فقط نگران بودم.
یک ساعت پیش من نشست و با هم صحبت کردیم و چای نوشیدیم. صحبت هایش برایم حکم مرهم را داشت. وقتی کل ماجرای زندگی ام را برایش تعریف کردم و به قول معروف درد دلم را باز کردم، با حوصله گوش داد و بعد برایم از زندگی خودش و سختی ها و تنهایی های خودش گفت. از زمان جوانی اش گفت که برای چوپانی تنها با گله به کوه و دشت می زد و چقدر با حیوانات درنده درگیر شده و چقدر خطرات بزرگ را تاب آورده بود.
از کارش در معدن گفت که واقعاً مرا به فکر فرو برد. دو ساعت باید در تونلی باریک و طولانی راه می رفتند تا به رگه برسند و بیشتر از دو یا سه ساعت هم نمی توانستند آنجا کار کنند و باید همان مسیر طولانی را دوباره برمی گشتند. با همین دو مثالی را که برایم زد، تازه فهمیدم که وضع من زیاد هم بغرنج نیست. حداقل در خانه هستم و خطری مرا تهدید نمی کند. کارم هم در مدرسه با کار ایشان در معدن قابل قیاس نیست.
حالم کمی بهتر شد. واقعاً این پیرمردها مخصوصاً ایشان، بسیار بسیار خوب و مهربان و کاربلد هستند. با همین یک ساعتی که در کنارم بود، کلی انرژی مثبت از او گرفتم. تازه علاوه بر این راهکارهایی هم جلوی پایم گذاشت که واقعاً عالی بودند. اولین پیشنهاد او گشت و گذار در اطراف روستا بود. البته با این شرط که زیاد دور نشوم. بودن در دل طبیعت واقعاً معجزه می کند. البته من تجربه بیرون رفتن و گلگشت در اطراف را داشتم ولی تا به حال از این زاویه به آن نگاه نکرده بودم.
دومین پیشنهاد ایشان یک رادیو بود. راست می گفت بودن یک رادیو می تواند بخش عمده ای از تنهایی را پر کند. تصمیم گرفتم همین هفته بعد یک رادیو ضبط بخرم تا یاورم باشد در این تنهایی. البته به این موضوع خودم هم فکر کرده بودم. تصمیم سومش هم این بود که آخر هفته ها مهمان ایشان باشم. آنقدر با محبت و خلوص نیت می گفت که همین گفتنش برایم کلی ارزش داشت.
وقتی ایشان رفت تا حدی دنیایم عوض شده بود. آن فشار سهمگین را دیگربا آن شدت خرد کننده، بر روی خودم احساس نمی کردم و تا حدودی راحت تر می توانستم این شرایط جدید را تحمل کنم. حداقل همینکه دانستم کسی در همسایگی هست که به فکر من است برایم دلگرمی بزرگی بود. شب هنگام زمانی که در همان تاریکی در رختخواب بودم فکر هایی بهتر به سراغم آمد. کتاب می تواند در این روزها و شب های تنهایی، بهترین دوست من باشد. برای گلگشت در اطراف روستا هم باید به دنبال دوست و همدمی می گشتم که بتوانم با کمک آن زیبایی ها را ثبت کنم. پس باید به فکر خرید یک دوربین عکاسی هم باشم.
ساعت هشت شده بود و من تازه رسیده بودم به سه راه افسریه، دیگر از مینی بوس خسته شده بودم و این بار تا ترمینال جنوب تاکسی گرفتم ، چه خوش خیال بودم که با تاکسی زودتر می رسم. ترافیک به یک طرف و سوار پیاده شدن ها از طرف دیگر واقعاً مرا به ستوه آورده بود. اینجا هم نیم ساعت در راه بودم و موقع پیاده شدن هم آقای راننده کرایه عجیب و غریبی از من خواست. چرا اینقدر اینها بی انصاف هستند. احتمالاً فکر کرده من مسافرم و هرچه خواسته گفته. در اینجا به جای اینکه غریب نواز باشند، غریب آزارند.
وقتی به مقابل در ورودی اداره کل شهرستان های تهران رسیدم، واقعاً خسته شده بودم. طولانی ترین خط تاکسی در گرگان که از شهرداری تا ناهارخوران است، کلاً ده دقیقه طول می کشد، آنهم با مناظر زیبا و دلفریبش که اگر هزار بار هم بروی باز از دیدنش سیر نمی شوی. اینجا باید کلی تحمل کنی و وقت از دست بدهی و دود گازوئیل بخوری و در آخر هم کلی کرایه بدهی که بتوانی به مقصدت برسی. واقعاً من مال اینجا نیستم.
