ظهر پنجشنبه بود و شوق به خانه رفتن، این بار با بودن ماشین دکتر خیالمان آسوده بود. می دانستیم از همان مقابل مدرسه سوار خواهیم شد و بدون حتی یک دقیقه انتظار و معطلی به سمت آزادشهر به راه خواهیم افتاد. دکتر، مدیر مدرسه بود و چون دانشجوی دامپزشکی بود او را اینچنین خطاب می کردیم. این هفته ماشین پدرش را قرض گرفته بود و با آن آمده بود. هم از دکتر سپاس گزار بودیم و هم از پدر بزرگوارشان.
ساعت دوازده و نیم بود که دکتر تمام درهای مدرسه را بست و قفل کرد و من و حمید هم به همراهش به سمت ماشین رفتیم. نشستن در ماشین دکتر کمی زحمت داشت ولی ما حاضر بودیم چند برابر بدتر از آن را نیز تحمل کنیم. حمید وسط نشست و من در سمت راست نشستم و با تلاش بسیار توانستم در ماشین را ببندم. ماشین دکتر مزدا بود، البته از نوع وانت، کسانی که مزدا هزار را می شناسند می دانند که ظرفیت آن بسیار اندک است، هم برای انسان و هم برای بار.
ماشین دکتر اگرچه هیچ نداشت، ولی ضبط صوتی داشت که با ماشین های مدل بالا کاملاً رقابت می کرد. کاملاً استریوفونیک بود و صدا از همه جای ماشین می آمد. دکتر هم موسیقی را فقط با صدای بلند می پسندید. سرمای هوا نمی گذاشت شیشه های ماشین را پایین بیاوریم و به ناچار باید این حجم صدا را در این فضای کم تحمل کنیم. باور این که ضبط این ماشین این قدر قوی است، حتی برای دکتر هم سخت بود.
ابتدای راه بودیم که نقص فنی مو تور متوقف مان کرد. به هر صورتی بود دکتر رفعش کرد و دوباره ماشین را روشن کرد و به راه افتادیم. ولی صدای موتور تغییر کرده بود و بسیار زیاد شده بود، به دکتر گفتم با این وضعیت تا آزادشهر این موتور می ترکد. خندید و گفت: نگران نباش، ورودی اگزوز از سمت موتور کمی جابه جا شده است، تا آزادشهر را می شود رفت و بعد حتماً تعمیرش می کنیم. صدای ماشین بیشتر شبیه تراکتور شده بود تا مزدا.
نقص فنی سیستم صوتی خط قرمز دکتر بود و وقتی صدای آن قطع شد کلی اعصابش به هم ریخت. وقتی کاست را از داخل ضبط صوت بیرون آوردیم کلی از نوارش داخل مانده بود و مقدار زیادی هم جویده شده بود. با یک عدد خودکار بیک و با دقتی بسیار بالا ، کاست را به حال اولیه باز گرداندیم و ضبط تمام اتوماتیک ماشین دکتر دوباره شروع به کار کرد.
این بار دکتر صدای ضبط را به آخرین حد رساند ولی چون صدای موتور ماشین بر صدای بلندگو ها برتری داشت، خودش هم با صدای بلند زد زیر آواز و با آهنگ همراهی کرد، الحق و والانصاف صدایش خوب بود و بسیار عالی هم با خواننده هماهنگ بود. تمام شعر را نیز حفظ بود. آن قدر خوب می خواند که با تعجب بسیار لذت می بردیم. تا حالا نمی دانستیم که دکتر چنین صدای مخملی ای دارد.
از کنار پاسگاه تیل آباد به سرعت پیچیدیم و وارد جاده اصلی شدیم. دکتر همچنان می خواند و ما هم که گروه کر بودیم و همراه دکتر زمزمه می کردیم. البته من هیچ از شعر نمی دانستم ولی حمید خوب همراهی می کرد. کمتر با این نوع موسیقی آشنایی داشتم، بیشتر بی کلام و یا سنتی گوش می دادم. به قول معروف این آهنگ های آن طرف آب را زیاد نمی پسندیدم.
دکتر پیچ های جاده را چنان می پیچید که یا حمید در آغوش من بود و من کاملاً به در فشرده می شدم، یا کاملاً روی دکتر بود. فقط امیدوار بودم که این در تحمل وزن من و این فشار را داشته باشد. بعد از دو سه تا پیچ و در سرازیری جاده، صدای دکتر قطع شد و وقتی به او نگاه کردیم، با چهره ای برافروخته، محکم فرمان را در دستانش نگاه داشته بود و به دقت جاده را زیر نظر داشت.
آواز رسایش تبدیل شد به غرغر های زیر لب که نمی فهمیدیم. کمی نگران شدیم ولی اطمینانی که به رانندگی دکتر داشتیم باعث می شد کمتر بترسیم. سرازیری جاده که بیشتر شد، غرغر های دکتر هم بیشتر شد و فقط این جمله را فهمیدم که گفت: خدا چه کارت کند محسن، صد دفعه گفتم که ترمز ماشین را به مکانیک نشان بده، این فسقلی بدون بار نمی ایستد چه برسد که بار هم داشته باشد.
تازه به عمق فاجعه پی برده بودیم که صدای آژیری از پشت سر، ما را به قعر فاجعه ی هولناکی که در آن بودیم برد. مات مبهوت مانده بودیم مقابلمان را نگاه کنیم یا پشت سرمان را؟ ماشین پلیس فقط دستور ایست می داد و با صدای بلند آژیر در تعقیب ما بود. دکتر هم که اعصابش کلّاً به هم ریخته بود با صدای بلند می گفت :پدرجان من هم می خواهم بایستم ولی این لاکردار اصلاً به حرفم گوش نمی دهد.
وقتی به پشت سر بیشتر دقت کردم تازه فهمیدم پلیس راهنمایی رانندگی نیست و ماشین سبز رنگ نیروی انتظامی است. لحن صدایی که از پشت بلندگو دستور توقف به ما می داد، حاکی از آن بود که کاملاً به ما شک کرده و فکر کرده ما در حال فرار هستیم. یکی دوبار هم خواست سبقت بگیرد ولی از مقابل ماشین می آمد، عصبانیت آنها را می شد از طرز رانندگی شان فهمید.
دکتر گفت: چاره ای نیست باید معکوس بکشم، فقط محکم بنشینید. درباره معکوس کشیدن در ماشین های سنگین شنیده بودم و امیدوار بودم این راهکار در مورد مزدا هزار هم نتیجه بدهد. دکتر شروع کرد به معکوس کشیدن و صدای وحشتناک موتور ماشین و دل دل زدن و تکان های ناگهانی ماشین شروع شد. جالب این بود که دکتر گاز می داد و بعد دنده را عوض می کرد و همه به سمت جلو پرت می شدیم. واقعاً صحنه هایی هولناک مقابل چشمانمان در حال رقم خوردن بود.
ماشین پلیس هم همچنان به تعقیب ما ادامه می داد. سرعت ماشین خیلی کمتر شد و کنترل آن کاملاً در دست دکتر بود، واقعاً دکتر با مهارت بسیار بالایی توانست این امر خطیر را انجام دهد. در یکی از پیچ ها که شانه خاکی سمت کوه تا حدی جا داشت به کنار کشید و با هر زحمتی بود ماشین را متوقف کرد. وقتی ایستادیم می شد در چهره دکتر احساس قهرمان بودن را دید، شبیه راننده کامیون ها شده بود.
ولی چه فایده که این احساس دیری نپایید. ماشین پلیس چنان مقابلمان پیچید که گردو خاکی بلند شد و ما در میان آن گیر افتادیم. سریع ماموران از داخل ماشین بیرون پریدند و تفنگ هایشان را به سمت ما نشانه رفتند. واقعاً از ترس قالب تهی کرده بودم. فکر کنم تا پایان عمرم همانند آن لحظه، ترس را به این شدت تجربه نکنم. فقط های و هویشان را می شنیدم.
زمان برایم متوقف شده بود و همه چیز برایم در حالت سکون بود. حرکت ها را به صورت کاملاً آهسته می دیدم. حتی از صحبت هایشان فقط صداهایی نامفهوم می شنیدم. تا به حال چنین صحنه ای را فقط در تلویزیون و فیلم های سینمایی دیده بودم. حالا خودم در بطن ماجرا بودم. نفسم در سینه حبس شده بود و مغزم دستور به تنفس نمی داد. اگر یکی دو دقیقه به همین منوال می گذشت از خفگی مرده بودم!
در عالم هولناک خودم غرق بودم که احساس کردم پایم به شدت درد می کند. فکر های بدی به ذهنم خطور کرد، ولی وقتی بیشتر فکر کردم به خودم گفتم من که هنوز پیاده نشده ام و آنها هم هنوز شلیک نکرده اند. در این اوهام بودم که صدای داد و بیداد حمید را شنیدم که می گفت: پیاده شو، مگر نمی شنوی که به ما می گویند از ماشین فاصله بگیریم. آنجا بود که فهمیدم حمید است که دارد روی پایم فشار می آورد که زودتر در ماشین را باز کنم.
دکتر پیاده شد و آرام به سمت شان رفت تا ماجرا را برای آنها توضیح دهد. آنها هم با احتیاط کامل به دکتر اجازه دادند نزدیک شود و بعد به صحبت هایش دقیق گوش دادند. وقتی فهمیدند که مشکل چه بوده و ما هر سه معلم هستیم، در صدم ثانیه حالت از وضع بحرانی و بسیار خطرناک به وضعیت عادی درآمد، ولی من هنوز در حالت غیرعادی بود. باید کمی زمان می گذشت تا سیستم عصبی من فرمان به اعضا دهد تا از حالت بهت و ترس خارج شوند. در را که باز کردم، پاهایم اصلاً توان تحملم را نداشت و همان جا کنار ماشین به زمین افتادم. حمید پیاده شد و کمکم کرد تا بتوانم بایستم.
وقتی صحبت های دکتر را که با خنده همراه بود شنیدم، خیالم راحت شد که کل قضیه ختم به خیر شده است. دکتر به آن افسر نیروی انتظامی می گفت: کی با مزدا هزار ترمز بریده قاچاق می برد؟ اصلاً خود مزدا هزار چقدر جا دارد که بتوان در آن چیزی را جاساز کرد. این ماشین بیشتر شبیه دمپایی جلو بسته است تا وانت. همین صحبت ها موجب شد زیاد با ما کاری نداشته باشند، یک بازرسی کوچک انجام دادند و در ادامه باید برای تنظیم صورت جلسه به پاسگاه بعدی می رفتیم.
ما را به پاسگاه غزنوی بردند، پلاک ماشین و وضعیت ما توسط این پلیس ها به مرکز مخابره شده بود، و حتماً باید صورت جلسه ای در پاسگاه تنظیم می شد وگرنه ممکن بود کمی جلوتر ما را تعقیب و بازداشت کنند. برای اولین بار بود که پا در درون یک پاسگاه می گذاشتم. در طول این سالیان بسیار در کنار پاسگاه تیل آباد منتظر ماشین بودم ولی تا به حال درون آن و هیچ پاسگاهی نشده بودم.
تا زمانی که صورت جلسه کامل شود، فقط به محیط این پاسگاه نگاه می کردم. دیوارهای کنگره دار آن و برج دیدبانی آن درست شبیه همان چیزهایی بود که در تلویزیون دیده بودم، یاد فیلم سناتور افتادم که فرامرز قریبیان در پاسگاهی مرزی خدمت می کرد. واقعاً کار در این مکان بسیار سخت است، هم باید مراقب خود باشند و هم باید مراقب ما باشند. البته این منطقه پر خطر نیست ولی باز هم اینان باید همواره آماده باشند.
همین طور که داشتم به سربازان و ماموران نیروی انتظامی نگاه می کردم، پیش خودم تصور کردم اگر این بزرگواران نبودند چه اتفاقی رخ می داد؟ اگر قانون بر جامعه حاکم نبود چه بلایی بر سر ما می آمد؟ پلیس پناهگاه مردم است در برابر خطراتی که تهدیدشان می کند. بودن در کنار این بزرگواران واقعاً احساس امنیت را به ما می دهد، امنیت بزرگ ترین و مهم ترین و اساسی ترین حق ما در زندگی است. امنیت در قبال زحمات شبانه روزی این عزیزان برقرار می شود و می ماند.
هر جا پلیس کارش را خوب انجام دهد، جامعه در آرامش خواهد بود و این مهمترین عامل برای حاکمیت درست است. پلیس همیشه در خدمت مردم است و آرامشش موجب آرامشش مردم می شود. پلیس باید با خلاف کاران که خلافشان ثابت شده است به سختی رفتار کند و آنها را بازداشت کند. پلیس سپر بلای مردم است و همین است که باعث می شود جایگاهش در بین مردم رفیع باشد.
پلیسی که ما می شناسیم در بدترین حالت فقط بازداشت می کند و ضابط قانون است، قاضی حکم می کند و اگر نیاز باشد تنبیه می کند. پلیسی که ما می شناسیم خشونتش را برای خلافکاران خرج می کند، آن هم در حد متعارف. پلیسی که ما می شناسیم هیچگاه هیچ فردی را بدون مدرک و دلیل بازداشت نمی کند و هیچگاه دست بر روی کسی بلند نمی کند. اگر این گونه نباشد ما مردم دیگر پناهگاهی نخواهیم داشت.
در تفکراتم غرق بودم که حمید دوباره به پایم زد و گفت بلند شو تا برویم. این پلیس ها آنقدر خوب با ما رفتار کردند که واقعاً در ذهنم همچون قهرمانانی بی بدیل ثبت شدند. رفتاری انسانی و با کرامت و مهربانی، واقعاً دست مریزاد به آنها که بعد از متوجه شدن موضوع بدون هیچگونه حرف و حدیثی، بسیار مودبانه با ما رفتار کردند. اینگونه پلیس واقعاً برازنده این کشور است، پلیسی همراه مردم.
از آنها خداحافظی کردیم و دکتر با سرعت بیست کیلومتر بر ساعت حرکت می کرد. همه در ماشین ساکت بودیم و همه به اتفاقات این یک ساعت فکر می کردیم. اتفاقاتی عجیب و غیر قابل باور. کمی که گذشت دکتر گفت: حالا که تمام شد، آن ضبط را روشن کن تا دیگر به آن اتفاقات فکر نکنیم. حمید ضبط را روشن کرد ولی صدایی نیامد. کل نوار جمع شد و ضبط هم همچون ما قفل کرده بود.
شنیده بودم جمعه در کوی دانشگاه تهران اتفاقاتی افتاده است. اخبار صدا و سیما که چیز خاصی نمی گفت و هیچ رسانه دیگری هم برای کسب اطلاعات بیشتر نداشتم. یک شنبه از آقای همسایه شنیدم که انگار دانشجویان در خوابگاهشان برای اعتراض به بستن روزنامه سلام و همچنین قانون جدید مطبوعات تحصن کرده بودند که عده ای از بیرون به آنها حمله می کنند و اوضاع متشنج می شود. حتی می گفت که درگیری تا صبح هم طول کشیده و متاسفانه کشته هم داشته.
هیچگاه با سیاست میانه خوبی نداشته ام. زیاد هم دنبال اخبارش نبودم. درست است که بخش عمده ای از چگونه زندگی کردن ما در این سیاست نهفته است، ولی خود را در حد و قواره ای که بتواند آن را بررسی یا نقد کند نمی دیدم. به همین خاطر زیاد به این اخبار توجه نکردم و از تابستانی که در خانه بودم کمال استفاده را می بردم که حدود یک ماه و نیم دیگر باید به وامنان باز می گشتم.
فارغ از همه این هیاهوهای این شهر بزرگ، در اتاقم تنها بودم و رادیو مانند همیشه همدم من بود. رادیو معارف داشت یک کتاب را نقد و تحلیل می کرد. نام کتاب رفیق اعلا بود و نویسنده آن هم کریستین بوبن. مواردی که از این کتاب مطرح می شد، به نظرم بسیار جالب آمد. این کتاب درباره فرانچسکو قدیس بود که بعدها موسس فرقه فرانسیسیان شد. ابتدا پدرش او را به تجارت پارچه فرستاد و بعد هم در اتفاقی به دیدن جزامیان رفت. همین باعث شد در او تحولی شگرف رخ دهد و دست از زندگی عادی برداشت و خود را وقف محرومین و همچنین دین مسیحیت کرد.
وقتی در مورد زندگی در دیر و سختی هایش صحبت می کردند، به یاد زندگی خودم در وامنان افتادم. من هم از اول مهر از غوغای این شهر بزرگ به دورم هستم و در دنیایی که سکوت و آرامش در آن بسیار است، زندگی می کنم. از امکانات و رفاه به دور هستم، ولی نمی دانم چرا در عین غمی که به خاطر این دور بودن همیشه با من هست، آرامش هم هست و همین است که مرا کمک می کند تا مشکلات و مسائل را بهتر بتوانم تحمل کنم.
به این فکر افتادم که باید این کتاب را به طور دقیق مطالعه کنم. تصمیم گرفتم که به میدان انقلاب و مقابل دانشگاه بروم و حتماً این کتاب را تهیه کنم. فردای آن روز، صبح اول وقت دوچرخه را گرفتم و به سمت میدان انقلاب به راه افتادم. راه طولانی و از آن بدتر هوای آلوده تهران واقعاً کلافه ام کرد، پیش خودم گفتم ای کاش با اتوبوس واحد می رفتم، این شهر اصلاً به درد دوچرخه سواری نمی خورد.
درست است که با دوچرخه ترافیک برایم مهم نبود ولی به خاطر شلوغی و این همه دود، مسیری را در پیش گرفتم که از کوچه پس کوچه ها می گذشت، خلوتی واقعاً نعمتی است که در این شهر به سختی می توان آن را یافت. البته این فکر برای فرار از دود و ازدحام در ابتدا بسیار خوب عمل می کرد ولی وقتی چندین بار مسیر را گم کردم و از ناکجاآباد سر درآوردم، مجبور شدم از پل چوبی به بعد همان مسیر مستقیم را انتخاب کنم.
وقتی مقابل دانشگاه رسیدم، جمعیت بسیار زیادی مقابل درب اصلی تجمع کرده بودند. بیشتر که به آنها دقت کردم، همه دانشجو بودند. هرچه می گذشت بر تعداد این افراد افزوده می شد. چند تا ماشین پلیس هم از مسیر ویژه اتوبوس واحد آمدند و سعی داشتند جمعیت را متفرق کنند. ابتدا برایم حضور این جمعیت در اینجا عجیب به نظر آمد، ولی وقتی به یاد قضیه کوی دانشگاه افتادم، حدس زدم این ادامه همان ماجرا باید باشد. البته کسی شعار نمی داد و هیچ تحرک خاصی هم نبود. فقط تعداد زیادی جمع شده بودند.
در پیاده رو جمعیت کمتر بودند و بیشتر افرادی بودند که در حال گذر بودند و چند لحظه ای می ایستادند و نگاهی به آن طرف خیابان می انداختند و می رفتند. در روزهای عادی این پیاده روها شلوغ و مملو از جمعیت است، حالا هم که این اتفاقات مزید بر علت شده و ازدحام جمعیت چند برابر گشته. دوچرخه را در دست گرفتم و به زحمت از میان رهگذران به سمت کتابفروشی ها رفتم. دوچرخه را به ستون برق بستم و به کتابفروشی مقابلش رفتم. البته حواسم به دوچرخه بود که آنرا به سرقت نبرند.
خوشبختانه در همان کتابفروشی کتاب را یافتم و آن را خریدم. سریع بازگشتم و دوچرخه را گرفتم و به سمت خانه به راه افتادم. شرایط اینجا اصلاً خوب نبود و باید سریع این مکان را ترک می کردم. در اولین چهارراه بعد از درب اصلی دانشگاه، تعداد نسبتاً زیادی دانشجو خیابان را بسته بودند و به اعتراض فقط روی زمین نشسته بودند، حتی شعار هم نمی دادند که این برایم بسیار تعجب آور بود. تعدادی از آنها که صورتشان را پوشانده بودند در تلاش بودند که نظم را بر قرار کنند. تاکید می کردند فقط بنشینید و چیزی نگویید و کاری هم نکنید.
وقتی به پشت سرم نگاه کردم دیدم خیابان اصلی از سمت میدان انقلاب بسته شده و هیچ ماشینی در این بین نیست. از سر تقاطع فلسطین هم مسیر را پلیس بسته بود. از دوچرخه پیاده شدم تا بتوانم از میان این همه جمعیت بگذرم. این دانشجویان برای خواسته ای اینجا هستند که حتی من اصل آن را نمی دانم. اصلاً مرد این وادی ها نیستم. به همین خاطر سعی می کردم هرچه سریعتر بروم.
همین که به زحمت داشتم از میان جمعیت نشسته می گذشتم، افسر پلیسی که سن و سالی هم داشت آمد و بلندگو را به سمت جمعیت گرفت و گفت: خواهشم می کنم متفرق شوید. این کار شما غیر قانونی است. پلیس همراه شماست و وظیفه اش برقراری امنیت است. جمعیت هیچ واکنشی نشان نداد. افسر دوباره از پشت بلندگو گفت: بچه ها، شما مانند فرزندان من هستید، ما نمی خواهیم به شما آسیبی وارد شود، خواهش می کنم بروید. این را به عنوان یک پدر می گویم.
در مقابل، جمعیت شروع کردند به شعار دادن، همه یک صدا می گفتند: نیروی انتظامی تشکر تشکر. من هم هاج و واج این وسط مانده بودم و هرچه فکر می کردم معانی این شعارها را در برابر پلیس نمی فهمیدم. اعتصاب و تحصن و اعتراض می کنند بعد از نیروی انتظامی تشکر هم می کنند. کجای دنیا معترضان از پلیس تشکر می کنند. هرچه من دیده یا خوانده ام فقط درگیری زبان مشترک بین این دو گروه است.
این اتفاقات باعث شد کنجکاو شوم و بمانم تا ببینم آخر این داستان چه می شود. به پیاده رو رفتم و دوچرخه را به دیوار تکیه دادم و خودم هم کنارش ایستادم و نظاره گر این جمعیت دانشجو و نیروهای انتظامی بودم. شاید ده دقیقه ای در سکوت گذشت. هیچ تحرکی از هیچ طرف انجام نشد و همین باعث شد، جو نسبتاً آرام باشد. حدس می زدم با همین روند، نیم تا یک ساعت دیگر این قضیه فروکش خواهد کرد، چون تحصن کنندگان هم تحصنشان را کرده بودند و نیروهای انتظامی هم امنیت را برقرار کرده بودند.
دیدم دیگر هیچ خبری نیست. تصمیم گرفتم که به خانه بروم. تا دوچرخه را گرفتم باز صدای بلندگو پلیس آمد، ایستادم تا این حرفهای آنها را که شاید آخرین حرف هایشان باشد،گوش کنم. همان افسر بود. باز هم مانند یک پدر همه را بچه هایم خطاب می کرد و از آنها می خواست تا محل را ترک کنند. می شد التماس و خواهش را در صدایش دید. وقتی جمعیت به حرف هایش گوش ندادند و متفرق نشدند. گفت: بچه های من، ما داریم می رویم، خواهش می کنم به خاطر پدر مادرهایتان بروید. شما جگر گوشه های آنها هستید.
داشتم شاخ درمی آوردم. پلیس می خواهد برود، بعد می گوید نمی خواهد این ها دچار آسیب شوند. پلیس با این همه نیرو برای مقابله آمده حالا می گوید می خواهد برود، این یعنی عقب نشینی. حالا قرار است پلیس عقب بنشیند، چرا از آسیب دیدن این جمعیت نگران است. ذهنم اصلاً قدرت پردازش این مسئله را نداشت. صحت حرف هایش چند دقیقه بعد مشخص شد. همه نیروهای انتظامی به سمت میدان انقلاب رفتند و از جمعیت دور شدند. این اتفاقات و واکنش ها در بین این دو گروه برایم بسیار عجیب بود. تجربه ای در این زمینه ندارم ولی حداقل می دانم این گونه هم نیست.
با این کاری که پلیس انجام داد، آنهایی که نشسته بودند، ایستادند و همه به همدیگر نگاه می کردند. من هم که کاملاً گیج و منگ بودم، دوچرخه به دست مسیر خانه را در پیش گرفتم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که ناگهان صدای مهیبی را از پشت سرم شنیدم. در صدم ثانیه همه چیز به هم ریخت. صدای شلیک ها پشت سر هم می آمد. لحظه ای به عقب برگشتم و کل جمعیت را در حال فرار دیدم. از سمت میدان هم چند ماشین سیاه به سمت ما می آمدند که آن صداهای شلیک از سمت آنها می آمد.
تا خواستم سوار دوچرخه شوم، ناگهان همه چیز مقابل چشمانم سفید شد. انگار مه غلیظی کل خیابان را فرا گفته بود. با هر زحمتی بود سوار دوچرخه شدم و شروع کردم به رکاب زدن. تمام سعیم این بود که بتوانم مقابلم را ببینم تا به چیزی برخورد نکنم. هنوز یک ثانیه نگذشته بود که چشمانم به شدت شروع کرد به سوختن. آنچنان بود که تنها کاری که می توانستم انجام دهم بستن آنها بود. بستن چشمان همان و خوردن به نرده های مسیر مخصوص اتوبوس همان. خوشبختانه سرعت چندانی نداشتم ولی وقتی زمین خوردم، درد زیادی در پاها و پشتم احساس کردم.
همه جا در طی چند ثانیه شده بود محشر کبری، نه می توانستم چشمم را باز کنم، نه می توانستم بلند شوم. چشمم به شدت می سوخت. پایم درد می کرد و پشتم هم به خاطر خراشیده شدن می سوخت. نفسم هم در نمی آمد. در وضعیت بسیار بدی بودم، روی زمین افتاده بودم و قدرت حرکت نداشتم. با زحمت زیاد چشمانم را باز کردم و در حالی که به شدت می سوخت، صحنه های بس عجیب دیدم. همه در حال فرار بودند، ذهنم قدرت پردازش این تصاویر را نداشت و همچون فیلم ها همه را صحنه آهسته می دیدم.
همه از مرد و زن و پیر و جوان در حال دویدن بودند. یکی چشمانش را با دستش می مالید و آن یکی تنفسش مشکل پیدا کرده بود. فضا چنان هولناک بود که قابل وصف نیست. من هم در گلویم احساس خفگی می کردم. همانطور که بی جان و بی حرکت به زحمت در حال نگاه کردن بودم، دیدم که چیز سفیدی با سرعت زیاد در حال نزدیک شدن به من است. هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم. با سرعت آمد و از بالای سرم گذشت و چند متر آن طرف تر به زمین افتاد و همه جا را پر از دود کرد.
تا به حال گاز اشک آور را فقط در تلویزیون دیده بودم. عجب سلاح خوفناکی است. اشک آور که چه عرض کنم جان به در آور بود. نه می گذاشت نفس بکشم و نه می گذاشت چشمانم جایی را ببیند. انگار کسی گلویم را گرفته بود و داشت خفه ام می کرد. آن قدر هم زیاد بودند که مجالی برای فرار نمی ماند. دیگر نمی توانستم چشمانم را باز نگاه دارم، آخرین صحنه ای را که توانستم ببینم هجوم نیروهای ضد شورش بود که به سرعت داشتند به سمت من نزدیک می شدند.
در حالی که چشمانم بسته بود و در قعر تاریکی بودم، این فکر هراس انگیز به ذهنم خطور کرد که حالا اگر مرا بازداشت کنند، چه جوابی برایشان خواهم داشت، من فقط برای خریدن یک کتاب آمده بودم و حالا در بطن این اتفاق هستم. فکر نمی کنم حرف هایم را باور کنند. احتمالاً مرا همراه معترضین می دانند بدون سوال و جواب به حبس خواهند برد. شاید اگر بفهمند معلم هستم رهایم کنند، ولی این که بدتر است از کار بیکارم می کنند.
در دنیای تلخ و تاریک و خوفناک و دردآلود خود بودم که احساس کردم مرا دارند روی زمین می کشند. حتم داشتم که مرا گرفته اند و حالا دارند مرا به سمت ماشین هایشان می برند. چشمانم که می سوخت را به سختی باز کردم تا حداقل تقلایی برای نجات خودم کنم. ولی در میان آن فضای دود آلود و مه گرفته، مرد میانسالی را همراه یک جوان دیدم که داشتند مرا می کشاندند. تا دیدم دارند مرا از این مهلکه نجات می دهند، خودم هم سعی کردم راه بروم و همراهشان به داخل یک مغازه عکاسی شدم. جوان هم دوید و دوچرخه ام را به درون مغازه آورد و بعد کرکره را تا پایین کشیدند.
خدا خیرشان دهد، واقعاً مرا از خطر بزرگی نجات دادند. آبی به سرو صورت زدم و کمی حالم بهتر شد. درد پا و پشتم را به کل فراموش کرده بودم. البته در فضای مغازه هم چشمانم می سوخت و اینجا هم هنوز آثار این گاز اشک آور باقی مانده بود. مرد رو به من کرد و گفت: دیدمت که سوار بر دوچرخه بودی و زمین خوردی. خدا را شکر توانستیم شما را به داخل مغازه بیاوریم، وگرنه این نیروهای ضد اغتشاش به هیچ کس رحم نمی کنند. اصلاً نمی پرسند که برای چه اینجا هستید. فقط می زنند و می برند.
هنوز کاملاً به حالت عادی بازنگشته بودم، روی صندلی مخصوص عکس گرفتن نشسته بودم و داشتم اتفاقات چند دقیقه قبل را در ذهنم مرور می کردم. حالا فهمیدم که آن مامور نیروی انتظامی چرا گفت بروید. او می دانست که نیروهایی خواهند آمد که فقط یک نوع رفتار می دانند و بس. واقعاً گفتمان می توانست این دانشجویان را هم قانع و هم متفرق کند. این نوع برخورد خشن تا آخر عمر در ذهن آنها خواهد ماند. همانطور که در ذهن من کاملاً نقش بست. و این تصویر اصلاً تصویر خوبی نیست.
بعد از حدود دو ساعت که همه چیز آرام شد، از آن مرد و پسرش که واقعاً برای من کاری بزرگ انجام داده بودند تشکر بسیار کردم و آنها را بدرود گفتم و سوار دوچرخه شدم و همان مسیر مستقیم را انتخاب کردم. شهر خلوت شده بود، در مسیر فقط به تفاوت بین نوع برخورد نیروهای انتظامی و آن نیروهایی که بعداً آمدند فکر می کردم. واقعاً چرا باید رفتارها این گونه تفاوت داشته باشند. اگر می گذاشتند، همان نیروهای انتظامی با صبر، کار را بسیار آرام تر فیصله می دادند. ای کاش رفتاری منطقی در برابر این اتفاق از خود بروز می دادند.
میدان امام حسین از یک مغازه آبمیوه خریدم و وقتی در همان گوشه پیاده رو داشتم آن را می نوشیدم به مردمی که در حال رفت و آمد بودند نگاه می کردم. همه با هم فرق داشتند، هیچ دو نفری را شبیه هم ندیدم، وقتی در چهره انسان این همه تنوع هست پس در نوع تفکر و نگاه به زندگی و مسائل دیگر هم تنوع هست و باید این تنوع را پذیرفت. شاید بشود تا حدی آنها را هم راستا کرد، ولی نمی شود همه را به یک خط وارد کرد.
می خواستم سوار دوچرخه شوم که تازه فهمیدم کتاب را که همان جلو دوچرخه بین سیم های ترمز گذاشته بودم نیست. کمی که فکر کردم به نظر طبیعی آمد و اگر می بود، می بایست برایم جای سوال باشد. در آن هیاهو خودم آسیب دیدم چه برسد به این کتاب. در خیابان دماوند که ماشالله تمام هم نمی شود در این فکر بودم که رفته بودم مقابل دانشگاه تا کتابی بخرم که شخصیت اصلی آن نماد آرامش و خدمت به خلق و دوری جستن از قدرت و مال و ثروت بود. و بعد از خریدن این کتاب چه ها دیدم.
آنقدر این دو موضوع در تناقض بودند که از تعجب به ورطه بهت رسیدم. یکی برای خدمت به مردم همه چیزش را رها می کرد و دیگری برای رسیدن به همه چیز ... . البته ما با این تناقض ها غریبه نیستیم، مدتها است که می بینیم و دم بر نمی آوریم.
هرچه تلاش می کنم تا به حالت عادی بازگردم و نوشتن خاطرات را ادامه دهم، نمی توانم. در دو هفته قبل هم نوشته هایم انعکاسی از شرایط روز بود. وقتی به اطرافم نگاه می کنم، کوه هایی از خشم را در رفت و آمد می بینم. کسی دیگر تاب تحمل دیگری را ندارد. دیگر حال کسی خوب نیست. دیگر قادر نیستیم گفتگو کنیم. هرچه می گوییم، جوابمان را طور دیگری می دهند. همه خسته ایم و کسی نایی برای دلخوشی ندارد.
همه درگیر یک جنگ روانی شده ایم که در بیرون هم نمود پیدا کرده و تبدیل به یک خشم سهمگین شده. هیچ کس حرف طرف مقابلش را نمی فهمد و یا نمی خواهد بفهمد. آنی که قدرت در دست دارد، فقط سرکوب می کند و حتی لحظه ای به بعد از آن و تاثیرات آن بر اذهان عمومی نمی اندیشد. و آنی که معترض است هم، راهی برای بیان خواسته هایش نمی یابد و دست به کارهایی عجیب می زند.
من بیست و هشت سال افتخار تدریس به نوجوانان این سرزمین را داشته ام. از دورترین نقطه تا مرکزی ترین نقطه، از مدرسه ای در روستای دورافتاده ای که راه آسفالت نداشت و در دل کوهستان بود تا مدرسه ای در بهترین نقطه مرکز استان بود. با دانش آموزانی کار کرده ام که مدرسه برایشان محلی بود که از کارهای سخت روزانه فراغتی داشته باشند تا دانش آموزانی که همه چیز برایشان مهیا بود.
من در این سالها تبعیض را به چشم خود بارها و بارها دیده ام. هیچ کجا حتی اثر کوچکی از عدالت آموزشی را مشاهده نکرده ام. همیشه بهترین ها برای آنانی است که ثروت دارند و این مقوله متاسفانه به شدت در حال رشد است. آنی که ندارد باید بماند و رشد نکند. و چقدر دیدن این صحنه ها، تلخ و کشنده است. من دانش آموزی داشته ام که برای این که غذای کافی نخورده بود در کلاس بی هوش شد! و دانش آموزی هم داشته ام که مجموع پول توجیبی اش در یک ماه از حقوق من معلم بیشتر بود!
بیست و هشت سال در این آموزش و پرورش هرچه توان داشته ام را صرف آموزش و پرورش نسل نوجوان کرده ام، ولی وقتی حالا به اطرافم می نگرم، می بینم که تاثیر این همه زحمات و تلاش های جان فرسا به قدری اندک است که مرا به ورطه یاس و ناامیدی می کشاند. دیگر نمی توانم بچه ها را به تفکر رهنمون باشم. نمی توانم استفاده از عقل را تا حدی در آنها نهادینه کنم. ایجاد نظم در این نسل کاری است در حد غیرممکن. و همه این ها آزارم می دهد که جامعه ام در حال از دست رفتن است.
دیروز وقتی خبری خواندم که وزیر آموزش و پرورش تایید کرد که دانش آموزان هم بازداشت شده اند، دلم به درد آمد و حالم دگرگون شد. من عمری با این رده سنی از دانش آموزان بوده ام و می دانم که حق این بچه ها این نیست. من به عنوان دبیر ریاضی سعی کرده ام تفکر را در این بچه ها نهادینه کنم. ولی سیستم آموزش و پرورش ما این را نمی خواهد و نتیجه اش می شود همین اتفاقات. این بچه ها واقعاً نمی دانند دنبال چه هستند، یعنی ما به عنوان متولیان آموزش و پرورش نگذاشتیم که آنها زندگی را بفهمند و بدانند که خواسته های واقعی آنها چیست.
این بچه ها که در مدرسه و کوچه و خیابان شعار می دهند، فقط از نظر احساسی وارد این معرکه هولناک شده اند. اگر به خواسته هایشان گوش کنید، حداقل ها را برای زندگی می خواهند. تعریف این بچه ها از آزادی در حد دسترسی به اینترنت و لباسی است که می پوشند. در صورتی که ما اصول اصلی آزادی را در کشور از دست داده ایم و باید برای رسیدن به آنها بجنگیم. این بچه به سنی نرسیده اند که بخواهند بجنگند.
ورود دانش آموزان به این کارزار مرا به عنوان دبیر بسیار نگران کرده است. سرکوب و بازداشت این نسل تبعات بسیار بدی را برای خود این دانش آموزان و همچنین آینده کشورم خواهد داشت. این نسل دیگر به هیچ چیز اعتماد نخواهد کرد و همیشه در برابر طرف مقابلش جبهه خواهد گرفت. دیگر نمی شود با این نسل گفتمان داشت. دیگر نمی شود این نسل را قانع کرد. این نسل به شدت خشن شده است. چون با خشونت مواجه شده است. و این برای یک جامعه بسیار خطرناک است.