اداره کل شهرستان های تهران در ضلع شمال شرقی ترمینال جنوب قرار داشت. مقابل این اداره دبیرستانی بود که مرا به یاد دوران دبیرستان خودم انداخت، درست مانند همان بود، همان نقشه و همان شکل، این مدارس به صورت پیش ساخته بودند و فکر کنم یک شرکت، تمام آنها را در ایران ساخته بود. ساختمانهایی بسیار محکم و استاندارد. حتی کلاس های آن عایق صدا هم داشت و هیچ صدایی نه در کلاسی ها می پیچید و نه به بیرون می رفت. البته فکر کنم عمر آنها به زمان قبل از انقلاب می رسید.
وارد اداره شدم، ازدحام ارباب رجوع ها کاملاً غافلگیرم کرده بود. نمی دانستم در این شلوغی کجا باید بروم، به زحمت اتاق کارگزینی را پیدا کردم. وقتی وارد آن شدم مقابل هر میز حدود ده نفری بودند، من هم در صف یکی از این میزها ایستادم و بعد از مدتی طولانی نوبت من شد. وقتی موضوع را به متصدی گفتم، حتی زحمت اینکه سرش را هم بالا بیاورد به خودش نداد و همانطور که می نوشت گفت برو در زمان انتقالی فرم پر کن. هر چه خواستم کمی مرا راهنمایی کند افاقه نکرد و آخر سر هم مرا با خشم دست به سرم کرد.
اینجا هم هیچکس به فکر حل مشکلی کسی نبود، این را می شد از چهره های مراجعین فهمید که همه همچون من عصبانی بودند. به فکرم رسید حداقل به پیش معاونی بروم شاید تا حدی مرا کمک کند. اتاق هر معاون پر بود از افرادی که مطمعناً همه مشکلاتی داشتند. نا امید از مقابل در اتاقی گذشتم، نیم نگاهی که به داخل آن انداختم هیچ کس نبود، بدون اینکه بدانم این اتاق مربوط به کدام دایره است وارد شدم.آقای که آنجا نشسته بود، تا مرا دید فقط یک جمله گفت. نیستند، رفته اند جلسه. آنجا بود که راز خلوت بودن این اتاق را فهمیدم.
می خواستم از در خارج شوم که درست در همان زمان یک نفر وارد شد، با من سلام و احوال پرسی نسبتاً گرمی کرد و مرا به اتاق کناری دعوت کرد، مانده بودم چه کنم که آقای منشی گفت: آقا آمدند می توانید کارتان را بگویید. وقتی وارد اتاق کناری شدیم، جو اتاق مرا گرفت، بسیار بزرگ و مجلل بود، بله درست حدس زده بود به اتاق مدیرکل آمده بودم. ایشان به پشت میزشان رفتند و با لبخندی به من گفتند مشکل را بگویم.
خیلی خلاصه ولی جامع کل ماجرا را گفتم. با مهربانی گفت: پسرم باید بروی و در زمان انتقالی ها فرم را پر کنی و از طرف همان اداره آزادشهر بفرستی. انشالله کارت درست می شود و منتقل می شوی. بعد از کشوی میزش یک لیست در آورد و به آن نگاهی انداخت. رو به من کرد و گفت فعلاً بیشتر مناطق و شهرها نیازی به دبیر ریاضی ندارند، فقط پاکدشت یک دبیر ریاضی اعلام نیاز کرده است. انشالله امتیازت بخورد و به آنجا منتقل شوی.
وقتی اسم پاکدشت را شنیدم پاهایم سست شد، هرطور بود خودم را کنترل کردم و با تشکر بسیار از آقای مدیرکل خداحافظی کردم و به بیرون آمدم. روی نزدیک ترین نیمکتی که در سالن بود نشستم. اصلاً حالم خوب نبود. به امید انتقال به تهران آمدیم و تازه حالا باید امید به پاکدشت داشته باشیم. هرجایی را حدس می زدم الی پاکدشت، این استان تهران هم به اندازه شهر تهران بزرگ است. فکر کنم باید قید انتقالی را بزنم ولی نمی شد، خانواده و مخصوصاً مادرم را چه می کردم.