وقتی در مدرسه که محل امن برای دانش آموز است، شاهد ورود ماموران و ضرب و شتم دانش آموزان و بازداشت آنها هستیم دیگر در کجا می شود برای این بچه ها محیط امنی تعریف کرد. وقتی با زبان باتوم با این نسل برخورد می کنیم، آیا دیگر می شود آنها را قانع کرد؟ این دانش آموزان دیگر این اتفاقات از ذهنشان پاک نخواهد شد و تا آخر عمر همچون کابوسی با آنها خواهد ماند.
بگذارید این نسل حداقل بتواند زندگی کند. آنانی که این نسل را وارد این کارزار کرده اند یا نمی دانند یا عمدی در کار دارند. با ورود دانش آموزان به این موضوع علاوه بر مشکلات جسمانی و روحی و روانی شدیدی که به آنها وارد خواهد آمد، اصل مهمی که همه به دنبال آن هستند و همچنین مسیر رسیدن به آن، در این هیاهو گم خواهد شد. آزادی را فقط به این موارد بسنده نکنیم. ما جامعه مدنی می خواهیم.
درک متقابل بزرگترین نعمتی است که این روزها از آن تهی هستیم. دیدن و شنیدن نظر مخالف را باید آنانی که قدرت را در دست دارند داشته باشند تا این گونه همه چیز به خشونت نکشد. صبر و تحمل این گروه بنا به گفته بزرگان بسیار بیشتر باید باشد، آنها باید سعه صدر داشته باشند. و آنانی هم که معترض هستند باید روشی اصولی برای رسیدن به خواسته هایشان داشته باشند. می دانم که هیچ راه اصولی ای باقی نمانده است.
به خدا این دانش آموزان حرمت دارند و روش برخورد با آنها این نیست. این سرمایه ها اگر از دست بروند دیگر امیدی به نجات این جامعه نخواهد بود. اگر هم خطایی کردند روش برخورد این گونه نیست. روان شناسی می خواهد و کلی چیزهای دیگر تا رفتار اصلاح شود. ما که در مدرسه هستیم گاهی در مواجهه با بعضی رفتارهای بچه ها می مانیم و به دنبال متخصص می گردیم. زدن و بردن، دردی را دوا نمی کند. بگذارید مدرسه همچنان مدرسه بماند.
به پیشنهاد یکی از همسایگان که دبیر بود، قرار شد روزهای پنجشنبه که در شهر هستم، در مدرسه آنها کلاس تقویتی ریاضی برگزار کنم. با مدیر مدرسه صحبت کردم و قرار شد کلاس های سوم راهنمایی را من تدریس کنم. از همان ابتدا گفتم که من پایه ای کار می کنم و در فکر رفع مشکلات اساسی بچه ها هستم، از من آموزش تست زدن یا برای نمونه و تیزهوشان کار کردن نخواهید که اصلاً بلد نیستم.
درست است چندین سال تجربه تدریس دارم، ولی همه آنها در روستا بوده، تا به حال هیچ کلاسی در شهر نداشته ام. واقعاً کار کردن با این بچه ها که من در کوچه و خیابان می بینم سخت است. من به عنوان دبیر کلاس تقویتی با چه ابزاری می توانم نظم را در کلاس برقرار کنم تا بتوانم به اهداف اصلی برسم. دبیر های رسمی کلاس در این کار مانده اند.
بهترین کار استفاده از خود بچه ها بود. اگر قرار باشد من فقط حل کنم و آنها فقط بنویسند، علاوه بر این که فشار زیادی بر من وارد می شود، بچه ها هم خسته و کلافه می شوند. و همین موجب بی نظمی می شود. اگر آنها را وارد جریان یادگیری کنم هم سرشان گرم می شود، هم بهتر یاد می گیرند و هم کنترلشان آسان تر است.
اولین پنجشنبه فرا رسید و من وارد مدرسه شدم. چشمانم از دیدن این همه دانش آموز داشت از حدقه خارج می شد. من سالهاست در مدرسه های سه کلاسه تدریس کرده ام و حالا این مدرسه دوازده کلاس دارد. حیاط بزرگ و ساختمان دو طبقه مدرسه واقعاً هیبتی داشت که مرا گرفت. بعد از صحبت با آقای مدیر و گرفتن برنامه به دفتر دبیران رفتم، آنجا هم دنیایی بود که با دنیای من بسیار تفاوت داشت.
به همه سلام کردم و در گوشه ای نشستم. مدرسه ای که دوازده کلاس دارد حداقل باید دوازده دبیر هم داشته باشد، ولی در این اتاق بزرگ، خیلی بیشتر از این حرف ها دبیر نشسته بود. ساکت بودم و خدا را شکر هیچ کس هم با من کاری نداشت. از پنجره به حیاط و دانش آموزان نگاه می کردم، واقعاً زیاد بودند ولی خودم را دلداری می دادم که دانش آموز دانش آموز است. چه فرقی می کند کجا باشد. من وظیفه دارم مشکل آنها را در ریاضی برطرف کنم، فقط همین.
وارد کلاس شدم. گوش تا گوش کلاس دانش آموز نشسته بود، حضور و غیاب را انجام دادم. سی و هشت دانش آموز اعلان حضور کردند. نفسم بند آمده بود. ساکت بودند و فقط مرا نگاه می کردند. خودم را جمع و جور کردم و برایشان توضیح دادم که در این کلاس شما ها هستید که باید حل کنید، من فقط توضیح می دهم و شما را راهنمایی می کنم. ریاضی را وقتی می توانید یاد بگیرید که خودتان حل کنید.
اولین سوال را پای تخته نوشتم و کمی درباره آن توضیح دادم و بعد گفتم که همه حل کنند. تعداد کمی شروع به حل کردند. تاکید کردم همه حل کنند. چه درست چه نادرست، فعلاً حرکت شما برای فکر کردن و حل کردن برایم مهم است. تعداد نویسنده ها و حل کنندگان کمی بیشتر شد. ولی یک نفر که هیکل درشتی داشت و میز آخر نشسته بود، فقط مرا نگاه می کرد.
از دانش آموزان، داوطلب خواستم تا این سوال را پای تخته حل کند. چند نفری دست بلند کردند و یکی را فرستادم و سوال را حل کرد و بعد هم توضیحات تکمیلی را دادم. به بچه ها گفتم روش من در کلاس های تقویتی این گونه است. سوال بعدی را نوشتم و زمانی حدود پنج دقیقه به آنها دادم تا حل کنند. نگاهم با همان دانش آموزی که در انتهای کلاس نشسته بود و هیچ کاری نمی کرد تلاقی کرد. آمرانه و با حالت خاصی به من نگاه می کرد.
به سمتش رفتم. وقتی از کنار دیگر دانش آموزان می گذشتم دیدم که بسیاری حل نمی کنند و فقط ادای فکر کردن در می آورند. تعداد محدودی در حال نوشتن بودند، ولی این دانش آموز نمی نوشت که هیچ، زل زده بود به من. به کنارش رسیدم و خیلی عادی گفتم: لطفاًحل کنید. بلافاصله گفت: بلد نیستیم حل کنیم. گفتم: مانند سوال قبل است، مگر آن را توضیح ندادم. فقط عددهایش تغییر کرده اند. اخمی کرد و گفت: بلد نیستیم و یاد هم نگرفتیم. اصلاً ما نمی خواهیم یاد بگیریم.
لحن صحبتش نشان از شخصیتی خشن می داد. می خواستم ادامه دهم ولی بهتر دیدم که سکوت کنم. گفتم: پس اگر خودتان نمی خواهید یاد بگیرید من نمی توانم کاری کنم. با این اوصاف آخر سال از ریاضی تجدید و یا شاید مردود هم شوید. لبخند تلخی زد و نگاهش را به سمت دیگری برد. تا به حال این چنین دانش آموزی نداشته بودم. واقعاً نوع برخورد با او را نمی دانستم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که در طول زمان او را به سمت حل کردن سوق دهم.
این کلاس با این شیوه ای که اتخاذ کرده بودم خیلی خوب گذشت. هرچه جلو تر می رفتم تعداد حل کنندگان بیشتر می شد. همین که به خاطر حل نادرست به جای داد و بیداد، تشویقشان می کردم و آنها هم سعی در اصلاح خود می کردند هم برای من و هم برای خودشان بسیار جذاب بود. البته با این روش تعداد کمی سوال می شد حل کرد ولی هرچه حل می شد یادگیری عمیقی در پی داشت.
دو زنگ بعدی هم به همین منوال گذشت و اولین پنجشنبه کلاس تقویتی من در شهر به خیر گذشت. وقتی از مدرسه به سمت خانه پیاده به راه افتادم زمان را گرفتم تا ببینم چقدر طول می کشد به خانه برسم. به یک ربع هم نرسید. باز سوال همیشگی به سراغم آمد که چرا خانه من با مدرسه ام باید کیلومترها فاصله داشته باشد؟ و غم جانکاهی بر دلم نشست. غم دوری و فراق و آینده ای نامعلوم.
جلسه بعدی همه چیز داشت خیلی خوب پیش می رفت که ناگهان همان دانش آموز که انتهای کلاس نشسته بود و حل نمی کرد. با صدای بلند ناسزایی به دانش آموز دیگر گفت. اینجا دیگر نمی شد مماشات کرد. صدایم را بلند کردم و با عتاب گفتم. حق ندارید به کسی در کلاس من چیزی بگویید. تا آمد چیزی بگوید، نگذاشتم و گفتم: حل که نمی کنید، به جای آن نظم کلاس را بر هم می زنید، به دیگران پرخاش می کنید. جای شما درون کلاس من نیست.
بلند شد و با اخم به من نگریست و از کلاس بیرون رفت. چاره ای نداشتم، می بایست این برخورد را می کردم تا بداند قلدری همیشه جواب نمی دهد. درست است که من دبیر فوق برنامه هستم ولی در بعضی اوقات هم باید نسبت به رفتار نادرست دانش آموزان واکنش نشان دهم. همین که از کلاس بیرون رفت. احساس کردم بچه های کلاس نفسی کشیدند. یکی دست بلند کرد و گفت: آقا اجازه این به ما خیلی زور می گه. هیکلش بزرگه و خیلی هم بداخلاقه، تازه مدیر و معاون طرفش هستند.
همین باعث شد درد دل بچه ها باز شود، با تلاش بسیار ساکتشان کردم. ولی چیزی برای گفتن نداشتم، فقط تاکید کردم کار خودتان را انجام دهید و هر وقت مشکل داشتید به اولیای مدرسه بگویید. می گفتند نمی شود و از این حرف ها، ولی قبول نکردم و سوال بعدی را نوشتم تا حل کنند. چند دقیقه ای گذشت و صدای در آمد، آقای معاون بود به همراه همان دانش آموز.
تا خواستم چیزی بگویم، آقای معاون پیش دستی کرد و گفت: این آقا می گوید کاری نکرده و شما او را بیرون انداخته اید. خواستم توضیح دهم که فرصت نداد و گفت: این بار را ببخشید و بگذارید از کلاس استفاده کند. حیف است یک دانش آموز هم از بیانات شما سود نبرد! بلافاصله خداحافظی کرد و رفت و من ماندم با این دانش آموز. بدون توجه به من رفت و سر جایش نشست. در اوج خشم بودم ولی می بایست خودم را کنترل می کردم و این کار بسیار سخت بود.
با خودم عهد بستم که دیگر این گونه کلاس های تقویتی را نپذیرم. وقتی به چشم های دیگر بچه ها نگاه می کردم، معنی خاصی داشت که کاملاً آن را می فهمیدم. این جو سنگین کلاس را تا پایان باید تحمل می کردم. واقعاً دیگر در این کلاس و مدرسه هیچ انگیزه ای برای ادامه کار نداشتم. ای کاش از ابتدا نمی پذیرفتم و این چندرغاز حق التدریس را هم نخواستم.
یک بار در زنگ تفریح در گوشه اتاق دبیران نشسته بودم و مانند همیشه از پنجره حیاط مدرسه، خیل عظیم دانش آموزان را نگاه می کردم. که شنیدم بین همکاران صحبت آن دانش آموز است. گوش هایم را تیز کردم و آنجا بود که دانستم اکثر دبیران از او رضایت ندارند. آنها هم از رفتار او و خودخواهی هایش به ستوه آمده بودند. می خواستم چیزی بگویم ولی اصلاً در جایگاهی نبودم که صحبت کنم.
کلاس ها خیلی خوب پیش می رفت و تلاشم برای این که دانش آموزان حل کنند به نتایجی رسیده بود. دیگر کسی نگران این که اشتباه حل می کند نبود و آرام آرام برای هدف دوم که رفتن به سمت درست حل کردن بود، گام بر می داشتم. بچه ها هم استقبال می کردند. فقط همین یک دانش آموز بود که همچنان مقاومت می کرد. یک بار خواستم با صحبت مجابش کنم که پشیمان شدم. لبخندی زد و گفت :آقا شما نگران ما نباش، ما شهریور قبول می شویم. این حرفش واقعاً برایم سنگین بود.
یک روز صبح وقتی وارد مدرسه شدم، حال هوای مدرسه جور دیگری بود. انگار قرار نبود دانش آموزان به کلاس بروند. کمی که گذشت آنها را به صف کردند و آقای مدیر سخنرانی قرایی برای آنها ایراد کرد و در انتها گفت: در حیاط باشند تا مراسم رای گیری انجام شود. آنجا بود که فهمیدم امروز انتخابات شورای دانش آموزی برگزار می شود.
همان گوشه اتاق دبیران از پنجره بچه ها را نگاه می کردم. ناگاه چشمم به همان دانش آموز افتاد که چند نفر همراهش بودند، به کنار دیگر دانش آموزان می رفت و چیزهایی به آنها می گفت و دوباره به سراغ گروه دیگری می رفت. این رفتارش برایم عجیب بود، چون او آنقدر خودخواه بود که دوستانش به اندازه انگشتان یک دست هم نبود. یک زنگ تمام به رای گیری گذشت و هر وقت در حیاط به آن دانش آموز نگاه می کردم داشت با عده ای حرف می زد. این کار او حتماً دلیلی داشت و خیلی دوست داشتم آن را بدانم.
هفته بعد، برگه ای را به مقابل در ورودی ساختمان مدرسه چسبانده بودند. نتایج انتخابات دانش آموزی بود. زیاد توجهم را جلب نکرد چون نه دبیر رسمی این مدرسه هستم و نه زیاد به این چیزها علاقه دارم. از مقابلش که رد شدم ناگهان چشمم در ردیف اول به اسم آن دانش آموز افتاد. غیرقابل باور بود، بیشتر دقت کردم، کد و پایه همان بود. مگر می شود چنین دانش آموزی نفر اول شورا و رئیس آن شود؟!
وقتی وارد کلاس شدم، اول به او نگاه کردم، نگاهش و حتی نوع نشستن او هم مغرورانه تر شده بود. مانند همیشه اصلاً حل نمی کرد و من هم دیگر نمی توانستم او را به حل کردن وادار کنم. نیمی از زمان کلاس را تحمل کرد و بعد بلند شد و گفت: آقا ما باید برویم پیش مدیر، آخر ما رئیس شورا شده ایم و کارهای مهم داریم. نگاه های بچه ها همچون من به او معنی خاصی داشت. اجازه دادم و به بیرون رفت.
بعد از رفتنش پچ پچ هایی بین بچه ها شروع شد که می گفتند: به زور رای گرفته حالا فکر می کنه کی هست؟ یکی می گفت به من گفت اگر به او رای ندهم مرا در خیابان خواهد زد. شنیدن این موارد از بین صحبت های بچه ها با چیزهایی که در روز انتخابات دیده بودم همخوانی داشت. این دانش آموز با این رفتارش اصلاً به درد این جایگاه نمی خورد. او حتماً سوء استفاده خواهد کرد.
همیشه از این انتخابات دانش آموزی خوشم نمی آمد، چون بچه ها از این سن دروغ گفتن و وعده دادن های بی پشتوانه و همچنین این گونه استبدادها را تجربه می کنند و متاسفانه یاد می گیرند. قبول دارم وجه های مثبتی هم دارد که غیر قابل انکار است، ولی بخش های منفی ای که دارد، از بخش های مثبت آن که مشارکت در امور مدرسه و داشتن حق تصمیم گیری و ... است، بسیار بیشتر است. ضمناً خیلی از این کارها فرمالیته است و آن تاثیرگذاری را هم ندارد.
نمی دانم چرا در مدارس ما هر قانونی که اصلش خوب است و می تواند برای بچه ها مفید باشد، در اجرا تبدیل به یک امر ضد ارزشی می شود. همان روز در اتاق دبیران نشسته بودم که آقای مدیر آمد و بعد از سلام و احوال پرسی، یک از دبیران در مورد همین دانش آموز به او انتقاد کرد و گفت: اول اینکه چرا این دانش آموز را کاندید کردید و دو اینکه اصلاً نفر اول شدن او به نفع مدرسه نیست. همکارانی که او را می شناختند، همه گفته هایش را تایید کردند.
آقای مدیر لبخند معنی داری زد و گفت: چیزهایی که ما می دانیم با چیزهایی که شما می بینید متفاوت است. ایشان برای برقراری نظم در مدرسه بسیار خوب است. بچه ها از او حساب می برند و همین برای نظم مدرسه کافی است. یکی دیگر از همکاران گفت: او اخلاق ندارد که بتواند به بچه ها کمک کند، فقط قلدر است و یکه به زن، آقای مدیر با همان لبخند ملیح فرمودند همین کار باعث می شود اخلاقش هم خوب شود.
تقریباً همه دبیران نظر مرا داشتند که این دانش آموز اصلاً صلاحیت چنین مسئولیتی را ندارد. فکر کنم دانش آموزان کل مدرسه هم چنین نظری داشتند. ولی حیف که این نظرات برای تصمیم گیرنده مدرسه اصلاً اهمیت نداشت. او فقط نظمی می خواست بی منطق و برای رسیدن به آن از هر وسیله ای مدد می جست.
من بعد از یک نوبت از آن مدرسه رفتم و به همان روستا بازگشتم. حاضرم راه دور را تحمل کنم ولی مدرسه ام به واقع مدرسه باشد. من که اصل کارم در کلاس بر نظم استوار است، این گونه منظم بودن را نمی پسندم. منظم شدن با کتک و بگیر و ببند ایجاد نمی شود، منظم شدن با بالا بردن قدرت تفکر و تحلیل ایجاد می شود. ضمناً تا دانش آموزی مرا دوست نداشته باشد هیچگاه نمی توانم به او در رشد تفکر و همچنین ایجاد نظم کمک کنم.
اخلاق و رفتارش بیشتر شاخص بود تا درسش، تا کنون دانش آموزی مانند او ندیده بودم، شخصیتش کاملاً شکل گرفته بود و خیلی بیشتر از سنش می فهمید و رفتار می کرد. در صحبت کردنش ادب و احترام موج می زد. حتی با همکلاسی هایش هم بسیار مودبانه رفتار می کرد. واقعاً نمونه ای بود که همتایش را به سختی می توان یافت.
درسش هم در حد عالی بود، در امتحانات همواره نمره کامل می گرفت. کار به جایی رسیده بود که همیشه یک سوال خیلی سخت می گذاشتم تا ببینم او چگونه پاسخ می دهد. آنقدر خلاقانه حل می کرد که همیشه در بهت و تعجب فرو می رفتم. حتی مسائلی که رابطه خاصی داشت را طوری تجزیه و تحلیل می کرد که رابطه آن را خودش کشف می کرد.
در مدرسه همه او را دوست داشتند. حتی ما دبیران نیز با ایشان همانند یک خانم رفتار می کردیم و او را اصلاً به دید یک دانش آموز نمی نگریستیم. همانند یک معاون به مدیر در کارهای مدرسه کمک می کرد و همچنین مانند یک مشاور زبردست مشکلات بچه ها را برطرف می کرد. همیشه بین همکاران در دفتر صحبت او بود و همه یک صدا می گفتیم که این دانش آموز آینده بسیار روشنی خواهد داشت.
درس خوب در کنار اخلاق خوب می توانست در آینده از او فردی مفید برای جامعه بسازد. می بایست برای رسیدن به این هدف به او کمک می کردیم، ولی او آنقدر در درس ها خوب بود که هیچ نیازی به ما نداشت. شاید باور کردنش سخت باشد ولی حتی اگر هیچ کدام از ما دبیران هم نبودیم او باز هم می توانست درس ها را بفهمد و حتی می توانست آن را به دیگر دانش آموزان بفهماند.
حسین که دبیر علوم تجربی بود، یک بار از او درباره آینده و شغلی که دوست دارد به آن برسد، پرسیده بود. جوابش برای همه ما جالب بود، دوست داشت پرستار شود تا به درد بیماران برسد. حسین گفته بود که با این وضعیت درسی عالی شما، می توانید پزشکی هم قبول شوید و بیشتر به درد جامعه بخورید. ولی او پرستاری را بیشتر می پسندید. می گفت در بیمارستان ها دیده است که پرستاران خیلی بیشتر از دکترها به بیماران کمک می کنند.
همین انتخاب شغل او نشان از نگاه بسیار خاص او به زندگی بود، همه دوست دارند که به شغلی برسند که پول دار شوند و برای خودشان و خانواده شان رفاه آورند، ولی او به فکر این بود که به دیگران و مخصوصاً بیماران کمک کند. واقعاً این دانش آموز یک انسان وارسته است. جایگاه او اینجا نیست و باید الگویی باشد برای جامعه ما.
سه سال دانش آموزم بود و بهتر است بگویم سه سال دانش آموزش بودیم. در سال سوم راهنمایی بعد از ثلث دوم حمید که دبیر حرفه و فن بود یک پیشنهاد عالی داد. گفت باید کاری کنیم که این دانش آموز در آزمون مدارس نمونه قبول شود. به من و حسین گفت: برنامه ریزی کنید تا به صورت خصوصی با او کار کنید تا مهارت تست زنی اش هم بالا برود. ما هم قبول کردیم و قرار شد که آقای مدیر هم هماهنگی های لازم را انجام دهد.
یک هفته گذشت و هیچ خبری نشد. از آقای مدیر درباره او پرسیدم که گفت: خودش اصلاً تمایلی به این کار ندارد. می گوید همه درسها را می خوانم و نمی خواهم برای کسی مزاحمت ایجاد کنم. در خانه با حمید و حسین به فکر راه حل دیگری بودیم، باز هم حمید که واقعاً مغز متفکر ما بود گفت: اشکالی ندارد، حداقل می توانیم کتاب هایی که تست دارند را برایش تهیه کنیم تا در خانه کار کند، من هم دو کتاب در مورد ریاضی و علوم که تست داشت برایش خریدم.
کتاب ها را به مدیر دادیم و گفتیم به او به امانت بدهد، و بگوید که کتاب ها را برای مدرسه آورده اند. نمی خواستیم او را در معذورات قرار دهیم. شخصیتش را کاملاً می شناختیم و می دانستیم که اگر این چنین مطرح نمی کردیم، اصلاً کتاب ها را نمی گرفت. با این کار حالا دیگر خیالمان راحت شد که توانستیم او را به سمت درست هدایت کنیم. همه دبیران بدون هیچ شک و شبه ای اطمینان صددرصد داشتند که او در مدرسه نمونه قبول خواهد شد.
امتحانات نهایی ثلث سوم به پایان رسید و من هم همانند دیگر همکاران وسایلم را جمع کردم و آماده رفتن به تهران شدم. واقعاً نیاز به این سه ماه تعطیلی داشتم تا قوایم را تجدید کنم. روز آخر امتحانات وقتی می خواستم از آقای مدیر خداحافظی کنم، سراغ آن دانش آموز را گرفتم که چیزی به من گفت که در جا خشکم زد. او قصد شرکت در آزمون را ندارد. ثبت نام کرده است ولی نمی خواهد برای امتحان برود.
باورم نمی شد، او که بسیار مشتاق به این کار بود، چگونه حالا که به زمان آزمون نزدیک شده ایم به این نتیجه رسیده است. از آقای مدیر خواستم حتماً پیگیری کند و اگر امکان دارد او را به مدرسه بیاورد تا با او صحبت کنیم و از این تصمیم عجیب منصرفش کنیم.
او به مدرسه آمد، ولی آن دانش آموز همیشگی نبود. آقای مدیر هرچه از او علت این تصمیم را جویا شد، جوابی که قانع کننده باشد نمی داد. بهانه هایی همچون دور بودن و آماده نبودن و... می آورد که اصلاً برایمان قابل قبول نبود. من هم چند کلامی صحبت کردم ولی او بر تصمیمش همچنان استوار بود. واقعاً کلافه شده بودیم. بیشتر از من آقای مدیر نگران بود. او اهل همین روستا بود و اصلاً دوست نداشت تا این دانش آموز مستعد از ادامه تحصیل در مدرسه نمونه جا بماند. او را به خانه فرستاد و گفت پدرش را به مدرسه بفرستد.
بعد از چند ساعت پدرش آمد. من در گوشه دفتر نشسته بود و وارد بحث نشدم. بهتر دیدم آقای مدیر خودش با ایشان صحبت کند. هم محلی هستند و زبان همدیگر را بهتر می فهمند. پدر هم دلایلی می گفت که اصلاً قانع کننده نبود. مثلاً یکی از بهانه هایش این بود که باید برود آزادشهر تا امتحان دهد. آقای مدیر گفت چه اشکالی دارد مگر خانه عمویش آزادشهر نیست. برود آنجا و صبح هم عمویش او را به محل آزمون برساند.
در نهایت آقای مدیر توانست پدر را راضی کند که حداقل دخترش را برای شرکت در آزمون بفرستد. درست است که آخرین جمله پدر این بود که سعی می کنم او را راضی کنم، ولی هم من و هم آقای مدیر فهمیدیم که مشکل خود آقای پدر است و مانع اصلی هم او است که نمی گذارد دخترش برای آزمون به شهر برود.
فردای روز آزمون با خانه آقای مدیر تماس گرفتم تا مطمئن شوم او در آزمون شرکت کرده است. وقتی تایید کرد، نفس راحتی کشیدم. بعد از آقای مدیر خواستم هر وقت نتایج آزمون نمونه آمد، مرا هم بی خبر نگذارد. حتماً حتماً به من زنگ بزند. البته مشکل عمده همین شرکت کردن او بود، چون از قبول شدنش کاملاً مطمئن بودم.
اواسط مرداد و در یک روز بسیار گرم وقتی خسته و افتاده با دستانی پر از تره بار به خانه آمدم، مادرم گفت یک نفر تلفن کرد و گفت به تو بگویم که فلان دانش آموز در مدرسه نمونه قبول شده است. واقعاً در پوست خود نمی گنجیدم. سریع تلفن را برداشتم و اول به آقای مدیر زنگ زدم و بعد این خبر را به تمامی همکاران که در آن سال در مدرسه بودند رساندم. حال همه آنها همانند من بود، خوشحال که یکی از دانش آموزانمان موفقیتی به دست آورده است.
تابستان در چشم برهم زدنی گذشت و اول مهر با سرعت نور رسید. در دفتر مدرسه هنوز صحبت او بود و همه همچنان خوشحال که حداقل یکی از دانش آموزان ما تلاشش به بار نشست. آقای مدیر آمد و وقتی صحبت های ما را شنید چهره اش در هم فرو رفت. ابتدا ساکت بود ولی بعد که شروع به صحبت کرد، هم چهره و هم درون ما به هم ریخت. به هیچ عنوان نمی خواستیم آنچه آقای مدیر می گفت را باور کنیم.
آن دانش آموز با رتبه ای عالی در مدرسه نمونه قبول شده بود ولی به مدرسه نرفته بود. آقای مدیر می گفت: پدرش مخالفت کرده و هر چقدر هم با او صحبت کردم راضی نشده است. بهانه های بی مورد می آورد و همه اش از نگرانی اش می گوید. هرچه به او گفتم که مدرسه شبانه روزی است و بچه ها همه در کنترل هستند. باز هم قبول نمی کرد. حتی گفتم که شاگرد اول ها به این مدرسه می روند و هیچ جای نگرانی ندارد، ولی باز او قبول نکرد که نکرد.
آقای مدیر آن قدر ناراحت بود که دیگر نتوانست ادامه دهد. همه ما ناراحت و دل شکسته شده بودیم. هیچ کس رغبتی برای رفتن به کلاس نداشت. مگر می شود باور کرد که بهترین دانش آموز مدرسه قبول شود ولی پدرش نگذارد که ادامه تحصیل دهد. بچه های شهر کلی هزینه می کنند و کلاس می روند ولی قبول نمی شوند. این دانش آموز فقط با خواندن دو کتاب با بهترین رتبه قبول شده است.
در اوج ناراحتی، ناگهان فکری به ذهنم رسید. به آقای مدیر گفتم شاید مشکل مالی دارند و به همین جهت نمی گذارند به شهر برود. بعد رو به همکاران کردم و گفتم بیایید خودمان هزینه این دانش آموز را متقبل شویم. درست که همه ما هشت مان گرو نه مان است، ولی وقتی دیگر همکاران هم به ما بپیوندند، سهم هر کس مبلغ کمی می شود. همه موافقت کردند و امیدوار شدیم.
آقای مدیر رفت تا با پدر او صحبت کند. و ما هم شروع کردیم به زنگ زدن به همکاران و همراه کردن آنها با این حرکت خداپسندانه. واقعاً دست مریزاد به این همکاران، حتی یک نفر هم نه نگفت. حتی با مدارس روستاهای همجوار هم تماس گرفتیم و تا وقتی قضیه را متوجه می شدند با جان و دل رضایت می دادند. تعداد آن قدر قابل توجه شده بود که مشکل حل شده به نظر می رسید.
شب هنگام آقای مدیر به خانه ما آمد، نای راه رفتن نداشت. از همان نگاه های سردش دانستیم که مشکل حل نشده است. وقتی نشست و برایش لیوان آبی آوردیم و کمی حالش به جا آمد، گفت: این بار دیگر پدرش بر سر من داد زد که دست از دختر من بردارید. مگر می شود یک دختر برود در شهر مدرسه و درس بخواند. همین مقدار که گذاشتم تا سوم راهنمایی بخواند بس است. دختر باید کار خانه یاد بگیرد و شوهر کند و برود در خانه شوهرش خدمت کند. این درس به چه درد این دختر می خورد؟!
این بار دیگر فقط ناراحت نبودیم، خشمی در درونمان بود که چرا به خاطر دختر بودن نباید در این کشور پیشرفت کرد. این تفکرات مربوط به صد سال پیش است. امروزه در همه جای دنیا زنان هم همانند مردان می توانند به هر مرحله ای از تحصیل که بخواهند برسند. چرا این تعصب نمی گذارد که دختران آزاد باشند. این پدر با این طرز فکرش یک فرد مفید را از جامعه می گیرد و او را در پستو خانه نهان می کند. نمی دانم چرا آنهایی که مستعد هستند باید خفه شوند و دیگران که مستعد نیستند به جای آنها به بالا روند.
چه بسیار دخترانی که دانش آموزم بودند و با داشتن توانایی های بسیار فقط تا سوم راهنمایی خواندند. چه بسیار دخترانی که دانش آموزم بودند و از هر جهت در حد کمال بودند و در نهایت تا دیپلم توانستند ادامه دهند. وقتی به اینان نگاه می کنم می سوزم و درونم آشوبی برپا می شود. شاید اگر این دانش آموزان در جغرافیای دیگری بودند حالا به جایی رسیده بودند که همه به آنها افتخار می کردند.
چرا دختران ما فقط به خاطر دختر بودن می بایست از رسیدن به حداقل خواسته هایشان باز مانند. می دانم زنان وظیفه اصلی شان مادری است، ولی زمانی مادری می تواند مادری کند که جامعه هم برای او مادری کرده باشد و او را در پناه خویش بگیرد. نه این که او را با نگاه هایی معنی دار فقط خانه نشین ببیند.
نکته1: این داستان مربوط به بیست سال پیش است. شاید حالا این موضوع در مورد دختران امروزه تا حدی حل شده باشد، ولی هنوز در بسیاری از موارد، این سرمایه های کشور تحت فشار هستند. دختران حق آزاد زیستن دارند، حق تصمیم گرفتن دارند و حق زنده ماندن.
نکته2: به عمد نام این دانش آموز و نام روستا را نگفتم. امیدوارم هرجا هستند، سلامت و شاد و موفق باشند.
البته با رفتن او غم بزرگی که همیشه با من بود، بزرگتر شد. حدود ده سال است که اینجا هستم و هنوز هم آخرین نفر در رشته ریاضی هستم و آزادشهر هم آن قدر نیرو نیاز دارد که فکر کنم تمام سی سال خدمتم را باید در اینجا باشم. البته بودن در روستا و زندگی در کنار مردم بزرگوارش واقعاً برایم موهبتی بسیار عظیم است، ولی دور بودن از خانواده و شهر تصورم از آینده را برایم بسیار مبهم و تاریک کرده است.
هفته اول مهر شد و هنوز در مدرسه دخترانه خبری از مدیر نبود. مدیر مدرسه پسرانه جهت همکاری آمده بود، البته با همان برنامه ای که مدیر قبلی آماده کرده بود، همه کاملاً منظم به کلاس می رفتیم و مشکلی در مدرسه مشاهده نمی شد. هفته دوم بود که آقای مدیر جدید رسیدند. جلسه معارفه برگزار شد و ایشان هم در پست خود به عنوان مدیریت مدرسه قرار گرفتند.
فردای آن روز وقتی صبح وارد دفتر مدرسه شدم، دیدم که حسین دارد با این آقای مدیر جدید با صدای بلند صحبت می کند. حسین معمولاً آرام است و تا به حال عصبانیت او را ندیده بودم. ولی امروز برافروخته بود. سعی کردم او را آرام کنم، به همین خاطر او را به حیاط مدرسه بردم تا هوایش عوض شود. کمی که آرامتر شد گفت: بدون اطلاع و اجازه من برنامه کلاسهایم را تغییر داده است. حتی روزهایم را هم عوض کرده است.
برنامه ریزی درس ها و کلاس ها در مدرسه سه کلاسه کار سختی است. همیشه ما دبیران در تیر یا مرداد که محل خدمت مان مشخص می شود با مدیرها تماس می گیرم و روزهایمان را اعلام می کنیم و معمولاً تا اول مهر بالا و پایین بسیار می شود تا برنامه جور شود. برنامه مدرسه دخترانه که همان شهریور مرتب شده بود. واقعاً این کار آقای مدیر اصلاً خوب نبود.
زنگ تفریح بعدی من هم اعتراض کردم و گفتم که شما چرا برنامه را تغییر داده اید؟ انگار نمی دانید روزهای دیگر همکاران پر است. چرا این کار را بدون اطلاع انجام دادید؟ فکر کنم انتظار نداشت من هم با حسین هم عقیده باشم. عصبانی شد و اخمی کرد و گفت: من مدیر مدرسه هستم و هرطور که می خواهم برنامه همکاران را می ریزم. حسین که خیلی سعی می کرد خودش را کنترل کند گفت: شما فقط هماهنگ کننده هستید. باید با همکاری ما دبیران، مدرسه را بچرخانید. انگار این پست مدیریت را خیلی جدی گرفته اید.
حسین که فهمید نمی شود با این آقا صحبت کرد سکوت کرد ولی من ادامه دادم که اصلاً چرا می خواهید برنامه ایشان را تغییر دهید؟ در جوابم گفت: یکی از همکاران که دو روز در کاشیدار کلاس دارد می خواهد یک روز اضافه کار به وامنان بیاید، برنامه اش راه نمی داد و به همین خاطر برنامه این آقا را تغییر دادم تا درست شود. کارد می زدید خون من و حسین بیرون نمی آمد. به حد انفجار عصبانی شده بودیم. به خاطر شش ساعت اضافه کار یک نفر تازه استخدام حسین را که همچون من ده سال در این منطقه است و تا حدی حق آب و گل دارد، باید آواره شود؟!
در این موضوع حسین را تا انتها همراهی کردم، حتی به اداره رفتیم و با مسئول آموزش صحبت کردیم و با زحمت بسیار نگذاشتیم برنامه حسین به هم بریزد. ولی همین باعث شد بین ما و این آقای مدیر تنشی البته بی سر و صدا به وجود آید. تا جایی که می شد با ما همکاری نمی کرد ولی به قول حسین ما کاری به کارش نداشتیم و تدریس خودمان را مانند همیشه انجام می دادیم.
البته ایشان هم کار خودش را کرد و همان معلم تازه کار را به هر صورت بود یک روز در مدرسه برنامه ریزی کرد. این آقا که فقط یک سال سابقه داشت دبیر معارف بود ولی آقای مدیر هنر های هر سه پایه مدرسه را به ایشان داده بود، که همین برایمان خیلی سوال برانگیز بود. ولی صلاح در این بود که سکوت کنیم و جو را بیشتر از این متشنج نکنیم.
طبق سال های گذشته من برای هفته های بعدازظهری هر روز حدود نیم ساعت قبل از شروع ساعت کاری مدرسه برای بچه ها کلاس جبرانی می گذاشتم تا بیشتر بتوانم با آنها کار کنم، بیشتر این کلاس ها برای رفع اشکال و حل چند تمرین بیشتر بود. البته این کلاس ها اجباری نبود ولی بچه ها خوب استقبال می کردند. چند سالی بود که همین نیم ساعت ها خیلی به بچه ها کمک می کرد و همین برایم انگیزه بود و ادامه می دادم.
مهر که به پایان رسید، آقای مدیر مرا خواست و گفت حق نداری برای بچه ها، کلاس فوق العاده بگذاری. متعجب فقط پرسیدم چرا؟ مگر کسی اعتراض کرده است؟ در جوابم گفت: من تشخیص دادم که این کار خوب نیست. شما دبیر ریاضی ها در هرجا می خواهید با کلاس هایتان پول دربیاورید، حتی به این بچه های بیچاره و خانواده های محروم اینجا هم رحم نمی کنید. هر چه تلاش کردم نتوانستم بر خودم مسلط شوم. فریادی بر سرش زدم و گفتم: من کجا از این ها پول گرفته ام؟ اول تحقیق کنید بعد بهتان بزنید. من برای هیچ کلاسی در این روستاها پول نگرفته ام و نخواهم گرفت.
این آقای مدیر تازه وارد آن قدر با من بد برخورد می کرد که محیط مدرسه دخترانه برایم شده بود جهنم. خیلی سعی می کردم کاری با ایشان نداشته باشم ولی هر از گاهی چیزی می گفت یا طوری عمل می کرد که اعصابم را به هم می ریخت. ولی تا حد امکان سعی می کردم واکنشی نشان ندهم. با این فکر که سال بعد حتماً به کاشیدار یا حتی نراب خواهم رفت، خودم را آرام می کردم.
از ماه دوم بود که در روزهای سه شنبه شاهد صحنه های در مدرسه بودم که واقعاً آزارم می داد. هفته های صبحی در زمان تعطیلی مدرسه و هفته های عصری در زمان شروع مدرسه، سه چهار تا از دانش آموزان با کلی وسیله به مدرسه می آمدند، این وسایل ناهاری بود که خانواده این بندگان خدا آماده کرده بودند. در اولین سه شنبه نمی دانستم داستان چیست و حدس زدم که شاید احسان باشد و در مدرسه به همراه همکاران من هم از این ناهار خوردم.
ولی در سه شنبه های بعدی که این اتفاق تکرار شد، واقعاً برایم سوال بود که داستان این ناهار ها چیست؟ قبل از این که بر سر سفره ناهار بروم در حیاط از آنهایی که غذا را آورده بودند، پرسیدم که چرا این کار را می کنید؟ جوابشان خونم را به جوش آورد و آه از نهادم بلند کرد. همان آقایی که هنر های هر سه پایه را به صورت اضافه کار گرفته بود، بچه ها را گروه بندی کرده بود تا به عنوان کار دستی هنر، غذا بیاورند. و بر این اساس به آنها نمره می داد.
برافروخته وارد دفتر شدم، آقای مدیر را دیدم که در حال خوردن غذا بود، آن آقای به اصطلاح دبیر هنر هم در کنارش بود و همکار دیگر هم همراه آنان در حال صرف ناهار بود. با لحن بسیار تند و عصبانی گفتم: خجالت نمی کشید این بچه ها و خانواده هایشان را به زحمت می اندازید. مگر ناهار می شود کار عملی درس هنر؟ واقعاً شما خودتان را معلم می دانید. من شرم می کنم در مدرسه ای باشم که این گونه اتفاقات در آن می افتد. حتی اگر شده برخلاف میل باطنی به اداره گزارش خواهم داد که این کارهاست که شان و جایگاه ما معلمان را در جامعه پایین می برد.
آقای مدیر بلند شد و با فریاد گفت: فکر می کنی کی هستی که مرا تهدید می کنی؟ یک معلم ساده هستی و کسی به حرفت گوش نمی کند. تازه مگر من چه کار خلاف قانونی انجام داده ام؟ درس هنر کاردستی دارد، کار دستی دختران نیز آشپزی است. تازه باید ممنون من باشی که هفته ای یک روز غذای آماده برایتان آماده می کنم. این هم از دستت درد نکند است؟
گفتم: پس مناعت طبعتان کجا رفته؟ منِ معلم این قدر ذلیل و خوار و بدبخت و بی چیز شده ام که دانش آموزان باید غذای مرا آماده کنند. به خدا این کار ها اصلاً در حد شخصیت یک معلم نیست. ما خدای ناکرده قشر فرهیخته جامعه هستیم و باید فرهنگ مردمان را ارتقا بدهیم، با این کار خودمان را بدتر پست و حقیر می کنیم. خواهش می کنم کمی فکر کنید و به آبرو نام معلم بیاندیشید. این کار شما به نام معلم نوشته می شود و این اصلاً خوب نیست.
متاسفانه حرفهایم هیچ تاثیری نداشت و کار به بگومگو کشید. تا به حال به یاد ندارم با کسی بحث کرده باشم، به همین خاطر واقعاً دست و پایم می لرزید. من مرد این گونه کارها نیستم. در برابر آقای مدیر و همکاران کاملاً شکست خوردم و به حیاط مدرسه رفتم. حالم اصلاً خوب نبود، آن روز اصلاً نفهمیدم که چه درس دادم. نمی دانم شاید نوع برخورد من خوب نبود و می بایست با آرامش به کار آنها نقد می کردم. چون تا به حال تجربه چنین چیزی را نداشتم، فکر کنم کار را خراب کردم. در هر صورت روابط بین من آقای مدیر و همکاران شکرآب شد.
روزهای یک شنبه حسین بود و همان بودنش برایم کفایت می کرد ولی روزهای سه شنبه هر سه نفرشان حتی جواب سلامم را نمی دادند. کار به جایی کشید که روزهای سه شنبه زنگ تفریح را در همان کلاس می نشستم و مثلاً خودم را با دفتر نمره مشغول می کردم. خیلی سعی می کردم خودم را عادی نشان دهم ولی نمی شد. حتی بچه ها هم چیزهایی فهمیده بودند.
متاسفانه برنامه ناهار همچنان ادامه داشت. هر چه با خود کلنجار می رفتم تا این مورد را به اداره گزارش دهم، نمی توانستم .اصلاً از این نوع کارها متنفرم. در این ده سال خدمتم شاید فقط ده بار آن هم برای سازماندهی اداره رفته باشم. در خودم نمی دیدم که بروم و این موضوع را به آنها بگویم. می دانم کارم اشتباه است ولی این کارها در توان من نیست.
سال تحصیلی به سختی به پایان رسید. بعد از پایان امتحانت ثلث سوم وقتی به خانه رسیدم احساس می کردم باری بسیار سنگین را از دوشم برداشته اند. این سال بدترین سال خدمت تا کنون بود که هر چه بود تمام شد. اواخر خرداد بود که از اداره آموزش پرورش به خانه زنگ زدند و گفتند که من باید بروم اداره. مانده بودم که چه شده با من کار دارند. خودم دوباره تماس گرفتم و علت را جویا شدند. فقط گفتند برای انجام کاری حتماً باید شخصاً به اداره روم.
هرچه فکر می کردم، عقلم به جایی قد نمی داد. به اداره رفتم و مرا به بخش گزینش راهنمایی کردند. همین که اسم گزینش آمد نگرانی ام بیشتر شد. وارد شدم و خودم را معرفی کردم، مسئولش با رفتار خوبش کمی آرامم کرد و به من گفت تا روی صندلی مقابلش بنشینم. بعد با تلفن تماسی گرفت و چند دقیقه بعد رئیس حراست هم آمد. با آمدن ایشان نگرانی ام به حداکثر رسید، کمی هم ترسیده بودم. آخر مگر من کار خلاف قانونی انجام داده ام که این گونه مرا مورد بازجویی قرار خواهند داد.
خودشان از وضعیتم فهمیدند که اصلاً حالم خوب نیست. قبل از این که من چیزی بپرسم، خودشان به من گفتند: نگران نباش، چیز خاصی نیست. نمره ارزشیابی شما از 30 نمره، 18 ثبت شده است. طبق قانون ما باید نمرات زیر 20 را مورد بررسی قرار دهیم تا علت این کم بودن نمره را بفهمیم. البته ما شما را می شناسیم که سالهاست در روستاهای دهنه بالا تدریس داشته اید و همیشه مدیران از شما راضی بوده اند، حالا خودتان توضیح دهید چرا امسال این گونه شده است؟
چه جوابی داشتم بگویم؟ اصلاً می شد مشکلاتم را در این سال تحصیلی با این ها بازگویم؟ از برنامه حسین می گفتم یا کلاس های فوق برنامه ام و یا می گفتم با ناهار آوردن بچه ها مخالفت کردم که به این روز افتاده ام، آیا این ها باور می کردند؟ به من نمی خندیدند که این هم شد علت؟ حتماً آقای مدیر آنها را چنان پر کرده است که حتی کلمه ای از حرف های من برای آنها ارزشی نخواهد داشت. سکوت کردم و فقط به آنها نگاه کردم.
رئیس حراست گفت: می دانیم که اتفاقاتی باعث شده بین شما و آقای مدیر تنش به وجود آید، ولی ایشان مدیر مدرسه هستند و نماینده اداره در آنجا. بهتر است با ایشان همکاری می کردید تا جنگ و دعوا. ضمناً آقای مدیر از نمرات شما اصلاً راضی نبوده و میزان تجدیدی شما هم زیاد بوده. نگاهی انداختم و گفتم: اولاً جنگ و دعوا نبود و مطالبه حق بوده، در مورد نمره هم من تمام تلاشم را می کنم، ولی وقتی دانش آموز هیچ تلاشی نمی کند نتیجه اش را باید ببیند. من هرآنچه در توان دارم را برای بچه ها صرف می کنم. طبیعی است که در هر کلاس تعدادی هستند که کم کاری می کنند. حالا من باید جوابگوی کم کاری آنها هم باشم.
چنان گفتند که ما از این موضوع می گذریم که انگار از گناه بزرگ من چشم پوشی کرده اند. احساس کردم بر من منت می گذارند. من که همه کارم را درست انجام داده ام و به قول معروف حسابم پاک است، این برخورد حق من نبود. رو به آنها کردم و گفتم: هر کار می خواهید انجام دهید. مهربانی شما را نمی خواهم. من وظیفه ام را انجام داده ام. حالا شاید برای شما خوش نباشد. ولی من پیش وجدان خودم راضی ام و همین برایم کفایت می کند.
سال بعد آن آقای مدیر رفت در یکی از مدارس بزرگ شهر مدیر شد و همان همکار اضافه کار هنر مدرسه هم معاونش شد. و من سال ها در دوردست ترین روستاها در حال تدریس بودم. سالها آخرین نفر بودم در آخرین نقطه
از امسال برنامه کلاسهایم جوری شد که هفته ای دو روز باید با مهدی به روستای نراب می رفتیم. برای من زیاد مهم نبود، چون سالهاست به پیاده روی بین این روستا ها خو گرفته ام. اصلاً اگر روزی شش یا هفت کیلومتر در رفت و آمد بین روستاها نباشم، آن روز را به حساب نمی آورم. ولی مهدی اعصابش خیلی به هم ریخته بود. البته حق هم داشت دو سال از من بیشتر سابقه داشت و تا کنون فقط در کاشیدار کلاس داشت و تمام ساعتش را در یک روستا پر می کرد.
امسال اولین سالی بود که از خانه وامنان و جمع دوستان همیشگی جدا شدم و در کاشیدار بیتوته کردم، دو روز مدرسه پسرانه تدریس داشتم و دو روز هم مدرسه نراب، آمدن خانم معلم ها کل برنامه های ما را به هم ریخت. معمولاً هر همکار بیست و چهار ساعتش را در دو مدرسه یک روستا می گرفت و کار تمام می شد ولی امسال برنامه اغلب همکاران همچون من و مهدی به هم ریخته بود.
البته آمدن خانم ها به این منطقه خودش بسیار جای تعجب داشت. ما که به قول معروف مرد هستیم، کلی مشکلات داریم چه برسد به این خانم ها. ولی بعد از مدتی مشخص شد که این ها هم کارکشته و وارد هستند. البته بیشتر از ما مورد توجه و حمایت اهالی بودند که این امر کاملاً طبیعی و اصولی است. در هر صورت بعد از سالها تدریس در مدرسه دخترانه، مودبانه ما را از آنجا بیرون انداختند.
اولین روز رسید و مهدی از همان ابتدای راه شروع به غر زدن کرد که چقدر راهش طولانی است و چرا یک ماشین هم رد نمی شود تا سوارش شویم و چقدر باید وقت و انرژی صرف کنیم تا به مدرسه برسیم. با این اوصاف باید به مدیر مدرسه بگویم که همان صبح اول وقت بساط چای را فراهم کند که بعد از این پیاده روی بدون نوشیدن یک فنجان چای نمی شود درس را شروع کرد.
با خنده گفتم که مهدی جان این همه در خانه چای می نوشی بس نیست؟! کمی هم به فکر معده ات باش. اخمی کرد و گفت: من می دانم که چه کاری دارم انجام می دهم. در ادامه گفتم: مهدی جان شما که ماشاالله کوهنورد قهاری هستی و روزانه تا قلعه ماران می روی و برمی گردی، چرا این قدر اعتراض می کنی؟ باز اخم کرد و گفت: آن کوهنوردی است و شرایط خودش را دارد، برای رسیدن به مدرسه که نباید این قدر فشار تحمل کرد.
بعد از تمام شدن مدرسه هم در راه بازگشت باز نق می زد که خسته شدم و این چه کاری است که ما داریم، حتی در روستا های دورافتاده تر هم معلم ها یک بار می روند و آخر هفته بازمی گردند، ما باید دو روز را از این جا تا کاشیدار پیاده برویم و برگردیم. معلمان در شهر فاصله خانه تا محل کارشان اندازه یک کورس تاکسی است، حالا ما در این دره ها و تپه ها باید بالا و پایین برویم. این طور نمی شود، باید فکر اساسی کنم.
از پل رودخانه نراب تا سه راهی وامنان بین ما فقط سکوت جاری بود، اخم های در هم گره خورده مهدی اجازه نمی داد که صحبتی بین ما رد و بدل شود. نزدیک خانه که شده بودیم کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم: خیلی خودت را ناراحت نکن، شاید برای شما همین یک سال باشد که در چشم بر هم زدنی می گذرد. من سالهاست در این کوه ها و دشت ها پیاده مسافت بین روستاها را طی می کنم و زیاد هم به من بد نمی گذرد، پیاده روی در طبیعت لذت بخش است.
این را که گفتم، مهدی مانند بمب اتم منفجر شد. اول که موج انفجارش نگذاشت چیزی بفهمم و وقتی هم به خودم آمدم آن قارچ بزرگ انفجار را بر روی سرش دیدم. از داد و بیدادش چیز خاصی نفهمیدم ولی کمی که گذشت، از میان جملاتش فهمیدم که مرا به شدت مورد عتاب قرار داد که چرا سالهاست این گونه برنامه کلاسی را پذیرفته ام. چرا اعتراض نمی کنم و همین باعث شده اداره پررو شود و برای بقیه هم این گونه برنامه بریزد.
جوابی نداشتم که بدهم، تنها چیزی که می توانستم به آن اشاره کنم این بود که من آخرین نفر رشته ریاضی در شهرستان هستم و همیشه مرا دورترین نقاط می اندازند، به چه چیزی باید اعتراض کنم؟ سازماندهی دبیران آزادشهر خیلی جالب است. برعکس همه مناطق اول از کمترین امتیاز شروع می کنند و وامنان و کاشیدار و نراب را پر می کنند بعد می روند سراغ نفرات اول و ادامه ماجرا. همیشه من اولین نفری هستم که در سازماندهی تکلیفم مشخص می شود.
بعد از کلی دوندگی و مرارت های بسیار همکاران توانسته بودند سرویسی را برای روستاهای دهنه برقرار کنند. سرویس ما یک مینی بوس فرسوده بود که فقط شنبه ها صبح ما را می رساند و پنج شنبه ها عصر اگر کسی باقی مانده بود به شهر برمی گرداند. مهدی چون روز کاری اش از یک شنبه شروع می شد، معمولا با مینی بوس های روستا در غروب شنبه می آمد. متاسفانه مهدی نیامد و نگران شدم، چون اگر با این سرویس نمی آمد برای فردا کارش خیلی سخت می شد. شب در خانه دوستان هم نگران مهدی شدند ولی متاسفانه راهی نبود که از او خبری بگیریم.
یکشنبه ساعت هفت تنها پیاده به سمت روستای نراب به راه افتادم. کاری که مدتها به آن عادت کرده بودم. در مسیر بودم و در حال تماشای مناظر زیبای پاییزی، هوا هم کم کم داشت سرد می شد و از این که کاپشن را نپوشیدم پشیمان شده بودم. هنوز به فکر مهدی بودم و نگران او که چرا نیامد. نکند همان هفته اول که با هم پیاده رفتیم و برگشتیم، قید نراب را زده باشد و مدرسه اش را تغییر داده باشد. البته امکانش کم بود ولی مهدی را من می شناسم که می توانست کارهای غیرممکن را نیز انجام دهد.
در عوالم خودم بودم که صدای موتوری که از پشت سر می آمد توجهم را به خودش جلب کرد.کنارم توقف کرد، فردی کاملاً مشکی پوش با کلاه ایمنی که تمام سرو صورتش را پوشانده بود. با این هیبت بیشتر شبیه فضانوردان بود تا موتورسواران، از جهت کلاهش فهمیدم که دارد به من نگاه می کند. البته هیچ چیز دیگری هم اطرافم نبود که توجه این موتورسوار را جلب کند.
از پشت کلاه ایمنی اش گفت: بپر بالا، لحن گفتنش خیلی برایم عجیب بود. نه سلامی نه علیکی، نه سوالی و نه جوابی، فقط گفت بپر بالا. کمی ترسیدم و چند گام به عقب برداشتم. گفتم: خیلی ممنون، پیاده می روم. وقتی رفتار مرا دید کلاهش را برداشت و گفت: احمق، تا کی می خواهی پیاده بروی؟ بیا سوار شو که من خیلی خسته ام. چشمانم سویی تازه یافت و حالتم از ترس در چشم برهم زدنی به شعف به همراه تعجب تغییر کرد. تازه فهمیدم که مهدی خودمان است. با همین موتور از رامیان آمده بود و همین واقعاً عجیب بود که مگر می شود این مسیر را با موتور آمد؟!
فرصت سوال و جواب نبود، سریع بر ترکش که خورجین بزرگی هم بر روی آن بود سوار شدم. این خورجین هم برایم جای تعجب داشت. این چیزها را بر پشت مرکب ها و استرها می بندند تا بتوانند وسایل را با آن حمل کنند. البته موتور هم نوعی مرکب است، پس این مورد چیز خیلی عجیبی نباید باشد. خودم را به سختی بر پشت موتور جای دادم و او هم شروع به حرکت کرد.
تا به حال در جاده سنگلاخ کوهستانی با این همه ناهمواری و پیچ و خم، سوار ترک موتور نشده بودم. تکانها و دست اندازهایش خیلی دردناک بود. از مهدی خواستم کمی آرام تر برود، اصلاً به حرف من توجه نکرد و با همان سرعت ادامه داد. وقتی به پیچ ها می رسید وحشت می کردم چون تقریباً تا حدود زاویه شصت یا هفتاد درجه کج می شدیم، بیشتر اوقات در پیچ ها چشمانم را می بستم و محکم مهدی را می گرفتم.
وقتی به مدرسه رسیدیم هنوز مراسم صبحگاه برپا نشده بود و همین جا بود که به مزیت داشتن وسیله پی بردم، با اشاره مهدی پیاده شدم و بعد او هم پیاده شد. به ساعت نگاهی انداخت و گفت: خوب رسیدم، ساعت شش صبح از رامیان راه افتادم و حالا ساعت هفت و نیم است و در مدرسه نراب هستم. از این به بعد این موتور ما را زود و بی درد سر به مدرسه خواهد رساند. بچه ها با دیدن ما روی موتور خیلی تعجب کرده بودند، فکر کنم تا به حال معلم موتورسوار ندیده بودند.
در مسیر بازگشت به کاشیدار پیش خودم حساب کردم که در پیچ ها وقتی موتور کج می شود، ممکن است به خاطر وزن زیاد من خدای ناکرده زمین بخوریم. مهدی خیلی با سرعت و البته با مهارت موتور را می راند. برای اجتناب از این اتفاق باید به این موضوع از دیدگاه فیزیک نگاه کنم. طبق قانون سوم نیوتن هر عملی را عکس العملی است مساوی و در جهت خلاف آن. پس اگر در پیچ ها من خودم را متمایل به طرف مخالف کنم، نیروها همدیگر را خنثی می کنند و تعادل برقرار می شود.
به نزدیک اولین پیچ که رسیدیم خودم را برای انجام این عمل فیزیکی آماده کردم. مهدی با سرعت وارد پیچ شد و موتور هم کج شد و من سریع خودم را به طرف مخالف متمایل کردم. تنها اتفاقی که رخ داد لرزش و تکان های شدید موتور بود. اوضاع به طور دهشتناکی پیش می رفت، واقعاً اگر مهارت مهدی نبود، به زمین خورده بودیم و آسیب جدی می دیدم. به جای احساس تعادل، به شدت ترس بود که بر من چیره شد.
پیش خودم فکر کردم شاید دیر انجام دادم و در پیچ بعدی کمی سرعت عملم را بیشتر کنم. این بار نرسیده به پیچ خودم را کاملاً به طرف مخالف کج کردم و از همانجا دیدم که فرمان موتور شروع کرد به رقصیدن در دستان مهدی. موتور با شدت زیاد به چپ و راست می رفت و همه چیز در اوج بی تعادلی بود. من فقط چشمانم را بستم و با وحشت بسیار منتظر زمین خوردن بودم.
مهدی با درایت و زحمت بسیار موتور را کنترل کرد و از وقوع حادثه جلوگیری کرد. واقعاً مهارت او در راندن این وسیله دوچرخ بر من ثابت شد. از پیچ گذشتیم و در گوشه ای از جاده توقف کرد و به من گفت: از موتور پیاده شو. فکر کردم حتماً نقص فنی به وجود آمده ولی وقتی خودش پیاده شد و کلاهش را برداشت، از نگاهش فهمیدم نقص فنی خود من هستم. با پرخاش گفت: مگر دوست داری زمین بخوری و درب و داغان شوی؟ این چه کاری است که می کنی؟ چرا خودت را کج می کنی؟ بار اول چیزی بهت نگفتم ولی بار دوم داشتی کار دستمان می دادی.
وقتی قضیه را برایش توضیح دادم، نگاه خاصی به من کرد و گفت :آقای دبیر ریاضی برو در ریاضیات خودت دنبال قانون بگرد و به آن عمل کن. فیزیک مربوط به حسین(دبیر علوم) است، در کار دیگران دخالت نکن. ضمناً اینجا قانون گریز از مرکز در میان است و ترک موتور هم باید طبق این قانون عمل کند. از این به بعد که ترک موتور من نشستی باید جزئی از موتور باشی.
از آن روز به بعد من هم جزئی بودم از موتور مهدی!
چند سالی است که خرداد ماه در زمان امتحانات ثلث سوم در مدرسه بیتوته می کنم. همه همکاران خانه ها را تحویل می دهند و با سرویس سوالات امتحان نهایی رفت آمد می کنند و من که خانه ام بسیار دور است مجبور به ماندن در مدرسه هستم. امسال در مدرسه کاشیدار اقامت گزیدم که تقریباً بیرون روستا بود و کنار جاده قرار داشت. مانند سالهایی که وامنان بودم در کلاس کنار دفتر دو تا میز معلم را به هم متصل کردم و برای خودم تخت خوابی ساختم. با اندک وسایل آبدار خانه برای خودم پخت و پز می کردم و روزگار می گذراندم.
شب های این مدرسه حال و هوای خودش را داشت. مدرسه ای بزرگ با سقفی بلند که دور از روستا بود، در زمان تاریکی حالت هولناکی به خود می گرفت. صدای باز و بسته شدن درهای کلاس نمی گذاشت خواب به چشمانم بیاید. بیشتر اوقات فکر می کردم کسان دیگری هم در مدرسه هستند. یک جورهایی مدرسه در شب شبیه خانه ارواح می شد. شب های اول بسیار می ترسیدم ولی کمی منطقی فکر کردم که هیچ کس به غیر از من اینجا نیست. ولی همین فکر منطقی مرا بیشتر می ترساند.
شب هایی که هوا صاف بود بیشتر اوقات تا پاسی از شب در حیاط بزرگ مدرسه بودم و در دل بیکرانی ستاره های آسمان غرق می شدم. هوای صاف و بدون غبار کوهستان و همچنین نبود نورهای مزاحم و تاریکی مطلق، آسمان را به طور خیره کننده ای زیبا می کرد. گاهی اتفاق می افتاد تا ساعت دو یا سه بامداد را روی یک صندلی در حیاط می گذراندم و اصلاً گذر زمان را احساس نمی کردم.
در یکی از همین روزهای خرداد، صبح زود از خواب بیدار شدم و سریع صبحانه را آماده کردم و بعد از تناول آن همه چیز را منظم کردم و در اتاقم را هم قفل کردم و در دفتر مدرسه منتظر آمدن دانش آموزان و همکاران بودم. ساعت از هشت گذشت و پرنده هم در مدرسه پر نمی زد. امروز مدرسه حالت عادی نداشت. همیشه از ساعت هفت و نیم بچه ها می آمدند و سرو صدایشان حیاط را پر می کرد. می دانستم امتحان امروز املا است ولی مشکوک شدم که نکند امروز فرجه باشد و امتحانی در کار نباشد.
نگاهی به برنامه امتحانی انداختم و آنجا بود که فهمیدم ماجرا از چه قرار است. امروز پایه های اول و دوم راهنمایی امتحان نداشتند و فقط پایه سوم راهنمایی، که نهایی هم بود امتحان املا داشتند. امتحانات پایه سوم راهنمایی در حوزه امتحان نهایی که در همین مدرسه بود و من هم منشی حوزه بودم برگزار می شد. ساعت شروع امتحان یازده بود.
کمتر پیش می آمد که این گونه برای امتحانات برنامه ریزی شود، معمولاً ساعت هشت صبح امتحان پایه های اول و دوم برگزار می شد و بعد هم ساعت یازده آزمون حوزه نهایی برای پایه های سوم برگزار می شد. ضمناً ماده امتحانی هر روز هم یکی بود. امسال اداره در این روند تغییراتی داده که علتش برای من کاملاً نامعلوم است.
بیکار بودم و رادیو گوش می کردم که داشت درباره موفقیت صحبت می کرد. تک تنها در مدرسه ای خالی از دانش آموز آن هم در روستایی دورافتاده چه چیزی می توانست مرا به سمت موفقیت ببرد؟ سالهاست آخرین نفر در دبیران ریاضی هستم و به جز وامنان و کاشیدار و نراب امید رفتن به جایی نزدیک تر را ندارم. کارشناس رادیو هرچه در مورد موفقیت می گفت مصداقی در خود نمی یافتم و به همین خاطر موج را عوض کردم تا حالم بیشتر از این بد نشود.
می بایست به طریقی سرم را گرم می کردم تا این تفکرات منفی ماندن در اینجا و دور بودن از خانه که همیشه همراهم بودند به سراغم نیایند. لیست را مقابلم گذاشتم و شروع کردم به نوشتن نام و نام خانوادگی دانش آموزان بر روی برگه های امتحانی آنها. امسال مدرسه کاشیدار حوزه امتحان نهایی برای هر سه روستای منطقه بود، حدود صد و اندی شرکت کننده داشتیم و من هم با حوصله و خطی خوش نام همه را بر روی برگه ها نوشتم. در اصل طبق قانون، منشی حوزه فقط باید شماره داوطلبی را با رنگ قرمز ثبت کند.
ساعت ده و نیم بود که سروکله بچه ها پیدا شد، و همین حضور بچه ها دنیای مدرسه را عوض کرد و همه چیز حالتی عادی به خودش گرفت. واقعاً این بچه ها چه انرژی مثبتی به همراه خود می آورند. چند دقیقه بعد هم سرویس سوالات و همکاران حوزه آمدند. نیم ساعت پیش این مدرسه در سکوتی غریب غرق بود و حالا پر است از هیاهو و واقعاً مدرسه این گونه باید باشد.
حوزه پر شد از بچه ها، همه سرجای خودشان نشستند و آقای رئیس حوزه هم توضیحات لازم را بیان فرمودند و مراقبان شروع کردن به توزیع برگه ها و من هم زیرچشمی دانش آموزان را زیر نظر داشتم تا واکنش آنها را ببینم و برایم جالب بود که تعجب می کردند. با هم پچ پچ می کردند و برگه ها را به هم نشان می دادند. فکر کنم تا به حال ندیده بودند که نامشان روی برگه های امتحانشان نوشته شده باشد.
نیمه اول سالن پسرها بودند و نیمه باقی آن دختر ها. آقای مدیر که رئیس حوزه هم بود مرا صدا زد و گفت: برو وسط بایست و متن املا را بخوان. لبخندی زدم و گفتم من دبیر ریاضی هستم نه ادبیات، او هم لبخندی زد و گفت با رشته ات کاری ندارم صدایت را لازم دارم. در طول سال تحصیلی همیشه کلاس های اطراف کلاس شما از ریاضی بی نصیب نمی مانند.
هر چه اصرار کردم که نمی توانم، قبول نکرد و تقریباً به من امر کرد که متن املا را بخوانم. من ادبیات را درسی کاملاً تخصصی و حتی مهم تر از ریاضی می دانم. این کار را باید اهل فن ادبیات انجام دهد. گیرم صدای من بلند است اگر اشتباه خواندم یا نادرست تلفظ کردم این بچه ها چه گناهی دارند؟! متاسفانه کاری بود که می بایست انجام دهم، فقط چند دقیقه ای فرصت خواستم و به اتاق منشی رفتم و سریع یک بار از روی متن خواندم تا حداقل با آن آشنا شوم. البته کمتر به متنی ادبی شبیه بود، از هر چیزی در آن بود به غیر از ادبیاتی که من می شناختم.
درست وسط سالن ایستادم، پسرها مقابلم بودند و دخترها پشت سرم، شروع کردم به خواندن متن املا، سعی می کردم آرام و شیوا و رسا قرائت کنم، دوبار هم تکرار می کردم تا بچه ها عقب نیفتند. همه چیز داشت خوب پیش می رفت که ناگهان یکی از دختران با بغض گفت عقب مانده است، تعجب کردم با این ریتم آرامی که من می خوانم چرا باید عقب بیفتد؟ مراقب مربوطه سراغش رفت و کاشف به عمل آمد که خودکارش رنگ نمی داده، صبر کردیم تا برای این دانش آموز خودکار آوردند.
همین وقفه باعث شد یک خط را جا بیندازم. خود املا گفتن کلی اضطراب دارد، بعد از چند کلمه وقتی به این اشتباه پی بردم آنچنان به من فشار آمد که به جای دست و پایم، زبانم شروع به لرزیدن کرد. عرق سرد بر پیشانی ام نشست، به طوری که یارای ادامه خواندن متن را نداشتم. مراقب کنار دستی ام فهمید و با نگاه اشاره کرد چه شده؟ به نزدیکش رفتم و فقط گفتم: جا گذاشته ام.
با صدای بلند و ناگهانی که مرا هم شوکه کرد به کل سالن گفت: از فلان جا تا فلان جا را که چهار کلمه است خط بزنید. همه بدون هیچ واکنشی این کار را انجام دادند و من متعجبانه فقط نگاه می کردم. آقای رئیس حوزه کنارم آمد و گفت از ابتدای خط شروع کن و بیشتر دقت کن. خدا را شکر این اشتباه من بدون هیچ تبعاتی به خیر گذشت و تا پایان املا هم مشکلی پیش نیامد.
وقتی املا تمام شد، انگار کوهی را از روی دوش هایم برداشته اند. به دفتر رفتم و متن املا را درون پاکت سوالات گذاشتم و خودم را روی صندلی کنار میز ولو کردم. واقعاً کار سختی بود. مراقبان برگه های را جمع آوری کردند و همه را با خودکار سبز بستند و همه چیز در نهایت صحت و سلامت انجام شد و خیال من راحت شد. عهد کردم دیگر از این کارها انجام ندهم.
همکاران در حال انجام کارها و مقدمات پلمپ پاکت سوالات بودند که یکی از مراقبان که بیرون دفتر بود آمد و مرا صدا کرد و گفت: چند تا دانش آموز بیرون با شما کار دارند. مانده بودم دانش آموز اینجا با من چه کار دارد؟ چندت ا از دانش آموز دختر مدرسه وامنان بودند، سراغ من آمدند و کلی از من تشکر کردند. من مانده بودم که این تشکر برای چیست؟ چون حس کنجکاوی ام به شدت تحریک شده بود علت را پرسیدم و جواب دانش آموزان بیشتر متعجبم کرد. آنها گفتند: برای اولین بار در طول سال تحصیلی متن املا را درست شنیدیم و فهمیدیم و نوشتیم.
من مانده بودم این حرف بچه ها به چه معناست؟ من که تازه یک اشتباه هم داشتم. فکرم به جاهایی رفت که نباید می رفت به همین خاطر سریع ذهنم را از آن افکار پاک کردم و به این دانش آموزان گفتم: من دبیر ریاضی هستم و فقط صدای بلندی دارم. وگرنه خواندن املا تخصص می خواهد که من ندارم، تازه املای خود من هم تا حدی ضعیف است.
کمی خندیدند و بعد یکی از آنها رو به من کرد و گفت می شود متن اصلی را بیاورید تا ببینیم کجا ها را غلط نوشته ایم. من خودم در دوران دانش آموزیم اصلاً از این کارها نمی کردم و دوست نداشتم در مورد امتحانم چیزی بدانم تا زمانی که نمره اش را می فهمیدم. می خواستم بگویم بروید و زیاد حساس نباشید، ولی اینجا جایش نبود تا نظرم را به آنها بگویم، این بچه ها با ذوق و شوق آمده اند تا وضعیت امتحان خود را بررسی کنند. به دفتر رفتم و دستم را درون پاکت سوالات بردم و یکی از برگه های متن املا را گرفتم و به آنها دادم.
از من کلی تشکر کردند و من هم گفتم فقط نگاه کنید و برگه را بازگردانید. چند دقیقه ای نگذشته بود که دوان دوان و با چشمانی اشک بار به سمت دفتر بازگشتند. من و باقی همکاران متعجب و کمی وحشت زده شدیم. حدس می زدیم شاید اتفاقی افتاده و مشکلی برای یکی از دانش آموزان پیش آمده. مدیر هم غرغر می کرد که من صد دفعه گفتم حوزه دخترها و پسرها را از هم جدا کنید!
بیرون که رفتم دیدم برگه املا دستشان است و هق هق گریه می کنند و اصلاً نمی توانند حرف بزنند. کمی صبر کردم تا آرام شوند و همکاران هم برایشان آب آوردند. وقتی کمی نفس شان جا آمد، برگه را به من نشان دادند و گفتند با این اوصاف املا تجدید هستیم. یکی از همکاران که در آن سال وامنان تدریس می کرد و آنها را می شناخت با صدای بلند گفت: شما تجدید می شوید!! شاگرد اول های کلاس که با هم در بیست و پنج صدم نمره رقابت دارند، املا تجدید می شوند! امکان ندارد.
کمی جان گرفتند و یکی از آنها گفت آقا اجازه در این برگه خیلی از کلمات اشتباه نوشته شده، ما مطمئن هستیم که در کتاب جور دیگری نوشته شده است. برگه را از آنها گرفتم و بعد از نگاه کوچکی زدم زیر خنده، اشتباهی به جای متن املای تقریری، متن املای بیست غلطی را به آنها داده بودم. رفتم و از دفتر و پاکت سوالات برگه املای تقریری را آوردم و به آنها دادم، همانطور که می خندیدم وقتی به چهره ی بچه ها و همکاران نگاه کردم، خنده ام که خشک شد هیچی، تازه یک لیوان آب هم خوردم تا کمی حالم جا آید.
املای بیست غلطی معمولاً برای دانش آموزانی که مشکل شنوایی دارند یا به هر دلیل نمی توانند خوب بنویسند است و همیشه در حوزه های امتحانی آن را در پاکتی مجزا درون پاکت سوالات می گذارند، ولی من نمی دانم چه کسی آن را از پاکتش بیرون آورده بود. و گرنه من این گونه جلوی همه ضایع نمی شدم.
واقعاً خوش به حال پسرها که بعد از امتحان در صدم ثانیه منطقه را ترک می کنند و حتی لحظه ای هم به امتحانشان فکر نمی کنند.
از همان سال اولی که به وامنان آمده ام، تمام بیست و چهار ساعت تدریسم در دو مدرسه پسرانه و دخترانه بود. دو روز به بالاترین نقطه روستا که مدرسه دخترانه بود می رفتم، دو روز هم در مدرسه پسرانه که درست وسط روستا است تدریس می کردم. چند سالی است به همین روال عادت کرده ام. پارسال هم که مرا به کاشیدار انداختند، باز همین برنامه را داشتم، تنها چیزی که فرق کرده بود مسافتی حدود سه تا چهار کیلومتری بود که معمولاً پیاده می رفتم و برمی گشتم.
البته روش تدریس در دو مدرسه کاملاً متفاوت است. پسرها با دخترها خیلی تفاوت دارند. من معمولاً در کلاس جدی هستم و نظم برای من بسیار مهم تر است تا درس. در مدرسه دخترانه کمتر دچار مشکل می شوم، خوشبختانه دخترها منظم تر از پسرها هستند. پسرها کمی شیطان هستند ولی جسارت و پاسخ های جالبشان برایم جذاب است.