واقعیت امر چندی پیش فردی را به نام « بیجه» که معروف به خفاش شب بود را در پاکدشت گرفته بودند. این جانی آدم ها و بیشتر کودکان را می ربایید و بعد از آزار آنها را به قتل می رساند. از زمانی که ماجرای او رسانه ای شده بود نام پاکدشت برخلاف معنایش، خوفناک به نظر می آمد. البته این فرد اعدام شد و امنیت به این منطقه بازگشت، می دانستم گفتن همین نام هم در خانه همه و مخصوصاً مادرم را نگران خواهد کرد. به همین خاطر تصمیم گرفتم چیزی از این موضوع به خانواده نگویم.
کمی که حالم جا آمد، از اداره بیرون آمدم و با واحد به میدان انقلاب رفتم. دیگر نایی نداشتم که از ترافیک خسته شوم. مانند دیگران بی تفاوت فقط خیل ماشین ها را نگاه می کردم. در میدان انقلاب همانطور که کتابفروشی ها و مغازه هایی که محصولات فرهنگی را می فروختند را نگاه می کردم، ناگاه چشمم به کاست ویدیویی کنسرت «هم نوا با بم» استاد شجریان افتاد. رفتم و آن را خریدم و از همانجا هم با اتوبوس به میدان امام حسین و بعد به تهرانپارس رفتم.
شش و نیم صبح از خانه بیرون زده بودم و حالا ساعت یک بود. واقعاً زندگی در این تهران بسیار بسیار سخت است. همه برای پیشرفت یا پول دار شدن به این شهر می آیند، من پیشرفت و پولداری را با این شرایط نمی خواهم، ولی حیف که می بایست بمانم و این همه عذاب را تحمل کنم. شاید هم به آن عادت کنم، انسان موجود عجیبی است و با هر شرایطی خودش را وقف می دهد.
موضوع را این طور در خانه مطرح کردم که باید در زمان انتقالی های خارج استان فرمی را پر کنم، شاید به یکی از شهرهای اطراف تهران منتقل شوم، پدرم کلی عصبانی شد و گفت این همه مدرسه در تهران هست، یعنی در یکی از آنها جا نیست که تو درس بدهی؟ رو به پدر گفتم: شما که اداری بودید، این موارد را بهتر می دانید. در جواب گفت اداره ها نیروهای محدودی دارند ولی آموزش و پروش که کلی نیرو و کارمند دارد و دستش بازتر است.
آخر شب نوار ویدیو «هم نوا با بم» را که گرفته بودم، را در دستگاه گذاشتم و واقعاً در مدت دو ساعت آن از تمام این قیل و قال ها به دور بودم. واقعاً این اساتید با این سازهایشان و استاد شجریان با آن صدایش غوغا کرده بودند، همراه من پدر هم در حال تماشای این اوج زیبایی بود، او هم در پایان اقرار کرد که واقعاً اینها محشر هستند و انگار درون آدمی را آرام می کنند. هر چند روز یک بار این کنسرت را تماشا می کردم تا مرهمی باشد بر آلام درونم.
تابستان برایم اصلاً خوش نمی گذشت، منتظر زمان انتقالی ها بودم و اضطراب نتیجه آن نمی گذاشت شبی را به آرامی بگذرانم. اگر مرا منتقل کنند به پاکدشت نگرانی خانواده را چه کنم. اصلاً شهر دیگری را انتخاب می کنم. دماوند یا گیلاوند یا حتی فیروزکوه، درست است دور است ولی قابل تحمل تر است. حداقل طبیعتی دارد که من دوست دارم. همیشه وقتی با قطار به تهران می آمدیم از قائم شهر تا فیروزکوه را در پشت پنجره قطار فقط بیرون را تماشا می کردم.
فکرهای عجیب و غریبی به ذهنم می رسید. مثلاً تصور می کردم به فیروزکوه منتقل شوم و در آنجا خانه ای دانشجویی اجاره کنم و مانند وامنان زندگی کنم. حتماً فیروزکوه روستاهایی مانند وامنان در دل کوه دارد، چه بهتر در آن روستا بیتوته می کنم. حداقل با این ترفند می توانم از این تهران پر از نازیبایی دور باشم. البته دماوند هم بد نبود، نزدیکتر بود و باز هم طبیعتی کوهستانی داشت. به طور کل چون به وامنان خو کرده بودم بیشتر به دنبال جایی می گشتم که شبیه آنجا باشد.
آقای مدیر را گفته بودم هر وقت بخشنامه انتقالی آمد به من خبر بدهد. صبح یکی از روزهای اواسط مرداد بود که با من تماس گرفت و گفت فرم انتقالی خارج استان آمده است. پیشنهاد کرد با اداره تماس بگیرم و کسی را به عنوان نماینده معرفی کنم تا فرم را پر کرده و به آنها تحویل دهد. با کلی تلفن و گفت و گو با اداره و مسئول کارگزینی، راضی شدند که من یک نفر را به عنوان نماینده بفرستم، من هم این ماموریت را به اسماعیل که ساکن آزادشهر بود محول کردم.
تلفنی از من اطلاعات گرفت و فرم را پر کرد. محل انتقال را هم با اولویت اول دماوند، دوم فیروزکوه و سوم ورامین اعلام کردم تا او بنویسد. ورامین خیلی بزرگتر از پاکدشت بود و اصلاً شهری بود برای خودش، شاید آنجا مرا قبول کنند. حالا باید منتظر می ماندم تا ببینم نتیجه انتقالی چه می شود. هرچه سعی می کردم خودم را آرام نشان دهم نمی شد و تقریبا همه و از همه زودتر مادر به اضطراب من پی برد، بنده خدا کلی نذر کرد که کار انتقالی من درست شود.
نذر و دعا های مادر و همچنین تصورات من هیچکدام کارگر نیفتاد و به کل با انتقالی من مخالفت شد، اداره آزادشهر یا اداره کل استان گلستان به خروج من رای مثبت نداده بود و این انتقالی در همان نطفه خفه شده بود. کلی عصبانی بودم، زیرا آنها قول هایی به من برای عدم نیاز داده بودند، ولی حالا زیر حرفهایشان زده بودند. تلفن را برداشتم و کلی با رییس کارگزینی اداره آزادشهر جروبحث کردم. بنده خدا می گفت دست آنها نبوده و استان اجازه نداده. در هر صورت همه چیز همچون آواری بر سرم فرو ریخته بود و نای نفس کشیدن در زیر خروارها فشار را نداشتم.
از همه چیز بدم می آمد، از این شهر بی درو پیکر گرفته تا آدم هایی که سر حرفشان نیستند و اصلاً برایشان مهم نیست که دیگران در چه مشکلاتی هستند. بنده خدا مادرم که چشمش پر اشک بود، وقتی او را می دیدم بیشتر این سنگینی آوار را بر رویم احساس می کردم. شاید این دوری و بعد مسافت و رفت و آمد حدود ششصد کیلومتری را بتوانم تحمل کنم ولی این حال و نگرانی مادرم برایم اصلاً قابل تحمل نبود.
هر کسی می آمد و چیزی می گفت و پیشنهادی می داد، بیشترشان می گفتند باید پارتی داشته باشی که کارت انجام شود، ولی من نه پارتی داشتم و نه دوست داشتم کارم با روابط انجام شود، در کشور ما که هیچ چیز سرجایش نیست به خاطر همین روابط و پارتی بازی است. در این دوران افرادی مانند من که هیچ کس را در هیچ جایی ندارند باید بسازند و بسوزند. کجای این کار عدالت است و کجای این کشور ما به اسلامی بودن می ماند؟
آخرین تیر در ترکش انتقال اضطراری در شهریور بود که با ناامیدی تمام و بی میلی آن راهم پر کردم و فرستادم. این بار حتی به گرگان رفتم و کلی با مسئولین اداره کل صحبت کردم. خیلی راحت می گفتند ما نیاز داریم و نمی توانیم شما را بفرستیم. هرچه از شرایطم برایشان می گفتم آنها فقط حرف خودشان را می زدند. آخر سر هم عصبانی شدم و گفتم اگر من پسرخاله آبدارچی اداره کل بودم باز هم همین حرف ها را می زدید. می دانم که با یک تماس کارش را راه می انداختید.
کار داشت به جاهای باریک می کشید که یکی از کارمندان مرا به بیرون برد و یک لیوان آب به من داد و با حالتی محزون گفت، خود را اذیت نکن، چاره ای نیست. متاسفانه همانطور است که گفتی. فکر کنم همین برخوردم با آن آقای مسئول باعث شد که اصلاً این بار فرم من از آزادشهر هم بیرون نرفت. و این یعنی می بایست به همان وامنان بازگردم، یعنی ششصد کیلومتر باید بروم و ششصد کیلومتر باید برگردم. می شود هفته ای حدود هزار و دویست کیلومتر. با این حساب هرچه درمی آورم را باید کرایه بدهم و کل آخر هفته هم در راه باشم.