در بخش حل تمارین و دفتر ریاضی دخترها فرسنگ ها از پسرها جلو هستند. کمتر پیش می آمد در کلاس آنها کسی تکلیفش را انجام نداده باشد. خط کشی ها، چند رنگ نوشتن و کشیدن گل و ... از خصایص دختران بود. ولی پسرها همان که می نوشتند برایشان کفایت می کرد. بیشترشان آنقدر بدخط بودند که خودشان هم قادر به خواندنش نبودند. و همیشه هم تعدادی بودند که ننوشته بودند.
ولی در زنگ هایی که درس می دادم کلاس پسرها برایم جذاب تر بود. البته بعد از این که با هزار زحمت حواسشان را به درس متوجه می کردم. خیلی خوب درس را می فهمیدند و همانجا هر سوالی که می کردم هرچه به ذهنشان می رسید می گفتند. شاید جوابشان درست نبود ولی همین که فکر می کردند و جسارت بیان نظرشان را داشتند برایم جالب بود. گاهی از دانش آموزی که در ریاضی ضعیف بود نظراتی می شنیدم که شاگرد اول هم به آن نرسیده بود.
ولی افسوس که در امتحان بیشتر شان نمره ای کم می گرفتند. پسرها در خانه خیلی کم درس می خوانند، یا به دنبال بازی هستند یا برای کمک به پدر و مادرشان سر زمین و دنبال احشام و ... هستند. برایشان نمره هم زیاد اهمیت ندارد، یک بار ورقه یکی از پسرها را به او دادم که از بیست، نمره سه کسب کرده بود، بعد با لبخندی از من پرسید: آقا اجازه امتحان بعدی را کی می گیرید؟! دنیای بی خیالی این بچه ها در مورد درس هم دنیای عجیبی است.
ولی دخترها سر کلاس داوطلبانه جواب نمی دهند، هر وقت هم پای تخته می فرستادم با چنان اضطرابی می آمدند که برایم جای تعجب داشت. هزار بار می گفتم که هر چه به ذهنتان می رسد بگویید، شاید درست باشد. اگر هم اشتباه بود چیزی نمی گویم و نمره کم نمی کنم، قانون داوطلب شدن همین است. ولی کمتر دانش آموزی بود که پاسخ مرا دهد. ولی برعکس پسرها، دختران در امتحان خوب بودند. فکر کنم این حساسیت و رقابتی که بین دختران است باعث شده که متفاوت عمل کنند.
در یکی دو سال اخیر تعداد دانش آموزان در دوره راهنمایی به شدت کم شده بود، گاهی تعداد دانش آموزان کلاس به زیر ده نفر هم می رسید. از نظری تعداد کم برای تدریس خوب بود ولی کلاس از آن حالت اصلی خود فاصله می گرفت. به نظر من بیست دانش آموز در کلاس بسیار مناسب است، در این صورت از هر طیفی در کلاس هستند. البته بیشتر همکاران با نظر من مخالف اند و می گویند هرچه تعداد کمتر، بهتر!
اداره آموزش و پروش بر اساس همین کم بودن آمار دانش آموزان از سال تحصیلی جدید تصمیم گرفته است که مدارس راهنمایی را مختلط کند. خوشبختانه مدرسه ای جدید و نوساز در شرقی ترین قسمت روستا ساخته اند که قرار است، هر دو مدرسه راهنمایی پسرانه و دخترانه در آن مکان در هم ادغام شوند. خدایش بیامرزد بانی آن را که خیری بسیار با فهم و شعور بود که از خودش مدرسه ای به عنوان باقیات و صالحات به جای گذاشت.
از وقتی شنیدم که قرار است مدرسه مختلط شود، پیش خودم فکر می کردم چه طور می شود در یک کلاس که نیمی پسر و نیمی دختر هستند درس داد؟ این دو جنس آنقدر مخالف هم هستند که کمتر می توان ویژگی مشترکی بین آنها پیدا کرد و روش تدریس را بر اساس آن پایه ریزی کرد، واقعاً کار سختی است. نه می شود یک شخصیت ثابت داشت و نه می شود چندوجهی بود.
یافتن روش تدریسی که بتواند هر دو گروه را پوشش دهد کار سختی است. درست است که شخصیت و رفتار من در کلاس های پسرانه و دخترانه تقریباً یکسان است و می دانم که زیاد هم از من خوششان نمی آید چون به آنها سخت می گیرم. البته این سخت گرفتن علت دارد و پشت آن خروارها فلسفه نهفته است. هدف من در آموزش ریاضی فقط ریاضی نیست، اصلی ترین هدف من نظم و درست فکر کردن است که آموزش آن بسیار سخت و نفس گیر است. ما آدمیان در برابر این دو کار مقاومت شدیدی می کنیم.
ضمناً نوع فهمیدن و ادراک دانش آموزان پسر با دختر متفاوت است. معمولاً پسرها کمتر تمرکز دارند، ولی زودتر مفاهیم را دریافت می کنند و دخترها تمرکز نسبتاً بالایی دارند و همان یک بار گفتن برای بیشتر آنها کفایت است. درست است که یکی از اصلی ترین اصولی که در روانشناسی تربیتی به ما آموخته اند، تفاوت های فردی است و در کلاس هم در حد توانم سعی می کنم بر آن قائل باشم، ولی دختر و پسر تفاوت بسیار دارند.
در وهله دوم نوع رفتار با دانش آموزان نیز بسیار مهم است. مثلاً نوع رفتار با دانش آموز خاطی در دو مدرسه دو شیوه متفاوت است. یکی را می شود با صحبت یا کمی عتاب به راه آورد و آن یکی برای هدایتش گاهی کار به بیرون انداختن و جاهای باریک می کشد. به عنوان مثال نمی شود در یک کلاس دانش آموزی را که تکلیفش را ننوشته بیرون انداخت و آن دیگری را برای همین عمل فقط کلامی توبیخ کرد. این تناقض در برخورد با دانش آموزان در یک کلاس اصلاً خوب نیست و مشکلاتی به بار می آورد.
کل تابستان این نگرانی با من بود، هر چه هم فکر می کردم ذهنم به جایی نمی رسید. یک بار در تماس تلفنی ای که با حمید داشتم، این موضوع را مطرح کردم. او هم تا حدی دغدغه اش را داشت، ولی جمله ای گفت که مرا بسیار آرام کرد. گفت: در بیشتر کشورهای جهان دانش آموزان دختر و پسر در همه مدارس از همان دوره ابتدایی با هم هستند. آنها در روند آموزش شان از ما بسیار هم موفق تر هستند.
همچنین حمید گفت: این قدر به این تفاوت ها فکر نکن، همه ما انسان هستیم و نقاط مشترک زیادی داریم. درست است باید به تفاوت های فردی هم فکر کرد ولی نباید در آن غرق شد. بگذار کلاس و مدرسه شروع شود همه چیز راه خودش را خواهد یافت. شاید این اختلاط بهتر هم باشد و محسناتی هم داشته باشد.
روز اول مهر فرا رسید و صبح وقتی وارد حیاط مدرسه شدم با رگبار سلام بچه ها مواجه گشتم که آنقدر سریع و پر تعداد بود که مجالی برای پاسخ سریع برای من نگذاشت و بعد از مدتی که همه بچه ها دورم جمع شدند، جواب سلام همه را یک جا دادم و به طور کلی با آنها احوال پرسی کردم. درست از همین جا مشکلات مدرسه مختلط برای من شروع شد. چون یکی از دخترها به من گفت: آقا اجازه چرا جواب سلام ما را ندادید؟ و من با دست پاچگی گفتم من جواب همه را یکجا دادم.
مانند روز اولی که استخدام شده بودم، اضطراب کلاس درس را داشتم. وقتی از پنجره دفتر، حیاط را نگاه کردم بچه ها آن شور و حرارت همیشگی را نداشتند. هیچ کس در حیاط نمی دوید و همه آرام بودند و داشتن با هم صحبت می کردند. نمی دانم عاملش نوساز بودن مدرسه بود یا اولین تجربه مختلط بودن بچه ها.
زنگ اول کلاس نهم رفتم و از همان ابتدا جو سنگین کلاس را احساس کردم. سکوت سنگینی در کلاس حاکم بود. سمت راست پسرها بودند و سمت چپ هم دخترها. در حضور و غیاب دیدم که آمار کلاس بیست و سه نفر است. ده تا دختر و سیزده تا پسر. باز جای شکرکش باقی است که در آمار زیاد از هم فاصله ندارند و امیدوار بودم تعادل در کلاس برقرار باشد.
نکته جالب این بود که هر دو طرف زیر چشمی با نگاه های خاصی همدیگر را زیر نظر داشتند. خجالت را می شد در چهره اکثر بچه ها دید، چه پسر و چه دختر. خوشبختانه هر دو گروه سال قبل دانش آموز خود من بودند و همین کار را تا حدی برایم آسان کرد. بعد از احوال پرسی و کمی صحبت در مورد سال جدید و ... شروع کردم به مرور بخش های مهم سال قبل، چهار عمل اصلی را در اعداد صحیح توضیح دادم و چند تا مثال روی تخته نوشتم تا بچه ها حل کنند.
همه ساکت بودند و هیچ کس هیچ واکنشی نشان نمی داد. رو به دانش آموزان کردم و گفتم: جمع و تفریق و ضرب و تقسیم اعداد صحیح که بسیار ساده است. عددها هم که کوچک هستند، چرا کسی داوطلب نمی شود. ولی مهر سکوت بر لبان همه دانش آموزان زده شده بود. حتی به اجبار هم می خواستم یکی را پای تخته بیاورم آن چنان ممانعت می کردند که تعجب مرا دو چندان می کرد.
یکی از پسرها که ریاضی اش خوب بود را صدا کردم تا پای تخته برود و حل کند. حتی از جایش بلند هم نشد. یکی از دخترهای زرنگ را صدا کردم که چنان سرخ شد که ترسیدم اگر پای تخته بیاید از هوش برود. آرام آرام فشارم زد بالا و کمی عصبانی شدم و شروع کردم به داد و بیداد که مگر سال قبل خودم این ها را یادتان ندادم. چرا حالا که این سوالات آسان را می پرسم یک نفر هم از شما جواب نمی دهد.
روی صندلی نشستم و به فکر فرو رفتم که چرا این کلاس این قدر بی تحرک شده و برای فعال شدن این بچه ها چه باید کنم؟ وقتی به چهره بچه ها دقت کردم احساس اضطراب را در آنها دیدم. ناخوداگاه نگاهم به سمت پوشش و لباس های بچه ها افتاد. آراستگی به حد کمال بود. می شد بوی نویی لباس ها را فهمید. سر و صورت ها همه تمیز و گل انداخته بود. آنقدر مرتب و تمیز بودند که تا به حال دانش آموزانم را این گونه ندیده بودم.
کمی که به دانش آموزان نگاه کردم و فکر کردم، فهمیدم این بندگان خدا از هم خجالت می کشند و به همین خاطر ساکت هستند، وگرنه همین ها سال قبل اگر فرصت می دادم مغز مرا خورده بودند. خنده ام گرفت ولی جلوی خودم را گرفتم و شروع کردم به توضیح دادن همان سوالات و خودم آنها را حل کردم. دیگر هیچ سوالی از هیچکس نپرسیدم و همین باعث شد تا کمی آنها راحت تر در کلاس باشند.
وقتی در دفتر این موضوع را با آقای مدیر در جریان گذاشتم کلی خندید و گفت با این اوصاف امسال سالی بی دردسر خواهیم داشت، چون همه برای ضایع نشدن و حتی خودشیرینی برای طرف مقابل منظم و مرتب خواهند بود. امسال اگر خدا بخواهد دعوایی نخواهیم داشت و با این اوصاف تمام تلاش بچه ها این خواهد بود که از کلاس اخراج نشوند تا آبرویشان نرود. و من همانجا گفتم، ما هم باید از این شرایط کمال حسن استفاده را ببریم.
ولی در زنگ بعدی در کلاس هفتم اصلاً از این خبرها نبود. کلی طول کشید تا ساکتشان کنم و هر سوالی را پای تخته می نوشتم کلی داوطلب برای حل کردن داشت و حتی بدون اجازه من می آمدند پای تخته تا سوال را حل کنند. مانده بودم با این بچه ها چه کنم؟! کلی داد و بیداد کردم تا کمی نظم در کلاس برقرار شد. کلی برایشان توضیح دادم که برای من نظم و انضباط بسیار مهم است. کمی جدی تر شدم و همین کارساز شد و سرجایشان آرام گرفتند.
درسشان بد نبود، هم دختر ها و هم پسرها خوب حل می کردند و جالب این بود که به یکدیگر کمک هم می کردند. از همه جالب تر این بود که پسر و دختر اصلاً برایشان فرقی نداشت و به هر طریقی می خواستند نفری که پای تخته است را کمک کنند. و این حس برایم خیلی جذاب بود، کمک کردن به هم بدون توجه به جنسیت. رفتارشان آنقدر عادی بود که با کلاس نهم قابل قیاس نبود.
توضیحاتم که تمام شد، زنگ تفریح خورد و من منتظر بودم که در چشم برهم زدنی کلاس را تخلیه کنند ولی یکی از دخترها جلو در ایستاد و هیچ کدام از بچه ها هم از جایشان تکان نخوردند. با تعجب به آن دختر گفتم چرا بیرون نمی روید؟ با لبخندی گفت من مبصر کلاس هستم و تا وقتی شما بیرون نروید نمی گذارم کسی بیرون رود. جذبه اش مرا هم تحت تاثیر قرار داد.
این تناقض بین این دو کلاس را به هیچ وجه نمی توانستم برای خودم تحلیل کنم. شاید سن تاثیر داشته باشد ولی نه این قدر. این دو کلاس کاملاً در دو فاز مجزا بودند. هرچه فکر کردم به جایی نرسیدم و این موضوع را با آقای مدیر مطرح کردم. ایشان هم با همان لبخند همیشگی فرمودند: بچه های اول راهنمایی در دوره ابتدایی با هم در یک کلاس به صورت مختلط بوده اند و این موضوع اصلاً برایشان مورد خاصی محسوب نمی شود و به همین خاطر با هم راحت هستند، ولی نهمی ها تازه امسال با هم در یک کلاس هستند و همین باعث شده تا خیلی مراعات کنند.
واقعاً این کلاس مختلط که این همه برای من نگرانی ایجاد کرده بود، هیچ چیز خاصی نداشت و بعد از چند ماه همه چیز عادی شد و تازه عملکرد بچه ها هم بهتر شد. شاید گاهی حساسیت های ما بیشتر از بچه ها است و اگر به آنها وقت بدهیم و درست آموزششان دهیم خیلی از مشکلات رفتاری در همین مدرسه برطرف شود.
هر چهار نفر جلوی تلویزیون ایستگاه راه آهن تهران خشکمان زده بود. صدایی از تلویزیون نمی شنیدیم ولی زیرنویس را با دقت می خواندیم و همه در بهت خبری که می دیدیم، فرو رفته بودیم. نفسمان در سینه حبس شده بود و هیچ حرکتی نمی توانستیم بکنیم. بعد از چند دقیقه که به خودمان آمدیم اولین چیزی که به ذهنمان رسید تلفن بود، چنان دوان دوان به سمت تلفن های کارتی رفتیم که همه افراد داخل ایستگاه با تعجب به ما نگاه می کردند، ولی ما به هیچ چیز جز تلفن فکر نمی کردیم.
جلوی تلفن کارتی آنقدر شلوغ بود که به نظر می رسید تا زمان حرکت قطار هم نوبت به ما نمی رسد. هر چقدر هم که اصرار می کردیم که کار خیلی خیلی واجب و فوری ای داریم، اصلاً به ما اعتنا نمی کردند و در جوابمان می گفتند که کار ما هم خیلی مهم است. به هر نحوی بود با کلی معطلی و سروصدا و التماس و خواهش، یکی از تلفن ها را برایمان آزاد کردند و حمید اولین نفری بود که به آن دست یافت و با خانه اش تماس گرفت.
ما هم به سرعت پشت سر او به خانه هایمان زنگ زدیم و آنها را از نگرانی رهانیدیم. بندگان خدا پدر و مادرها چند ساعتی را در اضطراب شدید طی کرده بودند و وقتی صدای بچه هایشان را شنیدند بیشترشان به گریه افتاده بودند. دوستان من هم بغض در گلویشان بود و خوب نمی توانستند صحبت کنند. آخرین نفر من بودم و وقتی به مادرم فکر می کردم دست و پایم می لرزید. او همیشه نگران بود و در این شرایط فقط امیدوار بودم در صحت و سلامت باشد.
وقتی گوشی را گرفتم انگشتانم در زمان شماره گیری می لرزید، حتماً خبری که در مورد مادرم خواهم شنید، دردناک است. بوق اول کسی گوشی را نگرفت، بوق دوم هم همچنین. پیش خودم فکر کردم حتماً همه در بیمارستان هستند و همین فکر پاهایم را شل کرد به طوری که با زحمت به ستون کناری تکیه دادم. گوشی را برداشتند و وقتی مادرم گفت الو بفرمایید، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. رفتار مادر خیلی عادی بود و وقتی گفتم ما با قطار می آییم، خیلی آرام گفت: فردا صبحانه منتظرت هستیم. و همین عادی بودن مادرم مرا بسیار متعجب کرد.
تازه حالمان کمی بهتر شده بود، نگاهم به ساعت افتاد که کمتر از پنج دقیقه تا حرکت قطار نمانده بود. از آن وضعیت هولناک خلاصی یافته بودیم، ولی به وضعیت دهشتناک دیگری دچار شدیم، به دوستان گفتم بجنبید که از این یکی دیگر جا نمانیم. اگر قطار را هم از دست بدهیم نگون بختی ما به نهایت می رسد. چهارتایی با سرعت هر چه تمام به سمت سکوها دویدیم. ایستگاه راه آهن تهران امروز برای ما شده بود پیست مسابقه دو سرعت.
بعد از کنترل بلیط ابراهیم جلو افتاد و همه پشت سرش در حال دویدن. وقتی از پله ها پایین رفتیم و خواستیم سوار قطار سمت راست شویم، حمید از پشت سر گفت این قطار زنجان است، طرف دیگر را سوار شوید. وقتی ابراهیم جلوی درش رسید تازه فهمیدیم این یکی هم قطار مشهد است. مانده بودیم بین زمین و آسمان.
تنها کاری که کردیم با تمام سرعت و قدرت از پله ها بالا رفتیم. وقتی بالای سکوها رسیدیم صدای بوق قطار آمد و همین باعث شد بیشتر دست پاچه شویم. یک نفر که وضعیت ما را دیده بود، فقط پرسید: کدام قطار؟ و هر چهار تایی یک صدا گفتیم «گرگان» و او هم با دست سکوی آخر را نشانمان داد. امروز کلاً روز بدشانسی است. بیشتر اوقات قطار گرگان در سکو های 3 و 4 بود، حالا درست در این وضعیت باید سکوی 9باشد؟!
با آخرین سرعت به سمت آخرین راه پله رفتیم. نمی دانم چند تا پله یکی به پایین رفتیم. خدا به ما رحم کرد که زمین نخوردیم وگرنه علاوه بر جا ماندن، آسیبی جدی هم می دیدم. در سکو فقط یک قطار بود که همه در هایش بسته بود. اگر اشاره مامور آخرین واگن قطار نبود، مطمئناً از قطار جا مانده بودیم. با تمام سرعت به سمتش دویدیم و در نهایت در لحظه حرکت، از آخرین در آخرین واگن آخرین سکو سوار قطار شدیم.
هر چهار نفری همانجا نشستیم تا نفسی بگیریم. دویدن آن هم در وضعیتی که اضطراب شدیدی داشتیم واقعاً انرژی ما را گرفته بود. مامور قطار با لبخند به ما گفت دقیقه نودی رسیدید، وگرنه باید قید رفتن با قطار را می زدید. خدا خیرش دهد رفت و برایمان آب سردی آورد که واقعاً با نوشیدن آن جگرمان خنک شد. امروز از همان صبح تا حالا سه بار است که دچار وضعیت سختی شده ایم. به بعد، خدا ما را نگاه دارد.
وقتی به کوپه رسیدیم و سر جایمان نشستیم هنوز در بهت و شوکی بودیم که با دیدن آن خبر به ما دست داد، سکوت سنگینی بین ما حکم فرما بود و هیچ کس صحبت نمی کرد. همه داشتند به آن موضوع فکر می کردند، شاید هم خودشان را در آن موقعیت قرار داده بودند و از ترس حرفی نمی زدند. جو کوپه بسیار سنگین بود.
بعد از مدتی نسبتاً طولانی حمید جو را شکست و گفت: وقتی به خانه زنگ زدم و برادرم گوشی را گرفت و فهمید من هستم، چنان فریاد بلندی کشید که کل خانه به هوا رفت. مادرم فقط گریه می کرد. ابراهیم هم وقتی خبر سلامتی اش را داده بود با گریه خواهرش مواجه شده بود. سید هم می گفت چیزی نمانده بود که صدای قرآن از خانه مان پخش شود. ولی وقتی گفتم مادر من خیلی عادی برخورد کرد، همه تعجب کردند، با شناختی که آنها هم از مادرم داشتند مانند فکر های دیگری به ذهنشان رسیده بود. در هر صورت این خطر از بیخ گوشمان به خیر گذشت.
بعد حمید رو به من کرد و گفت: تو هم با این برنامه ریزی ات برای رفتن به نمایشگاه کتاب؟! نزدیک بود ما را به کشتن دهی. خودمان که هیچ خانواده های ما مردند و زنده شدند تا فهمیدند ما سالم هستیم. دیگر از این برنامه ریزیها نفرمایید که ما دیگر نیستیم. از این به بعد مثل آدمیزاد با همان اتوبوس می رویم و برمی گردیم.
از دست حمید ناراحت شدم، با کمی اخم گفتم: من چه گناهی دارم که این گونه بر من می تازید؟ قبل از حرکت همه به به و چه چه می کردید که چقدر خوب که رفت با قطار می رویم و برگشت با هواپیما برمی گردیم. یادم نمی رود وقتی ساعت نه صبح به مهرآباد رفتیم، در پوست خود نمی گنجیدید. وقتی هم اعلام کردند دو ساعت پرواز تاخیر دارد، اعتراض می کردید که چرا باید معطل باشیم، ما می خواهیم هر چه زودتر پرواز کنیم. چقدر هم برنامه ریختید که هر کس جداگانه به کانتر برود و صندلی کنار پنجره بگیرد.
بعد از حدود سه چهار ساعت معطلی هم که اعلام کردند پرواز کنسل شده چنان به هم ریختید که کسی جلودارتان نبود، مگر من کف دستم را بو کرده بودم که بدانم چنین اتفاقی خواهد افتاد. آنقدر از پرواز نکردن حالتان بد بود که از جایتان تکان نخوردید و من رفتم و با کلی دردسر پول بلیط ها را پس گرفتم. پایتان نمی کشید از فرودگاه بیرون بیایید. و باز اگر من نبودم و پیشنهاد نمی دادم و دنبال بلیط قطار نمی رفتم که معلوم نبود الآن کجا بودیم.
ابراهیم گفت حالا این بحث ها را کنار بگذارید. خدا را شکر همه در صحت و سلامت هستیم و خانواده ها هم از وضعیت ما مطلع هستند. ولی انصافاً امروز عجب اتفاقاتی برای ما رخ داد، برای هر کس تعریف کنیم باورش نمی شود که ما قرار بود با هواپیما به گرگان برویم ولی حالا که با قطار داریم می رویم، خیلی هم خوشحال هستیم و ضمناً چقدر اتفاقاتی رخ داده که ما از آن کاملاً بی اطلاع بودیم، در صورتی که همه آنها حول خود ما بوده است.
صبح به خانه رسیدم، همسایه کناری مان که تازه نان گرفته بود و داشت در خانه اش را باز می کرد، وقتی مرا دید چنان در آغوشم گرفت که داشتم له می شدم. فقط یک جمله گفت که خدا رحم کرد که تلویزیون خانه شما از دیشب خراب است. ما وقتی خبر را شنیدیم داشتیم پس می افتادیم. ولی وقتی می دیدیم خبری از خانه شما نمی آید بسیار تعجب کردیم. با بهانه ای به در خانه شما آمدم و فهمیدم که تلویزیون شما خراب شده است، وگرنه مادر شما با فهمیدن این خبر حتماً دچار مشکل می شد.
در خانه فقط مادر بیدار بود. دوشی گرفتم تا کمی خودم را از این بلاهایی که در این روز آخر سفر به آن مبتلا شده بودیم رها کنم. وقتی صبحانه تمام شد و پدر از من درباره این سفر پرسید، کل ماجرای دیروز را برایشان توضیح دادم. از همان مهرآباد و معطلی و کنسل شدن پرواز شروع کردم تا رسیدم به ایستگاه راه آهن و دیدن آن خبر در تلویزیون.
وقتی پرواز کنسل شد و با هزار بدبختی پولمان را پس گرفتیم و از ترمینال شماره یک بیرون آمدیم، ساعت حدود یک شده بود. دوستان پیشنهاد اتوبوس را دادند ولی وقتی اتوبوس واحد به مقصد ایستگاه راه آهن را مقابل خودم دیدم، به بچه ها پیشنهاد دادم، حالا که این واحد تا راه آهن می رود، تا آنجا برویم شاید شانس بیاوریم و بلیط باشد. دوستان که هم خسته بودند و هم از کنسلی پرواز عصبانی، وقتی دیدند وسیله حاضر است قبول کردند.
با این ترافیک همیشگی تهران تا به راه آهن رسیدیم شد ساعت دو، سریع به بخش بلیط فروشی رفتم و در کمال ناباوری توانستم چهار بلیط که همه در یک کوپه بود را بگیرم. همین باعث شد تا دوستان هم کمی سرحال شوند. بعد به یک ساندویچی رفتیم و نفری دو تا ساندویچ دونونه خوردیم، البته شاید دیگر دوستان سیر شده باشند ولی من آنچنان که باید و شاید چنین احساسی نداشتم.
به پیشنهاد حمید در همان پارک کوچکی که مقابل ساندویچی بود روی چمن ها نشستیم و پایمان را دراز کردیم و تا حدی خستگی را از تن به در بردیم. ابراهیم که یک درازی هم کشید. خدا را شکر هوا خوب بود و تا ساعت حدود چهار آنجا بودیم. ساعت حرکت قطار شش و نیم بود. این دو ساعت باقی را باید یک جوری خودمان را سرگرم می کردیم. حمید پیشنهاد داد کمی خیابان ولی عصر را پیاده طی کنیم و بعد هم باقی زمان را در ایستگاه باشیم.
چیزی به ساعت شش نمانده بود که وارد ایستگاه شدیم. هنوز برای سوار شدن به قطار اعلام نکرده بودند. روی صندلی های ایستگاه نشستیم و به تلویزیون بزرگی که مقابلمان بود نگاه می کردیم. اخبار بود، چون صدایش را نمی شنیدیم برایمان جذابیت نداشت، به همین خاطر زیاد به آن توجه نمی کردیم.
چند دقیقه نگذشته بود که حمید با چهره ای بهت زده گفت: بچه ها زیرنویس را بخوانید. همه متوجه تلویزیون شدیم. نوشته بود: هواپیمای مسافربری که حامل نمایندگان استان گلستان در مجلس شورای اسلامی بوده، صبح امروز در مسیر گرگان سقوط کرده است. من با دیدن این خبر متعجب ماندم. می دانستم تنها هواپیمایی که امروز قرار بود به گرگان برود همانی بود که ما مسافرش بودیم و حالا این خبر می گوید این هواپیما سقوط کرده است. ما که اصلاً سوار نشدیم و پرواز کنسل شد!
هاج و واج فقط زیرنویس ها را دنبال می کردیم. در ادامه نوشت: با توجه به شرایط جوی و موقعیت کوهستانی و همچنین گزارشات رسیده، به احتمال زیاد تمامی سرنشینان این هواپیما جان داده اند. نیروهای امدادی به دنبال پیدا کردن لاشه هواپیما هستند و هنوز محل دقیق سقوط را شناسایی نکرده اند. احتمال دارد در ارتفاعات خرچنگ ساری سقوط کرده باشد.گروه های تکاوری به همراه کوهنوردان ماهر و نیرو های هلال احمر به دنبال هواپیما در ارتفاعات مورد نظر در حال جستجو هستند.
به دوستان گفتم احتمال زیاد این پرواز قبل از ما انجام شده است. یک پرواز VIP بوده که مخصوص مسئولین است. با توجه به اتفاقی که برایش افتاده پرواز ما را کنسل کرده اند. ابراهیم که ترس را می شد در چهره اش دید، گفت: خوب با این توضیحی که دادی پس فقط ما می دانیم که آن پرواز، پرواز ما نبوده است. خانواده هایمان که نمی دانند. آنها با شنیدن این خبر فکر می کنند که این هواپیمای ما است که سقوط کرده است.
این صحبت ابراهیم ما را در هراسی هولناک انداخت. خانواده ها از چند ساعت قبل که این خبر را شنیده اند چه کشیده اند؟ همه آنها تا حالا که از ما هیچ خبری به دستشان نرسیده، حتم دانسته اند که ما در این سقوط همگی جان باخته ایم. و این چقدر وحشتناک است. همه در بهتی عمیق فرورفته بودیم و یارای حرکت نداشتیم. تنها چیزی که به ذهنم رسید تماس با خانه بود: گفتم بچه ها تلفن، و همه شروع کردیم به دویدن به سمت تلفن های کارتی و باقی ماجرا.
مادر که همانجا شروع کرد به گریه کردن، من و خواهرم و پدرم بسیار تلاش کردیم تا آرام شود. هرچه قدر می گفتم من که سالم جلو شما نشسته ام، مادرم می گفت اگر سوار هواپیما شده بودید چه می شد؟ و به گریه اش ادامه می داد. پدر هم که در فکر فرو رفته بود فقط یک جمله گفت: چه خوب که تلویزیون خراب شد، وگرنه مادرت کاری دست خودش می داد.
غروب که تلویزیون را از تعمیرگاه آوردیم و وصل کردیم، اخبار تازه اعلام کرده بود که بعد از حدود بیست و چهار ساعت جستجو محل سقوط هواپیما را پیدا کرده اند و متاسفانه تمام سرنشینان آن نیز کشته شده اند. این خبر واقعاً تکان دهنده بود. بعد از این ماجرا تا مدتها مادرم نمی گذاشت سوار هواپیما شویم.
*نکته* واقعیت امر دیگر توالی زمانی این خاطرات را به یاد ندارم. چون آنها را منظم ثبت نکرده ام. به بزرگواری خود ببخشایید.
برای جمعه از همان ابتدای هفته برنامه ریزی کرده بودم. صبح اول وقت به سیب چال می روم و از آنجا راهی «چشمه اجاق» می شوم و در آن حوالی پرسه می زنم و گشت و گذاری در دل کوه ها و تپه های دل انگیز می کنم و عصر هم به خانه بر می گردم. فقط امیدوار بودم که باران نیاید، تنها چیزی که مرا زمین گیر می کند باران است. برف باشد می روم که باریدن برف را بسیار دوست دارم ولی خیس شدن در باران را اصلاً برنمی تابم. آنهایی را هم که زیر باران رفتن را دوست دارند و می گویند حس شاعرانه ای دارد را نمی فهمم!
در این چندسالی که در روستا بیتوته می کنم آموخته ام که این گونه تصمیم ها را با کسی نگویم. مخصوصاً همکاران که یا مسخره ام می کنند یا مرا از انجام چنین کاری برحذر می دارند. البته بخش دوم را از روی دلسوزی می گویند و حرف هایشان را قبول دارم ولی من هم جوانب احتیاط را رعایت می کنم و از مسیرهایی می روم که شناخته شده هستند. تنها کسی را که با خبر می کنم آقای صاحب خانه است، حرف ایشان برایم حجت است که می گوید حداقل یک نفر باید بداند کجا می روی تا اگر مشکلی پیش آید بتواند کمکی کند.
در طول هفته خبری از بارندگی نبود. امسال زمستان نسبتاً خشکی را در حال سپری کردن هستیم. البته برف های اندکی هنوز روی کوه ها بودند و قصد آب شدن نداشتند. با این که می دانستم این خشکسالی بسیار مضرات دارد ولی دوست داشتم روز جمعه هم هوا این گونه باشد و بعد آنچنان ببارد که همه جا را سیراب کند.
غروب پنجشنبه وقتی از مدرسه به خانه آمدم، آقای صاحب خانه در حال رسیدگی به گاوها بود، بعد از سلام و احوالپرسی به ایشان گفتم که فردا قصد دارم تا چشمه اجاق بروم. کمی فکر کرد و حدس می زدم دنبال راهی بود مرا منصرف کند، لبخندی زد و گفت باز جمعه شد و نمی توانی یک روز هم که شده در خانه بمانی؟! من که نمی توانم رای شما را برگردانم، ولی فقط از جاده برو و بعد از این که ناهار خوردی سریع برگرد. و من هم با جان و دل گفتم: چشم
صبح ساعت شش بیدار شدم و صبحانه را کامل خوردم، می بایست حداقل تا ظهر گرسنه نشوم و راه روم و از بودن در طبیعت لذت ببرم. فقط دو تا بطری نوشابه پر آب کردم و داخل کوله گذاشتم. برای ناهار هم یک عدد نان و یک کنسرو لوبیا برداشتم. یک بارانی از نوع بادگیر هم درون کوله گذاشتم که اگر احیاناً باران آمد، زیاد خیس نشوم. حدود ساعت هفت صبح بود که به سمت سیب چال به راه افتادم.
آفتاب تازه از پشت کوه بیرون آمده بود و نورش آن چنان گرمایی نداشت که بشود به آن امید بست، به همین خاطر زیپ کاپشن را تا انتها کشیدم و در جهت غرب و پشت به آفتاب به راهم ادامه دادم. تا سیب چال جاده شوسه بود و شیب تندی هم نداشت و همین برای شروع خوب بود، این مسیر نسبتاً هموار موتورم را گرم می کرد تا بتوانم باقی مسیر را بدون مشکل طی کنم. من مانند موتورهای دیزل هستم، دیر گرم می شوم ولی وقتی گرم شدم دیگر حالا حالا ها خنک نمی شوم. اگر مسیر شیب ملایمی داشته باشد، با سرعت کم و قدرت زیاد می توانم زمانی طولانی را پیاده طی کنم.
وقتی به سیب چال رسیدم پرنده پر نمی زد، روستا هنوز بیدار نشده بود و فکر هم می کنم قصد بیدار شدن هم نداشت. مردم این منطقه حق دارند، بعد از شش روز کار طاقت فرسا در زمینهای شیب دار، یک روز جمعه را همه به استراحت می پردازند. البته من هم کل هفته کاری بس دشوار در زمین های ناهموار ذهن دانش آموزان داشتم و بسیار سعی کردم که کشت و زرعی مفید در ذهن این بچه ها داشته باشم. ولی به محصول نشاندن فکر درست در اذهان این بچه ها کاری است بس دشوار و گاهی هم غیرممکن.
وارد مسیر چشمه اجاق شدم، با توجه به پرس و جوهایی که کرده بودم مسیر تا خود چشمه مشخص است. راهی بود که آثار عبور تراکتور در آن دیده می شد، همین خیالم را راحت کرد که امکان گم شدن در این مسیر نیست. هنوز چند قدمی نرفته بودم که به پیچی بسیار تند که با شیبی بسیار زیاد به بالا می رفت برخوردم، در میان راه هم سنگ بزرگ و سپیدی بود که مانده بودم تراکتورها چگونه از روی آن عبور می کنند. با زحمت بسیار و به قول معروف با دنده یک از این پیچ گذشتم و از آن به بعد مسیر با شیبی ملایم که بسیار مناسب تر بود، آرام آرام ارتفاع می گرفت و به جنگل نزدیک می شد. دیدن دوردست ها چشم را نوازش می کرد، البته خشکی زمین کمی صحنه را غبار آلود کرده بود.
در راه مزارع بسیاری را دیدم که به امید باران بودند و می شد به راحتی تشنگی آنها را در این زمستان فهمید. واقعاً امسال بارندگی بسیار کم بود و این زمین ها به شدت نیاز به آب دارند. رو به آسمان که هیچ ابری در آن نبود کردم و گفتم: این زمین ها به شدت به لطف شما نیازمندند، کرم نمایید و کمی از آن نزولات پربرکت را نثارشان کنید. لبخندی هم زدم و در ادامه گفتم این زمین ها اگر شما را مجاب نمی کند، من را نظاره کنید که امروز از صبح تا شام پیاده هستم.
قبلاً هم گفته ام که آب و هوای این منطقه با من زیاد روابط خوبی ندارد، روزهایی که وامنان کلاس دارم و مسیر خانه تا مدرسه چند قدم است، هوا خوب و آفتابی است. ولی روزهایی که کاشیدار یا نراب کلاس دارم و می بایست فاصله ای حدود سه یا چهار کیلومتری را پیاده طی کنم، ابرها سریع خود را می رساندند و با بارش بارانی مرا مورد لطف قرار می دهند. کلاً سر جنگ با من دارند. ولی واقعیت امر امروز خیلی دوست داشتم که این زمین های تشنه کمی رنگ آب به خود ببینند.
جنگل نیز آن طراوت همیشگی اش را نداشت. البته در زمستان بیشتر این درختان در خواب هستند و هیچ نمی فهمند، آنهایی که بیدار بودند نیز آن چنان که باید و شاید سرحال نبودند. سلامی به همگی عرض کردم و احوالاتشان را جویا شدم و کمی دلداری دادم که انشالله باران خواهد آمد. ولی اوج بحران کم آبی را وقتی فهمیدم که میزان آب چشمه به حداقل ممکن کاهش یافته بود. زمان بسیاری طول کشید تا توانستم بطری های آب را پر کنم. وقتی به این فکر کردم که در زمستان این چنین کم آب است در تابستان چه خواهد شد؟ واقعاً بدنم به لرزه افتاد. این منطقه به چشمه ساران معروف است ولی ما آدمیان چنان بد عمل کرده ایم که چشمه ها را به این روز انداخته ایم.
در کنار چشمه کمی استراحت کردم و آبی به سرو صورت زدم، هوای عالی و مناظر زیبا و مسیر کم شیب باعث شده بود زیاد خسته نشوم. به همین خاطر تصمیم گرفتم کمی آن طرف تر بروم و ببینم پشت این یال چه خبر است. به بالای آن رفتم و صحنه ای شگرف مقابل چشمانم رقم خورد. دشتی نسبتاً وسیع در سمت چپم بود و در مقابل هم در ادامه کوهپایه که با شیبی ملایم به پایین می رفت، دره ای بود عمیق که مسیرش درست قائم بود بر راستای رشته کوه ها، حدس زدم انتهای آن هم در دوردست ها به دشت گرگان ختم می شد.
روی یال نشستم و فقط به دیدن این مناظر زیبا می پرداختم. می بایست در اردیبهشت نیز به اینجا می آمدم تا همه جا را سبز و با طراوت ببینم. البته حالا هم زیباست ولی آن موقع زیبایی چندین برابر خواهد شد. در میان این کوه ها و دشت و دره در گوشه ای سواد روستایی را هم از دور دیدم. شنیده بودم که پشت این کوه ها روستاهای مربوط به منطقه مینودشت واقع هستند.
کمی که دقت کردم، دیدم همان راهی که تا چشمه می آید، در ادامه از کم ارتفاع ترین بخش یال می گذرد و به سمت دیگر سرازیر می شود. دیدن این صحنه مرا وارد کنکاش عجیبی کرد. دل می گفت تا اولین روستا بروم و بعد بلافاصله برگردم. ولی عقل ممانعت می کرد و می گفت خطرناک است، جایی را که نمی شناسی نباید بروی. دل می گفت مگر از سیب چال به این طرف را می شناختی که آمدی؟ دیدی که اتفاقی هم نیفتاد و لذت هم بردی. عقل در جواب گفت درست است که نیامده بودی ولی در مورد آن اطلاعات کسب کرده بودی و تا حدی می دانستی چه خبر است.
دل می گفت که راه مشخص است و جنگلی هم که نیست که گم شوی، تا روستا می روی و بدون دردسر برمی گردی. رفتن و دیدن جاهای تازه هیجان خاصی دارد. عقل مخالفت می کرد و می گفت به صاحب خانه گفته ای تا اینجا می آیی، حداقل سر حرفت باش. من مانده بودم طرف کدام را بگیرم. هر دو، تا حدی راست می گفتند و قضاوت بینشان سخت بود. تصمیم گرفتم اصلاً به آنها توجه نکنم و سرجای خودم بنشینم تا اینها خسته شوند و دست از سر خودشان و من بردارند.
به ساعت نگاه انداختم، یازده بود و هنوز تا ناهار وقت بود. تصمیم گرفتم کمی در اطراف گلگشت بزنم، کوله را بر پشتم انداختم و به راه افتادم. واقعاً همه جا زیبایی خاص خود را دارد. البرز خشک که وامنان در آن قرار دارد با رنگ های زرد و قهوه ای زیباست و اینجا هم که البرز مرطوب است درختان و سرسبزی آنها زیباست. همین طور که در حال قدم زدن بودم، خودم را در مسیر همان روستایی که از دور دیده بودم یافتم. اصلاً حواسم نبود که به کجا دارم می روم. البته این شیطنت ها کار دل من است که همیشه عقل را دور می زند و حرف خود را به کرسی می نشاند.
راه را ادامه دادم ،به مزارع که رسیدم دانستم که راهی تا روستا نمانده است، ولی هرچه می رفتم به آن نمی رسیدم، نمی دانم چقدر طول کشید به آن رسیدم. روستای جالب و زیبایی بود، کوچه هایش پر درخت بود و چشمه ای نسبتاً بزرگ از میان روستا می گذشت. روستا در شیب قرار داشت تقریباً مانند وامنان، ولی سرسبزتر. صفای خاصی داشت که در بیشتر روستاها آن را حس می کردم. به کنار جاده خاکی که حدس می زدم از مینودشت تا اینجا آمده است رسیدم. کنار جاده مغازه کوچکی بود که پیرمردی جلو در آن نشسته بود.
خدمتشان رسیدم و بعد از سلام و احوال پرسی، نام این روستا را از ایشان پرسیدم. لبخندی زد و با من بسیار گرم گرفت و قبل از هر چیز پرسید از کجا آمده ام؟ گفتم از وامنان آمده ام. مانند خیلی ها که در جاهای مختلف مرا می دیدند و این سوال را می کردند، تعجب کرد و با همان حال پرسید پیاده آمده ای؟ من هم جواب دادم بله، از سمت چشمه اجاق آمده ام. بعد از این که کلی توضیح دادم و هنوز ایشان از تعجب بیرون نیامده بود، مجدداً نام روستا را پرسیدم. گفت:«قلعه قافه»
این بار نوبت من بود که تعجب کنم. کوه قاف شنیده بودم که در اساطیر ما ایرانیان جایگاهی بس رفیع دارد ولی قلعه قاف تا به حال به گوشم نخورده بود. البته بنابه روایتی کوه قاف را در منطقه قفقاز دانسته اند و به روایتی دیگر همین البرز را در دوران باستان کوه قاف می دانستند که خورشید در چاهی پشت آن غروب می کند. شاید این روایت دومی باعث شده باشد نام اینجا قلعه قاف باشد.
برای این که از این تعجب بیرون آیم، به اطراف نگاهی انداختم تا شاید کوهی شبیه کوه قاف را پیدا کنم و بتوانم ربطی بین این دو نام برقرار کنم. ولی بلندترین کوه منطقه همان بوقوتو بود که از این سو بسیار پر ابهت تر به نظر می رسید. همچنان به دور خودم می گشتم که پیرمرد با مهربانی صدایم کرد و گفت: چه شده؟ دنبال کوه قاف می گردی؟ لبخندی از رضایت زدم و گفتم مگر اینجا هم کوه قاف هست؟
گفت: نه، اینجا خبری از کوه قاف نیست ولی در قدیم چون مرتفع ترین روستا بوده و بالای کوه بوده و به همین خاطر امنیت و آرامش داشته، آن را به لانه سیمرغ مثال می زدند و بعد هم قلعه قاف نامیده اند و حالا به قلعه قافه تبدیل شده است. برایم بسیار جالب بود که اینجا، در این منطقه دورافتاده چقدر از اساطیر در نام گذاری ها استفاده شده است. البته آرامش و طبیعت بکر اینجا و همچنین مرتفع بودنش واقعاً انسان را به یاد سیمرغ و لانه اش می اندازد.
بعد از این گفتوگوی بسیار عالی و کسب اطلاعات گرانبها می خواستم از پیرمرد خداحافظی کنم که با اخم به من گفت سر ناهار کجا می خواهی بروی؟ نیم ساعتی را میهمان ما باش و بعد از ناهار به سمت وامنان برو. روستاییان هیچگاه تعارف نمی کنند و از ته دل دعوت می کنند، به همین خاطر قبول نکردن دعوتشان کاری بسیار سخت است. می بایست کلی صغری کبری بچینم تا بتوانم متقاعدشان کنم، ولی اکثر اوقات راه به جایی نمی برم و میهمان خانه های پرمحبتشان می شوم. از این دست تجربه ها چندتایی دارم.
در حال چانه زنی بودیم که نگاه پیرمرد به پشت سر من افتاد. مکثی کوتاه کرد و ناگاه گفت: اشکالی ندارد می توانی برگردی، من مزاحمت نمی شوم. به داخل مغازه اش بازگشت و یک نان محلی آورد و به من داد. از قیافه نان می شد مزه بسیار عالی آن را تشخیص داد. بعد گفت: همین نان را به عنوان ناهار در راه بخور و اصلاً جایی توقف نکن. هوا دارد خراب می شود و بهتر است سریع برگردی.
وقتی به آسمان سمت غرب نگاه کردم باورم نمی شد. ابرهای سیاه که همچون کوه به نظر می رسیدند نزدیک می شدند. کمی که بیشتر دقت کردم چنان عظیم بودند که به کوه قاف می مانستند، در قلعه قافه مواجه شده بودم با کوه قافی که در حرکت بود. از پیرمرد خداحافظی کردم و سریع مسیر بازگشت را در پیش گرفتم. هنوز از روستا فاصله چندانی نگرفته بودم که پیش قراولان کوه قاف به من رسیدند و همه جا را فرا گرفتند. چنان غلیظ بودند که حتی یک متری مقابلم را نمی دیدم. در این وضعیت جوی، گم شدن یکی از معمول ترین اتفاقات است.
می بایست بسیار دقت می کردم تا مسیر را گم نکم. تنها چیز مفیدی که در این وضعیت به من کمک می کرد همان رد چرخ های تراکتور بود، هرجا ردی نمی دیدم گیج می شدم و حتی چندین بار هم وارد مزارع شدم، حتی یک بار هم در جوی آب کنار یکی از مزارع افتادم و بخش عمده ای از شلوارم گِلی شد. ولی خوشبختانه با دیدن رد چرخ دیگری مسیر درست را می یافتم.
با حداقل سرعت ممکن همان مسیر جاده را داد ادامه دادم و با زحمت بسیار به چشمه اجاق رسیدم، همزمان اصل سپاه کوه قاف هم رسید و شروع کردند به آرایش حمله گرفتن. می دانستم در چشم بر هم زدنی کارشان را شروع خواهند کرد، سریع بارانی را از کوله پشتی درآوردم و پوشیدم تا زیاد خیس نشوم. همین بادگیر باعث شد خیس نشوم و بتوانم خودم را راضی کنم که زیر باران بودن نیز کمی لذت بخش است.
زمین آن قدر تشنه بود که قطران باران را می بلعید و مجالی نمی داد که روان شود. البته این خیل ابرها کارشان را خوب بلد بودند و باران را به طوری نازل می کردند که همه از آن بهره مند شوند و آب کمتر جاری شود. مناظر نسبت به صبح که دیده بودم کاملاً تغییر کرده بود. انگار تابلویی را که غبار بر رویش نشسته باشد را شسته باشند، وضوح تصاویر به حد کمال رسیده بود. ارتفاع ابرها هم طوری بود که می شد حداقل کمی از دوردست ها را هم دید و همین باعث شده بود در زیر این باران بایستم و فقط نگاه کنم.
این باران در این زمان واقعاً عالی بود و تمام این زمین های تشنه را سیراب می کرد. تا ابتدای وامنان باران به شدت می بارید ولی وقت وارد روستا شدم، بند آمد! من و این ابرها از این داستان ها بسیار داریم! بسیار علاقه مند هستند که وقتی من در راه هستم ببارند و وقتی می رسم و خیالشان راحت می شود، دست از بارش برمی دارند. البته با تمام این تفاصیل من به آنها ایمان داشتم، شاید در ظاهر کمی داد و قال می کردم ولی از ته دل دوستشان داشتم و احساس می کردم آنها هم با من همچنین هستند. این ابرها خودشان به خوبی می دانستند که باید چه کاری را در کجا انجام دهد. واقعاً دست مریزاد به آنها که این خاک تشنه را سیراب کردند.
هنوز چند دقیقه ای از ورودم به خانه نگذشته بود که صدای در اتاق آمد. آقای صاحب خانه بود و چون دیده بود چراغ اتاق روشن است آمده بود تا مطمئن شود که بازگشته ام. بعد از سلام و احوال پرسی بدون هیچ مقدمه ای به من گفت: حتم دارم به قلعه قافه رفته ای؟! لبخندی زدم و گفتم: بله، نمی دانم چه شد که راه را ادامه دادم و به آنجا رفتم. ایشان هم لبخندی زد و گفت می دانستم تا چشمه اجاق بروی نمی توانی جلوی خودت را بگیری و به قلعه قافه هم خواهی رفت، حتی باران هم جلویت را نگرفت، دیگر شما را شناخته ام. من هم خنده ای کردم و گفتم در بازگشت باران مرا گرفت. ایشان هم خندیدند و گفتند: مگر باران تو را بگیرد!
اولین باری بود که از آزادشهر بلیط اتوبوس گرفته بودم و ساعت نه شب مقابل دفتر کوچک تعاونی یک منتظر نشسته بودم. باران شروع به باریدن گرفت و همین مرا نگران کرد که احتمالاً در امامزاده هاشم پشت برف گیر خواهیم افتاد. برایم جالب بود که اتوبوس از گنبد می آمد و نیمی از صندلی ها هم پر بود. مسافران آزادشهر که سوار شدند هنوز یک چهارم صندلی ها خالی بود و این مسافران در خان ببین سوار شدند. این اتوبوس به معنی واقعی چارتر بود.
حدسم درست بود و در منطقه کوهستانی برف شدیدی می بارید. هنوز به پلور نرسیده بودیم که جاده تقریباً مسدود شده بود. از شیشه اتوبوس وقتی بیرون را نگاه می کردم ماشین پلیس همه خودروها را متوقف کرده بود و همه را مجبور می کرد که زنجیر چرخ بزنند. و من متعجب بودم که بعضی ها اصرار می کردند که نزنند. در آن کولاک شدید و هوای سرد، بیرون بودن و ماندن واقعاً کار بسیار سختی بود، چه رسد به سرو کله زدن با این گونه افراد. واقعاً کار این پلیس سخت و طاقت فرسا بود.
وقتی اتوبوس به راه افتاد حرکتش آن قدر کند بود که بعد از دو ساعت حدود ده یا پانزده کیلومتر را طی کرده بودیم. حوصله ام سر رفته بود و با این حساب صبح هم به امامزاده هاشم نمی رسیدیم، کی به خانه خواهم رسید، خدا داند؟! نمی دانم چه شد در آن وضعیت به فکر کتابی افتادم که تازه خریده بودم. با هزار زحمت از انتهای کیف مسافرتی که همراه داشتم خارجش کردم و چراغ کم سوی بالای سرم را روشن کردم و شروع کردم به مطالعه.
نتوانستم بیشتر از چند صفحه از آن را بخوانم. نور بد نبود و می شد چیزی خواند ولی حرکت ماشین که مدام در حال رفت و توقف بود نمی گذاشت مطالعه کنم. البته ساعت دو نیمه شب هم زمان خوبی برای مطالعه نبود. تصمیم گرفتم از خیر مطالعه کتاب بگذرم و اگر بشود کمی بخوابم. حالش را نداشتم تا دوباره کیف را از زیر پایم در بیاورم و کتاب را درونش بگذارم. به همین خاطر کتاب را بالای سرم داخل محفظه ای که مخصوص گذاشتن بارهای سبک بود، گذاشتم.
چشمانم را بستم تا شاید بتوانم بخوابم. ولی مانند همیشه موفق نشدم. هم خسته بودم و هم نیاز به خواب داشتم ولی اصلاً خواب به چشمانم نمی آمد. دیگر کلافه شده بودم و چشمم را برای مدتی بستم. نمی دانم خوابیدم یا نه ولی وقتی چشمانم را باز کردم و به ساعت نگاهی انداختم، ساعت پنج صبح بود. حرکت اتوبوس خیلی سریع تر شده بود و این یعنی گردنه را رد کرده بودیم. وقتی چراغ های امام زاده هاشم را دیدم خیالم راحت شد که از بخش سخت جاده گذشته ایم.
با حدود سه ساعت تاخیر به خانه رسیدم، تهران نیز سپید پوش شده بود و برف همچنان می بارید و همین موجب نگرانی مادر شده بود. بنده خدا از ساعت ها قبل پشت پنجره به انتظار من به خیابان می نگریست. البته پدرم از طریق شوهر عمه ام که راننده اتوبوس بود خبر گرفته بود و از مسدودی راه مطلع بود ولی همین خبر به جای این که مادر را آرام کند بر نگرانی اش افزوده بود، در هر صورت این سفر هم به خیر گذشت و صحیح و سالم به خانه رسیدم.
بعد از دو هفته دوری از خانه، فقط دو روز وقت داشتم در کانون گرم خانواده باشم، به همین خاطر کمتر یا بهتر بگویم اصلاً بیرون نمی رفتم. تنها جایی که رفتم بانک سر خیابان بود که هم قبض برق را بپردازم و هم بدهی ام را به حمید واریز کنم. معمولاً بیستم ماه به بعد کم می آوردم و از حمید مساعده می گرفتم. بخش عمده حقوقم در همین رفت و آمدها خرج می شد. واقعاً در شرایط سختی از هر نظر بودم.
برای برگشت مانند اکثر اوقات بلیط قطار گرفتم تا هم راحت تر باشم و هم خانواده کمتر نگرانم شود. درست است که مسافتی را که ماشین هفت ساعته طی می کند قطار یازده ساعته می رود ولی همین که مطمئن است و می شود راحت در آن خوابید، غنیمت است. در چشم به هم زدنی عصر جمعه فرا رسید و با غمی جانکاه از خانواده خداحافظی کردم و به ایستگاه راه آهن رفتم و سوار قطار گرگان شدم.
صبح وقتی با صدای مامور سالن بیدار شدم و بعد از شستن دست و رویم، ملحفه و پتو ها را جمع کردم ،درست در زمانی که می خواستم کیف مربوط به پتو را در قسمت مخصوص آن که درست بالای درب ورودی کوپه است قرار دهم، به یاد چیزی افتادم و آه از نهادم برخواست. ناراحت و مغبون بر روی صندلی نشستم و دلم سوخت برای کتابی که بسیار دوستش داشتم و آن را در اتوبوس جا گذاشته بودم.
حیف زمانی به یادش افتادم که هیچ کاری نمی شد انجام داد. صبح که به گرگان می رسم سریع باید به آزادشهر بروم و خودم را به وامنان برسانم. بعد دو هفته هم که بازمی گردم پیگیری برای یافتن این گمگشته غیرممکن است. و تازه اگر به فرض محال اتوبوس را هم پیدا کنم، آیا می شود کتاب را پیدا کرد؟ واقعاً حیف شد و افسوسی سنگین برایم بماند.
آن گمگشته، کتاب «پله پله تا ملاقات خدا» نوشته دکتر عبدالحسین زرین کوب بود که بسیار هم دوستش داشتم و تازه آن را خریده بودم. زندگی نامه مولانا بود که بسیار زیبا نوشته شده بود. قلم شیرین و شیوا و مسحور کننده استاد زرین کوب واقعاً عالی و دل انگیز بود. تازه رسیده بودم به آشنایی مولانا با شمس و آن سوال معروف شمس. حسرت بسیار خوردم که عجب کتابی را از دست دادم. می بایست این بار که به تهران بازگشتم، دوباره آن را بخرم.
سال تحصیلی به برق و باد گذشت و امتحانات نوبت دوم آغاز شد. معمولاً در این زمان که همه همکارانی که بیتوته داشتند، خانه هایشان را تحویل می دادند و به شهر می رفتند، ما نیز خانه را خالی کردیم و چون من راهم دور بود، یکی از اتاق های مدرسه را به من دادند و با دو تا میز معلم برای خودم رختخوابی آماده کردم و این سه هفته پایان سال را در مدرسه زندگی می کردم. زندگی در مدرسه خود عالمی دارد که روزگاری خواهم گفت.
به روز آخر رسیدم، دیشب همه وسایلم را در یکی از کمد های انبار مدرسه جمع کرده بودم و بعد از اتمام امتحان نهایی وسایلم را که کلاً یک ساک بود را گرفتم و همراه سرویس سوالات امتحان نهایی به آزادشهر آمدم. واقعاً به استراحتی سه ماهه نیاز داشتم تا نیرویی تازه بگیرم برای سال تحصیلی آتی. درست اذان ظهر به آزادشهر رسیدیم و در این هوای گرم که هیچ ماشینی هم نبود که مرا به پلیس راه برساند، زیر تیغ آفتاب منتظر بودم تا شاید گشایشی حاصل شود.
مشکل اول رسیدن به پلیس راه بود، بعد از کلی معطلی با تاکسی تا ایستگاه مینی بوس ها رفتم و از آنجا هم پیاده به سمت پلیس راه در حرکت بودم که وانتی آمد و مرا صلواتی به مقصد اولم رساند. مشکل دوم و اساسی من در پلیس راه بود که در این ساعت از روز هیچ اتوبوسی نمی آمد. یکی دو تا آمدند که مقصدشان ساری و رشت بود. البته بعد از حدود دو ساعت ایستادن زیر آفتاب بر خودم سرکوفت می زدم که ای کاش سوار آنها می شدم و حداقل تا ساری را می رفتم.
من همیشه در این مورد کم شانس بودم و اکثر اوقات ماشین گیرم نمی آید. در ناامیدی غرق بودم و پیش خودم فکر می کردم تا شب را باید منتظر بمانم تا شاید اتوبوسی برای تهران بیاید که اولین اتوبوس آمد ولی جا نداشت. دومی آمد خالی خالی بود ولی جایی نمی رفت، تازه رسیده بود. سومی مقصدش گرگان بود و چهارمی رشت می رفت. کلافه شده بودم، می خواستم سوار همان اتوبوس رشت شوم و تا ساری بروم که اتوبوس بعدی رسید. وقتی مقابل در اتوبوس رفتم و ناامیدانه گفتم تهران، راننده با سر تایید کرد و من هم با چنان ذوقی به سمت اتوبوس رفتم که نمی دانم چطور سوار شدم.
اتوبوس نیمه پر بود و به راحتی روی صندلی که کنارش خالی بود نشستم و خوشحال از این بودم که دیگر این آوارگی به پایان رسید و تا خانه با آسودگی خواهم رفت، چشمانم را بستم تا کمی از این خستگی و کوفتگی که این همه معطلی بر من وارد آورده، رها شوم. ولی مانند همیشه خوابم نبرد و به دیدن مناظر بیرون پرداختم. هنوز چیزی نگذشته بود که اتوبوس متوقف شد و مسافری سوار کرد.
تا گرگان سه چهار جا جهت گرفتن مسافر ایستاد، تا ساری هم همین وضع ادامه داشت که مسافران شروع به اعتراض کردند. البته من جز معترضین نبودم، همین که یک ماشین مرا یک راست به تهران می برد برایم غنیمت بود، ضمناً خودم را آرام می کردم که تا سه ماه دیگر خبری از این رفت و آمدها نیست و کل تابستان را از خانه تکان نخواهم خورد. پس با کمی تحمل این آخرین سفر را هم پشت سر خواهم گذاشت. ضمناً آنقدر خسته بودم که حالی و جانی برای اعتراض نداشتم.
چشمانم داشت غروب زیبای خورشید را نظاره می کرد که باز اتوبوس برای سوار کردن مسافر بین راهی متوقف شد. این توقف های بسیار این اتوبوس مرا به ناگاه به یاد آن اتوبوسی انداخت که در زمستان در آزادشهر سوارش شده بودم، آن هم مانند این اتوبوس برای سوار کردن مسافر توقف می کرد. البته به یاد آوردم که توقف آن در آزادشهر و خان ببین بود ولی این اتوبوس مانند اتوبوس واحد در هر جایی توقف می کرد.
همین فکر باعث شد کمی بیشتر به این اتوبوس دقت کنم. من کمتر در این مسیر اتوبوس سوار می شوم. بیشتر با قطار می روم یا از سمت شاهرود آن هم با سواری ها به تهران می روم. وقتی کمی بیشتر به ماشین دقت کردم خیلی برایم آشنا آمد. ولی به خودم گفتم همه اتوبوس ها عین هم هستند و فرق خاصی ندارند. فقط سوپر ویژه ها خیلی شیک و فوق العاده هستند که فعلاً پولم به آنها نمی رسد و همین ناسیونال ها برای ما سالار است. ولی نمی دانم چرا این از ذهنم خارج نمی شد که این ماشین را جایی دیده ام.
دوباره چشمانم را بستم تا حداقل خوابم بگیرد و این فکر رهایم کند که ناگاه به یاد کتاب افتادم، آن قدر در طول سال سرم شلوغ بود که آن را به کل فراموش کرده بودم، قرار بود یک نسخه دیگر بگیرم ولی فراموشم شده بود. فکری به ذهنم خطور کرد، می خواستم بلند شوم و محفظه بالای حدود همان صندلی را که آن شب نشسته بودم را بگردم تا شاید کتابم را بیاببم که عقلم مرا سر جایم نشاند که امکان ندارد، اول این که از کجا مطمئنی این اتوبوس همان است. دوم این که بعد از پنج شش ماه مگر می شود چیزی سر جایش بماند و سوم این که تا به حال کجا بودی و چرا دنبالش نگشتی؟
هر دو دلیلش واقعاً منطقی و قانع کننده بود. برای سومی هم جوابی نداشتم. اگر واقعاً این کتاب برایم بسیار ارزشمند بوده چرا پیگیرش نشده ام و حتی چرا نسخه ای دیگر از آن را نخریده ام. واقعاً گاهی اوقات شعار زیاد می دهم. نشستم و به بیرون که گرگ و میش نزدیک غروب خورشید بود، نگریستم. چند دقیقه ای نگذشت که حس کنجکاوی ام مرا به خود خواند و گفت: بلند و شو آنجا را نگاه کن، ضرر که نمی کنی! فقط یک بلند شدن و چند گام رفتن را هزینه کرده ای.
حدود صندلی ای را که آن موقع نشسته بودم را پیدا کردم. کسی آنجا ننشسته بود. وقتی دستم را به فضای بالای همان صندلی رساندم، چیزی که لمس می کردم را باور نداشتم، احساس بسیار خوبی به من دست داد که وصف ناکردنی است. کتابم را که زیر خروارها خاک مدفون شده بود، یافته بودم. کتاب هنوز آنجا بود و در این مدت هیچ تغییری هم نکرده بود. بسیار ذوق زده بودم و در پوستم نمی گنجیدم.
هیچ کس در مدت این چند ماه حتی به آن دست هم نزده بود، شاید هم برداشته بودند و دیده بودند که کتاب است و ارزش چندانی ندارد!!! و همانجا دوباره رها کرده اند. البته خاک بسیاری که رویش نشسته بود خبر از این می داد که مدت مدیدی دور از دست دیگران بوده است. هرچه بود، کتاب هنوز آنجا بود، و هنوز هم بعد از سالها با من هست. واقعاً دوستی را به نهایت اثبات کرده است. دوستی وفادار.
آخرین ماه پاییز بود و هوا به نهایت سرد، وقتی از مدرسه نراب به سمت وامنان پیاده به راه افتادم، برای رسیدن به خانه دو مسیر در پیش رو داشتم. اگر مسیر میان بر را انتخاب می کردم، می بایست شیب تند دره را به پایین می رفتم و بعد از گذر از رودخانه، مسافتی نسبتاً طولانی را طی می کردم تا به دره قبل از وامنان برسم. که البته عبور از آن دره نیز خود داستانی مجزا دارد. ولی اگر مسیر جاده را انتخاب می کردم در این هوا که رو به تاریکی است زمان بیشتری در راه خواهم بود. برای این که به شب بر نخورم، تصمیم گرفتم از راه میان بر بروم.
به راه افتادم و گام هایم را سریع تر برمی داشتم تا بتوانم از زمان باقی مانده کمال استفاده را ببرم و کمتر به تاریکی شب بر بخورم. باد سردی از روبه رو می وزید که سرمایش تا مغز استخوانم نفوذ می کرد. زیپ کاپشن را تا آخرش کشیدم و به راه ادامه دادم. طبیعت داشت آرام آرام رخت پاییزی اش را از تن به در می کرد و آماده پوشیدن لباس زمستانی می شد. تقریباً درختان همه خالی از برگ بودند و خبری هم از سبزی بر روی زمین نبود. همه منتظر اولین برف بودند تا زمستان را با آن شروع کنند.
در هنگام پایین رفتن از شیب دره در جایی پایم سُر خورد، ولی خدا را شکر درخت کوچکی نزدیکم بود که توانستم او را بگیرم و خودم را از خطر سقوط برهانم. این مسیر که نامش را« مرگ یک بار شیون یک بار» گذاشته ام واقعاً سخت و صعب العبور است. از درخت بسیار تشکر کردم که اگر نمی بود نمی دانستم حالا به کجای این دره پرت شده بودم و با برخورد به کدام سنگ رودخانه پیکرم متلاشی شده بود.
به پایین دره که رسیدم به معمای امروز رودخانه برخوردم. انتهای دره رودخانه ای فصلی بود که هر بار در بستر خود مسیری جدید برای خودش می ساخت و هر بار باید کلی فکر می کردم تا راه عبور جدیدی از آن بیابم به طوری که به درون ان نیفتم. به همین خاطر نام این محل را برای خودم «معما »گذاشته بودم.
به سلامت از این نهر کوچک گذشتم و به سوی دیگر دره که شیبی بسیار تند داشت رسیدم. همیشه وقتی به میانه آن می رسیدم چند لحظه ای توقف می کردم و نفسی می گرفتم و سپس راه را ادامه می دادم. برای من با این وزن سنگین یک نفس رفتن این بخش غیر ممکن بود. ایستاده بودم و اطراف را نظاره می کردم که یک سیاهی روی یال بالای سرم توجهم را جلب کرد. خودم را آماده کردم تا از پارس این سگ یکه نخورم و بتوانم به آرامی از کنارش بگذرم.
این سربالایی همیشه نفسم را می گرفت. وقتی به بالای آن رسیدم نفسم به شماره افتاده بود، درست است که در میانه راه هم جهت رفع خستگی توقف کرده بودم ولی در اینجا که به بالای دره رسیده بودم نیز ایستادم تا نفسی تازه کنم که ناگاه نفسم درون سینه ام حبس شد. هرچه تلاش کردم نمی توانستم دم بگیرم و همچنین قدرت حرکت نیز نداشتم. آن چیزی که می دیدم با آن چیزی که فکرش را می کردم اصلاً تطابق نداشت.
ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. تا چند ثانیه انگار اصلاً چیزی به عنوان مغز در سرم نبود تا فکری کنم و خودم را از این مهلکه نجات دهم. نمی دانم چه مدت مانند یک تکه چوب، خشکم زده بود. خیر سرم، خودم را برای پارس سگ آماده کرده بودم ولی آن چیزی که مقابلم بود، هیکلش از سگ خیلی بزرگتر بود. در آن هوای گرگ و میش من همان میشی بودم که در دام گرگی افتاده بودم. حدود بیست متری با من فاصله داشت و با نگاه هایی مغرورانه در حال بررسی من بود.
یاد صحبت های روستاییان افتادم که گرگ تنها حمله نمی کند مگر خیلی گرسنه باشد. اطراف را بررسی کردم، چشمانم از ترس دیگر سویی نداشت و هرچه آنها را مالیدم چیز دیگری ندیدم. یا من در این تاریکی و با این چشمان ضعیف شده ام دوستان این گرگ را ندیده بودم و یا واقعاً تنها بود. در هر دو حالت نتیجه دهشتناکی گرفتم. پاهایم شل شد و شروع به لرزیدن کرد. واقعاً خود را باخته بودم.
باورم نمی شد که گرگ در مقابلم است. خیلی کم پیش می آید که گرگ به انسان نزدیک شود، حتی چوپانان که عمر در کوه دشت سپری می کنند، بسیار کم با این حیوان روبه رو می شوند. کمی خودم را دلداری دادم و گفتم این گرگ نیست، حتماً اشتباه می کنم. شغالی است که در این اطراف پرسه می زده و مرا به ناگاه دیده است. بیشتر به او دقت کردم تا حداقل در گرگ نبودنش اطمینان پیدا کنم و همین برایم قوت قلبی شود.
ایستاده بود و فقط مرا نگاه می کرد. حداقل در این مورد که سگ نبود مطمئن بودم، با سگ بسیار متفاوت بود، پوزه ای کشیده تر داشت و وحشی بودنش کاملاً آشکار بود. نگاهش هم همچون سگان نبود و می شد درنده خویی را از چشمانش فهمید. حتی اگر گرگ هم نمی بود، در هر صورت یک حیوان وحشی و خطرناک بود. شغال یا گرگ یا هر چیز دیگری که بود من در خطر بودم و احتمال داشت به من حمله کند.
کاملاً بی سلاح در برابر این موجود تیز چنگال گیر افتاده بودم. هیچ راه فراری نداشتم. نه راه پیش داشتم و نه راه پس. پشت سرم دره ای بود با شیب تند که در حالت عادی از آن به سختی گذر می کردم و حالا اگر وارد آن می شدم تا ته آن را می غلطیدم و مقابلم هم این غول بی شاخ و دم قرار داشت. هیچ وسیله دفاعی هم همراهم نبود. که اگر حتی می بود هم کاری از پیش نمی بردم.
لحظات سخت و بدی بر من می گذشت. هر آن منتظر یورش او بودم و دریده شدنم را تصور می کردم. در دل به خود می گفتم ای کاش همان مسیر جاده را در پیش می گرفتم، درست است در این جاده خاکی ماشین بسیار کم عبور می کند ولی حداقل وحوش می دانند که اینجا راه است و از آن بیم دارند. و یا این که آنجا می شد حداقل کمی فرار کرد و به سمتی دوید، ولی اینجا تقریباً توسط موانع طبیعی در محاصره هستم.
فقط نگاه می کرد و هیچ حرکتی نمی کرد. نمی دانم کدام عصب پاراسمپاتیک بدنم فعال شد که گامی بسیار کوچک به جلو برداشتم. سریع گارد حمله گرفت و زهره ام آب شد. دیگر پاهایم توان تحمل وزن بدنم را نداشت. اطراف هم دور سرم در حال چرخیدن بودند. فکر کنم داشتم از حال می رفتم. پیش خودم گفتم بیهوش شکار این موجود وحشی شوم بهتر است تا این که زجر بکشم.
در اوج وحشت و ناامیدی بودم که صدای سگ های گله، مرا به خود آورد. زیبا ترین صدایی بود که تا آن لحظه شنیده بودم. همیشه وقتی این صدا را می شنیدم خودم را برای مقابله با آنها آماده می کردم ولی حالا با جان دل به استقبالشان خواهم رفت. همان قدر که من در حضیض ذلت بودم و او در اوج قدرت، با طنین انداختن این صدا در فضا، همه چیز معکوس گشت و قدرتی در خود احساس کردم.
از صدا فهمیدم که از یکی بیشترند و کاملاً در منطقه پخش بودند، اصول حمله و دفاع را به خوبی می دانستند و از سه جهت می آمدند، این را از صدایشان تشخیص می دادم. نزدیک شدن صداها دلگرمم کرد و کمی بر خود مسلط شدم. این سگان به حتم اسکادران بسیار خوبی بودند که این گونه هنوز نیامده، سیطره خود را بر محیط نشان دادند.
چند ثانیه بعد عملیات پدافندی آغاز شد، از سه جهت و با دقتی مثال زدنی دلاورانه حمله بردند و مانند سه تا ، آن موجود وحشی را محاصره کردند. البته من هم درون حلقه این محاصره بودم که منطقه ای بسیار نا امن بود، امید داشتم تا این اسکادران بر کارشان مهارت داشته باشند و بتوانند ماموریت را بدون تلفات انجام دهند. در این عملیات اگر تلفاتی برجای بماند به جز من نگون بخت چیز دیگری نیست.
صحنه ای بس عجیب بود. هر دو طرف برای هم شاخ و شانه می کشیدند و تسلیحاتشان را به رخ می کشیدند. در اینجا بود که واژه تا بن دندان مسلح را کاملاً درک کردم. سگان بعد از مانوری کوتاه هر سه در یک زمان به سوی آن موجود یورش بردند، مانند فیلم ها بود و انگار ساعتشان را با هم تنظیم کرده بودند. برق آسا به سویش رفتند و همانجا دانستم که نبرد سختی درخواهد گرفت. ولی من به این اسکادران و مهارتشان ایمان داشتم.
دو تای آنها که پشت من قرار داشتند همچون موشک از کنارم گذشتند و هدفشان را مورد تعقیب قرار دادند، چقدر جاگیری آنها درست بود و طوری حمله کردند که آن موجود را به سمتی بردند تا من از منطقه نا امن به سرعت خارج شوم. به حق همچون خلبانان تمام اصول عملیات های تعقیب و گریز را می دانند. من به منطقه امن درآمدم و شاهد تعقیب و گریز آنها بودم.
گرگ یا شغال یا هرچیزی که بود پا به فرا گذاشت و سه فروند شکاری به دنبالش. من هم که به خاطر وجود این سگان جانی تازه گرفته بودم، فریاد کنان به سویشان دویدم. ولی آنها که همچون بودند از من که همچون بودم چنان فاصله ای گرفتند که در چشم بر هم زدنی هیچ از آنان ندیدم. صدای نبردشان از دور می آمد. جنگ و گریزی جانانه بود. البته برتری تعدادی با سگ ها بود و همین ضامن موفقیت عملیاتشان بود.