خیلی سهمناک بود، من که همان رفت و آمد از وامنان به گرگان برای عذاب علیم بود، حالا باید جمعه شب با اتوبوس به راه بیفتم و ساعت پنج صبح برسم آزادشهر و از آنجا بروم وامنان و دوشیفت کلاس و از آن طرف هم آخر هفته بعد از تمام شدن کلاس هایم، چهارشنبه صبح از وامنان حرکت و کنم و شب برسم تهران، وای خدا، حالا که فکر می کنم چقدر از اتوبوس و جاده بدم می آید.
وقتی به خانه آمدم و موضوع را گفتم، خانه شد صحرای کربلا، مادر اشک می ریخت و پدر هم عصبانی فقط در خانه راه می رفت. چاره ای نبود می بایست با این شرایط جدید حداقل برای یک سال خودمان را وقف می دادیم. کمی که اوضاع بهتر شد، پدر رو به من کرد و گفت حالا که نشد منتقل شوی تهران هر هفته رفت و آمد هم، معقول نیست. بهتر از یک هفته درمیان رفت و آمد کنی. مادر که هنوز چشمانش خیس و بود چاره ای جز قبول کردن این تصمیم پدر نداشت. من هم اصلاً دوست نداشتم از خانواده دور باشم ولی چاره ای نبود.
با این شرایط دوست داشتم اول مهر نرسد و مدرسه ها شروع نشود، ولی چه فایده که این دو هفته آخر شهریور مثل برق و باد گذشت و سی و یک شهریور فرا رسید و من می بایست تا دو هفته دور از خانواده باشم، برایم بسیار سخت بود ولی برای مادرم بسیار سخت تر، ای کاش راهی بود که این سختی مادر را هم من به دوش می کشیدم.
تا صبح فقط جاده را نگاه می کردم و به آینده ای مبهمی که در پیش داشتم فکر می کردم، حتی لحظه ای هم خواب به چشمانم نمی آمد، درونم غوغایی برپا بود ولی می بایست هیچ بروز نمی دادم و بسیار عادی رفتار می کردم. از کودکی تا به امروز به تهران بسیار سفر کرده بودم، ولی این بار با همه آنها بسیار متفاوت بود. همیشه به تهران می رفتیم و بعد از چند روز دید و بازدید اقوام، به خانه بازمی گشتیم. ولی این بار دیگر خبری از بازگشت نبود.
پدرم سالها پیش زمانی که من کودک بودم، برای یک ماموریت چند ساله به گرگان منتقل شده بود. بعد از پایان ماموریت در گرگان ماندگار شدیم. به قول پدر شرایط زندگی در گرگان بسیار بهتر از تهران است. تنها مشکل ما در اینجا تنهایی بود. البته دوستان و همسایگان خوبی داشتیم که تا حدی جای خالی بستگان را پر می کرد. می توانم بگویم که از زندگی در تهران چیز زیادی به یاد ندارم و به قول معروف از زمانی که چشم باز کرده بودم گرگان مقابل دیدگانم بود. کل تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را در این شهر گذراندم.
همیشه بیست و نهم اسفند راهی تهران و خانه مادربزرگ می شدیم و درست روز سیزده فروردین بازمی گشتیم. به همین خاطر هیچگاه روز سیزده به در را دوست نداشتم، چون همه آماده می شدند تا به جنگل و کوه و دشت و یا حداقل پارک یا بوستانی بروند، ولی ما می بایست با اتوبوس یا قطار به خانه برمی گشتیم. تمام خاطرات من از تهران در این سفرهای نوروزی و هر از چند گاهی هم سفرهای تابستانی خلاصه می شد.
رفتن به خانه بستگان و بازی با بچه های آنها در دوران کودکی بسیار برایم لذت بخش بود. ولی هرچه بزرگتر می شدم این لذت کمتر و کمتر می شد. بعد از اتمام دوران تربیت معلم و شروع کار در وامنان، کلاً دیدگاهم نسبت به تهران تغییر کرد. این شهر که زادگاهم است، دیگر برایم جذاب نبود. مانند دوران کودکی دیگر اشتیاقی به رفتن نداشتم و همین باعث می شد که دیگر در تهران به من خوش نگذرد.
هر چه بیشتر در وامنان می ماندم و در طبیعت و سکوت و زیبایی آن غرق می شدم، راه رفتن و تنفس در تهران برایم سخت تر می شد، حتی گاهی اوقات تحمل گرگان هم برایم دشوار می گشت. این همه ساختمان و ماشین که بیشترشان هم هیچ زیبایی ندارند در این شهر بزرگ برای چه هستند؟ این همه شتاب برای رفتن به خاطر چیست؟ فکر می کنند در شتاب هستند ولی ساعت ها در پشت ترافیک عمر خود را تلف می کنند.