می خواستم به عنوان هواپیمای پشتیبان تا حدی به آنها نزدیک شوم ولی نه مسیری بود که بتوانم به سویشان بروم، نه توانی و البته نه جراتی. هوا تاریک شده بود و از دور چراغ های وامنان چشمک می زد. نمی دانم چرا مسافت حدود سه کیلومتری را تا خود وامنان دویدم. چشمانم که همین چند دقیقه پیش سویی نداشت، حالا همچون عقاب شده بود و در تاریکی مسیر را به خوبی می دید.
نزدیکی های وامنان روی تخت سنگی نشستم و خودم را آرام کردم تا وقتی وارد روستا شدم از احوالاتم کسی از این جریان بویی نبرد، فرار ان هم با ترس بسیار برای دبیر مدرسه اصلاً خوب نبود و اگر به گوش دانش آموزان می رسید، روزگار سیاه می شد. به هیچ عنوان هم نباید این اتفاق را برای همکاران تعریف کنم. چون اگر می فهمیدند برای مدتی مدید سوژه می شدم، و اصلاً حوصله این موضوع را نداشتم.
وقتی به اولین چراغ روستا رسیدم، امنیت را با تمام وجود حس کردم. واقعاً طبیعت علاوه بر زیبایی هایش مخاطراتی هم دارد. درست است که از پیاده روی در دل این کوه و دشت لذت می برم. ولی زین پس باید دقت کنم که حداقل در تاریکی راه نپیمایم و اگر مانند این بار به غروب و شب برخوردم، حتماً از مسیر جاده بیایم، هرچند طولانی تر و خسته کننده تر باشد. احتیاط شرط عقل است.
به دوردستها نگاهی انداختم و آرزوی سلامت کردم، برای سگان که واقعاً مرا از خطری بسیار جدی نجات داده بودند. البته آن موجود که آخر هم نفهمیدم چه بود هم بر اساس غریزه این گونه رفتار کرده بود. شاید او مرا خطری برای خودش فرض کرده بود. ای کاش می توانستم برایش توضیح دهم که از من هیچ کاری بر نمی آید چه برسد به این که خطرناک باشم. ولی باز حق را به او دادم که ما انسانها کلاً موجوداتی خطرناک هستیم و همین که طبیعت را نابود می کنیم بزرگترین خطر از جانب ماست.
از آن روز به بعد هر وقت به گله ای می رسیدم اسکادرانهای حفاظتیشان را بررسی می کردم تا شاید آن سه شکاری تیزرو را بیابم. ولی به دلیل تشابه بسیار، موفق نشدم. ولی برایشان احترامی خاص قائل می شدم و هر گاه به من نیز حمله می بردند می دانستم که در حال انجام وظیفه اند. به همین خاطر نه می ترسیدم و نه از آنها دلگیر می شدم.
البته فکر می کنم حالا پس از گذر سالیان دراز، دیگر بازنشسته شده اند و دوران سخت کهولت را می گذرانند و در کوچه های روستا برای تکه نان خشکی دم تکان می دهند.
خسته از روزی سخت درون مینی بوس آزادشهر به گرگان نشسته و منتظر پر شدن آن بودم. همان صندلی پشت راننده نشستم و خسته شدم از بس ساعت را نگاه کردم، دیگر این نگرانی های رسیدن یا نرسیدن به قطار در گرگان کلافه ام کرده بودم، باید به فکر راه دیگری می افتادم. از اتوبوس متنفرم و اصلاً سفر را با آن یارای تحمل ندارم. فکر کنم زین پس به شاهرود روم و از آنجا با قطار به تهران بروم بهتر باشد. شاهرود در مسیر تهران مشهد است و قطار بسیار از آن عبور می کند.
کارم شده بود شمارش جاهای خالی، اگر تا نیم ساعت دیگر این مینی بوس به راه نمی افتاد دیگر به قطار نمی رسیدم و مشکلاتم چندین برابر می شد. خدا را شکر فکر کنم که دانشگاه آزاد آزادشهر تعطیل شد که کلی دانشجو آمدند. همین که به راه افتادیم خیالم راحت شد که می رسیم و فقط منتظر آن بودم که در قطار همان ابتدای حرکت، تخت بالایی را باز کنم و همانجا دراز بکشم تا شاید بخشی از این خستگی مفرط از بدنم به در شود.
باران همچنان با همان شدت می بارید. البته در مسیر مستقیم آزادشهر به گرگان لغزنده بودن یا نبودن جاده زیاد مهم نیست، این مسایل در جاده شاهرود و راه فرعی ای که به سمت وامنان می رود حائز اهمیت است. در این جاده حتی اگر نیم متر هم برف ببارد، عبور و مرور انجام می پذیرد حتی به کندی. آنجاست که برف جاده را جانانه مسدود می کند.
از جنگل قرق گذشته بودیم که نیسانی با سرعت بسیار و صدایی که نشان از فشار بیش از حد بر موتور این ماشین بود بی محابا از کنار مینی بوس سبقت گرفت و در این هوای بارانی در چشم بر هم زدنی از ما فاصله گرفت. در دل می گفتم این همه عجله شتاب برای چیست؟ این هم در چنین هوایی که می بایست بیشتر جانب احتیاط را رعایت کرد.
به نوده ملک که رسیدیم، صحنه ای بس دلخراش مقابلمان مشاهده کردیم. همیشه از تصادف می هراسم و این بار درست در زمانی به صحنه رسیدیم که چند ثانیه ای از وقوع آن نگذشته بود. باران به شدت می بارید و هنوز ماشینی جهت کمک توقف نکرده بود. راننده سریع مینی بوس را به کنار جاده کشاند و خود برای کمک سریع پایین رفت. من هم تا وضعیت را دیدم سریع پیاده شدم. به دنبال من چند نفر دیگر هم پیاده شدند.
صحنه واقعاً دلخراش بود. مینی بوسی که احتمالاً از روستا به شهر می آمد، در همان آوان ورود به جاده اصلی با نیسانی که در حال عبور بوده، تصادف کرده است. نیسان کاملاً با زاویه ای نود درجه بر بخش جلویی مینی بوس کوبیده بود و چنان سرعت و شتاب داشته که موجب چپ شدن مینی بوس شده بود. چندین متر آن طرف تر هم نیسان که دیگر هیچ از موتورش نمانده بود در شانه خاکی متوقف شده بود.
من و راننده و یکی دو نفر دیگر سراغ مینی بوس چپ شده رفتیم و چند نفر هم سراغ نیسان رفتند. صدای آه و ناله بسیاری از درون مینی بوس شنیده می شد. آنقدر شرایط بغرنج بود که پاهایم داشت می لرزید. چند ماشین دیگر هم توقف کردند و جمعیت به امداد آمدند. مینی بوس به سمت شاگرد بر روی شانه خاکی جاده افتاده بود و شیشه جلو آن کاملاً شکسته بود ولی از هم جدا نشده بود و همین نمی گذاشت تا درون مینی بوس و وضعیت مسافران قابل مشاهده باشد.
به دنبال راهی بودم تا بشود مسافران را از درون مینی بوس خارج کرد. تنها راه درب سمت راننده بود که باید باز می گشت. سریع به آن سمت رفتم و هرچه تلاش کردم نتوانستم آن را باز کنم. می خواستم از کسی کمک بگیرم که دیدم هیچ کس نیست. متعجب بودم که این همه آدم که در چند لحظه پیش کنار من بودند کجا رفتند؟ وقتی به طرف دیگر مینی بوس رفتم تعجبم دو چندان شد، همه در حال زورآزمایی بودند تا مینی بوس را به حالت اول بازگردانند.
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و فریادی زدم که چه کار می کنید؟ این ماشین حتی اگر صد نفر هم باشید برنمی گردد و نیاز به چرثقیل است. این کار شما هیچ کمکی به مسافران نمی کند. سریع به طرف دیگر بیایید و هر طور که شده درب راننده را باز کنید تا بتوانیم مسافران را از آنجا خارج کنیم. خدا را شکر هیچ کس مخالفت نکرد و همه آمدند و با زحمت بسیار در زمانی کوتاه درب سمت راننده باز شد.
خود راننده که از هوش رفته بود، ضربه چنان شدید بوده که فرمان به درون بدنش فرو رفته بود و سرش نیز خونین بود. راننده مینی بوس ما سریع بالا رفت و پیچ تنظیم صندلی راننده را تا جایی که امکان داشت شل کرد و به کمک دیگران توانستیم راننده را از ماشین خارج کنیم. وقتی نبضش را گرفت، هنوز می زد و خدا را شکر زنده بود.
جوانی که قدرت بدنی خوبی داشت از همان در راننده بالا رفت و داخل مینی بوس شد. مسافران را به کمک جمعیت یک به یک از درون ماشین خارج می کردیم. من فقط نگران ضربات به ستون فقرات بودم و فریاد می زدم که تا حد امکان آنهایی را که قدرت حرکت ندارند را در جابه جایی زیاد تغییر وضعیت ندهند. ولی آن قدر اوضاع بد بود که کسی به حرف من توجه نمی کرد. خدا خدا می کردم کسی دچار ضایعه نخاعی نشود.
نمی دانم چقدر زمان گذشته بود که در زیر این باران شدید در حال تخلیه مسافران بودیم. هنوز تعدادی در ماشین بودند که یکی فریاد زد، فرار کنید که بنزینش دارد می ریزد و الآن منفجر می شود. همه فرار کردند و من ماندم و آن جوانی که درون ماشین بود. به کلی اعصابم به هم ریخت. رو به جمعیت که چند متر آن طرف تر رفته بودند کردم و با هرچه در توان داشتم فریاد زدم که کجا می روید؟
اول این که این ماشین سوختش گازوئیل است و این ماده قدرت اشتعال بالایی ندارد، دوم اینکه باک ماشین در قسمت عقب است و این چیزی که شما را ترسانده آب رادیاتور است که همین جلو ماشین در حال ریختن است. و سوم اینکه در زیر این باران که همه چیز را کاملاً خیس کرده است چه چیزی می خواهد آتش بگیرد؟! این داد و بیداد من کارگر افتاد و همه بازگشتند و ادامه کار میسر شد.
طبق تماسی که با اورژانس گرفته بودند، یک آمبولانس رسید و وقتی امدادگران آن وضعیت را دیدند، سریع بیسیم زدند که چند آمبولانس دیگر نیز بفرستند. آنها سریع شروع کردند به بررسی وضعیت مسافرانی که کنار جاده بودند، طبق دوره هایی که در هلال احمر دیده بودم می دانستم که در حال اولویت بندی هستند. در اینگونه اتفاقات می بایست سریع تشخیص داده شود که کدام مصدوم به کمک بیشتر نیازمند است و وضع وخیم تری دارد.
دو آمبولانس دیگر هم با تاخیری که واقعاً عذاب آور بود رسیدند. و ما هم کار تخلیه مسافران را به پایان رساندیم. من هم تا حد امکان و به اندازه ای که یاد داشتم به سراغ مصدومین رفتم. متاسفانه مینی بوس بیشتر از ظرفیت خود مسافر سوار کرده بود و همین واقعاً کار را سخت کرده بود. راننده و دو نفری که در جلوی ماشین بودند و از هوش رفته بودند را سریع با یکی از آمبولانس ها به شهر منتقل کردند.
من هم چند باند از یکی از امدادگران گرفتم و آنهایی را که زخمشان سطحی بود را پانسمان می کردم. مادر دختر کوچکی که از ترس بسیار قادر به صحبت کردن نبود، مرا با نگرانی بسیار صدا کرد. هرچه قدر مادر داد و بی داد می کرد، دخترک ساکت بود. پیشانی اش بدجوری جراحت دیده بود، تنها کاری که کردم فقط با باند آن را بستم تا حداقل عفونت نکند. مادر هم که نگران فرزندش بود از خودش غافل مانده بود، فکر کنم پایش شکسته بود که نمی توانست بلند شود.
امدادگران بیشتر مصدومان را که دچار جراحت های شدید شده بودند را با آمبولانس ها بردند و قرار بر این شد که آنهایی که جراحت های کمتری دارند و قادر به راه رفتن هستند را ما با مینی بوس به گرگان منتقل کنیم. البته تعداد مصدومان زیاد بود و بخشی از آنها را ماشین های شخصی ای که آنجا بودند سوار کردند و به شهر بردند. باز حدود ده نفر سوار بر مینی بوس ما شدند.
هنوز تا گرگان پانزده کیلومتر راه باقی مانده بود که راننده ناگهان شکمش را گرفت و شروع کرد به پیچیدن بر خودش. درد بسیاری داشت و قادر به رانندگی نبود. چنان دردش شدید بود که به سختی توانست ماشین را در کناری متوقف کند و بعد با همان حال بدش گفت یک نفر بیاید و بنشیند پشت رل و ما را به بیمارستان برساند. من که گواهینامه نداشتم، یک نفر گفت من گواهینامه شخصی دارم نه عمومی، راضی اش کردیم هدایت ماشین را بر عهده بگیرد.
این فرد چون تجربه راندن مینی بوس را نداشت بسیار آهسته می رفت. آه و ناله و حتی فریاد مصدومان از دردی که می کشیدند واقعاً برایم سخت بود، هیچ راهی هم برای کمک به آنها نبود و فقط باید به بیمارستان می رسیدیم. دم غروب همیشه جرجان شلوغ است. بنده خدا راننده جدید فقط دستش روی بوق بود و به زحمت راه برای گذشتن می یافت. هرچه بود با سختی و تعب بسیار به بیمارستان پنجم آذر رسیدیم.
با توجه به شرایط مصدومان، سریع وارد حیاط بیمارستان شدیم که نگهبانان مقابلمان را سد کردند و گفتند که حق دخول نداریم. هرچه گفتیم که درون ماشین پر از مصدوم است. باور نداشتند، در نهایت پیاده شدم و با عصبانیت به یکی از آنها گفتم که به درون آید تا خود شاهد اوضاع باشد. روی همان رکاب بود که وقتی وضعیت متشنج داخل مینی بوس را دید سریع پایین پرید و راه را باز کرد.
با برانکارد و ویلچر و هر وسیله که می یافتیم مصدومان را به داخل اورژانس بیمارستان منتقل می کردیم. خود بیمارستان پنج آذر گرگان در حالت عادی شلوغ است. این همه مصدوم هم آنجا را محشر کبری کرده بود. بنده خدا پرستاران و پزشکان هر چه در توان داشتند در خدمت مصدومان و بیماران بودند. چند نفر از مصدومان که نیاز به جراحی داشتند می بایست به ساختمانی دیگر منتقل می شدند. یک طرف برانکارد را گرفتم و به سمت اتاق عمل رفتیم. در زیر این باران شدید مصدوم بنده خدا کاملاً خیس می شد تا به اتاق عمل برسیم.
تا حالا اتاق عمل را از نزدیک ندیده بودم. البته نگذاشتند به داخل آن بروم، چون این مکان کاملاً استریل بود. ولی در همان لحظه ای که در باز شد و مصدوم را به داخل اتاق فرستادیم، درونش را دیدم که پر بود از وسایل و تجهیزات پزشکی، به نظرم کمی هم هولناک به نظر آمد، در این اتاق است که بدن انسانها شکافته می شود و جراحی انجام می گردد. کاری بس ترسناک.
درب اتاق عمل بسته شد و من به اورژانس بازگشتم. چند نفری را که دچار شکستگی شده بودند به همراه یک پرستار به بخش رادیولوژی بردیم و با سختی بسیار از آنها عکس گرفته شد. سختی به این خاطر بود که این مصدومان که همگی دچار شکستگی از ناحیه پا شده بودند وضعیت خاصی داشتند. یک خانم بسیار سنگین وزن و یک آقا که قد بلندی داشت، بقیه هم زیاد لاغر نبودند. هرچه بود واقعاً کمرم به درد آمد.
خسته و درمانده روی یکی از صندلی های اورژانس نشستم تا کمی جان بگیرم. هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که یکی از پرستاران مقابلم آمد و رو به من گفت: چه شده است؟ چرا این قدر لباس هایت خونین است. شاید شما هم از مصدومان مینی بوس هستید. بدون این که به من مهلت پاسخ بدهد، سریع رفت و برانکاردی آورد و می خواست زیر بغلم را بگیرد تا مرا به روی آن بخواباند. لبخندی زدم و گفت اگر اجازه می دادید توضیح بدهم نیاز به این همه زحمت شما نبود. من جزو آن دسته هستم که مصدومان را به اینجا منتقل کردیم.
آهی کشید و کنارم نشست و گفت خدا را شکر، خیلی نگران شدم که نکند یک مصدوم را جاگذاشته باشیم که این نهایت فاجعه است. بعد به من گفت: دست شما درد نکند که خیلی زحمت کشیده اید. بگذارید یک تاکسی تلفنی برایتان خبر کنم تا شما را به خانه تان برساند. با این وضعیتی که لباس های شما دارد بهتر است بیرون نروید.
این را که گفت تازه به یاد خانه و قطار افتادم. وقتی به ساعت نگاه کردم، یک ساعت و نیم از زمان حرکت قطار گذشته بود، این بار من آهی کشیدم و به ایشان گفتم که خانه من کیلومتر ها دورتر از اینجاست. بلیط قطار داشتم که آن هم از دستم برفت. چاره ای ندارم باید به ترمینال بروم و اتوبوسی گیر بیاورم. البته اگر باشد که آخر هفته ها معمولاً مسافر زیاد است.
آقای پرستار به من نگاهی انداخت و گفت با این سرو وضع هرجا بروی همه را متوحش خواهی کرد. به دنبال من بیا تا اگر بشود برایت کاری انجام دهیم. به همراهش تا جایی رفتم و بعد ایشان وارد اتاقی شد و من بیرون در منتظر ماندم. بعد از چند دقیقه به همراه فرد دیگری که دکتر بود بیرون آمدند. آقای دکتر از من بسیار تشکر کرد و من هم گفتم وظیفه ام بوده است. بعد ایشان ادامه دادند که به انبار بروید که دستور داده ام لباسی برای شما آماده کنند.
در انبار یک دست لباس بیمار آوردند که آقای پرستار اصلاً قبول نکردند و بعد از کلی جستجو فقط روپوشی سپید رنگ به اندازه من یافت شد. کاپشن را از تن به در کردم و روپوش را پوشیدم. بسیار عالی همه لکه ها را می پوشاند. لبخندی که بر لب پرستار بود نشان از این می داد که همه چیز درست است. ولی چه کسی با روپوش سپید سوار اتوبوس می شود؟ گفتم به نظر خوب است ولی من رویم نمی شود این را بیرون بپوشم.
هر دو وارد انبار بیمارستان و بخش البسه شدیم و شروع به جستجو کردیم. مدتی گذشت و من هیچ امیدی نداشتم. ولی آقای پرستار همچنان می گشت تا اینکه چیزی یافت که خیلی بهتر بود. یک دست لباس بخش خدمات. پیراهنش را پوشیدم و اندازه ام بود ولی شلوارش برایم تنگ بود. البته شلوارم رنگ تیره داشت و لکه های خون کمتر به چشم می آمدند.
همین خیلی خوب بود. کاپشن را که وضعیتی بسیار ناخوشایند داشت درون کیسه ای و بعد درون کیفی که مخصوص بیماران بود گذاشتم و با همان لباس از انبار خارج شدم. هرچه اصرار کردم تا بهای این لباس را بگیرند فقط با لبخندشان مواجه می شدم. می خواستم از آن آقای دکتر که بعدها فهمیدم رئیس بیمارستان است تشکر کنم که متاسفانه نبود. از آقای پرستار هرچه در توان داشتم تشکر کردم.
مینی بوس همچنان در حیاط بیمارستان بود و خوشبختانه کسی هم به کیف من که درونش بود دست نزده بود. وقتی می خواستم از بیمارستان خارج شوم نگاهبانان نگاه خاصی به من می کردند. در دل گفتم چقدر بندگان خدا فکر کرده اند که چرا این نیروی خدماتی را نمی شناسند.
باران بند آمده بود ولی هوا به شدت سرد بود. پوشیدن کاپشن خیلی ضروری بود ولی امکانش برای من نبود. سریع یک تاکسی دربست کردم و به ترمینال رفتم. آنجا نیز بخت یارم بود و در آخرین صندلی یک از اتوبوس ها جا یافتم و به تهران رفتم.
صبح خیلی زود به خانه رسیدم که موجب تعجب همه شد. پدرم کمی مرا ورنداز کرد و گفت چرا لباسی شبیه خدمه بیمارستان خریده ای؟ اصلاً سلیقه ات به من نرفته است. مادر هم حرف پدر را تایید کرد و گفت از این به بعد برای خریدن لباس بیشتر دقت کن.
امروز من شهردار بودم و تمام کارهای خانه بر عهده من بود. صبح که کل وقتم به مرتب کردن خانه و تهیه ناهار گذشت. بعد پیاده تا نراب رفتم، غروب هم بعد از بازگشتن به کمک سیدحمید شام را آماده کردیم، البته شام مختصر بود، پوره سیب زمینی که یکی از غذاهای پرتکرار خانه ما است. شام که تمام شد، به دیوار تکیه دادم و پاهایم را دراز کردم تا کمی از خستگی امروزم را برطرف کنم. که مهدی با خنده گفت: مودب باش و پایت را جلوی بزرگ تر دراز نکن!
کلاً روزهایی که بعد از ظهری هستم خیلی خسته می شوم، هم صبح یک عالمه کار در خانه هست و هم بعدازظهر را نمی توانم چرتی بزنم، واقعاً بهترین نوبت برای مدرسه صبح است که ظهر می رسی خانه و ناهار را آماده می کنی و می خوری و یکی دو ساعت هم می خوابی و عصر تا پاسی از شب سرحال هستی. البته خوشبختانه امسال تعداد ما در اتاق زیاد نیست و همه هم اهل کار و کمک هستند. ولی باز هم روزهایی که نوبت عصر به مدرسه می روم ملال آور است.
خسته بودم، به همین خاطر همان ساعت ده شب، رختخواب را در گوشه اتاق انداختم و آماده خواب شدم. البته دوستان بیدار می ماندند و من هم کمتر پیش می آمد این ساعت بخوابم ولی امروز واقعاً خسته بودم، بارانی که دیروز آمده بود، مجبورم کرده بود تا به نراب از مسیر جاده که بسیار طولانی تر است بروم و بازگردم.
حواسم به این بود که مزاحم دوستان نشوم، به همین خاطر در گوشه ای که با هیچ کس کاری نبود رختخواب را پهن کرده بودم. تا خواستم خودم را روی رختخواب ولو کنم که صدای مهدی از آن طرف اتاق آمد که چرا می خوابی؟ گفتم: خیلی خسته ام و دیگر هیچ رمقی برایم نمانده است. امروز خیلی پیاده رفته ام. چهره اش تغییر کرد و با عصبانیت به من گفت حالا موقع خوابیدن است؟ امشب کدام آدم عاقل می خوابد؟ واقعاً برایت متاسفم.
گفتم: ببخشید مگر امشب چه خبر است؟ شب احیا است که باید بیدار ماند؟ یا قرار است زلزله بیاید! شاید هم می خواهید خشم شب بزنید، آقا من خسته ام و این خواب من هم که هیچ مزاحمتی برای شما ندارد، جایم را هم که این گوشه دور از شما انداخته ام. کجای کار من خطا است که این چنین توبیخم می کنید.
وقتی پتو را رویم کشیدم، حسین هم اعتراض کرد و گفت این بشر هیچی نمی فهمد. اصلاً به روز نیست و خبر ندارد امشب در جهان چه اتفاق مهمی قرار است رخ دهد. البته حق هم دارد، آدمی که زیاد تلویزیون نگاه نمی کند این گونه است. جهلش مرکب است و از جهان پیرامونش هیچ اطلاعی ندارد. بگذار بخوابد و این خواب نوشین بامداد رحیل او را باز بدارد از سبیل.
اینها را که گفتند کمی شک کردم و نشستم و رو به آنها کردم و گفتم: آقا من بی اطلاع و نادان! امشب چه خبر است؟ مرا هم در جریان بگذارید. این طور که شما می گویید حتماً رخداد خیلی مهمی است که من از آن بی اطلاع هستم. واقعاً کنجکاو شدم تا بفهمم چه شده است، اخبار تلویزیون را که در زمان شام فقط صدایش را می شنیدم، چیز خاصی نگفت. ضمناً در مدرسه هم همکاران در مورد اتفاق مهمی صحبت نکردند و امروز هم مانند خیلی از روزهای دیگر بود.
حسین نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و به مهدی گفت: این اصلاً در باغ نیست. انگار نه انگار که امشب نیمه نهایی لیگ قهرمانان اروپا است. اتفاق به این مهمی که کل جهان را تحت شعاع خود قرار داده است را نمی داند. تازه اگر هم بداند فکر نمی کنم برایش مهم باشد. کلاً فوتبال سرش نمی شود. بگذار با این جهلش بخوابد. وقتی فوتبال را شنیدم، رو به آنها کردم و گفتم: من نمی فهمم شماها از این بازی چه لذتی می برید؟ من فقط زمانی فوتبال نگاه می کنم که بازی تیم ملی باشد، آن هم نه برای فوتبال برای همان ملی بودنش. تازه این بازی هم نیم نهایی است، اگر فینال بود یک چیزی!
خودم را زیر پتو جا به جا کردم و در همان حالت که پشتم به آنها و تلویزیون بود، گفتم: ضمناً خواب من چه منافاتی با این بازی به قول شما مهم دارد؟ شما بنشینید و کل آن را تماشا کنید و لذت ببرید. من که شکایتی ندارم. آنقدر خسته ام که می دانم چشم بر روی هم بگذارم رفته ام. من که با شما کاری ندارم، شما هم با من کاری نداشته باشید. این اصل دموکراسی است.
مهدی با عصبانیت نعره ای زد و گفت: این خوابیدن تو، توهین به فوتبال و علاقه مندان آن است. به احترام ما هم که شده باید بیدار بمانی و نگاه کنی. من به عنوان دبیر مطالعات با مدرک فوق لیسانس به تو می گویم که اصل دموکراسی این است که من گفتم. بعد نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و همه زدیم زیر خنده. ولی من جایگاهم را هیچ تغییری ندادم و از خستگی دوست داشتم هرچه زودتر بخوابم.
هنوز فوتبال شروع نشده، مهدی و حسین بحثشان شروع شد. خدا را شکر دست از سر من برداشتند و شروع کردند به سر به سر خودشان گذاشتن. مهدی می گفت: امشب رم با توتی چنان بلایی بر سر تیمت می آورد که نفهمید از کجا خورده اید. حسین هم گفت که مگر پسر نیک برنابئو می گذارد! چنان گلی به شما بزند که تا مدتها بگردید تا بفهمید که از کجا توپ وارد دروازه شده است.
از سروصدایشان زیاد ناراحت نبودم، چون به این بگومگوها و کُرکُری ها عادت داشتم. در بازی های بین پرسپولیس و استقلال خودمان نیز این ها از سر و کول هم بالا می رفتند. تنها چیزی که برایم عجیب بود حافظه این دو نفر بود که این همه اسم های عجیب و غریب مانند: توتی، رائول گنزالس، روبرتو کارلوس، ماکه له له و ... را حفظ بودند. و تازه تاریخچه ای بس طولانی از هر کدام می گفتند.
در حین بحثشان حسین برافروخته به مهدی گفت: توتی هم شد بازیکن؟! باید لنگ بیاندازد جلوی رونالدو نازاریو، اصلاً تو تاریخ فوتبال را می دانی که این طوری حرف می زنی؟ اصلاً میدانی رئال مادرید تا حالا چند بار قهرمان لیگ قهرمانان اروپا شده است؟ تیم رم شما اصلاً تا به حال به فینال این بازی ها رسیده است؟ در جواب مهدی با همان لحن خاصش گفت مطالعه ای که من در فوتبال دارم هیچکس ندارد. درست است تیم شما خوب است ولی توتی و رم اسطوره هستند در فوتبال که این را شماها نمی فهمید.
بحثشان چنان بالا گرفت که مرا از خواب انداخت. تا حالا به یاد ندارم این قدر تُن صدایشان بالا رود. با این خستگی و خواب آلودگی نمی توانستم چشمانم را روی هم بگذارم و همین کمی اعصابم را به هم ریخت. آن یکی توتی را به عرش اعلا می برد و این یکی می خواست به زمین ذلتش بزند. این یکی چنان از تیمش می گفت که انگار خودش سالها مربی آن بوده و آن یکی چنان انتقاد می کند که آدم فکر می کرد دبیرکل فیفا است.
شروع بازی باعث شد سرو صدایشان بخوابد و محیط خانه از این بحث بی مورد و جنجال واهی خالی شد. دوتایی روبه روی تلویزیون رختخواب هایشان را انداختند و یک پلاستیک تخمه وسطشان گذاشتند و شروع کردنی به تماشای بازی. فقط یادم می آید از آنها خواستم تا صدای تلویزیون را کم کنند. و بعدش هم خوابم برد و خدا را شکر دیگر هیچ نفهمیدم که چقدر باز هم برای هم کُری خواندند.
صبح وقتی ساعت شش بیدار شدم صحنه ی جالبی دیدم. تلویزیون هنوز روشن بود و داشت اخبار صبحگاهی را پخش می کرد. مهدی و حسین هم چنان در خواب بودند که توپ هم بیدارشان نمی کرد. خواستم تلویزیون را خاموش کنم که در اخبار ورزشی، نتیجه بازی دیشب را اعلام کرد. تیم رئال مادرید دو بر یک تیم رم را برده بود و به فینال رسیده بود. به گفته مجری بازی هم بسیار زیبا و تحسین برانگیز بوده است. پیش خودم گفتم دیشب حسین چه فخر ها که به مهدی نفروخته است.
تلویزیون را خاموش کردم و صبحانه را آماده کردم که تازه مهدی و حسین از خواب بیدار شدند. وقتی پای سفره نشستند گفتم راستی بازی دیشب چی شد؟ مهدی سینه اش را بالا گرفت و گفت: از قبل هم همه چیز معلوم بود، یک هیچ بردیم. بازی کلاً دست تیم رم بود و توتی هر کاری می خواست وسط زمین می کرد. درست است که گل را او نزد، ولی پاس گل بسیار زیبایی داد. من هرچه می گویم این بازیکن اسطوره است و هیچ کس به آن نمی رسد، این حسین قبول نمی کند.
خنده بلند حسین، مهدی را ساکت کرد. حسین گفت: مرد حسابی فکر کنم از اواسط نیمه دوم باقی بازی را در خواب دیده ای. بازی یک یک شد. عجب گلی خورد دروازه بان تان، اگر تنبل ترین دانش آموز من هم درون دروازه بود به راحتی می توانست این توپ ساده را بگیرد. تیمی که بازیکنانش درپیتی باشند این چنین می شود، مهدی با اخم نگاهی به حسین کرد و دیگر ادامه نداد.
مهدی شروع کرد به خوردن نان و پنیر، وقتی چای شیرنش را خورد، فکر کنم قند خونش بالا آمد و چیزی به ذهنش رسید، بلافاصله رو به حسین کرد و پرسید: در وقت اضافه چه اتفاقی افتاد؟ این بازی نیمه نهایی بود و حتماً باید یک برنده می داشت. پس حتماً کار به پنالتی کشیده است. وقتی به چهره حسین نگاه کردم دیدم کاملاً شوکه شده و به خاطر اینکه کم نیاورد شروع کرد به گفتن حرف هایی که من از آنها هیچ نفهمیدم.
هر دو فهمیده بودند که در میانه های بازی به خواب رفته اند. برای من جای تعجب داشت که این طرفداران دو آتیشه چطور در این بازی به قول خودشان مهم، خوابشان برده است. قبل از بازی داشتند همدیگر ا تکه تکه می کردند، حتماً دلیل قانع کننده ای دارد که خوابشان برده است. کمی که بیشتر فکر کردم به آنها حق دادم، دو شیفت کلاس هر دوی آنها را بسیار خسته کرده بود و همین دلیل به نظرم کافی است. هر سه در سکوتی مطلق در حال تناول صبحانه بودیم.
چون باید به کاشیدار می رفتم، زودتر آماده شدم. باز هم هوا بارانی بود و می بایست از جاده می رفتم، من مسیر میان بر را بیشتر دوست دارم. شال و کلاه کردم و وقتی می خواستم از در بیرون روم نگاه معنی داری به هردویشان کردم و گفتم. بازی دو بر یک شد به نفع رئال مادرید. حسین آقا تیم شما به فینال رفت و انصافاً هم بازی بسیار حساس و زیبایی بود. هر دو تیم موقعیت های بسیاری برای گل داشتند. فکر کنم تجربه تیم رئال بیشتر بود که توانست بازی را ببرد. البته توتی هم بسیار زحمت کشید ولی متاسفانه افاقه نکرد.
دیشب این همه به من سرکوفت زدید که فوتبال نمی دانم و در جهل مرکب می باشم و .... حالا شما فوتبال دان هستید یا من؟ چشمانشان از حدقه داشت بیرون می زد. فقط هاج و واج مرا نگاه می کردند و حتی قدرت تکلم هم نداشتند. پوزخندی زدم و گفتم دیگر در مقابل من در مورد فوتبال عرض اندام نکنید، ای فوتبال ندان ها. خداحافظی کردم و در را بستم و به کاشیدار رفتم.
نکته: هنوز هم از فوتبال هیچ نمی دانم و این اسامی و اطلاعات را نیما پسرم در اختیارم گذاشته است. او به شدت یک رئال مادریدی است.
وقتی سوار اتوبوس شدم، باران شدیدی می بارید. معمولاً در سفرهایم با اتوبوس نمی توانم بخوابم، فقط از پشت شیشه های خیس عبور چراغ ماشین ها را به صورت محو می دیدم. وقتی به امامزاده هاشم رسیدیم، برف همه جا را سپید پوش کرده بود و ماشین های راهداری هم در حال باز نگاه داشتن جاده بودند. پیش خودم فکر می کردم که حتماً در وامنان هم برف در حال باریدن است. امشب کل البرز ردای سپیدی بر تن خواهد کرد. البته وقتی به آمل رسیدیم برف به باران تبدیل شد و تا خود آزادشهر با همان شدت می بارید.
معمولاً در اینگونه بارش های شدید برف، صبح جاده مسدود می شود و تا ماشین های راهداری برسند، ظهر شده است. با این اوصاف احتمال اینکه کلاس و مدرسه را از دست بدهم زیاد است. ولی بیشتر نگرانی من این است که تا فردا صبح را چگونه و در کجا بگذرانم؟ امیدوار بودم که راه هرچه زودتر باز شود و مینی بوس های روستا به شهر بیایند تا بتوانم با آنها به وامنان بروم. هرچند دیرهنگام شود و به شب بکشد.
ساعت پنج صبح به آزادشهر رسیدم و زیر سایه بان بانک مسکن منتظر ماندم تا ساعت شش بشود و مینی بوس سرویس معلمان برسد. باران آنقدر شدید بود که حتی کفش ها و بخش پایین شلوارم را نیز خیس کرد. در پناه بودم ولی باد قطرات باران را به سمت داخل سایه بان می زد. می خواستم به جای بهتری بروم که بیشتر از این خیس نشوم، ولی شدت باران اجازه نمی داد.
در اتوبوس که نتوانسته بودم بخوابم، اینجا هم که هوا سرد است و حتی کمی هم خیس شده ام. ضمناً حدود یک ساعت باید منتظر می ماندم تا سرویس معلمان بیابد و بعد از گذر از مسیری پر پیچ و خم، سه زنگ هم باید کلاس بروم. وقتی به اینها فکر می کردم پایم سست می شد. همیشه از این شنبه ها متنفر بودم. بزرگترین نقطه ضعف من همین رفت و آمد ها است که واقعاً فرسوده ام می کند.
از کنار پادگان نوده که گذشتیم، مسیر جاده تا تیل آباد کاملاً زمستانی بود و بارش شدید برف هم که به برف پاک کن اجازه نمی داد، شیشه مقابل را به خوبی پاک کند، هم وهم انگیز و هم زیبا بود. به غیر از آقای راننده و من فرد دیگری در ماشین بیدار نبود. ای کاش من هم می توانستم مانند این همکاران به این راحتی در ماشین بخوابم. واقعاً خسته بودم ولی خواب بر چشمانم نمی نشست. به همین خاطر همیشه سفر با قطار را دوست دارم، چون تخت دارد و به راحتی می شود روی آن خوابید.
به ابتدای جاده فرعی در تیل آباد رسیدیم. آقای راننده ماشین را متوقف کرد و پیاده شد، همین توقف باعث شده تقریباً همه بیدار شوند و چشمانشان را بمالند و به دنبال راننده بگردند. دو تا از همکاران که همان ابتدای مینی بوس نشسته بودند پیاده شدند تا ببینند راننده چه می کند. با دیدن مقدار برفی که روی جاده نشسته بود، حدس زدم راننده برای زنجیر چرخ پیاده شده است.
بعد از نصب زنجیر بر روی چرخ های عقب، با صلوات همکاران ماشین به راه افتاد. هرچه بیشتر پیش می رفتیم، هم میزان برف بیشتر می شد و هم شدت بارش آن، دشت تیل آباد را پشت سر گذاشتیم و وارد دهنه شدیم. دانه های برف به جای اینکه مانند همیشه رقص کنان فرود آیند، با تمام قوا خود را به شیشه ماشین می کوفتند. امروز عصبانی به نظر می رسیدند و علتش برای من نامعلوم بود. کمی که شیب جاده بیشتر شد، مینی بوس به زحمت افتاد و با جان کندن مسیر را طی می کرد.
با این اوصاف این ماشین شیب هفت چنار را به هیچ عنوان نمی توانست بالا برود، در این صورت باید بازمی گشتیم که این اصلاً برای من خوب نبود. همه همکاران به خانه هایشان می رفتند و استراحت می کردند، ولی من جایی نداشتم و می بایست در مسافرخانه می ماندم و اصلاً این را دوست نداشتم. در دل فقط خدا خدا می کردم که بتوانیم مسیر را طی کنیم که ناگهان به یادم آمد که مدتی است اداره راهسازی مسیر جاده در این قسمت را تغییر داده است.
البته این مسیر جدید هم در یک جا پیچی بسیار تند با شیب بالا دارد که در حالت عادی گذر از آن ساده نیست، چه برسد به حالا که این برف همه جا را لغزنده کرده است. باز نگرانی به سراغم آمد. واقعاً مانده بودم چرا این مهندسان راهسازی مسیری را تعبیه نمی کنند تا خطر کمتری داشته باشد. به یاد شرکت کامپساکس افتادم که حدود هشتاد نود سال پیش راه آهن سراسری را در رشته کوه های البرز و زاگرس چقدر عالی طراحی و ساخته است. مسیری که تا به حال به خاطر طراحی اش خطری نیافریده است.
ماشین هرچه در توان داشت را بدون هیچ اغماضی صرف کرد تا ما به این پیچ نزدیک شویم، ولی تلاشش فایده نداشت و به طرز ترسناکی به عقب سُر خورد و بعد از طی مسافتی نسبتاً طولانی در پایین مسیر شیب دار منتهی به آن پیچ متوقف شد. راننده می خواست بار دیگر با این راه لغزنده و آن پیچ مردافکن زورآزمایی کند که همه ما مخالفت کردیم و گفتیم که کاری بس خطرناک است و احتمال دارد ماشین به ته دره برود.
متاسفانه همان چیزی را که فکر می کردم، رخ داد و همه پیشنهاد بازگشت را مطرح نمودند. حق هم با آنها بود، هیچ راهی نبود که بتوان از این مسیر صعب عبور کرد، تازه کمی جلوتر هم مکانی هست که همیشه بادگیر است و اکنون مطمئناً کوهی از برف آنجا جمع شده است و راه را مسدود کرده است. همینکه از طرف مقابل هیچ ماشینی نمی آمد بر این نظر صحه می گذاشت. این راه می بایست توسط ماشین های راهدارخانه خوش ییلاق گشوده می شد.
به خاطر شرایط و موقعیت خطرناک، آقای راننده گفت همه پیاده شوند تا او ماشین را سروته کند. اکثر همکاران با هم صحبت می کردند که امکان رفتن نیست و چاره ای جز بازگشت نداریم. اگر اداره ایراد گرفت که چرا به محل کار خود نرفته اید، همین آقای راننده را شاهد می گیریم که نتوانستیم برویم. ولی من برایم بازگشت معنایی نداشت. این برگشتن برایم چیزی جز علافی و دربه دری و لامکانی، چیز دیگری ندارد. ای کاش می شد می رفتم، حتی پای پیاده.
وقتی مینی بوس آمده بازگشت شد و همه سوار شدند، پایم اصلاً کشش نداشت تا سوار شوم. ای کاش راهی می یافتم و به وامنان می رفتم. در همین حین بود که یکی از همکاران که اهل وامنان بود، از همکاران خداحافظی کرد و پیاده به راه افتاد. همین برایم روزنه امیدی شد، ایشان را صدا کردم و گفتم کجا می روید؟ لبخندی زد و گفت به خانه می روم، به وامنان. گفتم پیاده؟ لبخندی زد و گفت من بچه اینجا هستم و اینها برای من راهی نیست. شما هم به خانه هایتان بازگردید.
همین باعث شد که تصمیم بگیرم من هم با او به وامنان بروم. سریع وسایلم را برداشتم و کلاه کاپشن را سرم کردم و بندش را کامل کشیدم، تا خواستم به سمت او بروم که ناگهان با اعتراض باقی همکاران مواجه شدم. می گفتند: تو نباید بروی، در این صورت اداره به ما گیر می دهد که چرا یک نفر توانست برود، ولی شما نرفتید. با لبخندی گفتم نگران نباشید مدرسه نمی روم، مستقیم به خانه خواهم رفت. با اکراه قبول کردند و رفتند و ما ماندیم و یک جاده پوشیده از برف.
خوشبختانه امکانتم خوب بود، دستکش و کلاه و شال به همراه داشتم، کاپشن هم جانانه بود و هیچ سرمایی را حس نمی کردم. به راه افتادیم، همکار محترم در جلو بود و راه را باز می کرد و من هم پشت سرش در حال حرکت بودم. باد شدیدی می وزید به صورتی که دانه های ریز برف همچون سوزن بر گونه هایم فرو می رفت. مجال صحبت کردن نبود و در کولاکی شدید راه می پیمودیم. شال را دور دهان و بینی ام پیچیدم تا کمتر در معرض این دانه های به غایت سرد و تیز برف باشم.
شیب جاده واقعاً بسیار بود و از آقای همکار فاصله گرفته بودم. نمی دانستم کجاییم، مدتی گذشت و با زحمت بسیار فاصله خودم را ایشان کمتر کردم و با صدای بلند پرسید که چقدر مانده به وامنان برسیم؟ همانطور که به مقابل نگاه می کرد و مسیرش را ادامه می داد، گفت: نگران نباش، «پیچ بزغاله» را رد شدیم، از اینجا به بعد راه هموارتر است. چیزی هم تا کاشیدار نمانده است، اگر مشکلی پیش نیاید تا دو ساعت دیگر به وامنان خواهیم رسید.
تازه فهمیدم آن شیب تندی را که با مشقت بسیار پشت سر گذاشتیم همان پیچی بود که ما را از ادامه مسیر با ماشین مانع شده بود. پیاده به سختی آن را طی کردیم، در واقع کار ماشین نبود در این شرایط بتواند از آن عبور کند. خیلی برایم جالب بود که آقای همکار نام این پیچ را «بزغاله» نامید. اسامی عجیب در راه ها و جاده ها دیده بودم ولی این یکی دیگر خیلی عجیب است، به یاد گردنه قوچک در شمیرانات و جاده لشکرک تهران افتادم. آنجا شاید قوچی در محل بوده و اینجا هم بزغاله ای از کنار راه گذشته است؟!
راست می گفت پیچ بزغاله آخرین پیچ در گردنه بود و از آن به بعد مسیر هموارتر شد. پیچ را رد کردیم و وارد مسیری تقریباً مستقیم با شیبی ملایم شدیم. خوشبختانه از غضب آسمان کاسته شد و آرام آرام شروع کرد به باز شدن. ابتدا باد ما را رها کرد و بعد از آن نیز برف از آمدن منصرف شد. شال را از روی صورتم باز کردم و دلم نیز باز شد، باد واقعاً به قوت تمام می توفید و فکر کنم دلش بر حال ما سوخت که رهایمان کرد. البته طبق روابطی که بین من و آب و هوای این منطقه برقرار است، فکر کنم دلش بر این همکار گرانقدر سوخته است. وگرنه من که همیشه آماج حملات این دوستان هستم.
وقتی از دور سواد کاشیدار و وامنان مشخص شد، خیالم راحت شد که حتماً می رسیم ولی مشکلی که برایم پیش آمد، گرسنگی بود. از دیشب که دو تا ساندویچ کوکو سبزی را که مادرم درست کرده بود در اتوبوس خورده بودم تا حالا لب به چیزی نزده بودم. همیشه در کیفم بیسکویت بود ولی امروز که بیشتر از هر زمانی لازمش دارم، نیست. ای کاش چیزی بود تا می خوردم و کمی قوت می گرفتم. آقای همکار در کیفش مقداری نان داشت که خوردن آن بسیار به من قوت داد و ادامه راه را برایم میسر کرد. ای کاش همیشه اینگونه خواسته های انسان برآورده می شد.
حدود دوساعت در راه بودیم و کل جاده تا حدود سی سانتمتری پوشیده از برف بود. فکر کنم این همکار ارجمند در زمان بندی کمی اشتباه کرده بود، چون هنوز به کاشیدار نرسیده بودیم. به نظرم از محل توقف مینی بوس حداقل سه تا سه ساعت و نیم راه باید می پیمودیم تا به وامنان برسیم. به محلی که بادگیر بود رسیدیم و تا کمر در برف فرو می رفتیم، واقعاً راه رفتن خیلی سخت بود. اینجا بود که فهمیدم این همکار گرامی زمان را برای جاده خشک محاسبه کرده است نه پوشیده از برف.
همیشه از سکوت خاصی که بعد از بارش برف همه جا را فرا می گرفت خوشم می آمد. بعد از آن همه هیاهو و توفیدن باد و پرت و پلا شدن دانه های ریز برف، ناگهان همه جا چنان ساکن و ساکت می شود که انگار هیچ خبری نبوده است. این سکوت واقعاً دل انگیز بود. احساس می کردم همه چیز متوقف شده است و فقط ما در حال حرکت هستیم. حتی زمان را هم متوقف شده می پنداشتم. سکوت محض بر محیط حکم فرما بود و فقط صدای نفس های خودم و برف هایی که زیر گامهایم فشرده می شدند، را می شنیدم .
به ابتدای کاشیدار که رسیدیم با جمعیت نسبتاً زیادی که کنار کلبه کل ممد ایستاده بودند، مواجه شدیم. تا ما را دیدند همه به سمت ما هجوم آوردند، به نظر منتظرمان بودند. یکی از آنها گفت از دور دیدیم تان که پیاده می آمدید. آیا جاده بسته شده است که پیاده در راه هستید؟ همه ماشین های این طرف منتظر خبری از آن طرف هستند. تا آقای همکار خواست چیزی بگوید من سریع پیشدستی کردم و گفتم: ماشین ما پشت برف ها گیر کرد و از پیچ بزغاله تا اینجا پیاده آمده ایم. همان فردی که از ما سوال کرده بود، با این جواب من ناگاه چهره اش تغییر کرد و کمی برافروخته شد، ولی بقیه همین که صحبت های مرا شنیدند جملگی زدند زیر خنده.
آنقدر خندیدند که آن مرد هم سگرمه هایش باز شد و به همراه دیگران شروع کرد به خندیدن، این بار من کمی عصبانی شدم و جلو رفتم و گفتم: مگر چه شده که اینقدر می خندید؟ خُب پیاده آمده ایم، مگر کار نادرستی انجام داده ایم که اینگونه مرا مسخره می کنید؟! آقای همکار مرا گرفت و به کناری کشید و آرام کنار گوشم گفت: چیز خاصی نیست، عصبانی نشو. بعداً برایت توضیح می دهم. اینها به شما نخندیده اند بلکه داستانی در کار است که تا وامنان برایت شرح خواهم داد. همین گفته ها مرا آرام کرد. از جمعیت خداحافظی کردیم و به سمت وامنان ادامه مسیر دادیم.
وقتی وارد مسیر میانبر شدیم و از جمعیت به خوبی فاصله گرفتیم، آقای همکار شروع به تعریف ماجرا کرد، او گفت: زمانی که داشتند این جاده جدید را به جای آن مسیر قبلی می کشیدند. در بخشی از جاده، مسیر از وسط آغل گوسفندان یکی از اهالی که آنجا بود می گذشت و این فرد برای اینکه نگذارد آغل گوسفندانش خراب شود، یک بزغاله به مهندس و بقیه دست اندرکاران داده بود تا او را راضی کند و جالب اینکه مهندس هم راضی شده و این پیچ تند را که اصلاً هم استاندارد نیست را در این قسمت گذاشته تا به آن آغل گوسفندان آسیبی وارد نشود.
همیشه در اینگونه مواقع داستان هایی هم با واقعیت مخلوط می شود که یافتن صحت و سقم آن کار دشواری است. نمی توانستم این حرف را قبول کنم، مگر می شود نقشه یک جاده را به این راحتی تغییر داد؟ خیلی از راه ها اول با نقشه های هوایی مسیریابی می شوند و بعد مهندسان میخ کوبی می کنند و بعد مسیر به کمک ماشین آلات راه سازی ایجاد می شود. واقعاً تشخیص حقیقت یا افسانه بودن این موضوع برایم بسیار سخت بود و نیاز به تحقیقات بیشتر داشت.
صحبت در این زمینه با آقای همکار به صلاح نبود. می بایست از اشخاص دیگر می پرسیدم تا مطمئن شوم. ولی هنوز این سوال برایم باقی بود که چرا وقتی من گفتم پیچ بزغاله آن آقا ناراحت شد و بقیه همه خندیدند؟ به آقای همکار گفتم: این نام عجیب و فلسفه اش بماند، چرا آن آقا و آن جمعیت واکنش های متضاد نسبت به من داشتند؟ با لبخندی گفت، آخر تو به همان فردی که بزغاله را داده بود، گفتی پیچ بزغاله و بقیه برای همین موضوع زدند زیر خنده.
متاسفانه از هرکه درباره پیچ بزغاله پرسیدم، همین را گفت. و من هنوز متعجم که آیا می شود بدین راحتی و بدون هیچ بررسی و نقشه برداری مسیر جاده را عوض کرد. چرا در کشور ما هیچ چیزی سر جای خودش نیست. جالب این که، این پیچ هنوز به همین نام معروف است.
فکر کنم امسال یکی از سخت ترین و پرفشار ترین سال های کاری ام باشد، دو روز در کاشیدار کلاس دارم و دو روز هم در نراب و متاسفانه در وامنان به من کلاس ندادند، همچون سال های گذشته در وامنان بیتوته دارم و تمام چهار روز هفته را باید طی طریق کنم، مسافت وامنان تا کاشیدار حدود سه کیلومتر است و وامنان تا نراب حدود چهار تا پنج کیلومتر. البته پیاده روی در دل طبیعت را دوست دارم ولی نه در تمام روزهای کاری ام که واقعاً سخت و طاقت فرسا است. زمستان اگر برسد، در برف و کولاک کارم بسیار سخت تر خواهد شد.
هفته اول به آن سختی ای که فکر می کردم نگذشت، هوای خوب پاییز و طبیعت رنگ رنگ منطقه چنان به من انرژی می داد که بدون هیچ مشکلی این مسافت ها را طی می کردم. شنبه هفته دوم بود که وقتی از نراب به خانه بازگشتم، دیدم میهمان داریم. مدیر دبیرستان دخترانه بود که آمده بود به خانه ما و در جمع دوستان نشسته بود. سلامی عرض کردم و به گوشه اتاق رفتم تا کمی استراحت کنم.
مهلت نداد و همان ابتدا رو به من کرد و گفت: اضافه کار نمی خواهی؟ من هم خیلی سریع لبخندی زدم و گفتم خیر، همین چهار روز برایم کفایت است. بقیه روزها را باید استراحت کنم، وگرنه بلایی سرم می آید. لبخندی زد و گفت شما ها که هنوز جوان هستید و پرانرژی، باید همه روزه کار کنید تا بتوانید برای خودتان پس اندازی داشته باشید. واقعیت امر با آن بخشی که می گفت باید هر روز کار کنید موافق بودم، به شرطی که همه کلاس هایم در همین وامنان بود.
آقای مدیر ادامه داد که از پارسال با هر زحمتی بود رشته ریاضی را در مدرسه تشکیل داده ایم. ولی اداره فقط یک دبیر ریاضی فرستاده است و ایشان هم فقط در دو روز 12 ساعت گرفته است. باقی درس ها را هم باید از دبیر ریاضی راهنمایی کمک بگیریم، و تنها گزینه ما شما هستید. خواهش می کنم قبول کنید تا این بچه ها ضرر نکنند. این بچه ها تا دوسال قبل دانش آموز خودتان بوده اند و کاملاً از آنها شناخت دارید. ضمناً آنها نیز با روش تدریس شما کاملاً آشنا هستند و این امر در یادگیری آنها بسیار مفید خواهد بود.
به آقای مدیر گفتم که آنها را می شناسم و می دانم که بسیار توانمند هستند. ولی من نمی توانم این کلاس ها را قبول کنم. من دو روز به کاشیدار می روم و دو روز هم به نراب می روم و چون یک هفته در میان باید به خانه بروم معمولاً دو روز آخر را کلاس نمی گیرم تا بتوانم رفت و آمد کنم. آقای مدیر کمی فکر و گفت: نگران نباش، طوری برنامه ریزی می کنم تا آن هفته هایی که می خواهی به خانه بروی دچار مشکل نشوی. به آقای مدیر گفتم پس حداقل فقط چهارشنبه را کلاس بدهید تا من هم کمتر در فشار باشم. لبخندی زد و گفت نگران نباش، فردا از راه که می آیی به مدرسه بیا تا برنامه ریزی کنیم.
آقای مدیر رفت و بچه های اتاق شروع کردند به اذیت کردن من، می گفتند: پولدار شدی! در این اوضاع که دبیران برای اضافه کار بال بال می زنند، خود اضافه کار آمده پیشت و تو تازه ناز هم می کنی؟! گفتم مگر چقدر می شود که شما اینهمه آن را بزرگ کرده اید، سال اول خدمتم در همین وامنان 12 ساعت اضافه کار داشتم، مبلغی نمی شد. گفتند الآن با هفت هشت سال قبل خیلی فرق کرده است. خوش به حالت که وضعت خوب شد. گفتم من همان یک سال اضافه کار داشتم و دیگر تا به امروز خبری از این چیزها نبوده است.
کل آن شب بحث داغ بین بچه های اتاق اضافه کار من بود، تازه از من قول یک سور را هم گرفتند، قرار بر این شد که اولین واریزی اضافه کار، گوشتی بگیرم و با دوستان به «شانه وین» برویم. من هم چون طبیعت آنجا را بسیار دوست داشتم، قبول کردم. البته فکر کنم این برنامه موکول شود به زمستان، چون معمولاً اضافه کارها را بعد از چند ماه واریز می کنند.
صبح در کاشیدار کلاس داشتم، در همان زمان بازگشت به دبیرستان دخترانه رفتم تا در مورد این اضافه کار با مدیر هماهنگی های لازم را انجام دهم. روز چهارشنبه مد نظرم بود، بیشتر از شش ساعت هم نخواهم گرفت، چون اگر بر روزهای کاری ام افزوده شود در آن هفته هایی که به تهران خواهم رفت، دچار مشکل خواهم شد. یعنی فرصتی برای رفت و آمد نمی ماند و همه اش می بایست در جاده ها باشم.
بعد از سلام و احوالپرسی آقای مدیر به پشت میزش رفت و برنامه کلاسی مدرسه را جلویش گذاشت. به آن نگاه کرد و بعد از مدت کوتاهی با لبخند گفت: یک زنگ روز یک شنبه و یک تک زنگ هم روز سه شنبه، درس شما هم هندسه 2 است. بعد هم کمی خودش را جابه جا کرد و گفت: خیلی خوب شد، هم برنامه شما جور شد و هم برنامه کلاس های من مرتب شد. از این بهتر نمی شود.
هاج و واج فقط نگاهش می کردم، کل این بیا و برو ها و بگیر و ببند ها برای سه ساعت اضافه کار آن هم در دو روز؟! دیروز این آقای مدیر چنان صحبت می کرد که به قول بچه ها حداقل 12 ساعتی اضافه کار نصیبم شده است. چه کسی اینگونه کلاس قبول می کند؟ به ایشان گفتم که این برنامه ای که شما ریخته اید اصلاً برای من مناسب نیست، من در این دو روز در مدرسه نراب کلاس دارم و چرخشی هم هست. امکان ندارد بتوانم خودم را به هر دو مدرسه در زمان مقرر برسانم.
آقای مدیر مجدداً لبخندی زدند و گفتند: که فکر همه چیز را کرده ام، زنگ وسط را برنامه ریزی کرده ام که اگر شما در نراب صبحی بودید کاملاً وقت داشته باشید به مدرسه ما برسید و اگر هم ما صبحی بودیم باز هم شما وقت دارید برای نوبت عصر به موقع به نراب برسید. شما که تمام روزها شیفت های مخالف را بیکار هستید، دو روزش را برای اینکه این بچه ها ضرر نکنند، برای ما کلاس بیایید.
هرچه پیش خودم حساب و کتاب می کردم، قبول کردن این کلاس اصلاً به صلاح نبود. عزمم را جزم کردم و گفتم من نمی توانم اینگونه کلاس بیایم. واقعاً سخت است و امکانش برای من نیست. آقای مدیر کمی از میزان لبخندش کاسته شد و گفت: دبیران همه دوشیفت کامل درس می گیرند، حالا شما دو زنگ در شیفت مخالف را قبول نمی کنید! فکر نکنم کار چندان سختی باشد. با تمام قوا عصبانیت خود را کنترل کردم و گفتم: آنها که دو شیفت می گیرند یا هر دو مدرسه در یک روستا است و یا ماشین دارند که می توانند برسند، من پای پیاده چطور برای دو ساعت خودم را از نراب به اینجا برسانم.
صحبت های من و آقای مدیر به جایی نمی رسید، از ایشان اصرار بود و از من انکار، آرام آرام داشت بحثمان بالا می گرفت که خود آقای مدیر گفت: حالا بروید و فکرهایتان را بکنید و فردا پس فردا به من خبر بدهید. باز هم می گویم به خاطر بچه ها که ضرر نکنند این کار را قبول کنید. در دلم می گفتم: چه کسی به فکر من بخت برگشته است که ضرر نکنم. همه به فکر بچه ها و دانش آموزان هستند و ما در این بین همیشه فدا شده ایم.
خداحافظی کردم و از در دفتر که خارج شدم، ناگهان در سالن مدرسه با تعدادی از دانش آموزان که انگار منتظرم بودند مواجه شدم، همه با صدای بلند سلام کردند و من که شوکه شده بودم فقط نگاهشان می کردم، بعد از دوسالی که از مدرسه راهنمایی رفته بودند واقعاً بزرگ شده بودند و برای خودشان خانمی شده بودند. وقتی به چهره هایشان نگاه می کردم کاملاً آنها را به یاد می آوردم، بیشترشان سه سال دوره راهنمایی دانش آموز خودم بوده اند. اینها از بهترین دانش آموزانم بودند و بسیار خوشحال شدم که فهمیدم همه در رشته ریاضی ادامه تحصیل می دهند.
بعد از سلام و احوالپرسی با شور و شوق خاصی به من گفتند که آقا اجازه چقدر خوب که باز هم شما دبیر ما شده اید. واقعاً شما در دوران راهنمایی بهترین دبیر ما بودید و هرچه از ریاضی یاد داریم از تدریس خوب شما بوده است. خیلی خیلی ممنون که قبول کردید باز هم به ما درس بدهید. مانده بودم چه جواب بدهم، از دست آقای مدیر به شدت عصبانی بودم که قبل از هماهنگی کامل با من به دانش آموزان گفته بود.
البته من در کلاس بسیار منظم و مقرراتی هستم و بیشتر دانش آموزان زیاد از من راضی نیستند. معمولاً تحمل سخت گیری های من که به نفع دانش آموز است، برای بسیاری سخت است. متاسفانه چاره ای هم ندارم و باید بر قوانین خود سخت استوار بمانم تا دانش آموزان بتوانند نظم و دقت را در تلاششان برای رسیدن به هدف یاد بگیرند. همیشه به بچه ها می گویم که برای موفقیت باید زحمت کشید و تلاش کرد، و البته این تلاش هم باید منظم و با دقت و حساب شده باشد.
به همین خاطر این همه تعریف و تمجید را نمی فهمیدم. خیلی ها بر من خرده می گیرند که در کلاس مهربان نیستم و درس برای بچه ها جذاب نیست و بیش اندازه سخت می گیرم، ولی آیا در زندگی همیشه همه چیز جذاب است؟ آیا ما همیشه کارهایی را که دوست داریم انجام می دهیم؟ در واقع تلاش و کوشش برای رسیدن به هدف، سختی دارد ولی اگر درست هدایت شود، نتایج خوبی به همراه خواهد داشت که همان می شود انگیزه برای ادامه مسیر.
بندگان خدا این دانش آموزان چنان با شور و حرارت از من تشکر می کردند که واقعاً زمین گیر شده بودم، آقای مدیر هم به این جمع اضافه شد و گفت: خب می بینم که بچه ها از آمدن شما خوشحال هستند، به مدرسه ما خوش آمدی. شرایط بسیار سخت شده بود، فکر کنم اینها همه از تیزهوشی آقای مدیر بود که اینگونه چیدمان کرده بود که من در این شرایط بغرنج گیر بیفتم و هیچ راه فراری نداشته باشم. تمام قوایم را جمع کردم تا یک «نه» قاطع بگویم، ولی نمی دانم چرا نفسم حبس شد و این کلمه کوچک دو حرفی را نتوانستم بیان کنم.
همین سکوتم را آقای مدیر به نشانه رضایت گرفت و سریع گفت: بچه ها بفرمایید کلاس تا دبیر هم درس را شروع کند. اینجا دیگر واقعاً میخکوب شدم. بچه ها به کلاس رفتند و من ماندم و آقای مدیر. لبخند معنی داری زد و گفت: کلاس آماده است، این زنگ بچه ها دبیر ندارند، شما می توانید کارتان را از همین حالا شروع کنید. با بهت گفتم: چه درسی را شروع کنم؟ اصلاً من آمادگی کلاس رفتن ندارم، من حتی کتاب هندسه 2 را ندیده ام و نمی دانم درونش چه خبر است.
رفتن کلاس یعنی قبول کردن این سه ساعت. واقعاً پایم کشش رفتن سمت کلاس را نداشت. از یک طرف شرایط این کلاس و از طرف دیگر عدم اطلاع از مفاد درسی نمی گذاشت این کار را قبول کنم. یک سال تمام در گرما و سرما پیاده از نراب تا اینجا را باید با نگرانی بروم و بیایم که نکند دیر به کلاس هایم برسم. وسط راهرو و مقابل درب خروجی که رو به حیاط بود قرار داشتم، همانجا فکری به ذهنم رسید، تنها راه چاره این بود.
می بایست فرار می کردم، اگر همین حالا از مدرسه خارج می شدم دیگر تعهدی نداشتم که این کلاس عجیب و غریب را قبول کنم، بچه ها کلاس بودند و آقای مدیر هم به آبدارخانه رفته بود. بهترین زمان ممکن بود که از این زندانی که می خواستند برایم بسازند فرار کنم. سریع به سمت درب خروجی رفتم، به سلامت از ساختمان مدرسه خارج شدم، مرحله اول عملیات به درستی انجام شد. پله ها را هم گذشتم و وقتی پایم به حیاط مدرسه رسید، ناگهان دانش آموزی را مقابلم دیدم که می گفت: آقا اجازه کلاس ما همان داخل سالن است، بچه های اول دبیرستان در تنها کلاس داخل حیاط هستند.
این جملات همچون آب سردی بود که بر روی من ریخته شد، نقشه فرارم شکست خورد، تا به خودم بجنبم آقای مدیر هم پشت سرم بود و با تعجب مرا نگاه می کرد. همچون فراری ای شده بودم که بلافاصله در همان حیاط زندان دستگیر شده بود. هرچه به مدیر گفتم که واقعاً برایم سخت است. فقط می گفت به خاطر بچه ها قبول کنید. این دانش آموزان همین که فهمیدند شما دبیرشان خواهید شد بسیار خوشحال شدند. فکر کنم داشت هندوانه زیر بغلم می داد، نمی دانم چه شد که من هم نرم شدم و قبول کردم. ولی این را مطمئن هستم که تنها عاملش، دانش آموزان بودند و بس.
وقتی وارد کلاس شدم، کلی کف زدند و هورا کشیدند، ولی هیچ کدام از اینها حالم را خوب نکرد، روی صندلی نشستم، می خواستم کل قضیه را به بچه ها بگویم، ولی دیدم درست نیست، آن وقت این ها فکر می کنند منت سرشان گذاشته ام. بعد از مدتی که کلاس در سکوت مطلق بود، یکی از دانش آموزان اجازه گرفت و بلند شد و گفت: آقا اجازه ما دیگر بزرگ شده ایم، لازم نیست مثل دوره راهنمایی به ما اخم کنید.
گفتم: من در کلاس هیچ گاه اخم نمی کنم، ولی لبخند هم زیاد نمی زنم، کلاً من در کلاس همین گونه هستم، جدی و منظم. شما ها هم که حالا دبیرستانی هستید و رشته ریاضی می خوانید باید تلاشتان را بیشتر کنید. می دانم که همه شما از نظر یادگیری در سطح بالایی هستید و این بسیار عالی است. ولی در این کلاس باید تلاشتان چند برابر شود تا بتوانید به موفقیت برسید. واقعاً هم این بچه ها عالی بودند. اینها بهترین دانش آموزان دختری بودند که تا به حال به آنها درس داده بودم.
بعد از تمام شدن صحبت ها خواستم درس را شروع کنم، ولی جداً نمی دانستم اصلاً در کتاب هندسه 2 چه چیزهایی هست. بهتر دیدم که بخش های هندسه دوره راهنمایی را مرور کنم، از همنهشتی مثلث ها شروع کردم که همه یک صدا گفتند: بلدیم. خطوط موازی و مورب و تالس و فیثاغورس و... را هم همه بلد بودند. یکی از دانش آموزان گفت: آقا اجازه ما سال سوم هستیم و در هندسه 1 همه اینها را مرور کرده ایم. کتاب یکی از بچه ها را گرفتم تا ببینم چه مطالبی را باید درس بدهم که خدا را شکر زنگ خورد و این جلسه به خیر گذشت.
کتاب هندسه 2 پر بود از قضیه و اثبات، تنها درسی در ریاضی که نیاز بیشتری به حافظه دارد، و بیشترین مشکل من هم در حافظه ام است که به سختی در آن مطالب می ماند. شب ها کارم شده بود نوشتن و نوشتن و نوشتن. اثبات ها را چندین بار در دفتر برای خودم می نوشتم تا بتواند روند آن را کامل در خاطر داشته باشم. حدود ده سال است از این مطالب فاصله گرفته ام و می بایست آنقدر مطالعه کنم تا کاملاً مسلط شوم.
پیاده روی ها و خستگی های آن یک طرف، حفظ کردن این قضیه ها و اثباتشان طرف دیگر. واقعاً روزگار سختی بر من می گذشت. تا نوبت اول به هر زحمتی بود کلاس را در حد قابل قبولی به پیش بردم ولی برای نوبت دوم طرحی دیگر ریختم. می بایست این رویه را تغییر می دادم. حداقل کاری باید می کردم که خود بچه ها هم در فرآیند یادگیری شریک باشند و من فقط ارائه دهنده مفاهیم نباشم. با این کار هم فشار کاری من کم می شد و هم بچه ها بهتر یاد می گرفتند.
الحق و الانصاف این بچه ها عالی عالی بودند. راه ها مختلف و استدلال های متفاوت را بیان می کردند و بحث های مفصلی پیش می آمد، وقتی من استدلال هایشان را رد می کردم، کلی دفاع می کردند و همین باعث می شد که کلاس بسیار فعال باشد، واقعاً این دانش آموزان در سطح بسیار بالایی بودند. به راحتی می توانم آینده بسیار روشنی برای این کلاس در سال چهارم و کنکور پیش بینی کنم، که همچون دری گرانبها خواهند درخشید.
در این بین مشکلی پیش آمد، آن هم زمان بود، که بسیار کم بود. با این شیوه در هر جلسه مقدار کمی از درس پیش می رفت و همین باعث شد نگران شوم که کتاب تا پایان سال تمام نشود. اما راه حل خوبی پیدا شد، یک روز دیگر هم به غیر از این دو روز البته یک هفته درمیان به جای درسی دیگری که سبک بود، کلاس می رفتم. و با این ترفند خدا را شکر کتاب در زمان مقرر تمام شد و دانش آموزان هم واقعاً هندسه را درک کردند و فهمیدند.
اضافه کار سه ساعته تقریباً سه روز در هفته شد، مشکلی هم در ارسال نام من به اداره پیش آمد و کلاً پول اضافه کاری در آن سال تحصیلی به دستم نرسید و سال بعد با کلی دوندگی توانستم آن را در چند قسط بگیرم، و این یعنی هیچ چیزی از نظر مالی عاید من نشد. ولی به خاطر دانش آموزانی که بسیار خوب بودند، تجربه ای بس گرانبها عاید شدم، روشی در تدریس آموختم که در سالهای بعد بسیار به من کمک کرد، که این از هر چیز دیگری بسیار با ارزشمند تر است.
چهارشنبه بلیط قطار داشتم که به خانه برگردم. با حمید درباره این رفتن و آمدن ها صحبت می کردم که چقدر برایم سخت و طاقت فرسا است. حمید با سر تایید می کرد و بعد از مدت کوتاهی نگاهی به من انداخت و گفت این بار را با تو به تهران می آیم، خیلی خوشحال شدم که حمید همسفر من خواهد بود. از او پرسیدم آیا کاری در تهران داری یا فقط برای تفریح می آیی؟ گفت: هم سری به نمایشگاه کتاب بزنیم و هم خبری از خواهرم بگیرم. صبح فردا حمید به مخابرات رفت و به خانه اش زنگ زد تا برایش برای چهارشنبه بلیط قطار بگیرند و ناباورانه با توجه به اینکه دو روز بیشتر نمانده بود، بلیط موجود بود.
حمید با توجه به اینکه کلاسش سه شنبه ظهر تمام می شد، همان غروب سه شنبه رفت و من هم ظهر چهارشنبه به راه افتادم. مانند همیشه تا کاشیدار را پیاده رفتم و آنجا هم با کمی معطلی ماشین گیر آوردم. ولی متاسفانه ماشین وسط راه خراب شد، دیر به آزادشهر رسیدم. تا خودم را به گرگان برسانم خون جگر شدم، نیم ساعت مانده بود به حرکت قطار، که هراسان به ایستگاه رسیدم. حمید تا مرا با آن وضعیت دید گفت: چه شده؟ اتفاقی افتاده؟ لبخندی زدم و گفتم چیزی نیست این اتفاقات همیشه برایم رخ می دهد ولی نمی دانم چرا هنوز به آنها عادت نکرده ام.
وقتی سوار قطار شدیم، من در کوپه شماره یک واگن یکم بودم و حمید در کوپه شماره شش واگن آخر، فاصله بین من و حمید کاملاً برابر بود با طول قطار، به حمید گفتم کنارم بنشین، اگر مسافری آمد از او خواهش می کنیم که جایش را با شما عوض کند. از بخت خوب ما آن مسافر خانمی بود که حتماً می بایست جایش را تغییر دهد، چون در کوپه بقیه همه آقا بودند.
صبح که به تهران رسیدیم از همان راه آهن مستقیم به نمایشگاه کتاب رفتیم، خوبی تلفن همراه اینجا مشخص می شود که همان شب قبل به خانه خبر داده بودم که با دوستم به نمایشگاه کتاب خواهیم رفت. از صبح تا بعد از ظهر خیلی از غرفه ها را گشتیم، ولی وقتی به نقشه نمایشگاه نگاه کردم هنوز یک سوم نمایشگاه را هم طی نکرده بودیم. چون هیچ هدفی برای خرید کتاب خاصی نداشتیم و همینطور دور می زدیم به نظر طولانی می آمد.
گرسنگی و خستگی واقعاً امانمان را بریده بود. نفری یک ساندویچ گرفتیم و روی چمن ها زیر سایه درختان نشستیم و شروع کردیم به خوردن ناهار آنهم در ساعت سه، حمید هنوز به نصفه ساندیوچ اش نرسیده بود که ساندویچ من تمام شد، به حمید گفتم من که سیر نشدم، باید یکی دیگر بگیرم و سریع رفتم و یکی دیگر گرفتم، وقتی به پیش حمید بازگشتم هنوز از ساندویچ اش مانده بود، گفتم سیر شدی؟ برای تو هم بگیرم؟ نگاهی به من کرد و گفت: ساندویچ دونونه با این همه مخلفات واقعاً سیرت نکرد؟ معنی حرفش را زیاد نفهمیدم!
هرچه اصرار کردم حمید خانه ما نیامد و به کرج منزل خواهرش رفت. برای فردا صبح هم قرار گذاشتیم که باز هم به نمایشگاه بیاییم. من به خانه رفتم و با همان تلفن همراه به خانه خواهر حمید زنگ زدم تا مطمئن شوم رسیده است. واقعاً تکنولوژی چقدر مفید است. فردا حمید به همراه خانواده خواهرش آمده بود، البته خانواده خواهر حمید را از همان زمانی که در علی آباد بودند می شناختم. تا ظهر بخش های زیادی را گشتیم، چند کتاب هم خریدیم و تقریباً از پا افتادیم، اذان ظهر همان کنار مسجد نمایشگاه به جهت رفع خستگی و صرف ناهار بساط کردیم.
واقعاً دست خواهر حمید درد نکند که کتلت های بسیار لذیذی تهیه دیده بود. آنها خودشان به همراه فرزندانشان بودند و حمید هم میهمان آنها بود، اینجا من فقط داشتم از خجالت آب می شد که حمید هم با گفتن جمله «فرامرز را دو برابر حساب کن» مرا با خاک یکسان کرد و تقریباً ذوب شدم. در همان وقت صرف ناهار بود که داماد حمید پیشنهاد داد که فردا با هواپیما به گرگان بازگردید. فکر خوبی بود، درست است که بلیط هواپیما گران است، ولی می ارزد.