عادت کرده بودم هر روز صبح در مسیر پیاده به سمت مدرسه با سلام گرم و چهره های بشاش مردم این دیار برخورد کنم، ولی در تهران خبری از این چهره های زیبا نبود. همه با اخمی بر صورت چنان تند تند راه می رفتند که انگار چه کاره هستند و به کجا می روند؟ این تناقض ها بسیار عذابم می داد ولی به خاطر خانواده می بایست تحمل می کردم، تصور اینکه می بایست برای همیشه در این شهر زندگی کنم، کابوسی بود که مرا تا صبح بیدار نگاه داشت.
بعد از بازنشستگی پدر در خانواده تصمیم به بازگشت گرفته شد. کاملاً برای این تصمیم حق داشتند و مخالفت من کاملاً نادرست بود. ما در گرگان هیچ فامیلی نداشتیم و حالا که کار پدر تمام شده بود، بازگشت کاملاً منطقی به نظر می رسید. تنها مشکل انتقالی من بود که با صحبت هایی که با رئیس و مسئول کارگزینی اداره کرده بودم، قول هایی به من داده بودند که با انتقالی من موافقت کنند. و با این امید ما راهی تهران شدیم.
ساعت شش صبح به ترمینال تهرانپارس رسیدیم. در چهره مادر و پدر و خواهرم می شد شوق آمدن به تهران را دید و من هم سعی می کردم تا حدی خودم را با این شرایط وفق دهم و خودم را مشتاق نشان دهم. در خانواده چهار نفره ما وقتی سه نفر با امری موافق هستند، هم عقل و هم اخلاق حکم می کند باید با آنها همسو بود. آنطرف ترمینال یک کله پزی بود، به پیشنهاد پدر به آنجا رفتیم. این صبحانه جانانه کمی اوضاع درونم را بهتر کرد. آن همه فکر و خیال به همراه بی خوابی دیشب بسیار خسته و کلافه ام کرده بود.
یکی از بستگان مادرم خانه ای در یک مجتمع مسکونی در خیابان جشنواره داشت که به ما اجاره داد. خدا حفظش کند که خیلی با ما همکاری کرد. واقعاً فردی با اخلاق بود، در عین جوانی بسیار پخته و متین رفتار می کرد. واقعاً در این دنیای وانفسا و مخصوصاً در تهران که همه برای ریالی هر کاری می کنند، ایشان به قول معروف خیلی با ما راه آمد. واقعاً گوهری بود بی همتا.
این مجتمع مسکونی از چهار بلوک سه طبقه تشکیل شده بود. خانه ما در بلوک دوم و طبقه سوم بود. خوشبختانه ماشین حمل وسایل زودتر از ما رسیده بود و در کنار مجتمع در انتظار ما بود. با هماهنگی نگهبانی مجتمع، کارگر ها برای حمل بارها آمدند و به قول معروف مرحله دوم اسباب کشی آغاز شد. متاسفانه هیچ کدام از بلوک های این مجتمع آسانسور نداشت و تمامی بارها باید از راه پله منتقل می شدند. خوشبختانه کارگر ها ماهر بودند و کارشان را به خوبی انجام می دادند. به دستور پدر ما فقط وسایل سبک را حمل می کردیم.
ساعت هفت و نیم بود که آرام آرام اهالی مجتمع از خانه هایشان برای رفتن به سر کار بیرون می آمدند. چهره هایشان اکثراً درهم و بعضی ها هم خواب آلود بود. هیچ اعتنایی به ما نمی کردند و همچون آدم های کوکی به سمت در خروجی که در انتهای محوطه بود می رفتند. حتی از این همه آدمی که از کنار ما عبور کرد، یک نفر هم به ما نگاه نکرد. به یکی دوتای اول سلام کردم، ولی هیچ واکنشی از آنها ندیدم.
این برخورد در صبح اولین روز زندگی ام در تهران بر من بسیار تاثیر گذاشت. دیروز در گرگان وقتی داشتیم وسایل را بار ماشین می کردیم. همه همسایه ها با ما بودند، عده ای کمک می کردند، یکی شربت آماده کرده بود و برای ما و کارگر ها آورد، آن یکی حتی ناهار را طبخ کرده بود و همه را مهمان کرد. موقع خداحافظی هم اشک در چشمان و بغض در گلوها بود که می فشرد. واقعاً این همسایگان از نزدیک ترین بستگان هم به ما نزدیکتر بودند.
ولی اینجا هیچ کس اصلاً به ما توجه نمی کرد. شاید اشتباه می کنم، شاید بیش اندازه توقع دارم. ما تازه آمده ایم و مدت ها طول می کشد تا با همسایگان آشنا شویم، ولی وقتی به خاطراتم رجوع کردم، روز اولی هم که به آخرین خانه گرگان اسباب کشی کردیم، همسایگان هر کدام با لبخندی بر صورت حداقل برای سلام و احوال پرسی و آشنایی پیش ما آمدند. حتی کاملاً به یاد دارم که یکی از همسایگان که ترکمن بود برایمان پیشمه آورد. خود را دلداری می دادم که اشکال ندارد، شاید در اینجا همسایگان با ما کاری نداشته باشند، ولی به جای آن تمام فامیل و بستگان ما در این شهر هستند.
روز اول در سکوت مطلق فقط بارها را درون خانه خالی کردیم. این سکوت واقعاً داشت نگرانم می کرد. چرا از این همه فامیل یک نفر هم خبر ما را نگرفت. خیلی ها می دانستند ما امروز به تهران می آییم. هیچ کس به استقبال ما نیامد. عصر شده بود که خوشبختانه دختر خاله ام به همراه دو پسرش آمدند. همین حضورشان برایمان بس بود. همینکه دانستیم کسی هست که خبر ما را در همین روز اول می گیرد کلی به ما انرژی داد. واقعاً اگر در آن شب ایشان نیامده بود، همه ما دچار ضربه ای روحی می شدیم.
فردا دیگر در خانه ما جای سوزن انداختن نبود. خدا را شکر آمدند و کمک کردند و اوضاع خانه به سرعت به وضع قابل سکونت درآمد. این همدلی برای من بسیار امید آفرین بود. در گرگان همسایگان خوب واقعاً نگذاشته بودند زیاد غم غربت داشته باشیم و حالا خوشبختانه در میان بستگان هستیم. لبخند های مادرم و ذوق و شوقی که داشت به من هم نیرو داد.
در روز بعد، دوچرخه را گرفتم و جهت بررسی اطراف به بیرون زدم. درست در کنار مجتمع ما یک فرهنگسرا بود. مکانی بسیار وسیع و مشجر، اجازه ندادند با دوچرخه وارد شوم. همان کنار در ورودی به نرده قفلش کردم و وارد این فرهنگسرا شدم. درختان چنارش سر به فلک کشیده بودند. حوض بسیار بزرگی هم در میانه آن بود که تعداد زیادی اردک در آن با شادی شنا می کردند. با تعجب بسیار طوطی های بسیار زیبا و خوشرنگی را که آزادانه بین درختان پرواز می کردند را دیدم. این مکان آنقدر بزرگ بود که کلی باید راه می رفتم تا به انتهای آن برسم. در گوشه ای بر روی نیمکتی نشستم و خدا را شکر کردم که حداقل چنین مکانی که تا حدی در آن می شود آرامش یافت را در کنار خانه داریم.
حدود یک هفته بعد، وقتی همه چیز به روال عادی درآمد. به خیابان طالقانی و اداره کل آموزش و پرورش شهر تهران رفتم. رسیدن به آنجا با استفاده از اتوبوس های واحد واقعاً کاری بس صعب بود، حدود یک ساعت و نیم سرپا و با عوض کردن چندین خط به مقصد رسیدم. به بخش کارگزینی رفتم و موضوع را با آنها در میان گذاشتم. خیلی مودبانه به من گفتند که اولاً باید فرم انتقالی خارج از استان پر کنی که موعد آن هنوز نرسیده و دوم اینکه انتقال به شهر تهران ممنوع است. هیچ کدام از ناحیه ها اجازه پذیرش نیروی انتقالی ندارند.
تازه به عمق فاجعه اشتباهی که کرده بودم پی بردم. من قول خروج را از آزادشهر گرفته بودم ولی هیچ فکری برای تهران نکرده بودم. فکر می کردم در تهران به این عظمت که کلی منطقه دارد که هر منطقه آن حتی از گرگان هم بزرگتر هست، به راحتی می شد انتقالی گرفت. فقط تنها چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود محل انتقالی بود. اگر جایی آن طرف شهر محل کارم باشد، می بایست هر روز ساعت ها در این ترافیک و شلوغی، بروم و بیاییم. غصه چه چیزی را می خوردم و حالا با چه مسئله بزرگی مواجه شدم. اصلا نمی توانم به تهران بیایم.