گفتم برای فردا فکر نکنم بشود بلیط گیر آورد، معمولاً پرواز های گرگان که محدود است خیلی زود پر می شود. داماد حمیدشان گفت من یک دوست در هواپیمایی دارم، بگذارید به او زنگ بزنم ببینم چه می شود؟ تماس گرفت و در اوج ناباوری بلیط ها جور شد. تمام پول نقد داخل کیفم پنج هزار تومان بود، به حمید گفتم پول بلیط را تو به دامادتان بده من فردا به تو می دهم، قیمت بلیط نه هزار تومان بود، من با این پول می توانستم پنج شش بار بروم وامنان و برگردم تهران!
یازده صبح جمعه جلوی ترمینال یک فرودگاه مهرآباد منتظر حمید بودم. همیشه هواپیما و فرودگاه را دوست داشتم. آخرین باری که هواپیما سوار شده بودم، چندین سال پیش بود که به تبریز رفته بودیم. سفری که بسیار خاطره انگیز بود و بیشترین خاطره من هم از هواپیما بود. البته خاطره تلخ جاماندن از پرواز در فرودگاه گرگان هم کمی نگرانم کرد که نکند این بار هم جا بمانم.
محیط فرودگاه و مخصوصاً صدای غرش هواپیماها را بسیار دوست دارم، متاسفانه ترمینال یک منظره خوبی برای دیدن هواپیماها و باند فرودگاه ندارد، این مناظر زیبا را در ترمینال شماره دو می توان دید، در آن سالن بزرگی که کاملاً بر محیط فرودگاه و باند مشرف است. همان بیرون درب اصل منتظر حمید بودم و هرچه زمان می گذشت بیشتر نگران می شدم. خدا را شکر حمید آمد و با هم وارد سالن فرودگاه شدیم.
وقتی می خواستیم کارت پرواز بگیریم با لبخندی به متصدی آن گفتم لطف کنید جایی را بدهید که دید خوبی داشته باشد، کنار پنجره باشد و ترجیحاً روی بال نباشد، نگاه معنا داری به من کرد و گفت مگر فرقی دارد؟ کل پرواز چهل و پنج دقیقه است، از باند بلند نشده باید بنشیند. زاویه گردنم را به حدود چهل و پنج درجه درآوردم و گفتم اگر امکان دارد جای خوب بدهید. لبخندی زد و کارت های پرواز را به ما داد. کارت پرواز من بود و کارت پرواز حمید .
سوار اتوبوس های مخصوص فرودگاه شدیم، در مسیر رسیدن به هواپیما از میان کلی هواپیما های غول پیکر گذشتیم، با ذوق و شوق بسیار نام هر کدام را که می دانستم به حمید می گفتم. حمید واقعاً تعجب کرده بود که چقدر این هواپیما ها را می شناسم. من هم در جواب گفتم شما عشق ماشین هستید، من عشق هواپیما هستم. از کنار یک ارتشی که گذشتیم صدای موتورهای توربوپراپ آن واقعاً مرا هیجان زده کرد و با صدایی بلند حمید را صدا کردم و هواپیما را با دست نشانش دادم، به طوری که همه افراد داخل اتوبوس به من نگاه کردند!
بویینگ ها، ایرابس ها و فوکر های 100 و کلی هواپیماهای زیبا و بزرگ واقعاً چشمم را نوازش می کرد. این شوق پرواز از همان آوان کودکی با من هست. اتوبوس ما از میان این همه هواپیما گذشت و در کنار کوچکترین آنها ایستاد. هواپیمایی ملخی که احتمال زیاد باید تربوپراپ باشد. وقتی پیاده شدیم و ما را به سمت این هواپیما هدایت کردند هنوز در شوک بودم. در تصور خودم حداقل ایرباس را تجسم کرده بودم یا حداقل فوکر 100، ولی این هواپیما خیلی کوچک بود، آنقدر کوچک که نمی شناختمش.
پلکان هواپیما همان درب هواپیما بود که از بالا به سمت زمین باز شده بود. کنار دماغه هم نوشته بود . وقتی وارد هواپیما شدم به نظرم یک کم از اتوبوس بزرگتر می آمد. هر طرف فقط یک سری دوتایی صندلی بود. به قول معروف این هواپیما کاملاً اقتصادی (اکونومی) بود. مهماندار ما را راهنمایی کرد، همان ردیف پنج سمت راست بودیم. طبق کارت پرواز حمید کنار پنجره بود و من کنارش.
از همان اول جر و بحث ما شروع شد که چه کسی باید کنار پنجره بشیند. حمید به کارت پرواز استناد می کرد و من هم به اطلاعاتم از پرواز، کار داشت بالا می گرفت که با اعتراض مسافران مواجه شدیم. راهرو آنقدر تنگ بود که ما دو تا کاملاً آن را مسدود کرده بودیم. حمید زرنگی کرد و سریع کنار پنجره نشست و من هم غرغرکنان کنارش نشستم. ولی قرار شد هر وقت به نصف راه که رسیدیم جابه جا شویم. به نظرم عادلانه ترین روش همین بود، پیش خودم حساب کردم اول حمید بنشیند و بعد من، چون دوست داشتم ارتفاعات البرز و خلیج گرگان را ببینم.
وقتی موتورهای هواپیما روشن شد، صدای بسیار بلندی داشت، خوبی این هواپیما این بود که بالهایش بالا بود، به همین خاطر بیرون و پایین را به خوبی می شد دید. به راه افتاد و مسافت نسبتاً طولانی را طی کرد تا به ابتدای باند رسید. قبل از ورود به باند هم حدود پنج دقیقه معطل شدیم تا یک هواپیما فرود آید. البته من که لذت بردم، چون یک بوئینگ737 بود که بسیار عالی و نرم نشست.
هواپیمای ما ابتدای باند قرار گرفت، صدای موتور هواپیما بیشتر شد و بعد از چند ثانیه ناگهان شروع به حرکت کرد. صدایش هر لحظه بیشتر می شد و تکانهایش هم شدیدتر، پیش خودم فکر کردم این هواپیما احتمالاً از همان نسل هواپیمای برادران رایت باشد! وقتی از زمین بلند شد لرزش ها خیلی کم شد و ناگهان همه چیز روی زمین شروع به کوچک شدن کرد. من که کاملاً دولا روی حمید بودم و هر دو سرهایمان چسبیده بود به شیشه پنجره هواپیما
از سمت 11باند بلند شد، بعد از ارتفاع گرفتن، 360 درجه چرخید و به سمت شرق تغییر مسیر داد، شاه عبدالعظیم را دیدم و بعد از عبور از تهران، تقریباً موازی جاده مشهد در حرکت بودیم، واقعاً مناظری که از مقابل چشمانمان می گذشت بسیار زیبا بود. کمی که گذشت، هواپیما به سمت شمال شرق متمایل شد و تقریباً از روی کوهپایه های جنوبی البرز در گذر بود. کاملاً محو تماشای بیرون بودیم، نفهمیدیم چقدر گذشته بود که با صدای بلند خانم مهماندار به خود آمدیم.
به هر کدام یک بسته داد. این بسته شامل یک لیوان آب، یک ساندویچ با نان گرد که قطرش به زحمت به ده سانتیمتر می رسید و یک شکلات و یک دستمال کاغذی بود، به حمید اشاره کردم این چی هست؟ لبخندی زد و گفت ناهار ، اخمی کردم و گفتم: فکر نکنم، این باید پیش غذا باشد و ناهار را کمی بعد خواهند آورد. این که مرا به هیچ جایی نمی رساند.
هوا صاف بود و نبود غبار باعث می شد تا دوردست ها هم قابل مشاهده باشد. نمی دانم چقدر زمان گذشته بود ولی هرچه بود فقط داشتیم مناظر زیبایی را که زیر پایمان بود، می دیدم و لذت بسیار می بردیم. هواپیما خیلی آرام داشت از روی رشته کوه البرز می گذشت. کوههایی که از داخل اتوبوس به نظر سر به فلک کشیده بودند، اینجا بسیار کوچک و کم ارتفاع به نظر می رسیدند. رنگ هایشان نیز بسیار جذاب بود، از قهوه ای به سرخی و گاهی هم به زردی می گراییدند. ما هنوز روی البرز خشک بودیم.
همانطور که هواپیما داشت آرام به مسیرش از بالای این کوه ها ادامه می داد، ناگهان از زیر هواپیما کوه بزرگ و زیبایی که کاملاً مخروطی بود ظاهر شد، آنقدر بزرگ و ستبر بود که دیگر کوه ها در برابرش هیچ بودند. این زیبایی در کنار صلابت و عظمتش واقعاً مرا به وجد آورد. هیجانم را نمی توانستم کنترل کنم. دیگر اختیاری بر خود نداشتم، ناگاه فریادی کشیدم و گفتم: حمید نگاه کن! دماوند است، دماوند. باورم نمی شود که دارم از بالا نگاهش می کنم، از این زاویه و با این کیفیت و وضوح. باز حمید را صدا کردم و گفتم: این دیو سپید پای در بند را ببین.
مهماندار به سرعت به سمت من آمد و با لبخند خاصی گفت: آقا کمی بر خود مسلط باشید. با همان هیجان گفتم: دماوند است. خودم را کشیدم کنار تا ببیند، ولی باز لبخندی زد و گفت من روزی دو بار دماوند را می بینم. زیاد به حرف هایش توجه نکردم و تمام دقتم صرف دیدن دماوند بود و از جو داخل هواپیما هم بی خبر بودم. حمید هم همچون من غرق در دماوند بود، ولی دردی که روی زانوانش احساس می کرد صدایش را درآورد. با اخم به من نگاه کرد و گفت، پاهایم را شکستی از بس فشار آوردی.
گفتم اگر ناراحتی جایت را با من عوض کن. چهره اش را در هم کشید و گفت مگر به نیمه راه رسیده ایم؟ گفتم نمی دانم و بیشتر حواس مرا پرت نکن که می خواهم دماوند را خوب خوب ببینم، مگر ما چند بار سوار هواپیما می شویم و اینگونه از روی دماوند می گذریم. همین حرفهایم باعث شد که دوباره هر دو به شیشه پنجره بچسبیم. و بلند بلند با هم صحبت کنیم!
دوست نداشتم از دماوند دور شویم، ای کاش خلبان بودم و چند دور دورش می زدم، همچون پروانه ای که بر گرد شمع می چرخد، واقعاً تحمل دوری اش را نداشتم. من که قدرت بدنی آنچنان ندارم که بتوانم فتحش کنم، حداقل این بار توانستم با دل سیر نگاهش کنم. ای کاش می شد هر روز در کنارش بود. واقعاً در کنار گنبد گیتی بودن لیاقت می خواهد. و نمی دانم چه شد که شروع به زمزمه کردم:
ای دیو سپید پای دربند ای گنبد گیتی، ای دماوند
از سیم به سر، یکی کلهخود ز آهن به میان یکی کمربند
تا چشم بشر نبیندت روی بنهفته به ابر چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران وین مردم نحس دیو مانند
وقتی از دماوند بزرگ دور شدیم، دلم گرفت، و با افسوس به بیرون نگاه می کردم. برای تسکین دردم آن یک ساندویچ بسیار کوچک را خوردم و منتظر ناهار ماندم، که تا گرگان خبری از آن نشد که نشد. همان موقع بود که حمید گفت: کل مسافران هواپیما به تو و این ادا و اطوارت کلی خندیده اند. چنان داد و بی داد می کردی که انگشت نمای خلق شده بودی. انگار حواسم نبوده و همه را به تماشای دماوند دعوت کرده بودم. من که چیزی به یاد ندارم، ولی وقتی به مسافران نگاه کردم، فهمیدم که به من جور دیگری می نگرند. فکر کنم مرا دیوانه یا مجنون فرض کرده اند. البته من هم جای آنها بودم چنین فرض می کردم!
نزدیک فرودگاه گرگان بودیم که فرم نظرخواهی به من دادند تا پر کنم، همه تیک ها را خیلی خوب زدم، از آقای خلبان هم که هواپیما را درست از بالای دماوند عبور داده بود کمال تشکر را کردم، تنها انتقادی را که نوشتم در مورد ناهار بود. مقدار آن در حد یک لقمه من بود، حتی ته دلم را هم نگرفت. مفصل در این زمینه توضیح دادم. وقتی حمید فرم نظرخواهی مرا دید کلی خندید، ولی من خیلی جدی نوشته بودم.
وقتی از هواپیما پیاده شدیم تازه یادم آمد وسط راه جایم را با حمید عوض نکردم و کلاه بزرگی سرم رفت، ولی کمی که فکر کردم خودم را قانع کردم که من همه چیز را دیده ام، از همه مهمتر دماوند را.
اردیبهشت بود و هوا بسیار دل انگیز، بعد از پایان مدرسه به دعوت همکاران ابتدایی که با ما در یک حیاط مشترک بودند، قرار شد والیبال بازی کنیم. همکاران راهنمایی یک طرف و همکاران ابتدایی هم طرف دیگر. بسیاری از بچه ها هم ماندند تا بازی را تماشا کنند. نمی دانم چگونه بچه های ابتدایی هم فهمیدند و به مدرسه آمدند. دوطرف زمین والیبال مملو بود از بچه ها، هر گروه معلمان خودشان را تشویق می کردند و در حیاط مدرسه غوغایی برپا بود.
ولی من با اینکه به شدت به والیبال علاقه دارم، عاملی باعث می شد که نتوانم بازی کنم. اصلاً نگران پایم نبودم، فقط تنها چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، گوشی تلفن همراهی بود که تازه خریده بودم. راه دور و نگرانی مادرم عامل اصلی خریدن این تلفن همراه بود. البته در بیشتر جاها خط نمی داد و می بایست به مکان های خاصی می رفتیم تا بتوانم با خانه تماس بگیرم ولی همین تلفن زمانی که در جاده بودم، بسیار کارساز بود و می توانستم حداقل در جاهایی که آنتن می آمد، با خانه و مخصوصاً مادرم در ارتباط باشم.
با هزار مکافات از بخش تعاون اداره درخواست وام داده بودم و بعد از کلی دوندگی توانستم یک میلیون تومان وام بگیرم که در مدت بیست و چهار ماه باید اقساط نسبتاً سنگینش را پرداخت می کردم. البته در واقع پرداخت نمی کردم و خودشان از حسابم کسر می کردند، و همین باعث شده بود تراز مالی ام به شدت به هم بخورد. از این یک میلیون تومان دقیقاً هشت هزار تومان یک سیم کارت به قول فروشنده خشک خریدم و با دویست تومان باقی اش یک گوشی سامسونگ تاشو دست دوم خریدم.
داشتن امکانات واقعاً چیز خوبی است ولی با توجه با این قیمت و اقساط سنگینی که تقریباً یک سوم از حقوقم می باشد، حفاظت از آن بسیار مهمتر است. به همین خاطر می خواستم قید بازی را بزنم ولی اصرار همکاران و از آن بیشتر اشتیاق خودم برای بازی، مرا در یک دوراهی قرار داده بود. نمی توانستم ریسک کنم و گوشی را در دفتر مدرسه که در زمان بازی هیچ همکاری در آن نیست بگذارم. ضمناً نمی شود آن را در جیبم بگذارم، اگر در بین بازی افتاد و شکست چه کنم؟
آقای مدیر که فقط با درآوردن کتش احساس ورزشکاری می کرد به کنارم آمد و گفت چرا نمی آیی بازی کنی؟ خودت همیشه می گفتی که والیبال را خیلی دوست داری، بیا که به پاس های تو بسیار محتاجیم. قضیه را گفتم، کمی فکر کرد و گفت: راهش را پیدا کردم، بعد رفت و محسن را که یکی از بهترین دانش آموزان مدرسه از همه لحاظ بود را به پیش من آورد، گفت گوشی تلفن همراه را به محسن بده تا برایت نگاه دارد. پیشنهاد بسیار خوبی بود و از آن استقبال کردم.
می خواستم توصیه های لازم را درمورد گوشی به محسن بگویم، ولی وقتی بیشتر فکر کردم به این نتیجه رسیدم که چیزی نگویم بهتر است، ممکن است باعث اضطراب این بچه شود و از این همه شور و هیجانی که در حیاط مدرسه برپا است لذت نبرد. گوشی را با لبخند از من پذیرفت و به کنار سکو و کمی دورتر از بچه ها رفت و من هم وارد زمین والیبال شدم.
بازی شروع شد و سطحش هم بسیار بالا بود، دو تا از همکاران ابتدایی که ترکمن بودند بسیار خوب بازی می کردند و آبشار های جانانه ای می زدند، تنها ایرادشان مکث هایشان در دریافت ها بود، به قول معروف توپ را می گرفتند به جای اینکه ضربه بزنند.این خطا در والیبال به حمل توپ معروف است، هر چه تذکر دادم افاقه ای نکرد و همانطور بازی می کردند. با تشویق های بچه ها جو حیاط مدرسه کاملاً با استادیوم سرپوشیده دوازده هزار نفری آزادی مطابقت می کرد. شور و هیجان بچه های ابتدایی بیشتر بود و با هر توپی که معلمان آنها به امتیاز تبدیل می کردند، همه آنها با سوت و هورا تشویق می کردند.
من در زمان تربیت معلم تجربه بازی والیبال در مسابقات را داشته ام، در آن زمان یک دوره مسابقات ورزشی بین تربیت معلم های استان مازندران(هنوز گلستان جدا نشده بود) برگزار شد، در این دوره من عضو تیم والیبال تربیت معلم ساری بودم. در این مسابقات توانستیم جایگاه سوم استان را به خودمان اختصاص دهیم. جایگاهی که واقعاً با بازی هایی نفس گیر دربرابر تیم های قدرتمند به دست آورده بودیم.
این بزرگ ترین افتخار ورزشی من در کل دورانی است که والیبال بازی می کنم. البته این دوره اولین و آخرین دوره ای بود که در مسابقات شرکت کردم و بیشتر بازی ها در زمین خاکی کنار خانه یا در حیاط مدرسه بود، متاسفانه استعدادی بودم که شناخته نشدم و سوختم. وقتی در زمان تربیت معلم فقط با یک هفته تمرین توانستیم سوم شویم، یعنی همه ما و مخصوصاً من توانایی هایی داشتیم که شکوفا نشد.
پاس های من معمولاً خوب بود و اگر توپ اول به من خوب می رسید مهاجمان را به خوبی می توانستم تغذیه کنم. همین اتفاق در بازی های تربیت معلم هم افتاد و با پاس های خوب من بازی ها را می بردیم. در چند بازی که باختیم تنها مشکل عدم هماهنگی بین مهاجمان بود که نمی توانستند توپ ها را به امتیاز تبدیل کنند. خودشان با هم قاطی می کردند. درست است که من پاس ها را در جاهایی که محل شک بین دو مهاجم بود می فرستادم ولی آنها باید با هم هماهنگ باشند.
البته در این مسابقات که در رشته های مختلفی برگزار شده بود، در رشته والیبال از حدود ده تربیت معلم استان، فقط چهار تیم در رشته والیبال شرکت کرده بودند!! فکر نکنم این موضوع خللی در جایگاه رفیع ما در کسب رتبه سومی ایجاد کند. البته هر جایی که صحبت این موضوع می شود فقط همان سوم شدن را می گویم و دیگر ادامه نمی دهم.
اینجا هم پاسور بودم، ولی به خاطر اینکه توپ های اول را خوب به من نمی رساندند، پاسهایم زیاد خوب از آب در نمی آمد، یا رد می شد یا خیلی عقب بود. ولی چند تا دفاع جانانه انجام دادم که شور و هیجان را به سمت ما باز گرداند. در نهایت هم با نتیجه دو بر یک بازی را واگذار کردیم. البته هرچه فریاد زدم که باید حداقل سه دست را ببرید و هنوز بر اساس قانون والیبال، بازی تمام نشده است، دلیل آوردند که هوا تاریک می شود و برای رفتن به شهر دچار مشکل می شوند. گفتم شماها که ماشین دارید، چه مشکلی پیش می آید؟
دانش آموزان ابتدایی با همان شور و غوغایی که داشتند از مدرسه خارج شدند و بچه های ما هم با چهره هایی درهم که زیر لب غر هم می زدند، حیاط مدرسه را ترک کردند. همکاران هم سریع سوار دو تا پیکانی که داشتند شدند و رفتند و من ماندم تنهای تنها در حیاط مدرسه، هر چه چشم چرخواندم، خبری از محسن نبود. حیاطی که تا چند دقیقه قبل در شور و شوق بچه ها غرق بود و از هر گوشه آن صدای سوتی و دستی و هورایی شنیده می شد، حالا کاملاً سوت کور بود و حتی جنبنده ای در آن نبود.
نبودن محسن فکرهای مشوشی را به ذهنم کشانده بود، هرچه فکر می کردم از این بچه بعید است که برود و امانت را به من تحویل ندهد. حتماً اتفاقی افتاده یا در خانه کاری با او داشته اند که نتوانسته به من بگوید و رفته است. متاسفانه نمی دانستم خانه اش کجاست. در هر صورت همه چیز فردا مشخص خواهد شد. آقای مدیر فقط قفل کتابی در حیاط را به من داده بود و همه درب ها را خودش قفل کرده بود.
از مدرسه خارج شدم و وقتی داشتم در حیاط را قفل می کردم، ناگهان دیدم محسن گوشه دیوار ایستاده است و خیلی آرام در حال گریه کردن است. نزدیک شدم و وقتی محتویات دست محسن را که دیدم همه چیز را فهمیدم. گوشی شکسته بود. به احتمال زیاد از دستش افتاده بود. با دستانی لرزان گوشی را به من داد، باطری آن جدا شده بود و صفحه نمایشگر آن هم شکسته بود. به نظر کار گوشی تمام شده بود، سیمکارت را در آوردم و بررسی کردم و دیدم خوشبختانه به آن آسیبی نرسیده است، در هر صورت دیگر تلفن همراه نداشتم.
دروغ گفته ام اگر بگویم ناراحت نشدم، ولی جلوی خودم را گرفتم و هیچ چیزی به محسن نگفتم. فقط داشت مرا نگاه می کرد و منتظر واکنش من بود، چند نفس عمیق کشیدم و به او گفتم: اشکالی ندارد، برو . و او با چشمانی اشک بار دوان دوان به سمت خانه رفت. پیش خودم حساب کتاب کردم که باید به فکر گوشی باشم و این یعنی دویست هزار تومان، حال این پول را از کجا گیر بیاورم؟
پیاده به سمت وامنان به راه افتادم، در راه که کمی حالم بهتر شده بود به این فکر می کردم که ای کاش اصلاً گوشی را به محسن نمی دادم. این بچه چه فشار روحی و روانی ای را تحمل کرده است. یادم باشد فردا حتماً با او صحبت کنم و خیالش را راحت کنم. ضمناً باید به خانه هم خبر می دادم. خوشبختانه مخابرات در بین راه بود، از مسیر میانبر رفتم و به سختی سربالایی آن را بالا رفتم و به مقابل مخابرات رسیدم.
مخابرات متاسفانه بسته بود. در دل تاریکی به خانه رسیدم، حمید تا گوشی را دید، نگاهی فنی به آن انداخت و شروع کرد به کار روی آن، باورم نمی شد که روشن شود. حمید دبیر حرفه و فن بود از این کارها سررشته داشت. صفحه نمایشش شکسته بود ولی روشن شد و همه چیز کاملاً قابل رویت بود. تکمه های شماره ها هم کار می کرد، فقط می بایست در جایی که آنتن می داد آن را تست می کردیم.
صبح زود به سمت کاشیدار به راه افتادم، وقتی به مدرسه رسیدم هنوز همکاران نیامده بودند. همان مقابل در وردی حیاط که هنوز بسته بود، محسن با پدرش ایستاده بودند. محسن تا مرا دید به پدرش اشاره کرد و آن مرد هم سریع آمد مقابل من. بعد از سلام و احوال پرسی شروع کرد به کلی عذرخواهی و اینگونه حرف ها، هرچه تلاش می کردم تا حرف هایش را قطع کنم، نمی توانستم. به من مهلت حرف زدن نمی داد و فقط عذرخواهی می کرد. با همان زبان روستایی می گفت:آقا ببخشید، این بچه بدکاری کرده، حواسش نبوده. شما به بزرگواری ببخشید.حاج محمد می گفت این چیزها خیلی گرانه، شما به خدا ببخشید. بگویید خسارت آن چقدر می شود، شاید بتوانم جور کنم.
چندتایی گوسفند دارم، فکر کنم اگر یکی دو تا از آنها را بفروشم، می توانم قیمت این گوشی را به شما بدهم تا یکی مانند آن را بخرید. وقتی اینها را گفت عرق سرد بر پیشانی ام نشست. آنقدر خجالت کشیدم که حد نداشت. می بایست به هر صورتی که شده جهت این صحبت ها را عوض می کردم. با تلاش بسیار توانستم فرصتی پیدا کنم و چند کلامی هم من حرف بزنم.
اول گفتم که من معذرت می خواهم که این بچه را اینگونه ناراحت کرده ام. در اصل من نباید اصلاً گوشی را به او می دادم. این کار من باعث شد از شور و شوقی که بچه ها در حیاط بردند، لذت نبرد و علاوه بر آن، این همه هم فشار و استرس را تحمل کند. دوم اینکه این گوشی تلفن چیز قابل داری نیست که اینقدر شما را نگران کرده است. من این اشتباه را انجام داده ام و من هم باید تاوان آن را بدهم.
سوم و اصل مطلب اینکه گوشی کار می کند و مشکل زیادی ندارد. از درون جیبم گوشی را بیرون آوردم و به آنها نشان دادم، روشن بود و تمامی شماره هم کار می کرد. سعی کردم جوری نشانشان دهم که متوجه شکستگی صفحه نمایش نشوند ولی هر دو فهمیدند و باز پدر شروع کرد به عذرخواهی، این بار نگذاشتم زیاد صحبت کند و همان جا گفتم پدرجان چیزی نشده است، کار می کند و همین برای من کفایت است، خواهش می کنم این قدر مرا خجالت ندهید.
پدر را بدرقه کردم و به محسن هم گفتم خیالت راحت باشد. همه چیز درست است و هیچ مشکلی نیست. البته هنوز به حالت عادی برنگشته بود و اضطراب و ناراحتی را می شد در چهره اش دید. چیزی که در چهره ی خیلی ها در اتفاقات و خرابکاری های بسیار بزرگتر دیده نمی شود. این حس ندامت و پشیمانی واقعاً از انسانهای واقعی دیده می شود، وگرنه چهره های بی تفاوت و حتی طلبکارانه را بسیار دیده ام.
مردمان روستا اینگونه اند. هیچ گاه کارشان را توجیه نمی کنند، دیگری را مقصر نمی دانند، سعی نمی کنند به هر صورت ممکن تقصیر را از روی خودشان بردارند. اگر اشتباهی کرده اند مردانه پایش می ایستند و به هر شکل سعی در جبران آن دارند، این مردمان آنقدر بزرگوارند که حاضرند برای جبران حتی از زندگی خود بزنند. اینها همه درس های بسیار بزرگی برای من بود.
وقتی مدرسه تعطیل شد و بچه ها رفتند، محسن را خواستم تا وضعیتش را ببینم و اگر هنوز در اضطراب است کمکش کنم تا حالش بهتر شود. خدا را شکر خیلی بهتر بود و همین مرا نیز آرام تر کرد، از دیروز اضطراب این بچه مرا هم بسیار مضطرب کرده بود. واقعاً کار اشتباهی کرده بودم و باید از این به بعد در این موارد بیشتر دقت کنم.
خوشبختانه دیدم شرایطش خوب است، چهره اش چیز خاصی نشان نمی دهد و مانند همیشه آرام راه می رود. صدایش کردم و به پیشش رفتم. کمی چهره اش تغییر کرد ولی وقتی لبخند مرا دید تعجب کرد. حالا بهترین زمان بود که می توانستم آن سوال اصلی را از او بپرسم. رو به او کردم و با خنده گفتم: حالا چه شد که گوشی از دستت افتاد؟ نگاه معصومانه ای همراه با تعجب(فکر کنم به خاطر خنده ام) به من کرد و گفت:
«آقا به خدا تو اون چیزی که به من دادید ولغاز* بود. هم صدا می کرد هم می لرزید. ترسیدم و نفهمیدم چطور شد از دستم افتاد و شکست. به خدا ما تقصیر نداشتیم، خودش لرزید و سروصدا کرد. بعدش هم که افتاد، دیگر ساکت شد.»
* ولغاز = قورباغه
سنش حدود هفتاد هشتاد سال بود، کلاه سبزی بر سر داشت که نشان از سید بودنش می داد. او را از پنجره دفتر دیدم که با سرعتی مثال زدنی در حیاط مدرسه به سمت ما می آمد. از پیرمردی در این سن اینگونه راه رفتن عجیب به نظر می آمد. از همان دور چهره ی برافروخته اش کاملاً مشخص بود، و این صحنه پیامی سهمگین در بر داشت. وقتی در دفتر به اطرافم نگاه کردم فقط دبیر هنر و دبیر ورزش بودند و این یعنی وضعیت زرد، احتمال حمله هوایی وجود دارد.
از در دفتر که وارد شد، احساس کردم بادی به هوا خواست و غبار همه جا را فرا گرفت. انرژی ای منفی در جو متصاعد شد که مرا به وحشت انداخت. مطمئن بودم با من کار دارد، اینجور حملات معمولاً در برابر دبیران ریاضی رخ می دهد نه هنر و ورزش! همانجا حساب کارم را فهمیدم و خودم را تا حدی آماده کردم. خشم در چشمانش غرش می کرد. همچون رادار تک تک دبیران و آقای مدیر را با چشمان نافذش بررسی کرد و در نهایت بر روی من بی نوا قفل کرد.
با توجه به عدم فعالیتش در کلاس، از مطالب درس هیچ چیز یاد نمی گرفت، در پرسش های کلاسی هم جواب مرا نمی داد و به تبع آن نمراتش بسیار پایین بود، واقعاً در عدم تغییر رفتار مرا به زانو درآورده بود، هرچه در توانم بود انجام دادم ولی او مردانه مقاومت می کرد و هیچ درس نمی خواند. البته در بقیه درس هایش هم اینگونه بود و دبیران دیگر هم از او به تنگ آمده بودند. واقعاً راهی نبود که درباره او آزمایش نکرده باشم.
هر سال در خرداد با نمرات زیر پنج تجدید می شد و بدون اینکه در شهریور در امتحانات شرکت کند با استفاده از تبصره، ریاضی را قبول می شد و به پایه بالاتر می رفت. فقط من در تعجب بودم که چگونه دروس دیگر را قبول می شود. ولی امسال که سال سوم بود دیگر نمی توانست از تبصره سود ببرد، چون تمام تبصره ها را که دو مورد در طول دوره راهنمایی است، استفاده کرده بود و امسال دیگر نمی توانست از این ترفند به نفع خود استفاده کند. نمره ریاضی برگه اش سه بود و هیچ کاری نمی شد انجام داد.
این کلمه آخر را که گفت، مرا از کوره به در برد. کمی تُن صدایم بالا رفت و گفتم: باید خودش تلاش کند و قبول شود، نه این که ما او را قبول کنیم. من فقط فعالیت های نوه شما را در طول سال ثبت می کنم و در نهایت آنها به نمره تبدیل می شود، نمره در اصل در دست من نیست، خود دانش آموز آن را کسب می کند. من در اوج عصبانیت بودم ولی هیچ تغییری در چهره اش مشاهده نکردم. ادب حکم می کرد آرام تر با او صحبت کنم. با سعی و تلاش بسیار خودم را کنترل کردم و آرام به ایشان گفتم: پدرجان نمی شود. بعد مفصل در مورد فلسفه تبصره با ایشان صحبت کردم.
تبصره در آموزش و پروش واقعاً چیز بسیار خوبی است و کاملاً تفاوت های فردی را پوشش می دهد. ممکن است دانش آموزی خلاقیت بسیار در نگارش داشته باشد و یا علوم را به خوبی بفهمد ولی ریاضی را آنچنان که باید و شاید درک نکند، ناعادلانه است اگر به خاطر یک درس ریاضی و با توجه به توانایی اش در درس های دیگر یک سال تکرار پایه داشته باشد. اینجا تبصره مشکل را حل می کند و دانش آموز با توجه به توانایی هایش در دروس دیگر به پایه بالاتر ارتقا می یابد.
ولی متاسفانه سالهاست این عامل مهم در مدارس تبدیل شده است به بهانه ای برای درس نخواندن دانش آموزان. هیچ فعالیت خاصی از دانش آموز در دروس مختلف مشاهده نمی شود و به بهانه تبصره حتی دروس آسان را هم پیگیر نیستند. فلسفه تبصره بر مبنای اصول روانشناسی و اصل تفاوت های فردی بنیان گذاشته شده است، ولی این روزها شده عاملی برای فرار دانش آموزان در انجام درست کارهایشان. با این نگاه نادرست، تبصره شده بلای جان آموزش و پروش.
همانجا فهمیدم این پیرمرد حقیقت را می گوید، دو درصد او واقعاً چندین برابر نود و هشت درصد من و امثال من است. شاید مفهوم این عبارت را نداند و احتمالاً آن را در جایی شنیده است و حالا آن را در مقابل من به کار می برد. اما کوهی از تجربه است و واقعاً در کارش استادی تمام و کمال است. می بایست راهی می یافتم و از این تجربه اش برای قانع کردن خودش استفاده می کردم. کاری سخت که می بایست انجام می شد و گرنه کار به جاهای باریک می کشید.
از او درباره کارش پرسیدم. جوان که بوده سالها چوپانی کرده و حالا هم باغ کوچکی دارد که با آن امرار معاش می کند. از او پرسیدم اگر درختی بعد از یک سال که خدمت آن را کرده باشی، میوه ای خراب یا نارس بیاورد آیا در زمان مقرر آن میوه ها را برای فروش به بازار می فرستی؟ نگاهی عالمانه به من کرد و گفت معلوم است که نه، هیچکس خریدار این میوه ها نیست و باید آنها را دور ریخت و بیشتر به درخت رسیدگی کرد، شاید آفتی گرفته یا ریشه اش مشکلی دارد.
گفتم خدا خیرت دهد پس اگر میوه مشکل داشته باشد یک سال دیگر صبر می کنی تا دوباره آن درخت میوه دهد، امید که بعد از یک سال وضعیت بهتر شود و میوه ها کاملاً سالم و شاداب شوند. البته به شرطی که حواس شما به درخت باشد و آفت آن را از بین ببری، با سر تایید کرد. من هم ادامه دادم نوه ات مانند همان درخت است که باید یک سال دیگر برای اصلاحش صبر کنیم.
اخمی کرد و گفت حالا کار به جایی رسیده که نوه من با این قد رعنا شده میوه خراب، خودت باغبان خوبی نیستی که نتوانستی آن را اصلاح کنی. گفتم حق با شما من بلد نبودم، شما اگر جای من باشید چه می کنید؟ کمی فکر کرد و باز هم اخمهایش در هم رفت، دیگر چیزی نگفت و متاسفانه با همان حالت ناراحت و برافروخته از دفتر بیرون رفت.
کاملاً نامحسوس حواسم به او بود، وقتی پای تخته می آمد، حداقل می توانست کارهایی انجام دهد و با راهنمایی های من حل می کرد و نصف نمره را می گرفت. همینکه خودش هم احساس می کرد دارد کاری انجام می دهد و نتیجه می گیرد برایش ایجاد انگیزه می کرد. البته من هم در انتخاب سوالاتی که باید حل می کرد دقت می کردم تا ساده ترین سوالات نصیب او شود.
نوبت اول در برگه امتحانی شد هفت و با مستمری که تا حدی ارفاق کرده بودم توانست نمره قبولی بگیرد. وقتی فهمید ریاضی را قبول شده است باورش نمی شد. دیگر با اخم به من نگاه نمی کرد و حتی برای حل کاردرکلاس ها داوطلب می شد. این اتفاقات هم برای من جذاب بود و هم برای خودش. حتی گاهی اشتباهات بچه های دیگر را می گفت. خوشبختانه آن تغییر مورد نظر در او اتفاق افتاده بود.
امتحانات نهایی خرداد شروع شد، من مراقب جلسه بودم و تمامی امتحانات با صحت کامل برگزار شد. در امتحان ریاضی در برگه 9 شد و با مستمر حدود دوازده سیزده ای که گرفته بود، توانست در درس ریاضی در نوبت دوم هم قبول شود و این مرحله سخت را پشت سر بگذارد. سال بعد هم برای ادامه تحصیل به دبیرستان رفت و کج دار و مریز درسش را ادامه داد.
نمی دانم آیا آن پیرمرد هنوز هم از دست من ناراحت است؟ آیا هنوز فکر می کند من باید نمره می دادم و یا بهتر این شد که خود این دانش آموز تلاش کرد و نمره گرفت. شاید یک سال به سختی گذشت و شاید هم اصلاً آنچنان که باید و شاید ریاضی را یاد نگرفت، ولی یک چیز را فهمید، تلاش و کوشش برای رسیدن به مقصود، و چقدر این مهم است. خیلی دوست دارم باز هم او را ببینم و باز هم به من بگوید با نود و هشت درصد حرفهایت موافقم.
نود و هشت درصد حرف ها و کارهای ما معلمان معمولاً سالها بعد نتیجه می دهد. چه خوب باشد چه بد.