مستأصل مانده بودم چه کنم؟ در همان اتاق کارگزینی مات و مبهوت ایستاده بودم که یکی از کارمندان که وضعیت مرا دیده بود رو به من کرد و گفت برو اداره کل شهرستان های تهران، شاید آنجا فرجی حاصل شود. به این فکر می کردم که مگر استان تهران چند تا اداره کل دارد؟ این شهر عجب دنیایی دارد. آنقدر شلوغ است که خود تهران یک اداره کل دارد و شهرستان هایش یک اداره کل دیگر.
از طالقانی رفتم به ترمینال جنوب، صبح اول وقت بیرون آمده بودم، ولی آنقدر مسیرها شلوغ و پر ترافیک بود که وقتی به مقابل در این یکی اداره کل رسیدم، ساعت دو و نیم بود و تقریباً کسی نبود که جواب مرا بدهد. خسته و کوفته به خانه برگشتم و موضوع را با خانواده در میان گذاشتم. مادر خیلی بی قرار بود، دعا می کرد که خدا کند کارم درست شود، دلم نمی آمد بگویم که شهرستان های تهران از فیروزکوه و دماوند هست تا کرج و طالقان و هشتگرد و همچنین از طرف جنوب تا ورامین و پیشوا.
فردا ساعت شش ونیم از خانه به راه افتادم تا اول وقت اداره کل شهرستانها باشم. بهترین مسیر هم اتوبان افسریه بود. با یک تاکسی به چهارراه تهرانپارس رفتم و آنجا سوار مینی بوس های خطی خاوران شدم. تا سر پیروزی مشکل چندانی نبود، الا جمعیت بسیار مسافران درون مینی بوس که کاملاً به هم فشرده شده بودند. خدا را شکر چون در ابتدای مسیر سوار شده بودم، جایی برای نشستن داشتم ولی واقعاً دلم برای آنهایی که سرپا بودند می سوخت، چون دیروز کاملاً آن را درک کرده بودم.
از سه راه پیروزی که گذشتیم ترافیکی عظیمی در مقابل ما به وجود آمد. سرعت سیر مینی بوس فکر کنم در حدود یک کیلومتر در ساعت بود. بیشتر اوقات متوقف بود و بعد از مدت مدیدی حدود چند متری به جلو می رفت. کلافه شده بودم، حدود یک ساعت بود که سوار مینی بوس شده بودم و هنوز به سه راه افسریه نرسیده بودم. من از گرگان تا آزادشهر را یک ساعته با مینی بوس می رفتم و حالا هنوز به نیمه راه نرسیده بودم.
تصور اینکه هر روز باید اینگونه به سر کار بروم امانم را بریده بود. بوی دود گازوئیل که با بوهای دیگری در داخل ماشین ممذوج شده بود واقعاً آزارم می داد. پیش خودم می گفتم کجایی وامنان که وقتی پیاده به سمت کاشیدار یا نراب می رفتم و از میان مزارع می گذشتم بوی دل انگیز سبزه و گل ها مشامم را می نواخت. عصبی شده بودم و وقتی به چهره های بی تفاوت خیل مسافران مینی بوس نگاه می کردم این عصبانیتم افزون تر می شد.
پیرمردی که کنارم نشسته بود و فکر کنم حالات مرا دیده بود، رو به من کرد و پرسید چه شده پسرم؟ خیلی بی تابی می کنی. انگار مشکلی داری، برای اینکه تا حدی تخلیه شوم هرآنچه در دل داشتم با این پیرمرد در میان گذاشتم. با لبخند فقط گوش می داد، بعد از اینکه صحبت هایم تمام شد، سری تکان داد و گفت اینجا یک زندان بزرگ است که ما زندانیان آن هستیم و هر روز باید بیگاری کنیم. من خودم اهل یکی از روستاهای لرستان هستم و سالهاست در بند این شهر گیر افتاده ام.
با تعجب به او نگاه کردم و گفتم، خب مگر شما در آنجا خانه و زمین ندارید. برگردید، وقتی در آن طبیعت زیبا خانه دارید و می توانید با آرامش زندگی کنید چرا باز نمی گردید. سری تکان داد و گفت: گفتم که ما زندانی هستیم، این شهر ما را با افسون هایش به بند کشیده و نمی توانیم از آن رهایی یابیم. پسر جان هنوز تازه آمده ای و می توانی خود را برهانی، زیاد به ظاهر زیبای این شهر توجه نکن و برگرد همان جایی که بودی. آهی از نهادم برخواست و به این فکر کردم که متاسفانه در اصل همان جایی که بودم، اینجا ست.
( ادامه در هفته بعد)